Saturday, April 21, 2007

یادداشت‏هایی از گلستان سعدی - ١

شنبه ١/اردیبهشت/١٣٨۶ - ٢١/اپریل/٢٠٠٧

ما آثار شاعران و نویسندگان قدیمی‏مان را بیشتر به صورت آثاری صرفا ادبی می‏بینیم و کمتر به محتوای اجتماعی و تاریخی آنها توجه می‏کنیم.

من در یک بازخوانی از گلستان سعدی کوشیده‏ام یادداشت‏هایی بردارم که به نظرم جالب بودند و می‏شد از آنها نکته‏هایی فهمید. قصد دارم آنها را به تدریج در اینجا منتشر کنم.

باب هشتم: این باب شامل حکمت‏ها و گفته‏های کوتاه است.

١) سه چیز پایدار نماند: ... و علم بی‏بحث.

٢) ارتباط مسلمان و یهود:
به طیره گفت مسلمان: گر این قباله‏ی من -------- درست نیست، خدایا یهود میرانم!
یهود گفت: به تورات می‏خورم سوگند ------------ وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم!
(طیره: خشم)

٣)
خاک مشرق شنیده‏ام که کنند ------- به چهل سال کاسه‏ای چینی
صد به روزی کنند در مردشت ---------- لاجرم قیمت‏اش همی‏بینی

ظاهرا قدیم جنس‏های چینی کمتر بنجل بودند و کیفیت داشته‏اند!
مردشت= همان مرودشت در نزدیکی شیراز

۴) آبگینه همه جا یابی، از آن قدرش نیست.
تولید آیینه فراوان بوده و همه داشته‏اند.

۵) بس قامت خوش که زیر چادر باشد -------- چون باز کنی مادر مادر باشد!
ظاهرا مادر بزرگ‏های آن موقع تندرست بوده و به سلامت خود توجه داشته‏اند و به باشگاه تناسب اندام (fitness club) می‏رفتند.

۶) عادت غذاخوری مردم
حکیمان دیر دیر خوردند، عابدان نیم‏سیر، زاهدان سد رمق برگیرند، جوانان تا طبق برگیرند و پیران تا عرق کنند. قلندران چندان که در معده جای نفس نماند و بر سفره روزی کس.

٧) مشورت با زنان تباه است.

٨) عقل در دست نفس مانند مرد عاجز است با زن گُربُز.
آن موقع هم مردان زن ذلیل بودند!

٩) شرط وام گرفتن:
وامش مده آن که بی‏نماز است --------- گرچه دهنش ز فاقه باز است
کاو فرض خدا نمی‏گذارد ------------ از قرض تو نیز غم ندارد

١٠) مرد ِ بی‏مروت زن است.

١١) اذل موجودات سگ است.

١٢) مُقامر را سه شش می‏باید ولیکن سه یک می‏آید.
ظاهرا اشاره به قماربازی با سه تاس است. زیرا تخته نرد دو تاس دارد.

١٣) اول کسی که علم بر جامه کرد و انگشتری در دست، جمشید بود.

۱۴) علم بهتر است یا ثروت؟
اهل فضیلت همیشه محروم باشند.

١۵) قدرت رشوه:
قاضی چو به رشوت بخورد پنج خیار --------- ثابت کند از بهر تو ده خربزه‏زار

Wednesday, April 18, 2007

شرق و غرب

چهارشنبه ٢٩/فروردین/١٣٨۶ - ١٨/اپریل/٢٠٠٧

یکی از مشکلات رایج، سیاه و سفید دیدن همه چیز از آدم‏ها گرفته تا فرهنگ و تاریخ جهان است. و نمونه‏ی آن هم متمرکز دیدن همه‏ی خوبی‏ها در غرب است و همه‏ی بدی‏ها در شرق (یا برعکس، همه‏ی بدی‏ها در غرب و همه‏ی خوبی‏ها در شرق).

مثل همین مقاله در سایت ایران امروز در مورد مقایسه‏ی فرهنگ یونانی و ایرانی.
تأثیر فرهنگ یونانی بر تمدن امروز اروپایی

بسیاری از اروپاییان و غربیان همه‏ی خوبی‏ها و آزادی و اندیشه را تنها از آن و منسوب به خود می‏دانند و سایر ملت‏ها و کشورها را عقب مانده و بدون این صفت‏ها می‏دانند.

به این دو بند توجه کنید:

آن هنگام که یونان راهی دیگر ‌پیمود، ایران در سایه‌ی نظام‌های پادشاهی خودکامه ماند و زیست. در نتیجه، زیستن یونانی تفاوتی ماهوی با زیستن ایرانی یافت. انسان در یکی سرنوشت خود و جامعه‌اش را بدست گرفت، زیرا خود را در آن بازمی‌یافت، در دیگری به سرنوشتی گرفتار آمد که آن را پادشاهان خودکامه برایش رقم می‌زدند. در یکی اندیشه آزاد شد و در پی آن روان انسان رها گشت تا عقل و پندار خود را به پرواز درآورد و در دیگری انسان در جزم‌های دین فروغلتید و در جهانی لاهوتی سیر کرد و روان‌‌اش در حصار بندهای خودکامگی حاکمان به اسارت رفت. بدین گونه انسان ایرانی در درازای هزاره‌ها به خودکامگی گردن نهاد.

آزاداندیشی در دولت-شهرهای یونانی زمینه‌های توانمندی در اندیشه‌ی انتزاعی را فراهم آورد؛ توانی که از درون آن فلسفه و علم زاده شد. بدین گونه یونانیت با تکیه بر خرد انسانی، فرهنگ‌ساز شد. ولی تمدن ایرانی را بی‌شک نمی‌توان تمدنی آزاداندیش دانست. تمدن ایرانی، تمدن خودکامگی و ساخته و پرورده‌ی خودکامگان است. انسان ایرانی طعم آزاداندیشی را هرگز نچشیده است و هر آن کس که چنین کرد، در مدار بسته‌ی خودکامگان گرفتار آمد. آزاداندیشی گناهی بود کبیره و دگراندیشان را چنان کوفتند که به قعر یأس و سرخوردگی فروغلتیدند.

