tag:blogger.com,1999:blog-35715582024-03-18T17:28:27.995-04:00شهربَرازیادداشتهایی دربارهی تاريخ و فرهنگ ايران زمینUnknownnoreply@blogger.comBlogger883125tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-28008281354058230412020-01-24T00:02:00.000-05:002020-02-17T19:05:19.138-05:00معرفی کتاب: هدایه المتعلمین فی الطبآدینه ۴/بهمن/١٣٩٨ - ٢۴/ژانویه/٢٠٢٠<br />
(تاریخ نگارش پیشنویس: ژانویه ٢٠١٧ = دی ماه ١٣٩۵)<br />
<br />
پیشتر نوشتهام که زبان پارسی دری، برخلاف تصور بسیاری، تنها در زمینهی شعر کاربرد نداشته است بلکه در همهی زمینههای تمدن از جمله علم و دانش مانند پزشکی، ریاضی، اخترشناسی، جغرافیا، فلسفه، دین و ... به کار رفته است. شایسته است که فرهنگستان زبان پارسی در زمینهی شناساندن اثرهای موجود به زبان پارسی در زمینههای گوناگون دانش تلاش بیشتری کند و هم همگان را با این اثرها آشنا کند و هم در چاپ و ویرایش و در دسترس قراردهی این اثرها به ویژه به صورت رقمی (دیجیتال) و برخط فعالتر باشد. <br />
<br />
در این جستار میخواهم یکی از کتابهای نوشته شده به زبان پارسی دری در زمینهی آموزش پزشکی را معرفی کنم. <br />
<br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjGmWN1ZnNG2YKemZx7TKrVLIKYwZnAQhnAGQJUNprVsIY0u1DvH1Hwuyilkb5yduKaAIvrPvr2qspKkTmZIpxe41cTHAxE-EihaoHdK3RACkmOdnO64Hs2GPDUxqzxm1YeXglx/s1600/hedayat-al-moteallemin-matini.jpg" data-original-width="410" data-original-height="591" width="200" height="300"/><br />
<br />
نام کتاب: هدایة المتعلمین فی الطب (راهنمای دانشجویان پزشکی) <br />
نویسنده: ابوبکر رَبیع پسر احمد اَخوینی بخاری (بخارایی)<br />
سال نگارش: نیمهی دوم سدهی چهارم هجری قمری (پس از ٣۵٠ ه.ق.)<br />
<br />
<br />
اخوینی بخاری (درگذشته: ٣٧٣ ه.ق. / ٩٨٣ م.) خود را با یک واسطه، شاگرد محمد ابن زکریای رازی (زاده: ٢۴٠ ه.ق. / ٨۵۴ م.؛ درگذشته: ٣١٣ ه.ق. / ٩٢۵ م.) میداند یعنی استاد او شاگرد رازی بوده است. تاکنون کتاب دیگری از اخوینی بخاری پیدا نشده است. اخوینی بخاری اهل شهر بخارا بوده است و بخارا پایتخت خاندان شاهی سامانیان بود. و سامانیان جزو نخستین حکومتهای نیمه مستقل ایرانی بودند که پس از هجوم اعراب به ایران، در خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) تشکیل شد و از طرفداران و گسترندگان زبان پارسی دری بودند و دربارهایشان پر از شاعران و دانشمندان و نویسندگانی بود که به زبان پارسی میسرودند و مینوشتند. <br />
<br />
اخوینی این کتاب را در نیمهی دوم سدهی چهارم هجری قمری و پیش از زمان ابن سینا (زاده: ٣۶٩ ه.ق. / ٩٨٠ م؛ مرگ: ۴٢٨ ه.ق. / ١٠٣٧ م) و به درخواست پسرش به زبان پارسی دری و برای استفادهی همگان به نثری روان نگاشته است. در بسیاری جاها نامها و اصطلاحهای پزشکی را هم به پارسی و هم به زبان عربی نوشته است. روشن است که این کتاب پزشکی بر پایهی پزشکی سُنتی و قدیم و به اصطلاح «پزشکی مزاجی» است اما بسیاری از یافتهها و آموزشهای آن همچنان روان و درست اند. وی همچنین به تجربههای خویش در درمان بیماران اشاره کرده است.<br />
این کتاب دارای سه بخش و دویست باب است. <br />
<br />
<strong>بخش نخست:</strong><br />
این بخش شامل پنجاه و یک «دَر» یا «باب» است. در این بخش ارکان، چهار عنصر، چهار مزاج، خلطها، اندامهای تک (مفرده) و اندامهای مرکب بدن انسان، نیروها (ارواح)، فعلها، خوردنیها و نوشیدنیها بحث کرده است و اثرهای جسمانی و روانی آنها را بررسی کرده است. <br />
<br />
<strong>بخش دوم:</strong><br />
این بخش یک صد و سی باب دارد. اخوینی در این بخش بیماریهای انسان از ناخن پا تا موی سر یعنی مطالعه کرده و راههای درمان آن بیماریها را بیان کرده است. <br />
<br />
<strong>بخش سوم:</strong><br />
این بخش نوزده باب دارد. اخوینی در این بخش علتها و مبانی تَب و انواع آن، اصول و مبانی نبضشناسی و بهداشت عمومی را توضیح داده است. <br />
<br />
<br />
نظامی عروضی سمرقندی در کتاب «چهار مقاله»ی خود در سدهی هفتم هجری قمری (ششم خورشیدی)، از این کتاب یاد کرده است. <br />
<br />
<br />
<strong>نسخهشناسی</strong><br />
تاکنون از این کتاب سه دستنوشته یافت شده است: <br />
یک نسخه در کتابخانهی «بادلیان» (Bodleian) در دانشگاه آکسفورد انگلستان (نگاشته به سال ۴٧٨ ه.ق. / ١٠٨۶ م.)<br />
یک نسخه در کتابخانهی «فاتح» در شهر استانبول در ترکیه (نگاشته به سال ۵٢٠ ه.ق. / ١١٢۶ م.)<br />
یک نسخه هم در کتابخانه «مَلک» در تهران <br />
<br />
نخستین بار، زندهیاد استاد مجتبا مینوی این کتاب را در کتابخانهی بادلیان انگلستان یافت و آن را به سال ١٣٢٩ خ. در شمارهی دوازدهم سال سوم مجلهی یغما به علاقهمندان زبان پارسی معرفی کرد. <br />
<br />
استاد دکتر جلال متینی در آبان سال ١٣۴۴ خ. / ١٩۶۵ م. و به مناسبت یک هزار و صدمین سالگرد زایش محمد ابن زکریای رازی به دست انتشارات دانشگاه فردوسی مشهد این کتاب را به زیور چاپ آراست. <br />
<br />
فهرست نسخهی چاپی کتاب چنین است: <br />
<br />
<blockquote>مقدمه (پنج صفحه)<br />
معرفی مولف و کتاب (صفحهی هفت تا شصت و هشت، شامل نکتههای دستوری و نگارشی و املایی و زبانی و عکسهایی از دستنوشتهها)<br />
متن کتاب (صفحهی ١ تا ٨١١)<br />
فهرستها (صفحهی ٨١٣ تا ٩١٨)<br />
</blockquote><br />
من این کتاب را در قالب پی.دی.اف دارم و در سایت «پارسی انجمن» در دسترس علاقهمندان خواهم گذاشت. <br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-54569181663363110442020-01-17T18:41:00.000-05:002020-02-17T19:03:27.402-05:00معرفی کتاب آذر استروشنی - بخش دومآدینه ٢٧/دی/١٣٩٨ – ١٧/ژانویه/٢٠٢٠<br />
<br />
پس از معرفی کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس»، خوانندگان عزیزی خواستار آگاهی بیشتر دربارهی این کتاب شدند. از این رو با آقای یوسف امیری تماس گرفتم و از او خواستم که آگاهی بیشتری برای انتشار در این وبلاگ در اختیارم قرار بدهد. <br />
<br />
در اینجا گوشههایی از این کتاب را میآورم و شکل کامل آنها را در سایت «پارسی انجمن» به صورت پی.دی.اف قرار خواهم داد. <br />
<br />
نخست بخشی از دیباچهی این کتاب که پژوهش آقای یوسف امیری است دربارهی تفاوت گویش تاجیکی و گویش ایرانی زبان پارسی: <br />
<br />
<blockquote>نکتههایی دربارهی زبان داستان آذر استروشنی<br />
پژوهش یوسف امیری<br />
<br />
در این بخش، به طور فشرده و کوتاه به چند نکته دربارهی زبان این داستان (پارسی با گویش تاجیکی) میپردازم و برای آگاهی بیشتر دربارهی جنبههای تاریخی و جغرافیاییِ اشاره شده در این داستان خوانندگان علاقهمند را به کتابهای تاریخی و جغرافیایی مربوط راهنما میشوم.<br />
<br />
زبان پدیدهی زنده و پویایی است و در هر جغرافیایی، گوناگونی خویش را مییابد. طبیعی است که گویش تاجیکی زبان پارسی نیز ویژگیهای محلی خود را داشته باشد. ما سبک نگارش و گویش تاجیکی نثر داستان را نگه داشتهایم تا خوانندگانی ایرانی با گویش تاجیکی آشنا شوند زیرا که هم گوناگونی، زیبایی میآفریند و هم خوانندگان ایرانی خواهند دانست که تنها زبان رسمی و رایج در ایران نیست که زبان پارسی به شمار میرود. بلکه میلیونها ایرانی و پارسیگو در جهان هستند که به گویشهای دیگری از پارسی سخن میگویند.<br />
<br />
ما کوشیدهایم با برگرداندن این داستان از خط سیریلیک به خط پارسی این فاصلههای مصنوعی و سیاسی را کم کنیم و میان پارسیگویان ایران و تاجیکستان پل بزنیم و به آنان نشان دهیم که چه اندازه میراث مشترک دارند. <br />
<br />
نثر پارسی تاجیکی نثری است چالاک و سبک و تهی از لفّاظی و تکّلفهایی که به ویژه از دوران صفویان و قاجار در نثر پارسی رایج در ایران راه یافت. با جنبش مشروطه در ایران، نویسندگان ایرانی تلاش کردند که آن رخوت و نکبت را از زبان بیرون برانند اما این مشکل هنوز هم از نثر رایج در برخی متنهای نوشته شده در ایران دست بردار نیست. <br />
<br />
در اینجا به چند ویژگی گویش تاجیکی زبان پارسی اشارههایی میکنم: <br />
<br />
١) وامواژهها<br />
از آنجا که کشور تاجیکستان بخشی از اتحاد شوروی بود و راه ارتباطی آنها با دنیای خارجی از راه زبان روسی بود، طبیعی است که وامواژههای فراوانی – به ویژه در زمینهی دانشها و پدیدههای جدید - از زبان روسی وارد زبان پارسی مردم تاجیکستان شده است. همان گونه که در ایران این گونه وامواژهها بیشتر با تلفظ فرانسوی – و به تازگی با تلفظ انگلیسی – وارد زبان پارسی شده است. برای نمونه نام پایتخت یونان در زبان یونانی Athina («آثینا»، در خط یونانی: Αθήνα) است اما در فرانسوی «آتن» (Athènes) گفته میشود و با همین تلفظ وارد زبان پارسی ایران شده است. همین نام در روسی «آفینا» (در خط سیریلیک: Афины) خوانده میشود و با این شکل وارد زبان پارسی تاجیکستان شده است. ما در این ویراست از داستان، بسیاری از این گونه نامهای خاص را به شکل رایج در گویش ایران درآوردهایم اما اصل وامواژه در گویش تاجیکی را در پانویس آوردهایم تا امانت را رعایت کرده باشیم.<br />
<br />
<br />
٢) تلفظ<br />
چند مورد مهم از تفاوت در تلفظ میان گویش رسمی ایران و تاجیکستان عبارت اند از: <br />
<br />
- «اماله» از نظر واژگانی به معنای «خم کردن» است و در اصطلاح ادبی و دستوری یعنی میل دادن «زبَر (فتحه، ـَ)» به سوی «زیر (کسره، ـِ)» و «الف» به سوی «یاء» است نمونه از فردوسی توسی در شاهنامه: <br />
<br />
همه برکشیدند گُردان سلیح -------------- به دل خشمناک و زبان پُر مزیح<br />
<br />
مانند: مزاح ← مزیح، سلاح ← سلیح. نمونههای دیگر خضاب ← خضیب، رکاب ← رکیب، جهاز ← جهیز، و مانند آن. <br />
<br />
در گویش تاجیکی، برخی واژهها به گونهی «اماله» تلفظ میشوند. برای نمونه «خاست ← خیست» یا «افتاد ← افتید». <br />
<br />
- مجهول و معروف: در زبان پارسی میانه، افزون بر صداهای کوتاه یعنی زیر و زبر و پیش (یا ـِ، ـَ، ـُ) و صداهای بلند یعنی «آ، ـو، ـی»، دو صدای دیگر نیز وجود داشته است: یکی «ـُو»ی کوتاه و یکی «ـی» کوتاه که صدای آنها از «ـو»ی بلند و «ـی» بلند کوتاهتر و از «ـُ» و «ـِ» بلندتر بوده است. «ـو»ی بلند را «واو معروف (آشکارا)» و «ـو»ی کوتاه را «واو مجهول (پنهان)» میگویند. به همین ترتیب «ـی» بلند را «یای معروف» و «ـی» کوتاه را «یای مجهول» میگویند. در خط پارسی دری، واو معروف و مجهول با «ـو» و یای معروف و مجهول با «ـی» نوشته شده است و به مرور زمان، به ویژه در گویش پارسی رسمی رایج در ایران، این تفاوت از میان رفته است و واو و یای مجهول را مانند واو و یای معروف میخواندند و فرقی نمیگذارند اما در بخشهایی از ایران مانند کردستان و نیز در افغانستان و تاجیکستان هنوز میان واو معروف و واو مجهول و نیز یای معروف و یای مجهول فرق گذاشته میشود . <br />
<br />
دو نمونه از یای مجهول و یای معروف در واژهی «شیر» است که مولانای بلخی در شعر معروف خود میگوید:<br />
کار پاکان را قیاس از خود مگیر -------------- گرچه ماند در نبشتن «شیر» و «شیر»<br />
<br />
این نشان میدهد که در زمان مولانا و در گویش او «شیر» (جانور درنده با یای مجهول) و «شیر» (نوشیدنی با یای معروف) در نوشتن یکسان بودهاند اما تلفظ آنها متفاوت بوده است. <br />
<br />
</blockquote><br />
و نیز بخش واژگاننامهی کتاب را که شامل واژههای گویش تاجیکی زبان پارسی به همراه توضیح و مثال کاربرد است.<br />
<br />
<blockquote>آ <br />
آب لایقه: آب ِ لایآلود. شاید از «لایخه» در سغدی به همین معنای «لایآلود» باشد<br />
آببُردان مستچاه: شهرستانی در شمال تاجیکستان<br />
آبرَز: وامواژهی روسی (образ) به معنای «تصویر»<br />
آپینین (Apennine) رشته کوهی در راستای درازای جزیرهی ایتالیا<br />
آتریاد: (روسی: отряд) گروهان نظامی نزدیک پنجاه نفر<br />
آتشفشان: در متن «وُلقان» که گونهی دیگری از volcano است.<br />
آتیکا (Attica): بخشی از سرزمین یونان که مرکز آن شهر آتن است.<br />
آچّه: مادر. تا آچهشان خوردنی بدهد: تا مادر به آنها خوردنی بدهد<br />
آزادهپوش: خوشپوش. آن که همیشه پوشاک تمیز و زیبا دارد<br />
آژَنگ: چین و شکن روی و صورت<br />
آسانَکَک: به آسانی<br />
آسایشته: در آسایش<br />
آفتاب تیغه: آفتاب سوزان<br />
آفتابشین: جای نشستن / فرو رفتن (غروب) آفتاب.<br />
آفرینگان (Afrinagan) نام یکی از کتابهای اوستا است. این واژه به معنای «بزرگ داشتن و درود فرستادن» است.<br />
آلایی: هذیان<br />
آلوس: کژبین. آن که چشمش به کنار مایل باشد. چشمآلوس: به گوشهی چشم نگریستن از روی خشم. چشماغیل. چشماغول. چشم غره. چشم زهره.<br />
آمد: برآمد. نتیجه.<br />
<br />
<br />
ا<br />
ابرو سُرخان (در انگلیسی: Red Eyebrows در چینی: Chimei) شورش کشاورزان چینی<br />
اَبگار: افگار. آزرده. خراب و ابگار: خراب و ویران<br />
اتاله: غذایی تاجیکی از آرد که برای صبحانه درست میکنند<br />
اِحتراس: نگه داشتن حد<br />
اختیاریان: آنان که اختیاری به جنگ آمدهاند. داوطلبان<br />
اخلاط پرتا: آشغالدان<br />
اَخلاط: آشغال<br />
اَرچَه: سرو کوهی. نامهای دیگر آن: در خراسان «اُرس»، در چالوس «هورَس»، در نوده: «اَورَس»، در منجیل «اَربَس»، در هرزویل «اَردوج»، در آمل «وَرس». (دهخدا)<br />
اَرغُنچَک: ننو، یا برانکارد<br />
اَرغومق: (Arghumaq) نام ترکی نژادی از اسب که در زبان سغدی «چِرپَذ سرخ» (Cherpadh چهارپای سرخ) گفته میشد. <br />
(خاستگاه: China in World History, S. A. M. Adshead, McMillan Press, 2000)<br />
اَرلَش: آمیزش یافته<br />
از قاق نو: (اصطلاح تاجیکی) به وعده وفا نکردن یعنی همیشه وعدهبازی کردن<br />
اوگیه: ناتنی<br />
اولادی: مادرزادی<br />
اولاس = اول+ ـاس: زوزوه یا آوای گرگ و شغال<br />
اولجه: اولجا. (ترکی) اسیر و بندی و غنیمت.<br />
<br />
</blockquote><br />
دربارهی خرید این کتاب و شیوهی به دست آوردن آن هنوز اطلاعی به من داده نشده است. امیدوارم به زودی در آن باره نیز آگاهیرسانی کنم. <br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-18828524828732171212020-01-10T17:05:00.000-05:002020-01-12T21:23:18.543-05:00معرفی کتاب: قران تاریخنگارانآدینه ٢٠/دی/١٣٩٨ – ١٠/ژانویه/٢٠٢٠<br />
<br />
مجموعهی سه جلدی «قرآن تاریخنگاران» (به زبان فرانسه: Le Coran des historiens)، توسط سی تَن از پژوهشگران تاریخ ادیان، به سرپرستی محمدعلی امیرمعزی، استاد دانشسرای کاربردی مطالعات عالی (EPHE = Ecole pratique des hautes études)، و گییوم دی (Guillaume Dye)، استاد اسلامشناسی دانشگاه بروکسل (Université libre de Bruxelles)، در فرانسه منتشر شد. <br />
<br />
این نخستین بار است که اثری در این سطح از تخصص و با بررسی ۱۱۴ سورهی قرآن چاپ میشود.<br />
<br />
- جلد نخست به بررسی محتوا و پیدایش متن قرآن اختصاص دارد. <br />
- در جلد دوم به تفسیر و تحلیل ۱۱۴ سوره قرآن در بافت تاریخی، جغرافیایی، و دینی پرداخته شده است.<br />
- و جلد سوم کتابشناسی مطالعات قرآنی را عرضه میکند.<br />
<br />
تلاش دکتر امیرمعزی بر آن بوده است که برای قران شبیه همان کاری را بکند که در غرب برای کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان (Bible) شده است. <br />
<br />
این مجموعه در تاریخ پنجشنبه ١۴ نوامبر ٢٠١٩ برابر ٢٣ آبان ١٣٩٨ به دست انتشارات سِرف (CERF) به قیمت ۵٩ یورو در ۴٣٧٢ صفحه به بازار عرضه شده است.<br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhnurDkGVaf150VbRKCtk7bGWfAYyIX2i1iDSb4DTouEiWh4X196lP-ZpR001sQuj4DTClTgFl4Ufcc3zc_P0rUnjqAzD42LL7-nqcPvH84wiiioSMJZI-DPh71P1Ns7lXb8JIx/s1600/coran-historiens.jpg" data-original-width="412" data-original-height="500" width="300" height="400"/><br />
<br />
گزارش زیر در نشریهی فیگارو (به تاریخ ١۵ نوامبر ٢٠١٩) به همین موضوع پرداخته است: <br />
<br />
<a href="https://www.lefigaro.fr/histoire/mohammad-ali-amir-moezzi-les-conquetes-arabes-et-les-premiers-califats-ont-fait-subir-au-coran-une-reconstruction-politico-religieuse-20191115" target="_blank">Mohammad Ali Amir-Moezzi: «Les conquêtes arabes et les premiers califats ont fait subir au Coran une reconstruction politico-religieuse»</a><br />
