Friday, November 30, 2007

مولانای بلخی و صلاح الدین زرکوب

جمعه ٩/آذر/١٣٨۶ - ٣٠/نوامبر/٢٠٠٧

پس از ناپدید شدن «شمس‌الدین ملک‌داد پسر محمد» معروف به «شمس تبریزی»، «مولانا جلال‌الدین محمد بلخی» شخصی به نام «صلاح‌الدین یعقوب زرکوب» را به دوستی برگزید که همان طور که از نامش پیداست زرکوب یا زرگر بود. مولانا علاقه‌ی خاصی به صلاح‌الدین داشت و خاطر او را بسیار مراعات می‌کرد. مثلا چون صلاح‌الدین عامی بود سرفه را می‌گفت سلفه یا قفل را می‌گفت قلف. مولانا نیز در غزلی چنین می‌گوید:

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی ------------- خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی ------------ بی‌رنج چه می‌سلفی؟ آواز چه لرزانی؟

به نوشته‌ی «شمس‌الدین محمد افلاکی» از شاگردان مولانا در کتاب «مناقب العارفین» - که درباره‌ی مولانا و خاندان او است - روزی مولانا با مریدان از بازار زرگران می‌گذشت. گذارش به دکان صلاح‌الدین زرکوب افتاد که مانند دیگر چکش‌کاران پتک را با آهنگ می‌نواخت. مولانا چون آهنگ چکش او را بشنید، به وجد آمد. یاران را بفرمود که در گذرگاه عام دست‌ها را به هم دادند و دایره‌ای ساختند و مولانا در آن میان (به صورتی که هنوز در میان درویشان مولویه هم معمول است) به رقص سماع و چرخ زدن در آمد. صلاح‌الدین آن حالت را محافظت کرد و از اتلاف زر نیندیشید و مدام چکش زد. سپس به سبب سالخوردگی کار را به شاگردان واگذاشت و خود بیرون آمد و به شاگردان اشاره کرد که بی‌وقفه بر زر بکوبند و لحظه‌ای دست از زدن برندارند، و مولانا از نیمروز تا غروب سماع کرد و غزلی زیر را سرود:

پدید آمد یکی گنجی در آن دکان زرکوبی --------- زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!
زهی بازار زرکوبان! زهی اسرار یعقوبان! --------- که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد ------------ کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده --------- جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

مولانا غزل‌های فراوانی درباره‌ی صلاح الدین یعقوب در دیوان شمس سروده است. پس از درگذشت صلاح‌الدین، مولانا بسیار غمگین شد. این یکی از غزل‌های معروف او در سوگ صلاح الدین است:
پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من ------------- سرو خرامان منی، ای رونق بستان من!
چون می‌روی بی من مرو! ای جان جان بی تن مرو --------- و ز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم ------------ چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم ------------ ای دیدن تو دین من، و ای روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خور کردی مرا --------- در پیش یعقوب اندر آ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم ---------- ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه‌در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو -------- ای شاخه‌ها آبست تو، وی باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی ---------- پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌ها، وی کان پیش از کان‌ها ------------ ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست ---------- اندیشه‌ام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من ---------- بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا ---------- بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح‌الدین من، ره‌دان من ره‌بین من --------- ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

پس از مرگ صلاح‌الدین، مولانا «حسام‌الدین چلبی» را به همدمی برگزید. حسام‌الدین چلبی دختر خود را به زنی به سلطان ولد، پسر بزرگ مولانا، داد و پیوندها محکم‌تر شد. حسام‌الدین همان کسی است که مولانا به درخواست وی کتاب پربار «مثنوی معنوی» را سرود (که گاه «مثنوی مولوی» نیز گفته می‌شود).

ای ضیاءالحق حسام‌الدین تویی ---------- که گذشت از مه به نورت مثنوی
ای ضیاءالحق حسام‌الدین بیا ---------- که نروید بی تو از شوره گیا
ای ضیاءالحق حسام‌الدین بگیر ---------- یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر

در واقع نحوه‌ی سرودن مثنوی این طور بود که مولانا شروع به رقص و سماع می‌کرد و چون به جذبه می‌رسید شروع به سرودن می‌کرد. آنگاه حسام الدین و دیگر شاگردان مولانا شروع به نوشتن می‌کردند. در شروع دفتر دوم مثنوی می‌خوانیم:

مدتی این مثنوی تاخیر شد --------- مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو --------- خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان ------- باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود --------- بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت --------- چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود --------- باز گشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود --------- سال اندر ششصد و شصت و دو بود

و یا در آغاز دفتر پنجم مثنوی می‌خوانیم:
شه حسام‌الدین که نور انجم است --------- طالب آغاز سِفر پنجم است

در دیوان شمس نیز غزل‌های فراوانی به نام حسام‌الدین چلبی سروده شده است از جمله غزل معروف «مستان سلامت می‌کنند»:

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند--------- مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا -------- وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو ---- وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو --- وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام‌الدین ما ای فخر جمله اولیا ---- ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

درباره‌ی مولانا بسیار باید نوشت........

Wednesday, November 28, 2007

معجزه‌های تازه

چهارشنبه ٧/آذر/١٣٨۶ - ٢٨/نوامبر/٢٠٠٧

خب بالاخره بعد از ٨٠٠ سال از تولد «جلال‌الدین محمد بلخی» معلوم شد که وی شاعری ترک بوده است که با تخفیف در افغانستان زاده شده است. و این یکی از معجزات حضرت مولانا است که ٨٠٠ سال پیش در کشورهایی به دنیا آمده و زندگی کرده که ٧٠٠ بعد از مرگش به وجود آمده‌اند. اما باید به یاد داشت که مولانا، که نام درستش مِولانا (Mevlana) است، از ترکان خراسان بوده است. اما چون در آن زمان بازار کار در افغانستان چندان پررونق و جالب نبوده و مولانا بعد از ١٨ سالگی (که گویا دیپلمش را گرفته و برای فرار از خدمت مقدس سربازی) همراه خانواده‌اش به ترکیه کوچ می‌کند. زیرا از همان موقع صحبت بر این بود که قرار است ترکیه با التماس فراوان به عضویت اتحادیه‌ی اروپا پذیرفته شود و وضعیت اقتصادی‌شان خیلی بهتر از اینها بشود. در سر راه به دیدار شاعر ترک دیگری به نام عطار نیشابوری نیز می‌رود و او راهنمایی‌هایی به مولانا و پدرش می‌کند.

یکی دیگر از معجزات مولانا آن است که با این ترک خراسان بود و زبان مادریش هم ترکی بود و در تمام عمرش هم در ترکیه زندگی کرد اما در حال گذر از ایران چنان به زبان پارسی مسلط شد که تا آخر عمر تمامی شعرها و نوشته‌هایش به زبان پارسی بود. حال یا این توطئه‌ی ”فارس“ها است که او را شستشوی مغزی دادند یا اصلا به قول یک نفر دیگر این شعرها به زبان ترکی خراسانی است. اما یک نفر دیگر می‌گفت در ترکیه‌ی آن زمان سلجوقیان ترک حکومت می‌کردند و زبان دربار پارسی بوده است. از این رو مولانا شعرهایش را برای مردم عادی و مریدان ترک خود به زبان درباری می‌سرود.

یکی دیگر از نشانه‌های این توطئه و شستشوی مغزی این است که مولانا در شعرهای خود چندان از ترک‌ها تعریف نکرده است. گویا از خودبیگانه شده یا خودفروخته بوده است.

