Wednesday, February 26, 2014

خطای نویسنده‌ی بی.بی.سی پارسی یا خطای مترجمان کتاب «دُن آرام»؟

چهارشنبه ۷/اسفند/۱۳۹۲ - ۲۶/فوریه/۲۰۱۴

هفته‌ی پیش، در بخش فرهنگ و هنر بی.بی.سی پارسی، به مناسبت سالروز مرگ میخاییل شولوخوف (به خط روسی: Михаи́л Алекса́ндрович Шо́лохов به خط لاتین: Mikhail Aleksandrovich Sholokhov)، نویسنده‌ی سرشناس شوروی، مقاله‌ای به قلم آقای مهرداد فرهمند پخش شد به نام «شولوخوف و خطای مترجمان ایرانی» که نخست به معرفی کتاب «دُن آرام» و ترجمه‌های آن به زبان پارسی پرداخته بود و در ادامه چنین نوشته بود:

در هر سه نسخه، واژه کازاک، به اشتباه قزاق ترجمه شده است حال آن که این دو واژه به دو قومیت کاملا متفاوت و بی ارتباط با یکدیگر تعلق دارند. کازاک‌ها قومی از نژاد سفید اروپایی با تبار اسلاوند (به باور برخی تاریخدانان با قومیت‌های دیگری نیز در آمیخته‌اند) و زیستگاهشان اوکرایین کنونی و جنوب غرب روسیه، بویژه جلگه[‌ی] رود دن است. این قوم قرن‌ها در دوران روسیه[ی] تزاری از نوعی خودمختاری برخوردار بود، جنگاورانش زبانزد بودند و به همین دلیل، بخش مهمی از ارتش روسیه را به خود اختصاص دادند و در جنگ‌های توسعه‌طلبانه[ی] تزارها نقشی بسزا ایفا کردند.

از سوی دیگر، قزاق‌ها قومی از نژاد زرد آسیایی با تبار ترکی اند که زیستگاه‌شان آسیای میانه بوده و هست و تا قرن نوزدهم که خان نشین‌هایشان به تصرف روس‌ها در آمد، حضوری در تاریخ روسیه نداشتند. در زبان روسی قزاق‌ها را کازاخ می‌گویند که از لحاظ ریشه[ی] لغوی هیچ ربطی به کازاک، نام قومی که محور دن آرام قرار گرفته است ندارد، حال آن که به‌آذین و دیگر مترجمان ایرانی که عمدتا ادبیات روسیه را از زبان فرانسه (و اخیرا انگلیسی) به فارسی ترجمه کرده‌اند، این واژه را با کازاک اشتباه گرفته و به دلیل عدم آشنایی با تاریخ قوم کازاک، آن را معادل قزاق گرفته و مرتکب چنین خلطی شده‌اند.

ترجمه[ی] اشتباه کازاک به قزاق در دُن آرام به‌آذین که در نسخه[ی] شاملو هم تکرار شده، خواننده را به شدت سردرگم می‌کند. برای کسی که دُن آرام را به عنوان روایتی تاریخی مطالعه می‌کند، عجیب به نظر می‌آید که قومی مسلمان و ترک تبار از آسیای میانه چه گونه سر از بخش اروپایی روسیه درآورده‌اند، نام‌های روسی دارند، دینشان مسیحی است و فرهنگشان هیچ شباهتی با قزاق‌ها ندارد. بدین ترتیب اشتباه در ترجمه یک واژه، تمام داستان را تحت تاثیر قرار داده است.
نویسنده ریشه‌ی این «خطا» را به زمانی خیلی پیش‌تر از مترجمان شولوخوف می‌برد و می‌نویسد:
اشتباه در ترجمه[ی] این کلمه در زبان فارسی، ریشه‌دار و پردامنه‌تر از دُن آرام است. شاید نخستین ارتکاب این اشتباه در دوره[ی] قاجار بود که مستشاران روس، افسران کازاک را برای راه‌اندازی ارتش به ایران آوردند و عبارت دیویزیون (لشگر) قزاق شکل گرفت. ایرانیان با قزاق‌ها که زمانی همسایه‌شان بودند و در بخشی از تاریخ در قلمرو ایران هم زیسته‌اند آشنا بودند اما بعید بود کازاک‌ها را بشناسند و در نتیجه، کازاک را همان قزاق پنداشتند و این اشتباه برای نخستن بار وارد زبان فارسی شد.
اما واقعیت آن است که نه در زمان قاجار خطایی رخ داده است و نه محمود به‌آذین و دیگر مترجمان کتاب شولوخوف خطا کرده‌اند. بلکه خطا از نویسنده‌ی بی.بی.سی و ویراستاران این سایت است که بی آن که درستی این «کشف» را بسنجند آن را منتشر کرده‌اند. علت این خطای نویسنده‌ی بی.بی.سی آن است که در زبان انگلیسی، قوم ساکن در آسیای میانه را Kazakh می‌نویسند و قوم ساکن اروپای شرقی را Cossack. در زبان روسی قوم ساکن آسیای میانه را Каза́хи (به خط لاتین: kazakhi) و قوم ساکن اروپای شرقی را каза́ки (به خط لاتین: Kazaki) می‌نویسند و هر دو از نام قوم ترکی «قزاق» گرفته شده‌اند. نویسنده‌ی بی.بی.سی بی پژوهش کافی در این باره، دست به قلم برده و همه را متهم به خطا و اشتباه کرده است.

