Showing posts with label ریشه‌شناسی. Show all posts
Showing posts with label ریشه‌شناسی. Show all posts

Sunday, August 04, 2019

واژه‌شناسی: کرگدن، تکشاخ

یک‌شنبه ١٣/امرداد/١٣٩٧ - ۴/آگوست/٢٠١٩
(تاریخ اصلی نگارش: خرداد ١٣٩۵ / می ٢٠١۶)

یکی از موجودهای افسانه‌ای موجودی است که در پارسی «تک‌شاخ» گفته می‌شود. این نام در زبان پارسی جدید است و ترجمه‌ای است از واژه‌ی انگلیسی unicorn که خود از راه زبان فرانسه‌ای به unicornis در زبان لاتین می‌رسد. این واژه‌ی لاتین ترجمه‌ی monokeros در یونانی است و واژه‌ی یونانی هم ترجمه‌ی نامی است در زبان عبری که در سِفر تثنیه (Deuteronomy) فصل ٣٣ بند ١٧ آمده است.

واژه‌ی عبری یاد شده «رییم» (reem) نوشته می‌شود. شکل‌های دیگر آن ریمو (rimu) و ریما (rima) است. در ترجمه‌ی پارسی سِفر تثنیه این واژه «گاو وحشی» ترجمه شده است.

به نظر ایزاک آسیموف در کتاب «راهنمای آسیموف بر کتاب مقدس» (چاپ سال ١٩۶٩ م. / ١٣۴٨ خ.، ص ١٨٧)، حدس زده شده است که این جانور در واقع گاو وحشی شاخدار بوده است و چون نقاشی‌های آن از پهلو بوده است، دو شاخ آن به صورت یک شاخ دیده شده است و از این رو به اشتباهی «تک‌شاخ» خوانده شده است.

Asimov's Guide to the Bible - The Old and New Testaments (2 Vols.) – 1969

از سوی دیگر پلینی (Pliny)، دانشمند و نویسنده‌ی سرشناس رومی در سده‌ی یکم میلادی، توصیف آن را چنین نوشته است:

تکشاخ: این موجود تن اسب، سر گوزن، پاهای پیل، دُم شیر، و یک شاخ سیاهی دارد که درازای آن دو اَرش است (cubit، هر ارش تقریبا ۴۵ سانتی‌متر است) و این شاخ از پیشانی آن بیرون زده است.
این توصیف بیشتر شبیه کرگدن است. در فرهنگ لُغت فُرس اسدی توسی چنین آمده است:
کرگدن: جانوری است بر صورت بز، ولیکن سُرونی بر پیشانی دارد چون ستون، بُنَش ستبر و سرش تیز، و به زور پیل را برگیرد و این در هندوستان باشد.
در فرهنگ غیاث اللغات هم چنین آمده است:
کرگدن: جانوری است شبیه به گاومیش و فیل و در جسم کوچک‌تر از فیل و کلان‌تر از گاومیش. و پوست او به غایت سخت باشد و یک شاخ دارد بر پیشانی رُسته. به هندی گَیندا (gainda) گویند
شکل دیگر کرگدن در پارسی کرگ است که در شاهنامه به تکرار آمده است.
به نیزه کرگدن را بشکند شاخ -------- به زوبین بشکند سیمرغ را پر (فرخی سیستانی)

بارکش چون گاومیش و حمله‌بر چون نره شیر --------- گام‌زن چون ژنده پیل و بانگ‌زن چون کرگدن (منوچهری دامغانی)

جگرسای سیمرغ در تاختن ---------- شکارش همه کرگدن ساختن (نظامی گنجه‌ای)

دیو را بست و اژدها را سوخت -------- پیل را کشت و کرگدن را دوخت (نظامی گنجه‌ای)

برآشفت ضحاک بر سان کرگ ------- شنید آن سخن آرزو کرد مرگ (فردوسی)

سر پشّه و مور تا شیر و کرگ --------- رها نیست از چنگ و منقار مرگ (فردوسی)
کرگدن را در انگلیسی rhinoceros می‌گویند که واژه‌ای لاتین است که خود از rhinokeros در یونانی گرفته شده است. این واژه‌ی یونانی از دو بخش ساخته شده است: rhino به معنای بینی و keros به معنای شاخ و همریشه با سُرون در پارسی. در کل به معنای «شاخ‌بینی».

بر پایه‌ی نوشته‌ی شادروان دکتر محمد معین، کرگ/کرگدن در پارسی وام‌واژه‌ای است که در زمان هخامنشیان از زبان اَکدی وارد شده است و کوتاه شده‌ی kurkizannu است.


بنابراین، به احتمال خیلی زیاد، تکشاخ افسانه‌ای در واقع یا گاو وحشی است یا کرگدن!

Sunday, April 01, 2018

واژه‌شناسی: عید پاک

یک‌شنبه ١٢/فروردین/١٣٩٧ - ١/اپریل/٢٠١٨

امروز در باور مسیحیان روزی است که حضرت عیسا به آسمان عروج کرده است. نام این عید در زبان انگلیسی Easter است و در زبان فرانسه‌ای Pâques گفته می‌شود. همین نام فرانسه‌ای است که از سده‌ی بیستم میلادی (به دست دانشجویان ایرانی که به زبان فرانسه‌ای درس می‌خواندند) به زبان پارسی وارد شده است و «عید پاک» می‌گوییم. در این جستار به ریشه‌شناسی این دو نام می‌پردازم.

گویا پیش از سده‌ی بیستم م. در متن‌های فارسی از «فصَح» استفاده می‌کردند که شکل عربی شده‌ی «پسَخ/پسَح» در زبان عبری است (به خط عبری: פֶּסַח پ/س/خ). این واژه‌ی عبری در اصل به معنای «گذشتن/عبور» است و اشاره به روزی دارد که طبق داستان خروج بنی‌اسراییل از مصر، بلا از سر یهودیان گذشت و فرشته‌ی آسمانی تنها فرزندان نخست مصریان را کشت. این رخداد در تاریخ بنی‌اسراییل امروزه در انگلیسی با نام Passover (از سر گذشتن) شناخته می‌شود.

در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:

فصح: [ف ِ] (اِ.خ.) عید ترسایان (منتهی الارب). در یونانی پاسخا و اصل آن کلمه‌ای عبری است به معنی عبور و آن نام عیدی است که یهودان گیرند به یاد عبور از بحر احمر [=دریای سرخ] و به یاد فرشته‌ای که به شب خروج آنان از مصر همه‌ی نوزادان آن شب را از قبطیان بکشت و نوزادان سبطی را زیانی نرساند (یادداشت مؤلف).

و آن یک‌شنبه‌ی بزرگ باشد (مجمل التواریخ و القصص)

در نزد یهودان جشن یادبود خروج بنی اسرائیل از مصر و در نزد مسیحیان جشن یادبود صعود عیسی (ع) است (از فرهنگ فارسی معین).

عید یادآوری قیام مسیح از مرگ و معروف به عید بزرگ است و نزد یهودان عید یادبود جدایی آنها از مصر...

و این کلمه معرب فسح عبرانی و معنای آن گذشتن و عبور و نجات است (از اقرب الموارد).
چون در شب گریز از مصر، بنی‌اسراییل نان کامل نپختند و نانشان فطیر شد، این رخداد در زبان فارسی با نام «عید فطیر» هم شناخته می‌شود. برای نمونه سعدی چنین می‌گوید:
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم -------- لابه بر گردون رسانم، چون جهودان در فطیر
همچنین «فطیرخواران» [=زمان فطیر خوردن] نام دیگری برای همین دوره بوده است که در تقویم عبری و بابِلی از روز پانزدهم تا بیست و یکم ماه نیسان (Nisan) بوده است که امسال برابر با یازدهم فروردین تا هفدهم فروردین است.

چون از نظر تاریخی، روز عروج عیسا همزمان با عید فصح بوده است، این روز برای مسیحیان بیشتر به عنوان روز عروج عیسا است تا روز خروج موسا و بنی‌اسراییل از مصر.

واژه‌ی عبری پسخ وارد زبان یونانی شده است و Πάσχα / به خط لاتین: paskha نوشته شده است. در زبان لاتین آن را Pascha می‌نویسند. این واژه‌ی لاتین طبق قانون‌های تغییر زبان فرانسه‌ای Pâques شده است. در زبان ایتالیایی هم آن را Pasqua می‌گویند. در اسپانیایی هم Pascua می‌نویسند. معمولا به کسانی که در این روز زاده می‌شدند در زبان فرانسه‌ای نام «پاسکال» (مردانه: Pascal زنانه: Pascale) داده می‌شد. نام دانشمند معروف فرانسه‌ای هم به همین معنا است. این نام در ایتالیایی و اسپانیایی پاسکوال: Pasqual / Pascual گفته می‌شود (همان طور که مدتی در میان مسلمانان کسانی که در روز عید قربان زاده می‌شدند «قربان» یا «قربان‌علی» خوانده می‌شدند)

اما نام Easter در زبان انگلیسی (در آلمانی: Ostern) در اصل نام یکی از جشن‌های بهاری مردمان ژرمنیک بوده است که در همین زمان برای ایزدبانویی به نام Ēastre یا Ēostre برگزار می‌شده است. اما پس از مسیحی شدن این مردم (از جمله انگلیسیان که از مردمان ژرمنیک بودند) این نام به جای «فصح» به کار برده شد.

Tuesday, January 17, 2017

واژه‌شناسی: ابلیس و عزازیل

سه‌شنبه ٢٨/دی/١٣٩۵ - ١٧/ژانویه/٢٠١٧

واژه‌ی ابلیس در زبان پارسی گویا از زبان عربی و به ویژه از متن قران وام گرفته شده است. اما این واژه عربی نیست بلکه در اصل شکل عربی شده‌ی واژه‌ای یونانی است. این مفهوم یا شخصیت دینی نام‌های دیگری دارد مانند «شیطان» و «عزازیل» که در زیر به هر سه واژه می‌پردازم.

واژه‌ی ابلیس در یونانی اپیبولوس (به خط یونانی: επίβουλος به خط لاتین: epiboulos) بوده است که از دو بخش ساخته شده است: epi به معنای «زیر» و boulos از فعل ballein به معنای پرتاب کردن (واژه‌ی ballistic به معنای پرتابی هم از همین فعل است). در کل معنای این صفت «نیرنگ‌باز و فریبنده» است.