<br />
ترجمهی عنوان مقاله: فتوحات عرب و خلیفگان نخست باعث شدند قران مورد بازسازی سیاسی-دینی قرار گیرد.<br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjP2OWF1cyvMStiYCThf7EoKl3BGrIhSLsAmIbPrqTCzbS6NAiIhuWgYuZvqzmypvHpWftEAeGppdfp57J7A1mht9IwOqzImQ4HTqSfkqsWWD2g3eIaInio4rexJirX7cP1Z9PR/s1600/amir-moezzi.jpg" data-original-width="616" data-original-height="347" width="310" height="170"/><br />
دکتر محمدعلی امیرمعزی<br />
<br />
همچنین دکتر امیرمعزی و گییوم دی در نشستی به معرفی این اثر پرداخته و به پرسشهای حاضران پاسخ دادهاند. این رونمایی به زبان فرانسه است و صدای کامل آن در سایت یوتوب به نشانی زیر در دسترس است: <br />
<br />
<a href="https://www.youtube.com/watch?v=aj-QOOEvl38" target="_blank">Le Coran des Historiens : présentation de l'ouvrage (M-A. AMIR-MOEZZI, G. DYE, M. DEBIÉ)</a>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-63255498190470792082020-01-07T15:08:00.000-05:002020-01-12T21:17:40.636-05:00معرفی کتاب: «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس»سهشنبه ١٧/دی/١٣٩٨ – ٧/ژانویه/٢٠٢٠<br />
<br />
در این جستار میخواهم به معرفی کتاب جالبی بپردازم که سَبک آن معمولاً در کتابهای فارسی چندان رایج نیست و آن هم «داستان تاریخی» است. مزیت داستان تاریخی در آن است که خواننده در قالب داستانی پرکشش با برههی خاصی از تاریخ آشنا میشود و رویدادهای تاریخی را از زبان شخصیتهایی مرکب از خیالی یا واقعی میخواند و میشنود و بدین ترتیب تاریخ بهتر در خاطرش نقش میبندد. البته این به شرطی است که نویسنده موضوع را به خوبی پژوهیده باشد نه این که تنها خیالبافی کرده باشد. در زبانهای انگلیسی و فرانسه (و به گمانم دیگر زبانهای اروپایی) این گونه یا ژانر داستانی به خوبی جا افتاده است و اثرهای فراوانی نوشته شده که بسیاری به فیلم هم تبدیل شدهاند. <br />
<br />
هفتهی گذشته کتابی به دستم رسید که موضوع آن داستان تاریخی است. اما اصل کتاب نه در ایران، که در کشور تاجیکستان نوشته شده است. نام این کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» است. <br />
<br />
بر پایهی پیشگفتار و دیباچهی کتاب، این کتاب را نخستین بار عطا همدم و لئونید چیگرین، نویسندگان سرشناس تاجیکستان، به سال ١٣٨۵ خ. / ٢٠٠۶ م. به زبان روسی در تاجیکستان منتشر کردند. چهار سال پس از آن، یعنی به سال ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م. همین دو نویسنده کتاب را به زبان پارسی (به گویش تاجیکی با خط سیریلیک) برگرداندند و در تاجیکستان چاپ کردند. <br />
<br />
در همان سال ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م. آقایان روشن تیموریان و یوسف امیری در کانادا با توافق عطا همدم و لئونید چیگرین کار بازنویسی داستان به خط پارسی را آغاز کردند و پس از دو سال تلاش، توانستند این کتاب را آماده کنند و برای راحتی خوانندگانی که با گویش تاجیکی زبان فارسی آشنا نیستند، واژهها و اصطلاحهای گویش تاجیکی را به صورت واژهنامه و نیز پانوشت به کتاب افزودند. همچنین نامهای تاریخی و جغرافیایی (مانند نام شهرها، فرمانروایان و سرداران و فرماندهان و ...) به صورت پانوشت به متن افزوده شده تا خوانندگان اطلاعات بیشتری پیدا کنند و در صورت نیاز بتوانند به منبعهای مربوط مراجعه کنند. <br />
<br />
موضوع کتاب زندگانی شخص آهنگری است به نام «آذر» که در سدهی یکم پیش از میلاد (زمان اشکانیان) در شهر استروشن (امروزه بخشی از تاجیکستان) کارگاه آهنگری داشته است. پادشاه فرغانه به پادشاه استروشن درخواست کمک برای جنگ میفرستد. پادشاه استروشن عدهی زیادی را به کمک او میفرستد که آذر هم در آن میان است. آذر در جنگ فرغانه با چین اسیر چینیان میشود و در چین به بردگی فروخته میشود و به کار در معدن گماشته میشود. اما چون آهنگر ماهری بوده است جایگاه خوبی پیدا میکند و در جنگ چینیان با قبیلههای کوچنشین هون در آسیای میانه اسیر هونها میشود. هونها او را به بازرگانان یونانی در جادهی ابریشم میفروشند و یونانیان او را به اروپا میبردند و به بردهفروشان رومی میفروشند. آذر در شهر رُم به همان مدرسهی گلادیاتوری راه پیدا میکند که اسپارتاکوس هم بوده است و در آنجا با اسپارتاکوس دوست میشود. سپس در شورش بردگان روم در کنار اسپارتاکوس میجنگد. اما پس از سرکوب شورش بردگان، آذر مورد عفو سنای روم قرار میگیرد و عنوان شهروند روم را مییابد. <br />
<br />
بدین ترتیب این کتاب اهمیتی دوچندان مییابد. یعنی هم باعث آشنایی فارسیزبانان با گویش تاجیکی میشود و هم خوانندگان با بخشی از تاریخ ایران زمین بزرگ و چین و روم باستان آشنا میشوند. <br />
<br />
باید به هر چهار نفر یعنی آقایان عطا همدم و لئونید چیگرین که زحمت پژوهش تاریخی و نگارش این اثر زیبا و خواندنی را کشیدهاند و نیز آقایان روشن تیموریان و یوسف امیری که زحمت بازنویسی این کتاب از خط سیریلیک فارسی به خط رایج فارسی را بر خود هموار کرده و با افزودن پانوشتها باعث غنیتر شدن متن کتاب شدهاند دست مریزاد گفت. <br />
<br />
<img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiLYZy0fn1KU_29Dvha72J2U_4hQU_6oMERZT7UKytyF-A4NA1294i56zUDWuerV2ik5R_s-gDx0gf-VZvRlM_9kE-E2Bv0fttsVWMus2ATmw201xIpFZ4vzImC3YpuUd00Ibb3/s1600/azar-cover.jpg" data-original-width="616" data-original-height="435" width="408" height="320"/><br />
نام کتاب: آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس<br />
نویسندگان: عطا همدم، لئونید چیگرین<br />
سال نشر به زبان روسی: ١٣٨۵ خ. / ٢٠٠۶ م. <br />
سال نشر به فارسی سیریلیک: ١٣٨٩ خ. / ٢٠١٠ م. <br />
بازنویسی به خط فارسی: روشن تیموریان و یوسف امیری (١٣٩١ خ. / ٢٠١٢ م.)<br />
سال نشر به خط فارسی: ١٣٩٨ خ. / ٢٠١٩ م. <br />
تعداد صفحه: ۵٨٠<br />
<br />
بخشی از پیشگفتار دکتر محسن حافظیان بر کتاب<br />
<blockquote>آقای روشن تیموریان در نشستهای فرهنگی و ادبی و همزمان در نشریههای فارسیزبان و روسیزبان در شهرهای مونترال و تورونتوی کانادا، دربارۀ آذر استروشنی و کارنامه و سرنوشت این چهرۀ تاریخی سرزمین سُغد ایران باستان و کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» اخبار و گزارشهایی تهیه و ارائه کرد. با پا گرفتن «بنیاد ایرانپژوهی سهروردی» در مونترال، به سال ١٣٨٨ (٢٠٠٩ م.)، کتاب «آذر استروشنی یا شمشیر اسپارتاکوس» در نشست هفتم بنیاد، در تاریخ ١١ امرداد ، معرفی شد. در این نشست که با حضور دوستانی از افغانستان و ایران و تاجیکستان برگزار گردید، آقای روشن تیموریان، هم دربارۀ پسزمینههای این داستان و هم دربارۀ مَنش آذر استروشنی و بافت فرهنگی آن دوران سخنرانی کردند. به پیشنهاد آقای روشن تیموریان، پس از نشر نسخۀ فارسی تاجیکی کتاب به سال ١٣٨٩ ( ٢٠١٠ م.) در تاجیکستان، برگرداندن این کتاب از نویسۀ سیریلیک به نویسۀ فارسی، با اجازۀ نویسندگان و ناشر کتاب، در دستور کار بنیاد ایرانپژوهی سهروردی (مونترال) قرار گرفت و انجام کار سرگرفت. <br />
</blockquote><br />
این هم بخشی از دیباچهی کتاب نوشتهی روشن تیموریان و یوسف امیری:<br />
<br />
<blockquote>کتابی که هم اکنون پیش رو دارید دستاورد دو سال تلاش ما برای تبدیل داستان از خط سیریلیک فارسی به خط رایج و سنتی فارسی و غنیتر کردن محتوای آن از راه افزودن پانوشتها و واژهنامه است. ما کوشیدهایم با برگرداندن این داستان از خط سیریلیک به خط فارسی فاصلههای مصنوعی و سیاسی میان فارسی زبانان تاجیکستان و دیگر فارسیگویان جهان را کم کنیم و میان آنان پل بزنیم و به آنان نشان دهیم که چه اندازه میراث مشترک دارند. میدانیم که زبان پدیدهی زنده و پویایی است و در هر جغرافیایی، گوناگونی خویش را مییابد. طبیعی است که گویش تاجیکی زبان فارسی نیز ویژگیهای محلی خود را داشته باشد. ما سبک نگارش و گویش تاجیکی نثر داستان را نگه داشتهایم تا خوانندگان با گویش تاجیکی، چون گل شادابی از گلستان فارسی زبانی، آشنا شوند زیرا که گوناگونی، زیبایی میآفریند.<br />
</blockquote><br />
دیباچه همچنین شامل پژوهشی است از یوسف امیری دربارهی ویژگیهای گویش تاجیکی زبان فارسی و برخی تفاوتهای آن با گویش ایرانی زبان فارسی که نکتههای جالبی برای خوانندگان توضیح داده شدهاند. <br />
<br />
این کتاب شامل چند درآمد (پیشگفتار، دیباچه، از مولفان)، سه بخش، یک پسگفتار و واژگاننامه است. <br />
<br />
<blockquote>- پیشگفتار<br />
- دیباچه<br />
- «آهنگر آذر اُستروشنی و کاوهی آهنگر»<br />
- از مؤلفان<br />
- بخش اول: هوا و هوس تقدیر<br />
- بخش دوم: گلادیاتور<br />
- بخش سوم: شریان زندگی<br />
- پسگفتار: داستان جسارت، خرد و کاردانی<br />
- واژگاننامه<br />
- آشنایی با پدیدآورندگان<br />
</blockquote><br />
<br />
<strong>نمونهای از متن کتاب</strong><br />
<br />
در زیر چند بند نمونه از بخشهای مختلف کتاب میآورم.<br />
<br />
<blockquote>از بخش اول: هوا و هوس تقدیر<br />
<br />
جارچی، که از او کمی دورتر ایستاده بود، خود همان زمان سخنان او را در سراسر میدان اعلام کرد: <br />
<br />
ساکنان اُستروشن شریف! ما شما را اینجا برای آن جمع آوردهایم که از خبر سپارش شاهنشاه آگاه نماییم. دولت دَوَن، یا خود همسایهی ما، فرغانه، باز گرفتار حملهی غاصبان بیگانه گردید. همهی شما در یاد دارید که ده سال از این پیش، چه خیل قشونهای چینی دوردست خواستند همسایههای ما را غلام کنند و مملکت شکوفان آنها را به خاکستر و چَنگ مبدل نمایند. آن وقت کوشش آنها بی نتیجه برآمد و به زور از دَوَن جان به سلامت بردند. اکنون چینیان قشون زیادتر جمع آورده، دوباره میخواهند که پایتخت فرغانه - شهر ایرشی - را محاصره بکنند. قشون اجنبی بی حد و کنار است و خود فرغانیان در تنهایی به فشار آنها تاب آورده نمیتوانند. شاه دولت دَوَن، موگوا جلالتمآب، به شاهنشاه بزرگ سغدیان، به اِخشید همایونی و محبوب ما، بگذار عمرش دراز و خوشبخت و کامگار باشد، با التماس مراجعت نمود، که ...<br />
<br />
در اینجا صدای جارچی در گلویش درماند و نفس راست کرده، دوام داد:<br />
<br />
به فرغانیان، عَلی قدر حال، یاری رساند. اِخشید به التماس موگوا رضایت داد. به هر یک شهر و ولایت سغدیانِ آفتابی سپارش داده شده است که برای مدافعهی قلعهی ایرشی سربازان و کاسبان را جدا نمایند. سربازها با همراهی فرغانیان حملهی دشمن را برمیگردانند، اما دستان ماهر کاسبان برای آنها سلاح تیار میکنند و دیوارهای ویران شدهی قلعه را، اگر این واقعه رخ دهد، برقرار مینمایند. <br />
<br />
....<br />
<br />
برابر شنیدن این سخنان، ویرکَن، که در پهلوی آذر میایستاد، یک قد پرید.<br />
- شنیدی، چه خیلی نغز!<br />
- چه جای نغزی دارد؟ با آواز پَست جواب داد آذر.<br />
- پول بسیار کار کردن ممکن. <br />
- به عوض جان …<br />
- این خیلی نه! در آهنگرخانه به اُستا چه تهدید میکند؟ کارَت یَراقسازی و به تیرها پیکان برآری. بعضاًً لازم میآید که شمشیر را نیز تیز کُنی. <br />
<br />
اما پول کلان میگیریم، حتّا طلا دادنشان ممکن. حاضر که زمستان است، بیکار نشستهایم و یکباره چنین امکانات خوب پیدا شد.<br />
(ص ٣۵)<br />
<br />
از بخش دوم: گلادیاتور<br />
[سرپرستی یک خانواده از قوم کوچنشین هون در آسیای میانه را به آذر سپردهاند] <br />
<br />
آذر آهسته، با تحمل، یک طرف چادر را کُشاده، وارد آن گشت. زنِ جوان او و دو فرزند او به یک گوشه غُن شده مینشستند. چشمان آنها میدرخشیدند. در چهرهشان آثار ترس و هراس بر مَلا خوانده میشد. آنها هنوز نمیدانستند، از سردار نوعایله چه را انتظار شدن ممکن. در حالا که او از قبیلهی هونها نبود، بیگانه بود. آذر راست ایستاده، به اندیشه رفت. چه باید کرد؟ با آنها چه طور معامله کند؟ در حالا، که او زبان کوچمنچیان را نمیدانست. و آن لحظه یگانه کاری را کرد که به خیال او آمد: سر بچهها را پدروار، مهربانانه صله کرد و همچونان مهربانانه دست به رخسار زن رساند. بچهها، پسربچه تخمیناً ده ساله و دخترچه قدری از او کلانتر، چون حیوانبچهها به هم جَفس شده، حرارت کف دستان او را به خوبی احساس مینمودند. آذر به کپهی بین خرگاه خم شده و به پشتش به ستون کج چوبی تکیه داده چشمانش را پوشید. اکنون، وقتی که شدت عصبهایش قدری پَست شد، وی بر مَلا خستگیِ وجودِ خویش را احساس نمود. حمایهی قلعه، مبارزه با هونها در نزد خرسنگ، صحبت با داهی، سپس راه دور و دراز از بین بیابان و بالاخره شاهد رقص بالای تابوت در منارهی مرگ شدن. برای یک روز این همه خیلی بسیار بود. به بالای این بار، عایلهی نو بر دوش او افتاد، عایلهای که وی باید از ترس جان غمخواری آن را پُرّه به ذمه بگیرد... سرش چرخ میزد، شعورش هر سو در شنا بود. به نظر او چنین میرسید که تمام هستیاش را بوی اِفلاسی فرا گرفته است. (ص ١٩۵)<br />
<br />
</blockquote>Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-50995909128714168652020-01-02T10:00:00.000-05:002020-01-12T14:56:34.574-05:00معرفی کتاب: شکست اسلام سیاسی - اولیویه روآپنجشنبه ١٢/دی/١٣٩٨ - ٢/ژانویه/٢٠١٩<br />
<br />
همان طور که میدانید چند سالی است که به دلیلهای کاری و شخصی، فعالیت من در این وبلاگ کاهش یافته است. اما در این مدت جستارهای زیادی به صورت چرکنویس (draft) آماده کرده بودم که قصد داشتم پس از پایان ویرایش کامل، آنها را منتشر کنم. از این رو، در روزها و ماههای آینده میکوشم که بسیاری از آنها را ویراسته و آمادهی پخش و خواندن کنم. <br />
<br />
امروز میخواهم کتابی را معرفی کنم که شاید شش سال پیش خواندم. البته این کتاب در همان زمان هم دیگر قدیمی شده بود زیرا نزدیک بیست سال پیش نوشته شده است اما بسیاری از دادهها و نظرها و تحلیلهای آن همچنان روزآمد و درست اند. <br />
<br />
«اولیویه روآ» (Olivier Roy، زادهی ١٩۴٩ م. / ١٣٢٨ خ.) پژوهشگری اهل فرانسه است که مدرک کارشناسی (لیسانس) خود را در رشتهی فلسفه و کارشناسی ارشد (فوق لیسانس) را در زبان پارسی (به سال ١٩٧٢ م. / ١٣۵١ خ.) از «موسسهی ملی زبانها و تمدنهای خاوری» (Institut national des langues et civilisations orientales یا به صورت سرنام «اینالکو» = INALCO) دریافت کرد. وی درجهی دکتری خود را در «فلسفهی سیاسی» به سال ١٩٩۶ م. / ١٣٧۵ خ. دریافت کرده است. <br />
<br />
روآ در سال ١٩٨٨ م. / ١٣۶٧ خ. در افغانستان بوده است و کتابی دربارهی افغانستان دارد به نام «افغانستان: اسلام و سیاست نوینشدگی» (L'Afghanistan: islam et modernité politique - 1985). <br />
<br />
<br />
اولیویه روآ در سال ١٩٩٢ م. / ١٣٧١ خ. کتابی نوشته است به نام «شکست اسلام سیاسی» که دو سال پس از آن به زبان انگلیسی ترجمه شده است: <br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEijQHItnD2YG7Qx0s47BhyphenhyphenFjkSGMOsAUEdzbcefKdzb46Q4wjhIvVM61KHslhlI9Gt6Fb5Vh7DQ993Z4Mtqu_mue9Hli_7KIObfc0f6_qGmJwJZ7Ad0I3O8LrfGyFNkgrYjnCfZ/s1600/failure_political_islam_1992.jpg" data-original-width="333" data-original-height="499" width="165" height="250"/><br />
طرح جلد در سال ١٩٩۴<br />
نام کتاب: شکست اسلام سیاسی (The Failure of Political Islam)<br />
نویسنده: اولیویه روآ (livier Roy)<br />
ناشر اصلی: انتشارات آستانه (Edition du Seuil)<br />
سال نشر: ١٩٩٢ م. / ١٣٧١ خ. <br />
ناشر متن انگلیسی: انتشارات دانشگاه هاروارد<br />
سال نشر متن انگلیسی: ١٩٩۴ م. / ١٣٧٣ خ. <br />
ترجمه از انگلیسی: کارول وُلک (Carol Volk) <br />
تعداد صفحه: ٢٣٨<br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjnfm0kveZWxpCf6cAHqUX0BkvDkY5FmTJcpDAXZVfUwMzYnBeIggjbwNqBBot6CvMFHeszONF_FfB6jlXDNf6muv5UasIh3A8ALBuJNady_oD0Y-368xsHMixzi8wY1K3jhD-r/s1600/failure_political_islam_1996.jpg" data-original-width="600" data-original-height="1053" width="165" height="250"/><br />
طرح جلد در سال ١٩٩۶<br />
<br />
فهرست کتاب چنین است: <br />
<br />
<blockquote>پیشگفتار<br />
درآمد<br />
<br />
فصل ١: اسلام و سیاست: از تَراداد (سُنت) تا اصلاحگرایی<br />
فصل ٢: مفهومهای اسلامگرایی<br />
فصل ٣: جامعهشناسی اسلامگرایی<br />
فصل ۴: بنبستهای ایدئولوژی اسلامگرایی<br />
