Saturday, December 19, 2009

واحد مرکزی خبر

شنبه ۲۸/آذر/۱۳۸۸ - ۱۹/دسامبر/۲۰۰۹

در تاریخ دوشنبه ۲۳ آذر ۱۳۸۸ برابر ۱۴ دسامبر ۲۰۰۹ واحد مرکزی خبر وابسته به صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران خبر زیر را منتشر کرد:



بازنویسی متن خبر:

تهران / واحد مرکزی خبر / سیاسی ۲۳ / ۰۹ / ۱۳۸۸

ایران حفاری اولین چاه نفت خود را در دریای خزر ظرف دو روز آینده آغاز خواهد کرد.

به گزارش شبکه تلویزیونی الجزیره این در حالی است که پنج کشور مشرف به دریای خزر می‌کوشند هر چه سریع‌تر ثروت نفت و گاز موجود در آن را تقسیم کنند.

این حفاری با استفاده از یک سکوی شناور چهارده هزار تُنی انجام خواهد شد.

ایران پنجمین کشور صادرکننده نفت در جهان به شمار می‌رود و بخش اعظم ذخایر نفتی آن در جنوب شرقی کشور و خلیج عـ..ـی (فارس) قرار دارد.

دولت ایران اعلام کرد قدرت لازم را برای محافظت از آب‌های منطقه‌ای خود در دریای خزر دارد.

نشانی خبر بالا چنین بود

http://www.iribnews.ir/NewsRoom.aspx?ID=29682704

که امروز خبر برداشته شده است.

جالب است که «واحد مرکزی خبر» ایران باید خبرهای مهم ایران را از شبکه‌ی تلویزیونی عربی الجزیره نقل کند! و آن وقت هم «صداقت» حرفه‌ای‌شان اجازه نمی‌دهد که نام جعلی خلیج عـ..ـی را بردارند و برای حفظ امانت همان را نوشته‌اند و در کمانک نوشته‌اند فارس!

Monday, December 14, 2009

فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ

دوشنبه ۲۳/آذر/۱۳۸۸ - ۱۴/دسامبر/۲۰۰۹

می‌گویند وقتی مظفرالدین شاه قاجار به فرنگ رفت از دیدن کودکانی که به روانی به زبان مادری خود – فرانسوی – سخن می‌گفتند شگفت زده شد و به وزیرش گفت (نقل به مضمون): «جل‌الخالق! این کودک چه راحت به زبان فرانسه صحبت می کند!»

بیشتر ما این داستان را شنیده‌ایم و به احتمال زیاد به سادگی شاه قاجار لبخندی هم زده‌ایم. اما با گذشت بیش از صد سال از زمان این داستان، متاسفانه همین باور در بسیاری از ما به شکل پیشرفته‌تری (یا وخیم‌تری!) حضور دارد. حتما شما هم این پیغام را در تبیلغ‌ها و آگهی‌های آموزش زبان انگلیسی شنیده‌اید و بسیاری را دیده‌اید که باور دارند دانستن زبان انگلیسی کلید موفقیت و پیروزی و کامیابی در دنیای امروز است. و فرزندان خود را با تحمل هزینه‌های گزاف به کلاس‌های آموزش زبان انگلیسی می‌فرستند تا شاید در آینده فرزندان موفقی داشته باشند. یعنی این باور در بسیاری از ما لانه کرده که دانستن زبان انگلیسی برای موفقیت لازم (یا بدتر، کافی) است. البته در این حرفی نیست که دانستن زبان‌های گوناگون کمک مهمی در موفقیت و یادگیری است اما نه شرط لازم است نه شرط کافی. اگر استعداد و تلاش در کار نباشد دانستن هر تعداد زبان هیچ سودی نخواهد داشت.

مشکل وقتی روشن‌تر می‌شود که می‌بینیم حتا برخی از اندیشمندان و نویسندگان ما هم زبان‌های اروپایی را «زبان علم و فناوری» و آنها را «ماهیتا زبان علمی» می‌دانند. (زبان انگلیسی: زبان تجارت و فناوری، زبان فرانسه: زبان عشق و ادبیات و فلسفه، زبان آلمانی: زبان صنعت و فلسفه و ...)

افراد بسیاری در ایران هستند که برای مثال گمان می‌کنند برای آموختن کار با رایانگر (کامپیوتر) یا اینترنت دانستن زبان انگلیسی کافی است. یعنی فکر می‌کنند اگر زبان انگلیسی می‌دانستند هیچ مشکلی در کار با اینترنت یا رایانگر نمی‌داشتند. برخی ایرانیان وقتی به کشورهای انگلیسی زبان می‌روند و می‌بینند کسانی هستند که زبان مادریشان انگلیسی است اما نه از رایانگر سر در می‌آورند و نه هرگز با اینترنت کار کرده‌اند و حتا بلد نیستند رایانامه (ای-میل) بفرستند تعجب می‌کنند! می‌گویند چه طور این شخص انگلیسی زبان است اما از رایانگر سر در نمی‌آورد یا تا حالا با اینترنت کار نکرده است.

حتا از دانشجویان ایرانی که برای تحصیلات تکمیلی (کارشناسی ارشد یا دکتری) به خارج می‌روند شنیده‌ام که می‌گویند:
- «من آنجا سعی می‌کنم با کسی همگروهی شوم که زبان مادریش انگلیسی است تا در انجام تمرین‌ها مشکل کمتری داشته باشم». یعنی فکر می‌کنند به صِرف انگلیسی زبان بودن دانشجوی مقابل، همه‌ی مشکل‌های درسی‌شان حل می‌شود یا مشکل کمتری خواهند داشت.

- یا «خوش به حال اینهایی که زبان مادریشان انگلیسی است چون در نوشتن مقاله و تمرین‌ها مشکلی ندارند».

- یا «با این که زبان مادری او انگلیسی است چرا در صحبت کردن در کلاس و ارائه‌ی مطلب مشکل داشت؟»

یعنی حتا در دانش آموختگان ما این فرض پذیرفته شده است که دانستن زبان انگلیسی به معنای دانستن تمام چیزها و نداشتن هیچ گونه مشکل درسی است و هر کسی زبان مادریش انگلیسی است به طور خودکار بایستی همه چیز را بداند و در درس خواندن مشکلی نداشته باشد. یعنی بین رسانه و دانش (بین ظرف و مظروف، بین دانستن زبان و درک دانش) تفاوت قائل نمی‌شوند. انگار انتظار داشته باشیم هر کسی زبان مادریش آلمانی است بتواند فلسفه‌ی هایدگر را برای ما تفسیر کند. شاید به همین خاطر است که بسیاری سعی می‌کنند در صحبت کردن خود (بیش از حد نیاز) از واژه‌ها و ترکیب‌های انگلیسی استفاده کنند تا نشان دهند که متخصص هستند و از دانش بهره‌ای دارند. یعنی زبان انگلیسی حالت معجزه‌گر یا شخصیت‌بخش یافته است.

فریاد ز افرنگ و دل‌آویزی افرنگ
فریاد ز شیرینی و پرویزی افرنگ
عالَم همه ویرانه ز چنگیزی افرنگ
معمار حرم! باز به تعمیر جهان خیز!
از خواب گران، خواب گران، خواب گران خیز!
از خواب گران خیز!
(محمد اقبال لاهوری)

پی‌نوشت:
این باور بر برتری ذاتی فرنگ جنبه‌ی تاسف‌آور دیگری نیز دارد و آن این که برخی گمان می‌کنند هر که در دانشگاه‌های غربی درس خوانده یا درس می‌دهد حتما آدم فهمیده و دانشمندی است. مثلا در توصیف فلان کس می‌شنویم که «بله! ایشان در دانشگاه‌های امریکا درس می‌دهند» و همین جمله باید دلیلی باشد بر این که هر چه آن شخص بگوید خود به خود از اعتبار علمی و تاریخی و زبانی و ... برخوردار است.

Saturday, December 12, 2009

کتاب اسواران ساسانی

شنبه ۲۱/آذر/۱۳۸۸ - ۱۲/دسامبر/۲۰۰۹

آقای دکتر کاوه فرخ خبر دادند که کتاب نخست ایشان یعنی «سواره‌نظام نخبه‌ی ساسانیان» با عنوان «اسواران ساسانی» به دست آقای یوسف امیری به زبان پارسی ترجمه و منتشر شده است. به امید انتشار کتاب‌های بیشتر در زمینه‌ی ایران‌شناسی و تاریخ و تمدن و فرهنگ ایران.



اسواران ساسانی
نگارش: دکتر کاوه فرخ
تصویرگر: آنگس مک‌براید
برگردان به پارسی: یوسف امیری
سال انتشار: ۱۳۸۸ خ/ ۲۰۰۹ م.
ناشر: گل آفتاب (مشهد)
قطع رقعی، ۱۶۵ صفحه

برای آگاهی بیشتر می‌توانید به نشانی زیر نگاه کنید:
http://asvaran.blogspot.com

Tuesday, December 08, 2009

شعر حافظ در مهد کودک امریکا

سه‌شنبه ۱۷/آذر/۱۳۸۸ - ۸/دسامبر/۲۰۰۹

تاکنون چند باری از دوستان رایانامه (ای-میل)ای دریافت کرده‌ام که در آن بر روی دیوار مهد کودکی - که گویا در امریکا است - شعری از حافظ نوشته شده است.



متن این شعر انگلیسی چنین است:



Even after all this time
The Sun never says to the Earth
"You owe me"
Look what happens
With a love like that
It lights the whole sky!

که ترجمه‌ی آن چنین می‌شود:
حتا پس از این همه وقت
خورشید هرگز به زمین نمی‌گوید که «تو به من مدیونی»
ببین با عشقی چنین چه روی می‌دهد
تمام آسمان روشن می‌شود!


در اینجا دو مسئله مطرح است. یکی این که مهد کودک‌های ما چه وضعی دارند و مهد کودک‌های غربی چه وضعی. دیگر این که آیا این شعر از حافظ هست یا نه.

متاسفانه وضعیت آموزشی و فرهنگی ما چندان تعریفی ندارد و «یکی داستانی است پر آب چشم». در مدرسه‌ها و مهد کودک‌ها نشانی از فرهنگ ملی و بومی نیست. همه جا پر شده از کارتون‌های خارجی و سی.دی و دی.وی.دی.های سیندرلا و سپیدبرفی و پوکومون و هزار شخصیت بیگانه. دریغ از یک آشنایی کوچک با افسانه‌های محلی خودمان مانند ماه پیشونی و ... برای نمونه این عکس:



اما برویم سراغ بحث دوم که این کدام شعر حافظ است؟ متاسفانه این شعر اصلا از حافظ نیست. حتا مضمونی نزدیک به این هم در دیوان حافظ دیده نمی‌شود. تا آنجا که حافظه‌ی من از دیوان حافظ یاری می‌کند (و با دیوان هم مقایسه کردم و با نسخه‌های برخط هم) بیت‌هایی که نزدیکی واژگانی با این شعر دارند چنین‌اند:
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست ----------- تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد؟
شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن --------------- زمین به اختر میمون و طالع مسعود
ز این آتش نهفته که در سینه‌ی من است -------------- خورشید شعله‌ای است که در آسمان گرفت
طالب لعل و گوهر نیست وگرنه خورشید -------------- همچنان در عمل معدن و کان است که بود

این شعر انگلیسی در واقع اثر یک شاعر امریکایی است به نام دانیل لادینسکی (Daniel Ladinsky) که در سال ۱۹۹۹ م/ ۱۳۷۸ خ کتاب شعری منتشر کرد به نام «هدیه: شعرهایی از حافظ استاد بزرگ صوفی» (The Gift: Poems by Hafez the Great Sufi Master). این کتاب شامل ۲۵۰ قطعه شعر است که به حافظ نسبت داده شده‌اند.

این هم عکسی از آقای لادینسکی


بخش‌هایی از این کتاب را می‌توانید در این نشانی بخوانید.

در صفحه‌ی ۲ پیشگفتار این کتاب آقای لادینسکی ادعا کرده است که
حافظ شیرازی بین پانصد تا هفتصد غزل سروده و این تنها ده درصد از سروده‌های او است. باقی سروده‌های او را حاکمان و متعصبان مذهبی در دوره‌های مختلف نابود کرده‌اند! وی همچنین در صفحه‌ی ۳ از کسانی مانند رومی، کبیر (؟)، شمس و لائوتسه نام می‌برد که به وحدت وجود رسیده‌اند.

درست است که آنچه از حافظ به دست ما رسیده همه‌ی آن چیزی نیست که سروده اما این به خاطر سختگیری خود حافظ است که ترجیح داده تنها بهترین کارهایش برجا بماند. اما نمی‌دانم آقای لادینسکی این عدد ۱۰٪ را از کجا و بر اساس چه معیاری یا پژوهشی به دست آورده است. همچنین از دانش و آگاهی وی در زمینه‌ی ادبیات ایران همین بس که او رومی (مولوی) را با «کبیر» در یک سطح آورده است. یعنی فکر کرده «دیوان کبیر» - که نام دیگری برای دیوان شمس تبریزی یا سروده‌های مولانا است - متعلق به شخصی به نام کبیر است!

او هم چنین ادعا می‌کند که وقتی ترجمه‌ی دیوان حافظ را از متن پارسی آغاز کرده بود دوستی از هند برایش ترجمه‌ی انگلیسی حافظ متعلق به سده‌ی نوزدهم میلادی را فرستاد و او کارش را بر اساس آن انجام داده است. یعنی ادعا کرده آن قدر به زبان پارسی تسلط دارد که خود می‌توانسته حافظ را به انگلیسی ترجمه کند اما در نهایت کار او بر اساس ترجمه‌ی انگلیسی دیگری از حافظ است و نه متن پارسی حافظ. وی از اصطلاح اشتباه Farsi استفاده کرده اما در کمانک نوشته Persian تا شاید نشان دهد که این اندازه با زبان آشنا است. البته اهل فن هیچگاه از Farsi استفاده نمی‌کنند.

پس از جستجوی بیشتر درباره‌ی آقای لادینسکی به این صفحه رسیدم که می‌گوید وی در سال ۱۹۴۸ م./۱۳۲۷ خ. در ایالت میسوری در امریکا زاده شده و شش سال در شمال هند در یک درمانگاه روستایی به فقیران کمک می‌کرده و با خانواده‌ی «مهربابا» زندگی کرده است. مهربابا یکی از صوفیان هندی است. من نشانی از تحصیلات آقای لادینسکی پیدا نکردم و جایی نگفته است که زبان پارسی را کجا آموخته و تا چه حد با آن آشناست. وی تا کنون سه کتاب منتشر کرده که ادعا می‌کند ترجمه‌ی شعرهای حافظ است. نام این سه کتاب چنین است:

- هدیه (The Gift)
- سخن امشب بر سر عشق است (The Subject Tonight is Love)
- شنیدم خدا می‌خندد (I Heard God Laughing)

اما هیچ یک از این شعرها ترجمه‌ی سروده‌ی حافظ نیست یا بر اساس شعرهای حافظ نیستند. بلکه اینها در واقع سروده‌های خود او است که به نام حافظ قالب و منتشر کرده است. با خواندن چند نمونه از شعرها در همان کتاب «هدیه» می‌توان به درستی ادعای او پی برد. برای نمونه:


Why
Just show you God's menu?
Hell, we are all
Starving -
Let's
Eat!

چرا فقط فهرست غذای خدا را به تو نشان بدهم؟
به درک! ما همه داریم از گرسنگی می‌میریم
بیا غذا بخوریم!


Looking For Good Fish

Why complain about life
If you are looking for good fish
And have followed some idiot
Into the middle of the copper market
...
Then Hafiz will lean over and offer you
All the warmth in my body
In case God is busy
Doing something else
Somewhere

به دنبال ماهی خوب [=آدم حسابی]

چرا از زندگی گله می‌کنی
اگر به دنبال ماهی خوب [=آدم حسابی] هستی
و ابلهی را تا میانه‌ی بازار مسگران دنبال کرده‌ای
...
آنگاه حافظ به سوی تو خم خواهد شد و
تمام گرمای بدنش را به تو عرضه خواهد داشت
شاید خدا سرش جایی به کار دیگری گرم باشد


This Sane Idea

Let your
Intelligence begin to rule
Whenever you sit with others

Using this sane idea:

Leave all your cocked guns in a field
Far from us,

One of those damn things
Might go
Off

این فکر سالم

هر وقت که با دیگران نشستی
بگذار هوش تو آغاز به راهبری کند
و از این فکر سالم استفاده کن:

همه‌ی تفنگ‌های مسلح شده‌تان را در میدانی
دور از ما بگذارید و بیایید

شاید
از یکی از آن چیزهای لعنتی
تیری
در شود!