شکل دیگر آن diabolos (در خط یونانی: διάβολος) است یعنی آن که اتهامی را به سوی کسی پرتاب می‌کند. زیرا در باور مومنان این موجود در گوش انسان می‌خواند و به خداوند افترا می‌زنند تا انسان را از خدا نومید کند.

در ترجمه‌ی یونانی کتاب مقدس در برابر «شیطان» عبری واژه‌ی diabolos را گذاشتند. این واژه‌ی عبری به معنای «دشمن» است یعنی کسی که برای کسی نقشه بکشد و با او دشمنی کند. در عربی هم «شیطنت» به معنای دشمنی و مخالفت و نقشه کشیدن است که وارد پارسی هم شده است.

واژه‌ی یونانی diabolos وارد لاتین شده است و به شکل diabolus نوشته شده است. از این راه در دیگر زبان‌های اروپایی وارد شده است مانند:
diable در فرانسه‌ای،
diavolo در ایتالیایی،
diablo در اسپانیایی،
devil در انگلیسی،
و Teufel در آلمانی.

هییرونیموس (Eusebius Sophronius Hieronymus) که در زبان انگلیسی با نام جروم (Jerome) شناخته می‌شود در ترجمه‌ی لاتین خود از متن یونانی کتاب مقدس، همان واژه‌ی «شیطان» عبری را به صورت Satan به کار برد و بعدها این واژه در زبان‌های اروپایی رواج یافت.

اما عزازیل:
این واژه در «سِفر لاویان» (دفتر چهارم تورات) در فصل شانزدهم بند هشتم به کار رفته است:

در روز کَفّاره دهی (در عبری: یوم کیپور / Yom Kipur) هارون بر دو بُز قرعه افکند: یک قرعه برای پروردگار و دیگری برای عزازیل.
بز نخست را برای یَهوَه قربانی می‌کردند و بز دوم را هم در بیابان رها می‌کردند که بدی و بلا بر سر آن بیاید و در واقع دفع بلا کند. به نظر می‌رسد که عزازیل ایزد بیابان بوده است یا ایزدی که در بیابان می‌زیست. در ترجمه‌ی لاتین کتاب مقدس این بز دوم را caper emissarius ترجمه کردند یعنی بز فرستاده شده. گویا این ترجمه بر این پایه بوده است که «عزازیل» را به معنای «بز رها شده/کناره گرفته» فهمیده بودند. (همخانواده با «عزلت» در عربی به معنای کناره‌گیری). تین‌دِیل (Tyndale) در سده‌ی شانزدهم میلادی در ترجمه‌ی انگلیسی خود از کتاب مقدس این عبارت لاتین را به scapegoat ترجمه کرد که امروزه هم در زبان انگلیسی کاربرد مجازی و کنایی یافته است به معنای کسی که بیگناه است اما برای دفع بلای دیگران قربانی می‌شود.

البته بعدها برای این «عزازیل» در میان بنی اسراییل داستان‌هایی ساخته شد که پس از اسلام هم در میان مسلمانان با نام «اسراییلیات» رواج یافته است. طبق این داستان:
خداوند سه فرشته به نام‌های هاروت، ماروت، و عزازیل را به زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و از محرمات بپرهیزند والا تنبیه شوند. عزازیل پس از چندی چون دانست که از عهده‌ی این آزمایش برآمدن مشکل است اظهار عجز نمود و معاف شد، ولی دو تن دیگر به مأموریت خود ادامه دادند و فریب زنی (زهره = ناهید) را خوردند، شراب نوشیدند و نام اعظم خداوند را بدان زن گفتند و به پادافراه این کردار در چاه بابل سرنگون آویزان شدند و تا روز رستاخیز بدین حال خواهند ماند.

بعدها این فرشته‌ی فروافتاده را همان شیطان دانستند. از این رو نامی شد برای ابلیس یا شیطان.
شد عزازیلی از این مستی بلیس ---------- که چرا آدم شود بر من رئیس؟ (مثنوی معنوی)

وگر دردهد یک صلای کرم ---------- عزازیل گوید نصیبی برم (بوستان سعدی)

چون عزازیل آدم خاکی بدید ---------- بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم --------- اینت خاک باطل و من بر حقم (عطار نیشاپوری)

تا توانی به گِرد کِبر مگرد! ------- با عزازیل ببین که کِبر چه کرد! (سنایی غزنوی)

(نگارش اصلی: یک‌شنبه ٢/خرداد/١٣٩۵ - ٢٢/می/٢٠١۶)

Tuesday, June 21, 2016

واژه‌شناسی: پردیس و فردوس

سه‌شنبه ١/تیر/١٣٩۵ - ٢١/ژوئن/٢٠١۶

واژه‌ی «فردوس» در اصل عربی شده‌ی «پردیس» در پارسی میانه است. این واژه در اوستایی pairi-daeza بوده است به معنای «جایی که پیرامونش بسته باشد» و به شکارگاه و باغ‌های شاهان هخامنشی گفته می‌شده است. این واژه در زمان هخامنشیان وارد زبان یونانی شده و به شکل paradeisos درآمده و در زبان لاتین paradisus شده است. این واژه‌ی لاتین در زبان فرانسه‌ای paradis (پارادی) و در انگلیسی paradise (پارادایز) و در ایتالیایی paradizo شده است.

گونه‌ی دیگر «پردیس» در پارسی نو / دری «پالیز» است که به همان معنای باغ دیوار کشیده است:

پراگنده شد در جهان آگهی ---------- که گم شد ز پالیز سرو سهی (فردوسی)

از ایوان و میدان و کاخ بلند ---------- ز پالیز وز گلشن ارجمند (فردوسی)

هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی --------- همه دیدار کریم است در این عشق کرامت (دیوان شمس)

فرّ فردوسی است این پالیز را ----------- شعشعه‌ی عرشی است این تبریز را (مثنوی)

پره-دیزه از دو بخش ساخته شده است: پره یعنی دور و بر، پیرامون. دئزه همان است که شکل پارسی آن «دیده» است و در «دیده بان» به معنای نگهبان دیده به کار می رود. امروزه به اشتباه «دیدبان» نوشته می شود.

گونه ی دیگر «دیده» واژه ی «دز» یا «دژ» است. نام شهر «دزفول» در اصل «دیژ پوهل» یعنی پل دژ بوده است. همچنین واژه ی «دژبان» به معنای «نگهبان دژ» است.

دز/دژ در نهایت به ریشه ی پورا-هند-و-اروپایی *dheigh- می رسد که به معنای «ساختن» است. واژه ی «دیس/دیسه» هم در پارسی از همین ریشه است. در زبان لاتین هم واژه ی figura در نهایت به همین ریشه می رسد.

Monday, June 20, 2016

واژه‌شناسی: بورس

دوشنبه ٣١/خرداد/١٣٩۵ - ٢٠/ژوئن/٢٠١۶

واژه‌ی «بورس» در زبان پارسی از زبان فرانسه‌ای وام گرفته شده است و به دو معنا به کار می‌رود:

الف) بازار سهام

اما واژه‌ی bourse در زبان فرانسه‌ای نو از borse در فرانسه‌ای کهن آمده است که به کیسه‌ی پول می‌گفته‌اند. خود این واژه هم از bursa در لاتین میانه به معنای «کیسه» گرفته شده است. خود این واژه‌ی لاتین از byrsa در یونانی به معنای «پوست جانورانی مانند گاو» و «چرم» آمده است.

بازار سهام پاریس در سال ١٨۴۵ م. / ١٢٢۴ خ. (سه سال پیش از پادشاهی ناصرالدین شاه) بدین نام خوانده شد. علت این نامگذاری هم آن است که در شهر بروژ (Bruges) در بلژیک بر سر در ساختمانی که بازرگانان در آنجا دیدار می‌کردند نقش یک یا سه کیسه‌ی پول دیده می‌شد. (نام این شهر با bridge در انگلیسی به معنای «پل» همخانواده است).

در انگلیسی واژه‌ی bourse به ویژه Bourse تنها به بازار سهام پاریس گفته می‌شود. بازار سهام در انگلیسی Stock Exchange (بازار دادوستد/تبادل سهام) گفته می‌شود.

واژه‌ی لاتین bursa در انگلیسی امروزی به شکل purse به همان معنای «کیف» درآمده است و از دهه‌ی ١٩۵٠ م. / ١٣٣٠ خ. به کیف زنانه گفته می‌شود. از bursa لاتین در انگلیسی دو فعل هم ساخته شده است: disburse در اصل به معنای «از کیسه درآوردن» اما امروزه به معنای «خرج کردن پول» است و دیگری reimburse به معنای «برگرداندن به کیسه» یا «پس دادن پول» که هر دو از راه زبان فرانسه‌ای به انگلیسی وارد شده‌اند.

در زبان پارسی کیسه‌ی پول را «همیان» و نیز «بدره» می‌گفته‌اند.

قیمت هَمیان و کیسه از زَر است ---------- بی زَری همیان و کیسه اَبتَر است (مثنوی مولوی)
«بدره» از ریشه‌ی عربی است که آن هم در اصل به معنای «پوست بزغاله» بوده است. گونه‌های دیگر واژه‌ی «بدره» عبارت اند از: «بدری» و «بدله».
بدری: بدره. آن را به هندی «بوری» گویند. (جهانگیری)
جُبّه‌ای خواهم و دَرّاعه نخواهم زر و سیم ---------- ز آن که بهتر بوَد آن هر دو ز پانصد بدری (سنایی غزنوی)
واژه‌ی هندی گفته شده (بوری) به خط دِوانگاری (هندی) چنین می‌شود बोरी که ترانویسی آن به لاتین چنین است: boree و معنای کیسه یا همیان می‌دهد.

در شاهنامه‌ی فردوسی واژه‌ی دیگر برای همین مفهوم به کار رفته است که آن هم در اصل به معنای «پوست گاو، چرم خام» بوده است. این واژه در فرهنگ‌ها «پیداوَسی» ثبت شده است و معنای آن درم گفته شده اما نظر زنده‌یاد استاد احمد تفضلی آن بود که شکل درست آن «پَنداوَسی» بوده است و پوست گاو بوده که به عنوان کیسه‌ی بزرگ پر از درم به کار می‌رفته و در شعر فردوسی نیز همین معنا دیده می‌شود:
پیداوسی: [وَ / وِ] درمی که در زمان کیان رایج بوده. و هر درمی به پنج دینار خرج می شده است (برهان).

