Showing posts with label ساسانیان. Show all posts
Showing posts with label ساسانیان. Show all posts

Wednesday, January 20, 2016

نمونه‌ای از «استقبال» ایرانیان از لشکر اسلام

چهارشنبه ٢٩/دی/١٣٩۴ - ٢٠/ژانویه/٢٠١۶

گاهی ادعا می‌شود که ایرانیان به پیشواز لشکریان اسلام می‌رفتند و دروازه‌های شهرهایشان را به روی مسلمانان می‌گشودند و مسلمانان نیز با پیام آزادی و برابری و عدالت و ... ایرانیان را جذب می‌کردند.

دیلمیان (مردم کرانه‌های دریای کاسپین)، از مهم‌ترین و جنگاورترین نیروهای ارتش ساسانیان بودند و پس از اسلام هم نخستین خاندان‌های ایرانی که حکومت‌های محلی مستقل پدید آوردند از میان دیلمیان بودند یعنی خاندان بویه. سرزمین‌های طبرستان و دیلم هم از آخرین سرزمین‌های ایرانی بودند که به دست مسلمانان و لشکرهای خلیفگان مسلمان افتادند.

در تاریخ طبری (متن عربی: جلد ششم، بخش 33) در رخدادهای سال ٩٨ هجری قمری (دوران خلیفگی سلیمان ابن عبدالملک)، از «فتح» گرگان و طبرستان سخن رفته است. اما در واقع این سرزمین‌ها در آن سال گشوده نشدند بلکه دست کم سی سال طول کشید تا طبرستان به دست خلیفگان افتاد. در سال ٩٨ هجری اسپهبد فرخان بزرگ، که از نسل جاماسپ (برادر کواذ (قباد) ساسانی و عموی خسرو انوشیروان) بود بر طبرستان فرمان می‌راند و مردم طبرستان بر دین زرتشتی بودند و به همان شیوه‌ی دوران ساسانیان می‌زیستند. سلیمان ابن عبدالملک لشکری را به فرماندهی یزید ابن مَهلَب برای گشودن طبرستان فرستاد.

طبری چنین می‌نویسد:

وأقام يزيد على الإصبهبذ في أرضه حتى صالحه سبعمائة ألف درهم و أربعمائة ألف نقدًا و مائتي ألف و أربعمائة حمار موقرة زعفرانًا، و ما صنع أهل جرجان لم يخرج من طبرستان، أربعمائة رجل، على رأس كل رجل برنس، على البرنس طيلسان و لجام من فضة و سرقة من حرير،

و قد كانوا صالحوا قبل ذلك على مائتي ألف درهم.

پس بر اسپهبد در سرزمینش خواست صلح کند به شرط دریافت هفت صد هزار درهم (نقره) و چهارصد هزار نقد، دویست هزار و چهارصد خروار زعفران، جامه‌ی گرگان از گلیم‌ها و دستارها و آنچه از طبرستان خیزد، چهارصد برده که بر سر هر برده سپری گیلی، بر هر سپری دو تا جامه برنهاده: یکی پرنیان و یکی کتان، بر هر سپری جامی سیمین بر سر زده از چهارصد مثقال.

و پیش از آن بر دویست هزار درهم قرار صلح کرده بودند

جالب آن که یزید ابن مهلب از سلیمان ابن عبدالملک خواست که برای حمل این غنیمت‌ها (که قرار بود از طبرستان بستاند) قطاری شتر برایش بفرستد.

آزمندی سرداران لشکر خلیفه‌ی اموی واقعا شگفت‌آور است!!

اما ادامه‌ی داستان جالب می‌شود:
اما یزید ابن مهلب در محاصره‌ی اسپهبد فرخان بزرگ گیر افتاد. ترسان و پریشان شد و در اندیشه‌ی رهایی برآمد. کسی به نام حیّان النبطی را که از نژاد دیلمیان و همراه او بود نزد خود خواست و گفت: اینجا راه ما فرو گرفتند و دو سال گذشت تا بدین غزوه و جهاد مشغول ایم. یک وجب زمین به دست ما نیفتاده و لشکر ما هم به ستوه آمده‌اند. کسی هم مسلمانی قبول نمی‌کند. طریقی بیاندیش و چاره‌ای ساز که به سلامت از این ولایت بیرون شویم.

آن گاه به حیان گفت که به نزد اسپهبد برو و تلاشی در رهایی کن.

حیان گفت: این گبر اینک خیره شده است. اگر سخن من نشنود و گوید دو سال است تا ولایت من را خراب می‌کنید و مال و چارپای را تاراج کرده‌اید چه جوابی بدهم؟

یزید ابن مهلب گفت: تا سی صد هزار درهم (سکه‌ی نقره) قبول کند، بدهم و ما را راه دهد.

حیان به نزد اسپهبد فرخان بزرگ رفت و پس از گفت‌وگوی فراوان، اسپهبد فرخان بزرگ شرط رهایی یزید ابن مهلب و لشکریان اسلام را چنین گفت: پرداخت سی صد هزار دینار (سکه‌ی زر) از دست یزید و پنج هزار درهم (سکه‌ی نقره) از دست خود حیان النبطی و همچنین برگرداندن همه‌ی اسیران طبرستان و فروگذاشتن سرزمین طبرستان.

سلیمان ابن عبدالملک در سال ٩٩ هجری درگذشت و عمر ابن عبدالعزیز خلیفه شد. وی یزید ابن مهلب را به شام فراخواند و پیغام نخستین یزید (درباره‌ی قطار شتران برای حمل غنیمت‌های درخواست شده از طبرستان) را بدو باز نمود.

یزید ابن مهلب گفت در آغاز چنین بود. اما بیرون نتوانستیم آورد.

این سخن از وی نپذیرفتند و او را به زندان افکندند.

عمر ابن عبدالعزیز (٩٩ تا ١٠١ ق.)، یزید دوم (١٠١ تا ١٠۵ ق.)، و هشام ابن مروان (١٠۵ تا ١٢۵ ق.) از این شکست عبرت گرفتند و دیگر آهنگ طبرستان نکردند.

Wednesday, January 13, 2016

نکته‌ای درباره‌ی شهربانو و همسری حسین ابن علی

چهارشنبه ٢٣/دی/١٣٩۴ - ١٣ ژانویه ٢٠١۶

معمولا در میان شیعیان باور بر آن است که امام حسین ابن علی با شهربانو دختر یزدگرد سوم ساسانی ازدواج کرد و امام چهارم یعنی علی ابن حسین (زین العابدین) از این ازدواج است.

اما از نظر تاریخی، چنین چیزی ممکن نیست. زیرا:

- یزدگرد سوم ساسانی تقریبا در سال ۶١٨ م. زاده شده و در سال ۶۵١ م. در سن ٣٨ سالگی کشته شده است.

- اگر «شهربانو» پس از نبرد قادسیه اسیر شده باشد این نبرد در سال ۶٣۶ م. بوده است. در این سال یزدگرد ١٨ ساله بوده است و نمی‌توانسته دختری داشته باشد که به همسری امام حسین درآید.

پرسش این است که: اگر یزدگرد دختری به نام شهربانو داشته است، این دختر در چه سالی زاده شده است؟ در چه سالی اسیر مسلمانان شده است؟ در چه نبردی؟

- از سوی دیگر، امام زین العابدین در سال ٣٨ هجری / ۶۵٩ م. زاده شده است. یعنی دست کم شهربانو باید در سال 37 ق./ 658 م. همسر امام حسین شده باشد.

- اگر در زمان ازدواج با امام حسین، سن شهربانو ده سال بوده باشد، یعنی در سال ٢٧ ق. / ۶۴٨ م. زاده شده باشد که دوازده سال پس از قادسیه و سه سال پیش از مرگ یزدگرد است!

- اگر در زمان ازدواج با امام حسین، سن شهربانو پانزده سال بوده باشد یعنی در سال ٢٢ ق. / ۶۴٣ م. زاده شده است. یعنی هفت سال پس از نبرد قادسیه!

- اگر در زمان ازدواج با امام حسین، سن شهربانو بیست سال بوده باشد یعنی در سال ١٧ ق. / ۶٣٨ م. زاده شده است. یعنی دو سال پس از نبرد قادسیه!

اما یزدگرد سوم همان زمان با خانواده‌اش از تیسفون گریخت و کسی را پشت سر جا نگذاشت.

پایان کار شهربانو هم جالب است: این که پس از واقعه‌ی عاشورا از دست سپاهیان یزید به سوی ایران می‌گریزد و از کربلا تا شهر ری می‌تازد!! بعد هم در کوه «بی بی شهربانو» پناه می‌گیرد.

در صورتی که این کوه در نزدیکی تهران امروزی، در اصل یکی از مکان‌های اَناهیتا، ایزدبانوی آب و روشنی ایرانیان، بوده است.

دیگر مکان‌های ویژسته (تخصیص یافته) به اناهیتا در دوران پس از اسلام با نام‌هایی مانند «پل دختر»، «قلعه‌ی دختر» و .... خوانده می‌شوند.

Friday, March 27, 2015

تبعیض طبقاتی ساسانیان؟

آدینه ٧/فروردین/١٣٩۴ - ٢٧/مارچ/٢٠١۵

گاهی شنیده می‌شود که در زمان ساسانیان «تبعیض طبقاتی» فراوانی بوده است. همان گونه که دکتر تورج دریایی، استاد کارشناس تاریخ ساسانیان در دانشگاه کالیفرنیا گفته است این جریان تبعبض طبقاتی در زمان ساسانیان، بیشتر زیر سر تاریخ‌نویسان کمونیست شوروی و توده‌ای‌های ایرانی است چون از دیدگاه آنان هر تغییر تاریخی باید به شکاف طبقاتی و ستم طبقه‌ی بورژوا بر طبقه‌ی کارگر مربوط باشد.
مسلمانان و اسلامگرایان هم برای طرفداری از اسلام و توجیه ساده‌انگارانه‌ی ورود اسلام به ایران، از این دیدگاه کمونیستی خوششان آمد و آن را گسترش دادند و پخش کردند.

البته در دوران ساسانیان اختلاف طبقاتی بوده، اما به نظر من این گونه اختلاف‌ها در تاریخ به ویژه در دوران باستان بسیار هم طبیعی بوده اما به این شدت که تبلیغ می شود و این که باعث برافتادن آنها باشد دروغ است. بحث «تبعیض» به معنای امروزی و کمونیستی و سیاسی امروز نبوده است.

در سی چهل سال گذشته، پژوهش در تاریخ ایران پیش از اسلام خیلی پیشرفت کرده است. نهادهایی که ساسانیان پدید آوردند تا چندین سده الگوی مسلمانان بود، از جمله نهاد «وقف» که پیشتر در جستاری بدان پرداخته‌ام. در زمینه‌ی تمدن و فرهنگ ایران ساسانی و تاثیر آن در دوران پس از اسلام، پیشتر کتاب شش جلدی شادروان دکتر محمد محمدی ملایری به نام «تمدن و فرهنگ ایران ساسانی در زمان انتقال به عصر اسلامی» را معرفی کرده‌ام. از نظر «فقهی» هم قانون‌های ایران ساسانی خیلی تاثیرگذار بوده است و نیاز به بررسی و پژوهش در این زمینه هست.

این روزها در میان برخی ایرانیان، به دوران ساسانیان خیلی ستم می شود، در صورتی که ساسانیان نقش بسیار مهمی در تاریخ و فرهنگ و هنر ایران داشته اند و بسیار تاثیرگذار بودند. گفتیم که درباره‌ی ساسانیان خیلی سیاه‌نمایی شده است تا پیروزی مسلمانان را توجیه کنند، در صورتی که شکست ایران از مسلمانان دلیل‌های فراوانی داشته که اختلاف طبقاتی جزو آنها نیست. پس از اسلام، به ویژه در دوران عباسیان خیلی از کشورداری و شیوه‌های ساسانیان پیروی می‌شد. محبوبیت و جایگاه ساسانیان در دوران پس از اسلام، به ویژه در ایران، همچنان برقرار بود تا زمان قاجار و تا پیش از روزگار ما و تاریخ‌نویسان کمونیست. اگر ساسانیان محبوب نبودند شاه اسماعیل صفوی ۹۰۰ سال پس از اسلام خودش را به ساسانیان وصل نمی کرد. نظامی گنجه‌ای هم در داستان خسرو و شیرین، پس از بیان تنبیه (سیاست) کردن خسرو پرویز به دست پدرش هرمز، چنین می‌گوید

سیاست بین که می‌کردند ازین پیش ---------------- نه با بیگانه، با دردانه ی خویش
کنون گر خون صد مسکین بریزند ----------------- ز بند یک قراضه برنخیزند
کجا آن عدل و آن انصاف سازی؟ ---------------- که با فرزند از اینسان رفت بازی

جهان ز آتش پرستی شد چنان گرم --------------- که بادا زین مسلمانی تو را شرم
مسلمانیم ما، او گبر نام است --------------- گر این گبری، مسلمانی کدام است؟

نظامی بر سر افسانه شو باز ----------------- که مرغ پند را تلخ آمد آواز

Wednesday, December 24, 2014

آموزش در زمان ساسانیان: بازخوانی داستان انوشیروان و کفشگر

چهارشنبه ٣/دی/١٣٩٣ - ٢۴/دسامبر/٢٠١۴

بحث آموزش در ایران باستان یکی از زمینه‌هایی است که - مانند بسیار موضوع‌های دیگر - نیازمند به پژوهش بیشتر است. پیشتر درباره‌ی کتاب «خسرو کواذان و ریدک» جستاری نوشته‌ام. در این جستار به داستان خسرو یکم انوشیروان و کفشگر می‌پردازم.

اما نخست باید یادآور شوم که به هر موضوعی باید در بستر تاریخی خودش نگاه کرد و وضع دنیای باستان را با دنیای امروزی نسنجیم. و انتظارهای نابجا نداشته باشیم. برای نمونه آموزش همگانی به شکلی که ما امروز می‌شناسیم و انتظار داریم پدیده‌ای است که شاید تنها از سده‌ی بیستم میلادی جدی شده هر چند پیش از آن در آرمان‌ها و آرزوهای بسیاری بوده است. خود همین موضوع آموزش همگانی و البته آموزش رایگان همگانی موضوع پژوهشی جداگانه است. برای نمونه سعدی در بوستان از دوران آموزش خود در نظامیه‌ی بغداد یاد می‌کند که در زمان آموزش در نظامیه، حقوق یا مُقرری هم می‌گرفته است:

مرا در نظامیه اِدرار بود ------ شب و روز تلقین و تکرار بود

ادرار: مقرری، مستمری.
بگذریم. داستانی هست که کفشگری به انوشیروان می‌گوید من هر چه بخواهی پول می‌دهم اما در عوض بگذارید پسرم درس بخواند. و انوشیروان هم نمی‌پذیرد. برخی با تفسیرهای کمونیستی و چپی از تاریخ ایران، این داستان را نشان ستمگری انوشیروان و نابرابری‌های اجتماعی در زمان ساسانیان می‌دانند.

این گونه برداشت‌ها خیلی کوته‌بینانه یا جهتدار است و نشانه‌ی بیسوادی و ناآگاهی از تاریخ. اگر ساسانیان این قدر ستمگر بودند نمی‌توانستند نزدیک ۴۵٠ سال دوام بیاورند و بزرگترین قدرت زمان خود شوند. این گونه برداشت‌ها، بیشتر نتیجه‌ی دید طرفداران کمونیسم و حزب توده از تاریخ ایران است، همان کسانی که می‌گفتند «تاریخ ٢۵٠٠ ساله‌ی ستمشاهی». دکتر تورج دریایی هم در گفت‌وگویی اشاره می‌کند که در زمان پیش از انقلاب بیشتر تاریخ ایران زیر تاثیر تحلیل‌ها و برداشت‌های کمونیستی بود.

دبستان در دوران اردشیر
معمولا در دوران باستان، درس خواندن از امتیازهای طبقه‌ی بزرگان یا اشراف و ثروتمندان هر کشوری بوده است. درس خواندن هم با دستگاه آموزش امروزی متفاوت بوده است. همان گونه که در داستان «خسرو کواذان و ریدک» آمده است درس خواندن در دوران ساسانیان یعنی خواندن و نوشتن، دانستن اوستا و گزارش (تفسیر) آن و دیگر متن‌های دینی، سوارکاری، پزشکی، اخترشناسی و مانند آن. و اینها هزینه‌هایی داشته که مردم عادی نمی‌تونستند بپردازند و یا حتا شاید نیازی هم نداشتند.البته با توجه به ثروت ایران ساسانی و رفاه عمومی، شاید مردم عادی هم در حد نیاز خود به خواندن و نوشتن و دانش عمومی دسترس داشته‌اند. در شاهنامه در بخش پادشاهی اردشیر پاپکان یعنی بنیانگذار ساسانیان، چنین آمده است:
کنون از خردمندی اردشیر ------------- سخن بشنو و یک به یک یادگیر

بکوشید و آیین نیکو نهاد ----------- بگسترد بر هر سوی مهر و داد
به درگاه چون خواست لشکر فزون ---------- فرستاد بر هر سوی رهنمون
که تا هر کسی را که دارد پسر ----------- نماند که بالا کند بی‌هنر
سواری بیاموزد و رسم جنگ ------------- به گرز و کمان و به تیر خدنگ
چو کودک ز کوشش به مردی شُدی ----------- به هر بخششی در بی‌آهو بُدی
تهی‌دست را مایه دادی بسی ------------- بدو شاد کردی دل هر کسی
همان کودکان را به فرهنگیان ---------- سپردی چو بودی ورا هنگ آن
به هر برزنی در دبستان بُدی ------------ همان جای آتش‌پرستان بُدی
نماندی که بودی کسی را نیاز --------- نگه داشتی سختی خویش راز
یعنی بر پایه‌ی ابن بند از شاهنامه، از زمان اردشیر پاپکان، وضع مالی ایرانیان چندان خوب بوده که در هر برزنی دبستانی بوده و به کسی که نیاز مالی داشتند، هزینه‌ی آموزش را هم می‌دادند و نمی‌گذاشتند کسی نیاز خود را پنهان کند. و البته این دبستان‌های برزن یا محله همان آتشکده‌ی برزن بوده که در آنجا به کودکان آموزش‌های پایه داده می‌شده است. بنابراین داستان انوشیروان و کفشگر را باید با دقت بیشتری خواند.