دفتر دوم مثنوی: قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غُزان ترک خون‌ریز آمدند ------- بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند -------- در هلاک آن یکی بشتافتند

دفتر چهارم مثنوی: رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن
آن ابوجهل از پیمبر معجزی ------------ خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غُزی

غُز کوتاه شده‌ی اوغوز (Oghuz یا Oğuz) است که نام گروه بزرگی از ترکان فرارود بوده است. اوغوز به صورت اوز درآمده و همان است که در اوزبک (Uzbek یا O‘zbek به معنای اوز بزرگ) دیده می‌شود.

دیوان شمس
در این بیت که اصلا ترک بودن خود را انکار می‌کند:
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم --- دانم من این قدر که به ترکی است آب ”سو“

آب حیات تو گر از این بنده تیره شد --- ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو

شیخ هندو به خانقاه آمد --------- نی تو ترکی؟ درافکن از بامش


البته این نظر نسبت به ترکان در دیگر شاعران ترک یعنی نظامی گنجوی و خاقانی شروانی نیز نمونه دارد:

نظامی گنجوی در مقدمه‌ی «لیلی و مجنون»:

در زیور پارسی و تازی -------- این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم ------- کابیات نو از کهن شناسم
ترکی صفت وفای ما نیست --------- ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید -------- او را سخن بلند باید

خاقانی شروانی: در مرثیه‌ی امام محمد یحیی و خفه شدن او به دست غزان
های خاقانی تو را جای شِکرریز است و شُکر --------- گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند
محیی‌الدین کو دهان دین به دُر آکنده بود ---------- کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند


بعد از این که پس از ٨٠٠ سال تکلیف مولانای بلخی روشن شد، حالا تکلیف «ابونصر محمد فارابی» هم بعد از ١١٠٠ سال روشن شد. این جناب فیلسوفی که تا حالا خودش و همه گمان می‌کردند ایرانی بوده بدون این که خودش و دوستان نزدیک و شاگردانش بدانند ترک قزاقی بوده است که در سال ٢۵٧ ق/٢۵٠ خ. در فاراب خراسان به دنیا آمد و در سوریه زندگی می‌کرده است. گویا فارابی هم در معجزه دست داشته است. به همین خاطر دولت قزاقستان و سوریه برای او آرامگاه مشترکی می‌خواهند بسازند.
خدا را شکر که این بزرگان بعد از سده‌های بسیار از بلاتکلیفی و بحران هویت رها شدند و سروسامان گرفتند.

این هم خبر فارابی:
سوریه و قزاقستان برای فارابی آرامگاه می‌سازند

Sunday, November 25, 2007

واژه‌هایی از شاهنامه

یک‌شنبه ۴/آذر/١٣٨۶ - ۲۵/نوامبر/٢٠٠٧


اسپریس: میدان اسب تاختن و مسابقه.
ز تختی که خوانی ورا طاق‌دیس -------- که بنهاد پرویز در اسپ‌ریس
نشانی نهادند بر اسپ‌ریس ---------- سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

ایرمان: مهمان ناخوانده
اگر کشته آید به دست تو گرگ ---------------- تو باشی به روم ایرمانی بزرگ

خاقانی گوید:
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل ---------- دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

بادسر: متکبر
مرا پیش کاووس بردی دوان ------------- یکی بادسر نامور پهلوان

باورد: ابیورد. ساخته‏ی باورد پور گودرز. سردار کیکاووس
میان سرخس است نزدیک طوس -------------- ز باورد برخاست آوای کوس

تیزمغز: زود فهم
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز ----------- نیاید ز گفتار او کار نغز

بدرگ: بد ذات
ز پور سیاوش برآشفت سخت ----------- بدو گفت کای بدرگ شوربخت
چنین گفت پس با زواره به راز --------- که مردی است این بدرگ دیوساز

بدساز: بدخلق
جهانجوی را نام شاهوی بود --------------- یکی مرد بدساز و بدگوی بود

باژگاه: جای گرفتن باژ. گمرک
چو آمد به نزدیکی باژگاه ------------ هم آنگه ز توران بیامد سپاه

دٌژهوخت گَنگ (dozh-hookht gang): بیت المقدس
کنون سلم را رای جنگ آمده است ---- که یارش ز دژهوخت گنگ آمده است

اسدی توسی گوید:
به دژهوخت گنگ آمد از راه شام --- که خوانیش بیت‏المقدس به نام

بیکند: پایتخت افراسیاب (پکینگ، پکن، بیجینگ؟)
سپهدار ترکان به بیکند بود -------------- بسی گرد او خویش و پیوند بود
سپه را ز بیکند بیرون کشید --------------- دمان تالب رود جیحون کشید

بُطریق: تازی شده‌ی پتریارک (patriarch). سرمطران.
جاثلیق: تازی شده‌ی کاتولیک
ز بطریق و ز جاثلیقان شهر ---------------- هر آن کس کش از مردمی بود بهر

خستو: معترف
بزرگان دانا به یک سو شدند ------------ به نادانی خویش خستو شدند

Tuesday, November 20, 2007

اسدی توسی

سه‌شنبه ٢٩/آبان/١٣٨۶ - ٢٠/نوامبر/٢٠٠٧

«ابومنصور احمد پسر علی» معروف به «اسدی توسی» از شاعران و ادیبان ایرانی سده‌ی پنجم است. وی در شهر توس زاده و بزرگ شد. در سال ۴۵۸ ق/ ۴۴۵ خ. کتاب «گرشاسپ‌نامه» را سرود که داستان گرشاسپ از پهلوانان ایران باستان است. وی سپس به سمت غرب کوچید و به آذربایگان رفت و در آنجا ماندگار شد. وی در سال ۴۶۵ ق / ۴۵۲ خ. در تبریز درگذشت و آرامگاهش در مقبره الشعرای تبریز است.

می‌دانیم که زبان پدیده‌ای پویا و وابسته به محیط است. حتا در محله‌های مختلف یک شهر نیز اصطلاح‌های متفاوتی به کار می‌رود که همه‌ی مردم آن شهر با آن آشنا نیستند. از این رو طبیعی است که در سده‌ی پنجم شاعران و سخنوران شرق و خراسان واژه‌هایی داشتند که در غرب ایران و آذربایگان شناخته نبود. نمونه‌ی این داستان را در سفرنامه‌ی «ناصر خسرو بلخی» می‌بینیم وقتی می‌گوید در تبریز شاعری به نام «قطران تبریزی» کتاب شاعران خراسان را پیش او می‌آورد و واژه‌های ناشناخته را از او می‌پرسد. برخی (به ویژه پان‌ترک‌گرایان) این موضوع ساده را به این صورت تفسیر کرده‌اند که قطران شاعری «تورک» بوده و پارسی نمی‌دانسته است. بگذریم.

به همین خاطر «اسدی توسی» در حدود ٤٥٨ ه.ق./٤٤٥ خ. فرهنگ یا واژه‌نامه‌ای نوشت به نام «لغت فُرس» تا چامه‌سرایان غرب ایران در آذربایگان و اران (جمهوری آذربایجان امروز) بتوانند معنای برخی واژه‌های پارسی دری و گویش‌های دیگر خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) مانند سُغدی و خوارزمی را که در زبان شعر و ادب ایران به کار می‌رفت، دریابند.

اسدی در تألیف این کتاب خدمتی شایانی به زبان پارسی کرده و علاوه بر ضبط و تعریف واژه‌ها، به ذکر نام و شعرهای پیش‌گامانی مانند «ابوشکور بلخی»، «شهید بلخی» و «رودکی سمرقندی» نیز پرداخته است. واژه‌نامه‌ی اسدی به جهت دقت و صحت تفسیر، بهترین واژه‌نامه و نیز قدیمی‌ترین فرهنگ موجود در زبان پارسی است.