یک تصویر کاملا کلیشه‏ای از ایران و یونان!

فلسفه و علم در یونان زاده شد! گزافه از این بالاتر؟ پس مصر و میان‏رودان و هند و چین چه نقشی داشته‏اند؟ چرا فیثاغورس برای آشنایی با اعداد به بابل رفت؟ چرا تالس برای آموختن هندسه به مصر رفت؟ و هزاران چرای دیگر.

نمی‏دانم آیا آقای داود خدابخش نویسنده‏ی این مقاله است یا تنها از دو منبع یادشده در پایان مقاله رونویسی کرده است. آیا وی واقعا به این حرف‏های بی‏پایه اعتقاد دارد؟

نخست آن که به نظر من و طبق کتاب‏هایی که خوانده‏ام استقلال شهرهای یونان بیشتر به خاطر اختلاف سلیقه‏شان بود نه به خاطر آزادگی و همواره نیز با هم دشمنی و رقابت داشتند. در زمان هخامنشیان برخی از این شهرها سعی داشتند حمایت هخامنشیان را جلب کنند. اما برخی دیگر مردم آن شهرها را بزدل می‏دانستند. و وقتی این شهرها زیر فرمان اسکندر مقدونی با هم متحد شدند توانستند به ایران حمله کرده و ”امپراتوری هلنی“ را به وجود بیاورند که البته با مرگ اسکندر نیز از هم پاشید.

اگر این نوع حکومت نشانه‏ی پیشرفت باشد باید استقلال قبیله‏های اعراب پیش از اسلام را نیز نشانه‏ی پیشرفت آنان دانست. و بیعت آنان را نیز نوعی دموکراسی نامید.

دوم آن که: همان زمان که در شاهنشاهی هخامنشی برده‏داری ممنوع بود و کسانی که در ساخت کاخ‏های شاهی کار می‏کردند دستمزد و حتا بیمه داشتند، در یونان برده‏داری کاملا پذیرفته شده بود و حتا ارسطو معتقد بودند که بردگان نیز مانند چارپایان جز اموال صاحبان‏شان هستند و برده زاده شده‏اند و تا ابد باید برده باشند. و اسپارتی‏ها برای تمرین‏های نظامی خود از بردگان استفاده کرده و آنها را می‏کشتند.

سوم آن که از نویسندگان اروپایی و طرفداران این گونه عقیده‏ها باید پرسید:
در تاریخ چه کسانی چندین سده (نه چند سال و چند دهه) به نام دوران تاریکی و جهل (Dark Ages) نامیده شده است؟ در کجا افراد به خاطر مخالفت با کلیسا زنده زنده در آتش سوزانده می‏شدند؟ در امریکا تا همین سده‏ی هژدهم زنان را به جرم موهوم ”جادوگری“ می‏سوزاندند (witch hunt).

مطلق‏گرایی و مطلق‏پنداری آفتی است که در همه سطح و همه جا ضرر دارد. چه به صورت مذهبی (اسلام‏گرایی، مسیحی‏گرایی یا یهودی‏گرایی) چه به صورت غیردینی مانند شرقی/غربی و چه به صورت ملی‏گرایی مفرط (پان-عربیسم، پان-ترکسیم، پان-ایرانیسم).

هر ملتی فراز و فرودهایی داشته است، روزهای روشن و تاریک، دوران جهل و دانایی و همه نوع روزگاری گذرانده است به ویژه ملت‏های باسابقه‏ای مثل ایران و یونان و هند و چین و مصر. بنابراین انگشت گذاشتن بر روی یک دوره و تعمیم آن به تمام تاریخ و تمدن یک سرزمین یا نشانه‏ی ناآگاهی است یا از روی غرض.

غربیان که ادعای خردگرایی دارند هنوز به خیلی خرافات از جمله نحسی عدد سیزده معتقدند. معتقدند روز جمعه‏ای که سیزدهم ماه هم باشد بسیار نحس و بدشگون است. اگر همین ها در روزنامه‏های ایران بود نشانه‏ی خرافاتی بودن ما می‏شد اما در روزنامه‏های امریکا نشانه‏ی تنوع و آزادی و یا برای سرگرمی است.

اروپاییان از سده‏ی هژدهم شروع کردند به بازنویسی تاریخ. به ویژه در مطالعه‏های شرق‏شناسی سعی کردند بیشتر به کتاب‏های عرفانی و غیرعلمی شرقیان توجه کنند و دستاوردها و پیشرفت‏های علمی شرقیان در ریاضیات، مهندسی، پزشکی، نجوم و غیره را مسکوت گذاشتند. تا همین تصویر ارائه شده در نوشته‏های بالا رایج شود که ایرانیان و شرقیان در تمام تاریخ خود در خودکامگی غرق و مشغول رازورزی بوده‏اند و غربیان نیز از آغاز تاریخ، بی هیچ وقفه‏ای خردورز و مردم‏سالار. اگر در روزی یا ساعتی نشانی از رازورزی در غرب دیده شود آن هم زیر نفوذ این شرقیان بوده است!

مثلا عمر خیام که فیلسوف و ریاضی‏دان بزرگ و ستاره‏شناس برجسته‏ای بوده امروز تنها به خاطر چند رباعی شناخته می‏شود نه به خاطر کارهایش در ریاضیات. پورسینا، خوارزمی، جمشید کاشانی، عمرخیام، عبدالرحمان صوفی و هزاران دانشمند دیگر ایرانی و شرقی (پیشرفت‏ها و کشفیات ریاضی در هند، کارهای مهندسی در مصر و چین) به چشم اینان نمی‏آیند.

