Saturday, December 29, 2012

واژه‌شناسی: کلم و هویج

شنبه ۹/دی/۱۳۹۱ - ۲۹/دسامبر/۲۰۱۲

کلم از سبزی‌های آشنا است که به شکل خام و پخته خورده می‌شود. در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:

کلم: در آش‌ها کنند و آن دو نوع می‌باشد: رومی و غیره. بهترین آن رومی است و آن به دستار عربان و عمامه‌ی زهدفروشان ماند (برهان). 


کلم سبز و بنفش

به نوشته‌ی فرهنگ دهخدا، در فرهنگ آنندراج شکل‌های دیگر آن چنین آمده است: 
کَرَم. کَرَنب. به اصفهانی «قمریت» گویند. به سریانی «کرنبی / کرنبا»، به یونانی «قرنبا / قرنبو» به رومی «اغاریسا» (اعاریسا) گویند. کرنب عربی است اما بسیار این لغات به یکدیگر قریب اند. 
در درآیه‌ی «کرنب» چنین آمده است: «به پارسی کَرَم گویند و به شیرازی کَلَم خوانند».

پس به نظر می‌رسد که واژه‌ی اصلی از یونانی «کَرَنبا» به سُریانی وارد شده و از آنجا به صورت «کَرَنب» وارد عربی و پارسی شده است. در پارسی «کَرَنب» به «کَرَم» و سپس به «کلم» تبدیل شده است. هنوز هم در تاجیکستان این واژه به صورت «کرَم» به کار می‌رود. 

نام‌های دیگر کلم عبارت اند از: «غُنَبید = غُنَبیت» و «غُنَّبید = غُنَّبیت». به نظر می‌رسد که واژه‌ی اصفهانی گفته شده در بالا شکل دیگری از «غُنَبیت» باشد. پس من آن را «قُمَریت» (qomarit) می‌خوانم.  در درآیه‌ی «غنبیت» نوشته شده که عربی شده‌ی آن «قنبیط» است. اما در درآیه‌ی «قنبیط» آمده که اصل آن رومی است. البته امروزه «کلم غنبید» (قنبید) گونه‌ی خاصی از کلم است که بوی خوشی هم ندارد. به ویژه در قم از آن خوراکی می پزند. در فرهنگ دهخدا هم مثلی آمده است که: «قم بود و غنبید. آن هم امسال نبید [=نبود]».

نام‌های دیگر «کلم» در دهخدا چنین آمده است: «لهنه / لخنه / لاخنه / لهینه / لهانه» اما هیچ یک از آنها درآیه‌ی جداگانه ندارند. در ترکی استانبولی به کلم «لَهانه» (lahana) می‌گویند که احتمالا با این گروه مربوط است. در دهخدا گفته نشده که این گروه واژه از چه زبانی هستند. معمولا واژه‌های ترکی‌تبار یا عربی‌تبار در دهخدا مشخص می‌شوند. بنابراین شاید اصل اینها پارسی باشد. امروزه در یونانی به کلم  λάχανο (به خط لاتین  lākhano یا لاخَنو) گفته می‌شود. حال یا «لاخنو» یونانی بوده و وارد پارسی شده و از آنجا به ترکی راه یافته است. یا پارسی بوده و از راه ترکی وارد یونانی شده است و شاید هم یونانی بوده و از راه ترکی به پارسی وارد شده است. زیرا در آنندراج هم گفته شده که در یونانی به کلم «قرنبا/قرنبو» گفته می‌شود. 

ابوریحان بیرونی در کتاب داروشناسی «صیدنه» چنین می‌گوید: 
او را به رومی «کرسنین اغرسوذوطوس» گویند. به لغت سریانی «کرنبا» و به پارسی «کرنب» گویند.
با نگاه به صفحه‌ی کلم در ویکی‌پدیای یونانی می‌بینیم که در یونانی افزون بر لاخَنو، به کلم κράμβη (به خط لاتین: krāmbe یا کرامبه) هم می‌گویند که در گویش قبرس κραμπί (به خط لاتین: krampi یا کرمپی) گفته می‌شود. بنابراین خوانش درست در صیدنه باید «کرَمبییُن» (krambion) باشد. این واژه وارد لاتین هم شده و به صورت crambe نوشته می‌شود. 

برای «اعاریسا/اغاریسا» و «اغرسوذوطوس» چیزی نیافتم. در فرهنگ‌های قدیمی وقتی زبان «رومی» گفته می‌شود معمولا منظور زبان «روم شرقی» یا «بیزانس» یعنی زبان یونانی آسیای کهتر (آناتولی یا ترکیه‌ی امروزی) و شام (سوریه) است نه زبان لاتین که در امپراتوری روم غربی و دیگر بخش‌های اروپا رایج بوده است.

در لاتین به کلم brassica و praesica هم گفته می‌شده که امروز واژه‌ی اول در نام‌گذاری علمی و گیاه‌شناسی به کار می‌رود. نام دیگر کلم در زبان لاتین caulis بوده که در ایتالیایی cavolo شده است (در اسپانیایی col و repollo و در پرتغالی repolho). واژه‌ی لاتین caulis در فرانسوی قدیم chol و در فرانسوی امروزی chau گفته می‌شود. 

واژه‌ی لاتین caulis وارد زبان‌های نورس قدیم شده و به شکل kal درآمده و از آنجا به زبان‌های خانواده‌ی ژرمنیک رفته: در سوئدی kal، در دانمارکی kaal، در آلمانی kohl، و در هلندی kool شده است. در انگلیسی کهن cawel شده که امروزه به صورت cole در ترکیب cole-slaw (سالاد کلم) دیده می‌شود. این نام از kaal sla (سالاد کلم) در زبان هلندی به زبان انگلیسی وارد شده است. 

در انگلیسی امروزی کلم را cabbage می‌گویند که از فرانسوی میانه caboche و فرانسوی قدیم caboce آمده که کوچک شده‌ی caput لاتین به معنای «سرپوش» است. و این همان شباهتی است که در فرهنگ برهان قاطع هم به آن اشاره شده است. در روسی و لهستانی «کاپوستا» (در خط روسی капуста در خط لهستانی kapusta) گفته می‌شود که احتمالا از فرانسوی وام گرفته شده باشند.  

هویج یا حویج؟

آنچه امروزه ما به نام «هویج» می‌شناسیم در گذشته «گزَر یا زردک» گفته می‌شده و «هویج» نامی کلی برای سبزیجاتی بوده که در آشپزی به کار می‌رفته است و در اصل به صورت «حویج» نوشته می‌شده است. شادروان دهخدا هم در درآیه‌ی «حویج» به این موضوع اشاره کرده است:
حویج: آنچه دیگ را باید پختن را. دیگ افزار. دیگ ابزار. زردک . گزر. کزر. جزر. اسطافولینس. اصطفلین.

کلمه‌ی هویج از «حوائج القدر» آمده است و با هاء هوز غلط است (یادداشت مرحوم دهخدا) 

هر حویجی باشدش کردی دگر / در میان باغ از سیر و گزر (مولوی)

گه چون حویج دیگ بجوشیم و او به فکر  / کفگیر می‌زند که چنین است خوی دوست (مولوی)

- حویج فرنگی: نوعی از حویج به رنگ قرمز و اندکی کوچک‌تر از حویج معمولی

- حویج وحشی: گزر دشتی. زردک صحرایی.
اما «گزر» چنین تعریف شده است:
گزر: سانسکریت گجر (gajar)، محتملاً از پارسی ناشی شده زیرا در یکی از مآخذ طبی متأخر آمده است. در پشتو گجرا. معرب آن جَزَر است. به هندی آن را گاجر گویند.