به نظر من کسی باید نقد محکمی در این باره بنویسد و از معرفی شدن این شعرهای سست به نام حافظ، غزلسرای بزرگ زبان پارسی، دفاع کند و نگذارد حافظ بازیچه‌ی دست هر کسی شود.

کس به میدان در نمی‌آید، سواران را چه شد؟

Saturday, December 05, 2009

رضا براهنی در صدای امریکا

شنبه ۱۴/آذر/۱۳۸۸ - ۵/دسامبر/۲۰۰۹

روز هفتم آذر در ایران روز نیروی دریایی نامیده شده تا یادبودی باشد بر دلاوری‌ها و دلیری‌های شیرمردان نیروی دریایی ایران که توانستند در همان آغاز جنگ تحمیلی نیروی دریایی عراق نابود کنند و مجال هر گونه تحرک دریایی را از بعثیان بگیرند. در این روز پرسنل رشید و جنگاور نیروی دریایی به ویژه افسران و سربازان ناوچه‌ی پیکان دلیری‌ها کردند. یاد و خاطره‌ی آنان گرامی باد.

عمدی یا بی هیچ عمد، در سالروز این حماسه در هفته‌ی پیش شنبه ۷ آذر ۱۳۸۸ برابر ۲۸ نوامبر ۲۰۰۹ تلویزیون صدای امریکا میزبان رضا براهِنی بود و او با مهدی فلاحتی در برنامه‌ی «رو در رو» درباره‌ی زندگی و شعرهای خود گفت‌وگو کرد و زمزمه‌های تجزیه‌طلبی و دشمنی با فرهنگ و زبان ایران را تکرار کرد. درباره‌ی کاردانی آقای فلاحتی نکته‌ی جالب این که پیوسته نام خانوادگی میهمان را «براهَنی» می‌گفت و آقای براهنی هم در هر فرصت می‌گفت «براهِنی» ولی فلاحتی توجهی نمی‌کرد!


رضا براهنی در صدای امریکا

اما آنچه در این گفت‌وگو برای من جالب بود بخش خاطره‌های آقای براهنی بود:

فرقه‌ی دموکرات
آقای براهنی با حسرت و شادمانی از دوران یکساله‌ی حکومت فرقه‌ی دموکرات در آذربایجان یاد می‌کرد. آقای براهنی می‌گفت ما بچه که بودیم چند خانواده در یک خانه زندگی می‌کردیم. فلاحتی از او پرسید آیا این به خاطر فقر بود یا رسم بود؟ براهنی هم پاسخ داد که به خاطر فقر بود. بعد براهنی گفت اما پس از مدتی [بدون گفتن نام فرقه‌ی دموکرات] ما توانستیم در خانه‌ی فردی زندگی کنیم که فراری شده بود. آن خانه چند حیاط داشت. آن دوران خیلی به ما خوش گذشت. پس از یک سال صاحبان خانه برگشتند و ما هم مجبور شدیم به خانه‌ی خود برگردیم.

یعنی از زندگی در خانه‌هایی که فرقه‌ی دموکرات مصادره کرده بود خاطره‌های خوش دارند. پرسش من این است که اگر آقای براهنی به عنوان کودک این موضوع را درک نمی‌کرده که آن خانه‌ها مال مردم بوده و به زور از آنان گرفته شده بود. امروزه پس از گذشت شصت و چند سال به عنوان مردی هفتاد ساله باید این موضوع را بهتر درک می‌کرد.

زبان پارسی
آقای براهنی سپس به زبان پارسی حمله کرد و آن را زبانی تحمیلی خواند. اما باید به او یادآور شد که شهرت خود به عنوان شاعر و نویسنده را مدیون زبان پارسی است نه زبان ترکی. گویا ایشان دشمنی خود با رژیم پهلوی را به دشمنی با زبان پارسی تبدیل کرده و از فرهنگ حاکم و فرهنگ محکوم صحبت می‌کرد. براهنی سپس به فرهنگستان زبان پارسی حمله کرد و کار آن را بیهوده دانست و گفت نیازی به فرهنگستان نیست. بگذارید مردم هر چه خواستند بگویند.
آیا موافقند همین توصیه را برای وضعیت بهداشت و درمان و آموزش و دیگر جنبه های زندگی و فرهنگ هم اجرا کنند؟ نیازی به درمانگاه نیست بگذارید مردم هر طور خواستند خودشان را مداوا کنند؟ نیازی به مدرسه و دانشگاه نیست بگذارید مردم خودشان هر طور خواستند درس بخوانند؟ نیازی به ارتش و نیروهای مسلح نیست بگذارید مردم هر طور خواستند از کشورشان دفاع می کنند؟ ایشان چه طور رییس انجمن نویسندگان بوده اما ضرورت وجود فرهنگستان زبان را درک نمی کنند؟ یا شاید فرهنگستان برای زبان پارسی خوب نیست اما برای زبان فرانسه و دیگر زبانها درست است؟


زبان مادری
آقای براهنی باز همان داستان زبان مادری را علم کرد و پان‌ترکان نیز خوشحال شدند. همان طور که پیشتر گفته‌ام و دوستان دیگر نیز نوشته‌اند ما هیچ مشکلی با آموزش زبان مادری در منطقه‌های مختلف ایران نداریم. موضوع این است که تجزیه‌طلبان می‌خواهند آموزش تنها به زبان مادری باشد! که در کشوری مانند ایران این کار غیرممکن و ناسودمند و زیانبار است. زیرا زبان پارسی زبان ملی و عمومی و مشترک همه‌ی قوم‌های ساکن ایران است. اگر کسی این زبان را نیاموزد در عمل دست خود را بسته است زیرا تنها در همان منطقه‌ی خود محدود می‌شود.

نکته‌ی مهم دیگر این است که تجزیه‌طلبان می‌خواهند در آموزش به زبان مادری آموزه‌های ایران‌ستیزانه و تجزیه‌طلبانه تدریس شود. اگر محتوای آموزش به زبان مادری تاریخ جعلی و برنامه‌های باکو نباشد مشکلی نیست. اما زبان اصلی آموزش باید زبان پارسی باشد. زبان‌های محلی و قومی در کنار زبان پارسی آموخته می‌شوند. این اصلی است که هزار سال است در تمام ایران جاری بوده است. تمام نویسندگان ایران در طول تاریخ آثار خود را به زبان پارسی (و زبان علمی مشترک دوران اسلامی یعنی عربی) تولید کرده‌اند. بدون آن که هیچ «تحمیلی» در کار باشد.

خلاصه در این یک ساعت آن قدر مایه داشت و موضوع مطرح شد که می‌شود یک ساعت درباره‌ی آن حرف زد! اگر وقت شد بیشتر درباره‌ی آن خواهم نوشت.

شعر
برویم سر بخش شاعری برنامه. بازی‌های زبانی و بازی با آواها - مانند آنچه آقای براهنی در این برنامه خواند - کار تازه‌ای نیست. این کار در شعر پارسی سابقه‌ی فراوانی دارد از جمله غزل‌های مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، قطعه‌ای از انوری که از زبان زن لال (دارای لکنت زبان) نقل شده یا این شعر از عمادالدین نسیمی که پیشتر هم از آن یاد کرده‌ام.

اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور ---- شود ود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد ----- دو گیسو سو مسلسل سل دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید ------- شود ود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس ----- دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق می‌کند گل گل ز رویش یش به بستان تان ------ خجل جل می‌شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد ------- وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش -------- مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر
از این سان سان غزل‌ها ها نسیمی می بگفتا تا ---- موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر

اما نگاه خیلی کوتاهی به یکی از دو شعر آقای براهنی بیاندازیم. شعر موسیقی با این خط آغاز می‌شود:

پیانو می‌شوپند
یک شوپن به پشت پیانو
و ما نمی‌شنویم

ایشان از نام شوپن (Chopin)، استاد پیانو، فعل شوپنیدن را ساخته که منظور نواختن استادانه مانند شوپن است. اما آیا پیانو می‌تواند بشوپند؟ من نمی‌دانم. برداشت دیگر می‌تواند این باشد که یک شوپن به پشت پیانو می‌شوپند. در این باره و نیز درباره‌ی شعر بعدی یعنی شعر دف زیاد بحث نمی‌کنم. فقط آقای فلاحتی از آقای براهنی نقل قول کرد که «یک شعر خوب مانند یک عشق بازیِ کامل است» (!) اما خودش شعر دف آقای براهنی را در میانه‌ی آن قطع کرد!

می‌توانید بخش‌هایی از این شعرخوانی را در این نشانی در یوتوب گوش کنید.

Thursday, November 26, 2009

ارتش گم‌شده‌ی کمبوجیه

پنج‌شنبه ۵/آذر/۱۳۸۸ - ۲۶/نوامبر/۲۰۰۹

در یکی دو هفته‌ی گذشته رسانه‌ها پر بود از خبر پیدا شدن آثاری از ارتش گم شده‌ی کمبوجیه‌ی دوم (پسر کوروش بزرگ) به دست دو برادر ایتالیایی به نام آنجلو و آلفردو کاستیلیونی (Castiglioni که به اشتباه در بیشتر رسانه‌ها پارسی زبان کاستیگلیونی نوشته شده و در شبکه‌ی انگلیسی زبان دیسکاوری نیز به همین صورت تلفظ شده است. ترکیب gl در زبان ایتالیایی «لی» خوانده می‌شود.) اصرار فراوانی هم در یادآوری دوقلو بودن این دو تن می‌شد. در فیلم‌های این خبر چندین کاسه‌ی سر و استخوان نشان داده می‌شد که بسیار تمیز و براق و مشکوک بودند که چه گونه طی ۲۵۰۰ سال هنوز دست نخورده باقی مانده‌اند.



آقای رضا مرادی غیاث‌آبادی در مقاله‌هایی در وبلاگ خود این خبر را جعلی و دروغ خواند. اما جالب بود که برخی ایرانیان به هیجان آمده و خواهان بازگرداندن بقایای «این سربازان جان باخته‌ی وطن» با احترام فراوان به میهن شده بودند! حتا سازمان میراث فرهنگی نیز - که توجهی به میراث‌های موجود در کشور ندارد - درخواست‌های مشابهی برای این میراث خارج از کشور کرد.

به نظر من، خود داستان گم شدن ارتش کمبوجیه پایه و اساسی ندارد تا چه رسد به پیدا شدن آن پس از ۲۵۰۰ سال. زیرا نخستین کسی که آن را نقل کرده هرودوت است و دلیل لشکرکشی را هم این طور گفته که کمبوجیه از وَخشور معبد آمون (Oracle of Ammon) در شهر سیوا در نزدیکی لیبی خشمگین شد و لشکری پنجاه هزار نفری از مصر به آن شهر فرستاد تا این راه دور و دراز را در بیابان‌های بی آب و علف طی کنند تا این وخشور را تنبیه کنند زیرا به کمبوجیه توهین کرده و او را آزرده است!


مسیری که گمان می‌شود لشکر گم شده‌ی کمبوجیه پیموده است.


مسیر پیشنهادی برادران «دوقلوی» کاستیلیونی

درست است که کتاب هرودوت یکی از منبع‌های ما برای تاریخ دوران هخامنشیان است اما اصولا هرودوت بیشتر به داستان‌سرایی پرداخته تا تاریخ‌نگاری به ویژه درباره‌ی برخی شاهان هخامنشی سعی داشته آنان را مردانی نامتعادل و مانند خدایان یونانی نشان دهد. به نوشته‌ی مهدی بدیع در کتاب «یونانیان و بربرها» یونانیان باور داشتند که پسر مردان بزرگ خل و دیوانه هستند و به همین خاطر است که در داستان‌های هرودوت می‌بینیم که کمبوجیه - پسر کوروش بزرگ - مانند دیوانه‌ها به گاو مقدس مصریان هجوم می‌برد و آن را می‌کشد. یا خشیارشا - پسر داریوش بزرگ - مانند دیوانه‌ها بر آب تازیانه می‌زند. در حالی که کمبوجیه مانند پدرش به دین مردمان زیردست احترام فراوانی می‌گذاشت. یا خشیارشا به پیروی از باورهای ایرانی آب و آتش را مقدس می‌دانست و هرگز بر آب تازیانه نمی‌زند. اساسا بر آب تازیانه زدن کار عاقلانه و معناداری نیست!

هرودوت همان کسی است که نوشته خشیارشا لشکری یک میلیون نفره را برای جنگ با آتن و اسپارت برد اما ۳۰۰ اسپارتی در برابر او سه روز مقاومت کردند! بنابراین باید در خواندن نوشته‌های هرودوت احتیاط فراوانی به کار برد و حرف‌هایش را بسیار سبک و سنگین کرد.

خوشبختانه رسانه‌های ایرانی در یکی دو روز گذشته به این نتیجه رسیدند که این خبر نادرست بوده. البته بعد از این که یک باستان‌شناس مصری به نام «زاهی حواس» (که نام او هم به اشتباه زاهی هواس نوشته شده) این خبر را دروغ دانست. یعنی این بار هم باید یک منبع بیگانه به ما بگوید که هر چه را شنیدید زود باور نکنید تا ما گوش کنیم.

پی‌نوشت:
پس از گفتگو و نظرهای دوستان، می‌توان گفت که: کسی شک ندارد که هرودوت، به خاطر جهتگیری سیاسی‌اش، منبع قابل اطمینانی نیست و حرف‌هایش را باید با احتیاط زیاد بررسی کرد. هم چنین زاهی حواس هم به خاطر گرایش‌های ناسیونالیسی مصری/عربی منبع معتبری نیست. بنابراین به احتمال زیاد داستان ارتش گمشده‌ی کمبوجیه دروغ است و این یافته‌ها هم به آن ارتش تعلق ندارد. اما شاید این یافته‌ها به دوران هخامنشیان تعلق داشته باشد. پس نظر من آن است که تا منتشر شدن مقاله و گزارش تخصصی درباره‌ی این کشف از اظهار نظر قطعی خودداری کنم.

Wednesday, November 25, 2009

همایون کاتوزیان و تاریخ ایران - ۲

چهارشنبه ۴/آذر/۱۳۸۸ - ۲۵/نوامبر/۲۰۰۹

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان (که در زبان انگلیسی به «هما کاتوزیان» مشهور است) به تازگی کتابی نوشته است درباره‌ی تاریخ ایران که قرار است نزدیک ۲۰ روز دیگر یعنی ۲۵ آذر ماه ۱۳۸۸ یا ۱۵ دسامبر ۲۰۰۹ به بازار عرضه شود. این کتاب را می‌شود هم اکنون از راه کتاب‌فروشی برخط آمازون پیش‌خرید کرد.



نام کتاب: ایرانیان: ایران باستان و دوران میانی و نوین (The Persians: Ancient, Mediaeval and Modern Iran)
نویسنده: هما کاتوزیان
سال انتشار: ۲۰۰۹
ناشر: دانشگاه ییل (Yale)
صفحه: ۴۴۸

از آنجا که کتاب هنوز در بازار نیست نمی‌توان درباره‌ی آن داوری کرد. باید منتظر ماند تا محتوای کامل آن را خواند. اما با توجه به سابقه‌ی دکتر کاتوزیان در زمینه‌ی تاریخ ایران (ن.ک. نوشته‌های پیشین من درباره‌ی گفته‌های ایشان مانند این که گفته بود پیش از اسلام ایرانیان هیچ علمی نداشتند یا ایرانیان از خود خط مستقلی نداشته‌اند) می‌توان حدس زد در آن چیست. در روزنامه‌ی گاردین چاپ بریتانیا نقدی درباره‌ی آن خواندم که یک جمله‌ی آن تاییدکننده‌ی شک من بود. نقد را می‌توانید در این نشانی بخوانید.

در این نقد گفته شده که این کتاب ۳۰۰۰ سال تاریخ ایران را دربرمی‌گیرد اما نیم بیشتر آن به ایران معاصر می‌پردازد. کاتوزیان معتقد است که آنچه رضا شاه پهلوی برای زنان ایران می‌خواست در واقع پس از انقلاب سال پنجاه و هفت خورشیدی عملی شد یعنی زنان به استقلال رسیدند و حضورشان در جامعه بسیار پررنگ شد و شمار زیادی از آنان تحصیلات عالی به دست آوردند.