در زمان پیش از انقلاب ایران و بعد از آن اصطلاح مسخره‏ی ”دوران سه هزار ساله‏ی ستم‏شاهی“ رایج شده بود. انگار در آن سه هزار سال تمام مردم کره‏ی زمین در رفاه و عدالت و آزادی و برابری و مردم‏سالاری زندگی می‏کرده‏اند و فقط مردم بدبخت ایران زیر فرمان چند شاه ستمگر بوده‏اند.

Monday, April 16, 2007

مدرسه‏هاي ايران

دوشنبه ٢٧/فروردين/١٣٨٦-١٦/اپريل/٢٠٠٧

در تاريخ اسلامي، مدرسه بيشتر همان چيزي بوده است كه امروزه ما به نام حوزه‏هاي علوم ديني يا حوزه‏ي علميه مي‏شناسيم.

در شعرهاي حافظ و ديگر سخن‏سرايان پارسي مدرسه همواره به همين معنا بوده است.
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گير ------------ چه وقت مدرسه و بحث كشف كشاف است؟
فقيه مدرسه دي مست و فتوا داد --------- كه مِي حرام ولي بِه ز مال اوقاف است.
ز قيل و قال مدرسه حاليا دلم بگرفت ------- يك چند نيز خدمت معشوق و مِي كنم
(حافظ)
بحث و تكرار از براي دين بود در مدرسه ------ وز تو آنجا فوت شد اي عالم مختار، دين
(سيف فرغاني)

(كشاف در بيت اول اشاره به كتابي است در تفسير قران به نام ”الكشاف عن الحقيقة التنزيل“ به معناي ”آشكاركننده‏ي حقيقت وحي يا قران“ نوشته‏ي ابوالقاسم محمود زمخشري عالم ديني ايراني متولد خوارزم. وي به علت آن كه سال‏هاي زيادي در كنار كعبه زندگي كرده و معتكف شده بود لقب جارالله به معناي همسايه‏ي الله گرفت)

اين معناي مدرسه هنوز در زبان‏هاي اردو و تركي استانبولي (كه زير نفوذ پارسي بوده‏اند) رايج بوده و منظور از مدرسه هنوز ”مدرسه‏ي علوم ديني“ است.

در دوران نوين (مدرن) با ايجاد مدرسه‏هاي نوين به سبك غربي (مانند تاسيس مدرسه‏ي دارالفنون به فرمان اميركبير) و دنياگرا (secular) شدن نظام آموزشي در زمان رضا شاه، نظام آموزشي از دست آخوندها بيرون آمد و در زبان پارسي نيز مدرسه ديگر آن معناي قديمي را ندارد.

اما پس از انقلاب ايران در سال ١٣٥٧ و قدرت‏گيري آخوندها مدرسه دوباره از سبك دنياگرا برگردانده و به نوعي به مدرسه‏هاي علوم ديني تبديل شد و اين فرايند هر سال بيشتر پيشرفت مي‏كند. و دامنه‏ي اين مذهبي شدن و دنياگرازدايي (desecularization) به دانشگاه‏ها هم رسيده است. به طوري كه بيشتر هدف مدرسه‏هاي امروز ايران توليد طلبه و آخوند است تا دانش‏آموز و دانشجوي محقق. يكي از هدف‏هاي وحدت حوزه و دانشگاه نيز همين بوده است. يعني دانشگاه‏ها كه پيش از انقلاب مركزهاي علمي و دنياگرا بودند تبديل شدند به مركز آموزش علوم ديني.

براي نمونه به سرفصل درس‏ها نگاه كنيد. آموزش قران و عربي از دوران ابتدايي شروع مي‏شود. كودكاني كه هنوز زبان مادري خود را نمي‏دانند و نمي‏توانند خط نسبتا ساده‏ي پارسي را بخوانند بايد متن قران را به زبان و خط عربي بخوانند همراه با قواعد پيچيده‏ي عربي مانند حروف شمسي و قمري، يرملون، حروف علّه و هزاران چيز ديگر.

در دانشگاه درس متون اسلامي، تاريخ اسلام، معارف و اخلاق اسلامي اجباري هستند. اما هيج حرفي از تاريخ ايران و جهان يا جغرافياي جهان و ديگر علوم انساني نمي‏شود.

تهران عتيق

يك‏شنبه ٢٦/فروردين/١٣٨٦-١٥/اپريل/٢٠٠٧

در وبگاه پارسي بي.بي.سي مطلبي يافتم در مورد فيلم مستندي به نام ”تهران عتيق“ درباره‏ي تاريخچه‏ي تهران به اين نشاني:

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/03/050325_ag-acient-tehran.shtml

سليمان شريف پور سازنده و محققی که اين فيلم رو با بودجه شخصيش ساخته است.

خلاصه‏ي مطلب:

يکی از قديمی ترين دوره ها، دوره ای است که در چشمه علی و در جنوب تهران (منطقه ۲۰ تهران) پيدا شده که ۸۰۰۰ سال پيش، يک قوم از ايرانی‏ها در آنجا زندگی می‏کردند.

اقوام اوليه حدود ۸۰۰۰ سال پيش به ناحيه‏ای که امروزه به آن تهران می‏گوييم، در نزديکی چشمه علی، استقرار پيدا می کنند و به مدت ۲۰۰۰ سال در آنجا زندگی کردند.
بعد از گذشت چند سال، در اواخر هزاره دوم قبل از ميلاد، شروع مهاجرت ها از نواحی ديگه آغاز شد. يکی از اقوامی که به اين ناحيه مهاجرت کرد در قيطريه امروزی ساکن شدن.

بنابراين ما در اين ناحيه چند دوره سکنه داريم، هزاره ششم قبل از ميلاد، هزاره پنجم قبل از ميلاد و اوايل هزاره چهارم قبل از ميلاد. بعد از اون ما سکنه ای نداريم تا هزاره دوم قبل از ميلاد که در تپه قيطريه وجود داشت.