انوشیروان و کفشگر
نخست نگاهی به متن داستان در شاهنامه بیندازیم:
برآمد برین روزگاری دراز ------------ به سیم و زر آمد سپه را نیاز
سپهدار روزی‌دهان را بخواند ---------- وزان جنگ چندی سخنها براند
که این کار با رنج بسیار گشت ----------- بب وبکنده نشاید گذشت
سپه را درم باید و دستگاه ------------- همان اسب و خفتان و رومی کلاه
سوی گنج رفتند روزی‌دهان ---------- دبیران و گنجور شاه جهان
از اندازه‌ی لشکر شهریار ----------- کم آمد درم تنگ سیصد هزار
بیامد بر شاه موبد چو گرد --------- به گنج آنچ بود از درم یاد کرد

دژم کرد شاه اندران کار چهر --------------- بفرمود تا رفت بوزرجمهر
بدو گفت: «گر گنج شاهی تهی ------------ چه باید مرا تخت شاهنشهی؟
برو هم کنون ساروان را بخواه ---------- هیونان بُختی برافگن به راه
صد از گنج مازندران بار کن ------------ وزو بیشتر بار دینار کن»

به شاه جهان گفت بوزرجمهر: -------------- که «ای شاه با دانش و داد و مهر
سوی گنج ایران دراز است راه ------------- تهی دست و بیکار باشد سپاه
بدین شهرها گرد ما هر کس است ------------ کسی کو درم بیش دارد به دست
ز بازارگان و ز دهقان درم --------------- اگر وام خواهی نگردد دُژَم»
بدین کار شد شاه همداستان ----------- که دانای ایران بزد داستان
فرستاده‌ای جُست بوزرجمهر -------------- خردمند و شادان دل و خوب چهر
بدو گفتک «ز ایدر سه اسبه برو --------- گزین کن یکی نامبردار گو
ز بازارگان و ز دهقان شهر --------------- کسی را کجا باشد از نام بهر
ز بهر سپه این درم فام خواه ------------ بزودی بفرماید از گنج شاه»

بیامد فرستاده‌ی خوش منش ----------- جوان و خردمند و نیکوکنش
پیمبر به اندیشه باریک بود -------------- بیامد به شهری که نزدیک بود
درم خواست فام از پی شهریار ------------ برو انجمن شد بسی مایه‌دار

یکی کفشگر بود و موزه فروش -------- به گفتار او تیز بگشاد گوش
«درم چند باید؟» بدو گفت مرد ---------- دلاور شمار درم یاد کرد
چنین گفت: «کای پرخرد مایه‌دار ---------- چهل من درم هر منی صدهزار»
بدو کفشگر گفت: «من این دهم ------------ سپاسی ز گنجور بر سر نهم
یکی پور دارم رسیده به جای ------------- به فرهنگ جوید همی رهنمای
اگر شاه باشد بدین دستگیر ------------ که این پاک فرزند گردد دبیر
ز یزدان بخواهم همی جان شاه ------------ که جاوید باد این سزاوار گاه
موزه = چکمه. پوتین. (چکمه ترکی است. پوتین روسی است که از bootine فرانسه‌ای گرفته شده. و امروزه هم که برخی نوکیسگان و نوسوادان می‌گویند: بوت!!)

واژه‌ی کلیدی در متن بالا «دبیر» است. در دوران گذشته برای حفظ نظم اجتماعی و تضمین نیازهای جامعه، مردم در طبقه‌ها و رسته‌های مختلف بودند. و جابجایی میان طبقه‌ها چندان آسان سخت نبوده است. معمولا این طبقه‌ها چنین بودند: بزرگان (اشراف)، موبدان، ارتشتاران (نظامیان)، پیشه‌وران (صنعتگران) و بزرگران. به نوشته‌ی ژرژ دومزیل ()، این طبقه‌بندی از جامعه‌ی هند-و-اروپایی بر پا بوده است. در چین و هند هم همین طور بوده. در اروپا هم همین طور بوده. هنوز هم در انگلستان طبقه‌ی عوام و اشراف وجود دارند و وقتی که چند سال پیش نوه‌ی ملکه می‌خواست دختری از طبقه‌ی عوام را به عنوان همسر برگزیند سروصدا زیادی شد اما بالاخره این ازدواج سر گرفت.

در زمان خسرو یکم انوشیروان پس از اصلاحات دوران پدرش قباد و خودش، طبقه‌ی جدیدی به نام «دبیران» هم افزوده شد که در واقع کارمندان دولتی بودند. دبیر از ریشه‌ی دپی به معنای نویسنده و کارمند دولتی است.

بنابراین، داستان انوشیروان و کفشگر اصلا داستان سوادآموزی نبوده است. بلکه موضوع جابجایی طبقه‌ای است. ضمن آن که در این داستان می‌بینیم کفشگر و موزه‌فروش چنان ثروتمند بوده است که می‌توانسته چندصدهراز درم به شاهنشاه ایران وام بدهد. و علت مخالفت انوشیروان هم درخواست برای جابجایی طبقاتی بوده است و این خلاف نظم اجتماعی بوده است. برای همین انوشیروان مخالفت می کند
هنر باید از مرد موزه فروش ------------ بدین کار دیگر تو با من مکوش
البته در ایران ساسانی، جابجایی طبقاتی به نسبت آزاد بوده است و در نامه‌ی تُسر (تنسر) هم بدان اشاره شده است. (ن.ک. «تاریخ اجتماعی ایران» مرتضا راوندی، جلد یک، ص ۶٨۵)

Thursday, April 03, 2014

درخت آسوریگ

آدینه ١۵/فروردین/١٣٩٣ - ٣/اپریل/٢٠١۴

یکی از شعرهای بازمانده از دوران پیش از اسلام شعر «درخت آسوریک» است. درخت آسوریگ یا درخت بابِلی شعری است که به زبان پارسی میانه‌ی اشکانی سروده شده است و دارای 120 بند است. در این شعر - که نخستین نمونه‌ی به دست آمده از صنعت مناظره‌ی ادبی است - درخت خرما و بُز به مناظره می‌پردازند. به نظر برخی درخت خرما نماد فرهنگ کشاورزی و بُز نماد فرهنگ شهرنشینی است. به نظر برخی درخت خرما نماد مردمان سامی (ساکنان آشور و بابِل) و دین چندخدایی آنان و بُز نماد ایرانیان مزداپرست است.

می‌دانیم که پس از گشودن بابِل به دست کورش بزرگ، سرزمین‌های آشور و بابِل بخشی از شاهنشاهی ایران شدند و تا زمان اسلام، بخشی از ایران باقی ماندند. سرزمین آشور (آسور) در دوران ساسانیان، آسورستان خوانده می‌شد و پس از اسلام هم، به صورت «شَهر آسور» یا «شهرَزور» درآمد که فیلسوف و پزشک بزرگ ایرانی، شهرَزوری از همین سرزمین برخاسته است.

نخستین بار ایران‌شناس آلمانی کریستیان بارتولومه (Christian Bartholomae) زبان این شعر را پارسی میانه‌ی اشکانی دانست که در زمان ساسانیان برخی واژگان آن با پارسی میانه‌ی ساسانی جایگزین شده‌اند. پس از وی، امیل بنونیست (Emile Benveniste)، ایران‌شناس سرشناس فرانسوی به این نتیجه رسید که این متن در قالب شعر است و پس از وی هم والتر هنینگ (Walter Henning)، ایران‌شناس آلمانی، درباره‌ی آن پژوهش‌هایی کرد.

هنینگ در مقاله‌ای به سال ۱۹۵۰ م. / ۱۳۲۹ خ. می‌گوید که چون زمان دقیق سروده شدن این شعر دانسته نیست، تلفظ و بازخوانی دقیق برخی واژه‌ها آسان نیست و نمی‌دانیم آیا باید آنها را مانند دوران نخستین اشکانیان بخوانیم یا مانند دوران پایان اشکانیان یا دوران میانه‌ی ساسانیان. در ادامه وی می‌گوید که با در نظر گرفتن بخش‌ها یا سیلاب‌ها و شمارش آنها، می‌توان بدین نتیجه رسید که هر بیت به طور میانگین ۱۲ بخش است. نشانی مقاله‌ی هنینگ چنین است:

Henning. W. B. (1950) A Pahlavi Poem. Bulletin of the School of Oriental and African Studies, University of London, Vol. 13, No. 3. , pp. 641-648.
در زیر بازنویسی برخی بیت‌ها را از مقاله‌ی هنینگ می‌آورم:

1 draxt-ē rust est ----------- tar ō šahr asūrīg
2 bun-aš hušk est ----------- sar-aš est tarr
3 warg-aš nāy mānēd ---------- bar-aš mānēd angūr
4 šīrēn bār āwarēd ---------- mardōhmān wasnād

6 gyāgrōb až man karēnd ---------- kē wirāzēnd mēhan ud mān

11 rasan až man karēnd ----------- kē tō pāy bandend
12 čob až man karend ----------- kē tō grīw māzēnd

15 tābistān sāyag hēm ----------- pad sar šahrdārān
16 šir hēm varzīgarān ------------ angubēn āzādmardān
17 tabangōk až man karēnd -------- dārūgdān wasnād
šahr ō šahr barēnd ---------- bižišk ō bižišk
18 āšyān hēm murwīžagān ----------- sāyag kārdāgān
19 astag bē abganēm ------------ pad nōg būn rōyēd
kad hirzēnd mardumag ------------ kum bē nē wināsēnd
20 bašn-um est (?) zargōn ---------- yad ō rōž yāwēd
hawiž mardumag ----------- kēš nēst may ud nān
až man bār xwarēnd ---------- yad amburd ōštēnd

27 wāžēnd-um pad afsān ---------- pārsīg mardōhm
ku wāš a’i ud wad-xrad ------------ abē-sūd draxtān
28 yad tū bār āwarē ----------- mardōhmān wasnād
gušn-at abar hirzēnd ------------ pad ēwēn čē gāwān
29 xwad gumānīg ahēm ------------ ku rūspig-zādak a’i
30 abēžag Dēn Māzdēsnān --------- čē čāšt xwābar Ohrmazd
31 yud až man kē buz hēm ---------- yaštan nē šahēd keč
32 čē jīw až man karēnd ----------- andar yazišn yazdān
Gōš-urwa, yazd --------- harwīn čahārpāyān
hawiž Hōm tagīg ------------ nērōg až man est
33 hawiž bār-yāmag --------- čē pad pušt dārēm
yud až man ke buz hēm ------ kardan nē šahēd
34 kamar až man karēnd ----------- kē āznāyēnd pad murwārīd
35 mōžag hēm saxtag ----------- āzādān wasnād
angustbān husrōgān ---------- šāh hāmhirzān
36 mašk-um karēnd ābdān --------- pad dašt ud viyābān
pad garm rōž ud rabīh ----------- sard āb až man est
37 maškīžag až man karēnd ----------- kē sūr abar wirāzēnd

39 nāmag až man karēnd ------------ frawardag dibīwān
daftar ud pādaxšīr ------------ abar man nibēsēnd

42 ambān až man karēnd ---------- wāžārgānān wasnād
kē nān ud pust ud panīr -------------- harwīn (?) rōγn-xwardīg
kāpūr ud musk syā(w) -------------- ud xaz tuxārīg
pad ambān āwarēnd ---------- frāž ō šahr čē Ērān

49 kad buz o wāžār barēnd --------- ud pad wahāg dārēnd
harw kē dah drahm nē dārēd ------------ frāž ō buz nē āsēd
amrāw pad dō pašīž --------------- kōdagān xrīnēnd
dān ud astag tō šowē ---------- frāž ō kōy murdān
به نظرم بیشتر واژه‌های متن آشنا و همان اند که در پارسی امروزی به کار می‌روند.

توضیح برخی واژه‌ها
کَرِند: صرف اشکانی فعل «کردن» که در پارسی میانه‌ی ساسانی و پارسی نو به صورت «کنند» صرف می‌شود.
اود: حرف پیوند «و»
خط 2- هوشک: خُشک
خط ۶- گیاگروب: جاروب؛ ویرازند = بپیرایند
خط ۱۲- گریو: گردن (امروز تنها در گریوه = گردنه برجا مانده)؛ مازند = مالند
خط ۱۸- کارداگ: کوچ‌نشین
خط ۱۹- استگ: هسته
خط ۲۰- یاوید: جاوید
خط ۲۸- ایوین: آیین؛ تا تو بار آوری، به آیین گاوان باید تو را گُشن دهند
خط ۳۳- باریامگ: بارجامه
خط ۳۴- آزنایند: آژند؛ آزیدن، آجیدن.
خط ۳۵- سختگ:
خط ۳۷- مَشکیزگ: سفره‌ی چرمی
خط ۳۸- دیبیوان: جایگاه نوشته‌ها. بعدها به شکل «دیوان» درآمد
خط ۴۲- توخاریگ: صفت تُخارستان
خط ۴۹- آسد = آید

احسان طبری در کتاب «سفر جادو» بر پایه‌ی ترجمه‌ی ماهیار نوابی، این شعر پارسی میانه را به پارسی نو / دری بازنویسی کرده است. در زیر برگردان احسان طبری را می‌آورم:
درختی رُسته اندر کشور آسور زشت آیین
بُنَش خشک و سرش تَر، برگ آن ماننده‌ی زوبین
بَرِ آن چون بَرِ انگور، در کام کسان شیرین.
شنیدستم که شد با بُز، درخت اندر سخن‌بازی

که: «از تو برتر و والاترم در چاره‌پردازی
به «خونیرَس» - که مرز چارم گیتی است – همسان نیست
درخت دیگری با من به زیبایی و طنّازی.

چو بارِ نو برآرم، شه خورَد زان بارِ خوبِ من
فَرَسبِ بادبان و تخته‌ی کَشتی است چوب من
سرای مردمان را برگ و شاخم هست جارویی
برنج و جو فروکوبد، گواز غله‌کوب من
همیدون موزه بهرِ پای برزیگر ز من سازند
دم آهنگران، بر کوره‌ی آذر ز من سازند
رَسَن بر گردن تو در بیابان در، ز من سازند
مر آن چوبی که کوبیدت شبان بر سر، ز من سازند

تَبَنکو بهرِ داروی پزشکان زمین باشم
به دهگان شیر و مر آزادگان را انگبین باشم
به تابستان به فرقِ شهریاران جاگزین باشم
چو آتش را برافروزم سراپا آتشین باشم

به مرغان آشیانم، سایبانم بهرِ ره‌پویان
ز تخم من به بوم تو درختی نو شود رویان
اگر مردم نیازارندم این گیسوی جادویم،
به جاویدان درخشان است چون گیسوی مه‌رویان

هر آن کسی بی می و نان ماند و بی‌تدبیر می‌گردد
ز بارم می‌خورد چندان، که تا خود سیر می‌گردد»

بجنبانید سر آن بز، که «با این هرزه‌پردازی
کجا هر ناکسی در رزم بر من چیر می‌گردد؟»

پاسخ بز به درخت خرما:
«درازی همچو دیو و کاکُلت ماند به یال او
که در دوران جمشیدی و آن فرّ و جلال او
همه دیوان پُر آزار در بند بشر بودند
سرت شد زردگون، گویا به فرمان و مثال او

اگر در نزد گفتارت بپرهیزم ز آشفتن
(که دانا نزد نادان بُردباری را نهد برتر)
چه سان آخر توانم دعوی خام تو بشنفتن؟
وگر پاسخ دهم، آن نیز کاری هست نادرخور
مرا ننگی گران باشد به گفتت پاسخی گفتن.

