Thursday, February 01, 2018

خاقانی شروانی و شرف الدین نسفی صاحب قصیده‌ی «نشکند»

آدینه ١٣/بهمن/١٣٩۶ - ٢/فوریه/٢٠١٨

شرف‌الدین حسام الائمه محمد ابن ابوبکر نَسَفی یکی از علمای قرن ششم هجری قمری بود.

سدیدالدین محمد عوفی، صاحب «لُباب الالباب»، درباره‌ی ملاقات شرف‌الدین نسفی با خاقانی شروانی چنین می‌گوید:

از بزرگی شنیدم که در آن وقت که [ابوبکر نسفی] به سفر قبله رفته بود چون به ری برسید چنین اتفاق افتاده بود که خاقانی در ری بود. حسام الدین به زیارت او رغبتی کرد و نزدیک او شد و عُمَر نوقانی – که استادِ قُرّا و داوودِ دلها بود – در خدمت او برفت و چون به محاوره‌ی یکدیگر انسی گرفتند، خاقانی پرسید که مولانا را لقب چیست؟

عمر نوقانی گفت: مولانا شرف الدین حسام که به حسامِ بیان، حق را شرح و باطل را شرحه کند.

[خاقانی] گفت: صاحب «نشکند»؟

مولانا سخت از این سخن بشکست. چه او در انواع علوم دینی استاد بود و در هر فنّی از آن مقتدا. او را به شعر پارسی نسبت کردن لایق منصب او نبود.

گفت آری. در اوائل جوانی و عهد شباب – که مظنّه‌ی نادانی باشد – خاطر بدان شیوه بیرون شده است و دیری است تا آن سَقَطات را استغفار می‌کنم.

خاقانی گفت: ای مولانا! یا لَیت که تمامی دیوان من ترا استی و آن یک قصیده‌ی تو مرا! چه با آن که اکثر عُمر ما بدین منوال مصروف است و فنّ و شیوه‌ی ما این، چندان که خواستیم تا یک بیت بدین منوال بیاوریم خاطر ما مسامحت نکرد.

پس ساعتی بود. غلامان در آمدند و پیش هر یک یکتای اطلس و مُهر زر بنهادند. حسام‌الدین معذرتی کرد و گفت:

گنج‌ها بر دلِ خاقانی اگر عَرضه کنند ----------- نُه فلک دَهِ یک آن چیز بوَد که او بدهد
به تَجبّر، نه به ذلّ، مال ستاند ز ملوک ---------- به تواضع، نه به منّت، سوی بدگو بدهد
چرخ خاید همه انگشت به دندان که چرا ------------- نیکمردی به بدان این همه نیرو بدهد؟
کار خاقانی دولابِ روان را مانَد ---------------- که ز یک سو بستاند، به دگر سو بدهد

این هم چند بیت از قصیده‌ی «نشکند» که شرف‌الدین حسام نسفی آن را در مدح رُکن‌الدین ابوالمظفر قَلَج طَمغاج خان مسعود سروده است:

هرگز نگار طره به هنجار نشکند ------------- تا بارِ عشق پشتِ خرَد زار نشکند
پروین فشان نگردد چشمِ جهان فروز ------------ تا نوش خند مُهر لب یار نشکند
تا تارِ زلفِ او ندهد مایه دور چرخ ----------- بر روی روز، زلفِ شبِ تار نشکند
یک تار نیست در همه زلفش که بوی او ---------- قدر هزار نافه‌ی تاتار نشکند
بیمارِنارِ سینه‌ی یار ام ولی به عُمر ------------ یک آرزوی این دلِ بیمار نشکند
دلخونِ ناردانِ وی ام گرچه آبِ او ------------- هرگز حرارتِ دلِ پُر نار نشکند
آهونگاه چشمِ وی آن مستِ شیرگیر -------------- جز جانِ عاقل و دلِ هشیار نشکند
خونِ دلِ من است شرابی که جز بدو ------------ چشمش خمارِ غمزه‌ی خونخوار نشکند
ای نوبهارِِ حُسن! بهاران مشو به باغ! ----------- تا چند روز رونقِ گلزار نشکند
در جلوه‌گاهِ روی مکن زلف بیقرار -------------- تا پشتِ صبرِ این دلِ افگار نشکند
بر گُل کُلاله مشکن تا صد هزار دل ----------- با زلف مُشکبار به یک بار نشکند
جان ده مرا به بوسه، نه از بهر من، ولیک ------- تا چشمِ جان‌ستانِ ترا کار نشکند
از زینهارخواری جزع تو باک نیست ----------- گر لعل آبدار تو زنهار بشکند
یاقوت آبدار تو لعلی است که آرزوش ----------- جز خاک پای شاه جهاندار نشکند

برگرفته از کتاب «تاریخ دیالمه [=دیلمیان] و غزنویان» اثر عباس پرویز، انتشارات علمی، تهران، ١٣٣۶ خورشیدی


جالب است که «علما»ی دینی نسبت به شعر پارسی چنین دیدگاه بلندی داشته‌اند!!
در اوائل جوانی و عهد شَباب – که مظنّه‌ی نادانی باشد – خاطر بدان شیوه بیرون شده است و دیری است تا آن سَقَطات [=دشنام ها، سخنان زشت] را استغفار می‌کنم.

حتا خود عوفی هم چنین می نویسد: او را به شعر پارسی نسبت کردن لایق منصب او نبود!