فصل ۵: نوبنیادگرایی: از اِخوان المُسلمین (برادری مسلمانان) تا جبههی آزادیبخش الجزایر<br />
فصل ۶: نواندیشان اسلامگرا<br />
فصل ٧: زمینراهبرد (ژئواستراتژِی) اسلامگرایی: دولتها و شبکهها<br />
فصل ٨: اقتصاد اسلامی: در میان توهّم و خطابه<br />
فصل ٩: افغانستان: جهاد و جامعهی تَرادادی (سُنتی)<br />
فصل ١٠: ایران: شیعهگرایی و انقلاب<br />
فصل ١١: عامل شیعی در سیاست خارجی ایران<br />
<br />
نتیجهگیری: منطقههای خاکستری فردا<br />
یادداشتها<br />
</blockquote><br />
کتاب خیلی جالبی است. اما به دلیلهایی که روشن است هنوز در ایران به فارسی ترجمه نشده است. باید به یاد داشته باشیم که در سال ١٩٩٢ م. / ١٣٧١ خ. هنوز گروه بنیادگرای طالبان چندان مطرح نشده بودند و جهان با وحشیگری و تعصب و شیوهی بدوی و خشن آنان آشنا نشده بود، و مسلماً گروه ارتجاعی، وحشی، درنده و دَدمنش «داعش» [=دولت اسلامی عراق و شام] هنوز به وجود نیامده بود. روآ به اِخوان المسلمین و جبههی آزادیبخش الجزایر و دیگر گروههای اسلامگرا و بنیادگرای اسلامی (از جمله به حکومت جمهوری اسلامی ایران) پرداخته است.<br />
<br />
پس از این کتاب، اولیویه روآ چند کتاب دیگر در همین زمینه نوشته است: <br />
<br />
- تبارشناسی اسلامگرایی؛ سال ١٩٩۵ م. / ١٣٧۴ خ.<br />
Généalogie de l'islamisme<br />
Hachette<br />
<br />
- ایران: چه گونه انقلابی دینی روی داد؟ فرهاد خسروخاور، اولیویه روآ؛ سال ١٩٩۵ م. / ١٣٧۴ خ. <br />
Khosrokhavar, Farhad; Roy, Olivier. Iran: comment sortir d'une révolution religieuse<br />
Edition du Seuil<br />
<br />
- آسیای میانهی نو: آفرینش ملتها، سال ٢٠٠٠ م. / ١٣٧٩ خ. <br />
The New Central Asia: The Creation of Nations. <br />
I.B.Tauris<br />
<br />
- توهمهای یازدهم سپتامبر: بحث راهبردی در برابر تروریسم، سال ٢٠٠٢ م. / ١٣٨١ خ.<br />
Les illusions du 11 septembre: le débat stratégique face au terrorisme<br />
Edition du Seuil<br />
<br />
- شبکههای اسلامگرا: ارتباط افغانستان و پاکستان؛ مریم ابوذهاب، اولیویه روآ، سال ٢٠٠۴ م. / ١٣٨٢ خ. <br />
Zahab, Mariam Abou; Roy, Olivier. Islamist Networks: The Afghan-Pakistan Connection. <br />
Columbia University Press<br />
<br />
- «اسلام جهانی شده: در جستوجوی امت جدید»، به سال ٢٠٠۴ م. / ١٣٨٣ خ. <br />
Globalised Islam: The Search for a New Ummah<br />
<br />
این کتاب با نام کوتاه شدهی «اسلام جهانی شده» در ایران ترجمه و چاپ شده است. <br />
<br />
اسلام جهانی شده؛ ترجمه حسن فرشتیان؛ بوستان کتاب قم (انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم)؛ ۱۳۸۷ خ. <br />
<br />
- رویارویی سکولاریسم (گیانباوری) و اسلام؛ سال ٢٠٠٧ م. / ١٣٨۶ خ. <br />
Secularism Confronts Islam. <br />
Columbia University Press<br />
(گیانباوری پیشنهاد دکتر محمد حیدری ملایری است)<br />
<br />
- جهل مقدس: زمان دین جدا شده از فرهنگ؛ سال ٢٠١٣ م. / ١٣٩٢ خ. <br />
La Sainte Ignorance: Le temps de la religion sans culture. <br />
Edition du Seuil<br />
<br />
ترجمهی انگلیسی: Holy Ignorance: When Religion and Culture Part Ways (جهل مقدس: وقتی دین و فرهنگ راهشان از هم جدا میشود)<br />
به سال ٢٠١۴ م. / ١٣٩٣ خ. <br />
<br />
این کتاب هم با مشخصات زیر به پارسی ترجمه و در ایران منتشر شده است: <br />
<br />
جهل مقدس (زمانِ دینِ بدون فرهنگ)؛ عبداله ناصری طاهری، سمیه سادات طباطبایی؛ انتشارات مروارید؛ ۱۳۹۶ خ. <br />
<br />
- جهاد و مرگ: کشش جهانی برای دولت اسلامی؛ سال ٢٠١٧ م. / ١٣٩۶ خ. <br />
Jihad and Death: The Global Appeal of Islamic State<br />
Hurst Publishers<br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-18191763556398473542020-01-01T11:00:00.000-05:002020-01-01T18:58:34.166-05:00سالی دگر آمد ز ره ......چهارشنبه ١١/دی/١٣٩٨ - ١/ژانویه/٢٠١٩<br />
<br />
با سلام و درود به خوانندگان عزیز این وبلاگ و دوستان خوب و قدیمی. <br />
<br />
فرارسیدن سال ٢٠٢٠ میلادی را به ایرانیان ساکن در بیرون از کشور عزیز شادباش میگویم و امیدوارم که امسال برای مردمان خوبِ زمین و از جمله ایرانیان نیکاندیش و ایراندوست سالی پر از شادی و خبرهای خوب باشد. <br />
<br />
سالها پیش در یکی از سرودههای انگلیسیام نوشته بودم<br />
<br />
<div dir="ltr">Time runs over me and its trace / is left as wrinkles over my face<br />
</div><br />
امسال نیز خط دیگری بر چهرهام افزوده شد. در این سال میلادی عزیزانی را از دست دادم اما چارهای نیست جز شکیبایی بر این رویدادهای ناگوار که قانون و ناموس طبیعت همین است. هرچه بیشتر زندگی میکنیم شاهد از دست رفتن نزدیکان و بزرگان و عزیزان میشویم. <br />
<br />
امیدوارم که این پیر شدن و گذار زمان به معنای خرد و هوشیاری بیشتر باشد وگرنه زیان کردهایم. <br />
<br />
اگرچه در تابستان امسال قول داده بودم که نوشتن را از سر بگیرم اما گویا بخت با من همراهی نکرد و نتوانستم در خدمت دوستان باشم. امیدوارم در سال نوی میلادی بتوانم به قول خود عمل کنم و در این راه از دوستان طلب همّت [وَهومَت = اندیشهی نیک] میکنم. <br />
<br />
<blockquote><br />
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم ---------------- در لباس فقر کار اهل دولت میکنم<br />
<br />
با صبا اُفتان و خیزان میروم تا کوی دوست ------------ و از رفیقانِ ره استمداد همّت میکنم<br />
<br />
-- حافظ <br />
</blockquote>Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-43687876182484459012019-08-04T16:26:00.000-04:002019-08-04T23:12:16.813-04:00واژهشناسی: کرگدن، تکشاخیکشنبه ١٣/امرداد/١٣٩٧ - ۴/آگوست/٢٠١٩<br />
(تاریخ اصلی نگارش: خرداد ١٣٩۵ / می ٢٠١۶) <br />
<br />
یکی از موجودهای افسانهای موجودی است که در پارسی «تکشاخ» گفته میشود. این نام در زبان پارسی جدید است و ترجمهای است از واژهی انگلیسی unicorn که خود از راه زبان فرانسهای به unicornis در زبان لاتین میرسد. این واژهی لاتین ترجمهی monokeros در یونانی است و واژهی یونانی هم ترجمهی نامی است در زبان عبری که در سِفر تثنیه (Deuteronomy) فصل ٣٣ بند ١٧ آمده است. <br />
<br />
واژهی عبری یاد شده «رییم» (reem) نوشته میشود. شکلهای دیگر آن ریمو (rimu) و ریما (rima) است. در ترجمهی پارسی سِفر تثنیه این واژه «گاو وحشی» ترجمه شده است. <br />
<br />
به نظر ایزاک آسیموف در کتاب «راهنمای آسیموف بر کتاب مقدس» (چاپ سال ١٩۶٩ م. / ١٣۴٨ خ.، ص ١٨٧)، حدس زده شده است که این جانور در واقع گاو وحشی شاخدار بوده است و چون نقاشیهای آن از پهلو بوده است، دو شاخ آن به صورت یک شاخ دیده شده است و از این رو به اشتباهی «تکشاخ» خوانده شده است. <br />
<br />
Asimov's Guide to the Bible - The Old and New Testaments (2 Vols.) – 1969<br />
<br />
از سوی دیگر پلینی (Pliny)، دانشمند و نویسندهی سرشناس رومی در سدهی یکم میلادی، توصیف آن را چنین نوشته است: <br />
<blockquote>تکشاخ: این موجود تن اسب، سر گوزن، پاهای پیل، دُم شیر، و یک شاخ سیاهی دارد که درازای آن دو اَرش است (cubit، هر ارش تقریبا ۴۵ سانتیمتر است) و این شاخ از پیشانی آن بیرون زده است. <br />
</blockquote>این توصیف بیشتر شبیه کرگدن است. در فرهنگ لُغت فُرس اسدی توسی چنین آمده است: <br />
<blockquote>کرگدن: جانوری است بر صورت بز، ولیکن سُرونی بر پیشانی دارد چون ستون، بُنَش ستبر و سرش تیز، و به زور پیل را برگیرد و این در هندوستان باشد.<br />
</blockquote>در فرهنگ غیاث اللغات هم چنین آمده است: <br />
<blockquote>کرگدن: جانوری است شبیه به گاومیش و فیل و در جسم کوچکتر از فیل و کلانتر از گاومیش. و پوست او به غایت سخت باشد و یک شاخ دارد بر پیشانی رُسته. به هندی گَیندا (gainda) گویند<br />
</blockquote>شکل دیگر کرگدن در پارسی کرگ است که در شاهنامه به تکرار آمده است. <br />
<blockquote>به نیزه کرگدن را بشکند شاخ -------- به زوبین بشکند سیمرغ را پر (فرخی سیستانی)<br />
<br />
بارکش چون گاومیش و حملهبر چون نره شیر --------- گامزن چون ژنده پیل و بانگزن چون کرگدن (منوچهری دامغانی)<br />
<br />
جگرسای سیمرغ در تاختن ---------- شکارش همه کرگدن ساختن (نظامی گنجهای) <br />
<br />
دیو را بست و اژدها را سوخت -------- پیل را کشت و کرگدن را دوخت (نظامی گنجهای)<br />
<br />
برآشفت ضحاک بر سان کرگ ------- شنید آن سخن آرزو کرد مرگ (فردوسی)<br />
<br />
سر پشّه و مور تا شیر و کرگ --------- رها نیست از چنگ و منقار مرگ (فردوسی)<br />
</blockquote>کرگدن را در انگلیسی rhinoceros میگویند که واژهای لاتین است که خود از rhinokeros در یونانی گرفته شده است. این واژهی یونانی از دو بخش ساخته شده است: rhino به معنای بینی و keros به معنای شاخ و همریشه با سُرون در پارسی. در کل به معنای «شاخبینی». <br />
<br />
بر پایهی نوشتهی شادروان دکتر محمد معین، کرگ/کرگدن در پارسی وامواژهای است که در زمان هخامنشیان از زبان اَکدی وارد شده است و کوتاه شدهی kurkizannu است. <br />
<br />
<br />
بنابراین، به احتمال خیلی زیاد، تکشاخ افسانهای در واقع یا گاو وحشی است یا کرگدن! Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-2462407601888105472019-08-03T22:45:00.000-04:002019-08-04T23:07:57.313-04:00باز آمدم، باز آمدم! شنبه ١٢/امرداد/١٣٩٨ - ٣/آگوست/٢٠١٩<br />
<br />
با سلام و درود به همهی دوستان و خوانندگان این وبلاگ و با پوزش به خاطر دیرکرد در روزآمدسازی. و با سپاس از دوستانی که پیگیر و جویای حال من و این وبلاگ بودهاند. <br />
<br />
هرچند در نوروز ١٣٩٧ قول داده بودم که به طور پیوسته و هماهنگ و مانند پیشتر این وبلاگ را روزآمد کنم، و در اردیبهشت آن سال هم چند جستار تازه منتشر کردم، اما به دلیل درگیریهای شخصی و کاری، فرصت مناسب پیش نیامد که آن روند ادامه پیدا کند. <br />
<br />
امیدوارم این بار بتوانم به قولم عمل کنم و به «عادت معهود» در خدمت دوستان و خوانندگان این وبلاگ باشم. <br />
<br />
<blockquote>باز آمدم! باز آمدم! از پیش آن یار آمدم ---------- در من نگر! در من نگر! بَهر تو غمخوار آمدم<br />
شاد آمدم! شاد آمدم! از جمله آزاد آمدم ----------- چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم<br />
آن جا روَم! آن جا روَم! بالا بُدم بالا روَم ---------- بازم رهان! بازم رهان! که اینجا به زنهار آمدم<br />
من مرغ لاهوتی بُدم، دیدی که ناسوتی شدم؟ ---------- دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم<br />
من نور پاک ام ای پسر! نَه مُشت خاک ام مختصر --------- آخر صدف من نیستم، من دُرّ شَهوار آمدم<br />
ما را به چشم سَر مبین! ما را به چشم سِرّ ببین ------- آن جا بیا ما را ببین، که آنجا سبکبار آمدم<br />
از چار مادر برتر ام، و از هفت آبا نیز هم --------- من گوهر کانی بُدم، که اینجا به دیدار آمدم<br />
یارم به بازار آمده است، چالاک و هشیار آمده است ------- ور نه به بازارم چه کار؟ وی را طلبکار آمدم<br />
ای شمس تبریزی نظر در کُل عالم کِی کنی؟ ------------ که اندر بیابان فنا جان و دل اَفگار آمدم<br />
</blockquote><br />
پینوشت:<br />
با توجه به گسترش شبکههای اجتماعی مانند تلگرام، شاید یک کندال/کانال هم در تلگرام بسازم و جستارها را در آنجا نیز پخش کنم. <br />
Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-14829938868885009892018-04-07T10:00:00.000-04:002018-04-07T21:07:25.960-04:00سامری و گوسالهی زرینشنبه ١٨/فروردین/١٣٩٧ - ٧/آپریل/٢٠١٨<br />
<br />
در داستان خروج بنیاسراییل از مصر، میخوانیم که خداوند (یَهوَه، خدای یهودان) حضرت موسا را به مدت سی شب به سوی خود میخواند. موسا برادر خود هارون را به عنوان جانشین تعیین میکند و به کوه سینا (Sinai) میرود. اما خداوند موسا را بیشتر از مدت وعده داده شده در نزد خود نگه میدارد. قوم موسا که از برگشتن او نومید میشوند و به تشویق و پیشنهاد مردی پس از آب کردن زیورها و طلاهای خود تندیس گوسالهای زرین میسازند و آن را به عنوان خداوند میپرستند. وقتی موسا از کوه برمیگردد، با دیدن این صحنه خشمگین میشود و با شدت با برادرش هارون برخورد میکند. <br />
<br />
این داستان در قران در سورهی اعراف آیههای ١۴٨ تا ١۵۴ آمده است. ترجمهی زیر از آیت الله مکارم شیرازی است: <br />
<br />
<blockquote>قوم موسی بعد (از رفتن) او (به میعادگاه خدا)، از زیورهای خود گوسالهای ساختند. جسد بیجانی که صدای گوساله داشت! آیا آنها نمیدیدند که با آنان سخن نمیگوید، و به راه (راست) هدایتشان نمیکند؟! آن را (خدای خود) انتخاب کردند، و ظالم بودند! (١۴٨)<br />
<br />
و هنگامی که حقیقت به دستشان افتاد، و دیدند گمراه شدهاند، گفتند: «اگر پروردگارمان به ما رحم نکند، و ما را نیامرزد، به طور قطع از زیانکاران خواهیم بود!» (١۴٩)<br />
<br />
و هنگامی که موسی خشمگین و اندوهناک به سوی قوم خود بازگشت، گفت: «پس از من، بد جانشینانی برایم بودید (و آیین مرا ضایع کردید)! آیا در مورد فرمان پروردگارتان (و تمدید مدت میعاد او)، عجله نمودید (و زود قضاوت کردید؟!)» سپس الواح را افکند، و سر برادر خود را گرفت (و با عصبانیت) به سوی خود کشید. او گفت: «فرزند مادرم! این گروه، مرا در فشار گذاردند و ناتوان کردند. و نزدیک بود مرا بکشند، پس کاری نکن که دشمنان مرا شماتت کنند و مرا با گروه ستمکاران قرار مده!» (١۵٠)<br />
<br />
(موسی) گفت: «پروردگارا! من و برادرم را بیامرز، و ما را در رحمت خود داخل فرما، و تو مهربانترین مهربانانی!» (١۵١)<br />
<br />
کسانی که گوساله را (معبود خود) قرار دادند، به زودی خشم پروردگارشان، و ذلت در زندگی دنیا به آنها میرسد. و اینچنین، کسانی را که (بر خدا) افترا میبندند، کیفر میدهیم! (١۵٢)<br />
<br />
و آنها که گناه کردند، و بعد از آن توبه نمودند و ایمان آوردند، (امید عفو او را دارند; زیرا) پروردگار تو، در پی این کار، آمرزنده و مهربان است. (١۵٣)<br />
<br />
هنگامی که خشم موسی فرو نشست الواح (تورات) را برگرفت و در نوشتههای آن، هدایت و رحمت برای کسانی بود که از پروردگار خویش میترسند (و از مخالفت فرمانش بیم دارند). (١۵۴)<br />
</blockquote>در سِفر خروج (فصل ٣٢ بند ٢) از عهد عتیق در کتاب مقدس یهودان و مسیحیان ساختن این گوسالهی زرین به خود هارون، برادر موسا، نسبت داده شده است. <br />
<blockquote>و چون قوم دیدند كه موسی در فرود آمدن از كوه تأخیر نمود، قوم نزد هارون جمع شده، وی را گفتند: «برخیز و برای ما خدایان بساز كه پیش روی ما بخرامند، زیرا این مرد، موسی، كه ما را از زمین مصر بیرون آورد، نمیدانیم او را چه شده است.» <br />
<br />
<div dir="ltr">King James Version (KJV)<br />
Exodus 32: 1<br />
<br />
And when the people saw that Moses delayed to come down out of the mount, the people gathered themselves together unto Aaron, and said unto him, Up, make us gods, which shall go before us; for as for this Moses, the man that brought us up out of the land of Egypt, we wot not what is become of him. <br />
</div></blockquote><br />
میبینیم که در قران نام کسی به عنوان سازندهی گوساله نیامده است اما میتوان از آن چنین استنباطی کرد که هارون چنین کرده است زیرا میخوانیم که موسا خشمگین سر برادرش را میگیرد و میکَشد. هارون هم پوزشخواهانه میگوید که این گروه مرا در فشار قرار دادند. البته توجیه دیگر میتواند این باشد که چون موسا برادرش را جانشین خود کرده بود او را مسئول این گمراهی میدانست و برادرش هم به خاطر این گمراهی پوزش خواسته است. <br />
<br />
در تفسیرها و روایتهای اسلامی نام این شخص را «سامری» نوشتهاند و از آنجا در تمام ادبیات و داستانها وارد شده است. در شعرهای پارسی هم بسیار نام این شخص دیده میشود. حتا او را از بستگان موسا دانسته و نامش را هم «موسی پسر ظفر» دانستهاند که در روزی که خداوند به دست فرشتگانش از جمله جبراییل فرعون و سپاهش را در دریای سرخ غرق کرد، این شخص خاک نعل اسب جبراییل را دزدید و بخشی از این خاک را بر گوسالهی زرین پاشید و آن گوساله بانگ برمیآورد. <br />
<br />
در درآیهی سامری در فرهنگ دهخدا چنین آمده است: <br />
