چهارشنبه ۱۱/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۳۰/اپریل/۲۰۰۸
در زمان تیمور لنگ جنبش یا نهضتی اجتماعی/دینی شکل گرفت به نام جنبش حروفیان یا حروفیه. بنیانگذار این جنبش مردی ایرانی اهل استرآباد (گرگان) بود به نام فضل الله نعیمی استرآبادی. البته برخی او را اهل تبریز یا مشهد نیز گفتهاند اما آثاری از او به لهجهی گرگانی/استرآبادی باقی مانده که تاییدکنندهی قول اول است.
فضل در سال ۷۴۰ ق در استرآباد چشم به جهان گشود. در این ایام در استرآباد و مناطق اطراف آن، وقایع سیاسی پرآشوبی روی داد که خروج سربداران از آن جمله است. این جنبشهای فکری–مذهبی در فضلالله موثر افتاد. وی پس از سفرهایی به اصفهان و مکه و تبریز عاقبت در تبریز (۷۷۶ تا ۷۷۸) پایههای آیین جدید خود را استوار ساخت. فضل به علم حروف که از قدمت زیادی برخوردار بود، آشنایی داشت و معتقد بود که چون خدا محسوس نیست و جز از راه کلمه و لفظ قابل شناخت نیست، لذا پایه شناخت خدا، لفظ و کلمه است. سخن، مرکب از حروف است و لذا اصل و لب سخن و صدا حرف است. حروفیه انسان را محور کائنات و جوهر آفرینش میدانستند و اصالت خاصی برای او قائل بوده، تا مقام الوهیت ارتقائش میدادند. فضل در تعالیم خود میخواست در درجهی اول، قوم خود را از زیر یوغ استیلای مغول و تاتار برهاند. به هرحال ادعای مهدویت او این تصور را در پی داشت که وی برای برکندن بنیاد ستم و گستردن بساط عدالت به پا خاسته است تا انسانها را از قید بیداد اشغالگران بیگانه آزاد سازد. یکی از موارد تضاد بین حروفیان و حکومتیان زمانه، یعنی تیموریان، همین بود. بعدها علما حکم به تکفیر او دادند. از نوشتههای محققان، چنین برمیآید که فضل و یاران و پیروان او به صفات خوب و حمیدهای آراسته بودند، تا آنجا که آنها را «حلالخوران» یا «راستگویان» مینامیدند. آنان نیز چون فضل از دسترنج خود میخوردند و لب به حرام نمیآلودند. دروغگویی را بسیار مذموم میداشتند و هرگز صحبت از مال و منال دنیوی نمیراندند و در همه جا از خراسان گرفته تا آذربایجان به پاکیزگی شهره بودند.
وقتی فضل تحت تعقیب بود به میرانشاه در اران پناه برد اما میرانشاه با تزویر و ریا امید او را بر باد داد و وی را در شروان دستگیر و زندانی کرد. به دستور میرانشاه، فضل را از شروان به نخجوان منتقل ساختند و در آنجا امیرزاده میرانشاه با دست خود گردن او را زد. زمانی که تیمور به نخجوان رسید، سر و تن فضل را از میرانشاه گرفت و آن را در سال ۸۰۴ آتش زد. میرانشاه به دلیل کشتن فضل، در نظر حروفیان به صورت ابلیس و شیطان درآمد، به طوری که ایشان در منابع خود او را با نامهایی مانند «مارانشاه» و «دجال» خواندهاند.
یکی از شاگردان برجستهی فضل الله نعیمی استرآبادی که داماد وی نیز بود «عمادالدین نسیمی» نام داشت و به سید نیز معروف بود. عمادالدین نسیمی معروفترین و شجاعترین شاگرد و جانشین فضل بود که جان بر سر آمال و اهداف خود نهاد و کشته شد.
اکثر تذکره نویسان ایرانی او را اهل شیراز میدانند (ن.ک فرهنگ دهخدا) و گروهی دیگر اهل شروان میدانند. اقامت طولانی وی در تبریز سبب شده که او را از اهالی تبریز قلمداد کنند. وی مدتی را در شروان و قفقاز گذراند و با زبان ترکی آشنا شده و اشعاری بدین زبان سروده که به خاطر پخته نبودن زبان ادبی ترکی در آن زمان شعرهایش پر است از واژههای پارسی. اشعار پارسی او از نظر سبک شناسی رگ و ریشه در سبک شیراز دارد و برخی شعرهایش به تقلید از حافظ سروده شدهاند. نسیمی طبع پرشوری داشت و تمام افکار و عقاید خویش را در اشعار شورانگیزی با صراحت سروده است. دیوان او مملو از اشعار مبارزه جویانه و افشاکننده روی و ریا و شرح سفر و اوج به ملکوت اعلی است.
پس از قتل فضلالله، عمادالدین به روم (آسیای کهتر/آناتولی) رفت که زیر حکومت محمد عثمانی بود. در آن زمان تیمور لنگ سلطان بایزید عثمانی را از بین برده بود و برای همین اوضاع روم آشوب بود. نسیمی برای گسترش آموزههای حروفیان در میان مردم عادی اشعار فراوانی به ترکی سرود.
مبارزه آشکار نسیمی علیه دشمنان عقاید و افکارش باعث گردید، او را نیز به بیدینی و الحاد متهم کنند. قضات دارالعدل حلب، وی را به اغوای مردم متهم کرده و ملحد و زندیقش نامیدند و پس از محاکمهای ساختگی، پوست او را زنده زنده برکنده و هفت شبانهروز در معرض تماشای عموم گذاردند.
مولف احسن التواریخ مینویسد: «در محل پوست کندن خون بسیار از او رفته، رنگش زرد شد. گفتند که چون است که رنگ زرد کردهای؟ گفت: من آفتاب سپهر عاشقیام از مطلع عشق طالع شده، آفتاب در محل غروب زرد میشود.»
به تازگی (به خصوص در سدهی بیستم م/سیزدهم خ) و جزو برنامههای ایرانیزدایی استالین و شوروی، عمادالدین نسیمی نیز به خاطر سرودن دیوان شعر ترکی به عنوان شاعر ترک جمهوری آذربایجان قلمداد میشود. سید بودن او ترکتبار (اوغوز) بودن او را منتفی میکند. اما مهمتر از همه آن است که وی در فضا و فرهنگ ایرانی بزرگ شده و رشد کرده است و دیگر آن که تا پیش از زمان شورویها کسی او را ترک نمیدانست. در سال ۱۹۷۳ م/۱۳۵۲ خ در جمهوری آذربایجان (اران) شوروی فیلمی دربارهی زندگی نسیمی ساختند که در دههی ۱۹۸۰ م/۱۳۶۰ خ از تلویزیون ایران نیز پخش شد. دیوان اشعار پارسی وی به دست «رستم علیاف» (Rustam Aliev) چاپ شده و در ایران نیز منتشر شده است.
Wednesday, April 30, 2008
عمادالدین نسیمی
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
10:38 PM |
پيوند دایمی
1 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ادبيات , تاریخ میانی
Tuesday, April 29, 2008
تقلیدهای شاهنامه
سهشنبه ۱۰/ااردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۹/اپریل/۲۰۰۸
شاهنامهی فردوسی توسی در همان زمان خود فردوسی به شهرت رسید و پس از وی افراد بسیاری به تقلید از وی به شاهنامهسرایی یا رزمنامهسرایی پرداختند اما هیچ یک به عظمت و سترگی کار فردوسی نیست.
در اینجا نام چند کتاب که بیشتر مکمل شاهنامه هستند را میآورم. این فهرست را سالها پیش تهیه کردم اما متاسفانه در کاغذپارههایم نام منبع را پیدا نکردم.
مکملهای شاهنامه
----------
به نظم و بر وزن شاهنامه (فعولن فعولن فعولن فعول)
۱) گرشاسپنامه: از جمشید تا گرشاسپ. ۱۴ هزار بیت اما در یک نسخه ۱۰ هزار بیت. سرودهی اسدی توسی. آغاز ۴۵۶ ق. پایان ۴۵۸ ق.
۲) سامنامه: زندگی سام پسر نریمان (پدر زال و پدر بزرگ رستم). ۱۱ هزار بیت
۳) جهانگیرنامه: زندگی جهانگیر رستم. ۶۳۰۰ بیت. حدود قرن ۵
۴) فرامرزنامه: زندگی فرامرز پسر رستم. ۱۵۰۰ بیت. حدود قرن ۵
۵) بانوگشسپنامه: زندگی دختر رستم. ۹۰۰ بیت. حدود قرن ۵
۶) برزونامه: زندگی برزو پسر سهراب. ۶۵ هزار بیت. کمبود ۳ هزار بیت. قرن ۵ یا ۶
۷) سوسننامه: داستان سوسن ترانهخوان تورانی که پهلوانان را با آواز خویش میفریفت. همراه برزونامه است.
۸) بهمننامه: زندگی بهمن اسفندیار. ۱۰ هزار بیت. حدود ۴۹۸ ق. سروده شده
به نثر:
۹) دارابنامه: زندگی بهمن و هما و داراب و اسکندر. نوشتهی ابوطاهر ابن حسن ابن علی ابن موسا طرسوسی
۱۰) هوشنگنامه
۱۲) تهمورثنامه
کتابهایی نیز هستند که به تقلید از شاهنامهی فردوسی سروده شدهاند اما دربارهی ایران پیش از اسلام نیستند:
۱) صاحبقراننامه: زندگی حمزه عموی پیامبر اسلام
۲) خاورنامه: سرودهی ابن هشام. زندگی علی ابن ابی طالب
۳) تیمورنامه: سرودهی هاتفی خواهرزادهی عبدالرحمان جامی که در زمان تیموریان میزیست.
۴) شاهنشاهنامه: سرودهی میرزا کاظم گنابادی. زندگی فتحعلیشاه
و شاید از همه جالبتر:
۵) جورجنامه: داستان فتح هند به دست انگلیسیان در زمان پادشاهی جورج پادشاه انگلستان
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
11:53 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
Monday, April 28, 2008
انگشت عروسان
دوشنبه ۹/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۸/اپریل/۲۰۰۸
در تحفة العراقین خاقانی شروانی بیت زیر را خواندم:
در مجلس خاصگان گه شور ------------ ابیات من است اصابع الحور
دکتر یحیا قریب در توضیح «اصابع الحور» (انگشتان حوری) نوشتهاند «انگشت عروس». با مراجعه به فرهنگ دهخدا میبینیم:
انگشت عروسان: قسمی حلوا که آن را انگشت عروس هم گویند (برهان قاطع). قسمی از حلوا که از شکر سازند به قدر انمله [=انگشت] و آگین آن مغز پستهی کوفته باشد. پارسیان آن را انگشت عروسان خوانند و به ترکی «گِلین بارماقی» و به عربی «اصابع الحور» گویند (از انجمن آرا).
جالب این که نوعی بیسکویت یا شیرینی نیز که در زبان انگلیسی به آن ladyfinger میگویند (به معنای انگشت بانو) به این توضیح بسیار نزدیک است. شاید این شیرینی اروپایی از شرق تاثیر گرفته باشد. گویا انگشت بانو را نخستین بار در ایتالیا در سدهی پانزدهم م/نهم خ ساختند و بعد به باقی جاها رفته است.
- اصطلاح دیگری که در شعر خاقانی و نظامی گنجوی هست و در انگلیسی نیز به همان صورت وجود دارد، «از سر دست» یا سردستی است به معنای بیدقت. (در انگلیسی: off-hand)
نارنجی و ناری از سر دست --------- بر چهرهی من نقابها بست (خاقانی)
سخن تا چند گویی از سر دست ---------- همانا هم تو مستی هم سخن مست (نظامی)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
10:47 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ریشهشناسی , زبان
Sunday, April 27, 2008
ابتکارهایی در شعر
یکشنبه ۸/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۷/اپریل/۲۰۰۸
امروز به نظرم رسید چند نمونه از ابتکار و نوآوری در شعرهای پارسی را بنویسم.
۱) حرف زدن از زبان لالان
انوری ابیوردی از قصیدهسرایان بزرگ زبان پارسی است. وی قطعهی جالبی دارد که زبان حال پیرزن لالی است بدین شکل:
گویند که در طوس گه شدت گرما ----------------- از خانه به بازار همیشد زنکی لال
بگذشت به دکان یکی پیر حصیری ------------------ بر دل بگذشتش که: «اگر نیست مرا مال
تا چون دگران نطع خرم بهر تنعم ------------------ آخر نبود کم ز حصیری به همه حال؟»
بنشست و یکی کاغذکی چکسه برون کرد ---------- حاصل شده از کدیه به جوجو، نه به مثقال
گفتا: «دَه دَه دَه گز حصصیری سره را چند؟ --------- نه از لُللخ و از کَکنب وز نـَ نـَ نال»
شاگرد حصیری چو ادای سخنش دید ------------- گفتش: «برو ای قحبهی چونین به سخن زال!
تدبیر نمد کن! به نمدگر شو! ازیراک ------------- تا نرخ بپرسی تو، به دی ماه رسد سال»
لال: کسی که زبانش میگیرد.