هزار و صد و شصت قنطار بود ------- درم بَد که از او پنج دینار بود
که بر پهلوی موبد پارسی ----------- همی نام بردش به پَیداوَسی
فردوسی

ب) معنای دوم وام‌واژه‌ی «بورس» در پارسی پولی است که به دانشجویان برای کمک هزینه‌های درسی پرداخته می‌شود. این واژه را در انگلیسی امروزه bursary می‌گویند که در واقع صفت burse است یعنی آنچه از کیسه آمده است. در دوران اسلامی به ویژه در مدرسه‌های نظامیه - که خواجه نظام‌الملک توسی بنیان گذاشته بود - به این پول «ادرار» می‌گفته‌اند. سعدی شیرازی در بوستان چنین می‌گوید:

مرا در نظامیه ادرار بود ----------- شب و روز تلقین و تکرار بود (سعدی شیرازی، بوستان)

ادرار: وظیفه و مقرری. مستمری. راتبه. انعام:

ز پیش آن که ز ادرار تو بگشتم حال ----- نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال (مسعود سعد سلمان)

نان حلال کسب کنیم از طریق علم ----------- ادرار چون خوریم چو جُهّال صوفیان؟؟ (انوری ابیوردی)

شاه خلعت داد و ادرارش فزود --------- پس زبان در مدح عقل او گشود (مولانای بلخی، مثنوی)

به نظر من اگر در زمان وامگیری واژه‌ی «بورس» فرانسه‌ای کمی دقت کرده بودند و به مفهوم‌های مشابه در زبان پارسی توجه می‌کردند، نیازی به وامگیری نمی‌بود.

Thursday, May 12, 2016

واژه‌شناسی: دودلی و شک

پنج‌شنبه ٢٣/اردیبهشت/١٣٩۵ - ١٢/می/٢٠١۶

امروزه در زبان پارسی برای حالت دودلی بیشتر واژه‌ی عربی‌تبار «تردید» و برای «دودل/دودله» از «مُرَدّد» به کار می‌رود. به نظر می‌رسد این واژه را ایرانیان ساخته باشند یا دست کم کاربرد آن در این معنا از ساخته‌های ایرانیان باشد زیرا در عربی واژه‌ی اصلی برای این مفهوم «رَیب» و «شک» است نه «تردید» که از ریشه‌ی «ر/د/د» به معنای «گذشتن» ساخته شده است.

در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:

دودل: [ دُ دِ ] (ص مرکب) دودله. بی ثبات. متردد. مردد. شکاک. مریب. مذبذب. مَرتاب. شاکّ. مقابل یکدل. (یادداشت مؤلف ).

دودله: [ دُ دِ ل َ / ل ِ ] (ص نسبی) متردد و مشکوک و بی ثبات. کسی که در کارها همیشه شک می‌آورد و هرگز از روی یقین کاری نمی‌کند (ناظم الاطباء).
کنایه است از متردد. به عکس یکدله(انجمن آرا). دودل. مردد. مذبذب. مَریب. مَرتاب. شاک. مضطرب. با تردد. باتردید (یادداشت مؤلف). متردد (غیاث).

در زبان انگلیسی این حالت دودلی را doubt می‌گویند که از راه زبان فرانسه‌ای به فعل dubitare در لاتین می‌رسد که از نظر ریشه‌شناسی یعنی «حالتی که باید بین دو چیز برگزید» (duo در لاتین به معنای «دو» است.)

در انگلیسی کهن tweogan گفته می‌شده که از tweon به معنای «دو» ساخته شده است و در آلمانی امروزی هم Zweifel می‌گویند که آن هم با zwei به معنای «دو» مربوط است.

بنابراین می‌بینیم که واژه‌ی بیان این مفهوم در زبان پارسی با دیگر زبان‌های هندواروپایی همسان ساخته شده است.

Tuesday, May 10, 2016

واژه‌شناسی: ریحان

سه‌شنبه ٢١/اردیبهشت/١٣٩۵ - ١٠/می/٢٠١۶

گیاهی را که امروزه در پارسی با نام عربی «ریحان» می‌شناسیم در گذشته با نام «شاه اِسپَرغَم» می‌خوانده‌اند. گونه‌های دیگر این نام چنین بوده‌اند:

- شاه اِسپَرَم، شاهِسپَرَم، شاه سِپَرغَم، شاه سِفَرغَم، شاه اِسفَرغَم، شاهفسرم، اِسپَرغَم، سِپَرغَم، اِسپَرَم، اِسفَرَم، سِپَرَم، سِپَرهَم، اِسپَرهَم

در واقع «اَسپَرغَم» نام کلی گیاهان خوشبوی بوده است و به این گیاه خوراکی که ما امروزه «ریحان» تنها می‌گوییم «شاه اسپرغم» می‌گفته‌اند یعنی شاه گیاهان خوشبو.

اسپرغم: [ اَ / اِ پ َ غ َ / اِ پ َ رَ ] گل‌ها و ریاحین باشد مطلقاً، و ریحانی را نیز گویند که آن را شاه اسپرم خوانند.

و در «صیدنه»ی ابوریحان بیرونی مسطور است که اسپرغم اسم مطلق ریحان است. شاهسپرم نام یکی از اقسام ریحان است که برگ خُرد دارد و به غایت خوشبو است (سروری)

در فرهنگ رشیدی ریشه‌شناسی عامیانه‌ای هم برای آن نوشته شده است:
به واسطه‌ی بوی خوش تقویت قلب کُند، پس گویا سپری است برای غم

در عربی هم بدان «ریحان الملک» می‌گفتند.

نام این گیاه در زبان انگلیسی basil است که از راه زبان فرانسه‌ای به basilicum در لاتین می‌رسد که خود از basilikon (phyton) در یونانی گرفته شده به معنای «گیاه خوشبوی شاهانه» زیرا basilikon صفت نسبی basileus به معنای شاه است.

حال مطمئن نیستم که کدام یک از این سه زبان پارسی و عربی و یونانی خاستگاه اصلی این نامگذاری بوده است.

در پارسی میانه (پهلوی) بدان šāhesprahm (شاه اسپرهم) می‌گفته‌اند. بنابراین نام پارسی ترجمه‌ای از عربی نیست و شاید نام عربی ترجمه‌ای از پارسی میانه بوده است همان گونه که نام بسیاری از گل‌ها و گیاهان در عربی یا از پارسی میانه وام گرفته شده یا ترجمه شده‌اند.

اما میان نام پارسی و نام یونانی باید دید کدام پایه است. از آنجا که گیاه شاه اسپرغم/ریحان خاستگاه آسیایی (احتمالا هندوستان) دارد، شاید بتوان گفت که نام یونانی ترجمه‌ای از نام پارسی کهن بوده است.

در دهخدا به نقل از فرهنگ‌های سروری و غیاث اللغات آمده که در هندی بدان «نازبو» و «مروه» می‌گویند. «هندی» در این فرهنگ‌ها بیشتر در زبان‌های شمال هند مانند پنجابی است. در ویکی‌پدیای پنجابی «نیازبو» آمده است و در ترجمه‌ی گوگل شکل هندی آن را tulasee و شکل اردوی آن را تُلَسی نوشته است.

Tuesday, March 22, 2016

واژه‌شناسی: برنج

سه‌شنبه ٣/فروردین/١٣٩۵ – ٢٢/مارچ/٢٠١۶

از کسی شنیدم که ایرانیان شاید نزدیک صد سال باشد که با برنج آشنا شده‌اند و جزو غذاهای ایرانیان شده است. حال آن که چنین ادعایی غلط است. در این جستار به نمونه‌هایی از کاربرد برنج و نیز ریشه‌شناسی آن می‌پردازم.

- ستوران سست شده که به آمل و در راه کاه برنج خورده بودند. (تاریخ بیهقی)

- این ماش برنج احولان است / ور نی نه برنج هست و نی ماش (مولانا)

این «آمل» به احتمال زیاد در فرارود (ماوراءالنهر) است که «آمو» هم گفته می شده و رود «آمو دریا» از کنار آن می گذشته.

نام دیگر «برنج» در زبان پارسی و در متن‌های قدیمی «کُرَنج» است.

کرنج [ک ُ رَ]: برنج

آن کُرَنج و شکّرش برداشت پاک / و اندر آن دستار آن زن بست خاک (رودکی)

بیاراستندش دبیر و وزیر / کُرَنجش بُدی خوردن و شهد و شیر (فردوسی)

چو بشنید بر پای جست اردشیر / که با من فراوان کُرَنج است و شیر (فردوسی)

بر پایه‌ی بیت شاهنامه در بالا می‌توان گفت که ایرانیان نه تنها از زمان ساسانیان برنج را می‌شناختند و می‌خوردند بلکه شیربرنج هم درست می‌کرده‌اند و با شهد و شیره می‌خورده‌اند!

زنده یاد دکتر محمد معین هم در حاشیه‌ی برهان قاطع چنین می‌نویسد:

از مآخذ قدیم می‌توان دانست که در روزگار هخامنشیان، برنج در ایران بوده و شک نیست که این گیاه از سرزمین هند به ایران رسیده است.

احتمالا منظور دکتر معین این دو مورد زیر است:
- آریستوبولوس (Aristobulus)، از همراهان اسکندر در لشکرکشی‌های وی در آسیا و نویسنده‌ی زندگینامه‌ی او، که پس از 285 پ.م. نوشته است، می‌گوید برنج در باکتریا (بلخ)، بابِل، شوش و در بخش های پایین دست سوریه می‌روید

- دیودوروس (Diodorus) نیز بر فراوانی برنج در شوش تأکید کرده است.

از این داده‌ها می‌توان چنین نتیجه گرفت که در شاهنشاهی هخامنشیان و شاید در نتیجه‌ی حکومت آنان، کشت برنج از سند تا فرات گسترش یافته است.

نام برنج در پارسی کهن (هخامنشی) brizi بوده است که از vrihi-s در زبان سانسکریت گرفته شده است. در واژه‌ی پارسی کهن حرف z دماغی (یا به عربی: خَیشومی) بوده و «ن» هم داشته یعنی «برنزی» خوانده می‌شده که در پارسی میانه «برنج» شده است.

نام یونانی برنج (به خط یونانی: όρυζα به خط لاتین: oryza) نیز در همان زمان هخامنشیان زمان از پارسی کهن گرفته شده است.

نام برنج در عربی (و از آنجا در اردو) یعنی «اُرُز» یا «رُزّ» هم از یونانی آمده است.