نیز نگاه کنید به گردشی در گرشاسپ‌نامه نوشته‌ی دکتر جلال خالقی مطلق.

Sunday, November 18, 2007

بادبادک باز

یک‌شنبه ۲٧/آبان/۱۳۸۶-۱۸/نوامبر/۲۰۰۷

خواندن کتاب «بادبادک باز» نوشته‌ی خالد حسینی٬ نویسنده‌ی افغان ساکن امریکا٬ را تمام کردم.


نام کتاب: بادبادک باز (The Kite Runner)
نویسنده: خالد حسینی
زبان: انگلیسی
سال انتشار: ۲۰۰۳ م./۱۳۸۲ خ
تعداد صفحه: ۳۹۷

بر اساس وبگاه رسمی نویسنده (www.KhaledHosseini.com)٬ خود وی افغان و زاده‌ی سال ۱۹۶۵ م/۱۳۴۴ خ. در کابل است. پدرش سفیر افغانستان در پاریس بود و بعد از کودتا و سرنگونی پادشاهی در افغانستان و تجاوز شوروی به افغانستان خانواده‌ی نیز به امریکا رفت و از سال ۱۹۸۰ م./۱۳۵۹ خ. در امریکا زندگی می‌کند. وی تحصیلات خود را در رشته‌ی پزشکی ادامه داد و از سال ۱۹۹۶ م/۱۳۷۵ خ. تا ۲۰۰۴ م./۱۳۸۳ خ. به عنوان پزشک مشغول به کار بود. در سال ۲۰۰۳ م./۱۳۸۲ خ. این کتاب را که نخستین اثرش بود به زبان انگلیسی منتشر کرد.
داستان کتاب نیز شباهت‌هایی به این زندگی دارد که شاید زندگی افراد زیادی در افغانستان باشد.

داستان جذاب و تاثیرگذاری بود. دلم نمی‌خواست آن را زمین بگذارم. آنچه برای من جالب بود شباهت زندگی ما و افغان‌هاست. کودکی من نیز با این بادباک بازی‌ها و تیله‌بازی‌ها و سایر بازی‌های این کتاب گذشت. آشنایی با شاهنامه و دیگر آثار زبان پارسی. بعد انقلاب و جنگ و طالبان و ...

یک بخش بامزه این بود: وقتی امیر (گوینده‌ی داستان) کودک بود به بابایش می‌گوید می‌شود برویم تهران. من دوست دارم «جان وین» را ببینم. بابا می‌خندد و می‌گوید که جان وین تهرانی نیست. بلکه این فیلم‌های وسترن در ایران دوبله شده‌اند و بعد برایش دوبله را توضیح می‌دهد.

سیروس علی‌نژاد از بی.بی.سی خلاصه و نقد جالبی از کتاب نوشته که پیوند آن را در زیر آورده‌ام.

این کتاب به زبان پارسی نیز برگردانده شده و در ایران منتشر شده است. کتاب در سطح جهانی با استقبال فراوانی روبرو شد و بسیار فروش داشته است.

به تازگی نیز فیلمی در هالیوود از روی آن ساخته شده که نزدیک به تمامی بازیگران آن افغان هستند. همایون ارشادی٬ بازیگر ایرانی و هنرپیشه‌ی فیلم «طعم گیلاس»٬ نیز در آن بازی کرده است.
پیوند در پایگاه اینترنتی فیلم.

ایرانی‌ها باید یاد بگیرند که پس از ۳۰ سال زندگی در امریکا و بیرون از ایران هنوز نتوانسته‌اند کاری برای مملکت‌‌شان بکنند. تا اوضاع واقعی فرهنگ و مملکت‌شان را نشان بدهند. هنوز تصور خیلی‌ها از ایران بر اساس کتاب و فیلم «بدون دخترم هرگز» است.
هنوز باید تومار امضا کنیم که فلان فیلم بد است. ما این طور نیستیم. ما خوبیم. ما نازیم....

این هم پیوندهایی که به بررسی‌ها٬ گفتگوها و خبرهای گوناگون درباره‌ی این کتاب.

نگاهی به کتاب کاغذپران باز
اسدالله شفايی
دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۲ - 13 اکتبر 2003



نگاهی به رمان بادبادک باز نوشته خالد حسينی
سيروس علی نژاد
پنج شنبه 21 ژوئيه 2005 - ۱ تیر ۱۳۸۴

گفتگو با خالد حسینی نویسنده افغان تبار
دوشنبه 18 ژوئن 2007 - 28 خرداد 1386

دردسر برای بازیگر نوجوان فیلم بادبادک باز
مريم زمانی
دوشنبه 2 مهر 1386 - 24 سپتامبر 2007

نویسنده رمان بادبادک باز به افغانستان رفت
رامین انوری
جمعه 14 سپتامبر 2007 - 23 شهریور 1386

'کاغذپران باز' در افغانستان نمایش داده نمی شود
چارلز هاویلند
چهارشنبه 19 سپتامبر 2007 - 28 شهریور 1386

هزار خورشیدرو؛ رمانی از خالد حسینی
اسدالله شفایی
جمعه 15 ژوئن 2007 - 25 خرداد 1386

Saturday, November 17, 2007

یادداشت‏هایی از گلستان سعدی - ۴

شنبه ۲۶/آبان/۱۳۸۶ - ۱۷/نوامبر/۲۰۰۷

باب دوم: در اخلاق درويشان
محتسب را درون خانه چه كار؟ (ص ٥٣)
ظاهرا قدیم امر به معروف و نهی از منکر به زندگی خصوصی مردم کار نداشته.

کاری به نام آینه‌داری
در جامع بلعبک وقتی کلمه‏ای همی گفتم به طریق وعظ. آینه داری در محله کوران. (ص ٥٩)

مجازات دزدی:
درویشی را ضرورتی پیش آمد. گلیمی از خانه‏ی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش به در کنند (ص ٦٠)

نظر برخی درباره‌ی حکومت:
پادشاهی پارسایی را دید. گفت هیچت از ما یاد آید؟ گفت بلی. وقتی که خدا را فراموش می‏کنم. (ص ٦١)

پادشاه به ارادت درویشان به بهشت اندر است. و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ (ص ٦١)


باب سوم: در فضیلت قناعت
دیانت و حکومت:
فقیه به امیر گفت: نعمت خدا بر من افزون تر است که من میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامان. (ص ٨٦)

یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد (ص ٨٦)
در زمان پیامبر این ملوک عجم چه کارها کردند!؟

در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت صد درم سنگ کفایت است. ( ص ٨٧)

روش‌های قدیمی وزارت اطلاعات:
دو تن به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را در خانه‏ای کردند و در به گل گرفتند. (ص ٨٨)


به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو (ص ٩١)

در اسکندریه خشکسالی شد. مخنثی تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. سعدی در وصف مخنت گوید:
گر تتر بکشد این مخنت را ---------- تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش ------- آب در زیر و آدمی در پشت (ص ٩٢)

وام گرفتن شاه از مردم:
گدایی مال وافر اندوخته بود. پادشاهی گفتش ما را مهمی هست به برخی از آن دستگیری کن که چون ارتفاع رسد وفا کرده شود.
بفرمود تا مضمون خطاب از او به زجر و توبیخ مخلص کنند. (ص ٩٧)

اقلیت‌های دینی:
گر آب چاه نصرانی نه پاک است ---------- جهود مرده می‏شویی چه باک است؟