چکسه: پارچهی کاغذی
لُخ: یا کخ و آن علفی باشد که در آب روید و تیزی دارد بر سر آن مانند پشم چیزی جمع شده و از آن حصیر بافند
کنب: کنف. گیاهی که از آن ریسمان بافند
نال: نی میان تهی، جگن
به قول دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی در کتاب «مفلس کیمیافروش» آدم دلش برای این زن لال میسوزد اما وقتی قاآنی، شاعر زمان محمد شاه قاجار، سعی در تقلید این کار میکند شعرش به لودگی و هجو میزند:
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن --------------------- میشنیدم که بدین نوع همیراند سخن
کـ«ای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تاریک ------------ وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و پیش ششهد للبت ------------------ صصصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن»
طفل گفتا: «مممن را تتو تقلید مکن -------------------- گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
می می خواهی مممشتی به ککلهات بزنم ------------------- که بیفتد مممغزت ممیان ددهن؟»
پیر گفتا که «ووالله که معلوم است این ------------------ که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
به ههفتاد و ههشتاد و سه سال است افزون --------------- که که گنگ و لالالم به خخلاق زمن»
طفل گفتا: «خخدا را صصصد بار ششکر ------------------ که برستم ز جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تو تو تو ---------------------- تو تو تو هم گگگنگی مممثل مممن»
۲) استفاده از پژواک
عمادالدین علی نسیمی شاعری ایرانی بود که در اران (بخشی از خاک ایران که پس از اشغال آن به دست نیروهای روسیه در زمان قاجار بر اثر عهدنامهی گلستان از ایران جدا شد و امروزه به نام جمهوری آذربایجان شناخته میشود) زندگی میکرد. وی از شاگردان برتر «فضل الله نعیمی استرآبادی» بود. بیشتر شعرهایش به زبان پارسی است اما برای ترویج جنبش حروفیه در آناتولی، شعر ترکی نیز میگفت و شاید جزو نخستین شاعران بزرگ زبان ترکی باشد. وی در غزلی ابتکار جالبی زده و آن استفاده از پژواک است. انگار شعر را در کوهی یا غاری سروده باشد. متاسفانه اکنون به دیوان نسیمی دسترسم نیست و تنها دو بیت اول غزل را به یاد دارم و لت (مصرع) دوم مقطع را نیز درست به یاد ندارم:
اگر اواو نمایدید رخ چون مه، نه مه، خورخور --------- شودوَد از جمالشلش مه و خورخور منوروَر
منش مه مه نگویمیم که مهمه را نباشدشد --------------- دو گیسوسو مسلسلسل دو طرهره معنبربر
از این سان سان غزلهاها نسیمیمی بگفتاتا -------------- مرصع صع، موشح شح، فراوان وان، مکرر رر
۳) مرثیه از زبان مرده
این ابتکار از آن خاقانی است که در سوگ پسرش از زبان او قصیدههایی سروده است:
دلنواز من بیمار شمایید همه --------------- بهر بیمارنوازی به من آیید همه
من چو مویی و ز من تا به اجل یک سر موی -------- به سر موی ز من دور چرایید همه؟
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید ------------ که چو عیسی زبر بام دعایید همه
....
سر تابوت مرا باز گشایید همه -------------- خود ببینید و به دشمن بنمایید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود ------------- که شدم فانی و در دام فنایید همه
ای طبیبان غلط گوی! چه گویم که شما -------------- نامبارک دم و ناساز دوایید همه
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:55 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ادبيات
Saturday, April 26, 2008
سخن اهل دل
شنبه ۷/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۶/اپریل/۲۰۰۸
آقای محمد جلالی چیمه (م. سحر)، شاعر ارجمند کشورمان، لطف کردند و سرودهی زیبای تازهشان را برایم فرستادند که من چند بیت از آن را در اینجا میآورم و تمام قصیدهی بلند را میتوانید در وبلاگ خودشان بخوانید و لذت ببرید.
تو را که داد کفالت به خلق ترک و عرب؟ ------------ تو را که داد وکالت ز قوم یافث و سام؟
تو کیستی که حقوق مرا به من بخشی؟ -------------- گهی به قول و قضاوت ، گهی به قهر و قیام؟
ترا که گفت که: ایران «حصار ملتها»ست ---------- کدام یاوه ترا داده این تصوّر خام؟
که گفت: «ملت ایران یکی نبوده و نیست!»؟ --------- کدام غول ترا کرده غرق این اوهام؟
که گفت: رابطهء ظالم است با مظلوم --------------- وجود رابطهء «قوم پارس» با اقوام؟
کدام پارس؟ چه ظلمی؟ کدام مظلومی؟ -------------- حضور ظلم کدام است و«قوم پارس» کدام؟
من و تو زادهء یک سرزمین و یک وطنیم ------------ که هر دو همچو دو مغزیم در یکی بادام
زبان پارسی آن راز و رمز مشترکی است ------------ که یادگار زمانست و حاصل ایام
از او من و تو به یک نسبتیم برخوردار ---------- از او من و تو به یک جرعهایم شیرین کام
که گفت: آنکه سخن گفت با زبان دری ----------- ستمگری ست که بیگانه گشته با اقوام؟
...
مغول نبود و سکندر نبود و ایران بود ----------- مغول گذشت و سکندر گذشت و او به دوام
دَدان که خوی پلنگی رها نمیکردند ----------- کجا کسی ست کز آنان بَرَد به نیکی نام؟
هزار قوم مهاجم به شهر ایران تاخت ----------- یکی نبود که بُد سرکش و نیامد رام
قصیدهی کامل در وبلاگ شاعر ارجمند م. سحر
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
3:00 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ادبيات , تاريخ معاصر
Friday, April 25, 2008
از دودکش تا قطب
آدینه ۶/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۵/اپریل/۲۰۰۸
فکر نکنید که این نوشته دربارهی گرم شدگی زمین و آب شدن یخ قطب است. نه بحث زبانی است!
شعرهای خاقانی و نظامی پر است از تصویر و تشبیه و استعاره و در عین حال بسیاری واژههای ناب و گاه فراموش شده. مثلا خاقانی از «پارنج» یاد میکند که مزدی است که به پزشکان برای بازدید بیمار در خانه داده میشد یا «نعل بها» به معنای پولی که برای جلوگیری از حمله به دشمن میدادند.
داشتم کتاب «تحفة العراقین» (رهآورد دو عراق) خاقانی را میخواندم که به این بیت برخوردم:
اَیمه نه فلک خراس رنگی است ----------- آتشگاهی و دودهنگی است
(ایمه: اکنون. خراس: آسیاب سنگی بزرگی که خر آن را بگرداند.)
دودهنگ به معنای سوراخی است که در حمامها و مطبخها و بخاریها گذارند تا دود بیرون رود یا همان دودکش.
ذهنم به سوی فرهنگ رفت. در لغتنامهی دهخدا زیر فرهنگ آمده است: کشیدن، آموزش دادن. فرهختن. نکتهی جالب و کاربرد کمتر شناختهی فرهنگ، کاریز (قنات) است. «دهن فرهنگ» به معنای دهانهی کاریز و جایی است که آب بیرون میریزد که کوتاه شدهی آن فرنج است. مصدر «فرهنگ» فرهیختن است به معنای برکشیدن، فراکشیدن، تربیت کردن. هیختن به معنای کشیدن در «آهیختن» و آهختن و آختن نیز دیده میشود. مانند شمشیر آخته. شکل دیگر مصدر آن «فرهنجیدن» است به معنای ادب کردن و تنبیه کردن:
چنانت بفرهنجم ای بدنهاد -------- که نآری دگر باره ایران به یاد (فردوسی)
لولهنگ (به معنای آفتابه یا ابریق=عربیدهی آبریز) نیز با این فعل مرتبط است. یعنی لولهای برای کشیدن آب.
هنگ در اصل اوستایی «ثنگ» بوده که در آن «ثـ» به «هـ» تبدیل شده است (مانند تبدیل میثرا->مهر، مینوچیثرا->منوچهر). شکل دیگر «هنگ» «سنج» است که فعل سنجیدن به معنای کشیدن و وزن کردن و اندازه گرفتن از آن است.
نمونهی دیگر کاربرد هنگ واژهی «پالهنگ» است که عبارت است از رشته یا دوال یا طنابی که به لگام بندند و اسب را بدان کِشند.
نشاندش بر اسب و میان بست تنگ -------------- همیرفت پیشش، به کف پالهنگ (فردوسی)
در دهخدا نوشته پالهنگ = پالا + هنگ و پالا به معنای اسب یا اسب یدک است. و در درآیهی پالا نوشته: جنیبت. اسب کوتل (برهان). پالاد. پالاده. مطلق اسب (رشیدی):
چو خورشید بنمود پهنای خویش ------------ نشست از بر تند پالای خویش (فردوسی)
اما به نظر من این معنای پالا به شرح «پالهنگ» چندان ربطی ندارد. برای همین از دکتر محمد حیدری ملایری، دانشمند اخیرفیزیکدان، اخترشناس و واژهشناس، پرسیدم. ایشان جواب داد که «این پال به معنای ریسمان است و در اصطلاح پالدُم دیده میشود». به فرهنگ دهخدا برمیگردم. درآیهی پال معنای ریسمان آمده و پالدم نیز به عنوان نمونهای از کاربرد آن. پالدم که شکل رایجتر آن پاردُم است به معنای زیردُمی، رانَکی، دوالی از ساز اسب که به زیر دُم اوفتد.
ابروان چون پالدم زیر آمده ----------- چشم را نم آمده تاری شده (مولانای بلخی)
صوفی شهر را نگر، لقمه به شُبه میخورد ------ پاردمش دراز باد آن حَیَوان خوش علف! (حافظ)
به نوشتهی دکتر حیدری واژهی «پال» به احتمال زیاد با filum لاتین (ریسمان، رشته) مربوط است که در زبان فرانسه از آن fil (سیم) و sans-fil (بیسیم، تلفن همراه) و نیز filament (رشته) ساخته شده است. با مراجعه به فرهنگ وبستر میبینم که در انگلیسی نیز file (پرونده) از همین ریشه گرفته شده است. زیرا در قدیم پروندهها را که به صورت تعدادی کاغذ بوده با نخی یا ریسمانی به هم میبستند.
file: a string or wire on which papers are strung for preservation and reference. late Middle English filen < Middle French filer: Old French: to wind or spin thread < Late Latin filare: v. derivative of Latin filum: thread, string
واژهی دیگر در راستای همین بحث پَل یا پِل است که البته با پال به معنای ریسمان ربطی ندارد. (ن.ک. درآیهی مربوط در لغتنامه).
پِل: اشکلک خیمه و آن چوبکی باشد به مقدار چهار انگشت که ریسمانی بر کمر آن بندند و بدان بالا و پایین خیمه را به هم وصل کنند.. (برهان قاطع) || چوبی است به مقدار یک وجب یا کمتر و هر دو سرآن را تیز کنند و بدان بازی کنند. بدین طریق که آن را به زمین گذارند و چوبی دیگر به مقدار سه وجب بر دست گیرند و بر یک سر آن زنند تا از زمین بلند شود و در وقت برگشتن بر کمر آن زنند تا دور رود = دولک در بازی الک دولک.
اِشکِلَک: آلتی است از چوب که لای پنجهی دزدان گذارند و فشار دهند تا از درد عاجز شوند و دزدی را بروز دهند.
اشکلک خیمه: پَل. چوب که به زمین فروبرند و طناب خیمه بدان بندند.
دکتر حیدری دربارهی پَل/پِل نیز نکتهای یافتهاند که در اینجا با اجازهی ایشان برای نخستین بار نقل میشود. این واژهی پارسی با polus لاتین به معنای سر آسه (محور) ربط دارد (همان که در تعمیرگاههای خودرو نیز رایج است و به شکل پولوس تلفظ میشود). این واژهی لاتین از polos یونانی گرفته شده که از آن واژهی pole به معنای قطب ساخته شده است.
شادوران دکتر محمود حسابی نیز در «فرهنگ حسابی» خود بدون اشاره به این ریشهشناسی برای pole(قطب) از پِل/پَل استفاده کرده است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
11:40 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی خاقانی , ریشهشناسی , زبان
Thursday, April 24, 2008
حضور ایرانیان در چین
پنجشنبه ۵/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۴/اپریل/۲۰۰۸
امروز مطلبی به دستم رسید دربارهی حضور ریشهدار ایرانیان و ایرانیتباران در چین.
ایران از زمانهای دور با کشور چین رابطههای نظامی و تجاری و فرهنگی داشته است. به نوشتهی دکتر ریچارد فولتز، در زمان اشکانیان ایرانیان دین بودایی را به چین بردند. هم چنین پس از آن دین مسیحیت را به چین بردند و مدتها در چین دین مسیحیت به نام «دین ایرانی» خوانده میشد.
به ویژه آن که پس از ورود اسلام به ایران و فتح ایران به دست نیروهای اسلام، یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی به سمت خاور عقب مینشیند و از آنجا که دخترش نیز زن امپراتور چین بود از چین برای مقابله با مسلمانان و برگرداندن شاهنشاهی خود کمک میخواهد اما موفق نمیشود و در مرو به دست آسیابانی کشته میشود. پسر یزدگرد به نام پیروز نیز با مسلمانان میجنگند اما کاری از پیش نمیبرد. مردی چینی به نام فرانک ونگ دربارهی سرگذشت «پیروز» و پسرش «نرسه» و بازماندگان آنان در چین مطلبی خواندنی دارد. پیروز و نرسه در ارتش «سلسلهی تانگ» (Tang Dynasty) در مقام سرداری (ژنرال) سپاه خدمت کردند. پیروز وصیت میکند که او را در بلندیهای پامیر و به سوی ایران خاک کنند.
به نوشتهی پایگاه «فرهنگ چین» سه شاعر معروف دوران سلسلهی تانگ به نامهای لی شنگ (Li Shang)، لی شون (Li Xun) و لی شون شیان (Li Shunxian) هر سه از ایرانیان مهاجر به چین بودند.
ارتباط ایران و ایرانیان چین همواره برقرار بود به طوری که پس از اسلام آوردن ایرانیان سرزمین اصلی، ایرانیان چین نیز مسلمان شدند. باید به یاد داشت که کشوری به نام افغانستان از سدهی هژدهم/نوزدهم میلادی و به دست استعمار بریتانیا ایجاد شد تا مانع دسترس روسها به هند شود که آن زمان مستعمرهی بریتانیا بود. و دست کم از زمان اشکانیان تا میانهی زمان قاجار ایران همسایهی چین بود.
سعدی و ایرانیان چین
در باب پنجم گلستان سعدی حکایتی هست بدین صورت:
سالی محمد خوارزمشاه - رحمة الله علیه - با ختا برای مصلحتی صلح اختیار کرد به جامع کاشغر درآمدم. پسری دیدم نحوی به غایت اعتدال و نهایت جمال .... «مقدمه نحو زمخشری» در دست داشت و همیخواند: ضَرَب زیدُ عمرواً و کان المتعدی عمرواً. گفتم ای پسر، خوارزم و ختا صلح کردند و زید و عمرو را هم چنان خصومت باقی است. بخندید و مولدم پرسید. گفتم خاک شیراز. گفت از سخنان سعدی چه داری. [سعدی شعری عربی میخواند]. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت: غالب اشعار او در این زمین به زبان پارسی است. اگر بگویی به فهم نزدیکتر باشد .... [سعدی ترجمهی همان شعر را به پارسی میگوید]... بامدادان که عزم سفر مصمم شد گفته بودندش که فلان سعدی است. دوان آمد و تلطف کرد و تاسف خورد که چندین مدت چرا نگفتی منم.