به نوشته‌ی دانشنامه‌ی بریتانیکا در مقاله‌ی Cossack، نام این قوم که در اوکراین و در کنار رود دُن زندگی می‌کنند از زبان ترکی و همان «قزاق» است که به معنای «ماجراجو» و «بنده‌ی آزاد شده» است. این نام، نخست برای ترکان یا در اصطلاح اروپاییان «تاتاران» ساکن در کنار رود دُن و دنیپر (Dnieper) به کار می‌رفت. بعدها که بندگان اسلاو از لهستان و پادشاهی مسکوی (Moscovy) و لیتوانی جدا شدند و مستقل شدند، با این تاتاران درآمیختند و به آنها هم «قزاق» گفته شد.

در فرهنگ برخط ریشه‌شناسی زبان انگلیسی هم همین موضوع تکرار شده است. یعنی گفته شده که Cossack از «قزاق» ترکی به معنای «ماجراجو، کوچ‌نشین، جنگجو» آمده است. و این واژه همان است که نام قوم «قزاق» در جمهوری قزاقستان در آسیای میانه است که در زبان روسی و انگلیسی کازاخ (Kazkh) خوانده می‌شوند.

بنابراین می‌بینیم که این دو نام، اتفاقا از نظر ریشه‌شناسی یا به قول نویسنده «از نظر لغوی» و هم از نظر تاریخی کاملا با هم مرتبط اند و ایرانیان اشتباهی نکرده‌اند.

البته، همان گونه که در زبان انگلیسی و خط روسی، نام‌های این دو ملت امروزه به دو صورت جداگانه نوشته می‌شوند، شاید بهتر باشد که در خط و زبان پارسی هم این دو نام به صورت متفاوت نوشته شوند.

Thursday, February 13, 2014

درباره‌ی «گَرته‌برداری» در برابرسازی

پنج‌شنبه ۲۴/بهمن/۱۳۹۲ - ۱۳/فوریه/۲۰۱۴

یکی از شیوه‌های برابرسازی برای واژگان بیگانه، ترجمه‌ی بخش ها و جزوهای سازنده‌ی آن تَرم (اصطلاح) است. این شیوه را «گَرته‌برداری» می‌گویند. «گرته» گونه‌ی دیگری از «گَرده» است و به نوشته‌ی فرهنگ دهخدا تعریف آن چنین است:

گَرده: خاکه‌ی نقاشان باشد و آن زغال سوده است که در پارچه بسته‌اند و بر کاغذهای سوزن زده طراحی کرده مالند تا از آن طرح و نقش به جای دیگر نشیند و آن کاغذ سوزن را نیز گویند (برهان). چربه‌ی چیزی که از آن چیزی دیگر به عینه بردارند (انجمن آرا). طرح. بیرنگ.
گرته‌برداری یعنی چربه یا طرح دقیقی از اصل. در زبان‌شناسی و واژه‌سازی، گرته‌برداری ترجمه‌ی calque در فرانسوی است که خود از فعل calcare در لاتین به معنای «گام زدن، فشردن» است. به نظر برخی، گرته‌برداری روش درستی نیست اما در اینجا می‌خواهم نشان بدهم که گرته‌برداری یکی از کهن‌ترین شیوه‌های برابرسازی است که در همه‌ی زبان‌ها و همه دوره‌ها صورت می‌گیرد و اگر درست انجام شود هیچ اشکالی در آن نیست. به ویژه وقتی مایه‌های زبانی و اندیشگی در میان دو زبان مشترک باشد.

۱) ماشیاخ
یهودیان در انتظار نجات‌بخشی هستند که در زبان عبری بدو «ماشیاخ» گفته می‌شود. «ماشیاخ» عبری با «مسح» عربی به معنای «اندودن» همریشه است و معنای آن «روغن اندوده» است و این اشاره به رسمی در تاجگذاری شاهان دارد که در آن بدن شاه را با روغن مقدس می‌اندودند (روغن مالی می‌کردند). یکی از پیامبران یهودی به نام «یشوعا» با لقب «ماشیاخ» شناخته می‌شود در پارسی میانه او را «ایشوع» می‌گفتند. در زبان عربی و پارسی نو نام او به شکل «عیسا» و لقبش هم به صورت «مسیح» درآمده است. وقتی کتاب مقدس یهودیان به زبان یونانی ترجمه شده این نام به صورت یسوس (به خط یونانی: Ιησούς به خط لاتین: Iisous) و لقبش هم به صورت ماسیاس (به خط یونانی: Μεσσίας به خط لاتین: Messias) درآمد. لقب او سپس به زبان یونانی ترجمه شده و «خریستوس» (به یونانی: Χριστός به خط لاتین: Christos) به همان معنای «روغن اندوده» خوانده شد. این صفت در زبان انگلیسی به صورت Christ کوتاه شده است (به خاطر همین صفت یونانی است که «کریسمس» زادروز مسیح را در انگلیسی گاهی به صورت Xmas هم می‌نویسند. هم چنین ن.ک. بُختیشوع).

۲) آنالوتیکا
یکی از کتاب‌هایی که شاگردان ارستو (ارسطو) بر پایه‌ی آموزش‌های او گردآوردند کتاب آنالوتیکا (به خط یونانی: αναλυτικα به خط لاتین: analytica) نامیده شد که از دو بخش ساخته شده است: ana به معنا «فرو» و lytica به معنای «گشودن» ساخته شده است. وقتی مسلمانان این کتاب را به زبان عربی برگرداندند نخست آن را «آنالوطیقا» نامیدند. اما سپس‌تر برای آن برابر «تحلیل» را ساختند که از ریشه‌ی «ح/ل/ل» به معنای «گشودن» ساخته شده است و همان معنای «فروگشودن، از هم باز کردن» را دارد.

همچنین است برخی نام‌های دیگر:
- منطق که در یونانی λογική (به خط لاتین: logikí̱) بوده است و گویا نخستین بار ابن مقفع آن را به «منطق» برگرداند. لوگیک یونانی از ریشه‌ی λογoς (به خط لاتین: logos) است به معنای «واژه یا سخن». ابن مقفع هم «منطق» را از ریشه‌ی «نطق» به معنای «سخن» ساخته است. بنابراین اگر در پارسی به جای «منطق» بگوییم «گوییک» همان روش را به کار برده‌ایم.
- رواقی: این سبک فلسفی در یونانی στωικός (به خط لاتین: stoicos) خوانده می‌شد که صفت στωι به معنای «تاق یا رواق» است.
- سیاره: این واژه در زبان یونانی πλανήτης (به خط لاتین: planetis) خوانده می‌شد به معنای «گام‌زن و رونده» که در زبان عربی برای آن از فعل «سیر» (رفتن و گام زدن) برابر «سیّاره» (رونده و گام‌زن) را ساختند.
- نام یکی از کتاب‌های ارسطو، به یونانی Κατηγορίαι (به خط لاتین: kategoria) است. این کتاب نخست با نام «قاطیغوریاس» خوانده می‌شد اما بعدها به «المقولات» برگردانده شد که ترجمه‌ی واژه‌ی یونانی است.

۳) اُمّ القُرا
در زبان یونانی به شهرهای بزرگ «متروپولیس» (به خط یونانی: μητρόπολης به خط لاتین: metroplis) می‌گفتند به معنای «مادر شهر» که از دو بخش ساخته شده است: «مترو» همریشه و به معنای «مادر» و «پولیس» به معنای «شهر». عربان این صفت را هم به عربی ترجمه کردند و آن را «اُمّ القُری» خواندند که به معنای «مادر شهر» است و بیشتر عنوانی بود برای شهر مکه. خاقانی شروانی در شعر معروفی می‌گوید:
مرا سجده گه بیت «بِنتُ العِنَب» بس -------- که از بیت اُمّ القُری می‌گریزم
که در آن «بنت العنب» همان «دختر رَز» یا مَی (شراب) است و میان «بنت العنب» و «اُم القرا» به اصطلاح «مراعات نظیر» و میان «بیت» (خانه) و «بنت» (دختر) هم جناس خط شده است. (بیت بنت العنب = میکده. بیت ام القرا = کعبه).

البته در فرهنگ‌ها، درباره‌ی این ترکیب عربی، تعریف‌های دیگری آمده است که به نظر من ریشه‌شناسی عامیانه است.
اُمّ القُری: مکه را ام القری خوانند زیرا گویند اصل زمین آنجا است و بقیه‌ی زمین را حق تعالی از او بیرون کشید (از نفایس الفنون قسم اول، ص ۱۰۰).
مکه را گویند زیرا که در وسط زمین است یا برای آن که قبله‌ی مردمان است یا برای آن که شان آن نسبت به قُرای دیگر بلندتر است (از منتهی الارب) (از آنندراج).
این اصطلاح امروزه از رسانه‌های ایران زیاد شنیده می‌شود اما شاید کمتر کسی به اصل یونانی آن توجه داشته باشد.

۴) مردمخوار
در زبان پارسی کهن واژه‌ای بوده است به نام «مرتیه خوره» (martiya-khvara) یا «مردمخوار». این نام در زبان یونانی به صورت mantikhoras درآمده و برای نامیدن جانور افسانه‌ای مردمخواری به کار می‌رفته که بدن شیر و سر آدم و دم کژدم (عقرب) داشته است. این واژه از راه زبان لاتین به صورت manticore به زبان انگلیسی درآمده است. از سده‌ی ۱۶۰۰ م. این اصطلاح به صورت man-eater به زبان انگلیسی ترجمه شده است و امروزه معناهای دیگری هم گرفته است.

از این دست نمونه‌ها فراوان است (ترجمه‌ی موسیقی «گاهان»=گاثای اوستا به «مقام» و ..). منظورم این است که گرته‌برداری به منظور برابرسازی روش تازه و ناپسندی نیست و در تمام تاریخ در زبان‌های گوناگون مانند یونانی و لاتین و عربی و پارسی و دیگر زبان‌ها انجام شده است.

البته همان گونه که پیشتر هم در چند مورد نشان داده‌ام، گاهی برخی از این دست واژه‌ها نه به خاطر ترجمه، بلکه به خاطر ساختار اندیشگی و ساختار زبانی یکسان و همخانوادگی زبانی است به ویژه میان زبان پارسی و دیگر زبان‌های هندواروپایی؛ مانند «مهتاب» در پارسی و moonlight در انگلیسی.

Wednesday, February 05, 2014

واژه‌شناسی: ققنوس و عنقا و قو

چهارشنبه ۱۶/بهمن/۱۳۹۲ - ۵/فوریه/۲۰۱۴

افسانه‌ی قُقنوس/قُقنُس را بیشتر ما شنیده‌ایم. شیخ فریدالدین عطار نیشاپوری در کتاب «منطق الطیر» خود این داستان را به شعر درآورده است:

هست قُقنُس طُرفه مرغی دلستان ------------- موضع این مرغ در هندوستان
سخت منقاری عجب دارد دراز ------------- همچو نی در وی بسی سوراخ باز
قُرب صد سوراخ در منقار او است ---------- نیست جفتش، طاق بودن کار او است
هست در هر ثُقبه آوازی دگر ------------ زیر هر آواز او رازی دگر
چون به هر ثُقبه بنالد زار زار ---------- مرغ و ماهی گردد از وی بی‌قرار
جمله ی پرندگان خامُش شوند --------------- در خوشیّ بانگ او بیهُش شوند
فیلَسوفی بود دمسازش گرفت --------------- علم موسیقی ز آوازش گرفت
سال عمر او بوَد قُرب هزار ---------------- وقت مرگ خود بداند آشکار
چون ببُرّد وقت مُردن دل ز خویش ------------ هیزم آرد گِرد خود، دَه خر، مَه بیش
در میان هیزم آید بی‌قرار ---------------- در دهد صد نوحه خود را زار زار
پس بدان هر ثُقبه‌ای از جان پاک ------------- نوحه‌ای دیگر برآرد دردناک
چون که از هر ثُقبه همچون نوحه‌گر ------------ نوحه ی دیگر کند نوعی دگر
در میان نوحه از اندوه مرگ ----------------- هر زمان بر خود بلرزد هم چو برگ
از نَفیر او همه پرّندگان ------------------- وز خروش او همه درّندگان
سوی او آیند چون نظّارگی ------------------ دل ببرند از جهان یکبارگی
از غمش آن روز در خون جگر ------------------ پیش او بسیار میرَد جانوَر
جمله از زاریّ او حیران شوند ------------ بعضی از بی قوّتی بی‌جان شوند
بس عجب روزی بود آن روز او ---------------- خون چکد از ناله ی جان سوز او
باز چون عمرش رسد با یک نفس ---------------- بال و پر برهم زند از پیش و پس
آتشی بیرون جهد از بال او ----------------- بعد آن آتش بگردد حال او
زود در هیزم فُتد آتش همی -------------------- پس بسوزد هیزمش خوش خوش همی
مرغ و هیزم هر دو چون اخگر شوند -------------- بعد از اخگر نیز خاکستر شوند
چون نماند ذره‌ای اخگر پدید ----------------- قُقنُسی آید ز خاکستر پدید
آتش آن هیزم چو خاکستر کند ------------------- از میان قُقنُس بچه سر بَرکُند
در فرهنگ برهان قاطع، این داستان به صورت زیر کوتاه شده است:
قُقنُس: مرغی است به غایت خوشرنگ و خوش آواز. گویند منقار او سی صد و شصت سوراخ دارد و در کوه بلندی مقابل باد نشیند و صداهای عجیب و غریب از منقار او برآید و به سبب آن مرغان بسیار جمع آیند، از آنها چندی را گرفته طعمه‌ی خود سازد. گویند هزار سال عمر کند و چون هزار سال بگذرد و عمرش به آخر آید هیزم بسیار جمع سازد و بر بالای آن نشیند و سرودن آغاز کند و مست گردد و بال بر هم زند چنان که آتشی از بال او بجهد و در هیزم افتد و خود با هیزم بسوزد و از خاکسترش بیضه‌ای پدید آید. و او را جفت نمی‌باشد، و موسیقی را از آواز او دریافته‌اند.
واژه‌ی «قُقنُس» عربی شده Kuknos یونانی (به خط یونانی: Κύκνος) است. این نام در زبان لاتین به صورت Cycnus و Cygnus درآمده است. در استوره‌های یونانی کوکنوس نام جند تن از آن میان، نام پسر آپولون (ایزد هنر و خورشید) است. کوکنوس بسیار زیبا بوده است و پس از ماجراهایی خودکشی می‌کند و آپولون او را به شکل قو درمی‌آورد. در واقع در زبان یونانی واژه‌ی کوکنوس به معنای «قو» است و در توجیه آفرینش این پرنده داستان پسر آپولون را ساخته‌اند. در اخترشناسی یکی از صورت‌های فلکی (هم‌اختران، در انگلیسی: ) را به زبان انگلیسی Cygnus می‌گویند و دکتر حیدری ملایری، بر پایه‌ی نوشته‌ی ابوریحان بیرونی، برابر «ماکیان» را برای آن نهاده است (و در عربی آن را «دُجاجه» به همین معنای ماکیان می‌گویند).

گویا واژه‌ی Kuknos یونانی از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی -keuk* به معنای «سپید بودن» است. نام این پرنده در انگلیسی swan است که با واژه‌ی sing به معنای «آواز خواندن» همریشه است.

واژه‌ی «قو» در پارسی شاید از نام یونانی این پرنده و شاید هم از صدای آن گرفته شده باشد. در انگلیسی اصطلاح «آواز قو» (swan song) به معنای «اعتراف پیش از مرگ» یا سخنان پایانی به همین داستان سرود خواندن پیش از مرگ اشاره دارد. جالب آن که دکتر مهدی حمیدی شیرازی هم در دوران ما داستان آواز قو را به شعر درآورده است:
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد -------------- فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند که موجی ---------------- رود گوشه‌ای دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل می‌سراید ------------- که خود در میان غزل‌ها بمیرد
گروهی بر آنند کاین مرغ زیبا --------------- کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد --------------- که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم --------------- ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا برآید -------------- شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش وا کن ----------- که می‌خواهد این قوی تنها بمیرد
در فرهنگ دهخدا در برابر «قو» به نقل از ناظم الاطبا «جوبینه» هم گذاشته است. اما در درآیه‌ی چوبینه برابرهای زیر آمده است: جوبینه، روپاک سرخ، چوبین، چوبینک، کاروانک، چوینه، کَروان، طریق، نهار، چوبینه‌ی نر، کَروان نر، مرغی آبی، مرغی دریایی با گردن بلند و پاهای دراز. اما شرحی که برای کاروانک یا کَروان آمده آن را با «بوتیمار» یکی دانسته و گفته که مرغی ماهیخوار و لاغر با پاهای بلند است. اگر در دام ریشه‌شناسی عامیانه نیفتیم، شاید به خاطر پاهای لاغر و نازک و بلندش بدان «چوبینه» گفته‌اند. سردار و شاه ساسانی بهرام چوبینه را هم گویا به خاطر شباهتش به این پرنده (پاهای نازک و بلند) بدین نام خوانده‌اند.

اما افسانه‌ی قُقنوس که شیخ عطار سروده است در استوره‌های یونانی درباره‌ی پرنده‌ای افسانه‌ای است به نام فونیکس (به خط یونانی: φοίνιξ به خط لاتین: phoinix در انگلیسی: phoenix). ریشه‌ی دقیق این واژه دانسته نیست. در فرهنگ ریشه‌شناسی برخط آمده که شاید ریشه‌ی مصری داشته و شاید هم از phoinos به معنای «سرخ خونی» آمده باشد. دکتر حیدری ملایری هم برای هم‌اختران Phoenix برابر «ققنوس» را گذاشته است.


نقاشی فونیکس (از ویکی‌پدیا)

به نظر می‌رسد در متن‌های عربی میان این دو واژه اشتباه و درهم‌آمیختگی صورت گرفته و نام پرنده اشتباه شده است. در یادداشت دکتر محمد معین آمده که برخی «ققنوس» را عربی شده‌ی «فونیکس» می‌دانند اما ققنوس عربی شده‌ی کوکنوس است. به نظر من هم واژه‌ی «ققنوس» به «کوکنوس» ماننده‌تر است تا به فونیکس. البته از نظر استوره‌شناسی شکی نیست که ققنوس همان فونیکس است.

در زبان عربی پرنده فونیکس را «عنقاء» می‌گویند که در اصل به معنای «زن درازگردن» است (از ریشه‌ی ع.ن.ق به معنای گردن). نام پارسی عنقا را «اَشتَرکا» نوشته‌اند. این واژه‌ی پارسی شبیه ostrich در زبان انگلیسی به معنای «شتر مرغ» است که خود از struthio لاتین آمده و خود واژه‌ی لاتین از struthos megale در یونانی به معنای «پرستوی بزرگ» آمده است. در زبان یونانی به شترمرغ strouthokamelos (به خط یونانی: στρουθοκάμηλος) هم می‌گویند که به معنای «پرستو-شتر» و نزدیک «شترمرغ» است.
عنقاء: طایری است درازگردن که نزد بعضی وجود فرضی دارد، چرا که هیچ کس آن را ندیده است. و در «نفائس الفنون» از تفاسیر، مسطور است که در زمینِ «اصحاب الرَس» مرغی بس عظیم با چهار پای و روی مانند آدمی و با پرهای اَلوان و به افراط درازی گردن پیدا شده بود. هر جا که کودکی دیدی ببردی. آن قوم پیش حنظلة بن صفَوان - که پیغمبر ایشان بود - رفته از آن شکایت کردند. حنظله دعا کرد، حق تعالی آن مرغ را در بعضی از جزائر انداخت، و آن در جزائر، فیل و اژدها را شکار کرده می‌خورد. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
بعدها به اشتباه «عنقاء» را با «سیمرغ» یکی پنداشته‌اند و این دو را به جای هم به کار برده‌اند. بر پایه‌ی داستان عنقا، این پرنده نمادی از بلندآشیانی و بلند-همتی و عُزلت و دوری‌گزینی شده است:
من اندر رنج و دونان بر سر گنج ---------- مگس در گلشن و عنقا به گلخن (خاقانی)

چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم ----------- به تنهایی چو عنقا خو گرفتم (نظامی)

اگر عنقا ز بی برگی بمیرد ------------- شکار از چنگ گنجشکان نگیرد (سعدی)

برو این دام بر مرغ دگر نه -------------- که عنقا را بلند است آشیانه (حافظ)