کالاها و بازارهای تجاری:
گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد. کاسه‏ی چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه‏ی حلبی به یمن و برد یمانی به پارس (ص ٩٨)

کمان کیانی:
در آن دم که دشمن پیاپی رسید -------- کمانی کیانی نشاید کشید (ص ١٠١)

مجازات دزدی:
دست دراز از پی یک حبه سیم ----------- به که ببرند به دانگی و نیم (ص ١٠٢)

باب چهارم: در فواید خاموشی
مناظره:
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده. گفت علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ. و او بدینها معتقد نیست. (ص ١١٦)

اقلیت‌های دینی:
در خرید خانه‌ای مردد بودم. جهودی گفت من از کدخدایان این محلت ام. بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم به جز آن که تو همسایه‏ی منی (ص ١١٩)

Friday, November 16, 2007

استان‌های ایران

جمعه ۲۵/آبان/۱۳۸۶-۱۶/نوامبر/۲۰۰۷

من حس می‌کنم شناخت ما از استان‌های کشورمان و نیز کشورهای هم‌بسته و همزبان‌مان یعنی افغانستان و تاجیکستان کم است. این دو کشور بخشی از تاریخ و فرهنگ ایران هستند. بسیاری از بزرگان فرهنگ ما از این ناحیه‌ها بودند مانند ناصر خسرو بلخی٬ مولانا بلخی٬ سنایی غزنوی٬ رودکی پنج‌کندی٬ پورسینا یا بوعلی سینا. بسیاری از شهرهای ایرانی دیگر نیز به خاطر سیاست‌های روسیه از تاجیکان ایرانی گرفته و به ازبکان ترک داده شده است مانند سمرقند و بخارا. اما در عوض٬ برخی از ما نام تمام ایالت‌های امریکا و تیم‌های فوتبال انگلستان را مثل آب روانیم. البته این بد نیست اما باید به تاریخ و فرهنگ خودمان هم توجه داشته باشیم. شاید برای این که فرهنگ خودمان برایمان مهم نیست. نمی‌دانم ...


استان‌های ایران:
ایران پس از سازماندهی نوین کشوری در زمان رضا شاه ابتدا ۱۰ استان داشت. در زمان انقلاب سال ۱۳۵۷ خ/۱۹۷۹ م. این تعداد به ۲۴ رسیده بود. اینک این شماره به خاطر افزایش جمعیت٬ و به نظر من ضعف مدیریت٬ به عدد ۳۰ رسیده است. استانداری‌ها و مدیریت کلان کشور به جای آن که مشکل استان‌ها را حل کند آنها را تقسیم می‌کند. برای حل مشکل قزوین و زنجان هر دو را استان کردند. برای حل مشکل خراسان آن را به سه استان تقسیم کردند و ...
هر استان هزینه‌های فراوانی برای کشور دارد. زیرا به استانداری و اداره‌ها و دایره‌های مربوط نیاز دارد و ساخت و نگهداری همه‌ی این اداره‌ها و ساختمان‌ها مستلزم هزینه است.




مساحت: ۱/۶۴۸/۱۹۵ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۷۰ میلیون نفر
چگالی: ۴۲ نفر/کیلومتر مربع

نام استان‌ها:
۱) تهران ۲) قم ۳) مرکزی ۴) قزوین ۵) گیلان
۶) اردبیل ۷) زنجان ۸) آذربایجان شرقی ۹) آذربایجان غربی ۱۰) کردستان
۱۱) همدان ۱۲) کرمانشاه ۱۳) ایلام ۱۴) لرستان ۱۵) خوزستان
۱۶) چهارمحال و بختیاری ۱۷) کهکیلویه و بویر احمد ۱۸) بوشهر ۱۹) فارس ۲۰) هرمزگان
۲۱) سیستان و بلوچستان ۲۲) کرمان ۲۳) یزد ۲۴) اصفهان ۲۵) سمنان
۲۶) مازندران ۲۷) گلستان ۲۸) خراسان شمالی ۲۹) خراسان رضوی ۳۰) خراسان جنوبی

در زمان ساسانیان ایران از مرز چین تا سوریه‌ی امروزی بود. فکر کنم با مدیریت امروز می‌بایست ۲۵۶ استان می‌بود. و یا اگر مدیریت ایرانی را برای امریکا به کار ببریم به جای ۵۰ ایالت ۵۰۰ ایالت خواهیم داشت!


استان‌های افغانستان:
افغانستان دارای ۳۴ ولایت (استان) است.



مساحت: ۶۴۷/۵۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۳۱ میلیون نفر
چگالی: ۴۷ نفر/کیلومتر مربع

نام این استان‌ها یا ولایت‌ها به ترتیب الفبا عبارتند از:

۱) ولایت ارزگان ۲) ولایت بادغیس ۳) ولایت بامیان ۴) ولایت بدخشان ۵) ولایت بغلان
۶) ولایت بلخ ۷) ولایت پروان ۸) ولایت پکتیا ۹) ولایت پکتیکا ۱۰) ولایت پنج‌شیر
۱۱) ولایت تخار ۱۲) ولایت جوزجان ۱۳) ولایت خوست ۱۴) ولایت دایکندی ۱۵) ولایت زابل
۱۶) ولایت سر پل ۱۷) ولایت سمنگان ۱۸) ولایت غزنی ۱۹) ولایت غور ۲۰) ولایت فاریاب
۲۱) ولایت فراه ۲۲) ولایت قندهار ۲۳) ولایت کابل ۲۴) ولایت کاپیسا ۲۵) ولایت کندوز
۲۶) ولایت کنر ۲۷) ولایت لغمان ۲۸) ولایت لوگر ۲۹) ولایت ننگرهار ۳۰) ولایت نورستان
۳۱) ولایت نیمروز ۳۲) ولایت وردک ۳۳) ولایت هرات ۳۴) ولایت هلمند


استان‌های تاجیکستان:
تاجیکستان نیز دارای ۴ استان (ولایت) است:



مساحت: ۱۴۳/۱۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۷/۵ میلیون نفر
چگالی: ۴۵ نفر/کیلومتر مربع

نام‌ها بر اساس شماره:
۱) استان سغد: مرکز شهر خجند
۲) استان قراتگین: مرکز شهر کافرنهان یا وحدت
۳) استان ختلان: مرکز گورکان تپه
۴) استان خودمختار کوهستان بدخشان: مرکز خاروغ

شهر دوشنبه٬ پایتخت تاجیکستان٬ جز هیچ یک از استان‌ها نیست بلکه در یک منطقه به نام «منطقه‌ی مستقل جمهوری» قرار دارد.


استان‌های ازبکستان:
کشور ازبکستان دارای ۱۲ استان (ولایت)، شهر تاشکند و یک جمهوری خودمختار است.