میبینیم که در زمان سعدی نیز هم چنان ایرانیان در چین حضور داشتند و مشتاق اخبار ایران بودند و پسر کاشغری به سعدی میگوید سخنی به پارسی بگو که به فهم نزدیکتر باشد. و این نیز نشان از رواج زبان پارسی در کاشغر و غرب چین دارد.
امروز نیز ایرانیتباران ساکن پامیر (که به زبانهای سغدی و یغنابی Yaghnobi سخن میگویند) هم چنان با ایرانیان ساکن تاجیکستان در ارتباط هستند. امروز ساکنان شهر کاشغر در غرب چین و در نزدیکی مرز افغانستان امروزی ترکیبی از ایرانیان و ترکان ایغور هستند و در زبان ایغوری ترکیبها و اصطلاحهای پارسی فراوانی دیده میشود و زبان ادبی آنان بسیار از زبان پارسی تاثیر گرفته است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:48 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی اشکانیان , تاريخ باستان , تاریخ میانی , ساسانیان , فرهنگ
Wednesday, April 23, 2008
میراث فرهنگی
چهارشنبه ۴/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۳/اپریل/۲۰۰۸
در زبان پارسی مثلی هست که میگوید: بر عکس نهند نام زنگی کافور. یعنی کسی که اهل زنگبار است (سیاه پوست) کافور (سفید) نامیده میشود. این مثل برای سازمانی در ایران بسیار صدق میکند و آن هم «سازمان میراث فرهنگی» است. که به جای «حفظ» میراث فرهنگی کارش «حذف» میراث فرهنگی به ویژه میراث تاریخی است، مهم نیست میدان نقش جهان اصفهان بازمانده از حکومت صفویان شیعه باشد یا نقش رستم بازمانده از هخامنشیان و ساسانیان «کافر و آتش پرست».
کافی است سری به پایگاه «کمیتهی بینالمللی نجات دشت پاسارگاد» بزنید و فهرست تخریبها و ویرانسازیهای بناها و یادگارهای تاریخی کشورمان را ببینید. یا در اینترنت عبارت «تخریب میراث فرهنگی» را جستجو کنید و خبرهای ناگوار را بخوانید.
دستهی اول خبرها در پایگاه پاسارگاد | دستهی دوم خبرها در همانجا | دستهی سوم خبرها
این هم چند نمونه از این خبرها:
خبر زیر آب رفتن «سد جره» با بلندای ۲۰ متر و قدمت ۲۰۰۰ سال بازمانده از زمان ساسانیان. (۳/اردیبهشت/۱۳۸۷=۲۲/اپریل/۲۰۰۸) همین دیروز!
جالب این که مسولان گرامی با خونسردی به کسانی که برای زیر آب رفتن سد باستانی نگرانند با تمسخر دلداری داده که وقتی سد جدید راه افتاد میتوانید با لباس غواصی به زیر آب بروید و سد قدیمی را ببینید!
چند خبر دیگر مربوط به سد جره.
خبر ویران کردن «پل نگین» بازمانده از زمان اشکانیان (نوامبر ۲۰۰۷/آبان ۱۳۸۶)
پل سالم و 2200 ساله دورهی اشکانيان را اداره راه و ترابری با موافقت سازمان ميراث فرهنگی خراب کرد!
خبر ویران کردن چارتاقی رکنآباد بازمانده از زمان ساسانیان (آگوست ۲۰۰۶/امرداد ۱۳۸۵)
خبر گم شدن نقش برجستهای از پارسه (تخت جمشید/پرسپولیس) (آگوست ۲۰۰۶/امرداد ۱۳۸۵)
متاسفانه در چند سال اخیر این روند رو به رشد داشته است و هر روز شاهد شاهکار تازهای هستیم. به قول معروف: هر لحظه به رنگی بت عیار درآید. این بار نیز شاهد واگذاری آثار باستانی به بخش خصوصی! هستیم.
شرکت «توسعه جهانگردی و ايرانگردی» در واقع مدتهاست نقش واسطهی آقای «اسفندیار رحيم مشایی» با بخش خصوصی را بازی میکند. اين شرکت تا کنون تعداد زيادی از اماکن پولساز دولتی را، که میتوانست پولش به جيب مردم برود، با رقمهایی بسيار نازلتر از ارزش آنها خريداری کرده است. مهمترين فروش سال گذشته آقای رحيم مشایی و شرکا عبارت بودهاند از هتل بينالمللی لاله تهران، هتل لاله يزد، هتل لاله چابهار، هتل بينالمللی سرعين و همچنين مجمتع آبدرمانی سبلان.
يک سالی نيز هست که اين شرکت به دنبال اجرای پروژههای خريد و فروش ميراث فرهنگی و تاريخی ما هستند. آقای رحيم مشایی، برای توجيه اين عمل، در آذرماه ۱۳۸۶ آقای جهانگيری رييس اين شرکت را به عنوان مشاور سازمان ميراث فرهنگی انتخاب میکنند تا شکلی نيمه دولتی به شرکت ايشان بدهند. در پانزدهم دی ماه ۱۳۸۶، يعنی کمتر از يک ماه پس از انتصاب، آقای جهانگيری خبر از انجام ۱۶۰ پروزه با بخش خصوصی میدهند که با توافق سازمان ميراث فرهنگی انجام گرفته است و وعده میدهند که در سال ۱۳۸۷ يعنی امسال، ۱۵۰۰ پروژه در سراسر کشور را در دست اجرا داشته باشند که حتما يکی از اين پروژهها پاسارگاد خواهد بود.
خبرها حاکی از آنند که آقای جهانگيری در روزهای آخر اسفندماه به پاسارگاد رفتهاند تا به همراهی آقای حسن طالبیان، رئيس مجموعهی پارسه-پاسارگاد، به «سبک و سنگين کردن» قيمتی برای اين مجموعه بپردازد. اين کار بر اساس برآورد سرمايهای که گردشگران آمده به پاسارگاد با خود به محل میآورند انجام گرفته است.
در حالی که کشورهای تازه استقلال یافته به قول معروف «در حال ساختن آثار باستانی» برای خودشان هستند (نمونهی مسخرهی آن این که در موزهی دوبی در کشور امارات متحد عربی، اسکلتی را که ادعا میکنند ۳۰۰۰ ساله است در بیابان یافته و آن را به عنوان سند قدمت زندگی در کشور خود نشان میدهند!) ملت دیرپای و سرفراز ایران باید شاهد ویرانی آثار باستانی واقعی چندهزارسالهی خود به دست کوتهفکرانی باشد که هیچ درکی از فرهنگ و تاریخ نداشته و هر چه پیش از خود را ناروا و ناحق میدانند و تیشه به ریشهاش میزنند.
رییس موزهی ایران باستان کسی است که میگوید: «اگر سنجاق مفرغی باستانی یافته شده در لرستان گم شده است مهم نیست. در حراجیهای اروپا میتوان مانند آن را با کمتر از هزار دلار خرید! کسانی که نگران آثار باستانی هستند مریضاند و ...»
گفتههای گهربار رییس موزهی ایران باستان.
به قول سعدی: چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:42 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
Tuesday, April 22, 2008
قیمت نفت
سهشنبه ۳/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۲/اپریل/۲۰۰۸
امروز در رادیو شنیدم که هر بشکه نفت به بالاترین قیمت خود در طول تاریخ رسید. اما این افراد (به ویژه در امریکای شمالی) به قیمت چیزهای دیگر در اطراف خود نگاه نمیکنند.
هر بشکه نفت برابر ۴۲ گالن امریکایی/نزدیک ۳۴.۹ گالن بریتانیایی و برابر ۱۵۸.۹ لیتر است. یادم هست در کتاب «پاسخ به تاریخ» - که محمدرضا شاه پهلوی نوشته بود - در اعتراض به غربیان به قیمت بالای نفت در اواخر دههی ۱۹۷۰ م/۱۳۵۰ خ گفته بود که شما یک لیتر آب معدنی اویان (Evian) را بیش از یک دلار میخرید اما وقتی یک بشکه نفت خام - که از آن هزاران محصول دیگر به دست میآید - به ۳۷ دلار رسیده میگویید خیلی گران است.
امروزه نیز همان استدلال برقرار است. برخی از همکارانم میگویند: خوش به حالتان. نفت و بنزین در ایران خیلی ارزان است. چند وقتی بود که میخواستم فهرستی از قیمت کالاهای دیگر در مقایسه با نفت خام را تهیه کنم که خوشبختانه امروز یکی از دوستان زحمتم را کم کرد و رایانامهای که با همین موضوع برایم فرستاد. این هم فهرست قیمت یک بشکه (۱۵۹ لیتر) از دیگر مایعاتی که در امریکا به فروش میرسد:
نام کالا | قیمت یک بشکه به دلار امریکا |
نفت خام برنت | ۱۱۷ |
کوکاکولا | ۱۲۶.۴۵ |
شیر | ۱۶۳.۳۸ |
آب معدنی پییر | ۳۰۰.۶۱ |
آب پرتقال تراپیکانا | ۳۰۷.۴۴ |
آبجوی بادوایزر | ۴۴۷.۲۵ |
دهانشویهی اسکوپ | ۶۸۲.۳۴ |
روغن زیتون برتولی | ۲/۳۷۰.۷۱ |
عطر شانل شماره ۵ | ۱/۶۶۶/۵۶۰.۰۰ |
البته باید توجه داشت که نفت ایران از نفت برنت ارزانتر است. در ضمن، نفت باید جزو سرمایهها باشد نه منبع درآمد. زیرا بازگشتپذیر نیست.
این هم نموداری از قیمت نفت از سال ۱۹۴۷ م/۱۳۲۶ خ تا آگوست ۲۰۰۷ م/امرداد ۱۳۸۶ خ و رخدادهای مهم تاریخی مانند جنگ یوم کیپور و انقلاب ایران و جنگ ایران و عراق و ... (برای تصویر بزرگتر روی آن کلیک کنید):
منبع: تارکدهی WTRG Economics
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:58 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی روزانه
Monday, April 21, 2008
میل زورخانه
دوشنبه ۲/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۲۱/اپریل/۲۰۰۸
در کتاب دکتر کاوه فرخ دربارهی «اسواران ساسانی» خواندم که واژهی «میل» در زورخانه شاید با گرز مرتبط باشد. میدانیم که ورزش باستانی یا ورزش زورخانهای در واقع تمرینهای نظامی ایران باستان است و هر یک از وسیلههای تمرین جایگزین یکی از سلاحهاست. برای نمونه سنگ جایگزین سپر است و حرکتهایی که با سنگ میشود دفاع با سپر است. تختهی شنا جایگزین شمشیر است و میل نیز جایگزین گرز.
امروز در فرهنگ ریشهشناسی انگلیسی جستجویی کردم و به یافتههای زیر برخوردم:
واژهی malleable را در پارسی چکشخواری یا خایسکپذیری ترجمه میکنیم مثلا در خاصیتهای فلزها. (خایسک به معنای پتک و چکش بزرگ آهنگران است. سعدی در باب تواضع در بوستان میگوید:
چو سندان کسی سخترویی نکرد -------------- که خایسک تأدیب بر سر نخورد)
بخش اول این واژه mall شکل دیگری از maul است. این هم ریشهشناسی این فعل:
maul: meallen "strike with a heavy weapon,"
from M.E. mealle (c.1240) "mace, wooden club, heavy hammer,"
from O.Fr. mail (see mallet).
mallet: from O.Fr. maillet "small wooden hammer,"
dim. of mail, from L. malleus "hammer,"
from PIE *mele- "to grind, crush"
(cf. L. molere "to grind," Gk. mylos "millstone," O.C.S. mlatu, Rus. molotu "hammer").
میبینید که ریشهی سرهندواروپایی (proto-Indo-European=PIE) آن به میل پارسی نزدیک است و از معناهای واژههای مشتق آن کوفتن و گرز نیز آمده است.
جالب آن که «مرکز خرید» (که در انگلیسی mall گفته میشود) نیز ارتباطی با همین واژه دارد:
در سدهی هفدهم میلادی (۱۶۷۴ م/۱۰۵۳ خ) در انگلستان بازیای رایج بود به نام پالمال (pall-mall) که به معنای گوی و گرز است. این بازی در «بوستان سنت جیمز» (St. James's Park) در لندن بازی میشد و بخشی که این بازی در آنجا انجام میشد به تدریج از سال ۱۷۴۷ م/۱۱۲۶ خ به نام the Mall خوانده شد. گرچه این بازی دیگر در این بوستان انجام نمیشد اما آنجا را به صورت سرپوشیده درآوردند و مردم برای قدم زدن به آنجا میرفتند. سپس در سال ۱۹۶۳ م/۱۳۴۲ خ. این اصطلاح برای مرکزهای خرید سرپوشیده به کار رفت.
مرتبط: ورزش پهلوانی
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
8:22 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ریشهشناسی , زبان
Friday, April 18, 2008
وبلاگهای ضدایرانی
آدینه ۳۰/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۸/اپریل/۲۰۰۸
گرچه دوست ندارم دربارهی مسایل سیاسی چیز بنویسم اما این مورد مربوط به یکپارچگی ایران میشود.
امروز خبری خواندم مبنی بر این که دولت امریکا سعی دارد با تحریک قومهای درون ایران در کشور تنش ایجاد کند. متن کامل خبر
به نوشتهی این خبر، در نشستی بیسروته که افرادی ناشناس خود را نمایندهی مردم ایران معرفی کرده بودند و به بهانهی حقوق بشر دم از جداییطلبی و تجزیهی ایران میزدند، خوشبختانه ایرانیان هوشیاری پیدا شدند که به آن اعتراض کردند و انگیزهی این افراد را مشکوک و سوالبرانگیز خواندند. مثلا یکی از آنان که خود را ایرانی-امریکایی و کارمند پیشین ادارهی آگاهی امریکا (اف.بی.آی) اعلام کرده گفته مشکل ایرانیان حضور ترک و عرب و بلوچ و ... در کنار هم نیست. مشکل نبود آزادی و مردمسالاری است. وی هم چنین اعلام کرده که حسینپور که خود را «نماینده»ی بلوچها میداند در واقع با شرکتهای نفتی در ارتباط است و به دنبال نفت موجود در بلوچستان است. ایرانی دیگر به درستی یادآور شده که ایرانیان از قومهایی با زبانهای مختلف هزاران سال است که با صلح و دوستی و آرامش در کنار هم زندگی کردهاند. امروز تنها اقلیتها نیستند که در ایران زیرفشارند بلکه همهی مردم زیر فشارند.