رستنی است معروف مشهور به زردک.


گزر زرد یا زردک


گزر سرخ

در آشپزی هندی با هویج حلوایی درست می‌کنند که بدان «گجر حلوا» می‌گویند.

در فرهنگ‌ها، واژه‌ی یونانی برابر «گزر/زردک/هویج» به ویژه «گزر وحشی/دشتی» را «اسطافولینس آغریس» نوشته‌اند. شکل‌های زیر هم برای آن در زبان پارسی و عربی نوشته شده است:
اسطافولینس. اسطفلین / اصطفلین (رومی). اسطافالس. اصطافالیس. اسطون (در شام). اسطفین. اصطفین.

شکل یونانی این نام σταφυλινος άγριος (به خط لاتین staphylinos agrios) است به معنای «انگور وحشی». بخش نخست همان است که مولانا در داستان معروف خود گفته است:
آن یکی رومی بگفت: «این قیل را ----------- ترک کن، خواهیم استافیل را»
بنابراین مطمئن نیستم که آیا این نام یونانی همان گزر/زردک/هویج باشد. زیرا در زبان یونانی آن را καρότον (در خط لاتین: karoton) گویند که به شکل carota وارد لاتین شده و از آنجا به زبان فرانسوی و انگلیسی (carrot) آمده است. این نام یونانی از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *kre- به معنای «شاخ و سر» است. 

در گذشته گزر/هویج را به عنوان گیاهی «شهوت‌انگیز» (aphrodisiac) و نیز پادزهر می‌شناختند. در فرهنگ «برهان قاطع» هم به این موضوع اشاره شده است: 
بهترین آن زرد و شیرین است و قوت باه دهد و پشت و کمر را قایم کند. (برهان)
البته در ادب پارسی گاهی «گزر» به کنایه به «نرّه» هم گفته شده است. سعدی در گلستان در باب «عشق و جوانی» بر توانایی جنسی و جسمی مرد در تامین نیازهای جنسی زن تاکید می‌کند و ثروت و درآمد را در این زمینه بی‌ارزش می‌داند:
زن کز بر مرد بی‌رضا برخیزد ---------- بس فتنه و شر کزآن سرا برخیزد
***
زور باید نه زر، که بانو را --------- گزری دوست‌تر که ده من گوشت!
گزر/هویج در سده‌ی دوازدهم م. از راه مسلمانان دوباره وارد اروپا شد. «هویج فرنگی» که زرد رنگ است شاید حاصل موتش/جهش هویج بنفش باشد از سده‌ی ششم م. شناخته شده است اما به شکل امروزی، در اروپا از سده‌ی شانزدهم/هفدهم م. نخست در هلند کاشت شده است. 


هویج فرنگی

Wednesday, December 26, 2012

واژه‌شناسی: لفت و لیس و شلغم

چهارشنبه ۶/دی/۱۳۹۱ - ۲۶/دسامبر/۲۰۱۲

در زبان پارسی واژه‌ی «لیس» به معنای «کشیدن زبان بر چیزی» و فعل آن هم «لیسیدن» است. این واژه با lick در انگلیسی همریشه است. این فعل در هلندی liken و در آلمانی lecken است. در پورا-هندواروپایی *leigh- است و در سانسکریت ledhi به معنای «می‌لیسد» و در ارمنی lizum به معنای «می‌لیسم» و در یونانی leikhein به معنای «لیسیدن» و در لاتین lingere «لیسیدن» است.

در فرهنگ دهخدا «گاولیسیده» به کسی گفته می‌شود که مغرور باشد. اما امروزه در زبان گفتار به کسی می‌گویند که بخشی از موهایش (به ویژه بالای پیشانی) مادرزادی به بالا سیخ شده باشد. اتفاقا در انگلیسی هم به این حالت cowlick می‌گویند (از دهه‌ی ۱۵۹۰ م.)

«لیس» معنای دیگری هم دارد که در یکی از بازی‌های مردمی با سکه یا سنگ هم به کار می‌رود. نام این بازی در تهران «لیس پس لیس» است. در این بازی ابتدا نفر اول سکه‌ای را می‌پرتابند که به آن «لیس» می‌گویند. به دنبال آن سکه‌ی دیگری را می‌پرتابند («پس لیس») و سعی بر آن است که سکه‌ی دوم هر چه بیشتر به سکه‌ی نخست نزدیک باشد. بعد نوبت نفر دوم (و سوم ...) می‌شود. اگر نفر دوم بتواند سکه‌ی خود را به سکه‌ی نخست («لیس») نزدیک‌تر بیاندازد او برنده می‌شود. در فرهنگ دهخدا این «لیس» چنین تعریف شده است:

لیس‌بازی: قسمی بازی افکندن با سکه (در فرانسوی: jeu de polet). بازی‌ای که با مسکوکات کنند با فکندن آن به فاصله و سپس با مسکوکی دیگر آن را هدف کردن.
البته معنای دوم «لیس‌بازی» را «شیر یا خط بازی» نوشته که به نظر من اشتباه است. دست کم امروزه این دو بازی با هم خیلی فرق دارند. معنای دیگری که برای «لیس» نوشته شده سنگی است که در قزوین برای گردوبازی (جوزبازی) به کار می‌رود.
لیس: در اصطلاح و تداول مردم قزوین، سنگی صاف و نازک قدرِ بدَستی که اطفال در بازی جوز، جوزها را از درون خطی دایره شکل با پرتاب کردن آن بیرون کنند و گاه بدون جوز، با دو لیس بازی آغازند و این اخیر را «لیس پشت لیس» نامند.
بدَست: آنچه در دست جا شود.

این بازی را در تهران «گردوبازی» می‌گویند. همان گونه که گفته شده در یک دایره‌ی کوچک گردوها را می‌گذارند. بعد از دور هر کس سنگ صاف خود را می‌پرتابد. هر که به دایره نزدیک‌تر باشد، با سُراندن یا پرتاب سنگ خود می‌کوشد گردوها را از دایره بیرون بیاندازد و آنها را برنده شود.

در زبان گفتار، معمولا «لیس» در معنای نخست را با «لِفت» به صورت «لِفت و لیس» (و گاه «لُفت و لیس») به کار می‌برند. «لِفت» هم با فعل lap در انگلیسی به معنای «با زبان نوشیدن» (مانند شیر خوردن گربه و آب خوردن جانوران) همریشه است. در هلندی lepel و در آلمانی Löffel از همین مریشه و به معنای «قاشق» است. در یونانی فعل laptein و در لاتین فعل lambere از همین خانواده اند.
لفت و لیس کردن: کاسه لیسی کردن. به بازمانده‌ی هر چیز راضی شدن و خوردن.
سرکیسه کردن و از چیزها که در اختیار اوست برداشتن نه آشکارا.
ترکیب دیگر «لِفت و لعاب دادن» است به معنای «سخن را با الفاظ و عباراتی دراز و متملقانه گفتن».

اما «لفت دادن» در دهخدا به دو معنای آمده است:
۱- به هم زدن، زیر و رو کردن، جنبانیدن از جای خود:
«انگورها را لفتش مده، غُجمه مِرَه»: در گویش خراسانی یعنی «انگورها را زیر و رو مکن و مجنبان که حبه حبه خواهد شد و حبه‌ها از خوشه‌ها جدا می‌شوند.