این واژه‌ی یونانی ریشه‌ی نام برنج در همه‌ی زبان‌های اروپایی شده است:

- در لاتین: oriza
- در ایتالیایی: riso، در زبان ایتالیایی واژه‌ی risotto به معنای برنجک یا برنج کوچک است.
- در فرانسه‌ای کهن: ris
- در فرانسه‌ای نو: riz
- در ولزی: reis
- در آلمانی: reis
- در لهستانی: ryż

اما واژه‌ی «برنح» در زبان پارسی برای نام فلزی هم به کار می‌رود که از نظر ریشه‌شناسیک ربطی به برنج خوراکی ندارد.

در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:
برنج [ب ِ رِ] مُعرّب «پرنگ» که به هندی «پتیل» گویند و آن مس و «جَست» ممزوج باشد (غیاث).

به تازی آن را اَرزیز نامند، و ترجمه‌ی «شبله» که به هندی «کافسه» و «بتیل» گویند (شرفنامه‌ی منیری).
واژه‌ی هندی گفته شده در بند نخست «پیتَل» است (به خط هندی: पीतल به خط لاتین: peetal) است که اشتباه «پتیل» نوشته شده است. واژه‌ی هندی دوم در بند نخست هم जस्ता است (به خط لاتین jasta) یعنی «جَستَه» نه «جست» و به معنای فلز «روی» است (در انگلیسی: zinc).

واژه‌ی هندی دوم هم «کانسَه» است (به خط هندی: काँसा به خط لاتین: kaansa) که به اشتباه «کافسه» نوشته شده است (با «ف» نه «ن»).

آنچه هم «شبله» آمده است در واقع «شبه» است که از زبان عربی آمده است:

شبه [ش َ ب َه ْ] مس زرد.
- کوز شبه: کوزه‌ی برنجین (منتهی الارب)

شَبَه: ترکیبی از بعض فلزات به رنگ زرد که از آن سماور و آفتابه لگن و جز آن کنند (یادداشت دهخدا).

آلیاژی از مس و قلع و روی (به نسبت 67 قسمت مس و 23 قسمت روی) و گاهی سرب، و از آن ابزارهای مختلف مانند سماور و سینی و غیره سازند (فرهنگ فارسی معین).

زرِ مغشوشِ کم بها است برنج / زعفران مُزور است زریر (ناصر خسرو)

تا خوی تو این است اگر گوهر سرخ ای / نزدیک خردمند زراندود برنج ای (ناصر خسرو)

این فلز همان است که در انگلیسی بدان bronze می‌گویند و این واژه هم از راه لاتین از همین «برنج» پارسی گرفته شده است.

- انگلیسی: bronze از فرانسه‌ای: bronze از ایتالیایی bronzo از لاتین میانه‌ی bronzium در نهایت از «برنج» در پارسی

Saturday, December 26, 2015

واژه‌شناسی: دگرباش؟

شنبه ۵/دی/١٣٩۴ - ٢۶/دسامبر/٢٠١۵

چندی است در «نوشتارگان» پارسی در ایران از اصطلاح «دگرباش» استفاده می‌شود. نمی‌دانم این واژه را چه کسی ساخته و در برابر کدام واژه‌ی انگلیسی یا فرانسه‌ای گذاشته شده است. اما به نظرم از دیدگاه واژه‌سازی غلط است. زیرا «باشیدن» در اصل به معنای «سکونت داشتن، زیستن» است. این گروه نه در جای دیگر سکونت دارند و نه زیستن آنان دیگر است. زیرا در همان شهرها و خیابان‌ها و جاهایی سکونت دارند که دیگر مردم شهر هستند و نیز مانند دیگر انسان‌ها زیست می‌کنند. تنها بخش‌هایی از شیوه‌ی زندگی آنان تفاوت دارد. وگرنه آنها هم اکسیژن مصرف می‌کنند و گاز کربنیک پس می‌دهند، کالبدشکافی (آناتومی) آنان هم مانند دیگران است، سوخت و ساز بدنشان و ... مانند دیگر انسان‌ها است.

(«نوشتارگان» برابر literature انگلیسی است که امروزه به اشتباه در همه جا «ادبیات» ترجمه می‌شود و گاه بی‌معنا می‌شود، مانند «بررسی ادبیات مهندسی برق»!!).

اگر «دگرباش» برابر gay انگلیسی باشد: به نظرم شاید بهتر باشد که همان معنای اصلی آن یعنی «بشّاش» را بگذاریم و مانند انگلیسی بدان معنای تازه‌تر «همجنس‌خواه» یا «همجنسگرا» را بدهیم.

اگر «دگرباش» برابر queer انگلیسی باشد: باز به نظرم بهتر است همان معنای اصلی آن یعنی «نامانوس» را بگذاریم و مانند انگلیسی بدان معنای تازه‌تر «همجنس‌خواه» یا «همجنسگرا» را بدهیم.

Thursday, December 10, 2015

واژه‌شناسی: کانابیس، کنف و کرباس

پنج‌شنبه ١٩/آذر/١٣٩۴ - ١٠/دسامبر/٢٠١۵

این جستار را چندی پیش در جای دیگر و برای دوست عزیزی نوشته بودم و دیدم بد نیست با دوستان و خوانندگان این وبلاگ هم در میان بگذارم.


به نوشته‌ی فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی (www.EtymOnline.com) واژه‌ی cannabis در انگلیسی از kannabis در یونانی (به خط یونانی: κάνναβης) گرفته شده که خود از زبان ایرانی اسکوثی/اسکیثی (Scythian) یا سکایی باختری آمده است. این واژه شکل یونانی شده‌ی واژه‌ای در این زبان است که با واژه‌ی «کَنَب / کَنَف» در پارسی نو همخانواده بوده است.

در فرهنگ دهخدا، درآیه‌های زیر دیده می‌شوند:

کنف: کَنب بَرّی یا شَهدانَج بَرّی را گویند و از الیاف آن طناب و جامه‌های ستبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گیاهی است از تیره‌ی پنیرکیان با رشته‌های بافتنی (برای طناب و پارچه‌های ضخیم). (از گیاه‌شناسی گل گلاب چ ٣ ص ٢٣٨)

شَهدانه: شاهدانه. شَهدانَق. شَهدانَج. کَنَب. قَنَب. گیاه لیفی معروف.

علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قِسمی از آن (در فرانسوی jute) که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

شَهدانَج، شَهدانَق و شَهدانه همه شکل‌هایی از شاهدانَگ (šāhdānag) در پارسی میانه است که در پارسی نو به صورت «شاهدانه» درآمده است.

واژه‌ی انگلیسی canvas (به معنای کرباس) هم در نهایت از همین cannabis آمده است: در لاتین cannapaceus (کنفی)، در فرانسه‌ای کهن chanavaz و در انگلیسی-فرانسه‌ای canevaz و بالاخره در انگلیسی: canvas (البته «کرباس» شکل عربی شده‌ی «کَرپاس» پارسی است و این واژه‌ی پارسی خود از kapāsa در هندی به معنای «پنبه» گرفته شده است.)

خود گیاه کنف یا شاهدانه را در انگلیسی امروزی hemp می‌گویند که در انگلیسی کهن hænep بوده و از *hanapiz در پوروا-ژرمنیک گرفته شده و خود آن هم در نهایت باز از kannabis یونانی گرفته شده است.

Friday, November 13, 2015

واژه‌شناسی: کاپشن و کاپوچینو و سویی شرت!؟

آدینه ٢٢/آبان/١٣٩۴ - ١٣/نوامبر/٢٠١۵

واژه‌ی «کاپشن» در پارسی (که معمولا kāpšan و گاهی هم kāpušan تلفظ می‌شود) از روسی kapyushon (به خط روسی: капюшон) آمده که خودش از capuchin (تلفظ: کاپوشَن) در فرانسه‌ای آمده و آن هم از cappuccine (کاپّوچینه) در ایتالیایی آمده است. خود cappuccine که جمع cappuccino است به معنای «کلاهدار» است و نام فرقه‌ای از راهبان کاتولیک است که در حدود سال ١۵٢٠ م. / ٩٢۶ ق. / ٨٩٩ خ. بنیانگذاری شد. نام این فرقه را در انگلیسی به صورت Capuchin می‌نویسند.


راهب کاپوچینو

همان گونه که راهبان کاپوچینو تنها موهای دور سرشان را نگه می‌داشتند، چون نوعی قهوه‌ی هم دورش قهوه‌ای رنگ بود و وسطش کف و سپید، نام آن را قهوه‌ی کاپوچینو () گذاشته‌اند.


قهوه‌ی کاپوچینو

در زبان روسی منظور از کاپوشن، بالاپوشی کلاهداری است که راهبان کاپوچینو داشتند و همان است که امروزه در انگلیسی گفتاری hoodie و در انگلیسی رسمی hooded sweater می‌گویند.


آنچه ما امروزه در پارسی کاپشن می‌نامیم در انگلیسی jacket و در فرانسه‌ای manteau می‌گویند.

البته امروزه در پارسی، واژه‌های ژاکت و مانتو معناهای دیگری گرفته‌اند. به نظر می‌رسد این روزها حتا ژاکت هم با sweatshirt جایگزین شده است البته برخی ایرانیان نمی‌دانم به چه دلیلی آن را به جای «سوئت‌شرت» «سویی شرت» می‌گویند!!!



البته، از نظر مفهومی jacket انگلیسی = manteau فرانسه‌ای = روپوش پارسی. و به نظر من این هم به خاطر همان نظر عجیب غریبی است که برخی ایرانیان همواره در توجیه وام‌گیری بی دلیل واژگان بیگانه مطرح می‌کنند، یعنی: «نه، manteau با روپوش فرق دارد!»

Wednesday, October 21, 2015

واژه‌شناسی: سندل، صندل، صندلی

چهارشنبه ٢٩/مهر/١٣٩۴ – ٢١/اکتبر/٢٠١۵

در این جستار به واژه‌شناسی سندل و صندل و صندلی می‌پردازم و می‌بینیم که هر سه واژگان پارسی اند:

١) صندل:
واژه‌ی «صندل» در زبان پارسی نام نوعی چوب خوشبوی است که در اصل عربی شده‌ی «چَندَن» در پارسی است و به رنگ‌های سرخ و زرد و سپید است و خاصیت‌های دارویی و درمانی هم داشته است:

صندل آسایش روان دارد ---------- بوی صندل نشان جان دارد (نظامی گنجه‌ای).