سازمانهای اطلاعاتی امریکا و اسراییل و شرکتهای نفتی کلان، بودجهای اختصاص دادهاند برای ایجاد وبلاگها و وبگاههایی که آتش کینه و دشمنی و تعصب قومی و زبانی را بین ایرانیان برافروزند و اتحاد و یکپارچگی ایرانیان را هدف بگیرند. هدف اینان هم افراد «همهترکانگار» (pan-Turkist) و همهعربانگار (pan-Arabist) هستند و هم متعصبان آریاییپرست که چشم به واقعیتهای تاریخی میبندند. افراط و تفریط نباید کرد. کسانی که میخواهند تاریخ ۱۴۰۰ سالهی پسااسلامی را نادیده بگیرند همان قدر اشتباه میکنند که کسانی که تاریخ چند هزار سالهی پیشااسلامی را نادیده میگیرند. باید هشیار بود که تنها یک «ملت» در ایران زندگی میکند و آن هم «ملت ایرانی» است که از «قومها»ی گوناگون با زبانهای مختلف تشکیل شده و این مردم هزاران سال است که در کنار هم زندگی کرده و همه از این آب و خاک دفاع کردهاند: شیعه، سنی، مسیحی، زرتشتی، ترک، کرد، لر، عرب، گیلکی، مازندرانی، و .... همه باید به یک میزان در آبادسازی و نگهداری ایران عزیز شرکت کنند. باید با گسترش آگاهی و دانش نسبت به تاریخ و فرهنگ واقعی ایران زمین آن طور که بوده، نقشههای دشمنان ایران را - از هر کجا و در هر کجا که هستند - خنثا کرد.
بیهوده نیست که به تازگی مانند قارچ وبلاگ و گروههای اینترنتی ضدایرانی پیدا میشود و همه نفرتپراکنی میکنند و از افسانهی موهوم ظلم قوم فارس بر دیگران میگویند حال آن که کسانی که در قدرت هستند از همه قومیتی هستند. اما به خاطر غرور بیجای برخی تهرانیها و تهرانگرایان، گروهی از کسانی که مورد تمسخر تهرانیها بودهاند و دلزده شدهاند جذب این گرگها و شغالان و زاغان و جغدانی میشوند که زوزهها و شیونهای شوم جنگ و ویرانی و خون میکشند و میسرایند.
به قول مولانای بلخی بزرگ:
این تعصبها همه از خامی است ------------ تا جنینی، کار خونآشامی است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
10:43 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی پانترکان , تجزیهطلبان , روزانه
Thursday, April 17, 2008
پسوند «یت»
پنجشنبه ۲۹/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۷/اپریل/۲۰۰۸
در ترجمه از انگلیسی/فرانسه به زبان پارسی یکی از پسوندهایی که معادل خوبی برای آن نیست پسوند اسمساز ity- یا ité است.
در زبان پارسی پسوند اسمساز «ی» را داریم که به ضمیر، صفت یا اسم میچسبد و اسم ذات یا معنی میسازد. مانند
من --> منی / ما --> مایی / خوب --> خوبی / راست --> راستی / خر --> خری / مرد--> مردی
متاسفانه بیسوادی یا بیدقتی و شاید تاثیر نثر قاجاری بر برخی باعث شده که امروزه در مورد واژههای بالا به جای «ی» از پسوند عربی/ترکی «یت» استفاده شود و شاهد منیت، خوبیت، راستیت، خریت باشیم. (در کتاب «حیرتنامه»ی میرزا ابوالحسن خان دیدم که نوشته: اسب من به تمام صفات اسبیت موصوف بود!) زشتی این واژهها مانند افزودن تنوین به واژههای پارسی یا انگلیسی است که آن هم به طور چندشآوری رایج شده است: دوماً، سوماً، خواهشاً، گاهاً، تلفناً و ...
نمونهای از این اسمهای انگلیسی/فرانسه که به پسوند ایتی/ایته ختم میشوند و امروزه نیز بسیار رایج شده است modernity / modernité است. بسیاری که خیال خود را راحت کرده و از همان اصطلاح فرانسه مدرنیته استفاده میکنند. دیگر واژههای ساخته شده از این ریشه مانند modernizer, modernization, modernized و postmodern نیز مدرنیزه، مدرنیزاسیون، مدرنیزهساز، و پست مدرن به کار میرود. گروهی نیز از تجدد استفاده میکنند. اما از آنجا که زبان عربی توانایی واژهسازی به سبک زبانهای هندواروپایی را ندارد تجدد امکان مشتقسازی وسیعی نشان نمیدهد در توسل به دستگاه واژهسازی عربی معادلهای عربیتبار نیز متجدد و تجدد، مابعدمدرن! و مانند آن است. پس باید به سوی واژهسازی پارسی رفت - که زبانی هندواروپایی است - و از دستگاه پسوند و پیشوندها استفاده کنیم. با توجه به این که مدرن را «نوین» میگوییم من برای مدرنیته برابر «نوینی» را پیش مینهم و نیز نوینخواه/نوینخواهی، نوینساز/نوینسازی، پسانوین، نوینیده یا نوینشده، نوینشدگی و دیگر برابرهای ساخته شده بر اساس دستگاه واژهسازی پارسی برای مشتقهای دیگر آن.
همان طور که برای واژههای identity, quantity, quality به جای کمیت، کیفیت، و هویت به ترتیب چونی، چندی، و کیستی نیز رایج است.
برای من جای تعجب داشت وقتی دیدم داریوش آشوری که خود از پیشگامان و طرفداران برنامهی توانبخشی دستگاه واژهسازی پارسی است و برابرهای بسیار زیبایی در زبان پارسی ساخته است در وبلاگ خود در برابر مدرنیتی/مدرنیته برای پسوند ایتی/ایته پسوند ترکی/عربی «یت» را استفاده کرده و آن را به «مدرنیت» برگردانده که به نظر من دلچسب نیست.
دکتر محمد حیدری ملایری در واژهنامهی ریشهشناختی اخترشناسی و اخترفیزیک پیشنهاد کرده است که در جاهایی که نمیشود از پسوند «ی» استفاده کنیم (مانند نامها و صفتهایی که خودشان «ی» دارند) «ی» را به شکل پارسی میانه/پهلوی آن که «ایگ» بوده برگردانیم و سپس پسوند «ی» را اضافه کنیم. مثلا فلزی برابر metallic است. حال برای metallicity باید گفت فلزیگی. این «گ» که در میانه افزوده میشود در واقع در انتقال از پارسی میانه به پارسی نو (که زبان امروزی ماست) حذف شده است. اما در جاهای دیگری دوباره ظاهر میشود. مثلا وقتی ستاره را جمع میبندیم میشود ستارگان. زیرا ستاره در اصل ستارگ بوده که «گ» امروزه به «ه» تبدیل شده ولی در جمع دوباره به شکل قدیمی خود برمیگردد. همین طور است همسایه و جوجه و بچه و تبدیل آنها به همسایگان، جوجگان، بچگان یا همسایگی، جوجگی و بچگی. یا در تبدیل مردانه به مردانگی و زنانه به زنانگی. این پیشنهادی است که دکتر میرشمسالدین ادیب سلطانی نیز کرده است.
پینوشت:
جالب این که ما با ترکیب پارسی/عربی «روزمرّه» نیز همین معامله را کرده و اسم آن را به صورت «روزمرّگی» درمیآوریم حال آن که بخش دوم آن مرّه از ریشهای عربی است. (مرّ=گذر کرد. هم ریشه با مرور)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
10:42 AM |
پيوند دایمی
2 نظر داده شده |
نظردهی
Wednesday, April 16, 2008
حیرتنامه
چهارشنبه ۲۸/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۶/اپریل/۲۰۰۸
هفتهی پیش یکی از دوستان عزیز کتابی را در اختیارم گذاشت که خیلی جالب بود به نام «حیرتنامه».
نام کتاب: حیرت نامه: سفرنامهی ابوالحسن خان ایلچی به لندن
به کوشش: حسن مرسلوند
سال انتشار: بهمن ۱۳۶۴ خ/۱۹۸۶ م
ناشر: موسسه خدمات فرهنگی رسا
تعداد صفحه: ۳۸۸ (با نمایه)
تصویر ابوالحسن خان شیرازی - کار «سر تامس لارنس» -
در موزهی هنری فاگ (Fogg Art Museum) در دانشگاه هاروارد. (تصویر بزرگتر)
ابوالحسن خان ايلچی شیرازی (۱۱۹۰ تا ۱۲۶۲ ق./۱۷۷۶ تا ۱۸۴۶ م)، سياستمدار مشهور ایرانی و وزير امور خارجهی دولت قاجار در زمان فتحعلیشاه بود. وی خواهر زاده و داماد حاج ابراهیم خان کلانتر بود [همان وزیر لطفعلیخان زند که با خیانت دروازهی شیراز را به روی آغا محمدخان قاجار باز کرد. شهربراز] و بعدها به دربار فتحعلیشاه قاجار راه یافت.
درآیهی مربوط در دایره المعارف بزرگ اسلامی (دبا)
وی در سال ۱۲۲۴ ق./۱۸۰۹ م. در سن ۳۴ سالگی به نمایندگی از ایران به عنوان نخستین سفیر سیاسی ایران از راه عثمانی به اروپا رفت تا «با امداد دولت و دوستی حضرت شاه انگلیس، تفلیس از چنگ روس دیوس مستخلص گردیده» (ص ۱۷۷) و مفاد عهدنامهای بررسی شود. پس از صرف مدتی در انگلستان به نتیجه نرسیده و همراه «سر گور اوزلی» (Sir Gore Ouseley) با کشتی به سوی ایران برمیگردد. اما به دلایلی کشتی راه را گم میکند و از شهر «ریو دو ژانیرو» در برزیل سر درمیآورند. بدین ترتیب میرزا نخستین ایرانی میشود که در قارهی امریکا و کشور برزیل پا نهاد. بعد با کشتی به هندوستان میروند و از آنجا به ایران برمیگردند. پس از مدتی به دلیل تغییر شرایط در اروپا ایران مجبور میشود عهدنامهی ننگین گلستان را با روسیه امضا میکند و این عهدنامه منجر به از دست رفتن تفلیس و دیگر سرزمینهای ایرانی در قفقاز شد. چندی پس از امضای این قرارداد ننگین، علمای دینی ایران حکم جهاد میدهند که ابوالحسن خان با آن مخالفت میکند ولی فتحعلیشاه میگوید باید از حکم علما پیروی کرد. سپس جنگ دیگری میان ایران و روس درمیگیرد که منجر به امضای قرارداد ننگین ترکمانچای میشود. وی پس از بازگشت از انگلستان به فتحعلیشاه پیشنهاد ایجاد ادارهی پست را کرد تا نامههای مردم را برساند. اما فتحعلیشاه فکر کرد میرزا او را مسخره کرده و دستور داد او را بکشند! اما سر گور اوزلی وساطت کرد و میرزا نجات یافت. دربارهی میرزا داوریهای مختلفی شده است که میتوانید به همان درآیه در «دبا» در بالا نگاه کنید.
ابوالحسن خان شرح سفر خود به اروپا و انگلستان را در کتابی نوشت که نام آن را «حیرتنامهی سفرا» گذاشت و در علت این نامگذاری چنین مینویسد:
نظر به این كه غرایب بسیار و بدایع بیشمار ملاحظه و در این دفتر ثبت افتاده بود البته سامعین و مطالعهكنندگان این اوراق را تعجب و تحیری بیاندازه دست میداد. لهذا این رساله را به «حیرتنامه سفرا» موسوم گردانید.
نزدیک ۱۷۵ پس از نگارش این کتاب، چاپ اول آن به كوشش و ویرایش آقای «حسن مرسلوند» در سال ۱۳۶۴ خ/۱۹۸۵ م منتشر شده و گویا پس از آن دیگر تجدید چاپ نشده یا ویراست جدیدی از آن منتشر نشده است. دربارهی این کتاب باید گفت که ویراستار در انتشار این اثر مهم تاریخی - که نخستین سند برخورد و آشنایی ایرانیان با اروپا است - کار مثبتی کرده و مقدمهی جالبی هم نوشته که در آن به حال و هوای زمان سفر و نیز دلیل و نتیجهی این سفر پرداخته است. اما به خاطر فضای سالهای اول پس از انقلاب، برخی داوریهایی دربارهی تاریخ و کتاب کرده که گاه یکطرفه مینماید و چندان علمی نیست.
از نظر فنی نیز به نظر من میبایست متن را به همان شکل که هست چاپ میکرد و توضیحها را در پانویس میآورد. مثلا میرزا ابوالحسن خان چون تمام نامهای اروپایی را از زبان انگلیسیها شنیده همه را همان طور که شنیده ثبت کرده است. اما آقای مرسلوند متن را تغییر داده و صورت اصل را در پانویس آورده است. برای نمونه، ابوالحسن خان مینویسد «کشور دینمارک که پایتخت آن کوپنهلگن [=کوپنهاگن] است». اما در متن به این شکل درآمده: «کشور دانمارک که پایتخت آن کپنهاک است». البته ویراستار در این روش یکدست عمل نکرده است. مثلا ابوالحسن خان مینویسد «بنه پاتی» شاهنشاه فرانسه شده است. که بنهپاتی تلفظ انگلیسی بناپارته (Bonaparte) ایتالیایی یا بناپارت فرانسوی است. اما ویراستار بدان اشاره نکرده و آن را به همین صورت رها کرده تا این که چندین صفحه بعد در پانویس آورده که منظور ناپلئون بناپارت است. یا «لفتنن» را توضیح نداده که تلفظ انگلیسی lieutenant به معنای نایب و در کشتی و دریا به معنای ناوبان است.