اما آن یک جمله که تاییدکننده‌ی شک من بود چنین است:


For Katouzian, what unites these 3,000 years of history and makes them intelligible is arbitrary government, short-term, violent and insecure.


یعنی:
به نظر کاتوزیان، آنچه این ۳۰۰۰ سال تاریخ را به هم پیوند می‌دهد و آن را فهمیدنی می‌سازد حکومت استبدادی است که کوتاه‌مدت، خشن و ناامن (و ناپایدار) است.

یعنی برای دکتر کاتوزیان پیوستگی تاریخی ایران نه در هنر و معماری و ادبیات و باورهای دینی (مانند تقدس نور و آب و باور به رستاخیز و ناجی و ... از دوران میترایی و زرتشتی و اسلامی) و دیگر جنبه‌های فرهنگی بلکه تنها در وجود نظام استبدادی است! البته شاید این برداشت اشتباه از نویسنده‌ی نقد باشد. شاید هم کاتوزیان همان جمله‌ی معروف «سه هزار سال تاریخ ستمشاهی» را تکرار کرده باشد. آقای کاتوزیان که خود در ادبیات دست دارد و درباره‌ی سعدی و صادق هدایت و ... کتاب نوشته و در این مقاله هم از وی به عنوان «شاعر و منتقد ادبی» نام برده شده بایستی نظری بهتر از این می‌داشت. به قول حافظ:

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این ------------- بر در میکده می‌کن گذری بهتر از این

هم چنین ن.ک. دکتر کاتوزیان و تاریخ - ۱

Saturday, November 21, 2009

رضا براهنی و آمار

شنبه ۳۰/آبان/۱۳۸۸ - ۲۱/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از پایگاه‌های اینترنتی که مدتی مرجع پان‌ترکان برای ترویج آمار دروغشان شده بود سایت اتنولوگ بود. اتنولوگ در زمینه‌ی آمار مرجع نیست بلکه خود از آمارهای دیگران استفاده می‌کند. این سایت به موسسه‌ی اس.آی.ال (SIL) وابسته است که موسسه‌ای مذهبی است. یکی از هدف‌های اصلی اتنولوگ گردآوری اطلاعات برای ترجمه‌ی کتاب مقدس (Bible) به زبان‌های زنده‌ی دنیا است.

جالب است که در سال ۲۰۰۵ م./۱۳۸۴ خ. فاخته زمانی نامه‌ی سرگشاده‌ای به سردبیر سایت اتنولوگ نوشته و رضا بَراهِنی و چند تن دیگر (از جمله علیرضا اصغرزاده و ضیاء صدرالاشرافی) آن را امضاء کرده‌اند از اتنولوگ می‌خواهد به درخواست‌های «اولتراناسیونالیستهای فارس» (؟!) وقعی ننهند و در آمار خود تغییری ندهند. آمار ترک‌زبانان ایران که در آن زمان در اتنولوگ موجود بود به دست منبع ناشناسی - احتمالا خود پان‌ترکان! - به اتنولوگ داده شده بود (به پیوند یادشده مربوط به نامه‌ی سرگشاده نگاه کنید).

از سوی دیگر رضا بَراهِنی به بی.بی.سی هم اعتراض می‌کند که چرا در نقشه‌ی زبانی خود آمار ترک‌زبانان ایران را «درست» منتشر نکرده است و بی.بی.سی را به «سایت‌های معتبری چون اتنولوگ» ارجاع می‌دهد! یعنی همانجایی که خود به آن نامه نوشته که آمارتان را آن طور نگه دارید که مطابق میل ما است.

البته اتنولوگ آمار خود برای ترک‌زبانان ایران را با آمار رسمی اداره‌ی آمار ایران منطبق کرد و بازار پان‌ترکان کساد شد. ولی اتنولوگ هنوز اشکال‌هایی دارد مانند استفاده از Farsi به جای Persian و یا تقسیم زبان پارسی به پارسی غربی و شرقی (؟) و نیز اشتباه در آمارهای دیگر.

Friday, November 20, 2009

معرفی سایت بهار

آدینه ۲۹/آبان/۱۳۸۸ - ۲۰/نوامبر/۲۰۰۹

امروز به طور تصادفی به وبگاه (سایت) رسمی زنده‌یاد استاد ملک‌الشعرا محمدتقی بهار رسیدم:

http://www.bahar.fr/index.htm

بهار یکی از بزرگترین قصیده‌سرایان زبان پارسی است. وی در جوانی وارد جنبش مشروطه و عدالت‌خواهی ایران شد و به زندان نیز افتاد. وی مضمون‌های سیاسی و اجتماعی را در قصیده‌های وارد ساخت و شاهکارهای فراوانی آفرید. بهار شاعری بود که روزنامه‌نگار، سیاستمدار، وزیر فرهنگ و استاد دانشگاه نیز شد.


بهار در جوانی و در کسوت وزارت فرهنگ

یکی از بخش‌های بسیار خواندنی این وبگاه زندگی‌نامه‌ی خودنوشت بهار است که در آن از روزگار کودکی خود و مکتب رفتن یاد کرده است. (قالب: پی.دی.اف، اندازه: ۶۵۰ کیلوبایت، ۱۲ صفحه)

شادروان مهرداد بهار درباره‌ی آغاز کار شاعری پدرش در خراسان می‌گوید:

بسیاری از استادان خراسان باور نمی‌داشتند که جوانی به سن او قادر به سرودن چنین اشعاری باشد و می‌گفتند این اشعار از آن «بهار شروانی» است که روزهای آخر حیات را در خانه‌ی پدری بهار به سر آورده بود. آزمایش‌ها شد در حضور امراء خراسان و در محافل ادبی او را بارها امتحان کردند .....

سر انجام کار به بدیهه سرائی رسید و مشکل‌ترین آزمایش‌ها - که سرودن رباعی به طریق جمع بین اضداد بود - مطرح گشت. از او خواستند با چهار واژه‌ی تسبیح، چراغ، نمک، و چنار یک رباعی بسازد. او رباعی را در زمان ساخت و فراز خواند:

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار ------------- گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک ---------------- کس میوه نچیده است از شاخ چنار

چهار واژه‌ی دیگر طرح شد: خروس، انگور، درفش، و سنگ. و او چنین ساخت:

برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست -------------- خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه‌ی مشت است و درفش -------------- چون توو دل صحبت سنگ است و سبو است
ادامه‌ی سخن را از زبان بهار بخوانیم:
در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخنگی پرداخته. با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه که گفتم باز «هل من مزید» گفته، چهار چیز دیگر از خود به کاغذ نوشت و گفت تواند بوَد که در آن لغات تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من، باید بهار این چهار را بالبداهه بسراید: آینه، اره، کفش و غوره.

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم از آن به حصول پیوست و آن این است:

چون آینه نورخیز گشتی،احسنت! ------------- چون اره به خلق تیز گشتی، احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای ---------------- غوره نشده مویز گشتی، احسنت!

بهار در کودکی شعرهایی می‌سرود که دیگران باور نمی‌کردند از خودش باشد و می‌گفتند که اینها از دیگران است. بهار رنجیده شده و در پاسخ گفت اگر مدعیان مدرک خود را نشان ندهند او چنان ایشان را هجو خواهد کرد که تا ابد به دنبال درمان باشند:
آنکه ز بی‌دانشی نظم نداند ز نثر --------- بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان بَرَد؟
ز ابلهی گفته‌ای: شعر نگوید بهار ------------ وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
بِه که ز بهر سخن برنگشاید زبان ----------- گر نتواند که آن سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعر گروگان برم --------- اگر ز سرگین، عبیر بوی گروگان برد
پس از «صبوری» کنون منم که از طبع من ---------- قاعده‌ی نظم و نثر روان حَسّان برد
به خردسالی مراست ترانه‌های بدیع ------------ که سالخورد اندرو دست به دندان برد
بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون -------------- دعوی خود را به خلق حجت و برهان برد
ورنه چنانش کنم خسته‌ی پیکان هجو -------------- که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

پدر بهار «ملک‌الشعرا محمد کاظم صبوری» بود که در این شعر به وی اشاره شده است. این قصیده به تقلید از شعر جمال‌الدین محمد اصفهانی خطاب به خاقانی شروانی است که در مطلب پیشین از آن یاد شد.

برخی اشعار گزیده‌ی بهار را می‌توانید در پایگاه گنجور بخوانید.

Thursday, November 19, 2009

جمال الدین محمد اصفهانی

پنج‌شنبه ۲۸/آبان/۱۳۸۸ - ۱۹/نوامبر/۲۰۰۹

جمال‌الدین محمد پسر عبدالرزاق اصفهانی از انگشت‌شمار شاعران نقاش ایرانی است. سال دقیق تولد او دانسته نیست اما سال مرگش را ۵۸۸ ق/ ۵۷۰ خ./ ۱۱۹۱ م. نوشته‌اند. از آنجا که در شعرهایش به پنجاه و پنج سالگی‌اش اشاره کرده است، سال زادنش باید دست کم پیش از ۵۳۳ ق./ ۵۱۷ خ./ ۱۱۳۸ م. بوده باشد.
چه ماند عمر چو پنجاه و پنج سال گذشت؟ ------------ که گشت سرو تو چون خیزران بنفشه سمن

در پایان این مطلب، باز معیار دیگری برای یافتن زادسال او خواهم داد. پسر بزرگ وی کمال‌الدین اسماعیل مشهور به خلاق المعانی نیز از بزرگترین شاعران ایران در سده‌ی ششم است و آخرین قصیده‌سرای بزرگ زبان پارسی پیش از تازش مغولان است. پس از کمال‌الدین اسماعیل بزرگترین قصیده‌سرای زبان پارسی شاعر هم‌روزگار ما شادروان استاد محمدتقی بهار (ملک‌الشعرا) است.

گفتنی است که برخی به اشتباه جمال‌الدین محمد را به نام پدرش جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی خوانده‌اند که اشتباه است (مانند اشتباهی که در خواندن حسین پسر منصور حلاج می‌شود و او را منصور حلاج می‌گویند). جمال‌الدین در ابتدا به نگارگری و زرگری می‌پرداخت و سپس به مدرسه و شعر و شاعری روی آورد. وی از زرگری و نگارگری دست نکشید و همواره به این کار می‌پرداخت و از همین راه زندگی خود را می‌گذرد. خود در قصیده‌ای به این دو فن و هنر خود چنین اشاره می‌کند:

تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل ------- در ربیع این نقشبندی، در خزان آن زرگری

در شعر دیگری به پیشه‌ور بودن و تامین زندگی خویش از راه کار چنین اشاره می‌کند:
بعد از ایزد که واجب الرزق است ------------- این سرانگشت می‌دهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت --------------- زان که من جیره‌خوار ایشانم

هم چنین در شعری دیگری خود را «شاعر زرگر» خوانده است که بعد به آن می‌پردازم. پسرش کمال‌الدین اسماعیل در قصیده‌ای درباره‌ی بازاری بودن پدر خود چنین می‌گوید:
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی ---------- رخت زی مدرسه آورد ز دکان پدرم

یکی دیگر از ویژگی‌های شخصی جمال‌الدین محمد لکنت زبان او بوده که گویا سبب طعن بدخواهان بوده است:
کناره گیرم زین رهزنان معنی دزد --------- که تعبیه‌ای است مرا عقده در زبان سخن
یا
گویند کج زبانم، کج باش گو زبان! ---------------- چون هست در معانی و در لفظ استوار

شعرهای جمال‌الدین محمد بسیار شیوا و روان است و غزل‌های او بیشتر سهل ممتنع هستند. به نظر می‌رسد که سبک او بر سخن‌سرایی سعدی تاثیر داشته است. برای نمونه این غزل مشهور از جمال‌الدین را می‌آورم:
یا ز چشمت جفا بیاموزم ----------------- یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را ----------------- معنا «والضحی» بیاموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخی ------------ يا بیاموز يا بیاموزم
بارها چرخ گفت: «می‏خواهم -------------- كه ز طبعش جفا بیاموزم»
پرده‌ی عالمی دریده شود --------------- گر از او یک نوا بیاموزم
نشوی هیچ‏گونه دست‏آموز -------------- چه کنم تا ترا بیاموزم
به كدامین دعات خواهم یافت؟ ----------- تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب کردم -------------- گفت: «کو؟ از کجا بیاموزم؟»

جمال‌الدین اصفهانی همچنین ترکیب‌بند معروفی سروده است در مدح پیامبر اسلام که آغاز آن چنین است:
ای از بر سدره شاهراهت ------------- و ای قبه‌ی عرش تکیه‌گاهت
خورده است خدا ز روی تعظیم ---------- سوگند به روی همچو ماهت....

که سعدی در سرودن ترجیع‌بند خود بدان نظر داشته است.
ای سرو بلند قامت دوست ----------- وه وه که شمایلت چه نیکوست!
در پای لطافت تو میراد! --------- هر سرو سهی که بر لب جوست
بند این ترجیع‌بند سعدی، یعنی بیت «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله‌ی کار خویش گیرم» از داستان لیلی و مجنون نظامی گنجوی است.

حافظ شیرازی نیز به شعرهای جمال‌الدین نظر داشته است. از جمله این که جمال‌الدین می‌گوید:

گویند صبر کن که شود خون به صبر مشک ------- آری شود ولیک به عمر دگر شود

حافظ سروده است:

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ------------ آری شود ولیک به خون جگر شود

جمال‌الدین محمد اصفهانی در روزگار ناخوش و ناملایمی زندگی می‌کرد و این نیز در یکی از قصیده‌های زیبای او چنین بازتاب یافته است:
الحذار! ای غافلان! زین وحشت‌آباد الحذار! ---------- الفرار! ای عاقلان! زین دیومردم الفرار
ای عجب، دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول ---------- زین هواهای عَفَن، زین آب‌های ناگوار
عرصه‌ای نادلگشا و بقعه‌ای نادلپسند ----------- قرصه‌ای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه ------------- ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید ------------ کام در وی ناروا، راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مِهر را نقص کسوف ------------ خاک را عیب زلازل، چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم ------------ جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
شیر را از مور صد زخم، اینت انصاف ای‌جهان! ---------- پیل را از پشه صد رنج، اینت عدل ای روزگار!
نرگسش بیمار بینی، لاله‌اش دل‌سوخته -------------- غنچه‌اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
تو چنین بی‌برگ در غربت به خواری تن‌زده -------------- وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بوده‌ای یک قطره آب و پس شوی یک‌مشت خاک ----------- در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار
از تو می‌گویند هر روزی: دریغا ظلم دی! ----------- وز تو می‌گویند هر سالی: عفاالله ظلم پار
دین چو رای تو ضعیف و ظلم چون دستت قوی -------- امن چون نانت عزیز و عدل چون عرض تو خوار
جهد آن کن تا در این ده روزه عمر از بهر نام -------- صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه ز مال طفل می‌زن لوت‌های معتبر ------------------ گه ز سیم بیوه می‌خر جامه‌های نامدار
تو همی‌سوزی ضعیفان را که هین جامه بکن ---------- تو همی‌زن این یتیمان را که هان آقچه بیار!
آخر اندر عهد ِ تو این قاعدت شد مستمر --------- در مدارس زخم چوب و در معابر گیرودار
وجه مخموری تو بر بوریای مسجد است ----------------- وز مسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار؟
اطلس مُعلَم خری از ریسمان بیوه زن ----------------- وانگهی ناید ترا از خواجگی خویش عار؟
تا کی این راه مزور، راه باید رفت راه -------- تا کی این کار مزخرف، کار باید کرد کار

جمال‌الدین بیشتر عمر خود را در اصفهان گذراند و شهر خود را بسیار دوست می‌داشت. اما زمانی از دست مردم این شهر به تنگ آمد و شعرهای زیر را سرود:
نفاق و بخل در شهر سپاهان ---------- چنان چون تشنگی در ریگ دیدم
بزرگ و خردشان دیدم وز ایشان --------- وفا در سگ، کرم در دیگ دیدم

بس دریغ آیدم چنین شهری -------------- به گروهی همه چو دردی خُم
مردمی اندر آن مجوی از آنک -------------- همه چیزی در اوست جز مَردم

در سال ۱۳۲۰ خ./۱۹۴۱ م. شادروان وحید دستگردی ده هزار بیت از سروده‌های جمال‌الدین محمد اصفهانی را پس از مقابله با ده نسخه‌ی خطی معتبر به صورت دیوانی منتشر کرد.