<blockquote>صاحب قصص الانبیاء آرد: <br />
<br />
گویند که جبرئیل (ع) او را پرورده بوده و آن آنچنان بود که در آن وقت که بنی اسرائیل از فرعونیان بگریختند این سامری طفل بود او را در سر راه گذاشته بودند. خدای جبرئیل - علیه السلام - را فرمود تا آن بچه را برداشت و هشتاد ماه او را در پر خویش میداشت. روزی مادر و پدرش نشسته بودند از فرزند یاد آوردند و بگریستند. حق تعالی جبرئیل را فرمان داد تا آن کودک را بر در خانهی ایشان نهاد. سامری میگریست از فراق جبرئیل. پدر و مادر، سامری را دیدند و او را شناختند و شاد شدند.<br />
<br />
پس بنی اسرائیل سامری را بزرگ میداشتند که وی را جبرئیل پرورده بود. <br />
<br />
در آن وقت سامری گفت مرا با شما حاجتی است. <br />
<br />
بر وی جمع آمدند و گفتند: بگو چه سخن داری؟ <br />
<br />
گفت بدانید که موسی با هفتاد تن از میان شما بیرون رفته است و همه هلاک شدند. اکنون میخواهم خدای موسی به شما بنمایم.<br />
<br />
گفتند روا باشد. <br />
<br />
سامری زرگر بود. قالبی درست کرد از گِل بر مثال گوساله. در زیر زمین پنهان کرد و هیزم بالای آن بنهاد. بنی اسرائیل را گفت هر یک دیناری زر بدین آتش اندازید. چنان کردند. آن میگداخت و به قالب فرو میشد. آورده اند که شش هزار درهم در آن قالب انداختند و ندانستند که در زیر آن قالبی است قالب پرگشت آتش فرو نشاندند. <br />
<br />
آنگاه سامری آمد و گوساله را بیرون آورد و روش گردانید و به روی زمین نهاد تا خلق را بدان دعوت کند. <br />
<br />
روز غرق فرعون، سامری دانسته بود که جبرئیل کجا رود و از کجا میگذرد و خوانده بود که هر که از زیر سم اسب جبرئیل خاک بردارد و بر هر چیز که ریزد، آن چیز به سخن درآید. از آن خاک برداشته بود و بر دهان گوساله ریخت و بانگ بکرد. خلق چون آن بدیدند، همه به یکباره سجده کردند و گوساله پرست شدند.<br />
</blockquote>روایت طبری در این باره طولانیتر است و نام او را «موسی پسر ظفر» میداند. <br />
<br />
نمونههایی از اشاره به داستان سامری در شعر شاعران بزرگ پارسی زبان: <br />
<blockquote>زر پرستیدن بود از کافری -------- نیستی آخر ز قوم سامری (عطار، منطق الطیر)<br />
<br />
سامری چون در سرای عافیت بگشاد لب -------- از برای فتنه را شاگردی آزر گرفت (سنایی غزنوی)<br />
<br />
گاوِ زر ده به کف سامری و در کف من -------- آب خضری که در او آتش موسی رانم (خاقانی شَروانی)<br />
<br />
بیدل و جان سخنوری، شیوهی گاو سامری --------- راست نباشد ای پسر، راست برو که حاذقی (مولانا)<br />
<br />
شش جهت گوسالهای زرین و بانگش بانگ زر -------- گاوکان بر بانگ زر مستان سحر سامری (مولانا)<br />
<br />
و این بوالعجبی و چشم بندی ----------- در صنعت سامری ندیدم (سعدی)<br />
<br />
بانگ گاوی چه صدا باز دهد؟ عشوه مخر! --------- سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد (حافظ)<br />
</blockquote>اما در متنهای یهودی چنین کسی وجود ندارد. واژهی «شومِر» (به خط عبری: שומר = ش/و/م/ر به خط انگلیسی: shomer) به معنای «جانشین، نگهبان قانونی، سرپرست» است و داستان بالا دیدیم که هارون جانشین موسا بوده است. شاید این شومر در عربی به «سامری» تبدیل شده باشد. <br />
<br />
احتمال دیگر آن که «سامری» شبیه نام یکی از قبیلههایی یهودی است که در انگلیسی Samaritan میگویند و از همان واژهی شومر گرفته شده است. این گروه از یهودان خیلی به پاکیزگی دینی اهمیت میدادند و از لمس کردن دیگران خودداری میکردند. ابوریحان بیرونی هم به این موضوع اشاره کرده است و آنان را «لامساسیه» خوانده است. در فرهنگ دهخدا هم چنین آمده است: <br />
<blockquote>در تفسیر زاهدی مرقوم است که: سامری تا قیامت زنده خواهد بود. چون به نزدیک آدمی شوَد در اندامش آتش خیزد، «لامساس» گویان بگریزد. یعنی مرا مساس مکنید و این دعاء موسی - علیه السلام - بود. کما قال اصدق القائلین، تعالی و تقدس: «فاذهب قال لک فی الحیوة ان نقول لامساس» (شرفنامهی منیری). <br />
</blockquote><br />
این موضوع هم در شعر شاعران بزرگ پارسی زبان آمده است: <br />
<blockquote>موسی عشق تو مرا گفت که لامساس شو --------- چون نگریزم از همه چون نرمم ز سامری (مولانا)<br />
<br />
خویش و بیگانه شده از ما رَمان ------------- بر مثال سامری از مردمان (مولانا - مثنوی)<br />
<br />
و این که من خادم همی پردازم اکنون، ساحری است -------- سامری کو تا بیابد گوشمال لامساس؟ (انوری ابیوردی)<br />
<br />
فتنه شد شعر تو چون گوسالهی زرین یکی ---------- «لامساس» آواز در ده در جهان چون سامری (سنایی غزنوی)<br />
</blockquote><br />
دربارهی قوم سامری میتوانید این صفحه از ویکیپدیای انگلیسی را هم ببینید: <br />
<br />
<div dir="ltr"><a href="https://en.wikipedia.org/wiki/Samaritans" target="_blank">https://en.wikipedia.org/wiki/Samaritans</a></div>جالب آن که در زبان انگلیسی، اصطلاح «سامری خوب» (good Samaritan) به کسی گفته میشود که بی آن که کسی را بشناسد به او کمک کند و نیکوکار باشد. <br />
<br />
در جایی خواندهام که اینیاس گُلدزیهِر (Ignác Goldziher) هم دربارهی ریشهی داستان سامری مقالهای دارد اما هنوز خود مقاله را پیدا نکردهام. <br />
<br />
(تاریخ نگارش آغازین: دوشنبه ٣/اسفند/١٣٩۴ - ٢٢/فوریه/٢٠١۶)<br />
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-48216990567571473952018-04-02T21:40:00.001-04:002018-04-07T19:02:56.170-04:00ریشهی دعای صد و بیست ساله بشویدوشنبه ١٣/فروردین/١٣٩٧ - ٢/اپریل/٢٠١٨<br />
<br />
چند وقتی است که در شبکههای اجتماعی دربارهی دعای «صد و بیست ساله بشوی!» متنهایی پخش میشود و برخی دوستان از من دربارهی درستی آن پرسیدهاند. در این جستار به یک نمونه از این متنها میپردازم و علت اصلی این دعا را مینویسم. <br />
<br />
<br />
<blockquote>جالب است بدانید که در ایران باستان سال کبیسه نداشتیم و به جای آن در انتهای هر ١٢٠ سال یک ماه اضافه میکردند و آن ماه را جشن میگرفتند.<br />
<br />
دعای «١٢٠ ساله شوی» به آرزوی نیکِ مردم برای دیدن این جشن اشاره دارد!<br />
</blockquote><br />
این ادعا نیز مانند بیشتر ادعاهای چنینی در شبکههای اجتماعی، هیچ خاستگاه و منبع معتبری ندارد. <br />
<br />
به نوشتهی ابوریحان بیرونی در کتاب «آثار الباقیه»: پیشدادیان (یعنی خیلی پیش از هخامنشیان و در دورههای حکومتهای ایرانی کوچکتر) سال را ۳۶۰ روز میگرفتند و ماه را ۳۰ روز. هر ۶ سال یک ماه میافزودند و هر ۱۲۰ سال دو ماه. این خودش نوعی «کبیسهگیری» است. <br />
<br />
هخامنشیان برای کارهای اداری از گاهشمار بابِلی استفاده می کردند که ماهی-خورشیدی بوده است و آن هم کبیسه داشته است. اما از گاهشماری خورشیدی ایرانی هم استفاده می کردند. که به احتمال زیاد همان است که در زمان ساسانیان به کار میرفته است. <br />
<br />
در دوران ساسانیان گاهشماری به این روش انجام میشده که هر سال دوازده ماه سی روزه داشته به اضافهی پنج روز پایان سال که صرف جشن و آمادگی برای نوروز میشده است. این پنج روز را «وَهیزَک / بَهیزَک» میگفتند. بدین ترتیب سال همان ۳۶۵ روز میمانده است. <br />
<br />
من در جایی ندیدهام که در ایران باستان، چه در زمان هخامنشیان، چه در زمان ساسانیان، جشن ویژهای برای سال صد و بیستم برگزار میشده است. <br />
<br />
اما ریشهی این دعا از کجا است؟ گفتم که این جریان هیچ ربطی به ایران باستان و دوران هخامنشیان ندارد. احتمال دارد که این جریان از باورهای یهودیان و مسیحیان ریشه گرفته باشد. در کتاب مقدس یهودیان و مسیحیان، در سِفر پیدایش از بخش عهد عتیق چنین آمده است: <br />
<br />
<blockquote>سِفر پیدایش، فصل ۶ بند ٣: <br />
<br />
و خداوند گفت: «روح من در انسان دائماً داوری نخواهد کرد، زیرا که او نیز بشر است. لیکن ایام وی صد و بیست سال خواهد بود.»<br />
<br />
ترجمهی انگلیسی شاه جِیمز: <br />
<div dir="ltr">(King James Version = KJV)<br />
Genesis 6:3<br />
And the LORD said, My spirit shall not always strive with man, for that he also is flesh: yet his days shall be an hundred and twenty years.</div><br />
</blockquote><br />
در باور برخی از یهودیان و مسیحیان این جمله بدان معنا بوده است که حداکثر عمر انسان ۱۲۰ خواهد بود. البته برخی تفسیرهای کتاب مقدس چنین برداشتی را درست نمیدانند و چون این جمله در آغاز داستان نوح آمده است، آن را مهلت زمانی میدانند که خداوند به مردم زمان نوح داده است و میگویند منظور این بوده است که ۱۲۰ سال پس از این جریان توفان نوح آمد و نسل کافران را از زمین برداشت. <br />
<br />
با توجه به مقدس بودن عددهای ده (به عنوان نمادی از کمال) و دوازده (در باورهای ایرانی و بعدها در میان شیعیان)، احتمال دیگر میتواند این باشد که عمر ۱۲۰ ساله نتیجهی ضرب این دو عدد باشد. Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-19850122292890080252018-04-01T13:18:00.000-04:002018-04-01T13:29:10.410-04:00واژهشناسی: عید پاکیکشنبه ١٢/فروردین/١٣٩٧ - ١/اپریل/٢٠١٨<br />
<br />
امروز در باور مسیحیان روزی است که حضرت عیسا به آسمان عروج کرده است. نام این عید در زبان انگلیسی Easter است و در زبان فرانسهای Pâques گفته میشود. همین نام فرانسهای است که از سدهی بیستم میلادی (به دست دانشجویان ایرانی که به زبان فرانسهای درس میخواندند) به زبان پارسی وارد شده است و «عید پاک» میگوییم. در این جستار به ریشهشناسی این دو نام میپردازم.<br />
<br />
گویا پیش از سدهی بیستم م. در متنهای فارسی از «فصَح» استفاده میکردند که شکل عربی شدهی «پسَخ/پسَح» در زبان عبری است (به خط عبری: פֶּסַח پ/س/خ). این واژهی عبری در اصل به معنای «گذشتن/عبور» است و اشاره به روزی دارد که طبق داستان خروج بنیاسراییل از مصر، بلا از سر یهودیان گذشت و فرشتهی آسمانی تنها فرزندان نخست مصریان را کشت. این رخداد در تاریخ بنیاسراییل امروزه در انگلیسی با نام Passover (از سر گذشتن) شناخته میشود. <br />
<br />
در فرهنگ دهخدا چنین آمده است: <br />
<blockquote>فصح: [ف ِ] (اِ.خ.) عید ترسایان (منتهی الارب). در یونانی پاسخا و اصل آن کلمهای عبری است به معنی عبور و آن نام عیدی است که یهودان گیرند به یاد عبور از بحر احمر [=دریای سرخ] و به یاد فرشتهای که به شب خروج آنان از مصر همهی نوزادان آن شب را از قبطیان بکشت و نوزادان سبطی را زیانی نرساند (یادداشت مؤلف). <br />
<br />
و آن یکشنبهی بزرگ باشد (مجمل التواریخ و القصص) <br />
<br />
در نزد یهودان جشن یادبود خروج بنی اسرائیل از مصر و در نزد مسیحیان جشن یادبود صعود عیسی (ع) است (از فرهنگ فارسی معین). <br />
<br />
عید یادآوری قیام مسیح از مرگ و معروف به عید بزرگ است و نزد یهودان عید یادبود جدایی آنها از مصر... <br />
<br />
و این کلمه معرب فسح عبرانی و معنای آن گذشتن و عبور و نجات است (از اقرب الموارد).<br />
</blockquote>چون در شب گریز از مصر، بنیاسراییل نان کامل نپختند و نانشان فطیر شد، این رخداد در زبان فارسی با نام «عید فطیر» هم شناخته میشود. برای نمونه سعدی چنین میگوید: <br />
<blockquote>گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم -------- لابه بر گردون رسانم، چون جهودان در فطیر<br />
</blockquote>همچنین «فطیرخواران» [=زمان فطیر خوردن] نام دیگری برای همین دوره بوده است که در تقویم عبری و بابِلی از روز پانزدهم تا بیست و یکم ماه نیسان (Nisan) بوده است که امسال برابر با یازدهم فروردین تا هفدهم فروردین است. <br />
<br />
چون از نظر تاریخی، روز عروج عیسا همزمان با عید فصح بوده است، این روز برای مسیحیان بیشتر به عنوان روز عروج عیسا است تا روز خروج موسا و بنیاسراییل از مصر. <br />
<br />
واژهی عبری پسخ وارد زبان یونانی شده است و Πάσχα / به خط لاتین: paskha نوشته شده است. در زبان لاتین آن را Pascha مینویسند. این واژهی لاتین طبق قانونهای تغییر زبان فرانسهای Pâques شده است. در زبان ایتالیایی هم آن را Pasqua میگویند. در اسپانیایی هم Pascua مینویسند. معمولا به کسانی که در این روز زاده میشدند در زبان فرانسهای نام «پاسکال» (مردانه: Pascal زنانه: Pascale) داده میشد. نام دانشمند معروف فرانسهای هم به همین معنا است. این نام در ایتالیایی و اسپانیایی پاسکوال: Pasqual / Pascual گفته میشود (همان طور که مدتی در میان مسلمانان کسانی که در روز عید قربان زاده میشدند «قربان» یا «قربانعلی» خوانده میشدند)<br />
<br />
اما نام Easter در زبان انگلیسی (در آلمانی: Ostern) در اصل نام یکی از جشنهای بهاری مردمان ژرمنیک بوده است که در همین زمان برای ایزدبانویی به نام Ēastre یا Ēostre برگزار میشده است. اما پس از مسیحی شدن این مردم (از جمله انگلیسیان که از مردمان ژرمنیک بودند) این نام به جای «فصح» به کار برده شد. <br />
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-42530079159777077882018-04-01T11:05:00.003-04:002018-04-07T19:17:39.550-04:00واژههای یونانی در غزلهای مولاناشنبه ١١/فروردین/١٣٩٧ - ٣١/مارچ/٢٠١٨<br />
<br />
زبان مادری مولانا جلالالدین محمد بلخی زبان پارسی بود اما در دوران تحصیل و دانش اندوزی زبان عربی را هم آموخت و به ویژه چون در دمشق درس خوانده بود به زبان عربی هم تسلط داشت. شهر قونیه در آن زمان جمعیت ایرانی و فارسی زبان زیادی داشت و شاگردان و اطرافیان مولانا هم به همین زبان سخن میگفتند. اما به خاطر وجود ترک زبانان و بومیان یونانی زبان در این شهر، مولانا در طول زندگی خود در این شهر با این دو زبان هم آشنایی پیدا کرد و در شعرهایش به ویژه در غزلهای دیوان شمس واژههایی از این دو زبان به کار برده است. <br />
<br />
دربارهی آشنایی خود با زبان ترکی مولانا به روشنی چنین گفته است: <br />
<br />
<blockquote>تو ماه تُرک ای و من اگر ترک نیستم -------- دانم من این قدر که به ترکی است آب «سو» <br />
</blockquote>که نشان میدهد بر خلاف ادعاهای بیپایهی پانترکان و برخی مسئولان دولت ترکیه، نه ترک بوده است و نه ترکی میدانسته است. <br />
<br />
در این جستار به بررسی چهار غزل مولانا میپردازم که واژهها و ترکیبهای یونانی زیادی دارند. شمارهی غزلها بر پایهی ویراست شادروان استاد بدیع الزمان فروزانفر است. برای هر غزل وزن آن را هم نوشتهام که راهنمایی برای خواندن بهتر متن باشد. متن غزل به شکلی آمده است که در ویراست فروزانفر است و از وبگاه «گنجور» برداشته شدهاست. اما در زیر هر غزل، بازنویسی متن یونانی با الفبای فارسی و نیز لاتین آمده است تا خوانندگان درک بهتری از متن پیدا کنند. <br />
<br />
از آنجا که این واژهها و جملهها به زبان یونانی بودهاند و بیشتر ایرانیان و بازنویسان (کاتبان و ناسخان) به این زبان آشنا نبودهاند و این جملهها با خط فارسی نوشته شده بودند، به خاطر بدخوانی و ناآشنایی، برخی از این واژهها قربانی تحریف و بدنویسی شدهاند. در زیر میکوشم به این بدخوانی/بدنویسیها هم اشاره کنم. منظورم این نیست که مولانا اشتباه کرده است بلکه دیگران در خواندن و نوشتن آنها اشتباه کردهاند. <br />
<br />
باید توجه داشته که برخی صداهای و واکههای زبان یونانی در زبان فارسی وجود ندارند و حتا در بازنویسی و ترانویسی (transcription) آنها به خط انگلیسی هم نمیتوان آنها را به خوبی بیان کرد. از این رو من در ترانویسی به خط فارسی کوشیدهام که مرزهای واژگانی را رعایت کنم وگرنه برخی واژهها در کنار هم به صورت مرکب و پیوسته خوانده و گفته میشوند. در این زمینه توجه به وزن شعر یاریگر خواهد بود. <br />
<br />
<blockquote>غزل شمارهی ۱۲۰۷<br />
<br />
١) نیم شب از عشق تا دانی چه میگوید خروس: ---------- «خیز شب را زنده دار و روز روشن نستکوس»<br />
٢) پرها بر هم زند یعنی دریغا خواجهام ----------- روزگار نازنین را میدهد بر آنموس<br />
٣) در خروش است آن خروس و تو همی در خواب خوش --------- نام او را طیر خوانی نام خود را اثربوس<br />
۴) آن خروسی که تو را دعوت کند سوی خدا ------------ او به صورت مرغ باشد در حقیقت انگلوس<br />
۵) من غلام آن خروس ام که او چنین پندی دهد -------------- خاک پای او بِه آید از سر واسیلیوس<br />
۶) گَردِ کفشِ خاکِ پای مصطفی را سرمه ساز ------------ تا نباشی روز حشر از جملهی کالویروس<br />