از اون به بعد در اين ناحيه تهران سکنه وجود داشت تا دوران حکومت ها که اوليش حکومت مادها بود و بعد هخامنشی ها. در دوران حکومت هخامنشی ری يکی از مراکز مهم محسوب می شد که تهران يکی از روستاهاش بود.

بنابراين تهران از هزاره دوم قبل از ميلاد، به عنوان يکی از روستاهای جانبی ری محل سکونت مردم بوده.

تهران تا حدود ۲۰۰ سال پيش روستايی بود از روستاهای شهر تاريخی ری که توسط آقا محمد خان قاجار به عنوان پايتخت انتخاب شد. آقا محمد خان قاجار در تهران تاجگذاری کرد و سند اين شهر به نام قاجار زده شد.

از اون به بعد تهران گسترش پيدا کرد تا جايی که روستاهای اطراف ضميمه اون شدن. حتی امروز بلندترين نقطه طولی و عرضی اون به چند ده کيلومتر می رسد.

Saturday, April 14, 2007

نان بربری

شنبه ٢۵/فروردین/١٣٨۶ - ١۴/اپریل/٢٠٠۶

هَزاره نام گروهی از مردم ساکن افغانستان است که بربری نیز نامیده می‏شدند. در زمان قاجار گروهی از بربریان به تهران آمدند و به کار نان‏پزی پرداختند. نان آنان به نام نان بربری شناخته شد. (فرهنگ دهخدا)

هزاره‏ها در خراسان نیز ساکن بودند تا این که در زمان رضاشاه دولت افغانستان ادعا کرد که اینان افغان هستند و باید به آن کشور برگردانده شوند. از این رو نام آنان به خاوری برگردانده شد.

در مورد مردم هزاره آقای محمدتقی خاوری کتابی نوشته است به نام «مردم هزاره و خراسان بزرگ» که می‏توانید در وبگاه پارسی بی.بی.سی بیشتر بخوانید.

Friday, April 13, 2007

خشیارشا و احمدی‏نژاد

جمعه ۲۴/فروردین/۱۳۸۶ - ١٣/اپریل/٢٠٠٧

این نوشته را امروز یکی از دوستان برایم با ای-ميل فرستاده. (با کمی ویرایش ادبی از من)

خواب دیدم خشیارشا از فرط عصبانیت از فیلم «سیصد» دوباره زنده شده و دارد لشکر جمع می‌کند تا به هالیوود حمله کند.

چشمش افتاد به پُستر احمدی‏نژاد که شالی سیاه و سپید دور گردنش بود، دستش را مشت کرده دهانش باز و دندان‌ها و زبان کوچکش هویدا بود.

خشیارشا عقب عقب رفت با لکنت زبان پرسید: «این فرتور از آن کیست؟!»

گفتم »پادشاها! این فرمانروای امروز ماست.»

با دو دست چنان بر فرق ملوکانه‌اش کوبید که نقش زمین شد. قبل از رحلت مجدد گفت: «آبروی گذشته پیشکش! آبروی امروزتان را نجات دهید.»

(فرتور به پارسی عکس را گویند)

در حاشیه باید بگویم که یکی از اشتباه‏های رایج نوشتن نام این شاه به صورت خشایارشاه است (که از آن نام خشایار نیز ساخته شده). در صورتی که نام درست وی خشایارشا است و «شا» در اینجا ربطی به شاه ندارد. خشیارشا در اصل خشتره (khshtra) + ارشه (arsha) بوده است به معنای «شهریار راستی».

Thursday, April 12, 2007

ساسانيان و جندالله

پنج‏شنبه ٢٣/فروردين/١٣٨٦-١٢/اپريل/٢٠٠٧

همان طور كه پيشتر گفته‏ام بسيار از واژه‏ها و مفهوم‏هاي ايراني/پارسي در زمان ساسانيان از طريق تازيان شهرنشين و رعيت ايران به زبان تازي وارد شده و پس از اسلام دوباره به شكل عربي به زبان پارسي وارد شده‏اند.

يكي از اين مفهوم‏ها گُند (gund) است. سپاه ساسانيان به بخش‏هاي تقسيم مي‏شد كه يكي از آنها گند نام داشت و فرمانده‏ي آن گندسالار خوانده مي‏شد. اين واژه به زبان عربي رفته و به صورت جند درآمد. در قران نيز مسلمانان و فرشتگان به عنوان لشكر الله يا جندالله ناميده شدند.

Monday, April 09, 2007

مسجد و محراب و مناره

دوشنبه ٢٠/فروردين/١٣٨٦-٩/اپريل/٢٠٠٧

باور همگان بر اين است كه واژه‏هاي مسجد و محراب و مناره ريشه‏اي اسلامي دارند و به ترتيب به معناي ”محل سجده و عبادت“ و ”محل جنگ [با شيطان]“ و ”محل آتش يا نور“ هستند. در فرهنگ دهخدا به نقل از فرهنگ غياث اللغات آمده ”محراب: طاق درون مسجد كه به طرف قبله باشد. چون طاق مذكور آلت حرب شيطان است لهذا محراب نام كردند.“

اما در واقع اين دو واژه از زبان پارسي به زبان تازي رفته و به اين شكل جديد دوباره به ما برگردانده شده‏اند.

مسجد تازي شده‏ي مَزگت يا مزكت است به معني معبد. كه البته خود در زمان ساساني از زبان آرامي به پارسي وارد شده بود. در نوشته‏هاي مولاناي بلخي (مثنوي، ديوان شمس و فيه مافيه) و شمس تبريزي (مقالات شمس) و ساير نوشته‏هاي پارسي همچنان اين واژه كاربرد داشته و به همين صورت به زبان‏هاي اروپايي وارد شده است و در زبان انگليسي به صورت mosque درآمده است.