جمال‌الدین اصفهانی و خاقانی شروانی

در سال ۵۵۱ مجیرالدین بیلقانی - که در شاعری شاگرد خاقانی شروانی بود - در هجو مردم سپاهان (اصفهان) رباعی زیر را سرود:
گفتم به صفاهان مدد جان خیزد ------------ لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم که اهل صفاهان کورند ----------- با این همه سرمه که از صفاهان خیزد

مردم اصفهان این اهانت را از خاقانی دانستند و شاعران این شهر شروع به هجو خاقانی کردند. خاقانی در این زمان در سفر در شهر موصل بود و خبر را شنید. برای عذرخواهی قصیده‌ای در مدح اصفهان سرود و مجیر بیلقانی را دیو رجیم نامید و گله کرد که چرا سخندانان اصفهان، استاد (خاقانی) را به جرم شاگرد (مجیر) نکوهیده‌اند. چند بیت این قصیده‌ی خاقانی را اینجا می‌آورم:
نکهت حورا است یا صفای صفاهان ------------ جبهت جوزا است یا لقای صفاهان
دیده‌ی خورشید چشم درد همی‌داشت ----------- از حسد خاک سرمه‌زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیده‌ی خورشید ------------ دست مسیح است سرمه‌سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه ------------- رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص --------------- زنده چنین داشتم وفای صفاهان
در سنه‌ی «ثا نون الف» به حضرت موصل --------- راندم «ثا نون الف» سزای صفاهان
دیو رجیم آنکه بوَد دزد بیانم ------------- گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد -------------- ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند ---------- من چه بدی کرده‌ام به جای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد ------------- اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد ----------- هم به نکویی کنم جزای صفاهان
خطه‌ی شروان که نامدار به من شد ------------- گر به خرابی رسد، بقای صفاهان!
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر -------------- در نگرد دانش آزمای صفاهان

ثا نون الف = ثنا و نیز به حساب ابجد یعنی سال ۵۵۱ ق.

جمال‌الدین محمد اصفهانی در پاسخ به خاقانی شعر زیر را سرود:
کیست که پیغام من به شهر شروان بَرَد؟ -------------- یک سخن از من بدان مرد سخندان برد
گوید: خاقانیا این همه ناموس چیست؟ --------------- نه هر که دو بیت گفت لقب ز خاقان برد
تحفه فرستی ز شعر سوى عراق؟ اینت جهل! ----------- هیچ کس از زیرکى زیره به کرمان برد؟!
هنوز گویندگان هستند اندر عراق ---------------- که قوت ناطقه مدد از ایشان برد
یکى از ایشان منم که چون کنم راى نظم ------------- سجده برِ طبعِ من روان حَسّان برد
وه که چه خنده زنند بر من و تو کودکان -------------- اگر کسى شعر ما سوى خراسان برد
این همه خود طیبت است والله گر مثل تو --------------- چرخ به سیصد قران گشت ز دوران برد
شاعر زرگر منم، ساحر درگر تویی -------------- کیست که باد و برودت ز ما دو کشخوان برد؟

عراق: منظور غرب ایران به ویژه اصفهان و همدان و لرستان و ... است که بدان عراق عجم نیز می‌گفتند. سبک عراقی در شعر نیز به شعر همین منطقه گفته می‌شود. حافظ نیز در غزلی می‌گوید: خرد در زنده‌رود انداز و می نوش / به گلبانگ جوانان عراقی (زنده‌رود همان زاینده رود است)

دَرگر: دروگر، درودگر، نجار

در اینجا جمال‌الدین به زرگر بودن خود اشاره می‌کند و به خاقانی می‌گوید که تو شاعری درودگر هستی. زیرا می‌دانیم که پدر خاقانی درودگر بوده است و خاقانی خود در شعرهایش به این موضوع اشاره کرده است:
از سوی پدر دروگرم دان ---------- استاد سخن تراش دوران

جالب است که به سرعت ارتباطات و مبادله‌های فرهنگی آن زمان توجه کنیم! که شعرهای خاقانی شروانی در اصفهان به خوبی شناخته شده بودند و شعرها با این سرعت پخش می‌شده است.

خاقانی در این زمان شاعر برجسته و شناخته‌شده‌ای بوده و بر اساس سروده‌هایش زادسالش نزدیک ۵۲۰ ق. بوده است. این داستان در سال ۵۵۱ ق. رخ داده یعنی در این سال خاقانی دست کم ۳۱ سال داشته است. از آنجا که جمال‌الدین محمد اصفهانی نیز بایستی شاعری شناخته باشد که با خاقانی مجادله و مشاعره کرده است و نیز با توجه به این که جمال‌الدین در آغاز کار در بازار مشغول بوده و بعدها به شعر و شاعری روی آورده به نظر من در این سال جمال‌الدین بایستی دست کم همسال خاقانی بلکه اندکی بزرگتر بوده باشد. یعنی زادسال جمال‌الدین دست کم ۵۲۰ ق. است.

نکته‌ی دیگر این که در این دوران نفوذ فلسفه‌ی یونانی در حال زیاد شدن بود و برخی شاعران در شعرهای خود از این مسئله ابراز ناخشنودی کرده‌اند. از جمله جمال‌الدین اصفهانی در جایی می‌گوید:
ره به قرآن است، کم خوان قصه‌ی یونانیان --------- اصل اخبار است، مشنو قصه‌ی اسفندیار

خاقانی نیز در قصیده‌ای چنین می‌گوید:
خرد سخته را هوا مکنید ------------ رطب پخته را دقل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر ---------- سرّ توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید ----------- وآنگهی نام آن جدل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است -------- فلس در کیسه‌ی عمل منهید
مشتی اطفال نوتعلم را -------------- لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زاده‌ی عرب است --------- داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطوره‌ی ارسطو را ---------------- بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده‌ی فلاطون را -------------- بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید --------------- حیز را جفت سام یل منهید
«افضل» ار زین فضول‌ها راند ------------ نام «افضل» به جز اضل منهید

(نام خاقانی افضل بوده است.)

خاستگاه:
برای نوشتن بخش‌های آغازین این مطلب از مقاله‌ای به نام «جمال نقاش اصفهانی» نوشته‌ی محمدحسن سمسار استفاده شده است.

Saturday, November 14, 2009

مسمط شیخ بهایی

شنبه ۲۳/آبان/۱۳۸۸ - ۱۴/نوامبر/۲۰۰۹

شیخ بهایی مُسَمّط مخمس (پنجگانه‌ی) معروفی دارد که در آن غزلی از «خیالی بخارایی» (شاعر سده‌ی نهم ق./پانزدهم م.) را تضمین کرده است. یعنی در هر بند، لت (مصراع) چهارم و پنجم از خیالی است و سه لت نخست از شیخ بهایی.

تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آمد شب هجران تو یا نه؟
               ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
               جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رُخَت راکع و ساجد
در بتکده رهبانم و در صومعه عابد
               گه معتکف دَیرم و گه ساکن مسجد
               یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خَمّار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
               حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
               او خانه همی‌جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که رَوَم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
               مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
               مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
               یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
               دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید؟
               هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
               بلبل به غزلخوانی و قُمری به ترانه

بیچاره «بهایی» که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، ز خیل خَدَم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
               تقصیر «خیالی» به امید کرَم توست
               یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

عبدالحسین مختاباد بندهایی از این شعر را در قالب ترانه‌ی بسیار زیبا و دلنشینی خوانده اما در نسخه‌ای که آقای مختاباد استفاده کرده است دو اشکال وجود دارد:

- خیالی می‌گوید: «دیوانه من ام من که روم خانه به خانه» یعنی همه جا می‌توان نقش رخ یار را دید. اما من دیوانه‌ام که در جستجوی او به هر خانه‌ای سر می‌کشم. در حالی که مختاباد می‌خواند: «دیوانه نی ام من که روم خانه به خانه» که نقض غرض است!

- اشتباه دیگر این که شیخ بهایی می‌گوید: «خواهد به سر آمد غم هجران تو یا نه؟» اما مختاباد خوانده است: خواهد به سر آید. با کمی توجه به قاعده‌ی دستوری صرف فعل آینده می‌شد این اشکال را برطرف کرد. یعنی در زبان پارسی صرف آینده چنین است: صرف مضارع «خواستن» + بُن گذشته. مانند خواهم رفت یا خواهد آمد. نه خواهد آید!

اجرای دلنشین مختاباد را می‌توانید در این نشانی در یوتیوب گوش کنید.

پی‌نوشت:
صرف فعل آینده در اصل به این شکل است: صرف مضارع «خواستن» + مصدر. نمونه از حافظ:

خواهم شدن به بُستان چون غنچه با دلِ تنگ -------- وآنجا به نیکنامی پیراهنی دریدن

که در لت دوم «خواهم» به قرینه‌ی لفظی حذف شده است یعنی خواهم دریدن. اما امروزه، به ویژه در زبان رسمی ایران، به جای مصدر کامل از مصدر مُرَخّم (دم بریده) استفاده می‌شود که شبیه بن گذشته است، یعنی خواهم شد یا خواهم درید و مانند آن. در تاجیکستان و افغانستان هنوز شکل مصدر کامل استفاده می‌شود.

Wednesday, November 11, 2009

مناظره‌های اسدی توسی

چهارشنبه ۲۰/آبان/۱۳۸۸ - ۱۱/نوامبر/۲۰۰۹

علی پسر احمد اسدی توسی از شاعران بزرگ خراسان در سده‌ی پنجم ق/یازدهم م. است که چند سالی پس از مرگ فردوسی، اثر حماسی بزرگ دیگری آفرید به نام «گرشاسپ‌نامه» (پایان یافته در سال ۴۵۸ ق./ ۴۴۴ خ. / ۱۰۶۵ م.). گرشاسپ نیز از پهلوانان اسطوره‌ای ایران و از نیاکان رستم است: رستم پسر زال پسر سام پسر نریمان پسر گرشاسپ.

اسدی توسی در آغاز جوانی به آذربایجان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در همانجا زندگی کرد و در سال ۴۶۵ ق/ ۱۰۷۲ م. در شهر تبریز درگذشت. مزار وی در «مقبرة الشعرا»ی تبریز است. از آنجا که مردم آذربایجان در آن دوران به زبان پهلوی سخن می‌گفتند و برخی از واژه‌های زبان دری خراسان را نمی‌فهمیدند اسدی توسی فرهنگی نوشت به نام «لغت فُرس» و در آن واژه‌های خاص خراسان را به همراه مثال از شاعران خراسانی توضیح داد و بدین ترتیب نخستین فرهنگ زبان پارسی که به دست ما رسیده از اسدی توسی است.

برای آگاهی بیشتر درباره‌ی اسدی توسی می‌توانید به این درآیه‌ی فرهنگ دهخدا نگاه کنید.

اما یکی از آثار مشهور اسدی توسی مناظره‌های اوست که امروز تنها پنج مناظره از وی بر جا مانده است. گفته می‌شود که این مناظره‌ها نخستین نمونه‌ی صنعت مناظره در زبان پارسی دری هستند. این صنعت ادبی در زبان پارسی میانه و به ویژه در شعر پهلوی اشکانی «درخت آسوریک» دیده می‌شود. پنج مناظره‌ی اسدی توسی عبارتند از:

۱- مناظره‌ی عرب و عجم
۲- مناظره‌ی مغ و مسلمان
۳- مناظره‌ی شب و روز
۴- مناظره‌ی نیزه و کمان
۵- مناظره‌ی آسمان و زمین

استاد جلال خالقی مطلق در سال ۱۳۵۷ خ/۱۹۷۸ م. این پنج مناظره را در مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد (سال ۱۴ شماره‌ی ۴) منتشر کرد. آقای ابوالفضل خطیبی لطف کردند و تصویر رجروب (اسکن) شده‌ی نخستین مناظره از این مجموعه را برای من فرستادند. من بیت‌هایی از این مناظره را در اینجا می‌آورم.

روزی من و جوقی عربِ جَلدِ سخندان ------------- بودیم به بزم مِهی از می خوش وشادان
ما دست طرب برده به هر دوستی و لهو ------------ خنیاگر ما دست نوا برده و دستان
بس فضلِ عجم و آنِ عرب رفت به مستی ------------ من میلِ عجم کرد و میل عرب ایشان
آشفت یکی زآن همه و گفت: «عجم چیست؟ ------------ فخر، اهل عرب را رسد، ای ابله نادان!
در اصل، مُشرف چو قریش اهل عرب راست --------- در بذل و تفاخر، چو بنی‌هاشم و غطفان
چون شیبه عمران به فصاحت ز عرب بود --------- چون زید و لقیط و هنری عذره و سحبان
شاعر چو ابی‌الشخص و جریر و مُتنَبی ------------ چون بحتری و دعبل و چون اخطل و حَسّان
مکار چو بن معدی و داهی چو بن العاص ------------ صفدر چو علی و اسد و مره و مروان
عالِم چو صحابان و گزینانِ پیمبر ------------- مه چون خلفا، فخر زمین و افسر ازمان
چو ما ز همه خلق به اصل و نسَبت کیست؟ ----------- یا چون سپهِ ما به گه کوشش و جولان؟
...
گور نبیان است زیارتگه ما را ---------------- آتشکده‌ی گبر شما را و سُتودان
دفن نبی الخیر به فرخ زَمی ماست --------------- وآنِ همه یاران که بُدند افسر ادیان
هم مکه که وادی حج است و چَه زمزم ------------- هم کعبه که قبله‌ی همه دین‌وَرز مسلمان
چیزی است که نامش بَرِتان نیست یکی بیش ---------- وآن را برِ ما نام بود سیصد از الوان
بُرهان من افعال عرب چند نمودم -------------- بنمای تو برهانی از افعال عجم، هان!»
گفتمش: «چو دیوانه بسی گفتی و اکنون ---------- پاسخ شنو ای بوده چو دیوان به بیابان!
عیب از چه کنی اهل گران‌مایه عجم را --------------- چُبوید شما خود؟ گله غرّ شتربان
شه ز اهل عجم بُد چو کیومرث و چو هوشنگ -------- چون جم که دد و دیو و پری بُدش بفرمان
چون شاه فریدون و چو کیخسرو و کاووس ----------- چون نرسی و بهرام و چو پرویز و چو ساسان
چون کسری کآورد بر او فخر محمد -------------- چون هرمز والا که سِتُد باژ ز خاقان
گُردان چو نریمان و چو سام یل و گرشاسب --------- چون بیژن و گیو و هنری رستم دستان
در دانش طب خبره چو ابن زکریا ----------------- در حکم فلک جلد چو جاماسب سخندان
شاعر چو گزین رودکی آن کش بُوَد ابیات --------- بیش از صد و هشتاد هزار از درِ دیوان
چون عنصری و عسجدی و شُهره کسایی ------------- و آنان که ز بلخ و حد طوس و ری و گرگان
...
بر پارسیان و سخنانشان همی از جهل ------------- عیب آری و زین دو است خود آرایش ایران
هم ز ابن امامه خبر آمد که فرشته است ------------- در سایگه عرش به تسبیح دعاخوان
گفتار همه پارسی پاک و لطیف است ----------------- بر چهر و ثنای ملکِ واحدِ مَنّان
...
در قرآن هم پارسی است اینک تو در لفظ ----------- «سجیل» همی‌خوانی‌ش و «سنگ و گل» است آن
ما «شِکر» گوییم و شما «سِکر» گویید --------- ما «مشک»، شما «مسک» ختن، هست فراوان
...
وز لفظ شما بیش چه باشد؟ که زیادت ------------- نه صنع ز الفاظ به هر کشور و بلدان؟
...
ور فخر به کعبه همی‌آرید هم او نیز -------------- از جور شما گشت دو رَه کَنده و ویران
...
حاجی ز ره دور چو در بادیه آید --------------- گیرید و کنیدش تهی از جامه و از نان
ایمن نبود گر کند از پای برون کفش --------------- زیرا که بدزدید اگر دست دهدتان
...
ور کبر همی از زَمی خویشتن آرید ------------------- قدر زَمی از کشت ثمر باشد و از کان

این قصیده طولانی و نزدیک ۱۲۰ بیت است. اگر کسی علاقه داشت تمام متن تایپ شده‌ی آن را می‌تواند در قالب پی.دی.اف از راه رایانامه (ای-میل) از من دریافت کند.