٧) رو شریعت را گزین و امر حق را پاس دار ---------- گر عرب باشی و اگر ترک و اگر سراکنوس<br />
<br />
</blockquote><br />
توضیح و اصلاح در این متن<br />
<br />
در بیت نخست، نِستِکوس به معنای «روزه» است. به خط یونانی: νηστικός / بازنویسی با الفبای لاتین: nistikos پس شاید بهتر باشد «نیستیکوس» نوشته شود. <br />
<br />
بیت دوم: آنِموس به معنای «باد» است. به خط یونانی: άνεμος / لاتین: anemos. در استورههای یونانی άνεμοι / به خط لاتین: Anemoi که شکل جمع آن است خدایان باد بودهاند. در این بیت واژهی نخست باید «بالها» باشد تا وزن شعر درست باشد. <br />
<br />
در بیت سوم قافیه باید «آنتروپوس»/«آنثروپوس» نوشته شود به معنای «انسان». به خط یونانی: άνθρωπος / لاتین: anthropos <br />
<br />
در بیت چهارم «اَنگِلوس» به معنای «فرشته» است. به خط یونانی: άγγελος / لاتین: angelos. این واژه در انگلیسی امروزی angel شده است. <br />
<br />
به نظرم در بیت پنجم باید «باسیلیوس» نوشته شود نه «واسیلیوس». در یونانی βασιλιάς / به خط لاتین: basiliás به معنای شاه است. نام «واسیلی» در زبان روسی از همین واژهی یونانی است. همان طور که پیشتر در جستار «ریحان» نوشتم، نام گیاه ریحان در انگلیسی basil هم از همین واژه است که خود ترجمه از «شاه اسپرغم» پارسی است. البته در زبان یونانی تلفظ «و» و «ب» به هم نزدیک است و شاید در زمان مولانا واسیلیوس گفته میشده است. <br />
<br />
در بیت ششم: «کالویِروس» به معنای «راهب» است. به خط یونانی: καλόγερος / به خط لاتین: kalógeros. حرف گاما در زبان یونانی گاهی مانند اینجا «ی» / y خوانده میشود و گاهی مانند agapo (ن.ک. پایین) به شکل «غ». از همین رو در ترانویسی متنهای اوستایی و سغدی و دیگر زبانها صدای «غ» را با همین حرف گاما نشان میدهند. <br />
<br />
در بیت هفتم: «سَراکِنوس» است، به خط یونانی: Σαρακηνός / به خط لاتین: Sarakinos. بهتر است «سَراکینوس» نوشته شود (ن.ک. غزلهای بعدی). این واژهی یونانی همان است که در انگلیسی امروزی Saracen میگویند و در زبان و نوشتار دوران تاریک اروپا به همهی مردم مسلمان حاشیهی مدیترانه گفته میشده است. گویا شکل اروپایی شدهی «شرقیین» در عربی است به معنای کسانی که در شرق مدیترانه زندگی میکنند.<br />
<br />
<blockquote>غزل شمارهی ۲۱۲۱<br />
<br />
(وزن غزل: مُستَفعَلَتُن مستفعلتن) <br />
<br />
١) افندس مسین کاغا یومیندن ------------ کابیکینونین کالی زویمسن<br />
٢) یتی بیرسس یتی قومسس ---------- بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس<br />
<br />
٣) هله دل من هله جان من ----------- هله این من هله آن من<br />
۴) هله خان من هله مان من ----------- هله گنج من هله کان من<br />
<br />
۵) هذا سیدی هذا سندی ----------- هذا سکنی هذا مددی<br />
۶) هذا کنفی هذا عمدی ------------- هذا ازلی هذا ابدی<br />
٧) یا من وجهه ضعف القمر ------- یا من قده ضعف الشجر<br />
٨) یا من زارنی وقت السحر ---------- یا من عشقه نور النظر<br />
٩) گر تو بدوی ور تو بپری --------- ز این دلیر جان خود جان نبری<br />
١٠) ور جان ببری از دست غمش ----------- از مرده خری والله بتری<br />
<br />
١١) ایلا کالیمو ایلا شاهیمو ---------- خاراذی دیدش ذتمش انیمو<br />
١٢) یوذ پسه بنی پوپونی لالی -------- میذن چاکوسش کالی تویالی<br />
<br />
١٣) از لیلی خود مجنون شدهام ------- وز صد مجنون افزون شدهام<br />
١۴) وز خون جگر پرخون شدهام --------- باری بنگر تا چون شدهام<br />
<br />
١۵) گر ز آنک مرا زین جان بکُشی -------- من غرقه شوم در عین خوشی<br />
١۶) دریا شود این دو چشم سرم ------------- گر گوش مرا زان سو بکشی<br />
<br />
١٧) یا منبسطا فی تربیتی ----------- یا مبتشرا فی تهنیتی<br />
١٨) ان کنت تری ان تقتلنی ----------- یا قاتلنا انت دیتی<br />
١٩) گر خویش تو بر مستی بزنی --------- هستی تو بر هستی بزنی<br />
٢٠) در حلقه ما بهر دل ما ---------- شکلی بکنی دستی بزنی<br />
٢١) صد گونه خوشی دیدم ز اشی ---------- گفتم که لبت گفتا نچشی<br />
٢٢) بر گورم اگر آیی بنگر ---------- پرعشق بود چشمم ز کشی<br />
<br />
٢٣) آن باغ بوَد نی نقش ثمر ---------- و آن گنج بوَد نی صورت زر<br />
٢۴) شب عیش بوَد نی نَقل و سَمَر ---------- لا تسالنی ز آن چیز دگر<br />
<br />
</blockquote><br />
بیت یک: <br />
افندیس مَس ان، کی آگاپومن تُن/دُن<br />
به خط یونانی: Αφέντης μας έν κι αγαπούμεν τον<br />
به خط لاتین: Aféntis mas én ki agapoúmen ton<br />
ترجمه: او سرور ما است و ما او را دوست داریم (عاشق او ایم)<br />
<br />
(افندیس = سرور؛ مَس = ما، صفت ملکی؛ کی = و؛ آگاپومن = دوست داریم؛ دُن = او را)<br />
<br />
<br />
کی اپ اکِینون اِن کالی زوی مَس<br />
به خط یونانی: κι απ' εκείνον έν καλή η ζωή μας<br />
به خط لاتین: ki ap' ekeínon én kalí i zoí mas.<br />
ترجمه: به خاطر او است که زندگی ما خوش است<br />
(کی = و؛ اپ = برای؛ اکینون = او؛ کالی = خوش، خوب؛ زوی = زندگی؛)<br />
<br />
بیت دوم: <br />
ییَتی ییریسِس، ییَتی ورومیسِس <br />
به خط یونانی: γιατί γύρισες γιατί βρώμισες <br />
به خط لاتین: giatí gýrises giatí brómises?<br />
ترجمه: چرا برگشتی؟ چرا بیمار ای؟ <br />
(ییتی = چرا)<br />
<br />
په مه تی اپاتِس، په مه تی اخاسِس<br />
به خط یونانی: πε με τι έπαθες, πε με τι έχασες!<br />
به خط لاتین: pe me ti épathes, pe me ti échases!<br />
ترجمه: به من بگو ترا چه افتاد؟ به من بگو چه گم کردهای؟<br />
(تی = چه، چی؛)<br />
<br />
بیت یازدهم: <br />
ایلا کالی مو! ایلا شاهی مو! <br />
به خط یونانی: Έλα καλέ μου, έλα σάχη μου·<br />
به خط لاتین: Éla kalé mou, éla sáchi mou<br />
ترجمه: بیا زیبای من. بیا شاه من<br />
(ایلا = بیا؛ کالی = زیبا، خوب؛ مو = من، صفت ملکی)<br />
<br />
خارا دی دیدس، دوس مَس انیمو<br />
به خط یونانی: χαρά δε δίδεις, δος μας άνεμο!<br />
به خط لاتین: chará de dídeis, dos mas ánemo!<br />
[اگر] شادی نمیدهی، به ما رایحهای بده. <br />
(خارا = شادی؛ دیدس = میدهی؛ دوس = بده؛ انیمو = باد، رایحه)<br />
<br />
بیت دوازدهم: <br />
پو دیپسا پینِی، پو پونِی لَلِی<br />
به خط یونانی: Που διψά πίνει, που πονεί λαλεί·<br />
به خط لاتین: Pou dipsá pínei, pou poneí laleí:<br />
ترجمه: آن که تشنه است مینوشد، آن که خسته [=زخمی] است میگرید<br />
(پو = آن که؛ دیپسا = تشنه است؛ پینی = مینوشد؛)<br />
<br />
میدِن چاکوسِس، کاله، تو ییالی<br />
به خط یونانی: μηδέν τσάκωσες, καλέ, το γυαλί<br />
به خط لاتین: midén tsákoses, kalé, to gyalí?<br />
ترجمه: ای زیبا، آیا تو جام را شکستهای؟ <br />
(چاکوسس = شکستی؛ کاله = زیبا؛ ییالی = جام)<br />
<br />
<blockquote>غزل شمارهی ۲۲۶۴<br />
(وزن غزل: مفعولُ مفاعیلُن مفعولُ مفاعیلُن)<br />
<br />
١) بوسیسی افندیمو هم محسن و هم مَه رو -------- نیپو سر کینیکا: چون ام من و چون ای تو<br />
٢) یا نعم صباح ای جان مستند همه رندان ------ تا شب همگان عریان با یار در آب جو<br />
٣) یا قوم اتیناکم فی الحب فدیناکم --------- مذ نحن رایناکم امنیتنا تصفوا<br />
۴) گر جام دهی شاد ام، دشنام دهی شاد ام ---------- افندی اوتی تیلس ثیلو که براکالو<br />
۵) چون مست شد این بنده بشنو تو پراکنده -------- قویثز می کناکیمو سیمیر ابرالالو<br />
۶) یا سیدتی هاتی من قهوه کاساتی -------------- من زارک من صحو ایاک و ایاه<br />
٧) ای فارس این میدان میگرد تو سرگردان ---------- آخر نه کم از چرخی در خدمت آن مه رو<br />
٨) پویسی چلبی پویسی ای پوسه اغا پوسی ---------- بینخوت و ناموسی این دم دل ما را جو<br />
٩) ای دل چو بیاسودی در خواب کجا بودی ---------- اسکرت کما تدری من سکرک لا تصحو<br />
١٠) واها سندی واها لما فتحت فاها -------------- ما اطیب سقیاها تحلوا ابدا تحلو<br />
١١) ای چون نمکستانی اندر دل هر جانی ---------- هر صورت را ملحی از حسن تو ای مرجو<br />
١٢) چیزی به تو میماند هر صورت خوب ار نی -------- از دیدن مرد و زن خالی کنمی پهلو<br />
١٣) گر خلق بخندندم ور دست ببندندم ----------- ور زجر پسندندم من مینروم زین کو<br />
١۴) از مردم پژمرده دل میشود افسرده ---------- دارد سیهی در جان گر زرد بود مازو<br />
١۵) بانگ تو کبوتر را در برج وصال آرد ---------- گر هست حجاب او صد برج و دو صد بارو<br />
١۶) قوم خلقو بورا قالو شططا زورا ---------- فی وصفک یا مولی لا نسمع ما قالوا<br />
١٧) این نفس ستیزه رو چون بزبچه بالاجو --------- جز ریش ندارد او نامش چه کنم ریشو<br />
١٨) خامش کن و خامش کن از گفته فرامش کن ---------- هین باز میا این سو آن سو پر چون تیهو<br />
<br />
</blockquote><br />
بیت یک: پو ئیسی سی افندی مو<br />
به خط یونانی: Πού είσαι συ, αφέντη μου <br />
به خط لاتین: Poú eísai sy, afénti mou<br />
به معنای: کجایی تو ای سرور من؟<br />
(پو = کجا؛ ئیسی = هستی؛)<br />
<br />
بیت دوم: نه ایپو سَراکینیکا<br />
به خط یونانی: Να είπω σαρακηνικά <br />
به خط لاتین: Na eípo sarakiniká<br />
به معنای: به زبان مسلمانان به تو میگویم. <br />
(ایپو = میگویم؛ سراکینیکا = مسلمانی)<br />
<br />
میبینیم که اینجا مولانا سَراکینیکا گفته است. در غزل پیشین «سراکنوس» نوشته شده بود و گفتم که بهتر است «سَراکینوس» نوشته شود. <br />
<br />
بیت چهارم: افندی او، تی ثیلیِس سی، ثلو، کَی پَراکَلو <br />
به خط یونانی: Αφέντη ό, τι θέλεις συ, θέλω και παρακαλώ <br />
به خط لاتین: Afénti ó, ti théleis sy, thélo kai parakaló<br />
ترجمه: ای سرور! هر چه تو میخواهی، من همان میخواهم، خواهش میکنم. <br />
(تی = چه، آنچه؛ ثیلیس = میخواهی؛ ثلو = میخواهم؛)<br />
<br />
<br />
بیت پنجم: وُیثیس مه کَناکی مو، سیمِرا پَرالالو<br />
به خط یونانی: Βοήθησ' με κανάκι μου, σήμερα παραλαλώ<br />
به خط لاتین: Voíthis' me kanáki mou, símera paralaló<br />
به معنای: مرا یاری کن ای محبوب من! امروز، سوگند میخورم<br />
(ویثیس = یاری کن؛ مه = مرا؛ کناکی = محبوب؛ مو = من، صفت ملکی؛ سیمرا = امروز)<br />
<br />
بیت هشتم: پو ئیسی چلبی؟ پو ئیسی؟ ئی پو ئیسی؟ آگاپو سی!<br />
به خط یونانی: Πού είσαι τσελεμπή, πού είσαι, έη πού 'σαι; αγαπώ σε<br />
به خط لاتین: Poú eísai tselempí, poú eísai, éi poú 'sai? agapó se<br />
ترجمه: ای چلبی [=آقا] کجایی؟ کجایی؟ آی کجایی؟ دوستت دارم (عاشق تو ام)<br />
(پو = کجا؛ ئیسی = هستی؛ آگاپو = دوست دارم؛ سی = تو را)<br />
<br />
<br />
<blockquote>غزل شمارهی ۳۱۰۹<br />
<br />
(وزن غزل: فاعلاتُن فاعلُن فاعلاتُن فاعلُن)<br />
<br />
١) کالی تیشبی آپانسو، ای افندی چلبی ----------- نیمشب بر بام مایی، تا کرامی طلبی<br />
٢) گه سیهپوش و عصا، که منم کالویروس --------- گه عمامه و نیزهای که غریبم عربی<br />
٣) هرچه هستی ای امیر، سخت مستی شیرگیر -------- هر زبان خواهی بگو، خسروا شیرین لبی<br />
۴) ارتمی آغاپسو، کایکاپر ترا ------------ نور حقی یا حقی، یا فرشته یا نبی<br />
۵) چون غم دل میخورم، رحم بر دل میبرم ------------ کای دل مسکین چرا در چنین تاب و تبی<br />
۶) دل همیگوید که:« تو از کجا من از کجا --------------- من دلم تو قالبی، رو همیکن قالبی<br />
٧) پوستها را رنگها، مغزها را ذوقها ------------- پوستها با مغزها کی کند هم مذهبی؟»<br />
٨) کالی میرا لییری، پوستن کالاستن -------------- شب شما را روز شد، نیست شبها را شبی<br />
٩) اشکلفیس چلپی، انپا پیسوایلادو ------------- سردهی کن لحظهٔ، زانک شیرین مشربی<br />
١٠) من خمش کردم، مرا بیزبان تعلیم ده ---------- آنچ ازو لرزد دل مشرقی و مغربی<br />
</blockquote><br />
بیت یکم: کالی تیشی آپانو سو ای افندی چلبی<br />
به خط یونانی: Καλή τύχη απάνω σου<br />
به خط لاتین: Kalí týchi apáno sou<br />
ترجمه: بخت یار تو باد! ای سرور و ای آقا<br />
(کالی = خوش، زیبا؛ تیشی = بخت؛ آپانو = بالا، روی؛)<br />
<br />
<br />
بیت دوم: کالویِروس به معنای راهب است که در بالا نوشتم. به خط یونانی: καλόγερος / به خط لاتین: kalógeros<br />
<br />
بیت چهارم: ارته می ای، آگاپی سو، کایکا پراتَیرا<br />
به خط یونانی: Ήρτε με η αγάπη σου, κάηκα παράταιρα·<br />
به خط لاتین: Írte me i agápi sou, káika parátaira<br />
ترجمه: عشق تو بر من آمد و مرا عجیب سوزاند<br />
(ارته = آمد؛ آگاپی = عشق؛ سو = تو، صفت ملکی؛ )<br />
<br />
بیت هشتم: کالی میرا، لییری، پوس اِتِین، کالا اِستِن<br />
به خط یونانی: Καλή μέρα λιγερέ, πώς <εί>στεν, καλά 'στεν;<br />
به خط لاتین: Kalí méra ligeré, pós <eí>sten, kalá 'sten<br />
ترجمه: روز به خیر، [دلبر] نازک [اندام] من. چه گونه ای؟ خوب ای؟<br />
(کالی = خوش، زیبا؛ میرا = روز؛ لییری = لاغر؛ پوس = کجا؛ استن = هستی)<br />
<br />
بیت نهم: اش کلیویس چلبی، انپا اسو، ایلا ذو<br />
به خط یونانی: Άς κλέβεις, τσελεμπή, έμπα έσω, έλα 'δώ.<br />
به خط لاتین: Ás kléveis, tselempí, émpa éso, éla 'dó.<br />
ترجمه: ای آقا تو میتوانی بدزدی، در آ، بیا اینجا<br />
(کلیویس = میدزدی؛)<br />
<br />
البته مولانا در غزلهای دیگرش هم از واژهها و ترکیبهای یونانی استفاده کرده است اما این چهار غزل بیشترین میزان را دارند. امیدوارم در فرصت دیگری به باقی واژهها و ترکیبهای یونانی در آثار مولانا بپردازم. <br />
<br />
در سال ١٣٩٢ خ. / ٢٠١٣ م. مقالهای در همین زمینه چاپ شد با مشخصات زیر: <br />
<blockquote>اشعار یونانی در دیوان کبیر مولوی<br />
دوره ٣، شماره ١، بهار و تابستان ١٣٩٢، صفحه ٢١-۵٨<br />
نوع مقاله: مقاله پژوهشی<br />
نویسندگان<br />
محمّد یوسف نیّری ١؛ شیرین رزمجو بختیاری ٢؛ الهام خلیلی جهرمی ٢ <br />
١ استاد گروه زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه شیراز<br />
٢ دانشجوی دکتری زبان و ادبیّات فارسی دانشگاه شیراز<br />
</blockquote>که در نشانی زیر در دسترس است: <br />
<br />
<div dir="ltr"><a href="https://jpl.ut.ac.ir/article_35893_0.html" target="_blank">https://jpl.ut.ac.ir/article_35893_0.html</a></div><br />
اما متاسفانه غلطهای املایی و ترجمهای دارد و نویسندگان هیچ تلاشی برای به دست دادن متن یونانی و ترجمهی دقیقتر نکردهاند و به نظر میرسد بی کندوکاو کافی ترجمههایی را از جایی بازنویسی کردهاند و یکدستی را هم رعایت نکردهاند. <br />
<br />
مانند: <br />
نیپو سراکینیکا = تو را میجویم (؟!)<br />
قویثز می کناکیمو سیمیر ابرلال = خدایا یاریم کن که این سخنان پراکنده را به گوش او برسانم (؟!)<br />
ارتمی آغاپسو، کایکا پرا ترا = برای دوست داشتن تو آمدم، لایق تو نیستم، اما در عشق تو افتادم و سوختم (؟!)<br />
کالی میرا لییری، پوستن، کالاستن = صبح به خیر، صبح روزی که به هیچ وجه پیش نمیرود (؟!!)<br />
کالی تیشی، آینوسو ای افندی چلبی = ای افندی، چلبی، خوش آمدی، بیا بالا (؟!)<br />
<br />
با توجه به ترجمههای من در بالا، بسیار پرت و نادرست اند و غلط املایی هم دارند. <br />
<br />
حتا نویسندگان در جایی واژهی یونانی «بارون» به کار رفته در غزل دیگری را با واژهی انگلیسی/فرانسهای baron اشتباه کردهاند و توجه نداشته باشند که در زمان مولانا هنوز زبان فرانسهای زبان گفتاری بوده و چندان شکل نگرفته بود و احتمال کاربرد این واژهی فرانسهای در زبان مولانا نزدیک به صفر است. بلکه منظور مولانا واژهای یونانی بوده است. <br />
<br />
<blockquote>ایم هو کی اسیرانه چه باشی ------ همان سلطان و بارون شو که بودی<br />
</blockquote><br />
این واژه با «قارون» و «هامون» و «فلاطون» و «کانون» قافیه شده است. بنابراین نمیتواند بارُن / baron انگلیسی/فرانسهای باشد. <br />
<br />
یا در غزل ٢۶٠٨ عبارت یونانی «افند کلیمیرا» چنین ترجمه شده است: افندی عزیز! <br />
<blockquote>افند کلیمیرا از زحمت ما چونی؟ ----------- ای جان صفا چونی؟ وی کان وفا چونی؟<br />
</blockquote><br />
در حالی که عبارت مزبور چنین است: <br />
به خط یونانی: αφέντη καλημέρα <br />
به خط لاتین: afénti kaliméra<br />