اما محراب. در واقع اصل اين واژه مِهرابه است تشكيل شده از مِهر (خداي باستاني ايران) + پسوند آبه (جا و مكان). پسوند آبه در واژه‏هاي ديگري نيز ديده مي‏شود مانند
- گرمابه (جاي گرم، حمام)
- سردابه يا شكل كوتاه شده‏ي سرداب (جاي سرد، زيرزمين)
- گورابه يا گوراب به معناي گنبدي كه بر سر گور كسي سازند.
(البته معناي ديگر گوراب پاپوش پشمي است كه براي دفع سرما پوشند. كه امروزه به صورت تازي‏شده‏ي جوراب در پارسي به كار مي‏رود).

در كيش مهرپرستي يا ميترايسم كه كيش باستاني ايران بوده معبد شكل خاصي داشته از جمله آن كه در ورودي معبد رو به شرق و سوي خورشيد بوده است. در بخش جلوي شبستان معبد نيز تصويري از خداي مهر - كه خورشيد نماد آن بوده است - قرار داشته است. به اين قسمت مهرابه گفته مي‏شده است. همين ساختار در كليساي مسيحيان نيز ديده مي‏شود زيرا دين مسيحيت از مهرپرستي تاثيرهاي زيادي گرفته است كه بعدا خواهم نوشت.

از آنجا كه خورشيد نماد خداي مهر بوده و مهر خداي نگهبان پيمان‏ها و دوستي بوده ما همچنان در زبان پارسي واژه‏ي مهر را هم به معني خورشيد و هم به معني عشق و دوستي به كار مي‏بريم.

مناره نيز به معني آتش‏دان است و يادگاري است از برج‏هاي آتشكده‏ها كه بر فراز آنها همواره آتشي روشن بوده است. بعد از فتح ايران توسط مسلمانان معماري معبدهاي ايراني بر معبد مسلمانان تاثير گذاشت و مناره نيز يكي از آنهاست.

اين هر سه موضوع را در حدود سال ١٣٦٧ در گفتگويي با شادروان موبدان موبد رستم شهرزادي رهبر زرتشتيان ايران شنيدم.

Friday, April 06, 2007

تاريخ عثماني

جمعه ١٧/فروردين/١٣٨٦-٦/اپريل/٢٠٠٧

متاسفانه در نظام آموزشي ايران نه تنها تاريخ ايران آموزش داده نمي‏شود و تنها به دوران قاجار و پيمان‏هاي ننگين گلستان و تركمان‏چاي بسنده مي‏شود. از تاريخ جهان و منطقه نيز سخني به ميان نمي‏آيد.

من چيز زيادي از تاريخ امپراتوري عثماني نمي‏دانستم تا اين كه سال گذشته متوجه شدم چقدر نمي‏دانم. از اين رو كمي مطالعه كردم و متوجه شدم كه:

گروهي از تركان به سركردگي ارطغرل در سال ١٠٧١ ميلادي/٤٥٠ خورشيدي در نبرد ملازگرد در ركاب سلجوقيان روم (آسياي كهتر يا آناتولي) جنگيدند. بعدها رهبري آنان به عثمان پسر ارطغرل رسيد و از آن به بعد به نام تركان عثماني (عثمانلو) معروف شدند. آنان بر اثر جنگ‏هاي متعدد قدرت بيشتري به دست آورده و به تدريج جايگزين سلجوقيان روم شدند. سپس در سال ١٤٥٣ ميلادي/٨٣٢ خورشيدي/٨٥٦ قمري سلطان محمد عثماني توانست شهر كنستانتين‏آباد يا قسطنطنيه پايتخت امپراتوري روم شرقي را فتح كند و از اين رو به سلطان محمد فاتح معروف شد.

پس از قدرت‏گيري تركان عثماني، تاريخ نويسان آنان داستاني ساختند به نام روياي عثمان. به اين شكل كه عثمان پسر ارطغرل در خواب ديد كه از شكمش درختي سبز شد و هلال ماه را ديد. و تفسير آن چنين بود كه از نسل عثمان شاهي برخواهند خاست كه اسلام را گسترش مي‏دهند.

بعد از فتح قسطنطنيه، پيشروي تركان عثماني در اروپا شروع شد و توانستند يونان و بالكان و شرق اروپا را زير نفوذ خود درآورند. در همين زمان بود كه مردم بوسني و هرزه گوين مسلمان شدند. اين پيشروي ادامه يافت و تركان در سده‏ي هفدهم ميلادي در سال ١٦٨٣ ميلادي/١٠٦١ خورشيدي/١٠٩١ قمري تا پشت دروازه‏هاي شهر وين پايتخت پادشاهي هابسبرگ در اتريش رسيدند و وين را محاصره كردند اما اين شهربند موفقيت‏آميز نبود و تركان دست خالي برگشتند.

در سده‏ي نوزدهم ميلادي افول امپراتوري عثماني شروع شد. پس از يك رشته اصلاحات (در اصطلاح تركي: تنظيمات) در سال‏هاي ١٨٣٩ تا ١٨٧٦ ميلادي/١٢١٧ تا ١٢٥٤ خورشيدي) ديگر دوام امپراتوري مشكل شده بود. تا اين كه پس از جنگ جهاني اول امپراتوري عثماني منحل شد.

اروپاييان كه پس از محاصره‏ي وين تلاش خود را براي شكست عثماني شروع كرده بودند توانستند پس از چند سده مبارزه و پس از پايان جنگ جهاني اول، در سال ١٩١٨ امپراتوري عثماني را بين خود تقسيم كنند. بخش‏هايي به بريتانيا و بخش‏هايي به فرانسه رسيد. تركيه به عنوان جمهوري اعلام استقلال كرد. سلطان‏هاي عثماني خود پس از شكست خلافت فاطميان مصر خود را خليفه‏ي مسلمانان اعلام كرده بودند. پس از اعلام جمهوري، مصطفا كمال پاشا سلطان عثماني را از خلافت نيز عزل كرد و بساط اين دولت به كلي از صفحه‏ي تاريخ برچيده شد.