جالب است که آن دوران هم عرب‌ها به زبان‌شان و به فراوان بودن تعداد لفظ برای یک مفهوم در آن افتخار می‌کردند. اسدی در پاسخ می‌گوید:
- نخست این که در حدیثی از ابن امامه گفته شده که فرشتگان در بارگاه خداوند به زبان پارسی پاک و لطیف ستایش می‌کنند!
- دیگر این که در قرآن نیز واژه‌های پارسی هست مانند سجیل که عربیده‌ی «سنگ و گل» است.
- سوم آن که شما بسیاری وام‌واژه‌ی پارسی دارید مانند شکر و مشک و ...
- گذشته از همه‌ی اینها، شما به جز زبان، چه صنعت و فن سودمندی دارید؟

و این که به کعبه و زمین مکه می‌نازید نخست این که خودتان کعبه را دوبار ویران کردید و دیگر این که قدر زمین از کشت و کار و کان [=معدن] است.

اما چند نکته درباره‌ی این قصیده به نظرم رسید که نمی‌دانم اشتباه چاپی است یا تصحیح استاد خالقی مطلق این گونه بوده است:

۱- در بیت ۸۶ چنین آمده:
آنجا که گفت ایزد: «کفراً و نفاقاً» ------------- گفتست بَتَر خلق شمایید به کُفران

به نظر من باید لنگه‌ی اول چنین باشد: «آنجا که بگفت ایزد: کفراً و نفاقاً» تا وزن شعر درست شود. یعنی به جای «گفت» باید «بگفت» باشد.

این بیت اشاره است به آیه‌ی ۹۷ سوره‌ی توبه: «الاعرابُ اشَدُّ کُفراً و نفاقاً» یعنی تازیان در کفر و دورویی بدترین مردمان اند. یا کفر و دورویی‌شان شدیدترین است.


۲- در بیت ۱۰۷ چنین آمده:
تا تیر سعادت همه زو جوید برجیس --------- تدبیر سیاست همه زو گیرد کیوان

به نظر من لنگه‌ی اول باید چنین باشد: «تاثیر سعادت همه زو جوید برجیس». «تاثیر سعادت» اصطلاح شناخته‌شده‌ای است و نیاز به توضیحی ندارد. اما «تا تیر سعادت» معنایی ندارد یا دست کم من ندیده‌ام.

۳- در بیت ۱۰۸ چنین آمده:
اجناس ِ نبت سبز و رُخَش چشمه‌ی مهر است --------- زَوّار جهان خضر و کفَش چشمه‌ی حیوان

لنگه‌ی دوم مشخص است که می‌گوید: کف او [=ممدوح اسدی توسی یعنی خواجه عمید ابوجعفر محمد] مانند چشمه‌ی آب زندگانی است و خضر به دنبال آن در دور جهان می‌گردد (زوار جهان است). اما
لنگه‌ی اول برای من مفهوم نداشت: معنای «رخش چشمه‌ی مهر است» روشن است. اما این که «اجناس نبت سبز است» یعنی چه؟ در پانویس گفته شده که اصل چنین بوده: «اجناس نبت و رخش مه چشمه مهر است» که این هم نامفهوم است و هم وزن ندارد.

پی‌نوشت
استاد ابوالفضل خطیبی در پیامی یادآور شدند که سال‌ها پیش در دایرةالمعارف بزرگ اسلامی (دبا) درباره‌ی اسدی توسی مقاله‌ای از ایشان منتشر شده است. برای آگاهی بیشتر درباره‌ی زندگی اسدی می‌توانید به این مقاله‌ی پژوهشی در این نشانی نگاه کنید.

Sunday, November 08, 2009

سخنی حکیمانه از خواجه نصیرالدین

یک‌شنبه ۱۷/آبان/۱۳۸۸ - ۸/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از ابتکارهای «اخلاقی» برخی از ایرانیان امروزی عبارت است از جعل و سخن گفتن از زبان بزرگان یا شخصیت‌های تاریخی، مانند نامه‌نگاری عمر و یزدگرد با انشای ایرانیان لوس آنجلس، سرودن بیت‌های بی سر و ته و بستن آن به سیمین بهبهانی، سرودن بیت‌های بهتر و بستن آن به فردوسی و ... جالب اینجاست که در همه‌ی این جعل‌ها نیز از اخلاق امروز ایرانیان (و به ویژه «مسلمانان») شکایت می‌شود یعنی کس یا کسانی که ادعای اخلاق می‌کنند خود از آن تهی اند و شجاعت ندارند که اعتراض خود را با زبان خودشان بگویند!

چند وقتی است که نامه‌ای با محتوای زیر از برخی از دوستان به دستم می‌رسد:

خواجه نصیرالدین، دانشمند یگانه‌ی روزگار، در بغداد مرا درسی آموخت که همه‌ی درس بزرگان در همه‌ی زندگانیم برابر آن حقیر می‌نماید و آن این است:

در بغداد هر روز بسیار خبرها می‌رسید از دزدی، قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود. روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت می‌دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می‌کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می‌دانند؟

من بدو گفتم: بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته‌ای را بدانم.

خواجه نصیر الدین فرمود: ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده‌ای و اصول اخلاق محمد - که سلام خدا بر او باد - را می‌دانی. و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته‌اند و از بامداد که مومن از خواب برمی‌خیزد تا شبانگاه راه بر او شناسانده شده است.

اما چه سّری است که هیچ کدام از ایشان ذره‌ای بر اخلاق نیستند و بی‌اخلاق‌ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی‌اش که از وجدان بیدار او است.

من بسیار سفرها کرده‌ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده‌ام. از «غوتمه (بودا)» در خاور زمین تا «مانی ایرانی» در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می‌زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند.

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می‌دانند و معتقدند آنکه خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد.

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ؟ در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می‌دهند آن فرمان «اما» و «اگر» دارد. در اسلام تو را می‌گویند:

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست.
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست.
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست.
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست.

و این «اماها» مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می‌شمرد.

در این که ما ایرانیان امروز (مانند همه‌ی ملت‌های دیگر!) مشکل اخلاقی داریم حرفی نیست. نمونه‌اش همین گونه جعل‌ها! و مشکل‌های دیگری چون کم‌کاری، کوته‌بینی، نداشتن مطالعه، به کار نبردن خرد و اندیشه، پذیرفتن هر حرف بدون استدلال، و ...

اما برگردیم به این متن و چند نکته که به نظر من رسید با دوستان در میان بگذارم:

- معلوم نیست راوی یا گوینده‌ای که با خواجه نصیرالدین توسی صحبت کرده کیست و این متن از کجا و کدام کتاب نقل شده است.

- کم مانده در آن از حمله‌های انتحاری/استشهادی در بغداد و تکریت و ... و نفوذ القاعده و گران شدن قیمت گاز و بنزین و ... هم گله شود!

- نویسنده سعی کرده با تقلید ناشیانه از سبک نگارش قدیم، متن خود را اصیل جا بزند. اما نمی‌داند که در انشای قدیم کسی دین خود را بزرگمنش نمی‌دانسته! دین را بسیار اخلاقی نمی‌خوانده.

- برای من قابل تصور نیست که خواجه نصیر مسلمانان را «بی‌اخلاق‌ترین» مردمان خوانده باشد.

- جای تعریف خواجه نصیرالدین از فروشگاه زنجیره‌ای وال-مارت (Wal-Mart) و حراج‌های هفتگی و «وَکیشن» غربیان در جزیره‌های کاراییب خالی است!

- از شوخی گذشته، مطمئن نیستم که خواجه نصیر از زندگی مردم در باختر زمین خبر داشته. ضمن آن که در آن دوران از نظر مسلمانان، مردم باختر زمین گمراهان و کافرانی بیش نبودند. در واقعیت نیز وضع زندگی اقتصادی و علمی و فرهنگی اروپاییان در زمان خواجه نصیرالدین توسی (سده‌ی هفتم ق/سیزدهم م) به مراتب از کشورهای اسلامی و مشرق بدتر و عقب‌تر بود. آرزوی اروپاییان تجارت با مشرق زمین و دست یافتن به ثروت‌های افسانه‌ای آن بود. در زمانی که همین خواجه نصیرالدین توسی رصدخانه‌ی مراغه را می‌ساخت و دانشمندان جهان - از هند و چین گرفته تا مصر و شمال افریقا - را به همکاری دعوت می‌کرد، اروپاییان غرق در خرافات و اوهام بودند و «مرتدان» را بر سر چوبه می‌سوزاندند. برخی از این مرتدان هم کسانی بودند که متوجه عقب ماندگی اروپا شده بودند و به کلیسای کاتولیک اعتراض می‌کردند. داستان «دادگاه‌های تفتیش عقیده» یا انکیزیسیون (Inquisition) در غرب - که برای همه شناخته است - تقریبا همزمان با دوران خواجه نصیر بوده است.

- معلوم نیست غوتمه (؟ گئوماتا) و مانی در این میان چه نقشی داشته اند. در دوران خواجه نصیرالدین اثری رسمی از پیروان مانی در جهان نبوده است. این که خواجه چه گونه از نیکو زیستن پیروان مانی خبر داشته خود نوعی معجزه است. روزگاری در اروپا به ویژه در بالکان (بلغارستان و کرواسی امروزی) گروهی مسیحی نام بوگومیل‌ها (Bogomil) زندگی می‌کردند که گویا زیر تاثیر آموزه‌های مانی هم بودند. اما آنان هم در دوران جنگ‌های صلیبی به فتوای پاپ اعظم و به دست کاتولیک‌های اروپای غربی به جرم «زندقه» قتل عام و سوزانده شدند!

ای کاش نویسنده/نویسندگان این متن نگاهی هم به تاریخ اروپا در دوران خواجه نصیر می‌انداخت. مشکل‌های امروز را به گردن گذشتگان نمی‌انداخت و از زبان شخصیت بزرگی چون خواجه نصیر جعل نمی‌کرد.

Thursday, November 05, 2009

مولانا و پان‌ترکان

پنج‌شنبه ۱۴/آبان/۱۳۸۸ - ۵/نوامبر/۲۰۰۹

یکی دیگر از شخصیت‌های مهم فرهنگ ایرانی که همه‌ترک‌انگاران (پان‌ترکان) سعی در دزدیدن و مصادره‌ی او دارند مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی است.

این کوته‌اندیشان و بی‌سوادان و بی‌فرهنگان چون خود هیچ ندارند می‌کوشند با غارت فرهنگ ایرانی برای خود در سطح جهان آبرویی بخرند. اینان هیچ درکی از معنای تاریخ ندارند.

می‌گویند چون مولانا در قونیه زندگی می‌کرده و قونیه امروز در کشور ترکیه است پس مولانا هم ترک بوده است! انگار در تمام طول تاریخ بشر، قونیه شهری ترک‌زبان بوده و هر کسی هم که در طول تاریخ در آن شهر زندگی کرده مانند مردم امروز آن ترک‌زبان بوده است.

می‌گویند چون زبان پارسی زبان ادبی آن دوران بوده مولانا هم شعرهایش را به زبان پارسی سروده وگرنه در زندگی روزمره و در خانه به زبان ترکی صحبت می‌کرده است. چون برای این گفته هیچ مدرکی ندارند دست به جعل می‌زنند. از شمس‌الدین احمد افلاکی، نویسنده‌ی کتاب «مناقب العارفین» که شاگرد و هم عصر مولانا بوده، نقل می‌کنند که وی دیوانی ترکی داشته است! یا حتا بدتر می‌گویند شعرهای مولانا به ترکی بوده و بعدها به پارسی ترجمه شده است!

اما نمی‌گویند که در همین کتاب مناقب العارفین آمده که مولانا فرمود: خداوند برای آباد کردن رومیان را آفرید و برای ویران کردن ترکان را! هرگاه خواستید جایی را خراب کنید کارگر ترک بخواهید و اگر خواستید آباد کنید کارگر رومی (ساکنان اصلی آناتولی یا آسیای کهتر).

نمی‌گویند که تمام کتاب «اسرار جلالیه» یا همان «فیه ما فیه» به زبان پارسی است و این کتاب سخنرانی‌ها و وعظ‌های مولانا در بالای منبر برای مردم شهر قونیه بوده و در این کتاب یک جمله‌ی ترکی دیده نمی‌شود. یعنی هم مولانا در زندگی روزمره به زبان مادری خود یعنی زبان پارسی سخن می‌گفته و هم مردم شهر قونیه به زبان پارسی سخن می‌گفتند و این زبان را درک می‌کردند.

هر چند اگر کسی با شخصیت بلند مولانا آشنا باشد و تاریخ و ادبیات بداند بر این گفته‌های کوته‌اندیشان خواهد خندید و آنها را به پشیزی نخواهد گرفت اما گویا داستان ملا نصرالدین است که گفت سر کوچه آش نذری می‌دهند. وقتی دید همه رفتند با خودش گفت نکند واقعا آش نذری می‌دهند. حالا این عده هم آن قدر این حرف‌های یاوه را تکرار کرده‌اند که خودشان هم باورشان شده است. هم چنین بیگانگانی که با تاریخ و ادبیات ایران آشنا نیستند و به ویژه گردشگرانی که به قونیه می‌روند به خاطر ناآگاهی‌شان این حرف‌های ترکان را باور خواهند کرد.

من یکی دو سال پیش پاسخ کوتاهی به برخی از این گونه تحریف‌ها نوشتم که در پایگاه اینترنتی سالگرد مولانا منتشر شد و شاید به زودی آن را در همین وبلاگ منتشر کنم. اما خوشبختانه دوست گرامی دکتر علی دوست‌زاده در پاسخ به این ادعاهای پوچ و رد آنها با ارائه‌ی سند و مدرک علمی و تاریخی، مقاله‌ی بلندبالا و مفصلی نوشته است که همه‌ی دوستان را به خواندن و پخش و گسترش این مقاله دعوت می‌کنم.

عنوان مقاله: پژوهشی درباره‌ی میراث و پیشینه‌ی ایرانی شمس تبریزی و مولانا جلال‌الدین بلخی (رومی).
نشانی این مقاله چنین است:

- نسخه ی پی.دی.اف:
در آذرگشنسپ
در گوگل
در بایگانی اینترنت

- نسخه ی اچ.تی.ام.ال:
در آذرگشنسپ

Tuesday, November 03, 2009

زبانیت؟

سه‌شنبه ۱۲/آبان/۱۳۸۸ - ۳/نوامبر/۲۰۰۹

آقای رضا بَراهِنی نظریه‌ای دارند که نام آن را «زبانیت» گذاشته است. من با خود این نظریه و نقد آن کاری ندارم چون نقد ادبی نمی‌دانم. اما واقعا باید پرسید این چه شاعر و نویسنده‌ای است که این قدر با زبان بیگانه است که حتا متوجه غلط بودن ساختار این واژه نمی‌شود؟ آخر چه طور می‌شود پسوند عربی/عثمانی «-یت» را به واژه‌ی پارسی «زبان» چسباند؟ آیا هیج می‌فهمد حس زیباشناسی زبانی یعنی چه؟ اگر پاسخ آری است، چه گونه متوجه چندش‌آور بودن این اصطلاح نمی‌شود؟ البته شاید به این خاطر باشد که ایشان دکتری زبان انگلیسی را از ترکیه گرفته است. (طبق قانون ایران، مدرک دکتری زبان و ادبیات تنها در صورتی معتبر است که زبان مزبور زبان رسمی کشور صادرکننده‌ی مدرک باشد و چون زبان انگلیسی زبان رسمی کشور ترکیه نیست دکتری زبان و ادبیات انگلیسی از ترکیه در ایران اعتباری ندارد.)

جالب آن که برخی افراد (مانند کسی به نام رضا فرخ فال) در این واژه «بلاغت پنهانی» نیز یافته‌اند!!! بهرام بیضایی نیز در مراسم بزرگداشت براهنی در تورنتوی کانادا گفت: من در این قطعات به معنای زبان کاری ندارم. بلکه به زبانیت زبان کار دارم. این زبانیت زبان همان چیزی است که او [=براهنی] آن را lanuageality (؟) می‌نامد. زبانیت کشف زبان بودن زبان و اصل قرار دادن آن است. به گفته‌ی دیگری: این نظریه به قولی چكیده‌ی یك عمر فعالیت ادبی و پی‌جویی مستمر براهنی در عرصه‌ی نقد ادبی است.

خوش به حال فردوسی که نیست تا ببیند «شاعران» زبان پارسی چه بلایی بر سر این زبان می‌آورند.

