سهشنبه ١٧/دی/١٣٩٨ – ٧/ژانویه/٢٠٢٠
در این جستار میخواهم به معرفی کتاب جالبی بپردازم که سَبک آن معمولاً در کتابهای فارسی چندان رایج نیست و آن هم «داستان تاریخی» است. مزیت داستان تاریخی در آن است که خواننده در قالب داستانی پرکشش با برههی خاصی از تاریخ آشنا میشود و رویدادهای تاریخی را از زبان شخصیتهایی مرکب از خیالی یا واقعی میخواند و میشنود و بدین ترتیب تاریخ بهتر در خاطرش نقش میبندد. البته این به شرطی است که نویسنده موضوع را به خوبی پژوهیده باشد نه این که تنها خیالبافی کرده باشد. در زبانهای انگلیسی و فرانسه (و به گمانم دیگر زبانهای اروپایی) این گونه یا ژانر داستانی به خوبی جا افتاده است و اثرهای فراوانی نوشته شده که بسیاری به فیلم هم تبدیل شدهاند.
هفتهی گذشته کتابی به دستم رسید که موضوع آن داستان تاریخی است. اما اصل کتاب نه در ایران، که در کشور تاجیکستان نوشته شده است. نام این کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» است.
بر پایهی پیشگفتار و دیباچهی کتاب، این کتاب را نخستین بار عطا همدم و لئونید چیگرین، نویسندگان سرشناس تاجیکستان، به سال ١٣٨۵ خ. / ٢٠٠۶ م. به زبان روسی در تاجیکستان منتشر کردند. چهار سال پس از آن، یعنی به سال ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م. همین دو نویسنده کتاب را به زبان پارسی (به گویش تاجیکی با خط سیریلیک) برگرداندند و در تاجیکستان چاپ کردند.
در همان سال ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م. آقایان روشن تیموریان و یوسف امیری در کانادا با توافق عطا همدم و لئونید چیگرین کار بازنویسی داستان به خط پارسی را آغاز کردند و پس از دو سال تلاش، توانستند این کتاب را آماده کنند و برای راحتی خوانندگانی که با گویش تاجیکی زبان فارسی آشنا نیستند، واژهها و اصطلاحهای گویش تاجیکی را به صورت واژهنامه و نیز پانوشت به کتاب افزودند. همچنین نامهای تاریخی و جغرافیایی (مانند نام شهرها، فرمانروایان و سرداران و فرماندهان و ...) به صورت پانوشت به متن افزوده شده تا خوانندگان اطلاعات بیشتری پیدا کنند و در صورت نیاز بتوانند به منبعهای مربوط مراجعه کنند.
موضوع کتاب زندگانی شخص آهنگری است به نام «آذر» که در سدهی یکم پیش از میلاد (زمان اشکانیان) در شهر استروشن (امروزه بخشی از تاجیکستان) کارگاه آهنگری داشته است. پادشاه فرغانه به پادشاه استروشن درخواست کمک برای جنگ میفرستد. پادشاه استروشن عدهی زیادی را به کمک او میفرستد که آذر هم در آن میان است. آذر در جنگ فرغانه با چین اسیر چینیان میشود و در چین به بردگی فروخته میشود و به کار در معدن گماشته میشود. اما چون آهنگر ماهری بوده است جایگاه خوبی پیدا میکند و در جنگ چینیان با قبیلههای کوچنشین هون در آسیای میانه اسیر هونها میشود. هونها او را به بازرگانان یونانی در جادهی ابریشم میفروشند و یونانیان او را به اروپا میبردند و به بردهفروشان رومی میفروشند. آذر در شهر رُم به همان مدرسهی گلادیاتوری راه پیدا میکند که اسپارتاکوس هم بوده است و در آنجا با اسپارتاکوس دوست میشود. سپس در شورش بردگان روم در کنار اسپارتاکوس میجنگد. اما پس از سرکوب شورش بردگان، آذر مورد عفو سنای روم قرار میگیرد و عنوان شهروند روم را مییابد.
بدین ترتیب این کتاب اهمیتی دوچندان مییابد. یعنی هم باعث آشنایی فارسیزبانان با گویش تاجیکی میشود و هم خوانندگان با بخشی از تاریخ ایران زمین بزرگ و چین و روم باستان آشنا میشوند.
باید به هر چهار نفر یعنی آقایان عطا همدم و لئونید چیگرین که زحمت پژوهش تاریخی و نگارش این اثر زیبا و خواندنی را کشیدهاند و نیز آقایان روشن تیموریان و یوسف امیری که زحمت بازنویسی این کتاب از خط سیریلیک فارسی به خط رایج فارسی را بر خود هموار کرده و با افزودن پانوشتها باعث غنیتر شدن متن کتاب شدهاند دست مریزاد گفت.