در بسیاری از جاها جملههایی را از کتاب حذف کرده است. به نظر من چون این کتاب اثری تاریخی است نباید در آن جرح و تعدیل روا داشت و آن را به همان صورت که هست چاپ کرد. برخی از این حذفها در شرح شرابخواری انگلیسیان یا ورود زنان روسپی به کشتی است و در پانویس یادآور شده که به خاطر رعایت عفت و ادب عمومی این جمله حذف شد. اما در ص ۶۵ در شرح «توغات» - یکی از شهرهای روم (عثمانی) - بخشی که میرزا وارد حمام عمومی میشود و میبیند که سپاهیان عثمانی (ینگه چری=ینی چری=سپاه نو) در حال لواط با پسربچگان ارمنی هستند حذف نشده است! و یا در ص ۸۳ مورد دیگری گفته شده: فکر کردم آن عبارات و نظربازیها شاید برای تحلیل روانی کردن از شخصیت ایلچی بد نباشد! یا جای دیگری که کمی از شرح میهمانی هست در پانویس آمده: میدانم که این اباطیل و یاوهها به کار تحقیق و سیر در تاریخ نمیخورد. اباطیل فوق خصوصا در شناخت نظام شاهنشاهی کمک بسیار میکند. (ص ۱۴۴)
البته میرزا در تملق گفتن شاه قاجار کوتاهی نمیکند. برای نمونه با آن که فتحعلیشاه برادرزادهی آغامحمد خان قاجار بوده و پیش از آغامحمدخان نیز هیچ یک از خاندان قاجار شاه نبودند میرزا در آغاز کتاب از فتحعلیشاه به عنوان «سلطان ابن سلطان ابن سلطان و خاقان ابن خاقان ابن خاقان» یاد میکند. یا در مقایسه ایران و عثمانی میگوید به یمن وجود شاهنشاه ایران، وضعیت ما خیلی بهتر از عثمانی است.
دوست عزیزم ترجمهی انگلیسی همین کتاب را نیز به من معرفی کرد با مشخصات زیر:
نام کتاب: ایرانیای در دربار شاه جورج [چهارم]، ۱۸۰۹-۱۸۱۰ م روزنوشتههای میرزا ابوالحسن خان
(A Persian at the Court of King George, 1809-1810: The Journal of Mirza Abul Hassan Khan)
نویسنده: میرزا ابوالحسن خان
ترجمه به انگلیسی: مارگارت موریس کلوک (Margaret Morris Cloake)
سال انتشار: ۱۹۸۹ م/۱۳۶۸ خ
تعداد صفحه: ۳۱۸
بر اساس ترجمهی انگلیسی «حیرتنامه»، متاسفانه حضور میرزا در انگلستان باعث تفریح و سرگرمی انگلیسیان بود و مدتها روزنامههای لندن گزارش کارها و رفتارهای او را در میهمانیها میدادند. جیمز موریه، راهنما و مترجم و همراه میرزا، بعدها کتاب خندستانی (کمدی) «ماجراهای حاجی بابای اصفهانی» را بر اساس سفر و کارهای میرزا ابوالحسن خان نوشت و در آن علاوه بر میرزا ایرانیان را نیز به کلی ریشخند کرد. و میرزا نیز از وی دلگیر شد.
مترجم انگلیسی کتاب را از نشستن میرزا به کشتی به سوی انگلستان شروع میکند و فاصلهی تهران تا استانبول را ترجمه نکرده است. در آغاز هر فصل نیز نقل قولی از روزنامههای همان روز لندن آورده و چندین نقاشی و مینیاتور نیز در کتاب گنجانده است.
اما چند نمونه از حیرت میرزا ابوالحسن خان شیرازی ایلچی:
روزنامه:
کاغذ اخباری که «نوز» میگویند به کشتی آورده بودند. همگی جمع شده و مطالعه مینمودند.... من حقیقت گزارش نوز را پرسیدم. گفت: در ممالک محروسه جمعی از اهل نوز در هر شهر و بندر و جزیره مقررند که نوزنویس یعنی روزنامه[نویس]. دروغ و راست اروپ مانند فرانسه و نمسه و روس و غیره اعم از این که دشمن یا دوست باشند از بزرگ و کوچک هر چه خواهند در اخبار مینویسند. و آن نوز را یکی در دست گرفته دیگری شیپور مینوازد یعنی خبر خوب در این نوز است. مردمان آن کاغذ را به نیم قروش یا کمتر و بیشتر میخرند و جمع وجوه نوز هفتصد هزار تومان است که عاید خزانه شاهی میشود و مدار روزگار اهل نوز نیز با حسن و جهل میگذرد. ... گویا روزی صد هزار کاغذ نوز هر روزه چاپ میشود یعنی نوشته به مصرف اهل انگلن میرسد. غریب تر آنکه نوز امروز به کار فردا نیاید چنانچه کاغذ امروز آلت تطهیر غائط فردا. به نوز نو محتاج است. و قطع کاغذ نوز سه چهاریک در سه چهاریک است در هم صفحه روی و پشت کاغذ نوز محلی نقطه سفید نیست. (ص ۱۲۱-۱۲۲)
نمسه: نام کشور اتریش که (به نوشتهی فرهنگ معین) از زبان روسی وارد ترکی و عربی و پارسی شده بود.
نوز: news به معنای اخبار. منظور روزنامه یا newspaper است.
انگلن: England انگلستان
سه چهاریک: سه چارک. احتمالا سه چهارم ذرع. نزدیک ۷۵ سانتیمتر
تومان: به نوشتهی ترجمهی انگلیسی کتاب، در سال ۱۸۱۰ هر تومان ایران برابر ۱۸ شیلینگ انگلیس بوده است. [هر پاوند انگلیس برابر ۲۰ شیلینگ بود. هر تومان هم برابر ۱۰ قروش.]
پول کاغذی:
غریبتر آنكه يك كاغذ نازکی را چاپ كرده از يك تومان تا هزار تومان و آن چاپ را «نوت» میگویند و اعتبار نوت بیش از زر رایج است و صبح تا شام محرران كه دویست نفر البته میباشند به چاپ كردن آن مشغولند. و آن كاغذ چاپ شده علامتی دارد كه تقلب در ساختن آن كمال اشكال دارد. بلكه شبه آن، مانند ذات خالق بیچون و چند محال است و آن كاغذ بهتر از زر رایج مرغوب سلیقه تجار آن ديار است. (ص ۱۴۹)
نوت: note کوتاه شدهی bank note همان اسکناس (اسکناس روسی است)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
8:06 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاريخ معاصر , كتاب
Tuesday, April 15, 2008
دو نکته دربارهی خاقانی
سهشنبه ۲۷/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۵/اپریل/۲۰۰۸
دو نکته دربارهی «افصل الدین بدیل پسر علی خاقانی شروانی» به ذهنم رسید:
۱) شهر زادگاه خاقانی را شِروان (با زیر) میخوانیم که امروزه «شیروان» گفته میشود. در شرح این نام نیز گفتهاند که چون انوشروان/انوشیروان آن را بنا نهاد نام آن شروان است.
حال آن که با مراجعه به دیوان خاقانی متوجه میشویم که نام درست این شهر شَروان (با زبر) بوده است. دکتر محمد معین نیز به همین موضوع اشاره کرده است. این هم چند بیت از خاقانی که شروان را در برابر خیروان نهاده است:
چند نالی چند ازین محنتسرای زادوبود ------- کز برای رای تو شَروان نگردد خیروان
خطهی شَروان نشود خیروان ------------ خیر برون از خط شَروان طلب
در مقایسهی تبریز و شروان و این که برخی به شروان طعنه میزدند:
فخر من یادکرد شروان به ------------- که مباهات خور به باختر است
لیک تبریز بِه اقامت را ------------- که صدف قطره را بهین مقر است
گرچه تبریز شُهرهتر شهری است ---------- لیک شروان شریفتر ثغر است
خاک شَروان مگو که وان شَر است ------------ کان شرفوان به خیر مشتهر است
هم شرفوان نویسمش لیکن ------------------ حرف علت از آن میان بدر است
عیب شروان مکن که: «خاقانی ----------------- هست از آن شهر کابتداش شر است»
عیب شهری چرا کنی به دو حرف --------------- کاول «شرع» و آخر «بشر» است
گرچه هست اول «بدخشان» «بد» --------------- به نتیجه نکوترین گهر است
نه «تب» اول حروف «تبریز» است --------------- لیک صحترسان هر نفر است
وان شر: نگهبان از شر. وان=بان=نگهبان.
شَروان به دولت تو خود خیروان شد اما ------------ من خیروان ندیدم الا شری ندارم
تا به دور دولت او گشت شَروان خیروان ----- عرشیان فیض روان بر خیروان افشاندهاند
۲) نکتهی دوم دربارهی نسب مادری خاقانی است. خاقانی در سفر به عراق عجم (غرب ایران) و عراق عرب (میاندورود یا بینالنهرین) کتابی نوشته به نام «تحفة العراقین» (رهآورد دو عراق) که در آن به مدح پدر و مادر و عموی خود نیز پرداخته است. دربارهی مادرش چنین میگوید:
هستم ز پی غذای جانور ----------- طباخ نسب ز سوی مادر ...
کارم ز مزاج بد نرستی ------------- گرنه برکات مادرستی
آن پیرزنی که مرد معنی است ---------- آن «رابعه»ای که ثانیاش نیست
وز «رابعه» در صیانت افزون ----------- بل رابعهی بنات گردون
کدبانوی خاندان حکمت ------------- مستورهی دودمان عصمت
مریم سکنات گاه بهتان -------------- زهرا حرکات وقت احسان
نسطوری و موبدی نژادش ---------- اسلامی و ایزدی نهادش
مولد بُده خاک ذوعطابش ------------ فیلاقوس الکبیر بابش
پس کرده گزین به عقل و الهام ------------- بر کیش کشیش دین اسلام
بگریخته از عتاب نسطور -------------- آویخته در کتاب مسطور
کدبانو بوده چون زلیخا ------------ بَرده شده باز یوسفآسا
از روم ضلالت آوریده --------------- نـخّاس هُدیش پروریده
تا مصحف و «لااله» دیده ------------ ز انجیل و صلیب دررمیده...
صافی دم و صوفی اجتهاد است ---------- مومین دل و مومن اعتقاد است
آه ار دعوات او نبودی -------------- کارم ز فلک چگونه بودی؟
جانور: جانبخش
موبدینژاد: آیا میتوان نتیجه گرفت که مادر خاقانی در اصل به خاندان موبدان تعلق داشته و به دین نسطوری درآمده است؟ وی باید بانوی بالامقامی بوده باشد که به خاندان حکمت و دودمان عصمت تعلق داشته و در مثل فیلیپوس بزرگ (فیلاقوس الکبیر، ن.ک. پایین) مانند پدرش بوده است. و نیز میگوید مانند زلیخا بانو بوده اما مانند یوسف بَرده شده است. و از روم به عنوان برده به سرزمین اسلام آورده شده و نـخاس (بردهفروش) هدایت او را پرورده و پس از مدتی به دین اسلام گرویده و بندهی بسیار مومن و معتقدی شده است. خاقانی هم چنین اعتبار و رونق کار خود را از دعاهای او میداند.
منظور از رابعه میتواند «رابعه دختر کعب قَزداری بلخی» از زنان عارف مشهور یا «رابعه عَدویه» از زنان پرهیزگار اهل بصره باشد. خاقانی میگوید مادرش از رابعه بالاتر است و کسی دومی او نمیشود.
بر اساس بخش «تعلیقات» دیوان خاقانی به کوشش دکتر سجادی در شرح «فیلاقوس» آمده که مینورسکی معتقد است شاید این فیلاقوس اشاره به یولیوس فیلیپوس عرب، امپراتور عربتبار روم، باشد که مسلمانان معتقد بودند مانند بطلمیوس یونانی حکیم بوده است. زیرا در کتاب سارتن، فیلسوف و حکیمی به نام فیلیپ پیدا نکرده است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
1:38 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
Sunday, April 13, 2008
دو تقلب قدیمی
یکشنبه ۲۵/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۳/اپریل/۲۰۰۸
در هر سرزمین و فرهنگی کاسبان تقلب میکنند. مثلا سورهی ۸۳ قرآن سورهای است به نام «مطففین» یا کمفروشان یا کسانی که در ترازو دستکاری میکنند و چنین میگوید: وای بر کم فروشان. آنان که چون از مردم پیمانه میستانند کامل میگیرند اما چون به مردم پیمانه دهند یا برایشان کالایی را برکشند کم میگذراند.
در شعرهای خاقانی شروانی به دو تقلب کاسبان برمیخوریم که دست کم یکی از آنها هنوز نیز برقرار است.
یکی این که جگر را میسوزاندند و با مُشک مخلوط میکردند یا اصلا همان را به جای مشک میفروختند!
هردم جگرم سوزی در زلف به کار آری ------------ نه مشک خَلَق گردد چون با جگر آمیزی؟
خَلَق: کهنه. سیاه رنگ و رو رفته. نیمدار. در برخی نسخهها مصرع دوم چنین است: نه مشک خلل گیرد چون با جگر آمیزی؟
در این غزل خاقانی به معشوقه میگوید که جگر مرا میسوزانی و میخواهی با آن زلف خود را معطر کنی اما این مشک تقلبی است و خوب نیست. به گمانم اکنون نیز تقلبهای مشابهی در زمینهی فروش اودوکلن و عطرها میشود.
تقلب دیگر این که گوشت گاو را خشک میکنند و آن را با مواد رنگی زرد میکنند بعد رشتهها یا الیاف گوشت خشک شده را به عنوان زعفران نسابیده میفروشند!
شاه جهان نظم ِغیر، داند از سِحر من ------------- اهل بصر گوشت گاو دانند از زعفران
نمونهی دیگر:
هر جا که محرمی است خسی هم حریف اوست -------------- آری ز گوشت گاو بود بار زعفران
[حریف: هم حرفه. همکار. همراه]
زنده یاد «علی دشتی» در کتاب «خاقانی: شاعری دیرآشنا» (چاپ ۱۳۳۵ خ) اشاره میکند که در آن زمان نیز در گزارشی در مجلس سنای زمان شاه از این تقلب گزارشی شده است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
3:10 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
Friday, April 11, 2008
بودای بامیان
آدینه ۲۳/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۱/اپریل/۲۰۰۸
در دوران اشکانیان ایرانیان ساکن مرزهای شرق زیر نفوذ دین جدیدی قرار گرفتند که از هندوستان میآمد و دین بودا نامیده میشد. به نوشتهی دکتر ریچارد فولتز این ایرانیان نقش مهمی در انتقال دین بودا از هندوستان به چین داشتند.