اين نوشته خلاصه‏اي خيلي كوتاهي بود از كتابي به نام ”روياي عثمان“ نوشته‏ي يك خانم امريكايي به نام كارولين فينكل كه مي‏توانيد در وبگاه آمازون آن را ببينيد.



در برخورد بين دولت عثماني و اروپا يكي از مهم‏ترين نقاط تاريخي از ديد اروپاييان نبرد دريايي لوپانتو است. ناخداي بازنشسته حميد كجوري در وبلاگ خود در اين باره مطالب جالبي نوشته است به اين نشاني:
بخش يكم: درآمد
بخش دوم: نيروي دريايي عثماني
بخش سوم: انگيزيسيون
بخش چهارم: اتحاد مقدس
بخش پنجم: شناورهاي جنگي در قرون وسطا
بخش ششم: پاروزنان قرون وسطا
بخش هفتم: جنگ و پايان كار
بخش هشتم: تصويرها

اتحاديه‏ي مقدس (Holy League) اروپا توانست در اين نبرد براي نحستين بار سپاه عثماني را شكست دهد و اسطوره‏ي شكست‏ناپذيري عثماني باطل شد. البته اين شكست براي عثماني چندان اهميتي نداشت و در مدت كوتاهي پس از لوپانتو دوباره اروپاييان را شكست دادند.

Wednesday, April 04, 2007

فرنگ و فرنگي

چهارشنبه ١٥/فروردين/١٣٨٦-٤/اپريل/٢٠٠٧

فرانك‏ها (Franks) قبيله‏اي ژرمن بودند كه در سده‏ي چهارم ميلادي وارد قلمروي امپراتوري روم شدند. پس از فتح كشور گل (Gaul) توسط روميان در آنجا ساكن شدند. اين كشور بعدها به نام آنان فرانس (France) يعني سرزمين فرانك‏ها ناميده شد. در سده‏ي هشتم ميلادي/دوم خورشيدي شاه آنان به نام چارلز بزرگ (در لاتين كارلوس ماگنوس و در زبان فرانسه شارلماني يا شارلمان Charlemagne) پيروزي‏هاي بزرگي به دست آورد و به مقام امپراتوري روم مقدس رسيد. وي با هارون الرشيد خليفه‏ي معروف عباسي ارتباط برقرار كرد و هارون الرشيد برايش به عنوان هديه ساعت مكانيكي آبي و پيلي سپيدرنگ فرستاد.
از آن زمان اروپاييان در زبان پارسي به نام فرنگي (در عربي فرنجي) شناخته مي‏شدند. با شروع جنگ‏هاي صليبي در سده‏ي يازدهم ميلادي/چهارم خورشيدي دوباره صفت فرنگي و فرنگ در زبان ما ديده مي‏شود. سعدي در بوستان مي‏گويد:
بدو گفت اي يار شوريده رنگ --------- تو هرگز غزا كرده‏اي در فرنگ؟

با كشف دنياي جديد يا قاره‏ي امريكا سيل محصولات جديد به دنياي قديم سرازير شد و در زبان پارسي اين محصولات به عنوان فرنگي شناخته شدند. مثلا گوجه‏ي فرنگي، هويج فرنگي، توت فرنگي، نخود فرنگي، تره فرنگي و ... حتا بيماري كوفت يا سيفيليس (syphilis) به نام آبله‏ي فرنگي شناخته مي‏شد.

در دوران نوين نيز با سفر ناصرالدين شاه قاجار به فرانسه ارتباط و برخورد با مفهوم‏ها و محصول‏هاي فرنگي شدت گرفت. همين موضوع بسياري از پارسي زبانان را به اشتباه به اين گمان انداخته كه فرنگ همان فرانسه است و ما از زمان قاجار با فرنگ آشنا شده‏ايم.

Monday, April 02, 2007

بوستان سعدی

دوشنبه ١٣/فروردین/١٣٨۶ - ٢/اپریل/٢٠٠٧

شیخ مصلح‏الدین سعدی شیرازی از بزرگترین سخنوران زبان پارسی است. بر اساس نوشته‏های خودش در کودکی پدرش را از دست داد.

مرا باشد از درد طفلان خبر ------- که در خردی از سر برفتم پدر

سپس به دلیل ناآرامی‏های سیاسی با حمایت حاکم شیراز، ابوبکر بن سعد زنگی، شهر را ترک کرد.

سعدیا! حب وطن گرچه حدیثی است شریف ------- نتوان مُرد به سختی که «من اینجا زادم»
(اشاره به حدیثی از پیامبر اسلام: حب الوطن من الایمان=وطن دوستی نشانه‏ی ایمان است)

وی به خاطر علاقه و وابستگی به سعد پسر ابوبکر زنگی، تخلص سعدی را برگزید. پس از خروج از شیراز، در نظامیه‏ی بغداد درس خواند و دارای مقرری (به اصطلاح آن زمان «ادرار» = آنچه به صورت دوره‌ای داده می‌شود) یا به اصطلاح امروز بورسی بود که به احتمال از طرف حاکم شیراز برایش تهیه شده بود:

مرا در نظامیه ادرار بود --------- شب و روز تلقین و تکرار بود

سپس به حج رفته و بعد از آن به گردش و تجربه در جهان آن روز پرداخت: از هند (شهر سومنات) و چین و کاشغر در شرق گرفته تا اورشلیم و شمال آفریقا (مغرب) در غرب.

بتی دیدم از عاج در سومنات ---------- مرصع چو در جاهلیت منات

قضا را، من و پیری از فاریاب ------- رسیدیم در خاک مغرب به آب

وی سپس به زادگاه خود شهر شیراز بازگشت.

سعدی در سال ۶۵۵ هجری قمری/۶۳۶ خورشیدی به نگارش یک مثنوی پرداخت تا تجربه‏های خود را بیان کند.