چوب صندل سرخ

نام چندن در اصل هندی است (در خط دیوانگاری: चंदन به خط لاتین: chandana) و از این زبان به پارسی آمده است و سپس به عربی وارد شده است. از راه زبان عربی به زبان لاتین درآمده و از آنجا به زبان‌های اروپایی رسیده است و امروزه در انگلیسی هم بدان sandalwood می‌گویند.

٢) سندل:
واژه‌ی سندل در گذشته به نوعی کفش گفته می‌شود که روی آن باز بوده و بندهایی داشته که دور پا می‌پیچده و بسته می‌شده است.


سندل قدیمی

امروزه سندل به نوعی ساده‌تری از کفش‌های روباز گفته می‌شود:


سندل امروزی

شاید به نظر برسد که این واژه از زبان‌های اروپایی به زبان پارسی وارد شده است اما واقعیت آن است که جریان وارون است. یعنی این واژه پارسی بوده است و به زبان‌های اروپایی وارد شده است و در فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی هم نوشته که ریشه‌ی آن دانسته نیست و احتمالا پارسی است. در متن‌های ادبیات کلاسیک پارسی، سندل به شکل «سندلک» هم به کار رفته است. این هم چند نمونه از کاربرد آن:
گرفتم به جایی رسیدی ز مال ----------- که زرین کنی سندل و سندلک (عنصری)

گرفتم که جایی رسیدی ز مال ------------- که زرین کنی سندل و چاچله (عنصری)
(چاچَله: کفش چرمی)

ترا جوانی و جلدی گلیم و سندل بود ------- کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل (ناصر خسرو)

٣) صندلی
امروزه صندلی به چارپایه‌ای می‌گوییم که روی آن می‌نشینیم. شاید به نظر برخی این واژه هم عربی برسد. حتا استاد ملک‌الشعرای بهار هم باور داشته که این واژه از روس و اتریش به پارسی رسیده باشد. اما این واژه هم در اصل پارسی است و در متن‌های گذشته و در فرهنگ‌ها به شکل «سندلی» هم آمده است. به نوشته‌ی فرهنگ برهان قاطع، صندلی نام چارپایه‌ای بوده که سندل پادشاهان را بر آن می‌گذاشتند و به همین دلیل «صندلی» خوانده می‌شده است. همچنین صندلی نام تختی بوده است که پشتی داشته و بر آن می‌نشسته‌اند.
کرسی که در قدیم کفش پادشاهان بر آن می‌گذاشتند (برهان قاطع).

کرسی پشت‌دار که بر وی نشینند. زیرگاه

در آن حین از اسپ پیاده شده و بر صندلی نشسته، عراقیان را بر محاربه و دستبرد تحریص کرد. (حبیب السیر)

- معنای دیگر «صندلی» کسی بوده که صندل می‌فروخته است. و معنای کلی «کفش‌فروش» یافته است.

- معنای سوم «صندلی» نام نوعی جامه گویا به رنگ چوب صندل یا از جنس ابریشم بوده است:
جز به صندل‌خری نکوشیدی ---------- جامه جز صندلی نپوشیدی (نظامی گنجه‌ای)

Thursday, September 24, 2015

نمونه‌ای تاریخی از گرته‌برداری در واژه‌سازی

پنج‌شنبه ٢/مهر/١٣٩۴ – ٢۴/سپتامبر/٢٠١۵

پیشتر در جستاری دیگر به چند نمونه‌ی تاریخی از روش گرته‌برداری در واژه‌سازی اشاره کرده بودم. امروز به نمونه‌ی دیگری برخوردم که با خوانندگان در میان می‌گذارم.

در بحث دستور زبان، به ویژه زبان‌های هند-و-اروپایی، مفهومی هست به نام «وجه» یا «حالت» که در زبان انگلیسی آن را case می‌گویند که از cas در زبان فرانسه‌ای آمده است. خود واژه‌ی فرانسه‌ای از casus در زبان لاتین آمده که از فعل cadere به معنای «افتادن» است. پس casus به معنای «آنچه افتاده» یا «رخداد» است. جالب آن که در زبان پارسی نو هم «افتادن» به همین معنای «رخداد» به کار می‌رود. برای نمونه:

در عُنفُوان جوانی، چنان که افتد و دانی، نظر با رویی داشتم و گذر بر سر کویی (گلستان سعدی)

برو به کار خود ای واعظ! این چه فریادست؟؟ ---------- مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست؟؟ (حافظ)
خود casus لاتین در واقع گرته‌برداری از πτώσης یونانی (به خط لاتین: ptosis) است که از فعل πέφτω (به خط لاتین: péfto̱) به معنای «افتادن» است.

فعل لاتین cadere از ریشه‌ی پوروا-هند-و-اروپایی -kad* به معنای «افتادن» است. دکتر محمد حیدری ملایری در فرهنگ ریشه‌شناختی اخترشناسی و اخترفیزیک بازمانده‌های این ریشه در زبان‌ها و گویش‌های ایرانی را چنین می‌نویسد:
واژه‌های case «مورد»، cascade «آبشار»، decay «پوسیدن»، occasion «موقعیت» و بسی مشتق‌های دیگر سرانجام از cadere در لاتین می‌آیند به معنای «افتادن» (اسپانیایی: caer و caida). اصطلاح لاتین از ستاک پوروا-هند-و-اروپایی -kadi* به معنای «افتادن» سرچشمه می‌گیرد. جداشده‌های پارسی باستان و اوستایی آن ناشناخته‌اند اما معادل‌های پارسی در گویش‌های امروزین وجود دارند. برای نمونه،

در گیلکی (لنگرود و تالش): katan «افتادن»، bakatam «افتادم»،
dakatan «افتادن (در چاله و مرداب)»،
vakatan «از خستگی افتادن»،
fakatan «از شهرت و اعتبار افتادن».

در لکی: katen «افتادن»، kat «افتاد»، beko «بیفت!».

در تبری: dakətə «افتاده»، dakətən «فروپاشیدن»، dakət gu «گاو گمشده».
به همین دلیل برابر پیشنهادی دکتر حیدری ملایری برای case «کاته» است.

Tuesday, September 22, 2015

واژه‌شناسی: دقیقه و ثانیه

سه‌شنبه ٣١/شهریور/١٣٩۴ – ٢٢/سپتامبر/٢٠١۵

هر ساعت را به ۶٠ دقیقه و هر دقیقه را به ۶٠ ثانیه بخش می‌کنیم. اما دقیقه در زبان عربی در اصل صفت مادینه (مونث) از «دقیق» به معنای «باریک» است و «ثانیه» هم صفت مادینه از «ثانی» به معنای «دومین» است.

در زبان‌های اروپایی از جمله انگلیسی این دو را minute و second می‌گویند. بر پایه‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی انگلیسی، نخستین کاربردهای این دواژه در زبان انگلیسی به سده‌ی چهاردهم م./هشتم هجری می‌رسد.

واژه‌ی minute از راه زبان فرانسه‌ای به minuta در لاتین به معنای «خُرد، ریز، باریک» است که کوتاه شده‌ی pars minuta prima (بخش باریک نخستین) است. در زبان انگلیسی minute به عنوان صفت (با تلفظی دیگر) همچنان معنای «باریک و دقیق» را دارد.

واژه‌ی second هم باز از راه زبان فرانسه‌ای به secunda در لاتین به معنای «دومین» می‌رسد که آن هم کوتاه شده‌ی secunda minuta (بخش باریک دومین) است.



به نوشته‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی، این دو اصطلاح را بطلمیوس ریاضی‌دان برای بخش‌های دایره به کار برده است. اما تقسیم دایره به بخش‌های شصتگانی ریشه‌ای بابِلی و میان‌رودانی (بین‌النهرینی) دارد.

حال باید دید که آیا نخست ریاضیدانان مسلمان این دو اصطلاح «دقیقه» و «ثانیه» را بر پایه‌ی متن‌های ریاضی یونانی به صورت گرته‌برداری به عربی برگردانده‌اند یا این که ریاضیدانان اروپایی در ترجمه‌ی آثار ریاضیدانان شرقی که به زبان عربی بوده است این دو اصطلاح را به صورت گرته‌برداری به لاتین برگردانده‌اند.

Saturday, September 19, 2015

پاسخی به «گفتن پدر سوخته ممنوع»

شنبه 28/شهریور/1394 - 19/سپتامبر/2015

یکی از کارهایی که به نظر می‌رسد سرگرمی تازه‌ی برخی در اینترنت و شبکه‌های اجتماعی شده باشد یاوه‌پراکنی درباره‌ی ریشه‌شناسی و تاریخچه‌ی واژه‌ها و عبارت‌ها است. یکی از متن‌هایی که تازگی به دستم رسیده است چنین است:

ریشه‌ی عبارت «پدر سوخته»

وقتی که در زمان یزدگرد عرب‌ها به ایران حمله کردند و ایران را فتح کردند، مردم ایران را - که دارای دین زرتشت بودند - آتش پرست و کافر نامیدند و آنها را مجبور کردند که به دین اسلام روی بیاورند.

در این میان، گروهی خودشان به دین اسلام گرویدند و گروهی هم از ترس مسلمان شدند، چون می‌دیدند که افرادی را که مسلمان نشوند می‌کشند.

اعراب افرادی را که مسلمان نمی‌شدند، مردها و سرپرست خانواده را در آتش می‌سوزاندند تا دیگران یاغیگری نکنند، و بر اساس دستورات شریعت اسلام زنان آنها را به کنیزی و بچه‌ها را برای نوکری و کلفتی می‌بردند چرا که آنها را غنیمت جنگی می‌دانستند.

این بچه‌ها بزرگ شدند و در خانه‌ی اعراب کار می‌کردند و خود اعراب هم بچه‌هایی هم سن آنها داشته‌اند. وقتی از صاحبخانه می‌پرسیدند که این بچه‌ی تو است (کلفت و نوکرها)، می‌گفته: «نه، این پدر سوخته است» یعنی بچه‌ی ما نیست، نوکر و کلفتی است که پدرش در جریان فتح ایران سوزانده شده است و به این نوکر و کلفت ها می‌گفته‌اند: «پدر سوخته».

منبع : لغت نامه دهخدا
این متن سراپا یاوه و بی‌پایه و دروغ است به ویژه دروغ بزرگ آن یادکردن از لغت‌نامه‌ی دهخدا به عنوان خاستگاه است. زیرا در فرهنگ دهخدا درایه‌ی «پدرسوخته» چنین است
پدرسوخته: دشنامی است. و مجازاً در تداول عامیانه به مردم خبیث و بدسرشت گویند.
این جمله‌ی کوتاه کجا و آن همه یاوه کجا؟؟

خبیث و بدسرشت و نابکار کجا و این داستان مسخره درباره‌ی ایرانی‌تبار بودن کجا؟؟ گویا نویسنده‌ی این یاوه معنای «پدرسوخته» را هم نمی‌دانسته است.