یکی از یادگارهای این دوران مجسمههای بزرگ بودا بود که در شهر بامیان ساخته شده بودند. بامیان امروز در کشور افغانستان قرار دارد و نیروهای افراطی و بنیادگرای طالبان در سال ۱۳۸۰ خ/۲۰۰۱ م این دو پیکرهی بزرگ بودا را با بمب منفجر و نابود کردند.
در زبان پارسی این دو بودا را به خاطر رنگهایشان «سرخ بُد» (بودای سرخ) و یا «سرخ بت» و «خِنگ بُد» (بودای سپید. خنگ= سپید مایل به تیرگی) یا «خنگ بت» میخواندند و چون از تاریخ منطقه بیخبر بودند افسانههای جالبی برای این دو مجسمه ساخته بودند که آنها را از فرهنگ دهخدا نقل میکنم:
بامیان: نام قصبهای است که در کوههای آن دو بت سرخ و اکهب (سپید به تیرگی مایل، خنگ) ساخته شده است که هریک هفتاد ذراع طول دارند. (از قانون مسعودی ابوریحان ج ۲ ص ۵۷۳).
بر یکی از کوههای بامیان صورت دو بت کنده بودند یکی را «خنگ بت» و دیگری را «سرخ بت» میگفتند، و «سرخ بُد» و «خنگ بُد» نیز آمده است (از فرهنگ اسدی).
در بامیان بنائی است مرتفع که آنرا بر روی ستونهای بلند قرار دادهاند و به ستونها صور جمیع اصناف طیوری که خدا خلق فرموده نقش است، و در داخل عمارت مجسمهی دو بت بزرگ است که آنها را در کوه تراشیدهاند و اندازهی آنها از بالای کوه تا پایین است، نام این دو بت یکی «سرخ بُد» و دیگری «خنگ بُد» است. گویند در دنیا نظیر این دو نتوان یافت . (از معجم البلدان) (از آثارالبلدان قزوینی ص 154).
بامیان در میان کوهی است و در آن کوه دو صورت است از سنگ تراشیده و از کوه برآورده، گفتهاند که ارتفاع هر یک از آنها به قدر شصت ذرع میشود و عرض آن شانزده ذرع و میان آنها مجوف [=میانتهی] است چنانکه از کف پایشان راه است، نردبان پایهها ساختهاند که در تمام جوف آنها توان گردیدن، حتی درون سرانگشتان هریک. و این صور از غرایب صنایع روزگار است و گفتهاند که این دو بت را «سرخ بت» و «خنگ بت» نام کردهاند و گفتهاند که سرخ بت عاشق و مَرد، و خنگ بت معشوق و زن بوده است. و بعضی این دو بت را لات و منات دانند و بعضی بعوق و یغوث خوانند و گفتهاند قریب به این دو پیکر صورتی دیگر هست به شکل پیرزنی و آن را نسرم نام بوده (از انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ).
خاقانی:
در کف از جام «خنگ بت» بنگر --------------- بر رخ از باده «سرخ بت» بنگار
گر صبح رخ گردون چون «خنگ بتی» سازد --------- تو «سرخ بتی» از می بنگار به صبح اندر
در هر یکی از کوههای آن ولایت صورت دو بت ساخته بودهاند که یکی را خنگ بت و دیگری را سرخ بت میگفتهاند. (برهان قاطع)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
3:23 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی اشکانیان , تاريخ باستان
Thursday, April 10, 2008
وخش
پنجشنبه ۲۲/فروردین/۱۳۸۷ - ۱۰/اپریل/۲۰۰۸
در کرانهی شرقی خراسان بزرگ (که امروزه به خراسان ایران و شمال افغانستان تقسیم شده) دو رود بزرگ جاری بود که گاه به نامهای سیحون و جیحون خوانده میشوند و سرزمینهای آن سوی آنها را فرارود یا ورارود و به اصطلاح عربی «ماوراءالنهر» میخوانند. امروزه این دو رود به نام «آمودریا» و «سیردریا» خوانده میشوند. آمودریا در واقع نام قدیمی این رود است و در غزل معروف رودکی میخوانیم که:
بوی جوی مولیان آید همی --------------- یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتیهای او -------------- زیر پایم پرنیان آید همی
آمودریا در اصل به معنای رود شهر آمو است. آمو کوتاه شدهی آمل است اما این آمل در خراسان بوده است نه در طبرستان (مازندران امروزی). در فرهنگ دهخدا چنین آمده:
آمو: رود آموی. آمُل. آمویه. جیحون. آمودریا. اُقسوس. آمون. آب. رود. آبهی. نهر. ورز.
سرچشمهی این رود بلورکوه است به مشرق بدخشان، و در سابق این رود به خزر میریخته و مغولان گاه جنگ با خوارزمشاه مجرای آن بگردانیدند به دریاچهی آرال.
آمل: نام شهری به ساحل غربی جیحون به فاصلهی یک میل در راه بخارا از سوی مرو، و آن را عامه آمو و آمویه گویند. و برای تمیز از آمل طبرستان آن را آمل زم و آمل شط و آمل مفازه نیز خوانند. و این شهر را قوم تاتار ویران کردند.
اما جیحون نام دیگری بود که اهالی آنجا بدان رود داده بودند و شبیه «جیحون» (Gihon) بود که در «کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان» (Bible) از آن به عنوان یکی از رودهای بهشت عدن نام برده شده است. در زبان انگلیسی رود آمو را Oxus مینامند و فرارود را Transoxiana. برای من سؤال بود که این نام از کجا آمده است تا این که در فرهنگ دهخدا در درآیهی «وخش» به این توضیح برخوردم:
وخش: نام شهری است از ولایت بدخشان و ختلان (برهان). شهری است به ماوراءالنهر (غیاث اللغات) در کنار جیحون. از ولایت ختلان (غیاث اللغات). از اعمال بلخ از ختلان و آن شهری پهناور است بر کنار جیحون، بسیار نعمت و خوش هوا. ناحیتی است آبادان و برکرانهی «وخشاب» نهاده، قصبهی آن «هلاورد» است و «لیوکند» نیز از این ناحیت است (حدود العالم). نام قدیم جیحون (یادداشت مرحوم دهخدا).
رود آمو (جیحون) را در کتب پهلوی «وَه روت» (بهرود) نیز نامیدهاند. اسم اصلی و ایرانی این رودبار vaxshuA (وخشو) باشد و آن به معنی فزاینده و بالنده است از ریشه وخش vaxsh به معنی افزودن و بالیدن و ترقی کردن، در سانسکریت uxshayanta و در پهلوی vaxshitant آمده. کلمه Oxus که جغرافیون قدیم یونان و روم ذکر کردهاند از همین کلمهی ایرانی است. (از حاشیهی «برهان قاطع، از ایران باستان ص ۱۶۹۴).
نزد جغرافیون ایران و عرب «وخش» سرزمینی است در کنار جیحون و «وخشاب» رودباری است از شعب جیحون. ابوریحان بیرونی در ذکر نام ماهها و جشنهای خوارزمیان مینویسد: «روز دهم اسفند ماه نزد خوارزمیان جشنی است نامزد به «وخشنگام»، و وخش اسم فرشتهای است که نگهبانی آب با اوست، مخصوصا اسم فرشتهی موکل رود جیحون است. (از حاشیه برهان قاطع چاپ معین، از آثار الباقیه ص ۲۳۷)
به گامی سپرد از ختا تا ختن -------- به یک تک دوید از بخارا به وخش
شاکر بخاری (حاشیه برهان از لغت فرس ص ۲۱۷).
نمونههایی از بازبرد و نامبرد از شهر وخش در شعرهای پارسی:
انوری:
ای ماهرکاب، خسروِ گردونرخش --------------- وی ملکستان سکندرِ گیتیبخش
در ملک خدای ملک چون بلخ تو نیست ------------ برگرد و به بنده بخش ویرانهی وخش
مثنوی مولوی. دفتر چهارم
عقل جزوی همچو برق است و درخش ---------- در درخشی کی توان شد سوی وخش
درخشی: طلوع آفتاب
بوستان سعدی: باب چهارم
شنیدم که بگریست دانای وخش ----------- که یارب مر این شخص را تو ببخش
وخش زادگاه مولانا جلالالدین محمد بلخی:
یکی از دوستان و خوانندگان این وبلاگ نیز این مطلب جالب را برایم فرستاد که از وی تشکر میکنم:
زندهیاد خانم آنماری شیمل (Annemarie Schimmel) مولاناشناس مشهور آلمانی در کتاب «من بادم و تو آتش» (I Am Wind, You Are Fire) که دربارهی مولانا نوشته است با اشاره به مقالهای نوشتهی فردی سویسی به نام «فریتس مایر» (Fritz Meier) منتشر شده به سال ۱۹۸۹ م/۱۳۶۸ خ چنین مینویسد:
ستایندگان ایرانی و افغان مولانا ترجیح میدهند وی را جلالالدین «بلخی» بنامند زیرا خانوادهاش پیش از مهاجرت به سوی غرب در این شهر زندگی میکردند. اما در واقع خانهشان در خود شهر بلخ نبود بلکه بهاءالدین ولد (پدر مولانا) در شهر کوچکی به نام «وخش» زندگی میکرد و وعظ میگفت و فتوا میداد. و مولانا در همین خانه زاده شد.
هم چنین پروفسور فرانکلین لوییس در کتاب «رومی: گذشته و اکنون، شرق و غرب: زندگی، آموزهها و شعر جلالالدین محمد رومی» که در سال ۲۰۰۰ م/۱۳۷۹ خ منتشر شده چنین مینویسد:
مولانا در شهری به نام وخش زاده شد که بعدها لوکند (Lawkand) یا لاوکند (Lavakand) خوانده شد. این شهر در ۶۵ کیلومتری جنوب شرقی «دوشنبه» قرار دارد که امروز پایتخت کشور تاجیکستان است. شاید بهاءالدین ولد در بلخ زاده شده باشد اما دست کم بین ماه ژوئن سال ۱۲۰۴ و ۱۲۱۰ م/خرداد ۵۸۳ و ۵۸۹ خ/شوال ۶۰۰ و ۶۰۷ ق. که مولانا زاده شده است منزل بهاءالدین در شهر وخش بوده است (ن.ک. کتاب بهاءالدین ولد به نام «معارف»). شهر وخش و نه بلخ پایگاه دایمی بهاءالدین بود و تا زمان پنج سالگی جلالالدین در این شهر زندگی میکردند. در سال ۱۲۱۲ م/۵۹۱ خ/۶۰۸ ق خانوادهی مولانا به سمرقند نقل مکان میکنند (ن.ک. فیه ما فیه مولانا) و مادر بهاءالدین - که در این زمان باید دست کم ۷۵ سال سن داشته باشد - در وخش ماند.
نام بعدی وخش در فرهنگ دهخدا لیوکند آمده است. کند در زبانهای پارسی و سغدی به معنای شهر یا دژ است مانند سمرکند/سمرقند، زادگاه رودکی به نام پنجده که بعدها پنجشهر یا پنجکند خوانده شد و امروزه پنجکنت گفته میشود، و بالاخره تاشکند که در اصل چاچکند به معنای شهر چاچ بوده است. در شهر چاچ بهترین کمانها را میساختند و در شاهنامه از چاچی کمان یاد شده است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
1:19 PM |
پيوند دایمی
1 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ادبيات , تاجیکستان , تاریخ میانی , ریشهشناسی , زبان
Wednesday, April 09, 2008
ایرانستیزی صدام حسین
چهارشنبه ۲۱/فروردین/۱۳۸۷ - ۹/اپریل/۲۰۰۸
در دبستان معمولا برای آموزش جمع و تفریق از مداد یا سیب و پرتقال و پرنده استفاده میشود. اما ببینید که دشمنی کور و کینهی بیپایان صدام حسین نسبت به ایران و ایرانیان سبب شده چه اتفاق مضحک و در عین حال دردناکی بیفتد و در کتابهای درسی زمان حکومت وی در عراق چه گونه مغز بچههای بیگناه شستشو داده شود. امروز در پایگاه خبری بی.بی.سی مطلبی خواندم دربارهی حذف ایرانستیزی از کتابهای درسی عراق. این هم نمونهای از ایرانستیزی صدام حسین در کتاب درسی حساب مدرسههای ابتدایی:
در کتابهای ریاضی نوشته میشد:
اگر هشت سرباز ایرانی باشند و یک سرباز عراقی پنج نفر از سربازهای ایرانی را بکشد، چند تا سرباز ایرانی آتش پرست باقی میمانند؟
عمق کینه و نفرت و دشمنی کور تا چه حد میتواند باشد؟ جالب این که چنین شخصی را ناصر پورپیرار - که متاسفانه ادعای ایرانی بودن دارد - به نام قهرمان عرب ستایش میکند.
به قول حافظ بزرگ:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد ---------- نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:27 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی روزانه
Tuesday, April 08, 2008
داستان سنجان
سهشنبه ۲۰/فروردین/۱۳۸۷ - ۸/اپریل/۲۰۰۸
به نوشتهی کتابهای تاریخ پس از ورود اسلام به ایران، گروهی از ایرانیان زرتشتی به هندوستان کوچیدند (و باید به یاد داشت که کشوری به نام پاکستان موجودیتی است که بیش از ۵۰ سال از ایجاد آن نمیگذرد). این ایرانیان در هندوستان به نام «پارسی» شناخته میشوند و امروزه در کراچی و نیز مومبای (بمبئی سابق) ساکن هستند. یکی از کتابهایی که دربارهی این مهاجرت نوشته شده داستانی است به نام «قصهی سنجان».