ز مرد پارسی بشنیده‌ام افسون کار تو
که خود باشی گیاهی بی‌خرد، بی‌سود بار تو

چو گاوانت گُشن باید نهادن، تا به بار آیی
که تو خود روسپی‌زادی و با نر، در کنار آیی
مرا، هرمزد ورجاوند و دادار است پشتیبان
عبث با چون منی، ای دیو، سوی کارزار آیی

ستایم کیش مزدا را، که ایزد داد تعلیمش
به «گوشورون» و گاه «هوم نوشیدن» منم نیرو
که شیر از من بوَد، وقت نماز و گاه تکریمش

ز من سازند بهرِ زاد و توشه، کیسه و خورجین
ز چرم من کمر سازند زیبا و گُهرآگین
به پای مرد آزاده، منم آن موزه‌ی چرمین

به دست خسروان انگشت‌بان، مَشک ام به دشت اندر
که آب سرد از آن ریزند در هر جام و هر ساغر

ز من دستارخوان سازند و بر آن سور آرایند
مر آن سور کلان و سُفره‌ی پرنور آرایند
به پیش شهریاران پیشبندم چون که دَهیوپَد
بیاراید سر و رو را، هماره در بَرَش آید

ز چرمم – نامه و طومار باشد – دفتر و پیمان
بر آن گردد نبشته: مایه‌ی آرایش دیوان
ز من زه بر کمان است و کمان بر شانه‌ی مردان
برک از من کنند و جامه‌های فاخر اعیان
دوال از من کنند و بند و زین و زینت اسبان
نشیمنگه به ژنده پیل بهرِ رستم دستان
و یا اسفندیا گو چو گردد عازم میدان

نبگشاید مر آن بندی که از چرمم شود محکم
نه از «بلکن»، نه «کشکنجیر»، کآن دژها زند بر هم
همان انبان بازرگان ز من سازند، کاندر آن،
به هر سو می‌کشد «پُست» و پنیر و روغن و مرهم

در آن انبان به نزد شهریار آرند زی بستان
ز کافور و ز مُشک و خز که آید از تُخارستان
فراوان جامه‌ی شهوار، اندر بر نگارستان

ز پشم من تشکوک و کُستی در تن موبد
کنیزان را به تن از من، بسی دیبای زنگاری
ز موی من رسن بر گردن گاوان پرواری

مرا شاخی گَشَن بر پشت همچون شاخ آهویان
به سوی بحر «وَرکش» می‌روم از مرز هندویان
از این کُه تا بدان کُه، زین زمین تا آن زمین پویان

به هر جا مردمی یابم، نژاد و چهره رنگارنگ
گهی سگسار، گه بر چشم، گه بر آب، گه بر سنگ

مکان بگزیده هر یک در بسیط تیره خاک خود
گهی از گوشت، گه از شیر من جُسته خوراک خود

ز من این قوم کار روزیِ خود، راست می‌سازند
ز من «افروشه» و شیر و پنیر و ماست می‌سازند

فراوان است و گوناگون، همی محصول و بار از من
ببین چون بهره یابد شهریار و کوهیار از من

ز دوغم کشک می‌سازند بهرِ کاخ سلطانی
چو هنگام پرستش گشت در درگاه یزدانی

به روی پوستم مزداپرستان «پادیاب» آرند
ز من، وز چرم من باشد چو گاه دست‌افشانی
به شادی چنگ بنوازند و تنبور و رباب آرند
بهای من، بهای تو، نه یکسان است، خرما را
پشیزی نیز بس باشد، ولی با ده درم نتوان
خریدن چون منی را از شبان، چون تو نی ام ارزان
مرا این سود و نیکی و دهش باشد به بوم اندر
سخن زرینه راندم نزدت ای خرمابُن بی‌بر
چه سود از این سخن، گویی برافشاندم دُر و گوهر
به نزدیک گرازی، یا نوازم چنگ جان‌پرور
به پیش اُشتر مستی، که جز شیون نکرد از بر
که هر کس از نهاد خویش دارد طینتی دیگر
چراگاهم همه خوشبو، به کُهسار فلک‌فرسا
گیاه تازه آنجا می‌چرم، وارسته از غم‌ها
ز آب سرد چشمه تشنه‌کامِ من برآسوده
تویی، چون میخ جولاهان، به خاکی گرم کوبیده»

پیروزی بُز در مناظره
بدین گفتار خویش پیروز شد بز بر حریف خود
مر آن خرمابُن بیچاره خامُش شد به لیف خود

پایان
خوشا آن کس که از بر کرد این زیبا سرود من
و یا بنوشت آن را، او است در خورد درود من
به گیتی دیر بادا زیستش، خصمش فنا بادا!
تنش شاد و دلش شاد و روانش بی بلا بادا!


واژه‌ها:
===========
فرسپ: دیرک کشتی
گواز: افزار غله‌کوبی، دنگ، هاون
تنبکو: صندوق
گشن نهادن: آمیزش مصنوعی دادن
ورجاوند: مقدس
گوشورن: عید مذهبی
هوم: عصاره‌ی گیاه مقدس
انگشت‌بان: انگشتانه‌ی چرمین برای تیراندازی
دستارخوان: سفره
دَهیوپد: فرمانده کشور
بلکن: قلعه‌کوب
کشکنجیر: قلعه‌کوب، افکن
پُست: حلوا
تشکوک: جامه‌ی سفید
کُستی: کمربند مذهبی
ورکش: دریای خزر
افروشه: نوعی از لبنیات
پادیاب: وضو

برگرفته از «سفر جادو» نوشته‌ی احسان طبری

Thursday, November 07, 2013

واژه‌شناسی: چوگان و واترپولو

پنج‌شنبه ۱۶/آبان/۱۳۹۲ - ۷/نوامبر/۲۰۱۳

به تازگی دولت باکو، ادعای خنده‌آور و بی‌پایه‌ای درباره‌ی بازی چوگان کرده و خواسته مانند دیگر میراث‌های ایرانی آن را هم بدزدد و به نام خود کند. از قدیم گفته‌اند که «تخم مرغ دزد شتردزد می‌شود». اگر از همان روزهای آغازین که این جمهوری نوخاسته ادعاهای بی‌پایه درباره‌ی تصاحب و دزدی فرهنگ و میراث ایرانی کرده بود جواب محکم و مستند و کوبنده بدان داده می‌شد و مسئولان امر درباره‌ی دزدی شاعر بزرگ ایرانی، نظامی گنجوی، خاموش نمی‌ماندند، امروز شاهد این گستاخی‌ها و ادعاهای توهم‌زده‌ی این جمهوری نمی‌شدیم. بگذریم. در اینجا به آن ادعای احمقانه کاری ندارم و تنها می‌خواهم درباره‌ی ریشه‌شناسی واژه‌ی «چوگان» چند خط بنویسم.

«چوگان» را کوتاه شده‌ی «چوبگان» و «چوپگان» دانسته‌اند. اما در پارسی میانه این واژه به صورت caw(la)gan «چَولَگان» آمده است که صفت «چولَگ» است. چولَگ به معنای خمیده است و امروزه به صورت «چوله» درآمده است و شکل دیگر آن «کوله» است که در «کج و کوله» به کار می‌رود. علت نامگذاری این بازی به خاطر چوب آن است که سر آن کج و خمیده بوده و به صورت کمچه یا قاشق بوده است که با آن گوی را در هوا می‌گرفتند. این واژه‌ی «چولگان» وارد عربی شده و به صورت «صَولَجان» درآمده و به همین شکل باز به زبان پارسی درآمده و در کنار «چوگان» به کار رفته است. چند بیت از سعدی شیرازی، این موضوع را روشن می‌کند:

پستان یار در خم گیسوی تاب‌دار / چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس (سعدی)

در حلقه‌ی صولجان زلفش / بیچاره دل اوفتاده چون گو است (سعدی)
بازی چوگان به ویژه در دوران ساسانیان بسیار رواج یافت و پس از اسلام هم در ایران رواج داشت و بازی شاهانه بود. این بازی از ایران به هندوستان راه یافت و در آنجا با نام محلی polo (در زبان بَلتی ) به معنای «گوی» شناخته می‌شد. در سده‌ی نوزدهم م. که هندوستان زیر فرمان بریتانیا بود، این بازی به انگلستان راه یافت و در سال ۱۸۷۱ م. در آنجا به همان نام polo شناخته شد. چند سال بعد (سال ۱۸۷۶ م.) در انگلستان گونه‌ی دیگری از این بازی را با قایق روی رودخانه انجام دادند و آن را «چوگان آبی» یا water polo خواندند. امروزه «چوگان آبی» را بی قایق و در استخر بازی می‌کنند و در زبان پارسی با همان نام انگلیسی «واتر پولو» شناخته می‌شود.

Saturday, March 30, 2013

توصیف سواره نظام ساسانی در تاریخ طبری

شنبه ۱۰/فروردین/۱۳۹۲ - ۳۰/مارچ/۲۰۱۳

محمد پسر جریر طبری به سال ۲۲۴ ق. در آمل طبرستان زاده شد. سال‌ها در ری و بغداد و واسط و بصره به آموختن دانش پرداخت. سپس به سال ۲۵۳ ق. در سن ۲۹ سالگی به مصر و شام سفر کرد. وی به سال ۲۹۰ ق. در سن ۶۶ سالگی به زادگاه خود آمل برگشت. اما چند سال بعد دوباره به بغداد برگشت و به سال ۳۱۰ ق. در سن ۸۶ سالگی در بغداد درگذشت.

یکی از مهم‌ترین و بزرگ‌ترین کتاب‌های وی «تاریخ الاُمَم و المُلوک» به معنای «تاریخ ملت‌ها و شاهان» نام دارد که به نام «تاریخ طبری» هم شناخته می‌شود. این کتاب به زبان تازی (عربی) نوشته شده است. در دوران سامانیان، ابوعلی محمد بَلعَمی، وزیر دانشمند منصور سامانی، تاریخ طبری را به سال ۳۵۲ ق. از زبان تازی به پارسی برگرداند. ترجمه‌ی بلعمی یکی از زیباترین و شیواترین نمونه‌های نثر پارسی است.

در زیر بندهایی از ترجمه‌ی بلعمی را می‌آورم مربوط به فصل سامان دادن به دستمزد لشکریان در دوران خسرو یکم انوشه‌روان (انوشگ روان = دارای روان بی‌مرگ).

پس چون نوشیروان از خراج فارغ شد، با خویشتن گفت کار خراج و مملکت راست شد. اکنون کار خراج سپاه راست باید کردن، تا چنان که می‌دانم که این خواسته از کجا می‌آید، نیز دانم که کجا می‌رود و آن خواسته که بیرون روَد به سپاه رود. ..

مردی را بخواند از دبیران بزرگ بااصل، دبیری از دبیران اردشیر، نام او «بابک بن نیروان». او را گفت: ... از هر سواری سلاح تمام بخواه. زره پوشند، و زَبَر آن جوشنی تمام، با رکاب، و بر سر خود، و سلسله، و ساقَین، و اندر دست ساعدَین آهنین، و بَرگُستوان بر اسپ، و یکی نیزه، و یکی شمشیر، و یک سپر، و کمری بر میان، و توبره در کمر، عمودی آهنین، و به یک سوی کوهه تبرزین، از این پسِ زین کماندانی و اندر او دو کمان و به هر کمانی دو زه. و بگوی تا دو زه دیگر از پسِ فتراک بیاویزند.

و چون مردی با سلاح بدیدی، بگوی تا در میدان اسپ تازَد و از اسپ با سلاح فرود آید و برنشیند، تا بدانی که وی در سواری چه مایه دارد. پس بگوی تا هر سلاحی کار فرماید. پس بدان مقدار که دانش وی بینی او را روزی ده و بنویس. از صد درم تا چهارصد درم. اگر پیاده است کم از صد درم مده.
بابک می‌پذیرد و سه روز به همه‌ی لشکریان فرصت داده می‌شود تا سلاح و پوشاک خود را آماده کنند و در میدان رژه بروند و همان گونه که انوشیروان خواسته بود آزمون پس دهند و میزان دستمزد آنان تعیین شود. روز چهارم که همه به میدان می‌آیند بابک می‌گوید: «باز گردید که آن کس که بهتر می‌باید، نیامده است.» روز بعد هم این کار تکرار می‌شود و
انوشیروان بدانست که او را می‌خواهد و گفت غایت عدل است.

دیگر روز نوشیروان خود بر سر نهاد و سلاح تمام پوشید چنان که خواسته بود و آن دو زه کمان که گفته بود که از پس پشت بیاویزند فراموش کرد. بر نشست و به عرضگاه آمد.

بابک از جای برخاست و او را گفت: ای خداوند تاج و تخت! اسپ بگردان و خویشتن را بر من عرضه کن تا ترا ببینم و اسپ سواریت بینم.

نوشیروان اسپ بگردانید. بابک آن دو زه ندید. گفت: هر چند که مَلَکی و فرمان تُراست، در مجلسِ داد محابا نیست و در سلاح تو نقصان نپسندم.

فرمود تا دو زه کمان آوردند و از پس خویش آویخت. آنگاه بابک جریده بگرفت و نام نوشیروان بنوشت...

پس گفت: ای خداوند تاج! هر آن کس که بزرگ بر جنگی باشد و به سلاح تمام، او را بیش از چهارصد درم ننویسم. و ترا حق مَلَکی است و تاج بر سر تو است. حق ملک افزون باید. چند خواهی که افزون کنم؟

نوشیروان گفت: چندان که تو بینی.

بابک گفت: یک درم افزون کنم تا بر بیت المال نقصانی نیاید.

نوشیروان گفت: پسندیدم.

و او را چهارصد و یک درم در دیوان بنوشت سر هر سه ماهی.
می‌بینیم که سلاح کامل سواره‌نظام در دوران نوشیران این گونه توصیف شده است:
- زره
- جوشن کامل روی زره
- کلاهخود
- ساق بان
- بازوبان
- زره اسب یا برگستوان
- یک نیزه
- یک شمشیر
- یک سپر
- کمربند و توبره‌ای بر آن
- گرز آهنین که از یک سوی زین آویخته می‌شده
- از سوی دیگر زین، کماندانی با دو کمان زه شده آویخته می‌شده
- به فتراک یا تسمه‌ی پشت اسب هم دو زه یدکی آویخته می‌شده

به سواره‌نظام خبره و چیره‌دست هر سه ماه ۴۰۰ درم داده می‌شده است یعنی تقریبا روزی ۴ درم و خرده‌ای. هم چنین هر جنگاوری می‌بایستی نشان می‌داده که توانایی کاربرد هر سلاح را دارد و تنها برای نمایش و دریافت دستمزد سلاح به دست نگرفته است. البته شاید در بخش پرداخت دستمزد به خود انوشیروان دقت تاریخی نداشته باشد.

Sunday, March 24, 2013

بختیشوع

یک‌شنبه ۴/فروردین/۱۳۹۲ - ۲۴/مارچ/۲۰۱۳

می‌دانیم که پیش از ورود اسلام، دین مسیح در میان ایرانیان طرفدارانی داشته است. «بُختیشوع» (boxt-ishu'e) یا در اصل «بُخت یشوع» یا «بُخت ایشوع» نام چند تن از ایرانیان مسیحی در زمان ساسانیان و سده‌های نخستین پس از اسلام بوده است. این نام از دو بخش ساخته شده است: «بُخت» شکل گذشته‌ی فعل «بُختن» (bōxtan) است. این فعل به معنای «آمرزیدن و نجات دادن» است، صفت مفعولی آن «بُختگ» (bōxtag)، نام فاعل آن «بُختار» (bōxtār)، و نام مصدر آن «بوزشن» (bōzišn) بوده است. این نام مصدر امروزه به صورت «پوزش» (pōziš یا puzeš) گفته می‌شود. در زمان اردشیر پاپکان هم کسی به نام «هفتان بُخت» بوده است به معنای «نجات یافته‌ی هفت سیاره».

بخش دوم نام «بُخت ایشوع» واژه‌ی «ایشوع» است که شکل اصلی نام «عیسا» است. نام عیسای پیامبر در زبان آرامی «یِشوعا» (Yeshu'a) بوده که خود کوتاه شده‌ی «یهو شوعا» (Yehoshu'a) است به معنای «یَهوَه رستگاری است». این نام در زبان یونانی به صورت «یسوس» (به خط یونانی: Ιησους و به خط لاتین: Iesous) درآمده است. شکل یونانی این نام امروزه در بیشتر زبان‌های اروپایی Jesus نوشته می‌شود. این نام در زبان انگلیسی «جیزس»، در زبان فرانسوی «ژزو»، در زبان اسپانیایی «خِسوس» یا «هِسوس» خوانده می‌شود. در تاریخ قوم یهود، کس دیگری هم به نام «یشوعا» بوده است که در زمان موسا بوده و پس از مرگ موسا رهبر قوم بنی‌اسراییل شد. این نام امروزه در زبان انگلیسی به صورت Joshua نوشته و «جاشوآ» خوانده می‌شود. فرقه‌ای هم در میان مسیحیان هست که Jesuite نام دارند و در پارسی گاهی «ژزویت» (با تلفظ فرانسوی) و گاهی «یسوعی» گفته می‌شوند. نام «یشوعا» در زبان عربی به صورت «عیسا» درآمده است.

بنابراین نام «بُخت ایشوع» به معنای «عیسا نجات داد» یا «رستگار شده/نجات یافته به دست عیسا»‬ است.

اما چند تن ایرانی با نام «بُخت یشوع» چنین اند:

۱- یشوع بُخت: ایرانی نسطوری مذهب که قانون مدنی زمان ساسانیان را از زبان پارسی میانه (پهلوی) به سُریانی (Syriac) ترجمه کرده است. این ترجمه با کتاب «ماتیکان هزار داتستان» نزدیک است.

۲- بختیشوع پسر جورجیس (Georgeus) پزشک و رییس بیمارستان گُندی‌شاپور. پدر وی نیز پزشک و رییس بیمارستان گُندی‌شاپور بود. منصور دوانیقی، خلیفه‌ی عباسی، در سال ۱۴۸ ق. به بیماری معده گرفتار شد. پزشکان درگاه او درماندند. ناچار دست به دامان رییس بیمارستان گندی‌شاپور شدند. جورجیس پس از درمان خلیفه، به اصرار وی چندی در بغداد ماند. اما چهار سال بعد یعنی در سال ۱۵۲ ق. بیمار شد و به گندی‌شاپور بازگشت. بختیشوع یک بار در دوره‌ی مهدی و پس از آن در دوران هارون به سال ۱۷۱ ق. به بغداد رفت و به معالجه‌ی خلیفگان عباسی پرداخت.

۳- بُختیشوع: این بُختیشوع نوه‌ی بُختیشوع پیشین است یعنی بُختیشوع پسر جبرئیل پسر بُختیشوع پسر جورجیس. وی به سال ۲۵۶ ق. درگذشته است. در سال‌های پایانی عمر مأمون، وی از پزشکان ویژه‌ی او بود و پس از مأمون هم خلیفگان دیگر تا مهتدی را درمان کرد (یعنی: الواثق باﷲ، المتوکل علی اﷲ، المستعین باﷲ، و المهتدی باﷲ). از او کتاب «فی الحجامه» («اندر رگ‌زنی») به صورت پرسش و پاسخ برجا مانده و حُنَین ابن اسحاق آن را ترجمه نمود. بُختیشوع در پایان دوران واثق به علت فراوانی ثروت از بغداد رانده شد و دارایی او مصادره شد. اما در زمان متوکل به بغداد فراخوانده شد و به جایگاه خویش برگردانده شد. در تاریخ گزیده آمده است که «متوکل چندان به وی املاک بخشید که هر سال ده هزار درم حاصل آمدی».

گویا نظامی گنجوی هم در پنج گنج خود به این بختیشوع نظر داشته است:

یافته از ره اصول و فروع ------------- بَخت ایشوع و رای بُختیشوع
۴- بختیشوع پسر یوحنا (یا یحیا): وی هم از پزشکان دربار خلیفگان عباسی و در خدمت المقتدر باﷲ و الراضی باﷲ بود و به سال ۳۲۹ ق. درگذشت.