نام کتاب: آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس
نویسندگان: عطا همدم، لئونید چیگرین
سال نشر به زبان روسی: ١٣٨۵ خ. / ٢٠٠۶ م.
سال نشر به فارسی سیریلیک: ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م.
بازنویسی به خط فارسی: روشن تیموریان و یوسف امیری (١٣٩١ خ. / ٢٠١٢ م.)
سال نشر به خط فارسی: ١٣٩٨ خ. / ٢٠١٩ م.
تعداد صفحه: ۵٨٠
بخشی از پیشگفتار دکتر محسن حافظیان بر کتاب
آقای روشن تیموریان در نشستهای فرهنگی و ادبی و همزمان در نشریههای فارسیزبان و روسیزبان در شهرهای مونترال و تورونتوی کانادا، دربارۀ آذر استروشنی و کارنامه و سرنوشت این چهرۀ تاریخی سرزمین سُغد ایران باستان و کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» اخبار و گزارشهایی تهیه و ارائه کرد. با پا گرفتن «بنیاد ایرانپژوهی سهروردی» در مونترال، به سال ١٣٨٨ (٢٠٠٩ م.)، کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» در نشست هفتم بنیاد، در تاریخ ١١ امرداد ، معرفی شد. در این نشست که با حضور دوستانی از افغانستان و ایران و تاجیکستان برگزار گردید، آقای روشن تیموریان، هم دربارۀ پسزمینههای این داستان و هم دربارۀ مَنش آذر استروشنی و بافت فرهنگی آن دوران سخنرانی کردند. به پیشنهاد آقای روشن تیموریان، پس از نشر نسخۀ فارسی تاجیکی کتاب به سال ١٣٨٩ ( ٢٠١٠ م.) در تاجیکستان، برگرداندن این کتاب از نویسۀ سیریلیک به نویسۀ فارسی، با اجازۀ نویسندگان و ناشر کتاب، در دستور کار بنیاد ایرانپژوهی سهروردی (مونترال) قرار گرفت و انجام کار سرگرفت.
این هم بخشی از دیباچهی کتاب نوشتهی روشن تیموریان و یوسف امیری:
کتابی که هم اکنون پیش رو دارید دستاورد دو سال تلاش ما برای تبدیل داستان از خط سیریلیک فارسی به خط رایج و سنتی فارسی و غنیتر کردن محتوای آن از راه افزودن پانوشتها و واژهنامه است. ما کوشیدهایم با برگرداندن این داستان از خط سیریلیک به خط فارسی فاصلههای مصنوعی و سیاسی میان فارسی زبانان تاجیکستان و دیگر فارسیگویان جهان را کم کنیم و میان آنان پل بزنیم و به آنان نشان دهیم که چه اندازه میراث مشترک دارند. میدانیم که زبان پدیدهی زنده و پویایی است و در هر جغرافیایی، گوناگونی خویش را مییابد. طبیعی است که گویش تاجیکی زبان فارسی نیز ویژگیهای محلی خود را داشته باشد. ما سبک نگارش و گویش تاجیکی نثر داستان را نگه داشتهایم تا خوانندگان با گویش تاجیکی، چون گل شادابی از گلستان فارسی زبانی، آشنا شوند زیرا که گوناگونی، زیبایی میآفریند.
دیباچه همچنین شامل پژوهشی است از یوسف امیری دربارهی ویژگیهای گویش تاجیکی زبان فارسی و برخی تفاوتهای آن با گویش ایرانی زبان فارسی که نکتههای جالبی برای خوانندگان توضیح داده شدهاند.
این کتاب شامل چند درآمد (پیشگفتار، دیباچه، از مولفان)، سه بخش، یک پسگفتار و واژگاننامه است.
- پیشگفتار
- دیباچه
- «آهنگر آذر اُستروشنی و کاوهی آهنگر»
- از مؤلفان
- بخش اول: هوا و هوس تقدیر
- بخش دوم: گلادیاتور
- بخش سوم: شریان زندگی
- پسگفتار: داستان جسارت، خرد و کاردانی
- واژگاننامه
- آشنایی با پدیدآورندگان
نمونهای از متن کتاب
در زیر چند بند نمونه از بخشهای مختلف کتاب میآورم.