۲- بی‌فایده و علت، کاری یا سخنی را به درازا کشیدن. بیش از حد لزوم گفتن. اغراق در امری درآوردن.

شلغم

در فرهنگ دهخدا درآیه‌ی مستقلی برای «لِفت» پارسی در این معناها نیامده است. اما یک درآیه‌ی «لِفت» هست که عربی‌تبار و به معنای «شلغم» است.

شلغم واژه‌ای پارسی است که گونه‌های دیگر آن در فرهنگ دهخدا چنین آمده‌اند: «شَملَغ، شَملَخ، شَلَم، شَلجَم». همچنین «شالغَم، شَنجَم، شَرجَم» هم آمده اما اینها درآیه‌های جداگانه برای خود ندارند. شاید گونه‌های گویشی بوده‌اند.

اما «شَلجَم» عربی شده‌ی «شلغم» است. پس اصل واژه‌ی پارسی شاید «شَلگم» بوده باشد. شکل دیگر «شلجم» را «سَلجَم» نوشته‌اند اما در این درآیه نوشته شده که «ثَلجم» و «شلجم» اشتباه است! به نظر من منظور «ثلجم» بوده اما رونویسگر (کاتب) به اشتباه «شلجم» را هم افزوده است.

درباره‌ی ریشه‌ی این «لِفت» عربی به معنای «شلغم»، ابوریحان بیرونی در کتاب داروشناسی «صَیدَنه» گوید:
شلغم را به تازی «لِفت» گویند و معلوم نیست که آن عربی است یا نه. به سریانی او را «لِفتا» و به یونانی «غلفولیدن» و به هندی «کنکلو» گویند.
در دهخدا گفته شده که در زبان آشوری به آن «لایتو» (شاید «لاپتو» با «پ» نه «ی») و در زبان آرامی «لاپتا / لاپتی» می‌گویند.

هم چنین گفته شده که در یونانی این نام‌ها را دارد: «عنغلی / عنقلی/ عنقیلی». دو شکل نخست به صورت درآیه‌ی مستقل در فرهنگ دهخدا وجود ندارند. اما عُنقیلی درآیه‌ی جداگانه دارد. هم چنین درآیه‌های «غُنقُلی» و «غُنقیلی» هم دیده می‌شوند اما درآیه‌ی «غُنغلی» نیست.

در یونانی شلغم را γογγύλι (به حرف لاتین gongyli گُنگولی) می‌گویند. در نتیجه خوانش درست در صیدنه باید «غُنغولیون» (ghongholion) باشد. و «غُنقُلی» و «غُنقیلی» هم شکل‌های کوتاه شده‌ی عربی آن اند. در نتیجه «عنقلی / عنغلی / عنقیلی» شکل‌های اشتباه اند.

شلغم پارسی به زبان ترکی و اردو هم وام داده شده است.

در فرهنگ دهخدا درآیه‌ی «بوشاد» گفته شده که در یونانی «شلغم خام» را گویند. اما برای آن چیزی نیافتم.

در پنجابی امروز به شلغم «گونگلو» می‌گویند. بنابراین شکل درست هندی در صیدنه هم باید «گونگلو» باشد نه «کنکلو». شاید این واژه از سانسکریت به هندی (و از آنجا به پنجابی) رسیده باشد و با واژه‌ی یونانی همریشه باشد و شاید هم «گونگلو» در هندی وام‌واژه‌ای یونانی باشد.

این هم چند نمونه از کاربرد شلغم در ادب پارسی:
در مکن در گرد شلغم پوز خویش / تا نگردد با تو او هم طبع و کیش (مولوی)
در بیابان فقیر سوخته را / شلغم پخته بِه که نقره‌ی خام (سعدی - گلستان)
و آن که را دستگاه و قوت نیست / شلغم پخته مرغ بریان است (سعدی - گلستان)
از آنجا که شلغم مزه‌ی خوبی هم ندارد در پارسی مثلی هست که می‌گوید: «حرام خوری آن هم شلغم؟» یعنی دست کم اگر گناه می‌کنی گناهی کن که از آن لذتی هم ببری!


Monday, December 24, 2012

واژه‌شناسی: کارت و دیگر مشتق‌هایش

دوشنبه ۴/دی/۱۳۹۱ - ۲۴/دسامبر/۲۰۱۲

کارت در زبان پارسی از carte در زبان فرانسوی (در انگلیسی card) آمده است. واژه‌ی فرانسوی خود از chartes (خارتِس) در لاتین آمده و واژه‌ی لاتین هم خود از khartes (با خط یونانی: χάρτης خارتِس) یونانی گرفته شده است. واژه‌ی یونانی به معنای «کاغذ» یا «تکه‌های پاپیروس» بوده است.

از آنجا که فرمان‌ها را روی کاغذ می‌نوشتند معنای خاصی که به این واژه داده شده «فرمان» یا «منشور» است که امروزه در انگلیسی به صورت charter نوشته می‌شود و یکی از سندهای تاریخی انگلستان به نام مگنا کارتا (Magna Carta) به معنای «فرمان بزرگ» است. واژه‌ی charter از راه فرانسوی به chartula در لاتین (از دو بخش charta و پسوند کوچک ساز ula همریشه با ـوله در پارسی مانند «زنگوله») به معنای «کاغذ کوچک» (کاغذوله!) می‌رسد. این معنای «فرمان و منشور و سند» به صورت اصطلاحی به معنای «استخدام و اجاره کردن» هم درآمده است و امروزه در صنعت هواپیمایی به صورت وام‌واژه مثلا در عبارت «هواپیمای چارتر» استفاده می‌شود که به نظر من به راحتی می‌توان به جای آن «هواپیمایی کرایه‌ای» یا حتا «هواپیمای دربست» گفت اما لابد به نظر کسانی که این اصطلاح را وارد زبان پارسی کرده‌اند «معنای چارتر با دربست خیلی فرق دارد!» و این استدلالی است که از سوی کسانی بیان می‌شود که معمولاً دانش زبانی کافی ندارند.

واژه‌ی «قرطاس» به معنای «کاغذ» هم شکل عربی شده‌ی «خارتِس» یونانی است و در اصطلاح قدیمی‌تر «قرطاس بازی» به کار می‌رفته که امروزه به جای آن «کاغذبازی» می‌گویند. قرطاس در شاهنامه هم چندین بار به کار رفته است. برای نمونه:

برِ تخت بنشست فرّخ دبیر ------------ قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر
معنای دوم «خارتِس» یونانی به صورت گسترش یا بسط معنایی «نقشه» بوده است. این معنا امروزه در انگلیسی به صورت chart نوشته می‌شود و برای نمونه در اصطلاح unchartered waters به معنای «آب‌های ناشناخته» به کار می‌رود. همچنین اصطلاح «نقشه‌نگاری» در انگلیسی یعنی cartography هم از همین معنای «خارتِس» گرفته شده است.

معنای دیگر chart در انگلیسی نوع خاصی از نمودار است که به صورت «چارت» گاهی در پارسی به کار می‌رود (مانند «چارت سازمانی») که باز به نظر من می‌توان به آسانی همان «نمودار» را برای آن به کار برد.