دکتر ژاله آموزگار، استاد دانشگاه تهران، در معرفی قصهی سنجان چنین مینویسد:
داستان منظومی از مهاجرت زردشتیان خراسان به هند است و در آن از حوادثی كه در جریان این سفر پرمخاطره پیش آمده گفتگو میكند و جریانات مختلف چون قحطی، گرسنگی، طوفان در دریا، نذر برای نشاندن «آتش بهرام» و بعد جنگ با «محمود» و هماوردی «اردشیر»، سردار زردشتيان، با «آلپ خان»، رئیس گروه محمود و غیره به نظم كشیده شده است.
مولف آن بهمن پسر كیقباد است كه آن را در سال ۹۶۹ یزدگردی (برابر با 1008 هجری و ۱۶۰۱ میلادی) به پايان رسانده است. در «روايات داراب هرمزديار» آمده و اخیرا با ترجمه انگلیسی و گجراتی در هند منتشر شده است.
نمونهای از آن:
چو كشتی ره به دريا دركشيده ------------------ در آنجا آفت طوفان رسیده
همه دستور دین حیران بماندند ------------------ در آن ورطه چو سرگردان بماندند
به درگاه خدا رخ زار سودند ------------------- به پا استاده زاریها نمودند
كه ای دانا تو یاری ده بدين کار -------------- از این سختی رهان ما را به یک بار
سنجان یا سنگان نام شهری بوده در خراسان بزرگ یا بخش کوهستان آن (که قُهستان نیز نامیده شده و جنوب استان خراسان امروزی است). در فرهنگ دهخدا سنجان را در نزدیکی مرو گفته:
سنجان: معرب سنگان. قریهای بود بر دروازهی شهر مرو که آنرا «ورسنگان» میگفتند. (فرهنگ فارسی معین). قریهای است نزدیک دروازهی شهر مرو و یکی از دروازههای این شهر به این نام موسوم است. (معجم البلدان).
اما در درآیهی «شاه سنجان» آمده که: قریهای است موسوم به سنگان (سنگان پایین) و هم در نزدیکیهای تربت حیدریه نیز قریهای است موسوم به سنگان (سنگان بالا).
در پایگاه «تاریخ خواف» چنین میخوانیم:
واژه سنجان معرب سنگان است. حمدالله مستوفی در «نزهة القلوب» این محل را به نام سنجان يا سنگان از قصبات و توابع خواف معرفی میكند و در گویش محلی اهالی خواف این نام را سنگون و سنگويه به كسر اول تلفظ میكنند. مقدسی آبادیهای هم نام این محل رادر مرو و رجاب سنجان خوانده است. و استفری جزء بلاد نيشابور از سنگان ياد كرده است. هم چنین در ۵ کیلومتری اراک شهری به نام سنجان وجود دارد كه قبلأ سنگان بوده و با ورود اعراب به سنجان تغییر میكند. قویترين اعتبار در نامیدن محل به سنگان وجود معادن عظیم سنگ آهن در محل است كه نام خود را به قصبه و شهر داده است كه ابتدا سنگاهن و كم كم به صورت سنگان درآمده است. شناسایی این معادن به قول «حافط ابرو» به ۶۰۰ تا۷۰۰ سال پیش میرسد.
این ایرانیان زرتشتی چند سال پس از فروافتادن و سقوط یزدگرد سوم ساسانی و گسترش اسلام در ایران، از شهر سنگان خارج شده و پس از تحمل سختیهای فراوان به بندر هرمز میروند که گویا در نزدیکی بوشهر امروز بوده است و یا شاید در جنوب استان کرمان و در منطقهی میناب استان هرمزگان. در آنجا پانزده سال زندگی میکنند و باز شرایط برایشان سخت میشود و مجبور میشوند از آنجا هم کوچ کنند. این بار به کشتی درنشسته و به سوی هندوستان میروند که از زمانهای دور دوست ایران بوده و بازرگانان ایرانی در آنجا به تجارت میپرداختهاند. پس از طوفان و سفر سخت دریایی بالاخره به ساحل هندوستان (گجرات) میرسند و پس از ماجراهایی اجازه مییابند در آنجا ساکن شوند و آتش مقدس خود (آذر بهرام) را در آنجا مینشاند. شهری را که در هندوستان بنا میکنند به یاد شهر اصلی خود سنگان یا سنجان میخوانند. پس از آن نیز گروهی از ایرانیان زرتشتی از شهر ساری در طبرستان به هندوستان میروند و شهری در آنجا بنا میکنند که «نوساری» (Navsari) خوانده میشوند. با این که این داستان در سدهی هفتم یا هشم میلادی/یکم و دوم خورشیدی اتفاق افتاده اما «قصهی سنجان» در سدهی هفدهم میلادی/یازدهم خورشیدی به نظم درآمده است و پیشتر حالت شفاهی داشته و سینه به سینه نقل میشده است.
ترجمهی کامل انگلیسی این داستان را میتوانید در این نشانی بخوانید. قصهی سنجان
این ایرانیان در آنجا ساکن شده و در جامعهی هند ادغام میشوند. با ورود استعمار بریتانیا به هندوستان این گروه نیز رشد کردند و یکی از معروفترین و موفقترین آنان «جمشیدجی تاتا» است که «گروه صنعتی تاتا» را بنا گذاشت و بزرگترین کارخانهی پولادسازی هند به آنان تعلق دارد. یکی دیگر از این پارسیان هند، خوانندهی معروف و بنیانگذار گروه کویین است به نام «فردی مرکوری» (Freddie Mercury) که در اصل نام پارسیاش «فرخ بُلسارا» بود و در نوجوانی به انگلستان رفت. یکی دیگر از این پارسیان هند نویسندهی موفق کانادایی است به نام «رویینتن میستری» که از جوانی به کانادا رفته و بیشتر داستانهایش دربارهی جامعهی پارسیان مومبای (بمبئی) است، از جمله نخستین اثر او به نام «باغ فیروزشاه» (Firozshah Baag).
داستان سنجان برای پارسیان هند به صورت بخشی از کیستی و هویت آنان است و جمشیدجی تاتا بسیار علاقه داشت که در آن حوالی کاوشهای باستانشناختی انجام شود تا اطلاعات بیشتری از این مهاجرت به دست آید. ن.ک. جمشیدجی تاتا و داستان سنجان
هم چنین نگاه کنید به خلاصهای از داستان و نقش پارسیان در هند در پایگاه آریامن.
نوشتهای به نام «شیر هندی و شکر پارسی» دربارهی نقش پارسیان در هند.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
1:19 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاريخ باستان , ساسانیان
Monday, April 07, 2008
روز بیست و چهارساعته
دوشنبه ۱۹/فروردین/۱۳۸۷ - ۷/اپریل/۲۰۰۸
من تا چند هفته پیش فکر میکردم که روز بیست و چهار ساعته (یا دست کم استفاده از آن) از ساختهها و قراردادهای به نسبت نوین (مدرن) است تا این که به این بیت از خاقانی شروانی، شاعر بزرگ ایرانی قصیدهسرای در سدهی ششم /دوازدهم م. برخوردم که دربارهی بیست و چهارسالگی خود سروده:
ساعت روز و شب است، سال حیاتم بلی ------ جملهی ساعات هست بیست و چهار از شمار
بعد هم این بیتهای دیگرش را دیدم که از ساعتشماری نام برده:
در سیزده ساعت شب صد نافله کردستی ------------- با چارده مه فرضی بگزار به صبح اندر
چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور --------------- چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا
به یک دو شب، به سه چار اهل، پنج شش ساعت ---- به هفت هشت حیل، نه ده آرزو راندیم
بر سه تشریفش که خواندم یک به یک ----------------- هر دو ساعت چارکان خواهم فشاند
یک اسبه در دو ساعت گیرد سه بُعد عالم ------------ چون از سپهر چارم اعلام مهر انور
کمی جستجو در شعر دیگران نتیجههای زیر را نشان داد:
اوحدی مراغهای:
بخش کن روز خویش و شب را نیز ------------- مگذران بر فسوس عمر عزیز
شب سه ساعت به امر حق کن صرف ------------- سه حساب و کتاب و رقعه و حرف
سه به تدبیر ملک و رای صواب ----------------- سه به آسایش و تنعم و خواب
روز را هم بدین قیاس نصیب ----------------- بکنی، گر مدبری و مصیب
انوری ابیوردی:
به حکم دعوی زیج و گواهی تقویم --------------- شب چهارم ذیحجهی سنهی ثامیم
شبی که بود شب هفدهم ز ماه ایار ---------------- شبی که بود نهم شب ز تیر ماه قدیم
نماز دیگر یکشنبه بود از بهمن -------------------- که بی و دال سفندارمذ بد از تقویم
چو درگذشت ز شب هشت ساعت رصدی ------------------ بر آن قیاس که رای منجمست و حکیم
فردوسی توسی نیز در داستان اکوان دیو در بیتی چنین میگوید:
چو از روز یک ساعت اندر گذشت ------------ بیامد به درگاه چوپان ز دشت
و در داستان دخمه کردن کیخسرو:
چو از روز نه ساعت اندر گذشت ------------ خور از گنبد چرخ گردان گذشت
به يك ساعت از هفت فرسنگ راه ------------ برفتند ایمن ز ایران سپاه
مولانای بلخی:
آن شغال افتاد اندر خُم رنگ ------------- اندر آن خم کرد یک ساعت درنگ
پس بر آمد پوستش رنگین شده ------------------ که منم طاووس علیین شده
اندر این فکرت به حرمت دست بست ------------ بعد یک ساعت عمَر از خواب جست
سعدی:
بزرگان چشم و دل در انتظارند -------------- عزیزان وقت و ساعت میشمارند
نظامی گنجوی:
از پس پانصد و نود سه بر آن -------------- گفتم این نامه را چو ناموران
روز بر چارده ز ماه صیام --------------- چار ساعت ز روز رفته تمام
نکتهی دیگری دربارهی زمانشماری یادم آمد و آن این که: در سنت اسلامی (و نیز به گمانم به طور کلی در فرهنگ سامی: یهودی/مسیحی/عربی. ایران پیش از اسلام را نمیدانم) روز با غروب خورشید شروع میشود نه با طلوع آن! میبینید که هنوز در فرهنگ گفتاری و مردمی پس از این که در روز پنجشنبه خورشید غروب میکند میگوییم شب جمعه رسید و فردای آن را میگوییم روز جمعه. در روز جمعه نیز پس از غروب خورشید میگوییم شب شنبه است. و برای بیان مفهوم/سبک جدیدتر و امروزیتر که در آن روز با طلوع خورشید آغاز میشود میگوییم پنجشنبه شب یا جمعه شب.
پینوشت:
پس از نوشتن این مطلب به این مصاحبه در پایگاه دکتر رضا مرادی غیاثآبادی برخوردم دربارهی زمان و زمانسنجی که بحث کاملتری در همین باره است.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
6:07 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی فرهنگ
Sunday, April 06, 2008
درفشهای ایرانیان
یکشنبه ۱۸/فروردین/۱۳۸۷ - ۶/اپریل/۲۰۰۸
از دیرباز و از زمانهای باستان، در میان ایرانیان رسم بود که هر خاندان و پهلوانی برای خود نشان مخصوصی داشت که به آن درفش میگفتند. مشهورترین این درفشها درفش کاویان یا کاویانی است که طبق افسانه وقتی کاوه بر ضحاک شورید چرم پیش پای خود را بر نیزه کرد و فریدون آن را به عنوان علم مبارزه برگزید:
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه ----------- بر او انجمن گشت بازارگاه
همیبرخروشید و فریاد خواند -------------- جهان را سراسر سوی داد خواند
از آن چرم کآهنگران پشت پای ---------------- بپوشند هنگام زخم درای
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد ------------- همانگه ز بازار برخاست گرد
....
چو آن پوست بر نیزه بر دید کی ------------- به نیکی یکی اختر افگند پی
بیاراست آن را به دیبای روم -------------- ز گوهر بر و پیکر از زر بوم
بزد بر سر خویش چون گرد ماه ------------------ یکی فال فرخ پی افکند شاه
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش ----------------- همی خواندش «کاویانی درفش»
ولی در واقع کاویان صفت نسبی از کاوی/کَوی یا همان کی به معنای شاه است. (ن.ک «ایران در زمان ساسانیان» نوشتهی آرتور کریستنسن و ترجمهی زنده یاد رشید یاسمی). بگذریم.
این رسم ایرانیان را بعدها یونانیان و رومیان تقلید کردند و پس از آنان در میان اروپاییان رایج شد و همان است که در انگلیسی به آن نشان خانوادگی یا coat of arm میگویند. (ن.ک. کتاب دکتر کاوه فرخ به نام «سواره نظام نخبهی ساسانیان») ما در زبان گفتگو نیز میگوییم آرم فلان شرکت یا آرم فلان سازمان (آرم ارتش و ...)
اما در شاهنامه بخشی هست که بسیاری از درفشهای ایرانیان یک جا توصیف شده و آن بخشی است که «فرود»، پسر «سیاوش» از زن اولش به نام «جریره» که دختر «پیران ویسه» بود، به همراه «تخوار» یکی دیگر از پهلوانان تورانی برای کارآگاهی (یعنی همان عملیات شناسایی نظامی) به بالای کوهی میروند و سپاه ایران را ارزیابی میکنند:
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش ------------------- ز تابیدن کاویانی درفش
به گِردش سواران گودرزیان ---------------------- میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای --------------------- بیامد ز بالای پردهسرای
بشد طوس با کاویانی درفش ------------------- به پای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش -------------------- به ابر اندر آورده تابان سرش
....