اگر کسانی را که مسلمان نمی‌شدند می‌کشتند چه گونه تا همین امروزه در ایران هم زرتشتی داریم و هم مسیحی و یهودی؟

اگرچه بر پایه‌ی سندهای تاریخی مانند تاریخ طبری و تاریخ واقدی و دینوری و دیگر کتاب‌های «فتوحات»، فاتحان مسلمان در ایران کشتار و ویرانی کردند اما معلوم نیست بازبرد (مرجع) این متن کدام کتاب است. البته با نوشتن «دهخدا» بار مسئولیت را از دوش خود برداشته است.

دشنام «پدر سوخته» از چه زمان و دوره‌ی تاریخی رایج شده است؟

به فرض هم که در زمان ورود اسلام به ایران، مردان ایرانی را به آتش می‌سوزاندند و فرزندانشان را به بردگی به خانه‌شان می‌بردند. اما چرا این عربان به بردگان ایرانی خود به زبان پارسی «پدرسوخته» می‌گفتند؟؟؟

Thursday, September 10, 2015

واژه‌شناسی: برابر پارسی «دُشَک» چیست؟

پنج‌شنبه ١٩/شهریور/١٣٩۴ – ١٠/سپتامبر/٢٠١۵

امروزه در زبان پارسی برای نامیده بخشی از بستر که در زیر قرار می‌گیرد و روی آن می‌خوابیم واژه‌ی ترکی‌تبار «دُشک» یا «تُشک» را به کار می‌بریم. گونه‌های دیگر نگارش این واژه «دوشک» یا «توشک» است.

خود واژه‌ی «بستر» در اصل «وَستر» بوده که گونه‌ی دیگری از «گستر» است یعنی آنچه «گسترده» شود.

واژه‌ی پارسی برابر «دُشک» که در شاهنامه و دیگر نوشتارهای پارسی قدیمی به کار رفته است «نِهالین» است که به صورت «نِهالی» کوتاه شده است:

اگر شاه باشیم و گر زردهشت ----- نهالین ز خاک است و بالین ز خشت (فردوسی)

نهالی بیفکند و مسند نهاد ----------- ز دیدار او میزبان گشت شاد (فردوسی)

نهالی همه خاک دارند و خشت ------------ خُنُک آن که جز تخم نیکی نکشت (فردوسی)

نهالیش در زیر دیبای زرد -------------- پس پشت او مسندی لاژورد (فردوسی)
«نهالین» صفت از «نهال» است که خود از فعل «هِلیدن» به معنای «گذاشتن» است و پیشوند «نـ» به معنای «پایین و فرو» است. در کل به معنای «آنچه فرو نهاده شده» است.

واژه‌های دیگر به همین معنا را «برخوابه» و «شادگونه» نوشته‌اند. «برخوابه» که به معنای چیزی است که بر آن می‌خوابند اما در فرهنگ‌های قدیمی به اشتباه آن را «برخوانه» و «بزجوانه»!! و در نتیجه «بزغاله»!! خوانده‌اند.

همچنین «توشک» ترکی را به اشتباه «پوشک»/پُشَک (در گویش فرارود) به معنای «پیشی» یا گربه خوانده‌اند و در فرهنگ دهخدا همه‌ی این بدخوانی فهرست شده‌اند.

در زبان عربی (به احتمال بر پایه‌ی «بستر» یا «گستر» پارسی) واژه‌ی «مطرح» را به کار می‌برند که از فعل «ط/ر/ح» به معنای «گستردن و در پیش افکندن» دارد.

واژه‌ی «مطرح» عربی از راه زبان ایتالیایی در جزیره‌ی سیسیلی به صورت matracium وارد زبان لاتین شده و از آنجا در ایتالیایی به صورت materasso درآمده است. این واژه‌ی ایتالیایی در سده‌ی دوازدهم م. (ششم هجری) وارد زبان فرانسه‌ای کهن شده و materas گفته شده و از آنجا وارد انگلیسی شده و امروزه به شکل mattress نوشته می‌شود. امروزه در فرانسه‌ای آن را matelas می‌گویند.

دُشک را در ترکی استانبولی به صورت döşek می‌نویسند. واژه‌ی ترکی دیگر در همین پیوند، yatak به معنای «تخت» است که «یاتاقان» در مکانیکی از آن گرفته شده است.

Tuesday, September 08, 2015

واژه‌شناسی: قلم و مداد

سه‌شنبه ١٧/شهریور/١٣٩۴ – ٨/سپتامبر/٢٠١۵

با توجه به نزدیک شدن پاییز و فصل مدرسه، در این جستار به ریشه‌شناسی چند واژه‌ی مربوط می‌پردازم:

- قلم: این واژه شکل عربی شده‌ی واژه‌ی calamus در لاتین یا kalamos در یونانی (به خط یونانی: κάλαμος) است که خود به معنای «نای» (در انگلیسی: reed) است و در پوروا-هند-و-اروپایی *kole-mo- به معنای علف و نی است.



امروزه با اختراع قلم‌های جدید دیگر به این قلم‌های «قلم نی» می‌گویند و نام «قلم» به معنای قلم‌های امروزی است. این قلم‌های در انگلیسی «قلم‌های فواره‌ای» (fountain pen) می‌گویند.



- مداد: این واژه در عربی در اصل به معنای «مُرکب» است یعنی مایعی که بدان می‌نوشته‌اند. در حدیثی آمده که «مِداد العلما افضل من دماء الشهدا» یعنی «مرکب دانشمندان از خون شهیدان والاتر است». اما در دوران معاصر در زبان پارسی به ابزاری گفته می‌شود که از جنس چوب است و در میان آن گرافیت است.



- اتود: این واژه از زبان فرانسه‌ای etude به معنای «مطالعه» یا «طرح نخستین» است (همان study در انگلیسی). در زبان انگلیسی بدان «مداد مکانیکی» () یا «مداد تقتقی» () می‌گویند. علت آن که در پارسی بدان «اتود» می‌گوییم آن است که در طراحی و رسم فنی، به ویژه در هنرستان‌های فنی و هنری، و نیز در نقشه‌کشی، طرح نخستین یا به اصطلاح «اتود» را با این مداد می‌کشند و سپس با مُرکب آن را نهایی می‌کنند. از این رو بدان «مداد اتود» می‌گفته‌اند که به «اتود» کوتاه شده است.



- مُرکب: مایعی سیاه رنگ که برای نوشتن به کار می‌رود. در اصل به معنای «ترکیب شده» و از ریشه‌ی «ر/ک/ب» به معنای «سوار شدن» است که دیگر شکل‌های آن «ترکیب» و «رکاب» است. گاهی به مرکب، «جوهر» هم می‌گویند که خود عربی شده‌ی «گوهر» پارسی است.

- دوات: به معنای مُرکب‌دان است. نام‌های دیگر آن سیاهی‌دان، دوده‌دان، مداددان و لیقه‌دان است. واژه‌ی پارسی آن «آمه» است.

- لیقه: ماده‌ای از جنس پشم یا ابریشم که در دوات می‌گذارند که مرکب را جذب کند و از ریختن آن پیشگیری کند.

در زبان انگلیسی واژه‌های مربوط و ریشه‌شناسی آنان چنین اند:

- قلم: pen این واژه از pene در فرانسه‌ای کهن به معنای «پَر» آمده است که خود از penna در لاتین به همین معنا است. زیرا در گذشته با پَر پرندگان می‌نوشته‌اند. در زبان فرانسه‌ای معنای آن «شاه‌پَر» یا «پَر بلند پرندگان» بوده است. در زبان فرانسه‌ای به پَری که برای نوشتن به کار می‌رفته plume می‌گویند و اصطلاح «nom de plume» به معنای «نام قلمی/نام مستعار» نویسندگان از همین جا آمده است و در زبان انگلیسی هم به کار می‌رود.

- مداد: pencil این واژه در فرانسه‌ای کهن pincel بوده به معنای «قلم‌موی نقاشان» (در فرانسه‌ای امروزه pinceau) بوده است که خود از penicillus در لاتین آمده که شکل کوچک شده‌ی peniculus است که خود شکل کوچک penis به معنای «دُم» است زیرا قلم‌موی نقاشان را از موی دم جانوران از جمله شتر می‌ساخته‌اند. در گذشته برای نوشتن از قلم‌موهای کوچک برای نوشتن استفاده می‌کردند اما بعدها که در سده‌ی شانزدهم م. مدادهای چوبی/گرافیتی درست شد این نام همچنان به ابزار جدید داده شد.

- مُرکب: ink از enca در لاتین است enkauston یونانی به معنای «سوخته» است.

- دوات: inkwell که به معنای مُرکب‌دان است.

Thursday, August 20, 2015

تفسیر غلط سرگلزایی از داستان پینوکیو

پنج‌شنبه ٢٩/امرداد/١٣٩۴ - ٢٠/آگوست/٢٠١۵

در این که بیشتر داستان‌ها و افسانه‌ها، به ویژه داستان‌های قدیمی‌تر، چندلایه اند و هدف بیشتر آنها، به ویژه داستان‌های آموزشی و اخلاقی، تنها داستان‌سرایی نبوده شکی نیست. نمونه‌ی این داستان‌ها کتاب‌هایی همچون کلیله و دمنه و دیگر آثار ادبیات پارسی است. بیشتر داستان‌های مثنوی مولانای بلخی در ظاهر ساده اند اما مولانا از آنها برای آموزش نکته‌های عرفانی استفاده می‌کند. حتا به داستان‌های کودکان اشاره می‌کند:

کودکان افسانه‌ها می‌آورند ------------- درج در افسانه‌شان بَس سِرّ و پند
با پاگیری و گسترش «روان‌شناسی» برخی از روان‌شناسان به تفسیر داستان‌های قدیمی بر پایه‌ی باورها و یافته‌های روان‌شناسیک روی آوردند و کتاب «زبان از یاد رفته» (The Forgotten Language) نوشته‌ی شادروان اریش فروم (Erich Fromm)، روانکاو و روان‌شناس آلمانی-امریکایی، در این زمینه بسیار جالب و آموزنده است.