در اقصای عالم بگشتم بسی --------- به سر بردم ایام با هر کسی
تمتع به هر گوشه‏ای یافتم --------- ز هر خرمنی خوشه‏ای یافتم...
دریغ آمدم زآن همه بوستان --------- تهی دست رفتن بر دوستان
به دل گفتم از مصر قند آوردند ------ بر دوستان ارمغانی برند
مرا گر تهی بود از آن قند دست ------ سخن‏های شیرین‏تر از قند هست...
ز شش صد فزون بود پنجاه و پنج -------- که پردُر شد این نامبردار گنج

سعدی در زمان خود شهرت فراوانی در سخنوری کسب کرده بود. گویا برای تحکیم موقعیت خود و رقابت با استاد بزرگ سخن پارسی، فردوسی توسی، مثنوی خود را بر همان وزن و بحر شاهنامه (یعنی بحر متقارب و وزن فعولن فعولن فعولن فعول) سرود. بر خلاف گلستان، سعدی به این مثنوی نام خاصی نداد و در تمام تذکره‏های ادبی به نام سعدی‏نامه شناخته می‏شده است. در سده‏های اخیر ادب‌شناسان نام «بوستان» را برای آن برگزیدند که با نام گلستان همخوانی دارد.

بوستان سعدی دارای ده در یا باب است:
چو این کاخ دولت بپرداختم ----------- بر او ده در از تربیت ساختم
یکی باب عدل است و تدبیر و رای --------- نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس ---------- که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور -------- نه عشقی که بندند بر خود به زور
چهارم تواضع، رضا پنجمین --------- ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در، از عالم تربیت --------- به هشتم در، از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب -------- دهم در مناجات و ختم کتاب


یک ترجمه‏ی انگلیسی از بوستان را در این نشانی پیدا کردم.

وی در سال بعد یعنی ۶۵۶ هجری قمری / ۶۳۷ خورشیدی به نگارش کتاب گلستان به نثر مسجع و آمیخته با شعر پرداخت و در آن تجربه‏های خود را بازگو کرد.

در این مدت که ما را وقت خوش بود ------- ز هجرت شش صد و پنجاه و شش بود

گلستان دارای یک دیباچه، هشت باب، و بخش پایان کتاب است. نام باب‏های گلستان بدین شرح است:
باب یکم: در سیرت پادشاهان
باب دوم: در اخلاق درویشان
باب سوم: در فضیلت قناعت
باب چهارم: در فواید خاموشی
باب پنچم: در عشق و جوانی
باب ششم: در ضعف و پیری
باب هفتم: در تاثیر تربیت
باب هشتم: در آداب صحبت

چند ماه پیش در زمان بازخوانی گلستان یادداشت‏هایی کرده‏ام که به زودی در اینجا خواهم آورد.

پی‌نوشت:
برای دیدین این یادداشت‌ها در فهرست موضوعی دست چپ روی «سعدی» تقه (کلیک) کنید.

Sunday, April 01, 2007

منشور كوروش بزرگ

یک‏شنبه ١٢/فروردین/١٣٨٦ - ١/اپریل/٢٠٠٧

تصمیم دارم ترجمه‏ی منشور کوروش بزرگ را پیدا کرده و در اینجا بگذارم تا ببینم واقعا این همه که گفته می‏شود نخستین منشور حقوق بشر است تا چه اندازه واقعی است.

این هم ترجمه‏ی نادقیق و سرسری من از این منبع. به زودی آن را ویرایش خواهم کرد.

بند ٣: شخص نالایقی [یعنی نابونیدوس] نصب شده بود که بر کشورش سروری کند

بند ٤: و او بر آنان ... تحمیل می‏کرد

بند ٥: او نمونه‏ای از ایساگیلا درست کرد برای شهر اور و باقی مرکزهای دینی

بند ٦: مناسکی که برای آنان نامناسب بود. نمایشی نامقدس که ... پیشکش می‏کردند بدون ترس روزانه وردهایی را تکرار می‏کرد. بدون احترام

بند ٧: بر پیشکش‏های معمولی پایان نهاد و در مرکزهای دینی دخالت می‏کرد. او در مرکزهای مقدس تاسیس کرده بود. با نقشه‏های خود از پرستش مردوک، پادشاه خدایان، کناره گرفت

بند ٨: او پیوسته در حق شهر مردوک شرارت می‏کرد. بدون وقفه بر ساکنان آن تحمیل می‏کرد و پیوسته آنان را نابود می‏کرد.

بند ٩: خدای خدایان با شنیدن ناله‏های مردم خشم‏آلوده از نابونیدوس عصبانی شد و مرزهای آنان را ... کرد. خدایانی که در میان آنان زندگی می‏کردند آنان را فراموش کردند.

بند ١٠: عصبانی از این که او [نابونیدوس] آنان را به بابل آورده است. مردوک، خدای متعال و خدای خدایان به سکونت‏گاه‏هایی که رها شده بودند روی کرد

بند ١١: و همه‏ی مردم سومر و اکد که جنازه شده بودند. بازگشت کرد و به آنان رحم کرد. بازگشت کرد و به آنان رحم کرد. او همه‏ی سرزمین‏های اطراف را بررسی کرد. همه‏ی آنان را

بند ١٢: او همه جا را گشت و سپس پادشاه پرهیزگاری را دلخواه خود گرفت. دستش را گرفت و نامش را صدا کرد: کوروش شاه انشان. مردوک نام او را به عنوان پادشاه همه‏ی جهان اعلام کرد.

بند ١٣: مردوک همه‏ ی زمین گوتیوم و همه‏ی اومان-ماندا [ماد] را در پای او به کرنش آورد و او [کوروش] با پرهیزگاری همه‏ی مردم سیاه-سر را شبانی کرد

بند ١٤: همان مردمی که مردوک او را بر آنان پیروزی داده بود. مردوک، خدای بزرگ، نگهبان مردم او، با خوشحالی به کارهای او و قلب راست نگاه کرد.