در زبان عربی به نقشه «خَریطَه» می‌گویند که به نظر من شاید از «خارتِس» یونانی باشد. «خَریطه»ی عربی وارد زبان ترکی هم شده و امروزه در ترکی استانبولی به صورت «هَریتَه» (harita) و در ترکی قفقازی به صورت «خِریتِه» (xerite) گفته می‌شود. فکر نکنم این «خریطه» به معنای «نقشه» با دیگر واژه‌های عربی مانند خرّاط (چوب‌تراش) و مخروط (تراشیده، شکل هندسی صنوبری) ربطی داشته باشد.

البته در زبان پارسی «خریطه»ی دیگری هم هست به معنای «کیسه» و «انبان» که در آن چیزها را نگه می‌دارند و به نوشته‌ی دهخدا این «خریطه»ی عربی‌تبار شکل عربی شده‌ی «کریته»ی پارسی میانه (پهلوی) است. در این معنا نظامی گنجوی در هفت پیکر (بهرام‌نامه) می‌گوید:
هر ورق کاوفتاد در دستم / همه را در خریطه‌ای بستم
یا سعدی شیرازی گوید:
به کدام روسپیدی، طمع بهشت بندی؟ / تو که در خریطه چندین ورق سیاه داری
واژه‌ی «نقشه» از «نقش» آمده که خود از «نگاشتن» پارسی به معنای «رسم کردن و کشیدن» گرفته شده است. در انگلیسی به نقشه map می‌گویند که کوتاه شده‌ی mapemounde در انگلیسی میانه است که خود از اصطلاح ایتالیایی mappa mundi به معنای «نقشه‌ی دنیا» گرفته شده است. خود mappa در ایتالیایی به معنای «دستمال یا پارچه» بوده است و ریشه‌ی این اصطلاح به آنجا برمی‌گردد که نقشه را روی پارچه می‌کشیدند.

Saturday, December 22, 2012

واژه‌شناسی: دوجین و دوقلو

شنبه ۲/دی/۱۳۹۱ - ۲۲/دسامبر/۲۰۱۲

واژه‌ی دوجین (با اُی کوتاه یا به شکل درست‌تر: دُجین) در زبان پارسی از ریشه‌ی فرانسوی douzaine (دوزِن با اُی بلند) به معنای «دوازده تایی» و صفت douze (دوز) است که خود کوتاه شده‌ی duodecim در لاتین (دارای دو بخش: duo = دو + decim = ده) است. این واژه‌ی فرانسوی در انگلیسی به صورت dozen درآمده است.

«دوزِن» فرانسوی در پارسی به صورت «دوجین» نوشته شده است و جالب آن که در پارسی «دو» آغاز را برداشته و «جین» را به معنای «شش» می‌گیرند! (دوجین = دوازده = دو تا شش تا)

نمونه‌ی دیگر از این گونه اشتباه‌ها واژه‌ی «دوقلو» است. این واژه از زبان ترکی وارد پارسی شده است و از فعل «دوقماق» به معنای «زاییدن» است. در واقع «دوقلو» (doqlu دوق + لو) به معنای «همزاد» است. اما در زبان پارسی (do-qolu دو + قلو) خوانده شده و «دو» نخست آن پارسی پنداشته شده و از آن «قلو» به دست آمده و در ترکیب‌های تازه مانند «سه قلو» و «چهارقلو» و مانند آن هم ساخته شده است.

البته این گونه برداشت‌ها درباره‌ی وام‌واژه‌ها در همه‌ی زبان‌ها روی می‌دهد. برای نمونه ن.ک. نوشتار «نارنگی و پرتقال».

Wednesday, December 19, 2012

واژه‌شناسی: نارنگی و پرتقال

چهارشنبه ۲۹/آذر/۱۳۹۱ - ۱۹/دسامبر/۲۰۱۲

در زبان پارسی دو میوه داریم به نام‌های نارَنج و تُرَنج که در اصل نارَنگ و تُرَنگ بوده‌اند. نارنگ/نارنج میوه‌ای است از خانواده‌ی مرکبّات که طعم ترشی دارد.

داده بود اندر خزان نارنگ را شب‌بوی بوی / شنبلید اندر بهاران بستُد از نارنگ رنگ  (قطران تبریزی)

آمد خجسته مهرگان، جشن بزرگ خسروان / نارنج و نار و ارغوان، آورد از هر ناحیه  (منوچهری دامغانی)
نارنگ/نارنج از راه زبان عربی به زبان‌های اروپایی به ویژه ایتالیایی راه یافت. در ایتالیایی به صورت narancia (نارانچا) و در فرانسوی به صورت narange بود. امروزه در ایتالیایی به صورت arancia (آرانچا) و در فرانسوی به صورت orange (اورانژ) نوشته می‌شود. حدف شدن نون اول شاید به این خاطر باشد که ترکیب آوایی و اشتباه زبانی una narancia (در ایتالیایی) و une narange (در فرانسوی) سبب شد که این ترکیب در ایتالیایی به صورت una arancia و در فرانسوی به صورت une orange  درآید. این نام از راه فرانسوی به زبان انگلیسی به صورت orange راه یافت. 

در سده‌ی پانزدهم م. دریانوردان پرتغالی گونه‌ی شیرین این میوه را در هندوستان یافتند و آن را با خود به همه جا بردند. از این رو در زبان پارسی گونه‌ی شیرین این میوه را امروزه «پرتقال» (در عربی: برتقال و در یونانی: portokali) می‌گویند.

در پارسی برای فرق گذاشتن بین نام کشور و نام میوه، نام کشور را به صورت «پرتغال» می‌نویسند و نام میوه را به صورت «پرتقال». با توجه به این ریشه‌شناسی، شاید بهتر باشد هر دو را به صورت «پرتغال» (و شاید هم با توجه به وجود حرف «گ» در زبان پارسی، «پورتوگال» و نزدیک به نام اصلی) بنویسیم. نام کشور «پرتغال» در اصل «پورتو-کاله» بوده است که در لاتین Portus Cale یعنی «دروازه‌ی کاله» بوده است. کاله نام شهری باستانی در شمال پرتغال امروزی و بر ساحل اقیانوس اطلس بوده است. 

در زبان یونانی هنوز گونه‌ی ترش این میوه را نارنج (nerantzi) می‌گویند.

گونه‌ی شیرین نارنگ/نارنج در زبان پارسی ترنگ/ترنج گفته می‌شد.
سکندر بیامد ترنجی به دست  / ز ایوان سالار چین نیم مست (فردوسی)

ترنج: میوه‌ای است معروف و مشهور، از نارنج بزرگ‌تر و همانا برای کثرت چین و شکنجی که بر روی آن است بدین اسم موسوم شده (انجمن آرا) (آنندراج )
شاید این توضیح برای نام ترنگ/ترنج ریشه‌شناسی عامیانه باشد و به خاطر شباهت ترنج با فعل ترنجیدن این توضیح به ذهن‌شان رسیده است. 

ترنج در خانواده‌ای از طرح‌های فرش و قالی به نام «لَچَک و ترنج» هم به کار می‌رود. (لچک به معنای سه گوش یکسان‌بَر یا مثلث متساوی الاضلاع است.)