مساحت: ۴۴۷/۴۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۲۷ میلیون نفر
چگالی: ۵۹ نفر/کیلومتر مربع

نام استان‌ها:

1) شهر تاشکند. تاشکند در اصل «چاچ کند» بوده است یعنی شهر چاچ. مانند سمرکند یعنی شهر یا دژ سنگی. یا پنج‌کند زادگاه رودکی به معنای پنج شهر که امروزه در تاجیکستان است و پنجکنت گفته می‌شود. در شهر چاج بهترین کمان‌های ایرانی ساخته می‌شد. در شاهنامه بسیار از چاچی کمان یاد می‌شود.
۲) استان اندیجان: مرکز اندیجان. در خوزستان ایران نیز شهری به نام هندیجان داریم.
۳) استان بخارا: مرکز بخارا
۴) استان فرغانه: مرکز فرغانه
۵) استان جیزک (=دژک): مرکز جیزک
۶) استان نمنگان: مرکز نمنگان (نمک کان)
۷) استان نوایی: مرکز نوایی
۸) استان قشقه‌دریا: مرکز قرشی (همان شهر نخشب پارسی. یا عربی شده: نسف)
۹) استان سمرقند: مرکز سمرقند
۱۰) استان سیردریا: مرکز گلستان
۱۱) استان سرخان‌دریا: مرکز ترمذ
۱۲) استان تاشکند
۱۳) استان خوارزم: مرکز گرگانج. در تازش چنگیز مغول شهر گرگانج با خاک یکسان شد. انوری در قصیده‌ای می‌گوید:
آخر اي خاك خراسان داد يزدانت نجات -------- از بلاي غيرت خاك ره گرگانج و كات
۱۴) جمهوری خودمختار قره‌قالپاقستان: مرکز نوکوس

Thursday, November 15, 2007

رزم رستم و اشکبوس

پنج‌شنبه ۲۴/آبان/۱۳۸۶-۱۵/نوامبر/۲۰۰۷

یکی از صحنه‌های حماسی زیباشاهنامه‌ی فردوسی رزم رستم سیستانی و اشکبوس کشانی است. همراه اشکبوس سپاه توران به فرماندهی پیران ویسه و نیز سپاه چین به فرماندهی خاقان چین آمده بودند. فرماندهی سپاه ایران در دست طوس بود. ابتدا رُهام به جنگ اشکبوس می‌رود اما کاری از پیش نمی‌برد. اشکبوس در حال برگشت به سوی سپاه خودش بود که رستم به طوس می‌گوید رهام مرد بزم است نه مرد رزم. و خود به میدان می‌آید:

تهمتن برآشفت و با طوس گفت --------------------- که رهام را جام باده است جفت
تو قلب سپه را به آیین بدار ----------------- من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را به بازو فگند ---------------- به بند کمر بر بزد تیر چند

خروشید که: ای مرد رزم آزمای! --------------- هم‌آوردت آمد٬ مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند ---------------- عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که: نام تو چیست؟ ------------ تن بی​سرت را که خواهد گریست؟
تهمتن چنین داد پاسخ که: نام ---------------- چه پرسی؟ کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد ------------ زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی​بارگی --------------- به کشتن دهی سر به یکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی --------------- که: ای بیهده مرد پرخاشجوی
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ ------------- سوار اندر آیند هر سه به جنگ؟
پیاده مرا زان فرستاد طوس -------------- که تا اسپ بستانم از اشکبوس
....
چو نازش به اسپ گرانمایه دید --------------- کمان را به زه کرد و اندر کشید
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی ---------------- که اسپ اندر آمد ز بالا به روی
بخندید رستم به آواز گفت: -------------------- که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزد گر بداری سرش در کنار ------------------ زمانی برآسایی از کارزار

کمان را به زه کرد زود اشکبوس -------------- تنی لرز لرزان و رخ سندروس
به رستم بر آنگه ببارید تیر ----------------- تهمتن بدو گفت: برخیره خیر
همی رنجه داری تن خویش را ---------------- دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ ---------------- گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب --------------- نهاده بر او چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم به چنگ -------------- به شست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست ---------- خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد به پهنای گوش ------------- ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی ------------- گذر کرد بر مهره​ی پشت اوی
بزد بر بر و سینه​ی اشکبوس --------------- سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت: گیر! و قدر گفت: ده! --------------- فلک گفت: احسنت! و مه گفت: زه!
کشانی هم اندر زمان جان بداد ------------- چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بر ایشان دو رویه سپاه -------------- که دارند پیکار گُردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چین ----------------- بر آن برز و بالا و آن زور و کین
چو برگشت رستم هم اندر زمان --------------- سواری فرستاد خاقان دمان
کز آن نامور تیر بیرون کشید ---------------- همه تیر تا پر پُر از خون کشید
همه لشکر آن تیر برداشتند ---------------- سراسر همه نیزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پیکان تیر --------------- نگه کرد٬ برنا دلش گشت پیر
به پیران چنین گفت که: این مرد کیست؟ ------------- ز گردان ایران ورا نام چیست؟
تو گفتی که لختی فرومایه​اند ----------------- ز گردنکشان کمترین پایه​اند
کنون نیزه با تیر ایشان یکی است -------------- دل شیر در جنگشان اندکی است

به نظر من بخش پررنگ شده بسیار دراماتیک است. به اوج و فرود صداها و قافیه‌ها دقت کنید. بیت آخر با یک صدای بلند تمام می‌شود (بداد و نزاد). و نیز به زیبایی این بیت نگاه کنید:
برو راست خم کرد و چپ کرد راست ---------- خروش از خم چرخ چاچی بخاست
تکرار صداهای خ و چ٬ غلغله و خروش را دو چندان می‌کند.

Tuesday, November 13, 2007

حكايتي از بهارستان جامي

سه‌شنبه ۲۲/آبان/١٣٨۶ - ۱۳/نوامبر/٢٠٠٧

نورالدین عبدالرحمان جامی از آخرین و بزرگ‌ترین سخنوران و شاعران و نویسندگان پارسی سده‌ی نهم/دهم هجری = پانزدهم/شانزدهم م. است. وی به تقلید از «پنج گنج» یا خمسه‌ی نظامی گنجوی٬ کتاب «هفت اورنگ» را سرود و به تقلید از «گلستان» سعدی شیرازی کتاب «بهارستان» را نوشت.

جامی فرد شوخی بود و در بهارستان مطایبه یا به اصطلاح امروزی جوک‌های زیادی نوشته است مانند این شعر:
این شنیدستی که ترکی وصف جنت چون شنید -------- گفت با واعظ که: «آنجا غارت و تاراج هست؟»
گفت: «نی!»، گفتا: «بتر باشد ز دوزخ آن بهشت -------- کاندرو کوته بود از غارت و تاراج دست»

البته در اینجا منظور از ترک، ترکان آسیای میانه است که برای ایرانیان تنها خونریزی و غارت و کشتار آوردند.

این هم یک مطایبه از کتاب بهارستان:

مطایبه
زنی از شوهر خود شکایت پیش قاضی برد كه مرا یک لحظه فارغ نمی‌گذارد، نه در خلاء و نه در ملاء، نه در وقت خمیر کردن، نه در وقت نان پختن، نه در وقتی که روزه می‌دارم، نه در وقتی که نماز می‌گزارم.

شوهرش گفت: من تو را از برای اين خواسته‌ام.

زن گفت: ایها القاضی، حسبة لله! که تعیین کن كه در شبانه‌روز چند بار با من نزدیکی کند تا من بدانم و خود را بر آن راست گیرم.

قاضی گفت: ده بار. زن گفت طاقت این ندارم. گفت نُه بار. گفت طاقت ندارم. و همچنین می‌گفت تا به پنج بار رسانید. زن گفت: طاقت اين نیز ندارم. قاضی گفت: وای بر تو! نمی‌خواهی که این مسکین را هيچ بهره باشد؟ زن گفت: راضی شدم.