Monday, December 17, 2012

نبرد نینوا


دوشنبه ۲۷/آذر/۱۳۹۱ - ۱۷/دسامبر/۲۰۱۲

یکی از علت‌های فروپاشی ساسانیان جنگ‌های طولانی خسرو دوم اَپرویز [=شکست ناپذیر] با امپراتوری روم شرقی یا بیزانس (در انگلیسی Byzantium و در نوشتارهای عربی: بوزنطیه) از سال ۶۰۲ م. تا ۶۲۸ م. بود و یکی از مهم‌ترین نبردهای پایانی این جنگ‌های طولانی، نبرد نینوا (Battle of Nineveh) در ماه دسامبر سال ۶۲۷ م. بود.

پس از شورش بهرام چوبین در سال ۵۹۰ م. و شاهنشاه شدن وی با عنوان «بهرام ششم»، خسرو دوم به روم گریخت و به امپراتور روم شرقی به نام موریکوس (Maurikus در انگلیسی: موریس Maurice و در نوشتارهای عربی: موریقوس) پناهنده شد. یک سال بعد در سال ۵۹۱ م. خسرو پس از پیروزی بر بهرام چوبین با کمک موریکوس و بازگشت به تخت شاهنشاهی ایران، سرزمین‌هایی را به عنوان سپاس و ارجدانی به موریکوس واگذاشت. اما در سال ۶۰۲ م. سرداری رومی به نام فوکاس (Phokas، در انگلیسی: Phocas و در نوشتارهای عربی: فوقاص) بر موریکوس شورید و او را کشت و خود امپراتور روم شد. فوکاس چندان محبوب نبود و در این زمان جنگ‌های داخلی در بیزانس آغاز شد. خسرو دوم به بهانه‌ی خونخواهی موریکوس به امپراتوری روم شرقی تاخت و سرزمین‌های زیادی را پس گرفت، از جمله آنچه به موریکوس بخشیده بود. این جنگ‌ها در آغاز بسیار کامیاب و پیروزمندانه بود. در طی هشت سال، فوکاس شکست‌های زیادی از ایرانیان خورد تا این که در سال ۶۱۰ م. سرداری رومی به نام هراکلیوس (Heraklios به معنای «شکوه هِرا» ایزدبانوی یونانی و همسر زئوس، در انگلیسی: Heraclius در نوشتارهای عربی: هرقل) بر فوکاس شورید و خود امپراتور روم شد.

هراکلیوس در حدود سال ۵۷۵ م. در کاپادوکیه (Cappadocia) زاده شد که در آن زمان بخشی از ارمنستان بود. مادرش هم اهل کاپادوکیه بود. از این رو برخی تاریخدانان او را در اصل ارمنی می‌دانند. پدر وی – که او هم هراکلیوس نام داشت – در جنگ میان بهرام چوبین و خسرو با پشتیبانی موریکوس – نقش مهمی داشت. از این رو پس از پیروزی خسرو در سال ۵۹۱ م.، موریکوس هراکلیوس پدر را به عنوان فرمانده سپاه روم در افریقا (Exarch of Africa) به شمال افریقا فرستاد و وی هراکلیوس پسر را – که در این زمان ۱۶ ساله بود - با خود به افریقا برد. هراکلیوس در سال ۶۱۰ م. در ۳۵ سالگی امپراتور روم شرقی شد. وی اقدام‌های اصلاحی چندی در بیزانس انجام داد و توانست کمی اوضاع را کنترل کند.

در سال ۶۱۳ م. وقتی هراکلیوس در سوریه با ارتش ایران به فرماندهی فرّخان شهرواز (شهربراز) و شاهین وهمن‌زادگان روبرو شد شکست سنگینی خورد و بیشتر نیروهای خود را از دست داد. در این نبرد آسیای کهتر و کاپادوکیه به دست ایرانیان افتاد. شهربراز و شاهین به قلب امپراتوری روم شرقی تاختند و شام و فلسطین و مصر و لیبی را گشودند و به زیر فرمان شاهنشاه ساسانی درآوردند (دمشق: ۶۱۳ م.، اورشلیم: ۶۱۴ م، مصر: ۶۱۶ م.) شهربراز صلیب راستین را – که به باور مسیحیان عیسای مسیح بر آن به دار کشیده شده بود – به تیسفون فرستاد و این ضربه‌ی روحی سنگینی برای رومیان مسیحی بود. (از این رو برخی از تاریخدانان، جنگ‌های هراکلیوس با ایران ساسانی را «نخستین جنگ‌های صلیبی» می‌دانند.) این همان رشته پیروزی‌های ایرانیان است که در سوره‌ی روم در قرآن از آنها یاد شده است: «روم شکست خورد. در سرزمینی نزدیک».

پیروزی‌های ایرانیان همچنان ادامه داشت و خسرو دوم قدرتمندترین مرد زمین بود. وی خود را «خدایی در میان مردمان و مردی در میان خدایان» می‌دانست. خسرو به خاطر این پیروزی‌های فراوان، فرنام یا لقب اَپرویز به معنای «شکست ناپذیر» را بر خود گذاشت. نزدیک بود که امپراتوری روم شرقی فروپاشد. در سال ۶۲۶ م. (سال ششم هجری) ارتش ایران به فرماندهی شهربراز شهر کنستانتین آباد (Constantinopolis یا Constantinople در نوشتارهای عربی: قُسطنطنیه) را محاصره کرده بود. خسرو دوم - که تجربه‌ی پیروزی‌ها و محبوبیت بهرام چوبین را از یاد نبرده بود - از پیروزی سرداران خود و محبوبیت آنان هراسیده بود و به آنان بدگمان شده بود. هراکلیوس در این زمان نامه‌ای را به شهربراز رساند که در آن خسرو دستور داده بود شهربراز را بکشند. در راست یا دروغ بودن این نامه شک است و شاید این نیرنگ هراکلیوس بوده است. اما در هر صورت، شهربراز دست از محاصره کشید و با سپاه خود برگشت.

در سال ۶۲۷ م. ورق برگشت و سرنوشت جنگ‌های ایران و روم به سود رومیان شد. در این سال در نبرد نینوا (Battle of Nineveh) هراکلیوس با سپاه ایران روبرو شد. فرمانده سپاه ایران در این نبرد مردی ارمنی بود که در نوشتارهای یونانی لقبش «رازتس» (Rhazates) آمده است. والتر کیگی (Walter Kaegi) شکل اصلی آن را «رازاد» (Rhazadh) و نام اصلی او را «رخ وهان» (Roch Vehan) می‌داند. هراکلیوس سپاهی نزدیک ۵۰ هزار نفر داشت که ۴۰ هزار تن از آنان ترکان گوک (Gukturk) بودند. وقتی سپاه وی به ایران رسید ترکان به خاطر سرما و شرایط سخت زمستان ایران گریختند و هراکلیوس را با ده هزار تن تنها گذاشتند. سپاه ایران ۱۲ هزار تن بود. در این زمان به هراکلیوس خبر رسید که ۳ هزار تن نیروی کمکی به زودی به سپاه ایران خواهد رسید. از این رو وی نبرد را آغاز کرد. گویا در این نبرد رخ وهان هراکلیوس را به نبرد تن به تن فرامی‌خواند و هراکلیوس می‌تواند بر او چیره شده و او را بکشد. کشته شدن رخ وهان باعث شکست روحیه‌ی سپاه ایران و روحیه گرفتن رومیان می‌شود. پس از هشت ساعت جنگ، رومیان پیروز می‌شوند و وقتی سه هزار نیروی کمکی ایرانی می‌رسد که دیگر کار از کار گذشته بود. از این زمان به بعد پیروزی رومیان آغاز می‌شود. و هراکلیوس می‌تواند امپراتوری روم را از نابودی نجات دهد و دوباره شام و سوریه و فلسطین و مصر را پس از نزدیک ۱۵ سال در طی صلح سال ۶۲۸ م. با شیرویه (پسر خسرو دوم و با لقب پادشاهی «قباد دوم») از ایرانیان پس بگیرد. البته، این پیروزی‌ها دیری نپایید و چند سال بعد، در سال ۶۳۴ م. مسلمانان - که به جنگ‌افزارهای ایران ساسانی دست یافته و افسران و سرداران ایرانی را همراه خود داشتند - به سوریه و شام و فلسطین و مصر تاختند و توانستند این سرزمین‌ها را از دست رومیان به درآورند و مرزهای جنوبی امپراتوری بیزانس به بخش‌هایی از آسیای کهتر محدود شد. سپس سلجوقیان در سال ۱۰۷۱ م. در نبرد ملازگرد (در انگلیسی: Battle of Manzikert) آسیای کهتر را هم از بیزانس گرفتند و در سال ۱۴۵۳ م. سلطان محمد فاتح عثمانی توانست کنستانتین‌آباد را هم بگیرد و بساط امپراتوری روم شرقی را در هم پیچد.

دکتر والتر کیگی کتاب مهمی درباره‌ی زندگی و امپراتوری هراکلیوس نوشته است که برای شناخت شرایط این برهه از تاریخ ایران در پایان دوران ساسانیان می‌تواند سودمند باشد.


نام کتاب: هراکلیوس، امپراتور بیزانس (Heraclius, Emperor of Byzantium)
نویسنده: والتر کیگی (Walter Emil Kaegi)
ناشر: دانشگاه کمبریج
سال: ۲۰۰۳ م. / ۱۳۸۲ خ.
صفحه: ۳۷۲

والتر کیگی استاد تاریخ در دانشگاه شیکاگو است و چندین کتاب درباره‌ی تاریخ امپراتوری روم شرقی (بیزانس) نوشته است.

این کتاب زندگی هراکلیوس را از زمان زایش او تا مرگ و میراث او به عنوان امپراتور را بررسی می‌کند. فهرست گنجانده‌های این کتاب چنین است:

فهرست نقشه‌ها
فهرست تصویرها
سپاسگزاری
فهرست کوته‌نوشت‌ها

درآمد

فصل ۱: ارمنستان و افریقا: سال‌های شکل‌گیری هراکلیوس
فصل ۲: چالش‌های درونی و بیرونی در نخستین دهه‌ی فرمانروایی
فصل ۳: اقدام‌های آفندی
فصل ۴: خطر و امید
فصل ۵: تجاوز به میان‌رودان (بین‌النهرین)
فصل ۶: پنج سال سرنوشت‌ساز
فصل ۷: دوبار آزموده
فصل ۸: از دست دادن کنترل
فصل ۹: نتیجه‌گیری
به گفته‌ی والتر کیگی این نخستین کتاب در زبان انگلیسی است که در یک صد سال گذشته به تمامی به زندگی و فرمانروایی هراکلیوس می‌پردازد و از دستاوردهای آخرین پژوهش‌ها و یافته‌های تاریخی و باستان‌شناسی استفاده می‌کند. با ترجمه و انتشار متن‌های انتقادی بسیاری از آثار تاریخی و نیز یافت شدن کتاب‌ها و نوشته‌های جدید و سکه‌ها و دیگر سرچشمه‌های تاریخی، دانش ما از تاریخ امپراتوری روم شرقی افزایش یافته است.

Sunday, November 20, 2011

آیین نامه‌نگاری پهلوی

یک‌شنبه ۲۹/آبان/۱۳۹۰ - ۲۰/نوامبر/۲۰۱۱

یکی از آثار ادبی بازمانده از دوران ساسانیان نوشتاری است با نام «اَپَر آدوینگ نامگ نپیسشنیه» (Apar advenak-i namak-nipesishnih). نخست درباره‌ی معنای این نام:
- اَپَر همان اَبَر یا بَر است به معنای «درباره».
- آدوینک همان آیین است.
- نامگ همان نامه است.
- نپیسشنیه از دو بخش تشکیل شده است: نپیسشن که نام مصدر از نپیستن یا نپشتن است. و پسوند «ـیه» برای ساختن نام آهنجان یا انتراعی به کار می‌رود.

بنابراین کل نام اثر به پارسی امروزی می‌شود «اندر آیین نامه‌نگاری». استاد ملک الشعرای بهار در جلد یکم «سبک‌شناسی» (ص ۴۹) نام آن را به صورت «اَبَر ادوین نامک نپشتن» آورده است. در ویراستی که «ادوارد ویلیام وست» و «جاماسپ آسانا» در پایان سده‌ی نوزدهم میلادی (۱۸۸۵ م) منتشر کردند شماره‌ی واژه‌های این متن پهلوی ۹۹۰ است. این آیین‌نامه دارای ۴۲ بند است.

شاید معروف‌ترین خوانش و ترجمه‌ی این رساله یا آیین‌نامه، بر پایه‌ی ویراست وست و آسانا به زبان انگلیسی به دست رابرت چارلز زنر (Robert Charles Zaehner) باشد. زنر از پدر و مادری سویسی در سال ۱۹۱۴ م. در انگلستان زاده شد. وی در زمان جنگ جهانی دوم زیر نظر استاد هارولد ویلیام بیلی به آموختن زبان‌های ایرانی به ویژه پارسی کهن و میانه پرداخت. وی بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۷ م. / ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ خ. در سفارت بریتانیا در تهران کار می‌کرد و این حضور در ایران برای درک و شناخت وی از ایران و زبان پارسی بسیار سودمند بود. در سال ۱۹۵۰ سخنران زبان پارسی در دانشگاه شد و باز در سال ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ م. / ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ خ. در سفارت بریتانیا در تهران به سر برد. کار مهم دیگر زنر پژوهش وی در زمینه‌ی زُروان‌پرستی یا زُروانگرایی (Zurvanism) است که در ۱۹۵۵ م./ ۱۳۳۴ خ. منتشر شد. زنر در سال ۱۹۷۴ م. / ۱۳۵۳ خ. به مرگی ناگهانی در شصت سالگی درگذشت. از شاگردان سرشناس زنر می‌توان از خانم «آن لمبتون» (Ann K. S. Lambton) نام برد.

آیین نامه‌نگاری همان گونه که از نامش برمی‌آید راهنمایی است برای نامه‌نگاری در خطاب به کسان گوناگون در جایگاه‌های اجتماعی و سیاسی مختلف (مانند شاهان و فرمانروایان و پدر و برادر و فرزند) و نیز برای رخدادهای گوناگونی (چون پیروزی یا درگذشت نزدیکان یا برای درخواست کمک برای رفع مشکل و تنگدستی و مانند آن). به نوشته‌ی ویکی‌پدیای پارسی و به نقل از کتاب زنده‌یاد احمد تفضلی و استاد ژاله آموزگار، نمونه‌های الگوی این آیین‌نامه چنین اند:

- نمونه‌ی یک: با نام و لقب یا القاب مخاطب و جمله‌ای دعایی آغاز شده و غالباً با دعا به مخاطب، پایان می‌پذیرد.
- نمونه‌ی دو: با القاب ستایش‌آمیز آغاز می‌شود و به دنبال آن جمله‌ای دعایی و سپس نام مخاطب ذکر می‌شود.
- نمونه‌ی سه: تنها شامل القاب ستایش‌آمیز در آغاز و سپس نام مخاطب است.
- نمونه‌ی چهار: نخست القاب ستایش آمیز ذکر می‌شود و پس از آن نام مخاطب و سپس جمله‌ای دعایی می‌آید.
- نمونه‌ی پنج: با ستایش زرتشت آغاز می‌شود و به دنبال آن القاب ستایش‌آمیز و نام مخاطب ذکر می‌آید.
- نمونه‌ی شش: با جمله‌ای دعایی آغاز می‌شود که در آن نام و لقب مخاطب ذکر شده‌است

با سپاس از دوست گرامی «رفیق فردوسی» که خوانش و ترجمه‌ی زنر را برایم فرستاد. علاقه‌مندان و آشنایان به خط و زبان پهلوی می‌توانند برای دریافت متن پهلوی و خوانش و ترجمه‌ی زنر «آیین نامه‌نگاری» در قالب پی.دی.اف به من نامه بنویسند.

Saturday, October 22, 2011

تنگلوشا

شنبه ۳۰/مهر/۱۳۹۰ - ۲۲/اکتبر/۲۰۱۱

تَنگلوشا (Tangalusha) نام نویسنده‌ای یونانی بوده که در پایان سده‌ی یکم پ.د.م. (پیش از دوران مشترک) و آغاز سده‌ی یکم د.م. زندگی می‌کرده است و نام یونانی‌اش Teucros (تویکروس) بوده است. نام او را با خط لاتین به صورت‌های دیگری هم می‌نویسند: Teukros یا Teucres. و گونه‌های دیگر این نام در نوشتارهای دوران اسلامی عبارتند از: طینکروس (Tinkarus)، طینکلوس (Tinkalus)، طنقروس، تَنکَلوشا (Tankalusha) و تِنکِلوشا (Tenkelusha). در بیشتر نوشتارهای پارسی تنگلوشا نام کتاب دانسته شده است نه نام نویسنده. برای نمونه در فرهنگ برهان قاطع چنین آمده است:

تنگلوشا: کتاب و صفحه‌ی «لوشا»ی حکیم باشد، چه «تنگ» به معنی صفحه و «لوشا» نام حکیمی است رومی و بعضی گویند بابلی بوده و او صاحب علم کیمیا و سیمیا و اکسیر است و در صنایع و بدایع نقاشی و مصوِّری ثانی ِ مانی بوده است، چنان که کتاب مانی را «ارتنگ» می‌خوانند کتاب او را «تنگ» می‌گویند.

بعضی گفته‌اند تنگلوشا و ارتنگ نام دو کتاب است. و نام علم‌خانه‌ی رومیان هم هست در نقاشی و صورتگری، و با ثانی مثلثه هم آمده است.