پسوند «رنگ» در نام میوه‌ی دیگری هم دیده می‌شود یعنی «بادرنگ» که امروزه به شکل «بالهنگ» یا «بالنگ» درآمده است. «بادرنگ» در زبان پارسی میانه «وات-رنگ» بوده و به «لیمو» گفته می‌شده است. 
همه جامه‌ها کرده پیروزه رنگ  / دو چشمان پر از خون و رخ بادرنگ (فردوسی)
البته در زبان پارسی نو، در برخی گویش‌های محلی «بادرنگ» به «خیار» گفته می‌شود.
بادرنگ: خیار کوچک. خیار دراز را خیاره و خیارزه گویند (رشیدی). 
در افغانستان و شیراز و کرمان همین خیار معمولی است، نه خیار چنبر. 
بادرنگ در تداول گناباد بر خیار اطلاق کنند و گاهی هم «خیار بادرنگ» گویند، از این رو که خیار مطلق در گناباد بر «خربزه» اطلاق شود. 
البته در شهرهای دیگر (مانند یزد) هم به خربزه «خیار» گفته می‌شود.

امروزه در زبان پارسی به گونه‌ی شیرین نارنج «نارنگی» گفته می‌شود! نارنگی در زبان انگلیسی tangerine گفته می‌شود که صفت Tangier یا Tinge است که همان بندر «طنجه» در مغرب (مراکش) است زیرا این میوه از راه این بندر به انگلستان راه یافته است. نوع دیگری از نارنگی را در انگلیسی کلمنتین (clementine) می‌گویند به خاطر پدر «کلمنت رودیه» (Clement Rodier)، کشیشی فرانسوی، که در آغاز سده‌ی بیستم میلادی آن را از پیوند نارنگی و پرتقال به وجود آورد.

پی نوشت
در زبان اسپانیایی پرتقال را naranja (نارانخا)، در زبان پرتغالی laranja (لارانجا) و در زبان کاتالان taronja می گویند.

رنگ این میوه را هم در پارسی هنوز «نارنجی» می گوییم.

Monday, December 17, 2012

نبرد نینوا


دوشنبه ۲۷/آذر/۱۳۹۱ - ۱۷/دسامبر/۲۰۱۲

یکی از علت‌های فروپاشی ساسانیان جنگ‌های طولانی خسرو دوم اَپرویز [=شکست ناپذیر] با امپراتوری روم شرقی یا بیزانس (در انگلیسی Byzantium و در نوشتارهای عربی: بوزنطیه) از سال ۶۰۲ م. تا ۶۲۸ م. بود و یکی از مهم‌ترین نبردهای پایانی این جنگ‌های طولانی، نبرد نینوا (Battle of Nineveh) در ماه دسامبر سال ۶۲۷ م. بود.

پس از شورش بهرام چوبین در سال ۵۹۰ م. و شاهنشاه شدن وی با عنوان «بهرام ششم»، خسرو دوم به روم گریخت و به امپراتور روم شرقی به نام موریکوس (Maurikus در انگلیسی: موریس Maurice و در نوشتارهای عربی: موریقوس) پناهنده شد. یک سال بعد در سال ۵۹۱ م. خسرو پس از پیروزی بر بهرام چوبین با کمک موریکوس و بازگشت به تخت شاهنشاهی ایران، سرزمین‌هایی را به عنوان سپاس و ارجدانی به موریکوس واگذاشت. اما در سال ۶۰۲ م. سرداری رومی به نام فوکاس (Phokas، در انگلیسی: Phocas و در نوشتارهای عربی: فوقاص) بر موریکوس شورید و او را کشت و خود امپراتور روم شد. فوکاس چندان محبوب نبود و در این زمان جنگ‌های داخلی در بیزانس آغاز شد. خسرو دوم به بهانه‌ی خونخواهی موریکوس به امپراتوری روم شرقی تاخت و سرزمین‌های زیادی را پس گرفت، از جمله آنچه به موریکوس بخشیده بود. این جنگ‌ها در آغاز بسیار کامیاب و پیروزمندانه بود. در طی هشت سال، فوکاس شکست‌های زیادی از ایرانیان خورد تا این که در سال ۶۱۰ م. سرداری رومی به نام هراکلیوس (Heraklios به معنای «شکوه هِرا» ایزدبانوی یونانی و همسر زئوس، در انگلیسی: Heraclius در نوشتارهای عربی: هرقل) بر فوکاس شورید و خود امپراتور روم شد.

هراکلیوس در حدود سال ۵۷۵ م. در کاپادوکیه (Cappadocia) زاده شد که در آن زمان بخشی از ارمنستان بود. مادرش هم اهل کاپادوکیه بود. از این رو برخی تاریخدانان او را در اصل ارمنی می‌دانند. پدر وی – که او هم هراکلیوس نام داشت – در جنگ میان بهرام چوبین و خسرو با پشتیبانی موریکوس – نقش مهمی داشت. از این رو پس از پیروزی خسرو در سال ۵۹۱ م.، موریکوس هراکلیوس پدر را به عنوان فرمانده سپاه روم در افریقا (Exarch of Africa) به شمال افریقا فرستاد و وی هراکلیوس پسر را – که در این زمان ۱۶ ساله بود - با خود به افریقا برد. هراکلیوس در سال ۶۱۰ م. در ۳۵ سالگی امپراتور روم شرقی شد. وی اقدام‌های اصلاحی چندی در بیزانس انجام داد و توانست کمی اوضاع را کنترل کند.

در سال ۶۱۳ م. وقتی هراکلیوس در سوریه با ارتش ایران به فرماندهی فرّخان شهرواز (شهربراز) و شاهین وهمن‌زادگان روبرو شد شکست سنگینی خورد و بیشتر نیروهای خود را از دست داد. در این نبرد آسیای کهتر و کاپادوکیه به دست ایرانیان افتاد. شهربراز و شاهین به قلب امپراتوری روم شرقی تاختند و شام و فلسطین و مصر و لیبی را گشودند و به زیر فرمان شاهنشاه ساسانی درآوردند (دمشق: ۶۱۳ م.، اورشلیم: ۶۱۴ م، مصر: ۶۱۶ م.) شهربراز صلیب راستین را – که به باور مسیحیان عیسای مسیح بر آن به دار کشیده شده بود – به تیسفون فرستاد و این ضربه‌ی روحی سنگینی برای رومیان مسیحی بود. (از این رو برخی از تاریخدانان، جنگ‌های هراکلیوس با ایران ساسانی را «نخستین جنگ‌های صلیبی» می‌دانند.) این همان رشته پیروزی‌های ایرانیان است که در سوره‌ی روم در قرآن از آنها یاد شده است: «روم شکست خورد. در سرزمینی نزدیک».

پیروزی‌های ایرانیان همچنان ادامه داشت و خسرو دوم قدرتمندترین مرد زمین بود. وی خود را «خدایی در میان مردمان و مردی در میان خدایان» می‌دانست. خسرو به خاطر این پیروزی‌های فراوان، فرنام یا لقب اَپرویز به معنای «شکست ناپذیر» را بر خود گذاشت. نزدیک بود که امپراتوری روم شرقی فروپاشد. در سال ۶۲۶ م. (سال ششم هجری) ارتش ایران به فرماندهی شهربراز شهر کنستانتین آباد (Constantinopolis یا Constantinople در نوشتارهای عربی: قُسطنطنیه) را محاصره کرده بود. خسرو دوم - که تجربه‌ی پیروزی‌ها و محبوبیت بهرام چوبین را از یاد نبرده بود - از پیروزی سرداران خود و محبوبیت آنان هراسیده بود و به آنان بدگمان شده بود. هراکلیوس در این زمان نامه‌ای را به شهربراز رساند که در آن خسرو دستور داده بود شهربراز را بکشند. در راست یا دروغ بودن این نامه شک است و شاید این نیرنگ هراکلیوس بوده است. اما در هر صورت، شهربراز دست از محاصره کشید و با سپاه خود برگشت.