مرد گفت: ای قاضی بفرمای تا کسی را کفیل خود کند.
زن گفت: اینک قاضی مسلمانان کفیل من است.
قاضی گفت: ای زانیه می‌خواهی از وی بگریزی و مرا در دست وی اندازی تا آنچه با تو می‌کند با من نيز کند؟

Sunday, November 11, 2007

سیف فرغانی

یک‌شنبه ٢٠/آبان/١٣٨۶ - ١١/نوامبر/٢٠٠٧

سیف فرغانی از شاعران بزرگ سده‌ی هفتم و هشتم قمری است. اصل وی از شهر فرغانه در فرارود (ماوراءالنهر) بود. فرغانه زمانی بخشی از تاجیکستان بود اما روس‌ها در دهه‌ی ۱۹۲۰ م./۱۳۰۰ خ. راستای سیاست‌های خود آن را مانند سمرقند و بخارا به ازبکستان دادند. دره‌ی فرغانه از دیرباز جز سرزمین ایرانیان بوده است.

سیف فرغانی در زمان هجوم و تازش مغولان زندگی می‌کرد و شاهد اوضاع نابسامان و پریشان ایرانیان بود. قصیده‌ی زیر از معروف‌ترین شعرهای او در همین زمینه است:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد ----------------------- هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب ------------------- بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان ----------------- بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام -------------- بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز ----------------- این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد ----------------- بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت ---------------- این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست ------------- گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت ----------- هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت ------------ ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن -------------- تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید ---------- نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان ------------ بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم ----------------- تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی ----------------- این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی است ایستاده درین خانه مال و جاه --------------- این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع --------------- این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست ---------------- هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف ---------------- یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

بوم: جغد، نشان ویرانی

Saturday, November 10, 2007

ايران در شعر شاعران قديم

شنبه ١٩/آبان/۱۳۸۶ - ١٠/نوامبر/٢٠٠٧

برخلاف تصور بسیاری که مفهوم کشور و ملت را مفهومی جدید و اروپایی می‌دانند، ایرانیان حتا پس از اسلام نیز همواره در هر کجای این گستره‌ی پهناور می‌زیستند خود را ایرانی می‌دانستند و شکوه ایران را زنده می‌داشتند. نباید تصور کرد که ایران مفهومی متعلق به سده‌ی نوزدهم یا بیستم میلادی و پس از انقلاب مشروطه است. و نباید ایران را با ایران سیاسی/جغرافی امروز یکی دانست. برای نمونه، در وبلاگ یک افغان خواندم که «چرا ناصر خسرو و مولوی را ایرانی می‌دانید؟ بلخ شهری در افغانستان است!» اما افغانستان یک کشور و موجودیت سیاسی جدید است.

با یک جستجوی ساده در دیوان شاعران بزرگ پارسی‌گو، می‌بینیم که ایران همواره وجود داشته و متفکران و دانشوران فراوانی خود را ایرانی می‌دانسته‌اند. حتا شاهان و فرمانروایان کوچک محلی وقتی قدرتی به هم می‏زدند خود را «شاه ایران» یا «خسرو ایران» می‌خواندند.

گذشته از شاهنامه، شاهکار سترگ استاد سخن فردوسی توسی، که به تمامی درباره‌ی ایران و شکوه ایران از نظر رزمی و حماسی است، و نیز سه کتاب «خسرو و شیرین»، «هفت پیکر» و «اسکندرنامه»ی نظامی گنجوی که دربار‌ه‌ی جنبه‌ی بزمی و هنری ایران پیش از اسلام است، شاعران دیگری نیز از ایران به معنای کشور واقعی و نه مفهومی شعری/تمثیلی یا حماسی یاد کرده‌اند.

پیشتر قصیده‌ی شیوای انوری ابیوردی را در همین وبلاگ آورده‌ام. و نیز از نظامی گنجوی که می‌گوید:
همه عالم تن است و ایران دل -------- نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد -------- دل ز تن به بود، یقین باشد

این هم چند نمونه‌ی دیگر از شاعران سرشناس به ترتیب تاریخی از سده‌ی چهارم خ. تا سده‌ی یازدهم خ.

رودکی سمرقندی (سده‌ی ۴):
شادی بوجعفر احمد بن محمد ------------ آن مَه آزادگان و مَفخَر ایران

سنایی غزنوی (سده‌ی ۵):
تا در ایران خواجه باید، خواجه «ایران شاه» باد ----------- حکم او چون آسمان بر اهل ایران، شاه باد!
ناصح ملک شه ایران، «ایران شاه»، آن --------- کز نژاد از نجبا دهر چون او منتجبی
آن که تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد ---------- ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد

ناصر خسرو قبادیانی (سده‌ی ۵):
برون کرده است از ایران دیو، دین را --------- ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران

فرخی سیستانی (سده‌ی ۵):
سر شهریاران ایران زمین ------------ که ایران بدو گشت تازه جوان
شاه ایران از آن کریم‌تر است ---------- که دل چو منی کند بخسان
هستند ز نیمروز تا شب ------------ در خدمت او مهتران ایران
میر آزاده سیر، یوسف بن ناصر دین --------- پشت اسلام، و هم از پشت پدر ایران شاه

منوچهری دامغانی (سده‌ی ۵):
زود شود چون بهشت، گیتی ِ ویران ------------ بگذرد این روزگار سختی از ایران

نظامی گنجوی (سده‌ی ۶):
خاصه مَلَکی چو شاه شِروان ---------- شروان چه، که شهریار ایران

خاقانی شروانی (سده‌ی ۶):
چون غلام تو است خاقانی، تو نیز ------------ جز غلام خسرو ایران مشو
من شکسته خاطر از شروانیان، وز لفظ من --------- خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم -------- بر عاد ظلم از باد غم، گرد معادا ریخته
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر ----------- زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند
شاه ایران مظفرالدین آن ---------- کز سر کسرا افسر اندازد
دل که از درگاه تو محروم شد، محروم‌وار --------- رفت و راه آستان صدر ایران برگرفت

عطار نیشابوری (سده‌ی ٧):
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک ----------- هم از ایران هم از توران دریغا
(تاجیک =ایرانی)

خواجوی کرمانی (سده‌ی ٨):
اگر تو داد دل مستمند من ندهی ---------- به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

عبید زاکانی (سده‌ی ٨):
ز بامداد ازل تا به انقراض ازل ---------- زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد

محتشم کاشانی (سده‌ی ١١):
که چون مرغان بی بال و پر از بار دل ویران -------- ز ایران نیستش جنبش میسر، گر برآرد پر
قصه کوته، ماه ایران، میر میران، کایزدش ---------- کرد از بس سربلندی، سرور جن و بشر
سپهر مرتبه، سلطان محمد صفوی ------------ خدایگان، ملوک ممالک ایران

فروغی بسطامی (سده‌ی ١٢):
آفتاب فلک فتح، ملک ناصر دین ---------- که به همدستی شمشیر گرفت ایران را

Tuesday, November 06, 2007

شکل‌گیری افغانستان

سه‌شنبه ١۵/آبان/١٣٨۶ - ۶/نوامبر/٢٠٠٧

ما بیشتر درباره‌ی قراردادهای ننگین گلستان و ترکمان‌چای و جدا شدن قفقاز و بخش‌هایی از شمال غرب ایران به دست روسیه‌ی تزاری اطلاع داریم. اما کمتر می‌دانیم که شرق ایران و خراسان بزرگ نیز به همین بلا دچار شد اما به دست بریتانیای استعمارگر.