افندی! کالیمرا!<br />
ترجمه: ای سرور! روز به خیر!<br />
<br />
حتا اگر توجه کرده بودند، مولانا غزل دیگری با همین وزن و قافیه دارد اما در آن چنین میگوید: <br />
<br />
<blockquote>غزل شمارهی ۲۵۷۶<br />
<br />
ای خواجه سلام علیک! از زحمت ما چونی؟ ------------ ای معدن زیبایی وی کان وفا چونی<br />
</blockquote><br />
یا همه جا «آگاپو سی» (به خط یونانی: αγαπώ σε / به خط لاتین: agapó se به معنای «تو را دوست دارم»)به صورت «آغا پوسی» نوشته شده که از نظر فاصلهگذاری و شکستن واژهها غلط است. کالویِروس را هم «کشیش» ترجمه کردهاند که غلط است و «راهب» درست است. زیرا «کشیش» در یونانی πρεσβύτερος / به خط لاتین: presbýteros میگویند که در زبان انگلیسی به دو شکل درآمده است: priest به معنای «کشیش» و دیگری presbyterian که شاخهای از پروتستان است. <br />
<br />
من برای به دست آوردن متن یونانی و ترجمههایشان از مقالهی زیر نوشتهی نیک نیکلاس استفاده کردهام: <br />
<br />
<div dir="ltr">Nick Nicholas: Greek Verses of Rumi & Sultan Walad</div><br />
<div dir="ltr"><a href="http://www.opoudjis.net/Play/rumiwalad.html" target="_blank">http://www.opoudjis.net/Play/rumiwalad.html</a></div><br />
که خود او هم از مقالهی زیر نوشتهی دِدِس استفاده کرده است: <br />
<div dir="ltr">Dedes, D. 1993. Ποίηματα του Μαυλανά Ρουμή [Poems by Mevlana Rumi]. Ta Istorika 10.18-19: 3-22.</div>Unknownnoreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-91743269303091425912018-03-17T19:53:00.001-04:002018-03-17T20:25:40.871-04:00باز آمدم چون عید نو!شنبه ٢۶/اسفند/١٣٩۶ - ١٧/مارچ/٢٠١٨<br />
<br />
با سلام و درود به همهی دوستان و خوانندگان این وبلاگ و با پوزش به خاطر دیرکرد در روزآمدسازی، امیدوارم در سال نوی ایرانی باز به صورت مرتب و هماهنگ و پیوسته در خدمت دوستان باشم و خوانده و نوشتههایم را با شما در میان بگذارم. <br />
<br />
از حضرت مولانا یاری میگیرم و این شعر را به شما پیشکش میکنم: <br />
<br />
<blockquote>باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم -------------- و این چرخ مردمخوار را چنگال و دندان بشکنم<br />
هفت اختر بیآب را که این خاکیان را میخورند ------------ هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم<br />
از شاه بیآغاز من، پران شدم چون باز من ------------ تا جغد طوطیخوار را در دیر ویران بشکنم<br />
ز آغاز عهدی کردهام، که این جان فدای شه کنم ------------ بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم<br />
امروز همچون آصَفم، شمشیر و فرمان در کفم ------------- تا گردن گردنکشان در پیش سلطان بشکنم<br />
روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور -------------- چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم<br />
من نشکنم جز جَور را، یا ظالم بدغَور را ------------- گر ذرهای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم<br />
هر جا یکی گویی بوَد، چوگان وحدت وی برَد --------- گویی که میدان نسپَرد در زخم چوگان بشکنم<br />
گشتم مقیم بزم او، چون لطف دیدم عزم او ------------ گشتم حقیر راه او، تا ساق شیطان بشکنم<br />
چون در کف سلطان شدم، یک حبّه بودم، کان شدم --------- گر در ترازویم نهی، میدان که میزان بشکنم<br />
چون من خراب و مست را در خانهی خود ره دهی ------------ پس تو ندانی این قدر که این بشکنم؟ آن بشکنم؟<br />
گر پاسبان گوید که هَی! بر وی بریزم جام مَی ----------- دربان اگر دستم کشد، من دست دربان بشکنم<br />
چرخ ار نگردد گرد دل، از بیخ و اصلش برکَنم --------- گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم<br />
خوان کرم گستردهای، مهمان خویشم بُردهای ---------- گوشم چرا مالی اگر من گوشهی نان بشکنم؟<br />
نی، نی، منم سرخوان تو، سرخیل مهمانان تو ---------- جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم<br />
ای که میان جان من تلقین شعرم میکنی ----------- گر تن زنم، خامش کنم، ترسم که فرمان بشکنم<br />
از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند ------------ من لاابالیوار خود اُستون کیوان بشکنم<br />
</blockquote>Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-72270630414537645592018-03-13T19:56:00.000-04:002018-03-17T20:31:29.780-04:00سیاوش و چهارشنبه سوری؟سهشنبه ٢٢/اسفند/١٣٩۶ - ١٢/مارچ/٢٠١٨<br />
<br />
چند روزی است به مناسبت جشن چهارشنبه سوری، در شبکههای اجتماعی متنی دست به دست میشود دربارهی ربط دادن چهارشنبه سوری به داستان سیاوش. در این جستار به بررسی این متن میپردازم و توضیحی میدهم. <br />
<br />
<blockquote>سیاوش يكى از مظلومترين چهرههاى شاهنامه است كه وقتى زن پدرش سودابه، به او دل بست هرگز به مكر نامادرى گرفتار نشد. تااين كه اين جسارت به گوش پدرش كيكاووس رسيد و شديدا مورد خشم او گرديد. سياوش از پدر خواست تا براى اثبات پاكى و بيگناهيش از هفت تونل آتش گذر كند و اگر سالم بيرون آمد، آن را دليل بیگناهيش بداند. این آزمون آتش در آخرين سهشنبه (بهرام شید) سال انجامید و او سرفرازانه بيرون آمد. به دستور پدر قرار شد که فردایش یعنی چهارشنبه (بهرام شید)در وسط میدان اصلی شهر، سوری به کل مردم بدهد که شد چهارشنبه سوری ...<br />
<br />
و اين روز جشن ملى شناخته شد. و ما هم واپسين سهشنبه را به ياد پاكى و انسانيت با پريدن از روى آتش جشن مي گيريم.<br />
<br />
چهارشنبه سوری در حقیقت نشانی از پاکی ایرانیان است. این جشن به این زیبایی، فلسفه زیبایی دارد. ایران پرمهر چنین است.<br />
</blockquote><br />
این متن مانند بسیاری از نوشتههایی از این دست، هیچ خاستگاهی را یاد نکرده است. <br />
<br />
البته این که این روزها مردم به تاریخ و فرهنگ ایران علاقهمند شدهاند و به دنبال ریشه و علت مراسم و سنتها میگردند خود رخداد پسندیده و مبارکی است. اما متاسفانه به نظر میرسد روش درست آن را نمیدانند و به کتابها و منبعها/خاستگاههای معتبر نگاه نمیکنند. <br />
<br />
در این متن آمده است که سیاوش از پدر خود خواست که از هفت تونل (!) آتش بگذرد. حال آن که در شاهنامه چنین آمده است: <br />
<blockquote>چنین گفت موبد به شاه جهان---------- که درد سپهبد نماند نهان<br />
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی --------- بباید زدن سنگ را بر سبوی<br />
که هر چند فرزند هست ارجمند ------------ دل شاه از اندیشه یابد گزند<br />
وزین دختر شاه هاماوران ------------ پر اندیشه گشتی به دیگر کران<br />
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت --------- بر آتش یکی را بباید گذشت<br />
چنین است سوگند چرخ بلند -------- که بر بیگناهان نیاید گزند<br />
.....<br />
به پور جوان گفت شاه زمین --------- که رایت چه بیند کنون اندرین<br />
سیاوش چنین گفت کای شهریار -------- که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار<br />
اگر کوه آتش بود بسپرم ---------- ازین تنگ خوارست اگر بگذرم<br />
....<br />
نهادند بر دشت هیزم دو کوه --------- جهانی نظاره شده هم گروه<br />
گذر بود چندان که گویی سوار --------- میانه برفتی به تنگی چهار<br />
</blockquote><br />
یعنی موبد به کیکاووس شاه پیشنهاد میدهد که برای اثبات بیگناهی باید سودابه و سیاوش از آتش بگذرند. سودابه - که میدانسته دروغ گفته و از ترس سوختن در آتش - نمیپذیرد اما سیاوش - که به بیگناهی خویش مطمئن بوده - میپذیرد. در شاهنامه از دو کوه هیزم یاد شده که در کنار هم انباشته شده بودند و سیاوش از میان آن دو کوه آتش گذر کرد. در شاهنامه هیچ سخنی از روز این رخداد نیامده و اشارهای هم به جشن چهارشنبه سوری نشده است. <br />
<br />
دربارهی غلط بودن نامهایی مانند «بهرامشید» برای روزهای هفته نیز پیشتر نوشتهام و اینجا تکرار نمیکنم. <br />
<br />
در گاهشماری (تقویم) ایران پیش از اسلام، سال دوازده ماه داشته و هر ماه سی روز بوده است. چون سال خورشیدی ۳۶۵ روز است، پنج روز باقی مانده ی سال را به عنوان «وَهیزَک»/«بَهیزک» یا «پنجهی دزدیده» (در متن های عربی: خَمسهی مُسترَقه) به جشن و پایکوبی و آمادهسازی برای فرارسیدن نوروز میگذراندند. <br />
<br />
به نوشتهی «دانشنامهی ایرانیکا»، در زمان اردشیر پاپکان ساسانی، این جشن شش روز پیش از نوروز برگزار میشده است. یعنی یک روز پیش از وَهیزَک. اما پس از اسلام، زیر تاثیر باور عربان به نحسی روز چهارشنبه، برای حفظ این جشن روز آن را به چهارشنبهی آخر سال انداختند. باید توجه داشته باشیم چون در گاهشماری عربی/اسلامی سال بر پایهی ماه است نه خورشید، روز از طلوع ماه (غروب خورشید) آغاز میشود. برای همین چهارشنبه سوری در غروب سهشنبه جشن گرفته میشود. <br />
<br />
اما بخش دوم «چهارشنبه سوری» یعنی «سوری» شکل دیگری از واژهی «سُرخ» است و اشاره به آتش دارد و ربطی به «سور» به معنای جشن ندارد. مانند «گل سوری» به معنای گل سرخ. <br />
<blockquote>غنچهی گلبُن وصلم ز نسیمش بشکفت ------------- مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد<br />
حافظ<br />
</blockquote><br />
در ایرانیکا نوشته شده که در متنهای قدیمیتر، چهارشنبه سوری و آتش افروختن در آن شب را به قیام مختار ثقفی برای خونخواهی امام حسین و یا قیام ابومسلم خراسانی بر ضد امویان ربط دادهاند. اما اینها هم بیپایه اند و در تاریخهای معتبر و همدوران مختار و ابومسلم چنین کاری نیامده است. <br />
<br />
ربط دادن این جشن به سیاوش و گذشتن او از آتش، از «کشفیات» نسل جدید و اینترنتی است که در هیچ یک از سندهای تاریخی و معتبر دیده نشده است.Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-42764403426572895482018-02-01T21:45:00.000-05:002018-03-17T21:48:55.719-04:00خاقانی شروانی و شرف الدین نسفی صاحب قصیدهی «نشکند»آدینه ١٣/بهمن/١٣٩۶ - ٢/فوریه/٢٠١٨<br />
<br />
شرفالدین حسام الائمه محمد ابن ابوبکر نَسَفی یکی از علمای قرن ششم هجری قمری بود. <br />
<br />
سدیدالدین محمد عوفی، صاحب «لُباب الالباب»، دربارهی ملاقات شرفالدین نسفی با خاقانی شروانی چنین میگوید: <br />
<blockquote>از بزرگی شنیدم که در آن وقت که [ابوبکر نسفی] به سفر قبله رفته بود چون به ری برسید چنین اتفاق افتاده بود که خاقانی در ری بود. حسام الدین به زیارت او رغبتی کرد و نزدیک او شد و عُمَر نوقانی – که استادِ قُرّا و داوودِ دلها بود – در خدمت او برفت و چون به محاورهی یکدیگر انسی گرفتند، خاقانی پرسید که مولانا را لقب چیست؟ <br />
<br />
عمر نوقانی گفت: مولانا شرف الدین حسام که به حسامِ بیان، حق را شرح و باطل را شرحه کند. <br />
<br />
[خاقانی] گفت: صاحب «نشکند»؟ <br />
<br />
مولانا سخت از این سخن بشکست. چه او در انواع علوم دینی استاد بود و در هر فنّی از آن مقتدا. او را به شعر پارسی نسبت کردن لایق منصب او نبود. <br />
<br />
گفت آری. در اوائل جوانی و عهد شباب – که مظنّهی نادانی باشد – خاطر بدان شیوه بیرون شده است و دیری است تا آن سَقَطات را استغفار میکنم. <br />
<br />
خاقانی گفت: ای مولانا! یا لَیت که تمامی دیوان من ترا استی و آن یک قصیدهی تو مرا! چه با آن که اکثر عُمر ما بدین منوال مصروف است و فنّ و شیوهی ما این، چندان که خواستیم تا یک بیت بدین منوال بیاوریم خاطر ما مسامحت نکرد.<br />
<br />
پس ساعتی بود. غلامان در آمدند و پیش هر یک یکتای اطلس و مُهر زر بنهادند. حسامالدین معذرتی کرد و گفت: <br />
<br />
گنجها بر دلِ خاقانی اگر عَرضه کنند ----------- نُه فلک دَهِ یک آن چیز بوَد که او بدهد<br />
به تَجبّر، نه به ذلّ، مال ستاند ز ملوک ---------- به تواضع، نه به منّت، سوی بدگو بدهد<br />
چرخ خاید همه انگشت به دندان که چرا ------------- نیکمردی به بدان این همه نیرو بدهد؟<br />
کار خاقانی دولابِ روان را مانَد ---------------- که ز یک سو بستاند، به دگر سو بدهد<br />
</blockquote><br />
این هم چند بیت از قصیدهی «نشکند» که شرفالدین حسام نسفی آن را در مدح رُکنالدین ابوالمظفر قَلَج طَمغاج خان مسعود سروده است: <br />
<br />
<blockquote>هرگز نگار طره به هنجار نشکند ------------- تا بارِ عشق پشتِ خرَد زار نشکند<br />
پروین فشان نگردد چشمِ جهان فروز ------------ تا نوش خند مُهر لب یار نشکند<br />
تا تارِ زلفِ او ندهد مایه دور چرخ ----------- بر روی روز، زلفِ شبِ تار نشکند<br />
یک تار نیست در همه زلفش که بوی او ---------- قدر هزار نافهی تاتار نشکند<br />
بیمارِنارِ سینهی یار ام ولی به عُمر ------------ یک آرزوی این دلِ بیمار نشکند<br />
دلخونِ ناردانِ وی ام گرچه آبِ او ------------- هرگز حرارتِ دلِ پُر نار نشکند<br />
آهونگاه چشمِ وی آن مستِ شیرگیر -------------- جز جانِ عاقل و دلِ هشیار نشکند<br />
خونِ دلِ من است شرابی که جز بدو ------------ چشمش خمارِ غمزهی خونخوار نشکند<br />
ای نوبهارِِ حُسن! بهاران مشو به باغ! ----------- تا چند روز رونقِ گلزار نشکند<br />
در جلوهگاهِ روی مکن زلف بیقرار -------------- تا پشتِ صبرِ این دلِ افگار نشکند<br />
بر گُل کُلاله مشکن تا صد هزار دل ----------- با زلف مُشکبار به یک بار نشکند<br />
جان ده مرا به بوسه، نه از بهر من، ولیک ------- تا چشمِ جانستانِ ترا کار نشکند<br />
از زینهارخواری جزع تو باک نیست ----------- گر لعل آبدار تو زنهار بشکند<br />
یاقوت آبدار تو لعلی است که آرزوش ----------- جز خاک پای شاه جهاندار نشکند<br />
</blockquote><br />
برگرفته از کتاب «تاریخ دیالمه [=دیلمیان] و غزنویان» اثر عباس پرویز، انتشارات علمی، تهران، ١٣٣۶ خورشیدی<br />
<br />
<br />
جالب است که «علما»ی دینی نسبت به شعر پارسی چنین دیدگاه بلندی داشتهاند!! <br />
<blockquote>در اوائل جوانی و عهد شَباب – که مظنّهی نادانی باشد – خاطر بدان شیوه بیرون شده است و دیری است تا آن سَقَطات [=دشنام ها، سخنان زشت] را استغفار میکنم. <br />
</blockquote><br />
حتا خود عوفی هم چنین می نویسد: او را به شعر پارسی نسبت کردن لایق منصب او نبود!Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-80912452779010703992017-01-31T10:17:00.000-05:002017-02-04T23:09:57.799-05:00شکست مارکوس آنتونیوس در فرهاسپهسهشنبه ١٢/بهمن/١٣٩۵ - ٣١/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
در سال ٣٧ پیش از میلاد، روم زیر فرمان سه نفر اداره میشد که بدان «سهفرمانروایی» (triumvirate) میگویند و این سه تن یولیوس کایزر (Julius Caesar) یا ژولیوس سزار، مارکوس آنتونیوس (Marcus Anthonius) یا مارک آنتونی، و پومپیوس (Pompeius) یا پومپیی نام داشتند. در این سال رومیان تصمیم گرفتند که مارکوس آنتونیوس را به همراه یک سپاه صدهزار نفره به جنگ رقیب اصلی و توانمندی خود یعنی شاهنشاهی ایران اشکانی فرستادند. قرار بود مارکوس آنتونیوس مستقیم به سرزمین ارمنستان بیاید و از آنجا به ایران حمله کند. اما مارکوس آنتونیوس نخست به سوریه رفت تا با کلئوپاترا، شهبانوی مصری که بدو دلباخته بود، دیداری تازه کند. مدتی را با کلئوپاترا گذراند و در بهار تصمیم گرفت که به ایران حمله کند. <br />
<br />
وی دستگاههای دژستانی و ۴٠ هزار از سپاهیان خود را پشت سر گذاشت و خود را به شهر فرهاسپه رساندند. ایرانیان این دستگاه های دژستانی و چهل هزار سپاهی را نابود کردند. مارکوس آنتونیوس کوشید که با ساخت شیبی از جنس خاک، وارد دژ بشود. اما به دلیل دژبندی استوار این شهر نتوانست کاری از پیش ببرد. از سوی دیگر هم سواران ورزیده و پیشرفتهی اشکانیان به آنان مهلتی برای عرض اندام ندادند. از این رو رومیان گریختند. عقب نشینی آنان ٢٧ روز طول کشید و در این مدت ١٨ بار با اشکانیان درگیر شدند و در این مدت هم ٣٢ هزار رومی دیگر کشته شدند. <br />
<br />
بیست سال پیش از آن یعنی در سال ۵٣ پ.م. هم کراسوس که فرماندار سوریه شده بود با رستهم سورن-پَهلَو ایران اسپهبد اشکانیان رو در رو شد و شکست خوارکنندهای خورد و هم خودش و هم پسرش کشته شدند. اما پس از شکست مارکوس آنتونیوس روم برای مدتی طولانی دیگر هوس گسترش در خاور زمین را از سر خود به درد کرد و مجبور شد با مشکلهای داخلی و جنگهای داخلی خود دست و پنجه نرم کند. <br />