در سال ۶۲۷ م. ورق برگشت و سرنوشت جنگ‌های ایران و روم به سود رومیان شد. در این سال در نبرد نینوا (Battle of Nineveh) هراکلیوس با سپاه ایران روبرو شد. فرمانده سپاه ایران در این نبرد مردی ارمنی بود که در نوشتارهای یونانی لقبش «رازتس» (Rhazates) آمده است. والتر کیگی (Walter Kaegi) شکل اصلی آن را «رازاد» (Rhazadh) و نام اصلی او را «رخ وهان» (Roch Vehan) می‌داند. هراکلیوس سپاهی نزدیک ۵۰ هزار نفر داشت که ۴۰ هزار تن از آنان ترکان گوک (Gukturk) بودند. وقتی سپاه وی به ایران رسید ترکان به خاطر سرما و شرایط سخت زمستان ایران گریختند و هراکلیوس را با ده هزار تن تنها گذاشتند. سپاه ایران ۱۲ هزار تن بود. در این زمان به هراکلیوس خبر رسید که ۳ هزار تن نیروی کمکی به زودی به سپاه ایران خواهد رسید. از این رو وی نبرد را آغاز کرد. گویا در این نبرد رخ وهان هراکلیوس را به نبرد تن به تن فرامی‌خواند و هراکلیوس می‌تواند بر او چیره شده و او را بکشد. کشته شدن رخ وهان باعث شکست روحیه‌ی سپاه ایران و روحیه گرفتن رومیان می‌شود. پس از هشت ساعت جنگ، رومیان پیروز می‌شوند و وقتی سه هزار نیروی کمکی ایرانی می‌رسد که دیگر کار از کار گذشته بود. از این زمان به بعد پیروزی رومیان آغاز می‌شود. و هراکلیوس می‌تواند امپراتوری روم را از نابودی نجات دهد و دوباره شام و سوریه و فلسطین و مصر را پس از نزدیک ۱۵ سال در طی صلح سال ۶۲۸ م. با شیرویه (پسر خسرو دوم و با لقب پادشاهی «قباد دوم») از ایرانیان پس بگیرد. البته، این پیروزی‌ها دیری نپایید و چند سال بعد، در سال ۶۳۴ م. مسلمانان - که به جنگ‌افزارهای ایران ساسانی دست یافته و افسران و سرداران ایرانی را همراه خود داشتند - به سوریه و شام و فلسطین و مصر تاختند و توانستند این سرزمین‌ها را از دست رومیان به درآورند و مرزهای جنوبی امپراتوری بیزانس به بخش‌هایی از آسیای کهتر محدود شد. سپس سلجوقیان در سال ۱۰۷۱ م. در نبرد ملازگرد (در انگلیسی: Battle of Manzikert) آسیای کهتر را هم از بیزانس گرفتند و در سال ۱۴۵۳ م. سلطان محمد فاتح عثمانی توانست کنستانتین‌آباد را هم بگیرد و بساط امپراتوری روم شرقی را در هم پیچد.

دکتر والتر کیگی کتاب مهمی درباره‌ی زندگی و امپراتوری هراکلیوس نوشته است که برای شناخت شرایط این برهه از تاریخ ایران در پایان دوران ساسانیان می‌تواند سودمند باشد.


نام کتاب: هراکلیوس، امپراتور بیزانس (Heraclius, Emperor of Byzantium)
نویسنده: والتر کیگی (Walter Emil Kaegi)
ناشر: دانشگاه کمبریج
سال: ۲۰۰۳ م. / ۱۳۸۲ خ.
صفحه: ۳۷۲

والتر کیگی استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو است و چندین کتاب درباره‌ی تاریخ امپراتوری روم شرقی (بیزانس) نوشته است.

این کتاب زندگی هراکلیوس را از زمان زایش او تا مرگ و میراث او به عنوان امپراتور را بررسی می‌کند. فهرست گنجانده‌های این کتاب چنین است:

فهرست نقشه‌ها
فهرست تصویرها
سپاسگزاری
فهرست کوته‌نوشت‌ها

درآمد

فصل ۱: ارمنستان و افریقا: سال‌های شکل‌گیری هراکلیوس
فصل ۲: چالش‌های درونی و بیرونی در نخستین دهه‌ی فرمانروایی
فصل ۳: اقدام‌های آفندی
فصل ۴: خطر و امید
فصل ۵: تجاوز به میان‌رودان (بین‌النهرین)
فصل ۶: پنج سال سرنوشت‌ساز
فصل ۷: دوبار آزموده
فصل ۸: از دست دادن کنترل
فصل ۹: نتیجه‌گیری
به گفته‌ی والتر کیگی این نخستین کتاب در زبان انگلیسی است که در یک صد سال گذشته به تمامی به زندگی و فرمانروایی هراکلیوس می‌پردازد و از دستاوردهای آخرین پژوهش‌ها و یافته‌های تاریخی و باستان‌شناسی استفاده می‌کند. با ترجمه و انتشار متن‌های انتقادی بسیاری از آثار تاریخی و نیز یافت شدن کتاب‌ها و نوشته‌های جدید و سکه‌ها و دیگر سرچشمه‌های تاریخی، دانش ما از تاریخ امپراتوری روم شرقی افزایش یافته است.

Saturday, December 15, 2012

واژه‌شناسی: انتقاد


شنبه ۲۵/آذر/۱۳۹۱ - ۱۵/دسامبر/۲۰۱۲

«انتقاد» در زبان عربی در باب افتعال از ریشه‌ی «ن/ق/د» است. نقد دو معنی دارد:

۱) به معنای «آماده» یا «پیشدست» و مخالف «نسیه» یا «پستادست».

۲) به معنای «سَره» و زر ناب و پول درست (مخالف «ناسَره» یا «قَلب») است. کسی را که پول «قَلب» می‌ساخته «قَلّاب» می‌گفتند و صفت این پول «قَلّابی» بوده است که امروزه «قُلّابی» گفته می‌شود. این تغییر تلفظ شاید به خاطر آشناتر بودن «قُلاب» است. پول نقد و رایج را «نقد روان» هم می‌گفته‌اند که به ویژه در شعرهای حافظ دستمایه‌ی صنعت ایهام است. مانند

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار / مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست

«نقد کردن» به معنای «جدا کردن سَره از ناسَره» است و در اصل به کار صرافان گفته می‌شده که پول‌ها را می‌گرفتند و پول نقد را از قلب جدا می‌کردند. حافظ در غزلی در شکایت از روزگار چنین می‌گوید:

خموش حافظ و این نکته‌های چون زر سرخ / نگاه دار که قَلّاب شهر صرّاف است.

این کار «جدا کردن سره از ناسره» به صورت مَجازی به کار بررسی شعر و نوشتار هم گفته شده است. فرخی سیستانی گوید:

هنگام مدح او دل مدحت‌کنان او / از بیم نقد او بهراسد ز شاعری

انتقاد به معنای جدا کردن سره از ناسره است مانند جدا کردن کاه از دانه. مولانا گوید:

بر سر خرمن به وقت انتقاد / نی که فلّاحان همی‌جویند باد؟

به کسی که خرمن را باد می‌دهد یا با غربال کاه را از دانه جدا می‌کند «بوجار» می‌گویند و کارش را هم «بوجاری».