پیشتر درباره‌ی جدا شدن بخش‌هایی از سیستان و خراسان و شکل‌گیری کشوری به نام افغانستان نوشته‌ام. امروز در نگاه به پایگاه تاریخ ایران در چنین روزی، متوجه شدم امروز همان روز است. این هم نوشته‌ی دکتر نوشیروان کیهانی‌زاده:

ششم نوامبر سال ١٨۵۶ م./١٢٣۵ خ. شش روز پس از اعلان جنگ انگلستان به ایران بر سر هرات، نیروهای انگلیسی مستقر در هند عازم جنگ با ایران شدند. این عملیات ضد ایران را «سر جیمز آوت رام» فرماندهی می‌کرد. در آن زمان لرد «پالمرستون» نخست وزیر انگلستان بود.
نیروهای انگلیسی اول ژانویه سال ١٨۵٧ م./١٢٣۵ خ. (درست دو ماه پس از روز صدور اعلان جنگ) بوشهر را تصرف کردند و دولت وقت ایران را مجبور به صرف نظر کردن از هرات ساختند که قرنها حاکم نشین خراسان و زادگاه شاه عباس و یکی از مراکز فرهنگ و ادب ایران بود.
انگلیسی‌ها در سال ١٨۵۵ م./١٢٣۴ خ. در پیشاور با دوست محمد خان (افغان) قرار داد صلح امضاء کرده بودند و سیاست‌شان بر این بود که یک افغانستان مستقل هوادار انگلستان که حایل میان روسیه و هند باشد به وجود آید. انگلیسی‌ها با ادامه یکپارچه بودن ایران، که دربار آن متمایل به روسیه بود، مخالف بودند و به همین سبب هرات و نواحی دیگر افغانستان و همچنین بخش شرقی بلوچستان (مکران) را از ایران جدا کردند. «افغانستان» نامی است که انگلیسی ها بر ایران خاوری گذارده اند.

Sunday, November 04, 2007

جفت‌های عاشق

يك‌شنبه ١٣/آبان/١٣٨٦-٤/نوامبر/٢٠٠٧

در ادبیات پارسی با جفت‌های عاشق فراوانی سروکار داریم که مشهورترین آنها عبارتند از:

۱) خسرو و شیرین: خسرو دوم شاه ساسانی مشهور به «اپرویز» یا پرویز (به معنای شکست ناپذیر یا همیشه پیروز) و همسر ارمنی‌اش شیرین. بهترین داستان را نظامی گنجوی سروده است.
مي‌توانيد اينجا داستان را بخوانيد.

۲) شیرین و فرهاد: شیرین همسر خسرو و فرهاد هنرمند سنگ‌تراش. در کتاب «خسرو و شیرین» نظامی به این رابطه برمی‌خوریم. اما وحشی بافقی کتابی برای این جفت سروده است.
مي‌توانيد اينجا داستان را بخوانيد.

۳) ویس و رامین: داستانی که گویا از زمان اشکانیان بوده و فخرالدین اسعد گرگانی آن را در سده‌ی پنجم خ/یازدهم م. از پارسی پهلوی به نظم پارسی درآورده. ویس دختر شاه سرزمین ماه (ماد) بود و رامین برادر موبد مونیکان پادشاه مرو.
خلاصه‌ی آن را پيشتر به انگلیسی در ویکی‌پدیا نوشته‌ام. قصد دارم متن کامل داستان به شعر پارسي را نیز در کالبد (قالب) پی.دی.اف در همین وبلاگ بگذارم.
و در اینجا نیز می‌توانید خلاصه‌ي داستان را به صورت کتاب آوایی (صوتی) با صدای احمد کریمی حکاک بشنوید.

۴) لیلی و مجنون: نام اصلی مجنون (به معنای جن زده یا دیوانه)٬ قیس از قبیله‌ی بنی عامر بود. بهترین داستان را نظامی گنجوی سروده است.
مي‌توانيد اينجا داستان را بخوانيد.

۵) یوسف و زلیخا: یوسف از شاه-پیامبران یهود شد و زلیخا گويا زن پوتیفار (Potiphar) بود. نورالدین عبدالرحمان جامی داستان آنان را به صورت اورنگ پنجم در هفت اورنگ خود سروده است.
مي‌توانيد در اينجا داستان را بخوانيد.

۶) وامق و عذرا: این دو نیز از عاشقان عرب بوده‌اند. عنصري، شاعر سده‌ي چهارم خ. و مداح سلطان محمود غزنوي، داستان آنها را به شعر درآورده است. سعدی می‌گوید:
وامقی بود که دیوانه‌ی عذرایی بود ------------ منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

۷) اورنگ و گلچهر: این زوج را در این بیت حافظ دیده‌ام:
اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟ -------- حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

داو= مبلغ شرط در بازی نرد. داو تمامی= شرط بستن بر هر چه داری. داوطلب از همین واژه ساخته شده است.

گویا اورنگ و گلچهر نیز از زمان اشکانیان و مهرپرستی ایرانیان بودند. زیرا خواجوی کرمانی از گلچهر «خورآیین» یاد می‌کند:
خبر انُده اورنگ جدا گشته ز تخت ---------- به سراپرده‌ي گلچهر خورآیين كه بَرد؟

۸) گل و نوروز: خواجوی کرمانی داستان این دو را سروده است.

٩) هماي و همايون: اين دو نيز داستان كتاب ديگري از خواجوي كرماني هستند.

١٠) سلامان و ابسال: اورنگ دوم از كتاب هفت اورنگ جامي به داستان اين دو تعلق دارد. مي‌توانيد در اينجا داستان را بخوانيد.

١١) بيژن و منيژه: بيژن پهلوان ايران و منيژه دختر افراسياب بود. داستان اين دو در شاهنامه‌ي فردوسي آمده است. بخش گشايش اين داستان جزو زيباترين و عاشقانه‌ترين بخش‌هاي شاهنامه است.
مي‌توانيد در اينجا داستان را بخوانيد.

١٢) سلما و ؟: حافظ در دو غزل مي‌گويد:
بسا كه گفته‌ام از شوق با دو ديده خود -------- ايا منازل سلمي فاين سلماك؟
سُليَمي مُنذُ حِلّت بالعراق -------------- اُلاقي مِن نواها ما اُلاقي

مصرع دوم بیت اول= ای منزلگاه‌های سلما٬ پس سلمای تو کجاست؟
بیت دوم: از وقتی سلماي عزيز به عراق کوچ کرده است از دوری‌اش چه ها که نمی‌بینم.

Saturday, November 03, 2007

داستان قهوه

شنبه ١٢/آبان/١٣٨۶ - ٣/نوامبر/٢٠٠٧

قهوه در اصل عربی به معنای شراب بوده است. مثلا مولانا جلال‌الدین محمد بلخی در غزلی عربی می‌گوید:

یا سیدتی هاتی! من قهوة کاساتی ----------- من زارک من صحو، ایاک و ایاه!
مصرع اول یعنی ای بانوی من! پیاله‌هایی از شراب برایم بیاور.

اما گویا نخستین بار شیخ ابوالحسن شاذلی، شیخ فرقه‌ی صوفیان شاذلیه، جوشانده‌ی گیاهی به نام قهوه را به مریدان خود داد تا بتوانند شب زنده‌داری کنند. و از آنجا که فقیهان بیشتر اوقات با صوفیان ناسازگاری داشتند این نوشیدنی به عنوان ”مسکر“ (مستی‌آور) تحریم شد. این داستان ادامه داشت تا این که در دوران عثمانی قهوه یکی از صادرات دنیای اسلام به اروپا شد. هنوز نیز قهوه‌ی ترک شهرت دارد.

با رواج بازار قهوه، قهوه‌خانه‌ها در ایران و عثمانی نیز رونق یافتند و محلی شدند برای گردهمایی مردم و هنرمندان و تبدیل شدند به خانه‌های فرهنگ. از همین جاست که در دوران صفویان شاعری به میان مردم آمد و شاعرانی پدید آمدند که بیشتر پیشه‌ور بودند (مانند پارچه‌فروش، قصاب و ..) و در شعر آنان با اصطلاح‌ها و واژه‌های کاریشان آشنا می‏شنویم. (بعدا نمونه‌هایی خواهم آورد). نقاشی قهوه‌خانه‌ای نیز در همین دوران به وجود آمد.