اما به تازگی یکی از دوستان متن زیر را برایم فرستاده است:
داستان پینوکیو را همه‌تان شنیده‌اید.

ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می‌سازد شبیه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ولی فراموش می‌کند نخ‌های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب «اختیار» می‌شود (پیکنو به زبان لاتین یعنی «دم بریده»).

وقتی ژپتوی پیر می‌خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می‌آید و به او جان می‌دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه‌ی روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز «جان یا حیات» است).

این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی‌خیزد عروسک ناتمام خود را می‌بیند که از در و دیوار بالا می‌رود و کارگاه نجاری‌اش را به هم می‌ریزد.

ژپتو پسرکی سر به راه می‌خواهد. بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می‌خرد و او را روانه‌ی مدرسه می‌کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند.

(گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می‌باشد و این دو از دیدگاه روان‌شناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).

روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می‌دهند. یک بار با وسوسه‌ی سیرک، یک بار با وسوسه‌ی شهربازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول‌ها را می‌کارند و درخت پول سبز می‌شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می‌بازد و به صفر می‌رسد.

چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش -------------- بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

نقطه‌ی اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می‌یابد و به خانه برمی‌گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی‌یابد. به ناچار برای یافتن گمشده‌اش به سفری دیگر رو می‌آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه‌ی زئوس/ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر «یونس‌وار» به شکم ماهی فرو می‌رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می‌یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می‌دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی‌گردد و از خلقت خود فراتر می‌رود و «انسان» می‌شود!


«کارلا کلودی» نویسنده‌ی ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه‌تایپ‌های یونگی را به کار می‌گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب، درس زندگی برونی و درونی را «سینه به سینه» انتقال دهد.


دکتر محمدرضا سرگلزایی
این متن از نظر زبان‌شناسی و ریشه‌شناسی ایرادهای فراوانی دارد. مانند:

- جپتو/ژپتو Geppetto در ایتالیایی شکل کوتاه جوزپه Giuseppe (شکل ایتالیایی «یوسف») است و ربطی به ژوپیتر Jupiter (در اصل لاتین: به معنای «پدر آسمانی») ندارد.

- نام «پینوکیو» Pinocchio به معنای ساخته شده از چوب ناروَن است (در ایتالیایی pino در انگلیسی pine) و به معنای «دُم بریده» نیست.

- ژوپیتر نام خدای رومیان است و ربطی به یَهوه‌ی عبرانی ندارد

- کارلو کولّودی (Carlo Collodi)، نویسنده‌ی پینوکیو، که به اشتباه نامش را کارلا (شکل مادینه یا مونث کارلو) نوشته در سده‌ی نوزدهم می‌زیسته و داستان پینوکیو در سال 1883 م. نوشته است. اما کارل گوستاو یونگ () سرنمونه‌ها (archetype) را در سده‌ی بیستم و در سال 1920 م. معرفی کرد. یعنی نزدیک 40 سال پس از چاپ پینوکیو.

- ربط داستان خضر و آب حیات به پینوکیو و پوسیدون یونانی هم جای پرسش دارد.

به نظر می‌رسد که نویسنده‌ی این متن خواسته چیزهایی را که در جاهای مختلف خوانده به هم ربط بدهد و با آوردن نام‌های گوناگون میزان مطالعه‌ی خود را نشان بدهد!

البته من شکی ندارم که پینوکیو داستانی آموزشی و اخلاقی برای کودکان است و نویسنده خواسته به کودکان انضباط بیاموزد و بگوید تفریح و بازی مفرط انسان را خر می‌کند، چیزی که امروز در غرب و دنیای سرگرمی پرست می‌بینیم که در جستار دیگری بدان خواهم پرداخت.

Friday, July 24, 2015

درباره‌ی گاهشماری طبری/گیلکی/مازندرانی

آدینه ٢/امرداد/١٣٩۴ - ٢۴/جولای/٢٠١۵

چند روزی از دوستانی نامه‌ها و پیغام‌هایی درباره‌ی گاهشماری یا سالشماری طبری/گیلکی/مازندرانی به دستم می‌رسد. در بزرگداشت رسم‌ها و زبان‌ها و گویش‌های محلی و استانی شکی نیست و من خود به این گونه‌گونی بسیار علاقه‌مند ام و می‌کوشم از همه‌ی دوستان و آشنایان درباره‌ی زبان یا گویش محلی‌شان بپرسم و بیاموزم و دوستانم را به ثبت و بزرگداشت و افتخار به این میراث‌ها تشویق می‌کنم. اما باید توجه داشت که همه‌ی اینها را در قالب «ایرانی بودن» خویش بزرگ داریم و نکوشیم خدای نکرده این گونه‌گونگی را مایه‌ی جداسری و بیگانه‌پنداری و یا برترپنداری بسازیم.

دوستی متن زیر را برایم فرستاد:

ماه‌ها و روزهای سالشماری گیلکی

سال گیلکی، دوازده ماه ۳۰ روزه دارد به علاوه ۵ روز اضافه به نام پنجیک (panjik) که به پایان ماه هشتم اضافه می‌گردند که روی هم رفته سیصد و شصت و پنج روز است. و هر چهار سال یک‌بار، یک روز به عنوان کبیسه به نام ویشَک بر پنج روز پنجیک اضافه می‌گردد.

(در مقایسه روزهای هجری شمسی با گیلکی، فرض بر سال‌های ۳۶۵ روزه است. در سال‌های با یک روز کبیسه، از آن‌جایی که یک روز به اسفند ماه هجری شمسی اضافه می‌شود و یک روز به پنج‌روز پنجیک در پایان ماه هشتم گیلکی، مقایسه اندکی تفاوت خواهد کرد)

اول: نوروز ما noruz mä
از ۱۷ مرداد شمسی هجری آغاز می‌شود و تا ۱۵ شهریور ادامه دارد. این ماه و روز اول آن، آغاز سال گیلکی است و در بزرگ‌داشت آن شعله نوروزی (نوروزِ بل noruzə bal) می‌افروختند و جشن آغاز سال می‌گرفتند.

دوم: کورچ ما kurc mä
از ۱۶ شهریور تا ۱۴ مهر ماه هجری شمسی می‌باشد. در این ماه، کوه‌نشینان کم‌کم از کوه‌ساران سربلند به سوی جلگه‌ها سرازیر می‌شوند.

سوم: اریه ما arye mä
از ۱۵ مهرماه تا ۱۴ آبان هجری شمسی.

چهارم: تیر ما tir mä
از ۱۵ آبان تا ۱۴ آذر طول می‌کشد.
صاحب فرهنگ اسدی، یکی از معانی تیر را فصل خزان نوشته است.
شاید استعمال «تیر» و «تیرماه» در معنی فصل خزان، یادگار باقی‌مانده نوعی از گاه‌شماری قدیمی‌تر (پیش از مبداء سال‌های باستانی ایرانی) باشد که تحویل سال را از اول تابستان می‌گرفتند.
در روز سیزدهم از ماه تیر ِ ما، جشن تیرما سینزه (سیزدهم تیرماه) برگزار می‌شود.
در این جشن، اعضای خانواده نیت می‌کنند و گوشوار، انگشتر، دکمه یا هرچیزی که می‌شناسند را در ظرف آبی که از پیش آماده شده می‌اندازند و دختر نابالغی در کوزه دست می‌کند و اشیاء را به طور تصادفی، یکی‌یکی بیرون آورده و به بقیه نشان می‌دهد و رباعی‌خوان، یک دوبیتی گیلکی (گِلِکی) می‌خواند و بقیه گوش می‌دهند و صاحب آن چیز از محتوای دوبیتی درمی‌یابد که نیتش برآورده می‌شود یا نه.

پنجم: موردال ما murdäl mä
۱۵ آذر تا ۱۴ دی ماه هجری شمسی. کوه‌نشینان، لاشه گوسفند و گاو را مردال گویند. در موردال‌ما، اواخر پاییز به سبب بارنده‌گی، نوعی گیاه به نام tijə در کوهستان‌ها می‌روید که گوسفند با خوردن آن دچار مرگ و میر می‌شوند.

ششم: شریر ما šarir mä
۱۵ دی تا ۱۴ بهمن هجری شمسی.

هفتم: امیر ما amir mä
۱۵ بهمن تا ۱۴ اسفند. به معنی نمیرماه، یا جاودان یا مهرماه گیلکی است. شانزدهم این ماه، امیر ِ مای هشت و هشت، یعنی ۱۶ مهرماه است که همان مهرگان معروف می‌باشد.

هشتم: آوَل ما äval mä
از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین هجری شمسی (چون اسفندماه در سال‌شماری هجری شمسی ۲۹ روزه است) طول می‌کشد. این ماه مقارن با اسفند و فروردین هجری شمسی است و در آن آیین کول‌کول چارشمبه (چهارشنبه‌سوری) اجرا می‌شود.
در پایان همین ماه، ۵ روز اضافه بر ۳۶۰ روز با نام پنجیک (panjik) جا می‌گیرد. هر چهار سال، یک روز به نام ویشَک نیز به این پنج روز اضافه می‌گردد. اگر سال ۳۶۵ روزه باشد، روزهای پنجیک به ترتیب: شانزدهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم و بیستم فروردین هجری شمسی خواهد بود و اگر سال ۳۶۶ روزه باشد، پانزدهم فروردین ویشک نام می‌گیرد و روزهای شانزدهم تا بیستم، باز هم پنجیک خواهند بود. در قدیم، در روزهای پنجیک، جشن می‌گرفتند و شخم زدن زمین و خیس نمودن شلتوک و بذر افشاندن را درست نمی‌پنداشتند.

نهم: سیا ما seyä mä
از ۲۱ فروردین تا ۱۹ اردیبهشت هجری شمسی.

دهم: دیا ما deyä mä
از ۲۰ اردیبهشت تا ۱۸ خرداد ماه هجری شمسی.

یازدهم: ورفًنه ما varfəna mä
از ۱۹ خرداد تا ۱۷ تیر ماه هجری شمسی. ماهی که برف نمی‌آید، اوج گرما.