یا در فرهنگ رشیدی چنین آمده است:
تنگلوشا: کتابی که «لوشا»ی حکیم صورت‌ها و نقش‌ها و اسلیمی خطایی‌ها و گره‌بندی‌ها و سایر صنایع و بدایع تصویر و نقاشی که خود اختراع کرده بود در آن ثبت نمود، و این کتاب در برابر «ارتنگ» مانی است و همچنان که مانی سرآمد نقاشان چین بوده، او سرآمد مصوِّران روم بوده و کارنامه‌ی نقاشان چین را «ارتنگ» و کارنامه‌ی نقاشان روم را «تنگ» نامند.

اما در فرهنگ انجمن آرا تنگلوشا نام نویسنده دانسته شده و زمانش هم به دوران ضحاک برده شده است!
بعضی آن را از اهل روم دانسته‌اند و چنان نیست، اصح آن که تنگ لوش از اهل بابل و معاصر ضحاک و بر ملت صابئین و صاحب کتاب «وجوه و حدود» بوده است.

دکتر حیدری ملایری یادآور شدند که کارلو آلفونسو نلّینو (Carlo Alfonso Nallino)، خاورشناس ایتالیایی (درگذشته به سال ۱۹۳۸ م./۱۳۱۷ خ.)، در کتاب خود با نام «تاریخ نجوم اسلامی» (۱۹۱۱ م.) در فصل ۲۶ به بررسی این نام پرداخت. (نام اصلی این کتاب «علم الفلک: تاریخه عند العرب فی القرون الوسطی» بوده که زنده‌یاد احمد آرام در سال ۱۳۳۴ خ. آن را به زبان پارسی ترجمه کرد.)

زنده‌یاد دکتر محمد معین در یادداشت‌هایش بر برهان قاطع بر پایه‌ی کتاب گاهشماری ایرانی نوشته‌ی سیدحسن تقی‌زاده درباره‌ی تنگلوشا چنین می‌نویسد:
تنگلوشای بابلی تالیف توکروس (Teucros) یونانی بوده که ظاهراً در عهد انوشیروان از یونانی به پهلوی و کمی بعد، از پهلوی به زبان آرامی ترجمه شده و این نسخه‌ی آرامی در دست مولفان اسلامی بوده است. به قول نالینو در کتاب «علم الفلک»، این کتاب که ظاهراً در قرن دوم هجری از زبان پهلوی به عربی ترجمه شده در بین منجمان اسلامی معروف بود. قسمت‌هایی از آن در طی کتاب «المدخل الکبیر لعلم النجوم» ابومعشر بلخی، که در سال ۲۷۵ ق. تالیف شده به دست ما رسیده و آن در فصل اول از مقاله‌ی ششم آن کتاب است و عین این فصل را یعنی متن عربی آن را، «بُل» [Franz Boll] در کتاب خود درج کرده و با آنچه از اصل یونانی کتاب توکروس به دست آمده تطبیق نموده است. در نتیجه معلوم شده که این تنگلوشای بابلی مسلماً همان توکروس یونانی بوده که ظاهراً در نیمه‌ی دوم قرن اول میلادی کتاب خود را به یونانی نوشته و بعدها به پهلوی ترجمه شده بوده و حتی در کتاب «بَزیدَج » (ویزیدگ [=گزیده]) پهلوی ... از آن کتاب منقولاتی بوده است.

در موقع ترجمه‌ی کتاب توکروس از پهلوی به عربی که به «کتاب الوجوه و الحدود» معروف شده، به علت اغتشاش خط - که قابل همه گونه تصحیف است - اسم مولف که به پهلوی نوشته می‌شده به تنگلوش و تنگلوشا (تینکلوش، تینکلوس، طینفروس) تبدیل شده و نسبت بابلی بدان داده شده است.

توضیحی که درباره‌ی این دگرگونی به نظر من می‌رسد با توجه به دبیره یا خط پهلوی چنین است: اگر بخواهیم شکل پهلوی این نام را با لاتین حرف‌نویسی کنیم بدین صورت نگاشته می‌شود: 'T?KLUS که نشان پرسش را به جای نویسه یا حرفی در دبیره‌ی پهلوی گذاشته‌ام که هم نشانگر «ا» است و هم نشانگر «ن». حرف L هم به جای نویسه‌ای که هم «ل» است و هم «ر». نویسه‌ی ' هم، نشانگر پایان واژه است اما گاه به «ا» هم خوانده می‌شود. بنابراین «توکروس» به صورت «تنگلوشا» درمی‌آید.

درباره‌ی نسبت «بابلی» برای میان دانشمندان اختلاف است. برخی می‌گویند تویکروس اهل بابل در میان‌رودان (بین‌النهرین) بوده است و دیگران می‌گویند این بابل نه در میان‌رودان بلکه شهری بوده است در ممفیس مصر.

نام کتاب تویکروس در یونانی چنین است: Paranatellonta tois dekanois به معنای: «برآمدن از کنار دهگان‌ها» و کتابی است در اخترگویی (در انگلیسی: astrology). موضوع کتاب تویکروس یا تنگلوشا فلک است که در آن ۳۶۰ درجه‌ی آسمان به سی و شش «وجه» (در یونانی: dekano در انگلیسی: decan گرفته شده از deka به معنای ده) بخش می‌شود به همین دلیل نام آن را «صُوَر دَرَج» (صورت‌های درجه‌های آسمان) گذاشته بودند.

به نوشته‌ی تاریخ طبری، در سال ۵۴۲ م. یعنی در زمان خسرو یکم انوشیروان کتاب تویکروس از زبان یونانی به زبان پهلوی ترجمه شد. بعدها این کتاب از زبان پهلوی به زبان عربی برگردان ش.د اخترشناس ایرانی ابومَشعر بلخی (درگذشته ۲۷۲ ق/۸۸۶ م.) در اثر خود به نام «کتاب المدخل الکبیر علی علم احکام النجوم» ابن هِبنِتا (درگذشته ۳۱۷ ق./۹۲۹ م) در اثر خود به نام «کتاب المُغنی فی احکام النجوم» از این ترجمه‌ی عربی از متن پهلوی سود برده‌اند. ابومشعر در «کتاب الموالید» خود نیز به این کتاب تنگلوشا اشاره کرده است. نلینو در مقاله‌ی دیگری به سال ۱۹۲۲ م. هم به نام «ردگیری آثار یونانی در میان عربان [=مسلمانان] از راه زبان پهلوی» (در ایتالیایی: Tracce di opere grecche giunte agli Arabi per trafila pehlevica) به همین موضوع پرداخته است.

هم اکنون کتابی از دوران شاه عباس دوم صفوی در دست است به نام «کتاب دَرَج» نوشته شده به سال ۱۰۷۴ ق/۱۱۶۳ م. که گویا بر پایه‌ی دست‌نویسی پارسی از سده‌ی ششم ق./دوازدهم م. بوده است.

شادروان رکن‌الدین همایون‌فرخ در سال ۲۵۳۷ شاهنشاهی (۱۳۵۷ خ./۱۹۷۸ م.) ویراستی از آن را با نام «کتاب تنگِلوشا یا صُوَر دَرَج» چاپ کرد. به تازگی نیز آقای رضازاده ملکی در سال ۱۳۸۳ کتاب یاد شده را با این نام منتشر کرده است: کتاب تنکلوشا از مولف ناشناخته به ضمیمه‌ی «مدخل منظوم» از عبدالجبار خجندی (سروده به سال ۶۱۶ ه.ق)

کتاب اصلی تویکروس از میان رفته است و تنها گزیده‌هایی از آن در چند متن یونانی بازمانده است. ترجمه‌ی پهلوی و متن کامل عربی آن نیز به دست ما نرسیده است. تنها بخش‌هایی از متن عربی برجا مانده است و گویا کتاب‌هایی که به تنگلوشا منسوب اند هیچ یک متن اصلی نیستند.

دکتر معین می‌نویسد در کتاب ابومعشر این وجه‌ها بر پایه‌ی سه باور یعنی یونانی (بطلمیوسی) و هندی و ایرانی شرح داده شده‌اند و برای توصیف ایرانی از کتاب تنگلوشا نقل کرده و نام ایرانی آن وجه‌ها را آورده است. بنابراین شاید این کتاب ترجمه‌ی صِرف از یونانی نبوده بلکه کتاب یونانی در ترجمه به پهلوی تا حدی به قالب ایرانی ریخته و مطالب ایرانی در آن وارد شده بوده است.

در سده‌ی نوزدهم و بیستم دو تن به نام‌های فرانتس کومون (Franz-Valéry-Marie Cumont، درگذشته ۱۹۴۷ م.) بلژیکی و فرانتس بُل (Franz Johann Evangelista Boll، درگذشته ۱۹۲۴ م.) آلمانی پژوهش‌های مفصلی درباره‌ی تویکروس و آثار او کردند. در دوران معاصر هم پژوهشگری ایتالیایی به نام «آنتونیو پاناینو» (Antonio Panaino) درباره‌ی تویکروس پژوهش‌هایی کرده است.

گویا در شعرهای پارسی تنها سه مورد نام تنگلوشا به کار رفته و آن هم در شعرهای خاقانی شروانی و نظامی گنجوی است. این هم آن سه بیت:
به نام قیصران سازم تصانیف --------- بِه از ارتنگ چین و تنگلوشا (خاقانی)

قطبی از پیکر جنوب و شمال ----------- تنگلوشای صدهزار خیال (نظامی)

تنگی جمله را مجال تویی ----------- تنگلوشای این خیال تویی (نظامی)

به نظر می‌رسد بیت خاقانی سرچشمه‌ی ریشه‌شناسی عامیانه در برهان قاطع و فرهنگ رشیدی درباره‌ی تنگلوشا (تنگ + لوشا) و ارتباط آن با ارتنگ مانی شده است.


خاستگاه:
- فرهنگ دهخدا
- مقاله‌ای در کتاب «کلید در گنج حکیم» درباره‌ی تنگلوشا در شعرهای نظامی گنجوی

پی‌نوشت
بحث درباره‌ی تویکروس و تنگلوشا دامنه‌دار است و من تنها خواستم اشاره‌ای به این موضوع کرده باشم. در سال گذشته (۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ.) بانویی ایتالیایی به نام لوچا بلیتزیا (Lucia Bellizia) مقاله‌ای در ۳۱ صفحه درباره‌ی اثر تویکروس نوشت که می‌توانید آن را در این نشانی بخوانید.
http://www.apotelesma.it/upload/The_Paranatellonta_in_ancient_Greek_astrological_literature.pdf

با سپاس از دکتر حیدری ملایری برای فرستادن این مقاله.

Thursday, October 13, 2011

دکتر محسن ذاکری و خاستگاه عَیّاران

پنج‌شنبه ۲۱/مهر/۱۳۹۰ - ۱۳/اکتبر/۲۰۱۱

امروزه به خوبی دانسته است که «فرهنگ مسیحیت» روکشی است بر تمدن روم و یونان و بسیاری از جنبه‌های این دو تمدن اروپایی به مسیحیت راه یافتند و دین سامی مسیحیت را به شکل امروزی آن درآوردند. فلسفه‌ی یونانی و باورهای و آیین‌های رومی شکل مسیحی به خود گرفتند. برای نمونه بسیاری از اصطلاح‌های کلیسایی از تمدن رومی گرفته شده است و حتا عنوان pontiff که برای بابا یا پاپ به کار می‌رود از اصطلاح‌های دینی روم پیش از مسیحیت بوده است. به همین روش آنچه به نام «فرهنگ و تمدن اسلامی» شناخته می‌شود در واقع ترادیسش (transformation) و روکشی است بر تمدن و فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و به گفته‌ی ابن خلدون و ریچارد نلسون فرای و دیگران، ایرانیان از دین عربی اسلام، فرهنگ و دینی جهانی ساختند. بسیاری از نهادها و جنبه‌های تمدن دوران اسلامی ریشه در تمدن و فرهنگ بلند و والای ایران پیش از اسلام دارد و بر پایه‌ی دستاوردهای پیشین ایرانیان بنا شده است. پیشتر از نهاد «وقف» گفتم که تغییر یافته‌ی نهاد «پد روان» (pad ruwān «برای روان») در دوران ساسانیان است. هم چنین کار سترگ و ارزشمند شادروان دکتر محمد محمدی ملایری به نام «تاریخ و فرهنگ ایران ساسانی در عصر انتقال به دوران اسلامی» در شش جلد را هم معرفی کردم که به طور گسترده و مفصل به همه‌ی این گونه ترادیسش‌ها پرداخته است.

امروز به نهاد اجتماعی دیگری از دوران ساسانیان می‌پردازم که در دوران اسلامی به زندگی خود ادامه داد و بالید و گسترش یافت. این نهاد «جوانمردی» نام دارد که در نوشتارهای عربی به صورت «فُتوّت» درآمده است و از آنجا دوباره به زبان پارسی برگشته است. جوانمردان را با نام‌های دیگری نیز می‌خواندند از جمله «عَیّاران». عَیّاران گروهی اجتماعی بودند که برای دفاع از ستمدیدگان و زیردستان و یاری درماندگان به پا می‌خاستند و جوانمردی و رازداری و دلاوری و بی‌باکی از نشانه‌های آنان بود. بد نیست در اینجا توصیف عَیّار را از فرهنگ معین و نیز چند نمونه از کاربرد عَیّار در ادبیات پارسی را هم بیاورم:

عَیّاران: یاران یا جوانمردان یا فتیان، طبقه‌ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل می‌دادند، متشکل از مردم جَلد و هوشیار از طبقه‌ی عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته‌اند و در هنگامه‌ها و جنگ‌ها خودنمایی می‌کرده‌اند. این گروه بیشتر دسته‌هایی تشکیل می‌داده‌اند و گاهی به یاری اُمَرا یا دسته‌های مخالف آنان برمی‌خاسته‌اند و در زُمره‌ی لشکریان ایشان می‌جنگیده‌اند. در عهد بنی‌عباس شماره‌ی عَیّاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته‌های عیاران پیشوایان و رییسانی داشتند که به قول مؤلف «تاریخ سیستان» آنان را «سرهنگ» می‌نامیدند. عَیّاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف‌نواز بودند. عَیّاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست می‌شدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام «حمزه‌ی خارجی»، یکی از سرهنگان عیاران به نام «ابوالعریان» با او همراه بود. دیگر «حَرب ابن عُبَیده» بود که عامل خلیفه، اَشعَث ابن محمد ابن اشعث، را شکست داد. یعقوب ابن لیث صفّار از همین گروه بود و به یاری عَیّاران سلسله‌ی صفاری را تأسیس کرد. عَیّاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت‌داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند.

این هم چند نمونه شعر:
همان نیز شاهوی عیار اوی ------------- که مهتر پسر بود و سالار اوی (فردوسی توسی)
دست در هم زده چون یاران در یاران ---------- پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران (منوچهری دامغانی)
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر ----------------- کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد (خاقانی شروانی)
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان --------- هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن (سعدی شیرازی)
زان طره‌ی پرپیچ و خم، سهل است اگر بینم ستم / از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند؟ (حافظ شیرازی)

دکتر محسن ذاکری در این باره پژوهش مفصلی کرده و نشان داده که عَیّاران ریشه در سربازان و اسواران دوران ساسانیان داشتند. عیاران موضوع پایان‌نامه‌ی دکتری وی بوده و سپس در همین باره کتابی نوشته است با مشخصات زیر


نام کتاب: سربازان ساسانی در جامعه‌ی آغازین اسلامی: خاستگاه عَیّاران و فتوت
Sasanid Soldiers In Early Muslim Society: The Origins Of 'Ayyārān And Futuwwa
نویسنده: محسن ذاکری
ناشر: اوتو هاراسوویتز (Harrassowitz) در ویسبادن آلمان
سال: ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ.
صفحه: ۳۹۱

فهرست گنجانده‌های کتاب چنین است:

فصل ۱: مقدمه

فصل ۲: جامعه‌ی ایران در دوران واپسین ساسانی
- آیا شاهنشاهی ساسانیان به صورت زمیندارانه (فئودال) بوده است؟
- زمینداران خُرد یا آزادان
- سازمان ارتش و دیوان (نظامی و اداری)
- سواره نظام و پیاده نظام
- جنگاوران نخبه: اسباران [=اسواران]
- همراهان شاه: بندگان و سرهنگان و عَیّاران
- خلاصه

فصل ۳: آزادان در جامعه‌ی نخستین اسلامی
- مقدمه
- دهگانان و فتوحات اسلامی
- اسباران در بصره و کوفه
- اسباران در سوریه (شام)
- دیوان استانی
- دهقانان و اسباران در عراق
- دهقانان و اسباران در خراسان
- فرزندان نژادگان: ابناء [الاحرار]

فصل ۴: گوالش (توسعه)های ادبی و فقهی
- آزادمردیه، شعوبیه، آزادگی و فتوت
- قَدَریه و اُسواریه

در فصل ۱ به اهمیت و جایگاه بحث جوانمردی و عَیّاری و عَیّاران پرداخته شده است. از جمله این که از سال‌های نخستین دوران اسلامی تا همین سده‌ی بیستم میلادی و ورود «نوین‌شدگی» (مدرنیته) نهاد اجتماعی «جوانمردی» با نام‌های گوناگونی چون جوانمردان، عَیّاران، فَتیان، (پس از مغولان: اَخیان، لوطیان و داش‌ها و مَشتی‌ها) در منطقه‌ی پهناوری از آسیای میانه تا مصر فعّال بوده و در زندگی مردم تاثیر بسزایی داشته است. عَیّاران هم در سیاست و برآمدن گروه‌های قدرت نقش داشتند و هم در شکل‌گیری ادبیات و داستان‌های عامیانه و فرهنگ مردم (فولکلور). مشهورترین جوانمردی که در تاریخ آغازین پس از اسلام در ایران به قدرت رسید یعقوب پسر لیث رویگر سیستانی است و مشهورترین داستان همان «سَمَک عَیّار». تا پیش از شکل‌گیری صنف‌های کاری به شکل امروزی و نوین، همه‌ی پیشه‌وران و صنعتگران در نهادهای اجتماعی‌ای گرد هم می‌آمدند که در اندیشه و فلسفه و مرام ِ سازمان عَیّاری ریشه داشت.