<br />
در شماره ١٧ سال چهارم مجله ی لایف (زندگی) یعنی شماره دوشنبه ٢۵ اپریل ١٩٣٨ برابر با ۵ اردیبهشت ١٣١٧ خ. (در زمان جنگ جهانی دوم)، گزارشی دوصفحهای (صفحههای ٢٨ و ٢٩) دربارهی فره اسپه چاپ شد. این کاوش را استاد آرتور اوپهام پوپ (Arthur Upham Pope) انجام داد و متن کامل آن را میتوانید در بخش کتابهای گوگل بخوانید:<br />
<br />
<a href="https://books.google.ca/books?id=5koEAAAAMBAJ&pg=PA28&lpg=PA28" target="_blank">https://books.google.ca/books?id=5koEAAAAMBAJ&pg=PA28&lpg=PA28</a><br />
<br />
گفته شده که فره اسپه در آن زمان پایتخت ایران اشکانی بوده است. با توجه به مشخصات جغرافیایی فره اسپه به نظر میرسد که همانجایی است که امروزه به اشتباه «تخت سلیمان» گفته میشود. <br />
<br />
<img border="2" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEj4R3fxkzXWKsHcZUf_gXeKVA8rnaJpEO2o11aL3ZosAWMAjJaf8682PTds-NlNqwMoYmWKDUxWWoafNakaRTnFHx7SfuqrT_gcuTUFSQOSzKKc79HEt4Iz99b34ABVww50Eq6F/s1600/phraaspa.jpg" /><br />
عکس هوایی فره اسپه (پایتخت اشکانیان در سال ٣٧ پ.م.) در سال ١٩٣٨ / ١٣١٧ خ. <br />
<br />
دیوار شهر که بر پیرامون آن کشیده شده سه چهارم مایل (۴.۵ کیلومتر) است و بلندای آن ۴۵ پا (١٣ متر) و پهنای آن ١٨ پا (۵ متر) است. دیوار از تکههای سنگ محکم ساخته شده و دورتادور آن ٣٠ بارو دارد. در میان شهر دریاچهای زیبایی است که ژرفای آب آن سنجیده نشده است. <br />
<br />
توضیح نقطههای مشخص شده در عکس: <br />
<br />
نقطهی A: نقطهی حملهی مارکوس آنتونیوس به دژ شهر فره اسپه<br />
نقطهی B: کاخهایی که در دوران اسلامی در اینجا ساخته شده <br />
نقطهی C: ویرانههای کاخی که صد سال پس از تازش مارکوس آنتونیوس ساخته شده <br />
نقطهی D: آتشگاهی که به نوشتهی نویسندگان باستان تا آن زمان به مدت 700 سال آتش آن پیوسته روشن بوده<br />
نقطهی E: رودخانهای که سرریز آب دریاچه را به شهر میفرستاده و باعث حاصلخیزی زمین میشده<br />
نقطهی F: پادگان و سربازخانه و انبار (اسلحهخانه) <br />
<br />
در این صفحه از جلد ٩ دانشنامهی بریتانیکا چاپ سال ١٨٩٣ / ١٢٧٢ خ. هم به این داستان اشاره کرده است و فره اسپه را همان تخت سلیمان گفته است. <br />
<br />
Brittanica, 1893, volume 9, p. 598<br />
<br />
<a href="https://books.google.ca/books?id=mLM4AQAAMAAJ&pg=PA598&lpg=PA598" target="_blank">https://books.google.ca/books?id=mLM4AQAAMAAJ&pg=PA598&lpg=PA598</a><br />
<br />
(تاریخ نگارش اصلی: چهارشنبه ١٩/خرداد/١٣٩۵ - ٨/ژوئن/٢٠١۶)Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-26637762255210261582017-01-25T00:39:00.000-05:002018-03-17T22:21:52.912-04:00واژه شناسی: کلک و کلکچهارشنبه ۶/بهمن/١٣٩۵ - ٢۵/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
همان طور که پیشتر در جستاری دربارهی برخی ایرادها یا پیشنهادهای بهبودساز دربارهی فرهنگ دهخدا اشاره کردم، در فرهنگهای نوین، واژههای مشابه را که از ریشههای متفاوت باشند در درآیههای جداگانه میآورند. اما در فرهنگ دهخدا چنین نکردهاند و شاید یک دلیل آن کمبود یا در دسترس نبودن دانش ریشهشناسی دربارهی برخی درآیهها بوده باشد. <br />
<br />
در این جستار میکوشم به دو واژهی کِلک و کلَک و معناهای گوناگون این دو بپردازم و پژوهش و جستوجوی خود دربارهی ریشهشناسی آنها را با خوانندگان در میان بگذارم. <br />
<br />
<br />
واژهی نخست: کِلک<br />
===================<br />
<br />
<strong>معنای نخست: نای/نی</strong><br />
<br />
واژهی کِلک در زبان ادبی به معنای «قلم» به کار میرود. اما در اصل به معنای نوعی نای/نی است که برای نگارش به کار میرفته است: <br />
<blockquote>نویسنده از کلک چون خامه کرد ------- سوی مادر روشنک نامه کرد (فردوسی)<br />
<br />
مه بهمن و آسمان روز بود ---------- که کلکم بدین نامه پیروز بود (فردوسی)<br />
<br />
نه هر کِلکی شکَر دارد، نه هر زیری زبَر دارد ------- نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد (مولوی)<br />
<br />
هر که او نکند فهمی، ز این کلک خیال انگیز -------- نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد (حافظ شیرازی)<br />
</blockquote>در گذشته «کلک فرنگی» هم به کار میبردند که در فرهنگ دهخدا به نقل از فرهنگ معین آن را خودنویس گفته است اما شرح آن بیشتر به مدادهای گرافیت میماند: <br />
<blockquote>- نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد و پادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخط مینمایند. (آنندراج)<br />
<br />
احوال دل به کلک فرنگی نوشتهایم ------------ خوش سرمه در گلوی قلم کردهایم ما (ارادت خان واضح - آنندراج)<br />
</blockquote>کاربرد دیگر این نای/نی برای ساختن تیرهای جنگی بوده است. از این رو کلک را به تیر هم گفتهاند: <br />
<blockquote>که پیروزنام است و پیروزبخت ---------- همی بگذرد کلک او از درخت (فردوسی - از آنندراج)<br />
<br />
زره بود و خفتان و ببر بیان -------- ز کلک و زپیکان نیامد زیان (فردوسی)<br />
<br />
ز پر و ز پیکان کلک تو شیر ---------- به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی)<br />
</blockquote>این نوع نای/نی را برای ساختن نیزه هم به کار میبردند: <br />
<blockquote>حلق درویش را بریده به کِلک ---------- مال و ملکش کشیده اندر سِلک (اوحدی مراغهای)<br />
</blockquote>این نای/نی را ریسندگان/جولاهگان هم در کار خویش به کار میبردهاند: <br />
<blockquote>نه هر کو کلک بردارد دبیر است -------------- که هم کلک است دست افراز جولاه (محمد بن نصیر)<br />
</blockquote><br />
دربارهی ریشهی نهایی این واژه هنوز چیزی نیافتهام. <br />
<br />
<strong>معنای دوم: دندان تیز یا نیش:</strong><br />
<br />
بردند موکلان راهش -------- از کلک سگان، به صدر شاهش (نظامی گنجهای - از فرهنگ رشیدی)<br />
<br />
به گمانم این معنای کِلک با معناهای پیشین فرق ریشهشناسی دارد و در نهایت به -kel* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای سیخ زدن (در انگلیسی: to prick) و خار است و با holly در زبان انگلیسی همریشه است که نام درختی خاردار است و نام آن در پارسی «خاس» یا «راج» است. منطقهی هالیوود (Hollywood) در ایالت کالیفرنیا که محل فیلمسازی امریکا است به نام همین درخت نامیده شده است. <br />
<br />
<strong>معنای سوم: صمغی بسیار تلخ است که از درخت جهودانه میگیرند. </strong><br />
<br />
حاسدان تو کِلک و تو رطب ای ---------- از قیاس رطب نباشد کلک (سوزنی - فرهنگ رشیدی)<br />
<br />
واژهی دوم: کلَک <br />
===============<br />
<br />
این واژه در شش هفت معنا به کار میرود که از نظر ریشهشناسی در واقع به ریشههای جداگانه میرسند و ربط معنایی به هم ندارند. <br />
<br />
<strong>معنای نخست: فریب</strong><br />
- کلک: به معنای فریفتن. این واژه بیشتر در زبان گفتاری به کار میرود و از آن فعل «کلک زدن» و «کلک خوردن» ساخته شده است. <br />
<br />
این واژه در نهایت به -kel* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای «فریفتن» (در انگلیسی: to deceive و confuse) و پنهان کردن است. همریشههای آن در یونانی فعل kelein به معنای فریفتن و گول زدن است، فعل calvi در لاتین هم از همین ریشه و به همین معنا است که از آن نام calumnia را ساختهاند که در انگلیسی امروزی به صورت calumny درآمده است. در زبان پارسی واژهی «کلاه» نیز از این ریشه آمده است که در واقع سر را میپوشاند. <br />
<br />
در زبان گفتاری ترکیبهای فراوانی با کلک ساخته شدهاند از جمله: <br />
<br />
- دوز و کلک <br />
<br />
- کلک بر سر کسی بستن: بلا بر سر کسی درآوردن، جنجال بر سر کسی درآوردن. سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن<br />
<br />
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما ------------ چه کلک بسته ای ای آتش می بر سر ما؟ (محسن تأثیر - آنندراج)<br />
<br />
- کلک جور کردن: مقدمه چیدن<br />
<br />
- کلک چیزی را کندن: محو کردن، نابود کردن<br />
<br />
- کلک درآوردن: حقه زدن<br />
<br />
- کلک کاری را کندن: کاری را به آخر رسانیدن <br />
<br />
- کلک کسی را کندن: او را کشتن<br />
<br />
<strong>معنای دوم: قایق</strong><br />
<br />
- چوب و نی و علفی بوَد که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند (برهان). نوعی کشتی است که در رودخانههای عراق بدان سوار شوند و «طوف» نیز گویند<br />
<br />
گر ز جمله چوب و نی که اندر جهان است --------------- دست تقدیر خدا بندد کلک<br />
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور ---------------- وحش و طیر و آدم و جن و ملک<br />
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج)<br />
<br />
نه در کشتی آمد نه اندر کلک ---------- ورا یار بادا نجوم فلک (حکیم زجاجی - از آنندراج)<br />
<br />
در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کندههای چوب به هم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی کَلَک (به همین معنی)<br />
<br />
به گمانم این معنای کلک به -klau* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد به معنای «قلاب، بستن» (در انگلیسی: hook) است. برخی واژههایی که از این ریشهی پوروا-هند-و-اروپایی ساخته شدهاند چنین اند: <br />
<br />
- در لاتین: clavis کلید، clavus = میخ. در فرانسهای: clef = کلید. claustrum = فضای بسته که در انگلیسی از آن claustrophobia = ترس از فضای بسته را ساختهاند. <br />
<br />
- در پارسی: کُلان، کُلون: ابزاری برای بستن درها. کلید (در پارسی میانه: kelil)، اِشکِلَک: چوب کوچکی که برای تنبیه میان انگشتان دزدان یا خلافکاران بگذارند و فشار دهند. <br />
<br />
<strong>معنای سوم: انجمن </strong><br />
<br />
جالب آن که یک معنای «کلک» را در فرهنگها «گروهی از مردم» هم نوشتهاند: <br />
<br />
انجمن و مجمع مردم را نیز گرفتهاند (برهان)<br />
<br />
- کلک زدن: در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن (ناظم الاطباء).<br />
<br />
- کلک کردن: انجمن کردن و کنکاش نمودن (ناظم الاطباء).<br />
<br />
این معنا را در انگلیسی conclave میگویند که در اصل لاتین به همان clavis به معنای کلید میرسد یعنی گروهی که در جای بسته باشند و در به روی آنان قفل شده باشد. نمونهی کاربرد آن هم انجمن برگزیدن پاپ جدید در میان کاتولیکان است.<br />
<br />
<strong>معنای چهارم: نشتر </strong><br />
<br />
در دل خیال غمزهی تیرت چو بگذرد ----------- گویی زدند بر دل پرخون من کلک (ضیاء بخشی - از فرهنگ نظام)<br />
<br />
به نظر میرسد این کلَک هم از همان -kel* به معنای «تیزی و خار» گرفته شده است که در بالا دیدیم. <br />
<br />
<strong>معنای پنجم: آتشدان </strong><br />
<br />
این واژه به احتمالی در پارسی میانه (پهلوی) kalag به معنای «کل کوچک» بوده است و به معنای آتشدان گِلی و سفالی باشد. در گیلکی آن را «کله» میگویند و به گفتوگوهایی که در کنار این آتش میشود «کله گپ» میگویند. در بیت زیر از سنایی غزنوی، به ضرورت وزن حرف «ل» ساکن شده است. <br />
<br />
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه ---------- که اجزای او گرفته همه رنگ لاله زار (سنایی غزنوی - فرهنگ رشیدی)<br />
<br />
مثلی هم که با این واژه هست چنین است: ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک: منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا دیگر فلزها ساخته باشند اما کلک آتشدان سفالین/گِلی باشد. این شکایتی است که دنیا و روزگار به دیگران شرایط خوب داده است و به ما شرایط بدتر. <br />
<br />
به گمانم این معنای کلک به آتش و گرما ربط داشته باشد و آن هم به -kel* در پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای گرما است مانند calor در لاتین به معنای «گرما» که در فرانسهای chaude شده است به معنای «گرم» و نیز calorie به معنای گرما است. در زبان فرانسهای chauffage = گرمایش، chauffeur = راننده (در اصل به معنای کسی که موتور را گرم میکند) هم از همین ریشه اند. <br />
<br />
<strong>معنای ششم: شوم و نامبارک </strong><br />
<br />
گویا در این معنا کلِک است و شاید از ریشهی دیگری باشد. <br />
<br />
ز این می خوری گردی ملِک، ز آن می خوری دیوی کلِک ------------ ز این می ابوبکری شوی، گردی از آن می بوالحکم (مولوی - فرهنگ رشیدی)<br />
<br />
چون برخی جغد را شوم و بدشگون میدانستند این معنای شوم و بدشگون بودن به پرندهی جغد هم داده شده و بدین ترتیب به جای خود پرنده هم به کار رفته است. <br />
<br />
در زیر شش ریشهی پوروا-هند-و-اروپایی را میآورم که دو سه مورد آنها را در بالا نوشتم. اما <br />
<br />
<div dir="ltr">PIE root *kel- "to drive, set in motion." (clonus)<br />
PIE root *kel- (1) "to strike, cut" (see holt)<br />
PIE root *kel- (2) "to cover, conceal" (see cell)<br />
PIE root *kel- (4) "to project, be prominent" (see hill)<br />
PIE root *kel- (5) "to prick" (see holly)<br />
PIE root *kel- (6) "to deceive, confuse" (see calumny)<br />
</div><br />
(تاریخ نگارش اصلی: آدینه ٧/اسفند/١٣٩۴ – ٢۶/فوریه/٢٠١۶)<br />
Unknownnoreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-29607348375156102592017-01-17T16:25:00.000-05:002017-02-04T20:55:02.357-05:00واژهشناسی: ابلیس و عزازیلسهشنبه ٢٨/دی/١٣٩۵ - ١٧/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
واژهی ابلیس در زبان پارسی گویا از زبان عربی و به ویژه از متن قران وام گرفته شده است. اما این واژه عربی نیست بلکه در اصل شکل عربی شدهی واژهای یونانی است. این مفهوم یا شخصیت دینی نامهای دیگری دارد مانند «شیطان» و «عزازیل» که در زیر به هر سه واژه میپردازم.<br />
<br />
واژهی ابلیس در یونانی اپیبولوس (به خط یونانی: επίβουλος به خط لاتین: epiboulos) بوده است که از دو بخش ساخته شده است: epi به معنای «زیر» و boulos از فعل ballein به معنای پرتاب کردن (واژهی ballistic به معنای پرتابی هم از همین فعل است). در کل معنای این صفت «نیرنگباز و فریبنده» است. <br />
<br />
شکل دیگر آن diabolos (در خط یونانی: διάβολος) است یعنی آن که اتهامی را به سوی کسی پرتاب میکند. زیرا در باور مومنان این موجود در گوش انسان میخواند و به خداوند افترا میزنند تا انسان را از خدا نومید کند. <br />
<br />
در ترجمهی یونانی کتاب مقدس در برابر «شیطان» عبری واژهی diabolos را گذاشتند. این واژهی عبری به معنای «دشمن» است یعنی کسی که برای کسی نقشه بکشد و با او دشمنی کند. در عربی هم «شیطنت» به معنای دشمنی و مخالفت و نقشه کشیدن است که وارد پارسی هم شده است. <br />
<br />
واژهی یونانی diabolos وارد لاتین شده است و به شکل diabolus نوشته شده است. از این راه در دیگر زبانهای اروپایی وارد شده است مانند: <br />
diable در فرانسهای، <br />
diavolo در ایتالیایی، <br />
diablo در اسپانیایی، <br />
devil در انگلیسی،<br />
و Teufel در آلمانی.<br />
<br />
هییرونیموس (Eusebius Sophronius Hieronymus) که در زبان انگلیسی با نام جروم (Jerome) شناخته میشود در ترجمهی لاتین خود از متن یونانی کتاب مقدس، همان واژهی «شیطان» عبری را به صورت Satan به کار برد و بعدها این واژه در زبانهای اروپایی رواج یافت. <br />
<br />
اما عزازیل: <br />
این واژه در «سِفر لاویان» (دفتر چهارم تورات) در فصل شانزدهم بند هشتم به کار رفته است: <br />
<blockquote>در روز کَفّاره دهی (در عبری: یوم کیپور / Yom Kipur) هارون بر دو بُز قرعه افکند: یک قرعه برای پروردگار و دیگری برای عزازیل. <br />
</blockquote>بز نخست را برای یَهوَه قربانی میکردند و بز دوم را هم در بیابان رها میکردند که بدی و بلا بر سر آن بیاید و در واقع دفع بلا کند. به نظر میرسد که عزازیل ایزد بیابان بوده است یا ایزدی که در بیابان میزیست. در ترجمهی لاتین کتاب مقدس این بز دوم را caper emissarius ترجمه کردند یعنی بز فرستاده شده. گویا این ترجمه بر این پایه بوده است که «عزازیل» را به معنای «بز رها شده/کناره گرفته» فهمیده بودند. (همخانواده با «عزلت» در عربی به معنای کنارهگیری). تیندِیل (Tyndale) در سدهی شانزدهم میلادی در ترجمهی انگلیسی خود از کتاب مقدس این عبارت لاتین را به scapegoat ترجمه کرد که امروزه هم در زبان انگلیسی کاربرد مجازی و کنایی یافته است به معنای کسی که بیگناه است اما برای دفع بلای دیگران قربانی میشود. <br />