پی‌نوشت:

دوست گرامی ح. جوشن‌لو پرسیده این قاعده که «پسوند عربی را نمی‌توان به واژه‌ی فارسی اضافه کرد و برعکس» از کدام کتاب دستور معتبر یا کتاب مقدس آمده و گفته چرا این واکنش را به واژه‌هایی چون «فهمیدن» و «رقصیدن» نشان نمی‌دهم؟ آیا علت آن است که آنها را روشنفکران نساخته‌اند؟ و در کنار این خراب کردن چه پیشنهادی برای آباد کردن دارم.

چون فکر کردم شاید این پرسش برای دیگران نیز پیش بیاید در این پی‌نوشت به آن می‌پردازم.

نخست این که این قاعده تنها درباره‌ی افزودن پسوندهای عربی به واژه‌های پارسی است و نه برعکس. دقیقا نکته در همین جا است. اگر ما پسوندها و پیشوندهای زبان پارسی را به واژه‌های عربی (و انگلیسی و فرانسوی) بیفزاییم و آنها را با دستور زبان پارسی صرف کنیم هیچ مشکلی نیست (البته شرط زیباشناسی و ساختارشناسی زبان را نیز باید رعایت کرد). زیرا در واقع آن واژه‌ی بیگانه را در دستگاه گوارش زبان پارسی وارد می‌کنیم. اما اگر پسوند و پیشوندهای زبان بیگانه را بر سر واژه‌های پارسی بگذاریم داریم از واژه‌ی پارسی هویت‌زدایی می‌کنیم. مانند ساختن واژه‌های غلطی چون «مُکلا» از «کلاه» به جای کلاهدار یا ساختن «ممهور» از «مُهر» به جای مهرشده و یا «کفاش» از کفش به جای کفشگر و «حسب الفرمایش» و صدها نمونه‌ی دیگر که در دوران صفویان به خاطر بی‌سوادی و بی‌توجهی به ساختار و دستور زبان پارسی ساخته شدند. امروزه نیز می‌بینیم که کسانی که با زبان پارسی آشنایی کامل ندارند ترکیب‌هایی چون «ممنوع‌الکار»! و «ممنوع البازی» و یا خواهشاً و گاهاً و .... را می‌سازند.

این که من با «فهمیدن» و «رقصیدن» هیچ مشکلی ندارم از همین رو است زیرا در اینجا زبان پارسی واژه‌ی عربی را در خود جذب کرده و در ساختار درونی زبان مشکلی پیش نیامده است. اینها را کسانی ساختند که با زبان خود آشنا بودند و درک زبانی درستی داشتند. نیازی نیست که حتما در کتاب مقدسی این گفته شود. این ماهیت و طبیعت هر زبانی است. آیا دیده‌اید در زبان انگلیسی قید را با افزودن پسوندی از زبان فرانسه بسازند؟! یا در زبان آلمانی واژه‌ها را به روش زبان روسی جمع ببندند؟ بحث وام‌واژه‌ها جدای از ساختار واژه‌سازی و دستور زبان است. این که امروز در زبان پارسی از ابزارهای جمع عربی (مانند -ین و -ون و -ات: روحانیون، معلمین، گزارشات! یا جمع‌های شکسته/مکسر) استفاده می‌شود در واقع نشانی از تجاوز و دست‌درازی زبان عربی و عربی‌دانان پارسی‌ندان به ساختارهای دستوری زبان پارسی است که با آن مقابله نشده و برای برخی از مردم عادی شده است. و همین دست‌درازی‌های زبان عربی و عربی‌دانان باعث برخی پیچیدگی‌های نالازم در آموزش زبان پارسی شده است.

گاهی فکر می‌کنم مشکل ما از دست همین کسانی است که آنها را به اشتباه «روشنفکران» می‌خوانند، کسانی که دانش کافی ندارند اما ادعای فراوان دارند. روشنفکر کسی است که نخست فکر کند و اندیشه داشته باشد و اندیشه‌اش روشن و راهنما و راهگشا باشد.

اما درباره‌ی آباد کردن و پیشنهاد کردن در برابر خراب کردن و انتقاد کردن: سال‌ها پیش زنده‌یاد مهرداد بهار و نیز دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی پیشنهادهایی برای چنین مواردی کرده‌اند. هم چنین دکتر حیدری ملایری در واژه‌نامه‌ی اخترشناسی خود در این باره بحث کرده و من نیز پیشتر یکی دو بار درباره‌ی این پسوند «-یت» نوشته‌ام از جمله مطلبی در این نشانی.

Monday, November 02, 2009

نحوی و کشتیبان

دوشنبه ۱۱/آبان/۱۳۸۸ - ۲/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از داستان‌های زیبای مثنوی مولوی داستان کوتاه اما پرمغز نحوی و کشتیبان است:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست ------------ رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت: «هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا!» ----------- گفت: «نیم عمر تو شد در فنا»
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب ------------ لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند ------------ گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
«هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو!» ------------- گفت: «نی! ای خوش‌جواب خوب‌رو»
گفت: «کل عمرت ای نحوی فناست --------------- زانک کشتی غرق این گردابهاست»

می‌بینیم که نحوی به خاطر دانستن نحو خود را برتر از کشتیبان می‌داند و به او می‌گوید چون تو نحو نمی‌دانی نیم عمرت برفنا است. اما وقتی کشتی در گرداب می‌افتد کشتیبان به او می‌گوید تو که شنا کردن نمی‌دانی تمام عمرت بر فنا است!
در زمینه‌ی دانش آموختن و فروتنی و مغرور نشدن به دانسته‌ها سنایی غزنوی نیز بیت زیبایی دارد که در آن می‌گوید:
چون علم آموختی از حرص آنگه ترس، کاندر شب ---------- چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا

حکایت دیگری در همین زمینه هست که می گویند روزی مردی به مدرسه رفت. روز اول به او چهارده صیغه‌ی گذشته‌ی فعل «ضَرَب» را آموختند. پس از درس وضو گرفت و نماز خواند و دعا کرد که: خدایا! دریا دریا به من علم دادی! چه گونه بار سنگین این همه علم را تحمل کنم؟ تحملی هم عطا فرما!

این هم داستان دیگری درباره‌ی کسانی که علمی آموخته‌اند اما علمشان سودی ندارد:
روزی مردی داخل چاهی افتاد.
روحانی‌ای او را دید و گفت: حتما گناهی کرده‌ای.
دانشمندی عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.
روزنامه‌نگاری درباره‌ی دردهایش با او مصاحبه کرد.
یوگاکاری به او گفت :این چاله و درد تو فقط در ذهن تو هستند. در واقعيت وجود ندارند.
پزشکی برای او دو قرص انداخت.
پرستاری کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
روان‌شناسی او را تحریک کرد تا دلایلی را بیاید که پدر و مادرش او را آماده‌ی افتادن در چاه کرده بودند.
مشاور فکری او را نصيحت کرد که: خواستن توانستن است.
فردی خوشبین به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.

بالاخره بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد!

Thursday, October 29, 2009

ضحاک

پنج‌شنبه ۷/آبان/۱۳۸۸ - ۲۹/اکتبر/۲۰۰۹

در بخش نظرهای مطلب شاهنامه‌ی تهماسبی دوستی پرسیده بود که آیا ضحاک عرب بوده است؟ و من قول دادم که در این باره بنویسم.

نخستین منبعی که درباره‌ی ضحاک صحبت می‌کند کتاب اوستا است. در اوستا این نام به صورت «اَژی دَهاک» و «اژی» آمده است که در واقع واژه‌ی اژدها نیز از همین نام گرفته شده است.

یشت پنجم (آبان یشت) در ستایش آناهیتا، ایزدبانوی آب‌ها، است. نام کامل این ایزدبانو در اوستا «اَرِدوی سورا اناهیتا» (Aredvi Sura Anahita) است که در پهلوی یا پارسی میانه به شکل اردویسور اناهیتا (Ardwisur Anahita) و در پارسی نو به صورت ناهید کوتاه شده است. در بندهای ۲۹ تا ۳۱ این یشت از ضحاک چنین یاد شده است:

اَژی دارای سه پوز در کشور بَوری، برای او [=اناهیتا] صد اسب و هزار گاو و هزار گوسپند قربانی کرد و از او درخواست که او را در تسلط بر هفت کشور و تهی ساختن آنها از مردمان یاری کند. ولی «اردوی سورا اناهیتا» او را یاری نکرد.

در بند ۳۴ چنین آمده است : ثَراتئون [=فریدون] پسر آثویه [=آتبین] به اناهیتا قربانی‌ها داد و از او درخواست که وی را بر اژی دهاک سه پوز و سه سر و شش چشم - دارندهء هزار گونه چالاکی دیو دروج زورمند که مایهء آسیب آدمیان است و آن دروند و نیرومندترین دروجی که اهریمن برای تباهی گیتی و جهان راستی آفریده است - چیرگی دهد.

جاهای دیگر اوستا که از اژدی دهاک یاد شده چنین است: یشت نهم (درواسپ یشت یا کوش یشت ) بند ۱۳ و ۱۴؛ یشت چهاردهم (بهرام یشت) بند ۴۰؛ یشت پانزدهم (رام یشت) بند ۱۹ تا ۲۱ و نیز ۲۳ و ۲۴؛ یشت هفدهم (ارت یشت) بند ۳۳ و ۳۴؛ یشت نوزدهم (زامیاد یشت) بندهای ۴۶ تا ۵۱
در «چهرداد نسک» - که از نسک‌های گم شده‌ی اوستای دوره‌ی ساسانی است - شرحی راجع به ضحاک آمده است. در نسک گم شده‌ی دیگری از اوستا یعنی «سوتگر نسک» - که خلاصه‌ای از آن در دینکرد آمده - با تفصیل بیشتری از ضحاک یاد شده است.

این نام از دو بخش تشکیل شده اَژی: که در اوستا به تکرار آمده و به معنی مار است و بخش دوم یعنی «دهاک» به معنای آفریده‌ی اهریمنی است. اژی دهاک به صورت حیوان اهریمنی خطرناکی توصیف شده که دارای سه پوز و سه سر و شش چشم است و مایه‌ی آسیب و فتنه و فساد خوانده شده است. از اینجا منشاء داستان ضحاک و دو ماری که بر شانه‌هایش رُسته بود آشکار می‌شود. یعنی همان سه سر و سه پوز و شش چشم.

در زبان پارسی میانه یا پهلوی این نام «دهاک» شده و پس از اسلام در زبان پارسی دری و در نوشته‌های عربی این نام به شکل ضحاک درآمد. روشن است که این ضحاک با فعل «ضَحَک» به معنای «خندید» ربطی ندارد.

در کتاب «مجمل التواریخ و القصص» درباره‌ی ضحاک چنین آمده است:
مدت پادشاهی وی هزار سال بود. او را بیوراسپ خوانند و گویند بیور [=ده هزار] اسب تازی پیش وی جنیبت کشیدندی. و اندر اصل نام او قیس لهوب [کذا] گویند. و ضحاک حمیری نیز خوانندش. و پارسیان «ده آک» گفتندی از جهت آنک ده آفت و رسم زشت در جهان آورد از عذاب و آویختن و فعلهاء پلید، و آک را معنی زشتی و آفت است.

اندر تاریخ جریر [طبری] گوید: بیوراسف دیگر بود، و ضحاک دیگر. ایزد تعالی نوح را پیش وی فرستاد و از بعد طوفان به سال‌ها ضحاک پادشاهی بگرفت.

اما نسب او چنین بود: ضحاک ابن ارونداسپ - و ارونداسف نیز گویند و او وزیر طهمورث بود - ابن ربکاون بن سادسره [کذا] ابن تاج ابن فروال ابن سیامک ابن مشی ابن کیومرث. و «تاج» جد او بود که عرب از نسل اواَند و به زمین بابل نشست.

ابن بلخی در این باره چنین می‌نویسد:
این بیوراسف ضحاک است و ضحاک در لفظ عربی چنین آمده است و اصل آن «ازدهاق» است و شرح این حال بعد از این داده شود. و در نسب او خلاف است میان نسابه و بعضی می‌گویند از نسابه که اصل او از یَمَن بوده است و نسب او ضحاک ابن علوان ابن عبید ابن عویج الیمنی است و از خواهر جمشید زاده بود، و جمشید او را به نیابت خود به یمن گذاشته بود. و نسابهء پارسیان نسب او چنین گفته‌اند: بیوراسف ابن ارونداسف ابن دینکان ابن وبهزسنگ ابن تاز ابن نوارک ابن سیامک ابن میشی ابن کیومرث. و این «تاز» که از جملهء اجداد اوست پدر جملهء عرب است و چون پدر عرب بود اصل همهء عرب با او می‌رود و این سبب است که عرب را تازیان خوانند یعنی فرزندان تاز. هرچه عجم‌اند با هوشهنگ می‌روند و عرب با این «تاز» می‌رود.

از بهر آن او را «اژدهاق» گفتندی که او جادو بود و به بابل پرورش یافته بود و جادویی بآموخته و روزی خویشتن را بر صورت اژدهائی بنمود. و گفته‌اند که به ابتدا که جادوئی می‌آموخت پدرش منع می‌کرد. پس دیوی که معلم او بود گفت اگر خواهی که ترا جادویی آموزم پدر را بکش. ضحاک پدر خویش را به تقرب دیو بکشت و سخت ظالم و بدسیرت بود و خونهاء بسیار به ناحق ریختی و باژها او نهاد در همه جهان و پیوسته به فسق و فساد و شرابخوارگی مشغول بودی با زنان و مطربان.

ابوریحان بیرونی در التفهیم به مناسبت جشن مهرگان گوید:
مهرگان چیست ؟ شانزدهم روز است از مهرماه و نامش مهر. و اندر این روز افریدون ظفر یافت بر بیوراسب جادو، آنک معروف است به ضحاک و به کوه دماوند بازداشت ...

اما سبب آتش کردن و برداشتن [در جشن سده] آن است که بیوراسب توزیع کرده بود بر مملکت خویش دو مرد هر روزی، تا مغزشان بر آن دو ریش نهادندی که بر کتف‌های او برآمده بود. و او را وزیری بود ارمائیل نیکدل، نیک کردار. از آن دو تن یکی را زنده یله کردی و پنهان او را به دماوند فرستادی. چون افریدون او را بگرفت سرزنش کرد. و این ارمائیل گفت: توانائی من آن بود که از دو کشتنی یکی را برهانیدمی و جملهء ایشان از پس کوه اند. پس با وی استواران فرستاد تا به دعوی او نگرند و او کسی را پیش فرستاد و بفرمود تا هر کسی بر بام خانهء خویش آتش افروختند زیراک شب بود و خواست تا بسیاری ِ ایشان پدید آید. پس آن نزدیک افریدون به موقع افتاد و او را آزاد کرد و بر تخت زرین نشاند و «مَسمُغان» نام کرد، ایّ [=یعنی] مه مغان.

در شاهنامه نیز ضحاک با لقب «بیوراسپ» یاد شده است که به معنای دارنده‌ی ده هزار اسب است. نام پدر ضحاک در شاهنامه «مرداس» گفته شده است.
یکی مرد بود اندر آن روزگار ---------------- ز دشت سواران نیزه گذار
گرانمایه هم شاه و هم نیکمرد ------------- ز ترس جهاندار با باد سرد
که مرداس نام گرانمایه بود ----------------- بداد و دهش برترین پایه بود
مر او را ز دوشیدنی چارپای --------------- ز هر یک هزار آمدندی به جای
پسر بُد مر آن پاکدین را یکی --------------- کَش از مِهر بهره نَبُد اندکی
جهانجوی را نام ضحاک بود ---------------- دلیر و سبکسار و ناپاک بود
همان بیوراسپش همی خواندند ----------------- چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار ------------------ بوددر زبان دری ده هزار
از اسپان تازی به زرّین ستام -------------- ورا بود بیور که بردند نام

فردوسی در داستان ضحاک چند بار او را «اژدها» خوانده است:
فریدون چنین پاسخ آورد باز ----------- که گر چرخ دادم دهد از فراز
ببرّم پی اژدها را به خاک ----------------- بشویم جهان را ز ناپاک پاک
که گر اژدها را کنم زیر خاک ------------ بشویم شما را سر از گرد پاک
بدان تا جهان از بد اژدها ------------- به فرّ من آید شما را رها

تفسیر دیگری درباره‌ی بیوراسپ هست که آن را شکل ایرانی شده‌ی نامی بیگانه می‌داند. از آنجا که «بودا» در پارسی میانه «بوداسپ» یا «بوداسف» شده است، جیمز دارمسستر (James Darmesteter)، خاورشناس فرانسوی، بر این باور است که بیوراسپ هم در اصل بیور بوده که شکل دیگری از بابل است. زیرا اژی دهاک در کشور بوری شوکت و قدرت و مکنتی داشت. کشور بوری همان سرزمین بابل است و تلفظ این نام در پارسی هخامنشی بابیرو (Babiru) بود.