دکتر ذاکری سپس به پیشینه‌ی پژوهش در زمینه‌ی خاستگاه این نهاد اشاره می‌کند و می‌نویسد که نخستین بار «یوزف فُن هامر-پورگشتال» (Joseph von Hammer-Purgstall) آلمانی بود که در آغاز سده‌ی نوزدهم میلادی (درگذشته ۱۸۵۶ م.) به بحث فتوت پرداخت و از آن با نام «سلحشوری یا شوالیه‌گری اسلامی» نام برد که پیش از شوالیه‌های اروپایی وجود داشته است. پس از وی هرمان ثورنینگ (Hermann Thorning) در سال ۱۹۱۳ م. کار مهمی در زمینه‌ی فتوت منتشر کرد. در ایران معاصر نیز نخستین بار استاد ملک الشعرای بهار به ریشه‌شناسی عَیّار پرداخت و ریشه‌ی عربی آن را به پرسش کشید و گفت که «عَیّار» عربی شده‌ی «ای یار!» پارسی است و ربطی به «عَیَر» عربی (بسیار آمد و شد کردن) ندارد. پس از وی نیز استاد پرویز ناتل خانلری نمونه‌هایی از متن‌های پهلوی به دست داد که در آن «عَیّار» به کار رفته بود.

همان طور که دکتر معین گفته و در فصل ۱ کتاب دکتر ذاکری هم آمده است در زمان خلیفه‌ی عباسی «الناصر لدین الله» (۵۷۵ تا ۶۲۲ ق/ ۱۱۸۰ تا ۱۲۲۵ م.) بحث فُتوّت و عَیّاران بسیار سازماندهی شد و کتاب‌های فراوانی درباره‌ی شیوه‌های عَیّاری و اصول و مرام عَیّاران و سازمان آنها فراهم شد که امروزه جزو مهم‌ترین آثار در این زمینه است. هم چنین در کتاب «قابوس‌نامه» نوشته‌ی عنصرالمعالی کیکاووس زیاری فرمانروای گرگان و طبرستان که برای اندرز به پسرش گیلانشاه نوشته است بخش مهم و بزرگی به آیین جوانمردی پرداخته است.

فصل دوم به پرسش مهم دیگری می پردازد که در پاسخ آن میان پژوهشگران و استادان تاریخ دوران ساسانیان هنوز همدلی و همرایی وجود ندارد. بسیاری چون آرتور کریستنسن و رومن گیرشمن باور داشتند که ایران ساسانی زمیندارانه یا به اصطلاح فئوالی بوده است. اما ریچارد نلسون فرای و ان لمبتون مخالف این نظر اند و زمینداری ایرانی را با فئودالیسم اروپایی بسیار متفاوت می دانند. سپس ذاکری به طبقه های مختلف اجتماعی در دوران ساسانیان می پردازد و باور رایج به چهار طبقه بودن مردم و ناممکن بودن جابجایی میان طبقه را به پرسش می کشد.

در فصل سوم نقش اسواران (یا با نگارش او: اسباران) در جامعه ی آغازین اسلامی از جمله پاسبانی و حفظ نظم شهرهایی چون کوفه و بصره و سوریه بررسیده می شود. در سده های نخستین اسلامی دو تن از فرمانروایان ایران در منطقه ی قفقاز لقب «اسوار» داشتند یعنی «ابوالاسوار شاوور [=شاپور] پسر فضلون» (درگذشته ۴۵۹ ق.) فرمانروای گنجه و نوه اش «ابوالاسوار شاوور پسر منوچهر» (درگذشته ۵۱۸ ق.) و کیکاووس در قابوسنامه از شاوور فضلون یاد کرده است.




دکتر محسن ذاکری کارشناسی خود را در رشته‌ی ادبیات انگلیسی در سال ۱۳۵۶ خ. از دانشگاه تهران دریافت کرد و سپس به دانشگاه واشینگتن در سیاتل امریکا رفت و در رشته‌ی روان‌شناسی مدرک گرفت اما سپس تغییر مسیر داد و به سوی پژوهش‌های خاورشناسی رفت و در سال ۱۹۸۴ م. / ۱۳۶۳ خ. مدرک کارشناسی ارشد خود را در این زمینه گرفت. وی موضوع عَیّاران و جوانمردان و فتیان را به عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری خود برگزید و به دانشگاه یوتا در شهر «سالت لیک» (دریاچه‌ی نمک) رفت و در سال ۱۹۸۷ م/ ۱۳۶۷ خ. مدرک دکتری خود را گرفت. وی برای پژوهش بیشتر در این زمینه به آلمان رفت. اما در زمان بازگشت، بی آن که توضیحی داده شود، به او روادید ورود به امریکا داده نشد و تا سال ۱۹۹۳ م. / ۱۳۷۲ خ. مجبور شد در آلمان بماند. وی پایان‌نامه‌ی خود را پس از پژوهش‌های بیشتر در سال ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ. در آلمان به صورت کتابی منتشر کرد که در اینجا بدان پرداختیم. از سال ۱۹۹۴ م. / 1373 خ. تا سال ۲۰۰۰ م. / ۱۳۷۹ خ. در دانشگاه «هاله و یِنا» (Halle and Jena) در آلمان به آموزش زبان و ادبیات پارسی پرداخت.

کتاب دیگری که از وی در سال ۲۰۰۷ م. / ۱۳۸۶ خ. به دست انتشارات بریل هلند منتشر شده است به انتقال دانش و حکمت ایرانی پیش از اسلام به دوران اسلامی می‌پردازد. نام این کتاب دوجلدی چنین است:

«خرد ایرانی در لباس عربی: جَواهر الکِلَم و فَرائد الحِکَم نوشته‌ی علی ابن عُبَید ریحانی»
Persian Wisdom in Arabic Garb: Ali b. Ubayda al-Rayhani's Jawahir al-Kilam wa-Far'id al-Hikam

این کتاب دو سال بعد در سال 1388 خ./2009 م. در ایران جایزه‌ی کتاب سال را گرفت.

دکتر ذاکری هم اکنون مشغول نوشتن کتابی درباره‌ی زندگی و آثار «محمد ابن خلف مَرزُبان» (درگذشته ۳۰۲ ق/ ۹۲۱ م) است که از نویسندگان ایرانی پرکار بوده و با ترجمه‌ی بیش از پنجاه رساله از آثار پهلوی به زبان عربی، در انتقال دانش و خرد ایرانی به دوران اسلامی بسیار تاثیرگذار بوده است.

(زندگینامه دکتر ذاکری برگرفته از دو صفحه‌ی زیر است:

http://www.iranheritage.org/nasirkhusraw/biogs_full.htm

و صفحه‌ی شخصی وی در دانشگاه گوتینگن آلمان

http://www.uni-goettingen.de/de/208882.html

و نیز پیش‌سخن کتاب عَیّاران و فُتوّت)

Thursday, March 31, 2011

چگونگی کشته شدن شهربراز

پنج‌شنبه ۱۱/فروردین/۱۳۹۰ - ۳۱/مارچ/۲۰۱۱

مینورسکی پیش از انتشار متن کامل سفرنامه‌ی ابودُلَف خزرجی در ایران - که جستار پیشین بدان پرداخت - مقاله‌ای در سال ۱۹۵۱ م/ ۱۳۲۰ خ. در شرح دو بند یا مقاله‌ی این سفرنامه نوشته است. بند نخست به تحلیل و تفسیر داستان ابودلف درباره‌ی آتشکده‌ی شیز یا آذرگشنسپ پرداخته است و بخش دوم مقاله‌ی مینورسکی به گونه‌ای به این وبلاگ پیوند دارد.

ابودلف چنین حکایت کرده است:

بند ۷۰: ... در شوشتر پل‌های متعدد و هم چنین سد شاذروان وجود دارد. من در هیچ یک از نقطه‌های دیگر مانند آن را ندیده‌ام. این منطقه معدن‌های زیادی دارد. بیشتر ساختمان‌های آن مربوط به «قردجشنس» فرزند «شاه مرد» است که از بزرگان ایرانی به شمار می‌رفته و بیشتر در کارهای عمرانی و ساختمان بناهای محکم و مهم همت می‌گماشت. در آنجا نیز پل عجیب و معروفی است که خواهر او به نام «خوراذام اردشیر» بنا کرده است.

بند ۷۱: او کسی است که حیله‌ای به کار برد و یکی از پادشاهان یمن را کشت. جریان واقعه چنین است:

پادشاه یمن برادر او را کشته و پس از آن با خوراذ زناشویی کرد. چون مراسم عروسی برپا شد و او از این کار کراهت داشت غلام بچگان را که از شاهزادگان ایرانی بودند لباس کنیزکان پوشانید و به آنان گفت: پادشاه عرب شاهان و بزرگان شما را کشته و هرگاه از وضع شما باخبر شود شما را نیز خواهد کشت و به این کار هم بسنده نکرده شخص شهبانو و شاهزاده‌ی شما را هم می‌رباید. من بر آن شده‌ام که او را بکشم. اکنون شما چه می‌گویید؟ گفتند ما در خدمت تو هستیم. هر چه می‌خواهی بفرما. گفت: هنگامی که نزد او رفتم شما هم به عنوان کنیزکان همراه من بیایید و چون با او خلوت نمودم با خنجری که همراه خود می‌برم به او حمله می‌کنم و شما نیز با خود خنجری بیاورید و همین که من کار او را ساختم بر سر او بریزید. گفتند چنین خواهیم کرد.

سپس چون خوراذ نزد پادشاه عرب رفت و با او خلوت نمود وی توجهی به غلامان نداشت و گمان می‌کرد که آنان کنیزکان شاهزاده هستند و خوراذ با خنجر ضربه‌ای بر او فرود آورد و غلامان نیز بر وی هجوم بردند و او را کشتند. آنگاه خوراذ و غلامانش به جایگاه غلامان و همراهان پادشاه یمن رفته و آنها را نیز از پای درآوردند.

بند ۷۲: پل معروف به پل خوراذ نیز از بناهای او است. این پل میان ایذج (ایذه) و رباط واقع و یکی از شگفتی‌های جهان است. پل مزبور روی رودخانه‌ی خشکی ساخته شده که تنها هنگام طغیان آب باران آب دارد. در آن هنگام این رودخانه به دریای خروشانی تبدیل می‌شود که پهنای آن در روی زمین به هزار ذراع و ژرفای آن به یک صد و پنجاه ذراع و پهنای کف آن به ده ذراع می‌رسد. ساختمان این پل از پایین پی تا کف زمین با سرب و آهن انجام شده و هر قدر بنا بالا می‌آید از پهنای آن کاسته و دهانه‌اش تنگ‌تر می‌شود. ....

مقاله‌ی مینورسکی «دو افسانه‌ی ایرانی در رساله‌ی دوم ابودُلَف» نام دارد که در سال ۱۹۵۲ م./ ۱۳۳۱ خ. در یادنامه‌ی ارنست هرتسفلد منتشر شده است و پس از مرگ مینورسکی نیز در کتابش به نام «ایران دوران میانه و همسایگانش» (Medieval Iran and Its Neighbours) در سال ۱۹۸۲ م./۱۳۶۱ خ. بازچاپ شده است (درباره‌ی این کتاب بعد خواهم نوشت). فشرده‌ای از بخش دوم مقاله‌ی مینورسکی را در اینجا می‌آورم:
یاقوت حموی و شاید به پیروی از وی زکریا قزوینی نام این بانو را «خُرّزاد اُمّ اردشیر» یعنی خُرّزاد مادر اردشیر نوشته‌اند. نوشته‌ی ابودلف و نقل یاقوت دقیق نیستند. داستان کشتن متجاوز - که آشکارا در اساسش ایرانی است - نشان می‌دهد که این بانو شاهزاده‌ای از خاندانی شاهی است. بدین ترتیب این بانو نمی‌تواند خواهر «قرد جشنس» باشد. به یقین چیزی میان نام «خوراذام» و «اردشیر» گم شده است اما هیچ دلیلی برای تفسیر «مادر اردشیر» نیست. از آنجا که متجاوز برادر شاهدخت را کشته باید «خواهر» (اُخت) افزوده شود و در اصل این را داریم ولی به اشتباه خواهر قردجشنس آمده است که در آن صورت معنای داستان به هم می‌ریزد.

از سه شاه ساسانی که اردشیر نام داشتند تنها آخرین آنها یعنی اردشیر سوم با جزییات این داستان می‌خورد. در سال ۶۲۸ م. خسرو اپرویز به دست پسرش شیرویه کشته شد. شیرویه دیگر برادران خود را هم کشت. وی از ۲۵ فوریه تا سپتامبر (بهمن تا شهریور) فرمانروایی کرد و پس از مرگش درباریان پسر خردسالش، اردشیر سوم، را که تنها هفت سال داشت شاه خواندند. خوان‌سالار (رییس آشپزخانه‌ی شاهی) در این دوران «مِه آذُر گُشنسپ» نام داشت و به عنوان جانشین او گماشته شد. او خود را فرمانروای توانا و قابلی نشان داد. اما سردار نامدار شهربراز که در نزدیکی مرزهای بیزانس ساکن شده بود به شدت از این تصمیم رنجیده شد و با لشکرش به سوی تیسفون راند و در ماه اپریل (اردیبهشت) به پایتخت رسید و فرمان داد شاه خردسال و درباریانش را بکشند. شهربراز بر تخت شاهی نشست و به نوشته‌ی منبع‌های ارمنی، با شاهدخت بوران [Boran= پوران، دختر خسرو دوم اپرویز] زناشویی کرد. شش هفته پس از زناشویی، شهربراز بر اثر توطئه‌ای به رهبری مردی از شهر استخر به نام «پوس فرخ» - که در دسته‌ی نگهبانان شاهی بود - کشته شد. شاهدخت پوران (خواهر شیرویه و عمه‌ی اردشیر سوم) به عنوان شاه بر تخت نشانده شده و پوس فرخ وزیر او شد. پوران شاه هوشمندی بود و پس از برتخت نشستن فرمان داد «پل‌ها و راه‌ها را بازسازی کنند» (طبری). پوران تنها چند ماه شاهی کرد و در سال ۶۳۱ م. درگذشت. پس از وی خواهر زیبایش آزرمی‌دخت به تخت نشست که یکی از قهرمانان دوست داشتنی تصویرگران ایرانی شد. سپه‌سالاری به نام «فرخ هرمزد» به آزرمی‌دخت بیش از اندازه توجه نشان می‌داد و آزرمی‌دخت آزرده شد. از این رو با او قراری پنهانی در شب گذاشت و به فرمانده نگهبانان کاخ دستور داد به محض ورود فرخ هرمزد سرش را بزند. پس از این ماجرا، پسر سپه‌سالار با سپاهیان خود آمد و آزرمی‌دخت را کشت.

به نظر می‌رسد داستان ابودلف پژواکی از این داستان باشد. شاهدختی که متجاوز را کشت باید پوران باشد. «شاه یمن» از برساخته‌های ابودلف است که چون اهل جنوب جزیره‌ی عربستان بوده در چندین جا نام پادشاهان یمن را وارد داستان‌هایش کرده است. ابودلف شنیده که شهربراز از راه دوری (مرز بیزانس) به تیسفون آمده و در ذهنش این جای دور را با یمن جایگزین کرده است. سپس درباره‌ی بستگی پوران و اردشیر دچار اشتباه شده و او را خواهر اردشیر ساخته است. نگهبانانی که شهربراز را کشتند به خانه‌شاگردان پوران تبدیل شده‌اند. بازسازی پل‌ها نشانی از فرمان پوران است. مه‌آذر گشنسپ (مهاذر جشنس) که نام سختی است دچار تباهی شده است. در فارسنامه‌ی ابن بلخی این نام به صورت «مهاد جشنش» آمده است و با توجه به شیوه‌ی نگارش قدیم می‌توان دید که «مهاد» به آسانی به «قرد» تبدیل شده است. نام «خورازام» در بخش دوم خود نشانی از آزرم دارد. محبوبیت آزرمی‌دخت در میان ایرانیان از پوران بیشتر بود و به سادگی خواهری جای خواهری را گرفته است.

می‌دانیم که شهربراز سردار توانا و نابغه‌ای نظامی بود و تنها علت کشته شدن او به دست درباریان این بود که «خون شاهی در رگش نبود» از این رو در تاریخ رسمی «غاصب» خوانده شد. چند دهه پیش از شهربراز، بهرام چوبین، دیگر سردار بزرگ و توانای ایرانی که از خاندان اشکانی مهران بود، با راندن خسرو دوم جوان از تیسفون، خود بر تخت نشست و شاه خوانده شد. اما مدت کوتاهی پس از آن خسرو با یاری موریکوس امپراتور بیزانس بهرام را شکست داد و بهرام به آسیای میانه گریخت. شهربراز برای این که مانند بهرام چوبین نشود، تصمیم گرفت که با دختر خسرو اپرویز زناشویی کند و بدین گونه با خاندان شاهی پیوند یابد. توانایی شهربراز و پشتیبانی ارتش از او شاید می‌توانست تاریخ ایران را در مسیر دیگری بیاندازد. اما گویا در آن شرایط آشوب، درباریان به نبود «خون شاهی» در رگان شهربراز توجه بیشتری داشتند تا به صلاح کشور.