از بخش اول: هوا و هوس تقدیر
جارچی، که از او کمی دورتر ایستاده بود، خود همان زمان سخنان او را در سراسر میدان اعلام کرد:
ساکنان اُستروشن شریف! ما شما را اینجا برای آن جمع آوردهایم که از خبر سپارش شاهنشاه آگاه نماییم. دولت دَوَن، یا خود همسایهی ما، فرغانه، باز گرفتار حملهی غاصبان بیگانه گردید. همهی شما در یاد دارید که ده سال از این پیش، چه خیل قشونهای چینی دوردست خواستند همسایههای ما را غلام کنند و مملکت شکوفان آنها را به خاکستر و چَنگ مبدل نمایند. آن وقت کوشش آنها بی نتیجه برآمد و به زور از دَوَن جان به سلامت بردند. اکنون چینیان قشون زیادتر جمع آورده، دوباره میخواهند که پایتخت فرغانه - شهر ایرشی - را محاصره بکنند. قشون اجنبی بی حد و کنار است و خود فرغانیان در تنهایی به فشار آنها تاب آورده نمیتوانند. شاه دولت دَوَن، موگوا جلالتمآب، به شاهنشاه بزرگ سغدیان، به اِخشید همایونی و محبوب ما، بگذار عمرش دراز و خوشبخت و کامگار باشد، با التماس مراجعت نمود، که ...
در اینجا صدای جارچی در گلویش درماند و نفس راست کرده، دوام داد:
به فرغانیان، عَلی قدر حال، یاری رساند. اِخشید به التماس موگوا رضایت داد. به هر یک شهر و ولایت سغدیانِ آفتابی سپارش داده شده است که برای مدافعهی قلعهی ایرشی سربازان و کاسبان را جدا نمایند. سربازها با همراهی فرغانیان حملهی دشمن را برمیگردانند، اما دستان ماهر کاسبان برای آنها سلاح تیار میکنند و دیوارهای ویران شدهی قلعه را، اگر این واقعه رخ دهد، برقرار مینمایند.
....
برابر شنیدن این سخنان، ویرکَن، که در پهلوی آذر میایستاد، یک قد پرید.
- شنیدی، چه خیلی نغز!
- چه جای نغزی دارد؟ با آواز پَست جواب داد آذر.
- پول بسیار کار کردن ممکن.
- به عوض جان …
- این خیلی نه! در آهنگرخانه به اُستا چه تهدید میکند؟ کارَت یَراقسازی و به تیرها پیکان برآری. بعضاًً لازم میآید که شمشیر را نیز تیز کُنی.
اما پول کلان میگیریم، حتّا طلا دادنشان ممکن. حاضر که زمستان است، بیکار نشستهایم و یکباره چنین امکانات خوب پیدا شد.
(ص ٣۵)
از بخش دوم: گلادیاتور
[سرپرستی یک خانواده از قوم کوچنشین هون در آسیای میانه را به آذر سپردهاند]
آذر آهسته، با تحمل، یک طرف چادر را کُشاده، وارد آن گشت. زنِ جوان او و دو فرزند او به یک گوشه غُن شده مینشستند. چشمان آنها میدرخشیدند. در چهرهشان آثار ترس و هراس بر مَلا خوانده میشد. آنها هنوز نمیدانستند، از سردار نوعایله چه را انتظار شدن ممکن. در حالا که او از قبیلهی هونها نبود، بیگانه بود. آذر راست ایستاده، به اندیشه رفت. چه باید کرد؟ با آنها چه طور معامله کند؟ در حالا، که او زبان کوچمنچیان را نمیدانست. و آن لحظه یگانه کاری را کرد که به خیال او آمد: سر بچهها را پدروار، مهربانانه صله کرد و همچونان مهربانانه دست به رخسار زن رساند. بچهها، پسربچه تخمیناً ده ساله و دخترچه قدری از او کلانتر، چون حیوانبچهها به هم جَفس شده، حرارت کف دستان او را به خوبی احساس مینمودند. آذر به کپهی بین خرگاه خم شده و به پشتش به ستون کج چوبی تکیه داده چشمانش را پوشید. اکنون، وقتی که شدت عصبهایش قدری پَست شد، وی بر مَلا خستگیِ وجودِ خویش را احساس نمود. حمایهی قلعه، مبارزه با هونها در نزد خرسنگ، صحبت با داهی، سپس راه دور و دراز از بین بیابان و بالاخره شاهد رقص بالای تابوت در منارهی مرگ شدن. برای یک روز این همه خیلی بسیار بود. به بالای این بار، عایلهی نو بر دوش او افتاد، عایلهای که وی باید از ترس جان غمخواری آن را پُرّه به ذمه بگیرد... سرش چرخ میزد، شعورش هر سو در شنا بود. به نظر او چنین میرسید که تمام هستیاش را بوی اِفلاسی فرا گرفته است. (ص ١٩۵)
0 نظر:
Post a Comment