دیدیم که در نوشته‌های تاریخ‌نگاران دوران اسلامی نیز همواره نام ضحاک با سرزمین بابل پیوند یافته به ویژه به خاطر جادوگری آموختن او. بنابراین احتمال دارد مانند همه‌ی شخصیت‌های اسطوره‌ای شاید این شخص نیز وجود خارجی داشته و به خاطر خونخواری و آزار و آسیب فراوان وی، در اوستا و داستان‌های بسیار کهن ملی ما به صورت مار یا موجودی اهریمنی و خطرناک درآمده و اژی دهاک نام یافته باشد. شاید اژی دهاک یکی از شاهان کشورهای همسایه‌ی غربی ایران بوده یعنی آشور یا کلده که روزگاری بر ایران تاخته است. می‌دانیم که پیش از تشکیل دولت‌های ماد و هخامنشی، چندین بار لشکرکشان کلدانی و آشوری - که در خونریزی شهرتی داشتند - به سرزمین ایران تجاوز کردند و خاطره‌ی این خونریزی‌ها به صورت شخصیت اژدی دهاک در ذهن ایرانیان باقی مانده و به شکل اسطوره در آمده است. بعدها که ایرانیان کلده و آشور را فراموش کردند، ضحاک را به نژاد عرب نسبت دادند که البته از قوم سامی بودند و با آشوریان و کلدانیان از یک اصل.

هم چنین نام پدر ضحاک را ارونداسپ گفته‌اند. ارونداسپ به معنای دارنده‌ی اسب تندرو است و باید به یاد داشت که رودی که از سرزمین بابل (عراق امروزی) به خلیج پارس می‌ریزد در زبان پارسی رود اروند خوانده می‌شود. شاید این نیز نشان دیگری باشد از این که اژی دهاک از سرزمین بابل بوده است.

خاستگاه:
- شاهنامه‌ی فردوسی
- درآیه‌ی «ضحاک» در فرهنگ دهخدا

پی‌نوشت:
این هم مقاله‌ای از دکتر تورج دریایی منتشر شده در مجله‌ی ایران‌شناسی با عنوان سهم منابع هندواروپایی در شناخت شاهنامه: هویت کاوه‌ی آهنگر درباره‌ی ردگیری هویت کاوه‌ی آهنگر در اسطوره‌های هندوایرانی (قالب: پی.دی.اف، ۶ صفحه، ۴۶۰ کیلوبایت)

Wednesday, October 28, 2009

تمرین دموکراسی

چهارشنبه ۶/آبان/۱۳۸۸ - ۲۸/اکتبر/۲۰۰۹

داشتم به عبارت «تمرین مردم‌سالاری [=دموکراسی]» فکر می‌کردم که این روزها چپ و راست از دهان برخی ایرانیان شنیده می‌شود. با خود گفتم نکند اینجا هم باز در ترجمه‌ی مفهومی اشتباه شده باشد. زیرا واژه‌ی practice تنها معنای تمرین نمی‌دهد بلکه انجام و اجرا نیز هست. یعنی to practice democracy نه به معنای تمرین مردم‌سالاری بلکه اجرای و برقرار کردن مردم‌سالاری است.

درباره‌ی این فعل در زبان انگلیسی لطیفه یا جوکی نیز وجود دارد. به دفتر پزشک و وکیل در زبان انگلیسی practice گفته می‌شود. برای کار پزشکی و وکالت هم از این فعل استفاده می‌شود یعنی to practice law (وکالت کردن) و to practice medicine (پزشکی یا طبابت کردن). لطیفه از این قرار است که می‌پرسد چرا برای کار پزشکان و وکیلان از فعل practice استفاده می‌شود؟ و جواب می‌گوید که زیرا این دو دسته هیچ گاه کار واقعی نمی‌کنند بلکه با زندگی و جان مردم تمرین می‌کنند تا کار یاد بگیرند! :)

Tuesday, October 27, 2009

شاهنامه تهماسبی

سه‌شنبه ۵/آبان/۱۳۸۸ - ۲۷/اکتبر/۲۰۰۹

یکی از اثرهای مهم هنری و ادبی ایران در زمان صفویان شاهنامه‌ای است که در زمان شاه تهماسب، دومین شاه صفوی، ساخته شد و به شاهنامه‌ی تهماسبی مشهور است. در زیر بخشی از نوشته‌ی زنده یاد کریم امامی را می‌آورم درباره‌ی شاهنامه‌ی تهماسبی، با اندکی خلاصه‌سازی و ویرایش:


شاهنامه‌ی تهماسبی در حقیقت حاصل تلاش جمع کثیری از هنرمندان نظیر میرمصور، میر سیدعلی (پسر میرمصور)، آقامیرک، میرزا علی (پسر سلطان محمد)، دوست محمد، مظفرعلی و... است. سرپرستی این کار در ابتدا با «سلطان محمد»، نگارگر برجسته و استاد همان دوران، بود.

تاریخ آغاز شاهنامه‌ی تهماسبی به دوره‌ی سلطنت شاه اسماعیل صفوی، احتمالا به سال ٩٢٨ هـ.ق - یعنی دو سال قبل از فوت شاه اسماعیل صفوی (٩٣٠ هـ.ق) - باز می‌گردد. پس از شاه اسماعیل، پسرش تهماسب اول (٩١٩ تا ٩٨۴ هـ.ق، که در زمان شاه شدن ١١ سال سن داشت) کار را دنبال کرد. کار تصویرسازی شاهنامه احتمالا ٢ سال به طول انجامید. در شمسه‌ی کتاب می‌خوانیم:

بسمه سبحانه و تعالی
کتاب سلطان الاعظم و الخاقان العدل الاکرم، السلطان ابن السلطان ابن السلطان ابوالمظفر السلطان شاه طهماسب الحسینی الصفوی بهادر خان خَلّدَ الله تعالی مُلکِه و سلطانِه.

شروع کار شاهنامه‌ی تهماسبی ٩٢٨ هـ.ق و پایان آن به احتمال زیاد ٩۴۶ هـ.ق است. شکل‌گیری آن سه مرحله را پشت سر گذاشته است:
مرحله‌ی اول: به سرپرستی سلطان محمد نقاش
مرحله‌ی دوم: به سرپرستی میر مصور
مرحله‌ی سوم: به سرپرستی آقا میرک

اندازه‌ی این شاهنامه ٣٢٠ × ۴٧٠ م.م (قطع سلطانی بزرگ) است و ٧٨۵ برگ دارد که به خط نستعلیق نگارش شده است. تعداد مجلس‌ها (نقاشی‌ها)ی آن ٢۵٨ است.

این شاهنامه پس از تکمیل، مدت حدود چهل سال (از ٩۴۶، سال احتمالی تکمیل شاهنامه تا ٩٨٢ هـ.ق سال خروج آن از ایران) در دربار صفوی باقی ماند. در سال ٩٨٣ هـ.ق سلطان سلیم دوم در دربار عثمانی زمام امور را به دست گرفت. در همین سال شاه تهماسب صفوی به منظور تحکیم روابط و حفظ مناسبات سیاسی و نیز به منظور تبریک ِ به تخت نشستن سلطان سلیم دوم، هیأتی به دربار عثمانی اعزام داشت. به گفته‌ی بوداغ قزوینی در «جواهر الاخبار» این هیأت به سرپرستی شاه‌قلی، حاکم ایروان، مرکب از ٣٢٠ نفر از مقامات دربار و ۴٠ نفر بازرگان بوده است که هدایایی با تعداد اغراق‌آمیز ١٩ هزار شتر با خود حمل می‌نموده‌اند. این هدایا شامل قرآن‌های تذهیب شده، دیوان‌های مُصوَّر، قالی، جواهرات و پارچه‌ی زربفت بوده است. به احتمال زیاد این شاهنامه‌ی نفیس در همین سال (٩٨٣ هـ.ق) از کتابخانه‌[ی شاهی صفویان] خارج و به همراه سایر هدایا به دربار عثمانی اهدا شده است.

این اثر نفیس تا اوایل قرن نوزدهم در دربار عثمانی بوده و دیگر خبری از آن به دست نیامده تا این که در سال ١٩٠٣ م./ ۱۲۸۲ خ. در نمایشگاه آثار هنر اسلامی در موزه‌ی هنرهای تزیینی پاریس به نمایش گذاشته می‌شود. صاحب آن در این زمان «بارون دو روچیلد» (Baron Maurice de Rotschield) است.

در سال ١٩۵٩ م. آقای «آرتور هوتن پسر» (.Arthur Houghton, Jr)، صاحب کارخانه‌ی معروف بلورسازی کورنینگ (Corning Glass Works)، آن را از نوه‌ی «بارون دو روچیلد» خریداری می‌کند. باتوجه به روحیه‌ی انحصارپسند و تفاخرطلب غربی‌ها، نام شاهنامه‌ی تهماسبی از روی آن برداشته شده و به عوض، نام خریدار آن (هوتن) جایگزین نام شاهنامه‌ی تهماسبی می‌شود.

آقای هوتن به هنگام تصاحب شاهنامه‌ی شاه تهماسبی، دست به یک جنایت بی‌سابقه‌ی فرهنگی می‌زند: او ابتدا به بهانه‌ی عکس‌برداری از نگاره‌ها و نیز به نمایش گذاشتن آن، شیرازه‌ی شاهنامه را باز نموده و بخش‌هایی از آن را برگ برگ می‌نماید. آقای هوتن - که از ثروتمندان آمریکایی به شمار می‌آید و در عین حال اکنون رییس هیأت مدیره‌ی موزه‌ی متروپولیتن نیویورک است - برای فرار از مالیات‌های سنگین، تعداد ٧٨ عدد از این نگاره‌ها را به موزه‌ی متروپولیتن اهدا می‌کند. آقای هوتن بی‌توجه به اعتراضات و واکنش‌های بین‌المللی همچنان به مثله کردن شاهنامه و فروختن نگاره‌ها ادامه می‌دهد و تعداد ۶١ نگاره را به موزه‌ها و مجموعه‌داران بین‌المللی می‌فروشد.


در این میان یک نگاره هم نصیب موزه‌ی «رضا عباسی» تهران می‌شود. تا اینجا ١۴٠ تصویر از مجموعه‌ی ٢٨۵ تصویر شاهنامه تهماسبی به فروش رسیده و یا اهداء شده‌اند:
ـ ٧٨ عدد اهدایی به موزه مترو پولیتن، نیو یورک
ـ ۶١ عدد فروخته شده به مجموعه داران و موزه های بین المللی
ـ ١ عدد خریداری شده توسط موزه ی رضا عباسی

ـ ١١٨ عدد بازگردانده شده به ایران در سال ١٣٧٢ خ.

دولت ایران این ١١٨ برگ نگاره‌های شاهنامه‌ی شاه تهماسبی را با پرده‌ی «زن شماره‌ی ٣» اثر ویلیام دکونینگ معاوضه کرد.

خاستگاه:
کریم امامی، «داستان بازگشت یک شاهنامه‌ی نفیس»، فصلنامه‌ی هنر (۱۳۷۴ خ./۱۹۹۵ م.) شماره ۲۹ ص ۱۷ تا ۲۶

گفتنی است که آرتور هوتن بین سال‌های ۱۹۵۲ تا ۱۹۷۴ م. (۱۳۳۱ تا ۱۳۵۲ خ.) در هیات مدیران موزه‌ی متروپولیتن نیویورک بود و بین سال‌های ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۹ م. (۱۳۴۳ تا ۱۳۴۸ خ.) رییس موزه بود. هوتن در سال ۱۹۹۰ م./۱۳۶۹ خ. در سن ۸۳ سالگی در امریکا درگذشت. به نظر می‌رسد که شادروان امامی در زمان نوشتن این مقاله از مرگ هوتن آگاهی نداشته است.

جالب است که این آقای هوتن به عنوان شخصی «هنردوست و حامی هنر» شناخته می‌شد اما به خود اجازه می‌داد برای کسب سود بیشتر و گریز از مالیات، یک اثر بی‌مانند هنری را تکه تکه کند!

به نوشته‌ی این صفحه از سایت «کتاب‌ها و گردایه‌های نفیس» (Fine Books & Collections) در سال ۲۰۰۶ م./۱۳۸۵ خ. یک برگ از این شاهنامه به قیمت ۱.۷ میلیون دلار فروخته شد.


نمونه‌ای از مجلس‌های شاهنامه‌ی تهماسبی

این هم دو نمونه‌ی دیگر از مجلس‌های این شاهنامه‌ی نفیس:


آوردن کلیله و دمنه به نزد خسرو انوشیروان


خواب دیدن ضحاک

برای دیدن تصویر با واگشود (resolution) بالاتر روی آنها کلیک کنید.

نمونه‌های دیگر از مجلس‌های این شاهنامه را می‌توانید در این صفحه در موزه‌ی متروپولیتن نیویورک مشاهده کنید.

هم چنین ن.ک. جستاری درباره‌ی فرش بوستون از دیگر اثرهای هنری دوران صفویان.

Friday, October 23, 2009

بارون سیلوستر دو ساسی

آدینه ۱/آبان/۱۳۸۸ - ۲۳/اکتبر/۲۰۰۹

بارون سیلوستر دو ساسی (Baron Silvestre de Sacy) که نام کوچکش آنتوان ایزاک (Antoine Isaac) بود یکی از برجسته‌ترین خاورشناسان فرانسوی است. وی در سال ۱۷۵۸ م./۱۱۳۷ خ. (دوران کریم خان زند) در شهر پاریس زاده شد. پدرش آبراهام سیلوستر کارمند ثبت بود و زمانی که آنتوان هفت ساله بود درگذشت. مادر آنتوان کار تعلیم او را بر عهده گرفت. بارون دو ساسی در سی سالگی زبان‌های سامی (عربی و عبری و ...) را به خوبی می‌دانست و خاورشناس مشهوری شد. سپس به مطالعه‌ی زبان پهلوی و بررسی سنگ‌نبشته‌ی شاهان ساسانی پرداخت. در سال ۱۷۹۵ م. استاد کرسی زبان عربی در دانشگاه پاریس شد و در سال ۱۸۰۶ م. استادی زبان پارسی را نیز برعهده گرفت. وی در سال ۱۸۳۸ م./۱۲۱۷ خ. (اوایل دوران ناصرالدین شاه قاجار) در سن هشتاد سالگی درگذشت.


بارون آنتوان ایزاک سیلوستر دو ساسی

از آثار وی می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد:
- یادداشت‌هایی درباره‌ی تاریخ عرب پیش از محمد (Mémoires sur l’histoire des Arabes avant Mahomet)
- جُنگ خودآموز زبان عربی یا گزیده‌هایی از نویسندگان گوناگون عرب (Chrestomathie arabe, ou extraits de divers écrivains arabes )
- دستور زبان عربی (Grammaire arabe) در دو جلد
- یادداشت‌هایی درباره‌ی عتیقه‌های گوناگون از ایران (Mémoires sur diverses antiquites de la Perse)
- یادداشت‌هایی درباره‌ی یادمان‌های تاریخی کرمانشاه یا بیستون (Mémoire sur les monuments de Kirmanshah ou Bisutun)

یکی دیگر از آثار او تصحیح «پندنامه‌ی عطار نیشابوری» است که در سال ۱۸۱۹ م./۱۱۹۸ خ. (زمان فتح علی شاه قاجار) در شهر پاریس منتشر شد. در زیر برای نشان دادن توانایی او در نگارش نثر مسجع در دو زبان عربی و پارسی و سرودن شعر پارسی بخش‌هایی از پیشگفتار وی بر پندنامه‌ی عطار را می‌آورم:


الحمد لله الاحد الصمد، الجلیل الحمید العزیز المجید الحکیم القدیر السمیع البصیر الجبار القهار الکریم الرحیم. المقدس فی ذاته، المنزه عن سمات النقص فی صفاته، مبدع المخلوقات و محدث المصنوعات، الذی لم تخرج شیء من القوه الی الفعل الا بقدرته، و لایهبط هباء من اعلی العالم الوجود الی اسفل هاویة العدم الا بارادته. عالم الشهادة و الغیب، مالک الیوم الذی لیس فیه شک و لاریب، الخالق الذی زیّن حدائق الافلاک بازهار النجوم و انوار الکواکب الثوابت السیار، و نوّر افلاک الحدائق بنجوم الازهار و کواکب الانوار من الریاحین و الاشجار. ....