انتقاد به معنای خرده گیری و نکوهش هم آمده است.

در زبان انگلیسی برای مفهوم نقد و جداسازی سره از ناسره از واژه‌ی critic استفاده می‌کنند که از ریشه‌ی یونانی krinein آمده است به معنای «تکان دادن». این واژه با cribrum در لاتین و «گربال» در پارسی همریشه است. «گربال» پارسی وارد عربی شده و به صورت «غربال» و «غربله» درآمده و از آن فعل چهارحرفی (رُباعی) «غربل» هم ساخته شده است. غربال هم در واقع چیزی است که تکان داده می‌شود تا سره از ناسره جدا شود. غربال را «غربیل» هم می‌گویند و این شکل در زبان گفتاری گاه «غلبیر» گفته می‌شود. به بخش گردان در فرمان خودروها هم «غلبیرک فرمان» گفته می‌شود زیرا پیوسته تکان داده می‌شود. به نظرم «سرند» پارسی هم - که گونه‌ی دیگری از غربال با سوارخ یا «چشم»های درشت است - با این واژه‌ی یونانی همریشه باشد.

واژه‌ی دیگری که برای غربال در پارسی داریم «پرویزن» است که از دو بخش ساخته شده است: «پر» به معنای «کنار» و «ویزن» که کوتاه شده‌ی «ویزنده» از فعل «ویزیدن» یا «ویختن» یا «بیختن» گرفته شده است. حافظ در شعر معروف خود چنین می‌گوید:

سپهر برشده پرویزنی است خون‌افشان / که ریزه‌اش سر کسری و تاج پرویز است.

عبارت «آردها را بیختن و الک‌ها را آویختن» آشنا است. گویا «الک» واژه‌ای ترکی باشد که امروزه به جای «پرویزن» به کار می‌رود.

به نظرم «الک» در بازی «الک دولک» از ریشه‌ی «ال» به معنای چوب است و شاید هم از «الّه» - در عربی به معنای «نیزه‌ی کوچک» - باشد که در فرهنگ دهخدا آمده است.

صفت «الکی» به معنای «غیرواقعی» هم شاید در اصل «علکی» باشد. فعل عربی «علک» به معنای «سخت خاییدن/جویدن» است. «علک» هم چنین به معنای صمغی است که بتوان سخت خایید/جوید و از هم نپاشد مانند سقز. شاید علکی به معنای چیزی باشد که تنها دهان را مشغول کند و سیر نمی‌کند، در برابر خوراک اصلی که آسان جویده و خورده می‌شود و سودمند است. شاید هم «علکی» از اصطلاح «علک خاییدن» باشد به معنی «سخن بیهوده گفتن».

واژه‌ی غربال یا غربله‌ی عربی وارد ایتالیایی شده و از آن فعل garbellare ساخته شده است که در آغاز به معنای «غربال کردن ادویه و بازرسی و جدا کردن سره از ناسره» بوده است. این فعل از راه فرانسوی به انگلیسی آمده و امروزه در انگلیسی صفت garbled به معنای درهم ریخته و به ویژه سخن و نوشته‌ی آشفته و نامفهوم به کار می‌رود.

Saturday, December 08, 2012

واژه‌شناسی: متن


شنبه ۱۸/آذر/۱۳۹۱ - ۸/دسامبر/۲۰۱۲


معنای اصلی «متن» در زبان عربی «زمین درشت و بلند، بخش ناهمواره راه یا جاده» بوده است. معنای دوم آن هم «میان» بوده است که در عبارت «در متن حادثه» هنوز هم به کار می‌رود. معنای نخست در اصطلاح به بخشی از سخن، به ویژه سخن بزرگان و در اصطلاح اسلامی به بخشی از «حدیث» گفته شده که ناهموار است و نیاز به «شرح» یا گشودن داشته باشد. واژه‌ی مخالف آن «حاشیه» است یعنی آنچه در «حوش» (حول و حوش) یا کنار آمده باشد. برای این مفهوم «متن» در زبان پارسی واژه‌ی «بوم» را داریم. به ویژه در توصیف «درفش» فردوسی «بوم» را به کار می‌برد:

به زر بافته پرنیانی درفش / سرش ماه زرین و بومش بنفش

این «بوم» همان است که امروزه بیشتر در نقاشی (مانند «رنگ و روغن روی بوم») به کار می‌رود. در دوران جدید «متن» را برابر text در زبان انگلیسی (یا texte در زبان فرانسوی) گذاشته‌اند که کلا به معنای «نوشته» است. فکر نکنم در گذشته «متن» را به این معنای کلی به کار می‌برده‌اند. اما واژه‌ی text در انگلیسی از ریشه‌ی لاتین texere به معنای «بافتن» می‌آید. جالب آن که امروزه در برابر context از «بافتار» یا «همبافت» یا «همبافته» استفاده می‌شود (برابر عربی‌تبار و قدیمی context «فحوا و مضمون» است).

فعل لاتین texere از ریشه‌ی پورا-هندواروپایی (یا proto-Indo-European)عبارت است از *tek- به معنای «ساختن» که در یونانی واژه‌ی tekhne (تخنه) به معنای «فن و مهارت» با آن همریشه است. تخنه را در لاتین به صورت techne می‌نویسند و در سده‌ی هفدهم م. در زبان‌های اروپایی از آن واژه‌ی technology را ساختند به معنای «دانش و بررسی فن‌ها و مهارت‌ها» یا «فن‌شناسی». از پایان سده‌ی نوزدهم م. به بعد «فن‌شناسی» بیشتر به معنای خود «فن» به کار می‌رود. البته برخی از نویسندگان اروپایی (مانند ژاک بارزون) این کاربرد «فن‌شناسی» را درست نمی‌دانند همان گونه که برخی هم کاربرد «شیوه‌شناسی» (methodology) به معنای «دانش و بررسی شیوه‌های گوناگون» را به جای خود «شیوه» درست نمی‌دانند.

درباره‌ی «فن» هم لازم است بگویم که این واژه عربی شده‌ی «پند» پارسی است. «پند» به معنای «راه و روش» است و «پند دادن» در واقع «نشان دادن راه» است. سعدی در گلستان در حکایت معروف آن کشتی‌گیر می‌گوید «سیصد و شصت پند بدانستی» که در برخی دست‌نوشته‌ها به صورت «بند» (با توجه به یکسان‌نویسی «پ» و «ب» در سده‌های نخستین) و در برخی هم به صورت امروزی «فن» نوشته شده است. شکل دیگر «پند» به ویژه در زبان گفتاری «فِند» یا حتا «فِنت» است. من در برخی محله‌های جنوب تهران این را هم شنیده‌ام: «می‌دونی این چه فِنتی اه؟» به معنای «می‌دانی این چه گونه کار می‌کند؟» واژه‌ی «پند» در زبان پارسی با واژه‌ی اوستایی patha به معنای «راه» همریشه است.