گزیدند تیغ یکی بُرز کوه ---------------------- که دیدار بُد یکسر ایران گروه
جوان با «تخوار» سرایند گفت: ----------- که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ و ز هر که دارد درفش ------------- خداوند کوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی ------------- کسی را که دانی از ایران به روی
سواران رسیدند بر تیغ کوه ----------------- سپاه اندر آمد گروهاگروه
سپردار با نیزهور سی هزار ------------------ همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده به زرین کمر ------------- همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش --------------- ز کوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند ---------------- برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه -------------------- دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت: کاکنون درفش مهان ------------------ بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت: کآن «پیل پیکر» درفش ---------------- سواران و آن تیغهای بنفش
که را باشد اندر میان سپاه ---------------- چنین آلت ساز و این دستگاه؟
چو بشنید گفتار او را «تخوار» ------------------- چنین داد پاسخ که: ای شهریار
پس پشت «توس» سپهبَد بود -------------------- که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست ------------------- چو «خورشید تابان» بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام ------------------ سپهبد «فریبرز» کاوس نام
پسش «ماه پیکر» درفشی بزرگ ------------------ دلیران بسیار و گُردی سترگ
ورا نام «گُستهم» گژدهم خوان ---------------- نترسد ز ژوبین و زخم گُوان
پسش «گرگ پیکر» درفشی دراز --------------- به گِردش بسی مردم رزمساز
به زیر اندرش «زنگهی شاوران» -------------------- دلیران و گردان و کندآوران
درفشی «پرستار پیکر» چو ماه ---------------- تنش لعل و جعدش چو مُشک سیاه
ورا «بیژن گیو» راند همی -------------------- که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست «ببر» ------------------- همیبشکند ز او میان هژبر
ورا گُرد «شیدوش» دارد به پای --------------------- چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفشی پس پیکر او «گراز» ------------- که هزمان سپهر اندر آرد به گاز
چنین گفت کاو را «گرازه» است نام ----------- که در جنگ شیران نتابد لگام
درفشی کجا پیکرش «گاومیش» ------------------- سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
چنان دان که آن شهره «فرهاد» راست ------------- که گویی مگر با سپهر است راست
درفشی کجا پیکرش هست «گرگ» ------------------- نشان سپهدار «گیو» سترگ
درفشی کجا «شیر پیکر» به زر ------------------- که «گودرز کشواد» دارد به سر
درفشی «پلنگ» است پیکر دراز ------------------ پسش «ریونیز» است با کام و ناز
درفشی کجا «آهویش» پیکر است ------------------ که نستوه «گودرز» با لشکر است
درفشی کجا «غُرم» دارد نشان -------------------- ز «بهرام» گودرز کشوادگان
درفش «عقاب» است با تیز چنگ -------------------- که «رویین» کشد در قفا روز جنگ
همه شیرمردند و گُرد و سوار ---------------------- یکایک بگویم دراز است کار
چو یکیک بگفت از نشان گُوان -------------------- به پیش «فرود» آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید -------------------- ز شادی رخش همچو گل بشکفید
بُرز: بلند
دیدار بُد: دیده میشد
تبیره: طبل جنگی
کَنارَنک: عنوان فرمانده نظامی ابرشهر (نیوشاپور=نیشاپور)
کجا: که (درفشی کجا...: درفشی که ...)
فریبرز: پسر کاوس و برادر سیاوش (پدر فرود)
هزمان: کوتاه شدهی هر زمان
گاز: انبر
غرم: میش کوهی
گو: پهلوان، دلیر
گرد: جنگاور، دلاور
پرستار: پرستنده (به احتمال تصویر مغی بر درفش بوده. زیرا از جعد چون مشک سیاه نام برده است)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
6:12 PM |
پيوند دایمی
1 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ادبيات , تاريخ باستان , ساسانیان , فردوسی
Saturday, April 05, 2008
سکههای ساسانی در سوئد
شنبه ۱۷/فروردین/۱۳۸۷ - ۵/اپریل/۲۰۰۸
در نوشتهای دربارهی کتاب «زنان جنگاور» گفتم که وایکینگها خیلی به سکههای ضرب شده در ایران علاقه داشتند. «احمد ابن فضلان»، فرستادهی «المقتدر باللـه» خلیفهی عباسی از بغداد از راه خراسان و بخارا و خوارزم به نزد پادشاه بلغار رفته و در ۱۲ محرم ۳۱۰ ه.ق بدانجا رسید. سفرنامهی وی به نام «رسالهی ابن فضلان» شناخته میشود. در این سفرنامه وی از وایکینگها به عنوان روس نام میبرد. پژوهشگران معتقدند این نشان میدهد که روسها از وایکینگهای شرقی بودند. به زودی دربارهی این سفر و اروپای شرقی در ادبیات پارسی مطلبی خواهم نوشت.
اما امروز خبری به دستم رسید که در کشور سوئد مجموعهای شامل ۴۵۰ سکهی سیم (نقره) از سکههای ضرب ایران دوران ساسانی و نیز زمان خلیفههای اسلامی به دست آمده است. میدانیم که عربهای مسلمان پس از فتح ایران، مدتهای زیادی همان سکههای ایرانی ساسانی را استفاده میکردند و تنها روی آن عبارت «لااله الا اللـه» را ضرب میکردند (مانند کاری که پس از انقلاب در ایران دربارهی اسکناسها و سکههای پیش از انقلاب میشد). این هم خبر در پایگاه کانون پژوهشهای ایران باستان. پیشتر نیز در سال ۱۳۸۵ خ/ ۲۰۰۶ م تعداد ۱۰۰ سکهی ایران ساسانی و اسلامی در سوئد یافت شده بود. هم چنین در سال ۱۳۷۸ خ/۱۹۹۹ م نیز تعداد ۱۲ تا ۱۳ هزار سکهی ساسانی و اسلامی در سوئد یافت شد.
جالب آن که خبرگزاری بی.بی.سی در خبری که به همین مناسب منتشر کرده به طور بسیار موذیانه و مغرضانهای در عنوان خبر از این سکهها تنها به عنوان سکههای عربی (حتا اسلامی هم نه) یاد کرده است و در میان خبر تنها نوشته که برخی از اینها در ایران (Persia) ضرب شدهاند. حال آن که بسیاری از این سکهها متعلق به دوران ساسانیان است نه دوران اسلامی و عربی. نقش صورت روی سکهها (ن.ک. عکس زیر) به طور بسیار روشنی عکس شاهان ساسانی است!
عکس از خبرگزاری بی.بی.سی
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:15 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاريخ باستان , روزانه , ساسانیان , فرهنگ
Wednesday, April 02, 2008
جدایی طلبان
چهارشنبه ۱۴/فروردین/۱۳۸۷ - ۲/اپریل/۲۰۰۸
چند روز پیش در سفری کاری به انگلستان در یکی از خیابانهای شهر لندن در نزدیکی مجلس این کشور، جمع ۱۰-۱۲ نفرهای توجهام را به خود جلب کرد. جدایی طلبانی که خواستار «استقلال» بلوچستان بودند و به این که «کشور» بلوچستان به زور به پاکستان ضمیمه شده اعتراض داشتند.
پس از صحبت با برخی از دوستان گرامی، که خوانندهی این وبلاگ نیز هستند، متوجه شدم که سازمانی وجود دارد به نام «سازمان ملتها و قومهای بدون نماینده» (Unrepresented Nations and Peoples Organization=UNPO). توجه داشته باشید که آن یو.ان ابتدای این نام هیچ ربطی به سازمان ملل ندارد و شاید بیشتر گولزنک باشد.
هدف این سازمان فعالیت برای کشور شدن و کسب «استقلال» این ملتها است تا آنها هم در جهان برای خودشان «نماینده» داشته باشند. جالب آن که در فهرست این «کشورها» نام استانهای بلوچستان ایران (به علاوهی بلوچستان در پاکستان)، کردستان ایران، و خوزستان ایران نیز جای گرفتهاند!
یک مشت مزدور جداییطلب که در سر هوای «رییس جمهور شدن» و «شخص اول مملکت» شدن دارند با حمایت کشورهای خارجی برای خودشان دستک و دنبک راه انداختهاند که: بعله، ما برای خودمان کشوری هستیم اما ما را به زور به دولت مرکزی ایران ضمیمه کردهاند. با بیشرمی تمام در صفحهی مربوط به خوزستان چنین نوشته شده است:
الاحوازی (موسوم به عربستان یا خوزستان!): در بخش جنوب غربی ایران قرار دارد و از سمت غرب با عراق و خلیج (که گاهی خلیج عربی و گاه خلیج فارس خوانده میشود) و آبراه شط العرب هم مرز است، از سمت جنوب با استان دهستان، و از سمت شرق با کوههای لرستان و کردستان.
زبان: مردم الاحواز به عربی صحبت میکنند که زبان ۹۰٪ مردم پیش از ضمیمه شدن آن به حکومت مرکزی در زمان رضا شاه به سال ۱۹۲۵ م/۱۳۰۴ خ است. پس از آن که رضا شاه مرکزگرایی را برقرار کرد فارسی به عنوان زبان رسمی پذیرفته شد.
اقتصاد: به گفتهی حکومت ایران، الاحواز از نظر درآمد ناخالص ملی سومین استان ایران است.
میبینید که با چه بیشرمی استان خوزستان را - که از زمان عیلامیان و مادها و هخامنشیان بخشی از خاک ایران بوده - به عنوان «الاحواز یا عربستان» معرفی کرده و بدون آمار رسمی و پذیرفته شده زبان ۹۰٪ مردم آن را عربی عنوان کرده است و حضور زبان فارسی در آنجا را به خاطر فشار حکومت مرکزی رضا شاه دانسته است. وجود لرها در شهرهای شوش و شوشتر و دزفول و اندیمشک و مسجد سلیمان و ایذه و ... و دیگر ایرانیان غیرعرب زبان در این ناحیه را به هیچ گرفته است.
تازه به طور موذیانه میگوید پیش از «ضمیمه شدن» این استان به ایران در زمان رضا شاه، زبان ۹۰٪ مردم آن عربی بود. اما نمیگوید که اکنون چند درسد آنان به عربی صحبت میکنند.
دیگر این که در زمان رضا شاه، شیخ خزعل که دست نشاندهی بریتانیا بود برای خودش در خوزستان اعلام استقلال کرده بود وگرنه خوزستان همواره بخشی از ایران بوده است. در همان زمان شیخ خزعل نیز مردم منطقه، از جمله لرهای آن حوالی، از غارتها و تجاوزها و شبیخونهای وی به جان آمده بودند. (این را از بزرگان خانوادهی خودم شنیدهام که این غارتها را به چشم دیده و به یاد داشتند و رضا شاه را تنها به خاطر کوتاه کردن دست شیخ خزعل از جان و مال مردم دعا میکردند).
همچنین جعل کرده که «الاحواز» (و نه استان خوزستان ایران) سومین استان ایران از نظر درآمد ناخالص ملی است.
متاسفانه مردم ما از این گونه فعالیتهای ضدایرانی بیخبرند و هیچ گونه واکنشی بدان نشان نمیدهند.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:26 PM |
پيوند دایمی
3 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی پانترکان , تاريخ معاصر , تجزیهطلبان , روزانه
Tuesday, April 01, 2008
زبان پارسی
سهشنبه ۱۳/فروردین/۱۳۸۷ - ۱/اپریل/۲۰۰۸
در چند روزی که در تهران بودم چند کتاب قدیمیام را خواندم دربارهی زبان پارسی.
۱) یکی به نام «دربارهی زبان فارسی» مجموعهی مقالههایی از نشر دانش زیر نظر نصرالله پورجوادی. خواندن این کتاب را به همهی علاقهمندان به زبان پارسی توصیه میکنم. هرچند چون این کتاب در سال ۱۳۷۵ خورشیدی چاپ شده مقالههای آن نیز حداکثر تا سال ۱۳۷۴ را میپوشاند و از مسایل جدید مانند نگارشهای اشتباه جدید و سبکهای غلط رایج پس از آن سال را دربر نمیگیرد.
مقالهها به ۳ دسته تقسیم میشوند: یکی مربوط به جنبههای دستوری زبان پارسی و غلطهای مربوط به آن. دستهی دوم دربارهی واژه گزینی به خصوص در زمینههای علمی و فنی و کوششهای فرهنگستان اول و مرکز نشر دانشگاهی. دستهی سوم نیز نقد برخی فرهنگها و واژهنامههاست. بخش اول حاوی ۲۱ مقاله، بخش دوم شامل ۹ مقاله و بخش سوم نیز دارای ۴ مقاله است.
۲) کتاب دیگر کتاب مشهور «غلط ننویسیم» بود نوشتهی ابوالحسن نجفی.
در هر زبانی فرهنگ راهنمای کاربرد (Usage) وجود دارد اما در بازبینی اجمالی کتاب «غلط ننویسیم» متوجه شدم که بسیاری از خطاهای یاد شده در این کتاب به خاطر آن است که مردم و تحصیل کردگان و دانش آموختگان ما زبان پارسی را به درستی نمیآموزند زیرا گمان میکنند که چون زبان مادریشان است نیازی به آموزش ندارند. از این رو بسیاری از واژههای پارسی را به صورت عربی صرف میکنند یا جمع میبندند یا به آنها تنوین اضافه میکنند و مانند آن. گروه دیگری از این اشتباهها و غلطها نیز به خاطر تنبلی یا بیسوادی «مترجمانی» است که یا زبان پارسی را به خوبی نمیدانند یا زبان مبدا (انگلیسی یا فرانسه) را و گاه هر دو را!
به نظر من این هر دو به نظام آموزشی ما برمیگردد. یعنی اگر در مدرسه و دبیرستان زبان پارسی را به درستی بیاموزند دیگر کسی نمیگوید خواهشاً و یا در ترجمه کسی نمیگوید گلدان توسط بچه شکسته شد. زیرا هیچ یک از این دو پارسی نیست. این بیسوادیها از روزنامهها و رسانهها به میان مردم نیز راه پیدا کرده است. امروزه مردم پیش از آن که زبان خودشان را بیاموزند هول یاد گرفتن زبان انگلیسی را میزنند. هنوز نمیتوانند انشا یا نامهای به زبان خودشان بنویسند، میروند زبان خارجی یاد میگیرند. مانند همان کلاغی شدهاند که خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد اما راه رفتن خودش هم یادش رفت.
تازه برخی با همین دانش زبان خارجی که در کلاسهای غیراستاندارد زبان انگلیسی در ایران یاد گرفتهاند شروع میکنند به ترجمه! امروزه در بازار ایران دی.وی.دی فیلمهای خارجی زیادی دیده میشود که دارای زیرنویس «فارسی» است اما به نظر میرسد که این ترجمهها به صورت کلمه به کلمه و با کمک فرهنگ انگلیسی به فارسی جیبی تک جلدی انجام میشود. برخی از این ترجمهها همان قدر فارسی است که شما جملهی «حالا از کوره در نرو» را در انگلیسی ترجمه کنید: now, don't escape from the furnace
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:22 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی