دوشنبه ۱۱/آبان/۱۳۸۸ - ۲/نوامبر/۲۰۰۹
یکی از داستانهای زیبای مثنوی مولوی داستان کوتاه اما پرمغز نحوی و کشتیبان است:
آن یکی نحوی به کشتی در نشست ------------ رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت: «هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا!» ----------- گفت: «نیم عمر تو شد در فنا»
دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب ------------ لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند ------------ گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
«هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو!» ------------- گفت: «نی! ای خوشجواب خوبرو»
گفت: «کل عمرت ای نحوی فناست --------------- زانک کشتی غرق این گردابهاست»
میبینیم که نحوی به خاطر دانستن نحو خود را برتر از کشتیبان میداند و به او میگوید چون تو نحو نمیدانی نیم عمرت برفنا است. اما وقتی کشتی در گرداب میافتد کشتیبان به او میگوید تو که شنا کردن نمیدانی تمام عمرت بر فنا است!
در زمینهی دانش آموختن و فروتنی و مغرور نشدن به دانستهها سنایی غزنوی نیز بیت زیبایی دارد که در آن میگوید:
چون علم آموختی از حرص آنگه ترس، کاندر شب ---------- چو دزدی با چراغ آید گزیدهتر برد کالا
حکایت دیگری در همین زمینه هست که می گویند روزی مردی به مدرسه رفت. روز اول به او چهارده صیغهی گذشتهی فعل «ضَرَب» را آموختند. پس از درس وضو گرفت و نماز خواند و دعا کرد که: خدایا! دریا دریا به من علم دادی! چه گونه بار سنگین این همه علم را تحمل کنم؟ تحملی هم عطا فرما!
این هم داستان دیگری دربارهی کسانی که علمی آموختهاند اما علمشان سودی ندارد:
روزی مردی داخل چاهی افتاد.
روحانیای او را دید و گفت: حتما گناهی کردهای.
دانشمندی عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.
روزنامهنگاری دربارهی دردهایش با او مصاحبه کرد.
یوگاکاری به او گفت :این چاله و درد تو فقط در ذهن تو هستند. در واقعيت وجود ندارند.
پزشکی برای او دو قرص انداخت.
پرستاری کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
روانشناسی او را تحریک کرد تا دلایلی را بیاید که پدر و مادرش او را آمادهی افتادن در چاه کرده بودند.
مشاور فکری او را نصيحت کرد که: خواستن توانستن است.
فردی خوشبین به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.
بالاخره بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد!
0 نظر:
Post a Comment