واژه‌ی اوستایی «پثه» با «پند» پارسی یکسان است و به نظرم در پارسی کهن یک «نون دماغی» (در انگلیسی: nasal) (یا «غُنّه» و خیلی عربی «خَیشومی»!) هم داشته است که به پارسی میانه و دری (امروزی) رسیده است. همان گونه که gaza- اوستایی در پارسی کهن ganza- بوده و امروزه به صورت «گنج» درآمده است. در فرهنگ دهخدا درآیه‌ی «پته» چنین است: «بندگونه‌ای که جاجا بر جوی‌های نشیب‌دار بندند.» و این به نظرم باید با واژه‌ی اوستایی یکی باشد. البته «پته» (در عبارت «پته‌اش به روی آب افتاد») ربطی به این واژه‌ی اوستایی ندارد. «پَته» یا «پَتو» یا «پَتَک» و گاهی «پَتوک» از «پَت» به معنای «پرز و کُرک /کُلک بُز» گرفته شده است و رواندازی است که از این کرک ساخته شده باشد. به نظر واتکینز (Watkins) واژه‌ی path در انگلیسی از واژه‌ی اوستایی patha گرفته شده است.

برگردیم به سر *tek- که از آن در اوستایی taša (تاشه) و thawaxša و در پارسی کهن taxš و tuxšag را داریم. از این ریشه‌ی پارسی کهن در پارسی میانه (پهلوی) «هوتخش» و «هوتخشان» را داریم به معنای «کسی که کار عالی و نیک می‌کند» یعنی آنچه امروزه «صنعتگر» گفته می‌شود. این نام در واقع به طبقه‌ی صنعتگران در دوران ساسانیان گفته می‌شده است. همچنین «توخشاگ» پارسی کهن و پارسی میانه (از فعل «توخشیدن»)، در پارسی دری به صورت «کوشا» (از فعل «کوشیدن») درآمده است. هم چنین در پارسی «تاشیدن» و «تیشیدن» (نام ابزار: «تیشه») و «تراشیدن» از همین ریشه اند.

به همین دلیل ریشه‌شناسی، دکتر میر شمس‌الدین ادیب سلطانی و دکتر محمد حیدری ملایری برابر «تَشنیک» را برای technique و «تَشنیکشناسی» را برای technology پیش نهاده‌اند. (در زبان پشتو، technique را «تخنیک» می‌گویند که نمی‌دانم وام‌واژه است یا واقعا پیشتر هم در زبان پشتو به کار می‌رفته است.)

جالب آن که در فرهنگ دهخدا «تَوَخش» به معنای «نقش و رسم و کشیدن» آمده است. شاید این واژه همان ثَوَخشه در اوستایی باشد و شاید هم با «دَخشه» به معنای «نشان» همریشه باشد. «دخشه» که شکل دیگر آن «داغ» به معنای «نشان» است امروزه در برابر character در دانش رایانگر پیشنهاد شده است (برابر دیگر «نویسه» است). شکل دیگر «دخشه» واژه‌ی «دَشتان» است که در زبان پارسی میانه به زنی گفته می‌شده که وارد عادت ماهانه شده است.

واژه‌ی دیگر در فرهنگ دهخدا که به این خوشه‌ی معنایی پیوند دارد فعل «تَخشیدن» است که باید شکل دیگری از «توخشیدن» یا همان «کوشیدن» باشد. معنایی که برای «تَخشیدن» نوشته شده «بالا نشستن» است که در واقع نوعی «کوشیدن و خود را بالا کشیدن» است.

Saturday, December 01, 2012

جنگ ایران و انگلیس در خوزستان

شنبه ۱۱/آذر/۱۳۹۱ - ۱/دسامبر/۲۰۱۲

در ماه ربیع‌الثانی ۱۲۷۳ قمری برابر فروردین ۱۲۳۵ خورشیدی یا مارچ ۱۸۵۷ م. یعنی در زمان ناصرالدین شاه قاجار، ارتش ایران قاجاری و امپراتوری بریتانیا در خوزستان با هم درگیر شدند. علت این درگیری آن بود که بریتانیا برای حفاظت از هندوستان در برابر روسیه‌ی تزاری، افغان‌ها (پشتون‌ها) را پشتیبانی کرد و کشوری به نام پشتونستان یا افغانستان به وجود آورد و سپس هرات را که بخشی از خراسان ایران بود از ایران جدا کرد. ایران هرات را محاصره کرد اما بریتانیا برای فشار آوردن به ایران برای چشم‌پوشی از هرات، نیروی دریایی خود را وارد عمل کرد. ناصرالدین شاه هم عقب‌نشینی کرد و پیمان پاریس به سال ۱۸۵۷ م. را با بریتانیا امضاء کرد.

احمد کسروی در کتاب «تاریخ پانصدساله‌ی خوزستان» به عنوان پیوست کتاب، کتابچه‌ی مرحوم خانلرمیرزای احتشام‌الدوله در باب جنگ ایران و انگلیس را هم چاپ کرده است. در زیر دو بند از این کتابچه را می‌آورم در شرح حال برخی از سربازان و لاف‌های سرکردگان فوج در پیش نواب والا.

اما چه سرباز؟ از حالت آنها نمی‌توان آنچه دیده شد نوشت. اما چنان معلوم شد که ابداً توجهی کسی به حالت آنها نکرده، نه از جیره، نه از مواجب، و نه از ملبوس و تفنگ. چنان فهمیدم بی‌اغراق که اگر از آنها کسی می‌پرسید: جیره مواجب چه دادند به شما؟ نمی‌دانستند جیره مواجب چه چیز است. چرا که اسمش را کسی پیش آنها نبرده. منحصر به سرباز نبود. بلکه سلطان یا نایبی هم که بود همین حالت را داشتند.

یک صفه نظام بسته بودند، چون که زیاده از پنجاه شصت نفر نبودند. تفنگ‌هاشان از ده تا دو تا سرنیزه نداشت، چقماق نداشت. سنبه نداشت. بعضی از اصل تفنگ نداشتند. بعضی نصف قنداق داشت نصفی نداشت. از ملبوسشان هم: از ملبوس نظام گذشته، که نداشتند. غیرنظام هم نداشتند. بعضی یکتای پیراهن و بعضی هم پای برهنه. با وجود این که ماه قوس [=دی] بود.

ص ۲۹۸
سلطان: درجه‌ای ارتشی در زمان قاجار که صد تن سپاهی در زیر فرمان وی بود برابر سروان امروزی
نایب: درجه‌ی ارتشی در دوران قاجار برابر ستوان امروزی

در همین حال بشنوید لاف‌های فرماندهان و سرداران را:

یکی دیگر می‌گفت: سگ کیست انگلیس [که] بتواند در روی آب بیاید؟ مقابل این آبها دعوا کند. او مثل وزغ است. ننگ ما است که او را مقابل خود دشمن قرار بدهیم.

یکی می‌گفت: او مثل مُرده است. سوار تابوت است. از تابوت چه برمی‌آید؟

یکی می‌گفت: او اسب چوبی است. چه قابلیت دارد که اسم او را ببرد؟

موسی خان یاور می‌گفت: قربانت شوم! اینها چه قابل دارند؟ یک دست به قلیان، یک دست به شمشیر، فردا است که اترام میمون‌باز را مثل میمون قلاده کرده میان اردو می‌آورم.

یکی دیگر می‌گفت: نواب والا اذن بدهند، من کشتی [انگلیس] را بغل گرفته بیاورم اینجا.

محمدحسن خان سپهسالار یک روز عرض کرد: قربانت شوم! فکر کردم این کشتی‌ها[ی] دودی حمام خوب می‌شود. عهد کردم یکی از آنها [را] بیاورم حمام کنم و شما را مهمان کنم.

ص ۳۰۸