دوازدهم: اسفندار ما esfandär mä
۱۸ تیر تا ۱۶ مرداد ماه هجری شمسی.
این هم چند توضیح من درباره‌ی این متن:

- این سالشماری همان سالشماری یزدگردی است که در دوران پیش از اسلام به خاطر نگرفتن کبیسه‌ها، آغاز سال نو به تابستان افتاد. کاری که عمر خیام و دیگر اخترشناسان ایرانی در زمان جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی کرد در واقع بازدیسی (اصلاح) سالشماری یزدگردی بود تا نوروز به آغاز فروردین و بهار بیفتد. این گاهشمار را به یاد جلال‌الدین ملکشاه، تقویم جلالی می‌گویند.

می‌توانید به نوشتارهای سیدحسن تقی‌زاده یا آقای رضا عبداللهی نگاه کنید:

- تقی‌زاده، سیدحسن، ۱۹۳۸ میلادی، گاهشمارهای کهن ایرانی
مقاله‌ی شادروان تقی‌زاده به زبان انگلیسی در این نشانی در دسترس است:

http://www.avesta.org/taqizad.htm

- عبد‌اللهی، رضا، ۱۳۷۵، تاریخ تاریخ در ایران، تهران، امیر کبیر

هم چنین می‌توانید به این مقاله از دکتر محمد حیدری ملایری نگاه کنید

http://aramis.obspm.fr/~heydari/divers/ir-cal-per.html

در دوران ساسانی مانند دوران هخامنشیان، سالشمار ایرانی دارای 12 ماه 30 روزه بود و در پایان سال پنج روز می‌ماند که به نام وَهیزَک یا بَهیزَک یا پنجه (همان پنجیک گیلکی) جشن گرفته می‌شد و در سال‌های کبیسه، این وهیزک شش روز بود.

بهتر است به جای «در مقایسه‌ی روزهای هجری شمسی با گیلکی» گفت «در مقایسه‌ی سالشمار رسمی خورشیدی ایران با سالشمار گیلکی»

- با توجه به جابجایی سر سال (از آغاز بهار به میانه‌ی تابستان)، در سالشمار یزدگردی، تیرماه هم به مهرماه افتاد

- نام ماه‌های سالشمار گیلکی/طبری به نام ماه‌های سالشمار رسمی کنونی نزدیک اند و در بیشتر موردها گویش محلی این نام‌ها اند. مانند
آوال = آبان.
موردال = اَمرداد.
شریر = شهریور
امیر = مهر
اسفندار = اسفند
دیا = دی

نام این ماه‌ها در زبان اوستایی و پهلوی در مقاله‌ی دکتر حیدری ملایری آمده است.

Tuesday, May 26, 2015

درباره‌ی قلیان و نام‌های آن

سه‌شنبه ۵/خرداد/١٣٩۴ – ٢۶/می/٢٠١۵

آنچه امروزه به صورت «قلیان» با قاف نوشته می‌شود در اصل «غَلَیان» است که به معنای «جوشیدن و غلغل کردن» است و به خاطر صدای آن چنین نامیده شده است.



غلیان بخش‌های مختلفی دارد که عبارت اند از:

- سر غلیان یا حقه: بخش بالایی آن که آتش و ذغال و تنباکو بر روی آن گذاشته می‌شود. سر غلیان را مانند سر چپق از گل مخصوص در کوره‌پزی‌های قم آماده می‌کردند. بهترین تنباکوی ایران را از کشتزارهای نزدیک شیراز می‌آوردند

- میانه: قسمتی از قلیان که میان مخزن آب و جایگاه تنباکو و آتش قرار دارد و آن چوبی است میان تهی که بر آن برای تزیین به عمل خراطی برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های مدور باشد. بهترین میانه‌های غلیان در نطنز از چوب گلابی و گردو ساخته می‌شد.

- میلاب: در بن میانه نایی است به نام میلاب (میل آب) که درون آن آب جای گیرد و آن ظرف از سفال یا از بلور و یا شیشه و یا چینی است.

- شیشه یا کوزه: ظرفی پرآب که میانه‌ی قلیان را بر آن استوار کنند

- نی/نای غلیان: بهترین نی پیچ که گاه طول آن تا چهار متر می‌رسید از دست کار استادان اصفهانی بود. بیشتر کسان باسلیقه یک سر نی پیچ فلزی همراه داشتند و به نی غلیان یا نی پیچ می‌زدند تا دهانشان به نی غلیان دیگران آلوده نشود. بادگیر آن از مس و نقره و حلبی و گاهی از طلای جواهرنشان تهیه می‌شد.

متن زیر نوشته‌ی شادروان احمد کسروی در «تاریخچه‌ی چپق و غلیان» است که آن را از فرهنگ دهخدا در درآیه‌ی «غلیان» می‌آورم:

احتمال قوی می‌رود که غلیان را ایرانیان پدید آورده باشند و نخست غلیان در ایران ساخته شده باشد، زیرا بی گفت‌وگو است که اروپاییان آن را نمی‌داشته‌اند و نمی‌شناخته‌اند و از این رو است که تاورنیه و دیگران ناچار بوده‌اند برای شناسانیدن، در سفرنامه‌های خود یکایک تکه‌های آن را با چگونگی پر کردن و کشیدن آن بستایند.

شصت و هفتاد سال پس از آن زمان، در پادشاهی شاه سلطان حسین، محمدرضا بیگ نامی به فرستادگی از سوی آن پادشاه به دربار لویی چهاردهم پادشاه فرانسه رفته، و هنوز تا آن هنگام اروپاییان غلیان را نشناخته بوده‌اند و از غلیان‌کشی محمدرضا بیگ در شگفت می‌شده‌اند و به تماشا می‌ایستاده‌اند.

همچنین بی گفت‌وگو است که عثمانیان آن را نساخته‌اند، زیرا تاورنیه (1605 - 1689 م.) در سفرهای خود از خاک عثمانی گذشته و به ایران آمده، غلیان را در گفت‌وگو از ایران و ایرانیان یاد می‌کند و هیچگاه نمی‌گوید آن را در عثمانی نیز دیده بوده است.

از اینها پیدا است که این افزار شگفت دودکشی میوه‌ی هوش و اندیشه‌ی ایرانیان بوده است که باید گفت هنری نشان داده‌اند و همچون عثمانیان و انگلیسیان در تاریخچه‌ی دودکشی جایی برای خود بازکرده‌اند و آنچه این را استوارتر می‌کند این است که نام‌های تکه‌های آن از سر غلیان و میانه و میلاب و نی و شیشه از زبان فارسی گرفته شده است ولی جای گفت‌وگو است که خود غلیان چه واژه‌ای است و از چه زبانی گرفته شده؟ آیا از «غلی » عربی به معنی جوشیدن است؟ اگر چنین است باز جای بحث است که چرا از خود فارسی نامی برای آن برگزیده نشده است ؟ (امروز غالباً با قاف می‌نویسند).

باری غلیان از آغازهای دودکشی در ایران شناخته می‌بوده و به کار می‌رفته است زیرا تاورنیه که در زمان‌های شاه صفی و پسرش شاه عباس دوم و نواده‌اش شاه سلیمان به ایران سفرها کرده، بارها از این افزار دودکشی یاد کرده است و از سخنان او چنین برمی‌آید که غلیان در میانه‌ی زمان شاه صفی و پسرش شاه عباس ساخته شده، و از این رو به گفته‌ی او شاه صفی چپق، ولی شاه عباس غلیان می‌کشیده است.

به هر حال از پیدایش غلیان نتیجه‌ای هم پیدا شده است و آن این که برای غلیان گونه‌ی دیگری از توتون برگزیده‌اند و آن را از روی همان نام اروپایی گیاه تنباکو نامیده‌اند.

با پیدایش غلیان دودکشان در ایران به دو دسته گردیده‌اند: غلیان‌کشان و چپق‌کشان. درباریان بیشتر غلیان را پذیرفته‌اند و ملایان بیشترشان چپق را برگزیده‌اند.

اعیانها در خانه‌ی خود آبدارخانه داشتند تا هرگاه غلیان خواستند داده شود. در میهمانی‌ها نیز بایستی نوکر غلیان به دست گیرد و همراه آقا برود. برای سفر نیز اندیشه به کار برده، قبل و منقل پدید آوردند که در میان راه پیاپی به روی اسب نیز غلیان کشند و نی‌های دراز مارپیچی برای همین بوده است.
گویا نام پارسی غلیان در اصل «نارگیلی» بوده است زیرا در آغاز کوزه‌ی آن را از نارگیل می‌ساخته‌اند. از همین رو در زبان عربی بدان «نارجیله» و در زبان فرانسه‌ای به آن نارگیله می‌گویند.

در زبان انگلیسی، امروزه چند نام برای غلیان به کار می‌رود:

- hooka که همان حقه است و از راه زبان اردو/هندی به زبان انگلیسی وارد شده است.این واژه بیشتر در انگلستان و بریتانیا به کار می‌رود.

- shisha که همان شیشه است و از راه زبان ترکی وارد زبان انگلیسی شده است. در کشورهای عربی مانند مصر به غلیان شیشه می‌گویند. این واژه بیشتر در امریکای شمالی به کار می‌رود.

بر پایه‌ی درآیه‌ی مربوط به غلیان در ویکی‌پدیا این ابزار در کشورهای دیگر چنین خوانده می‌شود:

- در کشورهای فلسطین، لبنان، سوریه، اردن: نارجیله
- در ترکیه و جمهوری آذربایجان و ازبکستان: آرگیله یا آرگیلی
- در آلبانیا (آلبانی): لوله یا لولاوا (lula یا lulava)
- در کرواسی، صربستان، بوسنی و هرزگوین، مقدونیه و بلغارستان: ناگیلی (na[r]gile (на[р]гиле)
- در اسپانیا: نارگیله Narguile
- در کشورهای شمال افریقا از جمله مصر و سودان و مغرب (مراکش) و الجزایر و تونس: شیشه
- در کشورهای عربی جنوب خلیج فارس یعنی کویت، بحرین، قطر، عمان، امارات عربی، یمن و عربستان سعودی: شیشه

البته گفته می‌شود که پزشکی هندی به نام «عرفان شیخ» در دربار اکبرشاه گورگانی () غلیان را اختراع کرده است ولی اهلی شیرازی (درگذشته 1535 م.) در شعرهای خود به غلیان اشاره کرده است. اما گویا در واقع، پزشکی ایرانی به نام حکیم ابوالفتح گیلانی به هندوستان مهاجرت کرد و پس از آن که مصرف تنباکو در هندوستان باعث پدید آمدن مشکل‌های تنفسی و تندرستی شد، وی برای کاستن از زیان‌های دود تنباکو این دستگاه را برای پالایش و تصفیه‌ی دود تنباکو اختراع کرده است.