اما بعد، چنین می‌گوید ضعیف‌ترین بندگان رحمن و کمترین خدمتکاران مستعان، فقیر حقیر و مسکین بی‌تمکین، مطموره‌نشین نادانی و ناتوانی، بارون سیلوستر دو ساسی، مرید طریق حق‌شناسی، که از خزینهء الطاف خفیه التماس راهنمایی می‌کند، و با خضوع هرچه تمامتر اعتراف می‌ورزد که کشتی جد و جهد خویش را از امواج دریای خطایا و اهوال گرداب گناه نه رجاء ساحل سلامت است و نه امید پناه، مگر به ریاح لطف نامتناهی خدای آمرزگار، و باد عنایت ربانی خداوند پروردگار. که آن بندهء کمینه در زمان جوانی و عنفوان زندگانی از اکتساب نعمتهای بی‌بقای این زمان ناامان و از التذاذ به لذات ناثبات این جهان سراب‌نشان اعراض تمام و اجتناب مالاکلام نموده است. و در حاصل کردن اموال بی‌زوال دانش جان‌پرور و به دست آوردن رغائب خزائن و غرائب دفائن ادب و هنر جهد کامل و سعی شامل فرموده و چون بیشتر همت آن ضعیف بر تعلّم لغت عرب و تلقّن زبان عجم مصروف شده، روز و شب در مطالعت کتب عربیه می‌کوشید و در تصفح نامه‌های فارسیه روزگار می‌گذرانیده و با وجود آن که بر مجموعات بسیار و رسالات بی‌شمار اطلاع یافته است و در فنون متفرقه و تصانیف متنوعه خوض کرده، به قبضهء معرفت این کمینه هیچ کتابی نرسیده و در تصرف ضمیر پرتقصیر این خاطر خسته هیچ رسالتی نیامده که در او چنین وصایای عزیز و چندین پندهای منفعت‌آمیز موضوع شده باشد که در پندنامهء شیخ فریدالدین عطار...

حال چنین دست داد که: مصراع «پلنگان رها کرده خوی پلنگی»، این ضعیف بشتافت که تا پیش از نزول قضای آسمانی و غروب آفتاب زندگانی، که مثنوی:
عمر برف است و آفتاب تموز / اندکی ماند و خواجه غره هنوز
آنچه مقصود او بود به کار آورد و از عهدهء عهد که می‌داشت بیرون آید که حکما گفته‌اند «الوعد علی الحر دِین». پس می‌باید دانست که در پندنامهء شیخ فریدالدین عطار به مرور ایام و اللیالی و گردش فلک شعبده‌باز لاابالی فساد چنان از زیاده و نقصان افتاده است که در بعضی از نسخ بیتی چند نوشته شده که در نسخه‌های دیگر موجود نباشد....

«والله اعلم و هو یحکم بینهم فیما کانوا فیه یختلفون». و اگر معاذالله سهوی افتاد امید است از کرم خوانندگان و شنوندگان که این بنده را معذور خواهند داشت که «لا یکلف الله نفسا الا وسعها» و تمام شد طبع این پندنامه در ایام پادشاه جهان‌پناه، سایهء کردگار و پرتو لطف پروردگار، عالی‌نژاد، فرخ نهاد، مُطاع عالَم، اکرم اولاد آدم، جهاندار نیک نام، تاجدار سعادت فرجام، خردمند عدل گستر، و دانشمند دین پرور، رود علم و طود حلم، فریدون شوکت، و سلیمان حکمت، سالک مسالک کرم و عطا، مالک ممالک عزّ و علا، مکرم درگاه ملیک صمد، مورد مراحم دادار احد، موسس اساس انصاف و داد، ممهد قواعد صلاح و سداد، سلطان همایون و سرافراز، و خاقان فرانسانواز، مصطفای خداوند گردون، مفخر دودمان بوربون، لوییس هشتدهم که تخت او باد بر سر چرخ نهم!

بناز ای فرانسا به دورش چنان ----------- که ایران به دوران نوشیروان
جهانبان دین پرور دادگر -------------- نیامد چو لوییس والاگهر
سر سرفرازان و تاج مهان ------------ سُرور فرانسا و فرّ جهان
گر از فتنه آید کسی در پناه --------- نیابد جز این کشور آرامگاه
ندیدم چنین گنج و مُلک و سریر --------- که وقف است بر طفل و برنا و پیر
.......
کس این رسم و ترتیب و آیین ندید --------- فریدون ابا این شکوه این ندید
..........

چندین سخن بس و در اطناب کلام هیچ فایده نیست که حکما گفته‌اند: «ایاک و فضول الکلام، فانها یظهر من عیوبک ما بطن، و تحرک من عدوک ما سکن». پس بدین بیت حافظ اکتفا می‌کنیم، بیت:
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی ------------- تا ببوسم همچو گردون خاک ایوان شما

Saturday, October 17, 2009

سه شعر از ناصر خسرو

شنبه ۲۵/مهر/۱۳۸۸ - ۱۷/اکتبر/۲۰۰۹

حکیم ابومعین ناصر پور خسرو قبادیانی بلخی مروزی یمگانی - که به طور کوتاه ناصر ِ خسرو خوانده می‌شود - از بزرگان فرهنگ و ادب ایران‌زمین و زبان پارسی است.

به گفته‌ی خودش در کتاب سفرنامه، تا چهل سالگی کارمند دولت بوده و پس از دیدن خوابی، از کار دولتی کناره می‌گیرد و به سفر حج و مصر می‌رود. در مصر با رهبران اسماعیلیان و خلیفه‌ی فاطمی دیدار می‌کند و به عنوان داعی [=دعوت کننده] یا تبلیغ‌کننده‌ی آنان به ایران برمی‌گردد. به خاطر دیدگاه‌ها و فعالیت‌های مذهبی‌اش به دره‌ی یمگان تبعید می‌شود. در زیر چند بیت از قصیده‌ی زیبا و بلندی است که در همین باره سروده است:

بگذر ای باد دل‌افروز خراسانی ------------- بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بی‌راحت بنشسته ------------- خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی ---------- از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوه‌تر از نار پر از دانه -------------- تن گدازنده‌تر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان --------------- روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت -------------- آن رخ روشن چون لاله‌ی نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه --------------- دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بی‌گناهی شده همواره برو دشمن --------------- ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بَهنه جویان و جز این هیچ بهانه نه --------------- که تو بدمذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟ ----------------- نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور ---------------- بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم ---------------- به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان ------------- خویشتن را نکند مرد نگه‌بانی
مرد هشیار سخن‌دان چه سخن گوید -------------- با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل -------------- پیش گوساله نشاید که قران خوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع ---------------- نان جو را که دهد زیره‌ی کرمانی؟

نال: نی میان تهی. سنایی غزنوی می‌گوید: از ناله که می‌نالم ماننده‌ی نالم.
ضیعت: زمین کشت، زمین پردرآمد
دهقان: دهگان، بزرگ یا دارنده‌ی ده

همان طور که در بالا آمده، در شعرهای ناصر خسرو روح بلند و حماسی و توانگرش به روشنی دیده می‌شود. شعر او بسیار نغز و بلند و پرمعنا و به اصطلاح «استخواندار» است. شعرهای او پر از اندرز و حکمت و نکته‌های اخلاقی است. در زیر دو شعر معروف او را می‌آورم که با فصل پاییز و دانش آموختن و ماه مهر ربط دارد:
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را ------------- برون کن ز سر باد خیره‌سری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد ---------- مدار از فلک چشم نیک اختری را
اگر تو از آموختن سر بتابی --------------- نجوید سر تو همی سروری را
بسوزند چوب درختان بی‌بر ---------------- سزا خود همین است مر بی‌بری را
درخت تو گر بار دانش بگیرد -------------- به زیر آوری چرخ نیلوفری را
پسنده است با زهد عمار و بوذر ----------- کند مدح محمود مر عنصری را؟
من آنم که در پای خوگان نریزم -------------- مر این قیمتی دُرّ لفظ دَری را

نکته‌ی جالبی در بیت آخر به نظر من رسید. ناصر خسرو می‌گوید آیا برای عنصری پسندیده است که در مدح محمود غزنوی او را با زهد عمار و ابوذر توصیف کند؟ من این گوهر و مروارید گرانبهای سخن پارسی را در زیر پای خوکان [=حاکمانی چون محمود غزنوی] نمی‌ریزم. در زبان انگلیسی نیز همین اصطلاح وجود دارد یعنی cast pearls before swine (پیش خوک مروارید ریختن). حال نمی‌دانم آیا این جزو فرهنگ مشترک بوده یا از زبان پارسی به زبان انگلیسی راه یافته است.

این هم قطعه‌ی دیگری که با ماه مهر و فصل پاییز مربوط است:
نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بُنی ----------- بررُست و بردَوید برو بر، به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که: «تو چند ساله‌ای؟» --------- گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو که: «من از تو به بیست روز ------ برتر شدم، بگو تو که این کاهلی ز چیست؟»
او را چنار گفت که: «امروز ای کدو ------------- با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان -------------- آنگه شود پدید که از ما دو، مرد کیست»

البته این قطعه به شکل دیگری در دیوان انوری نیز آمده است:
نشنیده‌ای که زیر چناری کدو بُنی ---------- برجست و بر دوید برو بر به روز بیست
پرسید از چنار که: «تو چند روزه‌ای؟» --------- گفتا چنار: «عمر من افزون‌تر از دویست»
گفتا: «به بیست روز من از تو فزون شدم ------------ این کاهلی بگوی که آخر ز بهر چیست؟»
گفتا چنار: «نیست مرا با تو هیچ جنگ ----------- کاکنون نه روز جنگ و نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان ------------- آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست»

Wednesday, October 14, 2009

ویرانگری مغولان

چهارشنبه ۲۲/مهر/۱۳۸۸ - ۱۴/اکتبر/۲۰۰۹

دکتر محمدرضا فَشاهی در سال ۱۳۲۴ خ. / ۱۹۴۵ م. در تهران زاده شد و درجه‌ی دکتری خود را در جامعه‌شناسی جهان اسلام از دانشگاه پاریس ۲ (سوربن نوول) دریافت کرده است. وی از سال ۱۳۶۶ خ. / ۱۹۸۷ م. در دانشگاه پاریس ۸ (سن دنی) در گروه فلسفه مشغول پژوهش و تدریس است.


دکتر محمدرضا فشاهی

برای آگاهی بیشتر درباره‌ی وی و آثارش به این صفحه نگاه کنید.

دکتر فشاهی در سال ۱۳۵۵ خ. / ۱۹۷۶ م. پژوهشی را در ایران منتشر کرد با مشخصات زیر:


نام کتاب: واپسین جنبش قرون وسطایی (اخباری و اصولی، شیخی و بابی)
نویسنده: محمدرضا فشاهی
سال انتشار: ۱۳۵۵ خ./۱۹۷۶ م.
ناشر: انتشارات جاویدان
صفحه: ۲۱۹

در این کتاب جنبش شیخیه و بابیان در زمان قاجار بررسی شده است و به ریشه‌های فکری و اعتقادی و اقتصادی و اجتماعی آن پرداخته شده است. این کتاب شامل بخش‌های زیر است:

پیشگفتار
فصل ۱: زمینه (مناسبات تولیدی در ایران، سیر تفکر در ایران)
فصل ۲: موقعیت اقتصادی و گروه‌بندی اجتماعی در نیمه‌ی اول قرن نوزدهم م.
فصل ۳: ایدئولوژی مخالفان یا ایدئولوژی شیخیه
فصل ۴: ایدئولوژی مخالفان: آیین باب
فصل ۵: جنبش‌های سیاسی-اجتماعی بابیان
فصل ۶: علل شکست جنبش بابیان
فصل ۷: سرانجام بابیگری
نتیجه و پایان

دکتر فشاهی در بخش پیشگفتار چنین می‌نویسد:

حقیقت آن است که تاکنون با مکتب شیخیه بویژه با جنبش بابیان همچون یک حرامی رفتار شده و چنین وانمود شده است که گویا این مکتب و سپس آن جنبش از بطن تاریخ و فرهنگ ایرانی و اسلامی بیرون نیامده و دنباله و نتیجه‌ی منطقی تحولات اجتماعی و فکری ایران نبوده است. .... وظیفه‌ی من ارائه‌ی یک رساله‌ی جامع درباره‌ی این مکتب و این جنبش بر مبنای اصول علمی بود. ناگفته نماند که فضل تقدم و تقدم فضل با م.س. ایوانف و م.ب. مومنی و یک نویسنده‌ی بزرگ دیگر ایرانی است. حاصل پژوهشهای من رساله‌ی کنونی است که برای دانشگاه پاریس بخش مطالعات عالیه در علوم اقتصادی و اجتماعی تنظیم شد.

در فصل ۱ در بخش مناسبات تولیدی به گوشه‌هایی از تاریخ ایران اشاره می‌کند که این چند بند برای من جالب بود:
در قرن‌های سوم و چهارم هجری (نه و ده میلادی) شهرنشینی در امپراتوری اسلامی رو به پیشرفت نهاد و صدها شهر بزرگ که حتا برخی از آنها بیش از یک میلیون نفر جمعیت داشتند به وجود آمد. این شهرها مرکز تجارت با تمام نقاط جهان بود و کالاهایی از اکثر نقاط عالم در آن به چشم می‌خورد. طبق تصویری که یعقوبی در «البلدان» به دست می‌دهد می‌توان دریافت که بغداد در آن زمان در حدود یک و نیم میلیون نفر جمعیت داشته است و این در هنگامی بود که جمعیت بزرگترین شهرهای اروپا به زحمت به چندین هزار تن می‌رسید. .. طبق گفته‌ی یعقوبی در «البلدان» بازار بزرگ بغداد دو فرسنگ طول و یک فرسنگ عرض داشت. ....

درست در هنگامی که در اروپا شهرها به سرعت به سوی پیشرفت صنعتی و مالی می‌رفتند و لحظه به لحظه بیشتر قدرت فئودالها را ضعیف می‌کردند شهرهای ایران و پیشه‌وران ایرانی با هجوم مغولان روبرو شدند. مغولان تمام شهرهای بزرگ را با خاک یکسان کردند. طبق آمار مورخان کلاسیک، مغولان هنگام تصرف شهر نیشابور در ۱۲۲۰ میلادی (۶۱۷ هجری) یک میلیون و هفتصد و چهل و هشت هزار نفر را قتل عام کردند. طبق گفته‌ی ابن الاثیر هنگام سقوط شهر مرو به دست مغولان در سال ۱۲۲۱ میلادی (۶۱۸ هجری) هفتصد هزار نفر به قتل رسیدند. عطاملک جوینی تعداد این کشتگان را یک میلیون و سیصد هزار نفر نوشته است. در هرات در سال ۱۲۲۲ میلادی (۶۱۹ هجری) یک میلیون و ششصد هزار نفر و طبق گفته‌ی بهاءالدین ولد [=پدر مولانا]، در بلخ هشتصد هزار نفر و در سبزوار هفتصد هزار نفر و طبق گفته‌ی نسوی در شهر نسا هفتاد هزار نفر به دست مغولان قتل عام شدند.

نخستین نتیجه‌ی حمله‌ی مغولان به ایران، کاهش شدید نفوس شهری و روستایی بود. مغولان اهالی شهرها و صنعتگران را قتل عام و یک تمدن شهری پررونق را نابود کردند. این ضربت آن چنان سنگین بود و انحطاطی که در سیستم کشاورزی و صنایع شهری روی داد آن چنان عواقب وحشتناکی داشت که ایران هرگز نتوانست از فشار آن قد راست کند. مغولان علاوه بر نابود کردن شهرها و صنعتگران، تاسیسات آبیاری روی‌زمینی و زیرزمینی را نیز نابود کردند و بدین ترتیب کشاورزی نیز اهمیت خود را از دست داد و زندگی کوچ‌نشینی و ایلیاتی و قبیله‌یی اوج گرفت. بدین ترتیب زندگی کوچ‌نشینی و نظام عشیره‌یی در ایران، نتیجه‌ی جبر عوامل جغرافیایی و طبیعی نبود بلکه چیرگی مغولان باعث آن گردید.

هنوز باقی کتاب را نخوانده‌ام. دیرتر درباره‌ی آن بیشتر خواهم نوشت.