سهشنبه ٢۴/مهر/١٣٨۶ - ١۶/اکتبر/٢٠٠٧
مثنوی مولوی – دفتر یکم
بود بقالی و وی را طوطیای ----------- خوشنوایی سبز و گویا طوطیای
بر دکان بودی نگهبان دکان ----------- نکته گفتی با همه سوداگران
در خطاب آدمی ناطق بُدی ----------- در نوای طوطیان حاذق بُدی
جست از سوی دکان، سویی گریخت ----------- شیشههای روغن گل را بریخت
از سوی خانه بیامد خواجهاش ----------- بر دکان بنشست فارغ خواجهوش
دید پر روغن دکان و جامه چرب ----------- بر سرش زد، گشت طوطی کل ز ضرب
روزکی چندی سخن کوتاه کرد ----------- مرد بقال از ندامت آه کرد
ریش بر میکند و میگفت ای دریغ ----------- کافتاب نعمتم شد زیر میغ
دست من بشکسته بودی آن زمان ----------- که زدم من بر سر آن خوش زبان
هدیهها میداد هر درویش را ----------- تا بیابد نطق مرغ خویش را
بعد سه روز و سه شب حیران و زار ----------- بر دکان بنشسته بُد نومیدوار
مینمود آن مرغ را هر گون نهفت ----------- تا که باشد اندر آید او بگفت
جولقیای سر برهنه میگذشت ----------- با سر بی مو چو پشت طاس و طشت
آمد اندر گفت طوطی آن زمان ----------- بانگ بر درویش زد چون عاقلان
کز چه ای کل با کلان آمیختی؟ ----------- تو مگر از شیشه روغن ریختی؟
از قیاسش خنده آمد خلق را ----------- کو چو خود پنداشت صاحب دلق را
کار پاکان را قیاس از خود مگیر ----------- گر چه ماند در نبشتن شیر و شیر
چون بسی ابلیس آدمروی هست -------- پس بهر دستی نشاید داد دست
حرف درویشان بدزدد مرد دون --------- تا بخواند بر سلیمی زان فسون
کار مردان روشنی و گرمی است ---------- کار دونان حیله و بیشرمی است
0 نظر:
Post a Comment