Friday, November 19, 2010

رگ بی‌بی: نقش برجسته یا کوه‌نگاره‌ی ساسانی

آدینه ۲۸/آبان/۱۳۸۹ - ۱۹/نوامبر/۲۰۱۰

در سال ۲۰۰۴ م./۱۳۸۳ خ. دکتر جاناتان لی (Jonathan Lee)، تاریخ‌دان بریتانیایی، سفری به شمال افغانستان کرد و اهالی روستای شامرق (Shāmarq) او را به کوه‌نگاره‌ای (rock relief) راهنمایی کردند که در اصطلاح محلی بدانجا «رگِ بی‌بی» (Rag-i Bibi) گفته می‌شد. اهالی آنجا به یاد داشتند که گروه دیوانه و افراطی طالبان در سال ۲۰۰۱ م./ ۱۳۸۰ خ. چه گونه «خنگ بت و سرخ بت» یا همان دو بودای شهر بامیان را - که از آثار باستانی گرانبها و ارزشمند فرهنگ ایرانی بود - با بمب‌های کینه و نادانی خویش نابود کردند. از این رو برای حفظ این اثر باستانی شامرق از دستبرد و نابودی، دانشمند بریتانیایی را بدانجا راهنمایی کردند. جاناتان لی نیز در بازگشت خود به لندن با باستان‌شناس فرانسوی فرانتس گرِنِه (Frantz Grenet) روبرو شد. فرانتس گرنه رهبری تیم باستان‌شناسی را به دوش گرفت و در سال ۲۰۰۷ م./۱۳۸۶ خ. گزارش مفصلی در ۲۱ صفحه با عکس در این باره منتشر ساخت که من در این نوشتار از آن سود برده‌ام.

«رگ بی‌بی» در چند کیلومتری جنوب پُل خُمری، مرکز ولایت [=استان] بَغلان در شمال شرق کشور افغانستان امروزی است. این اثر تاریخی در مسیر بلخ یا در پارسی کهن و سنگ‌نبشته‌های داریوش بزرگ هخامنشی باختریش (Baxtris در انگلیسی Bactria) به سوی کابل و در ۲۵ کیلومتری سرخ کُتَل، پایتخت شاهان کوشانی قرار دارد.


موقعیت استان بغلان در افغانستان


موقعیت کوه نگاره نسبت به جاده

متاسفانه به خاطر دستبرد زمانه و به احتمال زیاد زمین لرزه و دخالت دست انسان بخش هایی از این اثر از میان رفته است. این نگاره ۶.۵ متر درازا و ۴.۹ متر بلندا دارد. در این نگاره یک سوارکار شاهانه با آرایش ساسانی و دو نژاده با پوشاک کوشانی دیده می‌شوند.


کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی



با توجه به آرایش مو و صحنه‌آرایی و آذین‌های لگام اسب، نظر فرانتس گرنه آن است که سوارکار شاهانه همانا شاپور یکم ساسانی است. و می‌دانیم که شاپور یکم در سال‌های ۲۶۰ م. پادشاهی کوشان را زیردست خود کرد و یک شاهزاده‌ی ساسانی را فرمانروای آنجا کرد و بدین ترتیب پادشاهی کوشان را بخشی از شاهنشاهی ایران ساسانی ساخت.

کوشان‌ها خود قومی ایرانی بودند که در شرق ایران بزرگ و در مرز میان دنیای ایرانی و هندی و چینی قرار داشتند. از کوشان‌ها در شاهنامه به صورت کُشانی نام برده شده است و اشکبوس و کاموس کُشانی از پهلوانان آنان بوده‌اند.

در این کوه‌نگاره کرگدن تک‌شاخی نیز دیده می‌شود که از جانوران هندوستان است و در واقع شاپور یکم ساسانی با این کرگدن به گونه‌ای نمادین چیرگی خود بر سرزمین هندوستان را نشان داده است. باید به یاد داشت که تا سال ۱۹۴۷ م./۱۳۲۶ خ. پیشاور و لاهور و کراچی و ... همه بخشی از هندوستان بودند و کشور پاکستان وجود خارجی نداشت و تنها پس از اِفراز و بخش‌بندی هندوستان (Partition of India) پدید آمد.


سر کرگدن در زیر پای اسب


همبری (مقایسه‌ی) کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی و شاپور یکم در نقش رستم

شاپور در سنگنبشته‌ی روی «دژ نپشت» یا به اصطلاح «کعبه‌ی زرتشت» - که به سال ۲۶۲ م. نویسانده است - می‌گوید که «کوشان‌شهر تا فراز پشکابور = پیشاور» (Kušānšahr tā frāz ō Pašākbûr) را گرفته است و پسرش نرسه را شاه سند و سیستان و توران می‌خواند.

عکس‌های بیشتری از کوه‌نگاره‌ی رگ بی‌بی را می‌توانید در وبگاه شخصی فرانتس گرنه در نشانی زیر ببینید:

http://frantz.grenet.free.fr/2bgal/disp_serie.php?id_album=6

گزارش فرانتس گرنه (به زبان فرانسه) نیز در نشانی زیر در دسترس است:

http://www.persee.fr/web/revues/home/prescript/article/crai_0065-0536_2005_num_149_1_22838

درباره‌ی نام «رگِ بی‌بی» فرانتس گرنه آن را به معنای «رگ بی‌بی فاطمه» (la veine de la Dame [Fatima]) دختر پیامبر اسلام دانسته است. درباره‌ی بخش «بی‌بی» در این نام به نظر من شاید در اصل این نگاره تصویری از اناهیتا وجود داشته است. می‌دانیم که ایرانیان باستان اناهیتا را گرامی می‌داشتند و پرستشگاه‌های اناهیتا در سراسر ایران فراوان بوده است و سرشناس‌ترین آنها در کنگاور بوده است. نامجاهایی که در آنها دختر و بی‌بی دیده می‌شود به اناهیتا مربوط اند مانند کوه بی‌بی شهربانو در نزدیکی تهران یا «پُل دختر» در ایلام و «قلعه‌ی دختر» در نزدیکی شهر باکو در ارّان. پس از اسلام ایرانیان برای حفظ آثار گذشتگان خود از نابودی، آنها را به شخصیت‌های اسلامی نسبت می‌دادند. برای نمونه، قبر کورش بزرگ هخامنشی به نام «مشهد مادر سلیمان» شناخته می‌شد. یا باور به پاکیزه نگه داشتن آب - که اناهیتا ایزد نگهبان آن بود - به شکل این مَثَل رایج درآمد که «آب مهریه‌ی فاطمه زهرا است» (البته این مَثَل برای آسان‌گیری در کار آغاز زناشویی نیز به کار می‌رود یعنی مهریه باید سبک و در دسترس باشد مانند آب).


آناهیتا و بهرام در نقش رستم

درباره‌ی بخش رگ به نظر من باید جست‌وجوی بیشتری کرد. چون رگ به معنای رایج آن یعنی «راهی در تن جانوران برای خون» در این ترکیب معنایی ندارد. البته در فرهنگ دهخدا یکی از معناهای رگ را «شهر» دانسته است و همان واژه‌ای است که در نام شهر ری (شکل باستانی: رگا یا رغا) و در مراغه (مَه رگا/رغا = شهر بزرگ) دیده می‌شود. باید دید که در گویش‌های محلی بغلان آیا رگ معنای خاصی دیگری دارد.

متاسفانه به نظر می‌رسد این اثر مهم باستانی ساسانیان در میان ایرانیان امروز زیاد شناخته نشده است و جست‌وجوی من در صفحه‌های پارسی اینترنت تنها یک صفحه‌ی اصلی (در وبلاگ «باستان‌شناسی ایران» و چند صفحه‌ی رونویس یا کُپی آن) را نشان داد که در همان سال ۲۰۰۷ م/ ۱۳۸۶ خ. به صورت ترجمه‌ای از خبر سپاخ (SPACH = انجمن پاسداری میراث فرهنگی افغانستان) را ترجمه کرده بود و این اثر را تنها برای «تاریخ افغانستان» مهم دانسته بود و از گسترش نفوذ ساسانیان در «افغانستان» در دوران شاپور سخن گفته بود!

با سپاس از دکتر حیدری ملایری که مرا با این نگاره و گزارش فرانتس گرنه آشنا کرد.

پی‌نوشت
درباره‌ی بخش «رگ» دکتر حافظیان گفته است که شاید «رگ» شکل دیگری از «رج» باشد. به نظرم پیشنهاد خوبی است چون رج به همان معنای رده و رسته و رشته و ردیف است و منظور کسانی است که کنار هم صف کشیده‌اند و در این کوه‌نگاره نیز گفتیم که نژادگانی در کنار شاپور صف کشیده‌اند. در فرهنگ دهخدا، درآیه‌ی رج چنین آمده است:

رج: صف. رسته. رده. رجه. قطار (ناظم الاطباء). ردیف. راسته. رگه. مردف. (یادداشت مرحوم دهخدا). رژه
رج بستن: رده بستن، صف زدن، صف بستن.

در عکس زیر هم که در سایت فرانتس گرنه آمده، دست کم از این زاویه‌ی دید، تصویر بانویی به چشم می‌رسد که گویا شرم‌آلود سر به زیر افکنده است که شاید در چشم مردم منطقه «بی‌بی» باشد.

Thursday, September 30, 2010

آیا زبان پارسی میانه (پهلوی) زبانی مرده است؟

پنج‌شنبه ۸/مهرماه/۱۳۸۹ - ۳۰/سپتامبر/۲۰۱۰

گاهی درباره‌ی زبان پارسی میانه یا همان پهلوی گفته می‌شود که زبانی مرده است. به نظر من این سخن بیشتر به خاطر ناآشنایی با زبان پارسی میانه است. از این رو در این نوشتار می‌کوشم با آوردن برخی متن‌های نمونه به این پرسش پاسخ دهم.

یکی از مانع‌های آشنایی ما با زبان پهلوی خط آن است. برای نمونه به این چند جمله از آغاز کتاب «ارداویرافنامگ» نگاه کنید. داستان ارداویرافنامگ به آغاز دوران ساسانیان (نزدیک ۳۰۰ م.) بازمی‌گردد و به احتمال زیاد، متن ارداویرافنامگ در شکل کنونی خود به دوران خسرو یکم انوشیروان (۵۶۰ م.) بازمی‌گردد.



روشن است که اگر به این متن نگاه کنیم برایمان چیز غریب و «مُرده»ای خواهد بود. حال بگذارید چند بند آغاز این کتاب را با حرف‌های آشنای خودمان ترانویسی کنم:


پد نام ی یزدان

ایدون گویند کو ایو-بار اَهلَو زَردُخشت دین پذیرفت اندر گیهان رواگ بکرد تا بَوَندَگیه سه سد سال دین اندر اَبیزَگیه اُد مردم اندر اَبی‌گومانیه بودهِند.

اُد پَس گیزیستگ گُن‌ناگ مینوگ دُروَند گمان کردن مردمان پد این دین رای آن گیزیستگ اَلِکسَندَر هرومیگ موزراییگ-مانیشن ویابانَنید. اُد پَد گران سِزد اُد نبرد اُد ویشیگ اُ اِران-شهر فرستید. اوش اوی ایران-دِهی‌بَد اُزَد. اُد در اُد خوداییه ویشفت اُد اَویران کرد.

اُد این دین چیون اَبِستاگ اُد زَند اَبَر گاو پوست‌ایهای ویراستگ پَد آب ی زرّ نبشتَگ اندر ستخر ی پابگان پَد دژ ی «نبشت» نِهاد ایستاد. اوی پتیارگ وَد-بَخت اَهلومَغ دُروَند اَناگ-کردار اَلِکسَندَر هرومیگ موزراییگ-مانیشن اَبَر آورد اُد بسوخت. اُد چند دستوَران اُد دادوَران اُد هیربَدان اُد موبَدان اُد دین‌بُرداران اُد اَبزارمَندان اُد داناگان ی اِران-شهر رای بکوشت.

می‌بینید که خیلی بهتر شد. حال چند واژه در این متن را توضیح می‌دهم:
- پَد: حرف اضافه که امروزه به صورت «به» کوتاه شده است. اگر پس از آن «ا» بیاید دوباره به همان صورت قدیمی بازمی‌گردد مانند بدو=به او، بدین=به این، بدان=به آن، بدیشان=به ایشان و ..
- ی: نشان اضافه که امروزه به صورت زیر (کسره) نوشته می‌شود.
- اَبیزگیه: اَ پیشوند منفی‌ساز. بیزگ = بیخته. مخلوط شده. ایه: پسوند اسم‌ساز که امروزه به شکل «ـی» کوتاه شده.
- ابی‌گومانیه: اَبی=بی. گومان=گمان.

- اُد: حرف پیوند که امروزه به شکل ـُ کوتاه شده اما به شکل «وُ» نوشته می‌شود. گاهی برخی کسان به اشتباه و برای لفظ قلم آن را «وَ» (va) می‌خوانند و گمان می‌کنند ـُ عامیانه است! حال آن که در شاهنامه و تمام آثار ادب زبان پارسی این حرف ربط ـُ خوانده می‌شود.
به روز نبرد آن یل ارجمند ------------ به تیغ و به خنجر، به گرز و کمند
بُرید و درید و شکست و ببست --------- یلان را سر و سینه و پا و دست

- موزرایه: مصر. موزراییگ-مانیشن: آن که مان یا خانه‌اش در مصر باشد=مصرنشین
- اران-شهر: کشور ایرها. ایران‌شهر. ایران
- ایر: آزاده. آریایی‌. ایرانی
- شهر: سرزمین پهناور که امروزه کشور می‌گوییم.
- دیهی‌بد: دیه‌بد = بزرگ دیه یا سرزمین
- استخر ی پابگان: استخر شهر پابک.
- ایها: نشان جمع که امروزه به شکل «ها» ساده شده است. گاو پوست‌ایها = پوست‌های گاو
- دستوَر: وزیر، موبد بزرگ
- دادوَر: آن که داد بدهد = قاضی
- دین‌بُردار: آن که برنده یا حامل دین باشد

بازنویسی این متن به پارسی نو یا زبان امروزی ما چنین است:
چنین گویند که پس از آن که زرتشت نیکوکار دین پذیرفت آن را در جهان رواج داد. تا سرآمدن سیصد سال، دین در بی‌آمیختگی (=پاکی) بود و مردمان در بی‌گمانی بودند.

پس اهریمن (انگره مینوی) گناهکار گجسته‌ی دروغگوی برای به گمان انداختن مردمان به این دین، آن اسکندر رومی مصر-نشین را از راه به در کرد. او را با وحشیگری و خشونت و هراس فراوان به سوی ایران-شهر فرستاد. او فرمانروای سرزمین آزادگان را زد (=کشت) و آن پادشاهی را آشفت و ویران کرد.

و اوستا و زند این دین را بر پوست‌های گاو پرداخته به آب زر نوشته بودند و در استخر پابگان در دژی (به نام) «نبشت» نهاده بودند. اسکندر رومی مصر-نشین بدکاره‌ی بدبخت زشتکار دروغگوی بدکردار آنها را برآورد و بسوخت. و چند دستور و دادور و هیربد و موبد و دین‌بردار و توانایان و دانایان ایران-شهر را بکشت.

نمونه‌ی دیگری از متن‌های پارسی میانه را از جلد نخست کتاب «سبک‌شناسی» نوشته‌ی استاد شادوران ملک‌الشعرا محمدتقی بهار را می‌آورم.

شعری به نام «در ستایش درخت نور» از یافته‌های تورفان (Turfan) متعلق به پیروان مانی که گویا بخشی از کتاب «شاهپورگان» مانی باشد. یعنی زمان آن به آغاز دوران ساسانیان (۲۴۰ م.) می‌رسد:
خورشیت ی روشن اُد پورماه ی بَرازاگ
روژِندا برازند از تنوار ی اوی درخت
مُروان ی بامیوان اوی وازِند شادیها
وازِند کبوتر [اُد] فرَشَه‌مُرو ی وسپ [گونگ]
سراویند اُد آواژند ... کنیگان
بِستایند [هماگ] تنوار ی اوی [درخت]

- پورماه: ماه پُر. ماه کامل
- مُرو: مرغ. پرنده
- فرشه مرو: مرغ جنگلی، تاووس، قرقاول
- بامیوان: بامی. بامدادی. (صفت شهر بلخ نیز بامیان است به همین معنای روشن و بامدادی)
- وازند: واجند. از واجیدن یا واژیدن به معنای سخن گفتن. واژه از همین ریشه است. باباطاهر نیز در دوبیتی‌های خود گوید: چه واجُم؟ از چه واجُم؟ با که واجُم؟
- وسپ: کوتاه شده‌ی هرویسپ. اما ما بخش نخست آن یعنی «هر» را به کار می‌بریم. ویسپ گونگ = هر گونه.

بازنویسی به زبان امروزی:
خورشید روشن و ماه پُر برازنده
روشنی دهند و برازندگی کنند از تنه‌ی آن درخت
مرغان بامدادی سخن گویند به شادی
سخن گویند کبوتران و مرغان وحشی و همه گونه مرغان
سرود گویند و آواز برکشند ... دختران
بستایند همگی تنه‌ی آن درخت را.

نمونه‌ی دیگر ترانه‌ی «درخت آسوریک» یا درخت آشوریگ است. آسوریک یا آشوریگ صفت نسبی آشور/آسور است که در زبان پهلوی به میان‌رودان و به ویژه شمال آن گفته می‌شده یعنی آنچه امروز کردستان عراق خوانده می‌شود. این منطقه بعدها در زبان پارسی «شهرآشور» و به صورت کوتاه شده «شهرَزور» درآمده که فلسفه‌دان و پزشک بزرگ ایرانی یعنی «شمس‌الدین محمد شهرَزوری» از بستگان شهاب‌الدین یحیا سهروردی از همین منطقه برخاسته است.

این هم بخشی از درخت آسوریک:
درختی رُست است تَراَو شَترو آسوریک
بُنَش خوشک است، سرش هست تر
وَرگش کنیا (نَی) مانَد، بَرَش مانَد انگور.
شیرین بار آورد.
مرتومان وینای آن ام درخت ی بولند
بوژ اَواَم نپردت کو از هچ تو اوَرتَر اَم پت وَس گونَگ هیر.