آن طور که در کتاب ”نام من سرخ است“ نوشته‌ی اورهان پاموک می‌خوانیم، علمای اسلام در عثمانی قهوه‌خانه‌ها را مراکز فساد می‌خواندند و عوام ساده را به ویران کردن آن مکان‌ها تشویق و مامور می‌کردند.

مانند داستان شکر، اروپاییان مدت زیادی نیز برای قهوه به مشرق زمین وابسته بودند. اما پس از شروع استعمار و جهان‌گشایی، توانستند در کشورهایی مانند بزریل و اندونزی قهوه تولید کنند از جمله در شهر جاوه. و آن را به همه جا صادر کنند. این نوع قهوه در سال ١٩٩٥ م./١٣٧٤ خ. الهامی شد برای جیمز گاسلین که زبان برنامه‌نویسی جدید خود را ”جاوا“ بنامد.

قهوه‌خانه‌ها همچنان مرکز فرهنگ باقی ماندند. اما با شروع دوران ”تجدد“ در ایران، دیگر قهوه‌خانه‌های سنتی از رونق فرهنگی افتاده بود و شایسته‌ی ”منورالفکران“ نبود. برای همین، چون دوران زبان فرانسه بود، به واژه‌ی فرانسوی آن یعنی کافه دست نیاز بردند. کافه نادری در تهران از پاتوق‌های مشهور بود. امروزه نیز که تب انگلیسی همه را فراگرفته، جوانان ایران پس از ”میک آپ“ به ”کافی شاپ“ می‏روند.اف

ترکان قهوه را کهوا (kahva) تلفظ می‌کنند. این واژه در ایتالیایی (زبان ارتباطی در آن دوران) به شکل کافّه (caffe) درآمد و به دیگر زبان‌های اروپایی رفت. در انگلیسی آن را کافی (coffee) می‌گویند.
چای را نیز در ایتالیایی و فرانسه ته (the) می‌گویند. بنابراین به مغازه‌هایی که چای و قهوه می‌فروشند «کافه ته ریا» (cafeteria) می‌گویند که ما آن را به صورت کافه تریا می‌نویسیم.

Friday, November 02, 2007

داستان شکر

جمعه ١١/آبان/١٣٨۶ - ٢/نوامبر/٢٠٠٧

اصل شکر از سرزمین هندوستان بود و در زمان ساسانیان به خاطر روابط خوب بین ایران و هند، برای نخستین بار نی شکر در سیستان و خوزستان کاشت شد. در سانسکریت شَرکره (sharkara) خوانده می‏شد اما در پارسی شَکر و امروزه شِکر گفته می‏شود. وقتی شکر را به صورت صنوبر یا مخروط درمی‌آورند به آن کند (عربی شده: قند) و یا پانیذ (عربی شده: فانیذ) می‏گویند.

بر اساس داستان خسرو و شیرین نظامی، یکی از زنان خسرو دوم پرویز نیز ”شکر“ نام داشته و کنار هم نشاندن ”خسرو و شیرین و شکر“ همواره یکی از نمونه‌های صنعت ادبی ”مراعات نظیر“ بوده است. سعدی درباره‏ی بازگشت خود از شام به شیراز می‌گوید:
میلش از شام به شیراز، به خسرو مانست ---------- که به اندیشه‌ی شیرین ز شکر باز آمد
یا خواجوی کرمانی می‌گوید:
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی ---------- گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد

عربان ساکن در شاهنشاهی ایران شکر را سُکر (sukkar) خواندند. و پس از فتح ایران به دست مسلمانان، صنعت تولید شکر در سراسر قلمروی اسلام گسترش یافت. از جمله وقتی اعراب توانستند سیسیل و جنوب اسپانیا را فتح کنند در آنجا نیز به کاشت شکر پرداختند. در زبان اسپانیایی واژه‌ی ”السکر“ عربی به شکل ازوکر (azucar) و در ایتالیایی به سورت زوکرو (zucchero) در آمد. در فرانسه به آن سوکر (sucre) گفتند و از راه فرانسه به انگلیسی وارد شده و شوگر (sugar) خوانده شد. در روسی نیز ساخار (sakhar) گفته می‏شود که ساخارین یا ساکارین از آن می‌آید.

در تمام دوران تاریک اروپا یا قرون وسطا، اروپاییان برای شکر به مشرق زمین وابسته بودند و یکی از راه‌های درآمد شرقیان صادرات شکر و قهوه به اروپا بود. پس از کشف قاره‌ی امریکا در سده‌ی پانزدهم م./نهم خ. و با شروع دوران استعمار اروپایی در سده‌های شانزدهم م./دهم خ.، شکر در بخش‌هایی از امریکای لاتین مانند کوبا و برزیل کاشت شد و اروپاییان توانستند پس از مدتی نه تنها از شرق مستقل شوند بلکه شروع کردند به صادر کردن شکر.

از همان زمان ساسانیان تا امروز خوزستان بزرگترین مرکز تولید شکر ایران بوده است.
سعدی در بیتی می‏گوید:
به خوزستان، به نادانی و شوخی ----------- متاع قند و شکر می‏فرستم

اما امروزه به لطف زحمات بی‌پایان برخی از علمای اسلام، بالاخره این صنعت بازمانده از ایرانیان وحشی و آتش پرست ساسانی رو به نابودی کامل دارد و دیگر امت مسلمان ایران برای شکر به کمونیست‌های کوبا و مسیحیان برزیل دست نیاز دراز می‌کند.

Thursday, November 01, 2007

تاجيکان و ازبکان

پنج‏شنبه ١٠/آبان/١٣٨۶ - ١/نوامبر/٢٠٠٧

دوشنبه پایتخت تاجیکستان شهری بود که به خاطر دوشنبه بازار خود به این نام شناخته می‏شد. در زمان کمونیست‏ها به نام استالین‏آباد خوانده می‏شد. روس‏ها شهرهای ایرانی/تاجیک بخارا و سمرقند را به ترکان ازبک واگذار کردند و تاجیکان را به دوشنبه فرستادند. امروزه در بخارا و سمرقند صحبت به زبان پارسی ممنوع است.

ایرانیان تاجیک ساکن در این شهرها مجبورند در گذرنامه‏ها و برگه‏های شناسایی‏شان خود را ازبک بنامند تا آمارها نشان دهد که تمام ازبکستان در دست ترکان ازبک است.

دوست تاجیکی این لطیفه‏ی تلخ را برایم تعریف کرد:

ایرانی تاجیکی در بخارا زندگی می‏کرد و هر بار دولت ازبک به او می‏گفت «بیا و خود را ازبک بخوان تا به تو مزایا و مقام بدهیم». می‏گفت «من ایرانی و تاجیکم. شما به ما و پدران ما ظلم کرده‌اید. من هرگز خود را ازبک نمی‏دانم».
تا این که روز مرگش فرا رسید. فرزندان خود را جمع کرد و گفت «بروید برای من برگه‏های شناسایی ازبک بگیرید».
گفتند: «پدر! چگونه است که تو عمری با افتخار خود را ایرانی/تاجیک می‏خواندی. حال دم مرگ تسلیم شدی؟»
گفت: «نه. می‏خواهم بعد از مرگم بگویند یکی از ازبکان مرد و تعداد تاجیکان هم چنان برجا است!»