بند ١٥: مردوک به او دستور داد که به شهر او یعنی بابل برود. او کوروش را بر مسیر بابل قرار داد و همچون همراه و دوستی در کنار او می‏رفت.

بند ١٦: ارتش وی که شماره‏ی آن مانند آب رودخانه دانسته نیست به تمامی مسلح در کنار او گام برمی‏داشت.

بند ١٧: مردوک او را بدون جنگ و نبرد وارد شهر بابل کرد. او بابل را از سختی نجات داد. او نابونیدوس، شاهی که به مردوک احترام نمی‏گذاشت، را در دست کوروش تحویل داد.

بند ١٨: همه‏ی مردم بابل همه‏ی سرزمین سومر و اکد، شاهزادگان و فرمانداران، به او تعظیم کردند و پای او را بوسه دادند. آنان از پادشاهی وی خوشنود شدند و رویشان درخشید.

بند ١٩: خدایی که با یاری او مردگان زنده شدند و همه از سختی نجات یافته بودند با شادی به او درود فرستادند و نامش را ستودند.

بند ٢٠: من کوروش هستم شاه جهان، شاه بزرگ، شاه قدرتمند، شاه بابل، شاه سومر و اکد، شاه چهار اقلیم

بند ٢١: پسر کمبوجیه (کامبیز)، شاه بزرگ، شاه انشان. نوه‏ی کوروش، شاه بزرگ، شاه انشان. نبیره‏ی چیش پیش (تیس پیس)، شاه بزرگ، شاه انشان.

بند ٢٢: از خاندان ابدی پادشاهی. بعل و نابو پادشاهی او را [مرا] دوست دارند. آنان پادشاهی او را برای نشاط قلب خود می‏خواهند. وقتی من به روشی صلح‏جویانه وارد بابل شدم

بند ٢٣: منزل شاهانه‏ام را در کاخ شاهی گرفتم در میان شادی و خوشحالی. مردوک، خدای بزرگ، مشیت خود را به صورت قلب بزرگواری برای من تعیین کرد که عاشق بابل باشم و من روزانه به پرستش او می‏پردازم.

بند ٢٤: ارتش انبوه من با صلح وارد شهر بابل و تمام مرکزهای مقدس آن شد. شهروندان بابل نیز که نابونیدوس بر آنها تحمیل کرده بود که خواست خدایان نبود و در خور آن مردم نبود

بند ٢٥: من از فرسودگی‏شان آسوده‏شان کردم و آنان را از خدمت آن رسوم آزاد کردم. مردوک، خدای بزرگ، از کارهای نیک من خوشنود شد.

بند ٢٦: او بر من، کوروش، برکت فرستاد. پادشاهی او را می‏پرستد و بر کمبوجیه، پسری که فرزند من است و بر همه‏ی ارتش من.

بند ٢٧: و با صلح در برابر مردوک ما دوستانه در اطراف حرکت کردیم. با کلام والای او همه‏ی شاهانی که بر تخت می‏نشینند

بند ٢٨: در تمام دنیا از دریای برین تا دریای زیرین. که در مناطق دوردست زندگی می‏کنند، شاهان باختر که در چادر زندگی می‏کنند، همه‏ی آنان

بند ٢٩: باژ‏های سنگین خود را به پیش من آوردند و در بابل بر پای من بوسه زدند. از بابل تا آشور، از سوسا (شوش)، آگاده، اشنونا، زمبان، می-تورنو، در، تا منطقه‏ی گوتیوم، مرکزهای مقدس در سوی دیگر تگریز (دجله) که حرم‏هایشان مدت زیادی رها شده بود.

بند ٣٠: من تصویرهای خدایان را که از پیش در آنجا [بابل] سکونت قرار داشتند به جای خودشان برگرداندم و گذاشتم که در منزل ابدی‏شان سکونت داشته باشند. من همه‏ی ساکنان‏شان را گرد آوردم و آنان را به سکونت‏گاه‏شان برگرداندم.

بند ٣١: افزون بر این، به فرمان مردوک، خدای بزرگ، من آنها را در خانه‏هایشان ساکن کردم. در منزل‏های دلپذیر خدایان سومر و اکد که نابودینوس با وجود خشم خدای خدایان آنان را به بابل آورده بود.

بند ٣٢: باشد که همه‏ی خدایانی که من در مرکزهای مقدس‏شان برگرداندم هر روز

بند ٣٣: از بعل و نابو بخواهند که روزهای من طولانی باشد و باشد که شفاعت رفاه حال مرا بکنند. باشد که به مردوک، خدای من، بگویند: برای کوروش، شاهی که به تو احترام می‏گذارد و برای کمبوجیه، پسرش.

بند ٣٤: مردم بابل شاهی مرا برکت دهند و من همه‏ی این سرزمین را در منزل‏های صلح‏آمیز ساکن کردم.

بند ٣٥: من روزانه تعداد پیشکش‏های قو، دو اردک، و ده قمری را اضافه کردم بر تعداد پیشین پیشکش‏های قو و اردک و قمری.

بند ٣٦: دور-ایمگور-انلیل دیوار بزرگ بابل، وضعیت دفاعی آن را تقویت کردم.

بند ٣٧: دیوار آجری بارانداز که شاه پیشین ساخته بود اما تمام نکرده بود

بند ٣٨: و تمام شهر را در بر نگرفته بود و هیچ شاه پیشینی تمام نکرده بود

بند ٣٩: با آجر و ملاط من از نو ساختم و تمام کردم

بند ٤٠: دروازه‏های باشکوه سدار با روکش مفرغ، آستانه‏ها و سوراخ‏های دری که از مس ریخته شده بود من همه را ترمیم کردم.

بند ٤١: کتیبه‏ای با نام آشوربانیپال، شاهی که پیش از من بود، در آن میان دیدم.

پی‏نوشت:
این دو ترجمه را هم پیدا کردم که بهتر هستند:

ترجمه خداداد رضاخانی

ترجمه دکتر رضا مرادی غیاث آبادی