توضیح برخی واژه‌ها:
- تراو: ترا. آن سو. (شبیه پیشوند trans در لاتین) امروزه به صورت پیشوند به کار می‌رود مانند ترابری. ترادیسی
- شترو: کوتاه شده‌ی آن امروزه «شهر» است. سرزمین
- بوژ: بز
- پت: پد. به
- وس: بسی

بازنویسی به زبان امروزی:
درختی رسته است آن سوی سرزمین آشور
بن (ریشه)اش خشک است و سرش تر است.
برگش به نی می‌مانَد (شبیه است) و بر (میوه)اش به انگور.
بار شیرین می‌آورد
مردمان بینی/گویا من آن درخت بلندم
بُز با من نبرد (رقابت) کند که من از تو برترم به بسی گونه چیز.

هم چنین نگاه کنید به نوشتاری پیشین درباره‌ی کتاب «شهرستانهای ایران‌شهر» که از دوران ساسانیان به یادگار مانده است.

البته یادآور می‌شوم که زبان پارسی میانه زبانی است که به مدت هشت صد سال (از ۲۰۰ پیش از میلاد و زمان اشکانیان تا ۶۰۰ م. در پایان دوران ساسانیان) در ایران رواج داشته و در طول زمان تغییرهایی کرده است. اما همان گونه که می‌بینید این زبان بسیار به زبان امروزی ما نزدیک است. حتا برخی از ساختارهای دستوری و گونه‌های پهلوی واژه‌ها در برخی زبان‌های دیگری ایرانی (لری، کردی، گیلکی، مازندرانی و ...) و گویش‌های شهرهای ایران‌زمین برجا مانده است.

نمی‌خواهم تفاوت‌های دستوری و واژگانی زبان پارسی میانه و پارسی نو را نادیده بگیرم. این گونه تغییرهای واژگانی و دستوری و تغییر معنای واژگان در هر زبانی، به ویژه در درازنای تاریخی مانند این، طبیعی و پذیرفتنی است و به گفته‌ی استاد بهار «ناموس تطوّر» (قانون فرگشت یا evolution) همواره در کار است. اما به نظر من شباهت و پیوستگی بسیار بیشتر از تفاوت و گسستگی است. به همین خاطر نیز استاد دکتر پرویز ناتل خانلری در کتاب تاریخ زبان پارسی می‌نویسد که زبان‌های پارسی کهن و پارسی میانه (پهلوی) نمرده‌اند بلکه در کالبد زبان پارسی نو به زندگی خود ادامه می‌دهند.

نکته در اینجا است که چون زبان پارسی میانه یا پهلوی با خطی متفاوت نوشته می‌شود بسیاری ما از آن بی‌خبریم و این گمان در ما پدید آمده که زبانی است بسیار متفاوت و «مُرده» که ما هیچ از آن نمی‌فهمیم. اگر متن‌های پهلوی را با حرف‌های پارسی امروزی ترانویسی کنیم، خواهیم دید که چه اندازه افسانه‌ی «مُرده بودن» این زبان بی‌پایه است. زمانی پیش از آمدن رایانگر به ایران و رواج آن در میان مردم و بسیار پیش از پدید آمدن اینترنت و مجبور شدن مردم به نوشتن زبان پارسی به خط لاتین، عده‌ای برای سر به سر گذاشتن دوستان جمله‌های پارسی را با خط انگلیسی می‌نوشتند و یکی از آنها چنین بود: zur nazan farsi neveshtam! (زور نزن! فارسی نوشتم.) حال داستان زبان پهلوی و زبان امروزی ما تا اندازه‌ای شبیه این زور زدن‌ها است! منظورم این است که خط نباید با زبان اشتباه شود و متفاوت بودن خط نباید شبهه‌ی متفاوت بودن زبان را سبب شود.

به نظر من یکی از پیامدهای مهم پذیرفتن زنده بودن زبان پهلوی، روی آوردن بیشتر مردم امروز به میراث ادبی این زبان و آشنا شدن با آن است. پیامد دیگر، باز شدن گنجینه‌ی این بخش از زبان برای کاربرد در واژه‌سازی برای زمینه‌های علمی و فنی تواند بود.

پی نوشت
دوست خواننده‌ای در بخش نظرها گفته که کاش فرهنگستان به توانایی زبان پهلوی در واژه‌سازی توجه کند. متاسفانه فرهنگستان کنونی بسیار از خود لَختی و کندی نشان می‌دهد و محافظه‌کارانه عمل می‌کند و برای زدودن برخی ساختارهای تحمیلی زبان عربی به زبان پارسی واکنشی نشان نمی‌دهد. موضوع توجه به زبان‌های ایرانیِ دیگر، به ویژه زبان پهلوی، چیزی است که نزدیک هشتاد سال پیش استاد ابراهیم پورداوود بدان اشاره کرد. حتا چهل سال پیش نیز دکتر صادق کیا و دکتر محمد مقدم در فرهنسگتان دوم همین کار را دنبال کردند. اما به کارشان انگ «باستانگرایی» زده شد. امروزه نیز همان گونه که پیشتر نوشته‌ام دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی و دکتر محمد حیدری ملایری همین روش را پی گرفته‌اند و دستاوردهای بزرگی داشته‌اند. ولی کسانی چون داریوش آشوری کار آنان را «دلیرانه» اما غیرعملی و ناکاربردی می‌داند و ترجیح می‌دهد خود به ساختن ترکیب‌های شترگاوپلنگی چون «مدرنیّت» و «سیستمانه» بپردازد. خوشبختانه نسل امروزی دانشجویان و دانشگاهیان به اهمیت دیدگاه پورداوود و کارهای دکتر ادیب سلطانی و دکتر حیدری ملایری پی برده و به پیشواز آنها رفته است.

هم چنین ن.ک. «دلشوره‌های واژه‌سازی»پاسخ من به برخی نظرهای داریوش آشوری درباره‌ی کارهای دکتر ادیب سلطانی و دکتر حیدری ملایری و نیز «با خشت و کاهگل نمی‌توان آسمانخراش ساخت» نوشته‌ی دکتر حیدری ملایری در همین وبلاگ درباره‌ی واژه‌سازی.

Thursday, August 12, 2010

موزه‌ی هرمیتاژ و آثار ایرانی

پنج‌شنبه ۲۱/امرداد/۱۳۸۹ - ۱۲/آگوست/۲۰۱۰

می‌دانیم که راه معروف به «جاده‌ی ابریشم» در واقع بیش از یک راه بود و گاه از اصطلاح درست‌تر «جاده‌های ابریشم» استفاده می‌شود. راه‌های زمینی از چین آغاز می‌شدند و پس از گذشتن از منطقه‌های ایرانی‌نشین (فرغانه و سغد و خوارزم و..) و زیر فرمان ایران در دوران اشکانیان و ساسانیان در نهایت به اروپا و سرزمین‌های زیر فرمان روم می‌رسیدند.

در دوران نوین و از سده‌های هژدهم میلادی به بعد، بیشتر این سرزمین‌ها زیر فرمان روسیه‌ی تزاری و سپس روسیه‌ی شوروی درآمدند. موزه‌ی دولتی هرمیتاژ (The State Hermitage) در روسیه یکی از موزه‌های مشهور و بزرگ جهان است که به خاطر همین کنترل روسیه بر راه‌های زمینی ابریشم پر است از آثار به جا مانده از دوران‌های مهم تاریخ ایران و فرهنگ قوم‌های ایرانی ساکن بر کنار این راه‌ها و درگیر در تجارت ابریشم.

موزه‌ی هرمیتاژ در سال ۱۷۶۸ در زمان کاترین (ایکاترینا) بزرگ، امپراتور روسیه‌ی تزاری، در شهر سن پیترزبورگ پی افکنده شد و هم اکنون دارای نزدیک ۳ میلیون قطعه اثر هنری و باستان‌شناختی است. از این سه میلیون شی ۷۳۷ هزار قطعه باستان‌شناختی و یک میلیون و صد هزار قطعه سکه هستند. (آمار دقیق در این صفحه موزه).

این صفحه در دانشگاه ایالت واشنگتن امریکا ویژه‌ی موزه‌های مربوط به جاده‌ی ابریشم است و این صفحه به موزه‌ی دولتی هرمیتاژ می‌پردازد. خوبی این صفحه در دانشگاه واشنگتن آن است که بر پایه‌ی منطقه‌ی جغرافیایی آثار موزه‌ی هرمیتاژ را دسته‌بندی کرده و در هر بخش فهرست به نسبت کاملی از آثار آن منطقه به همراه تصویر و توضیح آنها داده است که پیدا کردن آنها در خود موزه‌ی هرمیتاژ زمان زیادی می‌خواهد.

یکی از گردایه(کلکسیون)های موزه‌ی هرمیتاژ به گردایه‌ی اسمیرنُف مشهور است و آثار فراوانی از دوران ساسانیان را دربردارد. در زیر چند نمونه از آنها را می‌آورم و علاقه‌مندان را به نشانی‌های یاد شده در بالا در دانشگاه واشنگتن راهنمایی می‌کنم:


بهرام پنجم (بهرام گور) و همدمش به نام آزاده در شکار


ساعت خسرو یکم (انوشه‌روان=انوشیروان)


بزم شاهانه با خوانسالاران و رامشگران (نوازندگان)


تُنگ با زن پایکوب (رقصنده)


کوزه‌ی سیمین با نقشی شبیه درگاه کاخ داریوش که می‌تواند نشانی از آگاهی ساسانیان از سنت هنری نیاکان هخامنشی باشد.

برای دیدن تصویر با اندازه‌ی بزرگتر روی آنها کلیک کنید. و البته تصویرهای فراوان در نشانی‌های داده شده در بالا یافت می‌شوند.

Tuesday, July 20, 2010

پزشکی در زمان ساسانیان

سه‌شنبه ۲۹/تیرماه/۱۳۸۹ - ۲۰/جولای/۲۰۱۰

یکی از کتاب‌های اوستا به نام «هوسپارم نسک» دارای اطلاعات و آگاهی‌هایی درباره‌ی پزشکی و پزشکان در زمان ساسانیان است. برای نمونه در این کتاب آمده است که اهورا مزدا برای «خواباندن» هر درد دست کم یک گیاه آفریده است.

به نوشته‌ی «دینکرد»، پزشک دانا کسی است که بتواند به دقت بیماری را بررسی و معاینه کند و کتاب‌های فراوانی خوانده باشد. باید اندام‌ها و عضوهای بدن و مفصل‌ها و پیوندها را به خوبی بشناسد و درباره‌ی داروها و گیاهان آگاهی داشته باشد. محبوب و شیرین سخن باشد و با بیماران با شکیبایی و مهربانی رفتار کند. پزشکان را به دو دسته تقسیم می‌کردند: پزشک بدن و پزشک روان. هر دو گروه باید آزمون‌های لازم را در مهارت و زبردستی گذرانده باشند. پزشک بدن باید نخست در درمان یک نفر کافر کامیاب شده باشد تا اجازه پیدا کند که مومنان را هم درمان کند. در «وندیداد» شرط این کار، عمل موفقیت‌آمیز روی سه کافر است. به پزشکان گواهی‌نامه و اجازه‌ی پزشکی داده می‌شد. اگر پزشکی سه نفر را عمل می‌کرد و هر سه می‌مُردند دیگر تا پایان عمر اجازه‌ی پزشکی به او داده نمی‌شد.

در «نکادوم نسک» آمده است که می‌توانند «مرگ‌ارزانیان» (مجرمان و جنایتکاران مستحق اعدام) را برای آموزش و آزمون‌های پزشکی زنده نگاه دارند.

اگر پزشک در بازدید از بیماران رنجور درنگ و تعلل می‌کرد او را جنایتکار می‌دانستند. پزشک مجبور بود در صورت نیاز هر روز به بازدید از بیماران خود برود. در عوض باید به او خوراک خوب می‌دادند و اسبی تندرو می‌بخشیدند و خانه‌ای در بخش مرکزی شهر داده می‌شد تا بتواند به آسانی به همه‌ی بیماران خود سر بزند.

دستمزد پزشکان شامل غله‌های نیکو و جامه‌های زیبا و اسب تندرو بود. بخشی از دستمزد پزشکان را باید رییس روستا یا استان یا کشور می‌پرداخت و پزشک حق نداشت بیش از مبلغ معینی از فقیران و تنگدستان دستمزد بخواهد. بستگی به حوزه‌ی کار پزشک دستمزد او فرق می‌کرد. اگر همه‌ی بدن را درمان می‌کرد یک میزان دستمزد داشت و اگر تنها عضو یا اندامی را درمان می‌کرد مزد دیگری.

پزشک نباید پول را بسیار دوست داشته باشد. بهترین پزشک کسی است که این کار را تنها برای خدا و ثواب آن پیش گرفته باشد. پس از او پزشکی است که هم به مال دلبستگی دارد و هم به ثواب اما به شرط آن که دلبستگی او به مال کمتر از دلبستگی به کار نیک باشد. پست‌ترین پزشک کسی بود که تنها به مال دنیا دلبستگی دارد.

اگر به جست‌وجوی پزشک ایرانی می‌رفتند و یافت نمی‌شد مجاز بودند به پزشک خارجی بروند. اما اگر پزشک ایرانی در دسترس بود و به پزشک خارجی می‌رفتند گناهی مرتکب شده بودند. (البته، گاهی شاهان ساسانی خود از این قاعده برکنار بودند و پزشکان یونانی یا سریانی را برتری می‌دادند.)

کتاب‌های پزشکی هندی و یونانی به پارسی میانه (پهلوی) ترجمه شده بود اما در برخی موارد آموزه‌های پزشکی یونانی تغییر داده شده بودند تا با باورهای دین زرتشتی ساسانی همخوانی داشته باشند. این ترجمه‌ها (و نیز ترجمه در دیگر زمینه‌ها) باعث پدید آمدن «زبان علمی» پهلوی شده بود که خود این زبان بعدها در ترجمه از پهلوی به عربی بر شکل‌گیری زبان علمی عربی و اسلامی تاثیرگذار بود (ن.ک. فصل سوم در جلد سوم کتاب «تاریخ تمدن‌های آسیای میانه» با عنوان «زندگی اندیشه در ایران ساسانی» نوشته‌ی زنده‌یاد احمد تفضلی و ا. ل. خرومُف).

در پزشکی این دوران، مانند پزشکی بقراطی، درمان سه مرحله داشت: نخست می‌کوشیدند درد را با دارو درمان کنند. اگر با دارو درمان نمی‌شد با آهن (یعنی کارد و جراحی) آن را درمان می‌کردند. پس از آهن، درمان با آتش بود. اگر با آتش هم خوب نمی‌شد دیگر آن درد را درمان‌ناپذیر می‌دانستند. این نکته‌ای است که در دوران‌های بعدی نیز رایج بوده است. شاهد آن بیتی از حافظ است که می‌گوید:

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می ------------ علاج کی کُنَمَت؟ «آخِر الدواء اَلکَی»

یعنی درمان پایانی سوزاندن و داغ آتش است. پس از آن دیگر درمانی نیست. در وندیداد درمان از سه راه دانسته شده است: گیاهان، کارد، کلام مقدس. اهمیت کلام مقدس از دو درمان دیگر بیشتر بود. یعنی باور داشتند که اگر روان بیمار درمان شود تن او نیز بهبود خواهد یافت.

رییس و مِهتر همه‌ی پزشکان کشور را «دُرُست‌بَد» یا «ایران دُرُست‌بَد» می‌خواندند که رییس پزشکان بدن بود (پسوند «بَد» به معنای بزرگ است مانند اسپهبَد به معنای بزرگ سپاه. این پسوند در پارسی نو یا دری به صورت بُد تلفظ می‌شود). رییس پزشکان روان همان «موبَدان موبَد» بود. نامدارترین درست‌بَد ایران در زمان خسرو یکم انوشه‌روان (انوشیروان) برزویه نام داشت که کتاب «کلیله و دمنه» (کلیلگ و دمنگ) را از هند آورد و به زبان پارسی میانه (پهلوی) برگرداند.

مشهورترین مرکز آموزش پزشکی نیز مدرسه‌ی «گُندی شاپور» (جندی‌شاپور) در خوزستان بود که در زمان شاپور یکم ساسانی پی افکنده شده بود اما در زمان خسرو یکم انوشیروان به اوج شهرت رسید. گفتیم که یکی از نوآوری‌های ساسانیان سازمانی بود به نام «بیمارستان». مار نشان تندرستی بود و «بیمار» یعنی کسی که تندرست نیست. بیمارستان در دوران اسلامی نیز برقرار بود و پس از جنگ‌های صلیبی به اروپا راه یافت. گندی‌شاپور یکی از بیمارستان‌های مشهور ایران بود که پس از اسلام نیز برقرار بود و پزشکان سرشناسی از آن بیرون آمدند. در دوران خلیفه‌های عباسی نیز پزشکان خلیفه از دانش آموختگان گندی‌شاپور برگزیده می‌شدند. مشهورترین این پزشکان در دوران اسلامی یک ایرانی مسیحی به گیورگیس (جورجیس) و پسرش به نام بُختیشوع [به معنای نجات یافته‌ی به دست ایشوع=عیسا] بودند.

منصور دوانیقی در سال ۱۴۸ ق. به بیماری معده گرفتار شد و پزشکان دربار در درمان وی فروماندند. و وی را به رییس بیمارستان گندی شاپور یعنی جورجیس راهبری کردند. جورجیس با واگذاشتن ریاست بیمارستان به پسر خود بختیشوع به خدمت خلیفه درآمد و به اصرار خلیفه چندی در بغداد بماند. جورجیس در ۱۵۲ ق. بیمار شد و به گندی شاپور بازگشت. در این هنگام منصور از او خواست که پسر خود بختیشوع را به جای خویش به بغداد فرستد، اما جورجیس رضایت نداد و شاگرد خویش «عیسی بن شهلانی» را فرستاد. بختیشوع یک بار در دوره‌ی مهدی و پس از آن در زمان هارون الرشید در سال ۱۷۱ ق. به بغداد رفت و به درمان خلیفگان عباسی پرداخت.

- خاستگاه:
فصل هشتم کتاب «ایران در زمان ساسانیان» نوشته‌ی آرتور کریستنسن، ترجمه‌ی رشید یاسمی.
فرهنگ دهخدا، درآیه‌ی بختیشوع