<br />
البته بعدها برای این «عزازیل» در میان بنی اسراییل داستانهایی ساخته شد که پس از اسلام هم در میان مسلمانان با نام «اسراییلیات» رواج یافته است. طبق این داستان: <br />
<blockquote>خداوند سه فرشته به نامهای هاروت، ماروت، و عزازیل را به زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و از محرمات بپرهیزند والا تنبیه شوند. عزازیل پس از چندی چون دانست که از عهدهی این آزمایش برآمدن مشکل است اظهار عجز نمود و معاف شد، ولی دو تن دیگر به مأموریت خود ادامه دادند و فریب زنی (زهره = ناهید) را خوردند، شراب نوشیدند و نام اعظم خداوند را بدان زن گفتند و به پادافراه این کردار در چاه بابل سرنگون آویزان شدند و تا روز رستاخیز بدین حال خواهند ماند.<br />
</blockquote><br />
بعدها این فرشتهی فروافتاده را همان شیطان دانستند. از این رو نامی شد برای ابلیس یا شیطان. <br />
<blockquote>شد عزازیلی از این مستی بلیس ---------- که چرا آدم شود بر من رئیس؟ (مثنوی معنوی)<br />
<br />
وگر دردهد یک صلای کرم ---------- عزازیل گوید نصیبی برم (بوستان سعدی)<br />
<br />
چون عزازیل آدم خاکی بدید ---------- بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید<br />
گفت یا رب من ز نور مطلقم --------- اینت خاک باطل و من بر حقم (عطار نیشاپوری)<br />
<br />
تا توانی به گِرد کِبر مگرد! ------- با عزازیل ببین که کِبر چه کرد! (سنایی غزنوی)<br />
</blockquote><br />
(نگارش اصلی: یکشنبه ٢/خرداد/١٣٩۵ - ٢٢/می/٢٠١۶)<br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-32451732758559807492017-01-10T00:32:00.000-05:002017-02-04T18:27:17.384-05:00سراندیب: امیرخسرو دهلوی و ولتر و شرلوک هولمزسهشنبه ٢١/دی/١٣٩۵ - ١٠/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
در روز ٢٨ ژانویه ١٧۵۴ هوریس والپول (Horace Walpole) نویسندهی انگلیسی (زاده: ١٧١٧ درگذشته: ١٧٩٢) در نامهای به دوستش هوریس مان (Horace Mann) بدو گفت که واژهی تازهای ساخته است به نام Serendipity به معنای «یافتن چیزها از راه پرسش یا تصادف از روی چیزهایی که به دنبال آن نبوده باشند» و گفت که این واژه را از داستان پارسی «سه شاهزادهی سراندیب» ساختهی امیرخسرو دهلوی ساخته است. <br />
<br />
ابوریحان بیرونی در کتاب «تحقیق ماللهند» (هندشناسی) دربارهی این نام چنین نوشته است: <br />
<blockquote>- «ان دیپ بلغتهم اسم الجزیرة و سنگلدیپ هو الذی نسمیه سرندیب لانه جزیرة». (ماللهند ص ١١۶): همانا دیپ به زبان آنان نام جزیره است و سنگلدیپ همان نامی است که ما سرندیب مینامیم زیرا اینجا جزیره است. <br />
<br />
- به طرف جنوب هندوستان جزیرهای است که آن را سیلان نیز گویند و آن قریب خط استوا است و شهری در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندی «سراندیپ» را «سنگلدیپ» نیز گویند. (غیاث اللغات) <br />
<br />
- و جزیرههای بزرگ و نامدار که اندر اوست [سراندیب] و به هندی «سنگلدیب». و از وی یاقوت گوناگون خیزد و الماس (التفهیم ابوریحان ص ١۶٨). <br />
</blockquote><br />
واژهی سراندیب شکل پارسی شدهی سیمهلدیپ (Simhaladvipa) است. این نام در زبان سانسکریت به معنای «جزیرهی شیران» است و از دو بخش ساخته شده است:<br />
<br />
- بخش نخست simha به معنای «شیر» است و شکل دیگر آن singh است که در نام مردان و پسران پیرو مذهب سیخ/سیک (Sikhism) دیده میشود. به همین دلیل ابوریحان از «سینگلدیپ» (singaladvipa) به جای «سیمهلدیپ» (simhaladvipa) نام برده است. به گمانم این واژه با shaigr در پارسی میانه (پهلوی) همریشه باشد که در پارسی نو/دری به صورت «شیر» درآمده است. <br />
<br />
این واژهی سانسکریت در نام شهر دیگری هم به کار رفته است و آن Singapore است که در اصل سانسکریت (Simhapuram) بوده است به معنای «شهر شیران». (تلفظ درست و نیز انگلیسی آن سینگاپور است اما در زبان پارسی تلفظ فرانسهای آن یعنی «سَنگاپور» رایج است). <br />
<br />
- بخش دوم هم دویپا (dvipa) که به معنای جزیره است. این واژه در نام شهر و جزیرهی دیگری هم دیده میشود و آن شهر «جاوه» (Java) است که در اصل (Yavadvipa) بوده است به معنای «جزیرهی جو»<br />
<br />
البته برخی دیگر هم ریشهشناسی «سراندیب» را به سووَرنا-دویپا (Suvarnadvipa) در سانسکریت یا Seren deevu در زبان تامیل به معنای «جزیرهی زرین» میرسانند. <br />
<br />
سراندیپ را در دورههای بعدی «سیلان» (Ceylon) میگفتند و امروزه به نام قدیمیتر خود «سری لانکا» (Sri Lanka) خوانده میشود. <br />
<br />
<strong><br />
داستان سه شاهزادهی سرندیب <br />
--------------------<br />
</strong><br />
و این هم داستان سه شاهزادهی سراندیب در کتاب «هشت بهشت» سرودهی امیرخسرو دهلوی که به تقلید از «هفت پیکر» اثر نظامی گنجهای و بر همان وزن سروده شده است. <br />
<br />
<blockquote>گفت وقتی به روزگار نخست ----------- بود شاهی به شهریاری چست<br />
در سراندیب پایهی تختش -------------- قدم آدم افسر بختش<br />
هوسی بودش از دل افروزی ------------ در چه کاری؟ دانش آموزی<br />
داشت پیوسته چون نکورایان ------------ میل با زیرکان و دانایان<br />
سه پسر داشت هوشمند و جوان ----------- هم توانگر به علم و هم بتوان<br />
خواند روزی نهانی از اغیار ---------- هر یکی را جدا به پرسش کار<br />
<br />
گفت اول به اولین فرزند ----------- که مرا شد بنفشه سرو بلند<br />
قرعه بر تو است پادشاهی را --------- رونق ماه تا به ماهی را<br />
آن بنا نو کنی به داد و به جود --------- که جهان خوش بود، خدا خشنود<br />
ناتوان را به رفق پیش آیی ----------- با توانا کنی توانایی<br />
به شبانی رمه نگه داری ------------ گوسپندان به گرگ نگذاری<br />
<br />
پور دانا به خاک سود کلاه -------- گفت: جاوید باد دولت شاه<br />
تا تویی، مُلک بر کسی نه سزا است -------- بی تو خود زیستن ز بهر چرا است؟<br />
مور با آن که در سریر شود ----------- کی سلیمان تختگیر شود؟<br />
<br />
شه در آن آزمایش کارش ------------ چون پسنیده دید گفتارش<br />
در دلش صد هزار تحسین خواند ----------- و آشکارش به خشم بیرون راند<br />
<br />
خواند فرزند دومین را پیش ---------- خاص کردش به آزمایش خویش<br />
با فسونگر زبان به افسون داد --------- ماجرای گذشته بیرون داد<br />
<br />
پسر زیرک از خردمندی ---------- کرد پرسنده را زبان بندی<br />
گفت ما را به جان و بینایی --------- کردنی شد هر آنچه فرمایی<br />
لیک پیشت حدیث تاج و سریر --------- عیب باشد، ز بنده عیب مگیر<br />
دیر مان تو! که تا تویی بر جای ---------- دیگری کی نهد به مسند پای<br />
و آن زمان که این زمانه ی گذران ----------- با تو نیز آن کند که با دگران<br />
مهتری هست آخر از من خُرد ------------ بار سر جز به دوش نتوان بُرد<br />
<br />
شاه زو هم گره در ابرو کرد ----------- و از حضور خودش به یک سو کرد<br />
روی در خُرد کاردان آورد ----------- خردهای باز در میان آورد<br />
<br />
داد پاسخ جوان کارشناس ---------- که ز طفلان نکو نیاید پاس<br />
<br />
شاه چون دید که آن سه گوهر پاک ----------- میشناسند گوهر از خاشاک<br />
شادمان شد ز بخت فرّخ خویش ---------- سود بر خاک بندگی رخ خویش<br />
لیکن از پیش بینی و پی غور ----------- با جگر گوشگان شد اندر شور<br />
داد فرمان که هر سه بدر منیر ---------- پیش گیرند ره ز پیش سریر<br />
تا حد ملک شهریار بود --------- هر که ماند گناهکار بود<br />
<br />
زین سخن هر سه تن ز جای شدند ----------- توشه بستند و ره گرای شدند<br />
ره نوشتند بی شکیب و سکون -------- تا شدند از دیارشان بیرون<br />
در رسیدند تا به اقلیمی ----------- که از آن بود ملکشان نیمی<br />
<br />
روزی از گردش ستاره و ماه ------------- می نوشتند سوی شهری راه<br />
تا که از پیش زنگیای چون قیر ---------- تکزنان سویشان گذشت چو تیر<br />
گفت که ای رهروان زیباروی ----------- شتری دید کس روان زین سوی؟<br />
زان سه برنا یکی زبان بگشاد ------------ نقش نادیده را روان بگشاد<br />
گفت کان گمشده که رفت از دست --------- یک طرف کور هست؟ گفتا هست<br />
دومین باز کرد لب خندان ------------ گفت او را کم است یک دندان؟<br />
سومین هوشمند باتمییز ------------- گفت یک پای لنگ دارد نیز؟<br />
گفت چون راست شد نشانی او ----------- بایدم ره به هم عنانی او<br />
باز گفتند هر یکیش جواب --------- که همین راه گیر و رو به شتاب<br />
<br />
مرد پوینده راه پیش گرفت ----------- رفت و دنبال کار خویش گرفت<br />
آن جوانان به راه گام به گام ---------- می نمودند نرم نرم خرام<br />
تا زمانی که گرم گشت سپهر ----------- موج آتش فشاند چشمهی مهر<br />
زیر عالی درخت انبُه شاخ ---------- کهاش دو پرتاب بود سایه فراخ<br />
در رسیدند رنج دیده ز راه ---------- میل کردن سوی آب و گیاه<br />
چشمه دیدند دست و پا شستند ---------- بر گل و سبزه خوابگه جستند<br />
چون ز یاد خوش درونه نواز ------------ نرگس مستشان شد اندر ناز<br />
ساربان باز در رسید چو باد ------------- با زبانی چو خنجر پولاد<br />
گفت این سوی تا به یک فرسنگ -------- پایم از تاختن نداشت درنگ<br />
دیده گردی از آن رمیده ندید ------------ گرد چه بوَد؟ که آفریده ندید<br />
گفت از ایشان یکی که بشنو گفت ---------- هر چه دیدیم چون توانش نهفت<br />
هست بارش دو سوی رویاروی ------------ روغن این سوی و انگبین آن سوی<br />
دومین کرد روی کار بر او ----------- هست گفتا زنی سوار بر او<br />
سومین گفت زن گرانبار است ------------- و از گرانیش کار دشوار است<br />
<br />
ساربان ز آن همه نشان درست -------- گرد شک را ز پیش خاطر شست<br />
آگهی چون نداشت از فن شان ---------- چنگ در زد سبک به دامنشان<br />
زان نفیر و فغان که از او برخاست ---------- گرد گشتند خلق از چپ و راست<br />
<br />
تا نهایت بران قرار افتاد ------------ که بباید شدن چو کار افتاد<br />
ملک عهد را خبر کردند ---------- راه انصاف را نظر کردند<br />
<br />
ساربان ماجرای حال که بود ----------- و آن همه پاسخ و سوال که بود<br />
گفت اول دعای دولت شاه ------- که بمان تا بود سپید و سیاه<br />
ما سه بُرنا مسافر لیم و غریب -------- در تک و پویه زاری و خورد نصیب<br />
میبُریدیم ره ز گرش دَهر ----------- نارسیدیم بر در این شهر<br />
او شتر جُست و ما به لابه و لاغ ---------- تازه کردیم نقش او را داغ<br />
شد مَلک گرم از این حکایت و گفت ---------- که آنچه پیدا است چون توانش نهفت؟<br />
بُرده را باز ده! بهانه مکن! -------- خویشتن را به بد نشانه مکن<br />
<br />
این سخن گفت و چون ستمکاران ----------- بندشان کرد چون گنهکاران<br />
آن جوانان نغز بافرهنگ ------------ سوی زندان شدند با دل تنگ<br />
شتر یاوه گشته با همه ساز ----------- بر در ساربان رسید فراز<br />
مردی آمد که در فلان کهسار ---------- بر درختیش مانده بود مهار<br />
من بران سو شدم به خارکشی ----------- دیدم و کردمش مهارکشی<br />
زن که بالاش بود گفت نشان ------------ تا من آوردمش بر تو کشان<br />
ساربان دادش آنچه واجب بود ---------- بس به سوی ملک روان شد زود<br />
<br />
گفت باشد که من ز دولت شاه --------- یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه<br />
شتر و هر چه بود بار بر او -------- وان عروسی که بُد سوار براو<br />
شه نظر سوی عدل فرماید --------- بندیان را ز بند بگشاید<br />
شه ز آزار ببگناهی چند ---------- از جگر بر کشید آهی چند<br />
خواندشان با هزار خجلت و شرم -------- نرم دل کردشان به پرسش نرم<br />
وانگهی دادشان ز بند خلاص --------- خلعتی داد هر یکی را خاص<br />
پس بپرسیدشان که قصه خویش ---------- باز پاید نمودن از کم و بیش<br />
کانچه مردم ندید پیکر او ------------ چون نشانی دهد ز جوهر او<br />
ماجرا گر درست باشد و راست ----------- خواسته بیکران دهم بی خواست<br />
ور کم و بیش در میان آید -------- سر شمشیر در زبان آید<br />
<br />
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد --------- گفت بادی همیشه خرم و شاد!<br />
من که کوریش را نشان گفتم ---------- بینشم ره نمود، ز آن گفتم<br />
همه یک سوی دیدم اندر راه ---------- خوردنش از درخت و خاره گیاه<br />
دومین گفت کز ره فرهنگ ------------ من به یک پای از آنش گفتم لنگ<br />
که آن چنان دیدمش به راه نشان -------- که به یک پای رفته بود کشان<br />
برگ و شاخی که خورد کرده او ------- دیدم افتاده نمی خورد او<br />
هر چه ناخورده می نمود در او --------- برگ یک یک درست بود در او<br />
شاه گفتا که آن سه چیز نخست ----------- هر چه گفتید راست بود و درست<br />
سه دگر به دانش و تمییز ------------ روشن و راست گفت باید نیز<br />
<br />
باز یک تن زبان راز گشاد ----------- وانچه درپرده بود باز گشاد<br />
گفت: که اول دمی که از من رفت -------- ماجرا ز انگبین و روغن رفت<br />
و آن چنان بُد که در خس و خاشاک ---------- دیدم آلایشی چکیده به خاک<br />
مگس افکنده بود یک سو شور ----------- سوی دیگر قطار لشکر مور<br />
هر چه در وی دوید مور به جهد ----------- حکم کردم که روغن است نه شهد<br />
وانچه سویش مگس نمود هجوم --------- به فراست شد انگبین معلوم<br />
آن چنان دیدمش که گشت یقین ----------- اثر زانو شتر به زمین<br />
گشت پیدا ز پهلوی زانو ----------- نقش نعلینهای کدبانو<br />
گفت سوم که رای من بنهفت ------------ زان سبب حامل و گرانش گفت<br />
کاندران جای کان جمازه نشین --------- بر جمازه سوار شد ز زمین<br />
گفتم این حامل گرانبار است ----------- که زمین خاستنش دشوار است<br />
<br />
شاه که از هر سه تن شنید جواب ------ بنده شد زان فراستی به صواب<br />
هر یکی را به صد نوا و نواخت ------- ساخت برگی چنان که باید ساخت<br />
زان نمو دارد ور بینیشان -------- کرد رغبت به همنشینیشان<br />
منزلی دادشان درون سرای ----------- تا بود نزدشان به خلوت جای<br />
دل چو گشتیش فارغ از همه کار ----------- تازه کردی نشاط را بازار<br />
با حریفان تو و به تنهایی ------------- باده خوردی به مجلس آرایی<br />
گوش کردی دم نهانی شان ------------ بهره جستی ز کاردانیشان<br />
آنگهی گفت جمله را خندان ----------- که آفرین بر شما خردمندان<br />
با شما دوستان باتمییز ---------- یافتم بهرهمندی از همه چیز<br />
با شما عیش موجب هنر است -------- هر چه پیش است سود بیشتر است<br />
لیک گردندهی جهان پیمای ----------- نتوان بند کرد در یک جای<br />
ز این نمط خواست عذرها بسیار ------- پس به هر یک سپرد صد دینار<br />
هر سه از بخت شادمانهی خویش ------- ره گرفتند سوی خانهی خویش<br />
</blockquote><br />
داستان فوق در سال ٧٠١ هـ.ق. / ۶٨٠ خ. / ١٣٠٢ م. به دست امیرخسرو دهلوی سرود شده است. <br />
<br />
<strong><br />
داستان سه شاهزادهی سراندیب در اروپا <br />
---------------------------<br />
</strong><br />
این داستان در سال ١۵۵٧ م. / ٩٣۵ خ. به دست میکله ترامتزینو (Michele Tramezzino) چاپگر و ناشر معروف ایتالیایی در شهر ونیز چاپ شد: <br />
<br />
<div dir="ltr">Peregrinaggio di tre giovani figliuoli del re di Serendippo <br />
</div><br />
ترامتزینو ادعا کرده است که کتابی را کسی به نام کریستوفورو آرمِنو» (Cristoforo Armeno) که زادهی تبریز بوده از پارسی به ایتالیایی ترجمه کرده است. اما هیچ نشان و ردی از کسی با نام «کریستوفورو آرمنو» در جای دیگر پیدا نشده است و برخی گمان میکنند که ترامِتزینو این شخصیت را از خودش ساخته است و ترجمه کار خودش بوده است. <br />
<br />
این داستان سپس از زبان ایتالیایی به زبان فرانسهای ترجمه شد و از آنجا به انگلیسی ترجمه شد. <br />
<br />
در سال ١٧۴٧ م. / ١١٢۵ خ. هم وُلتِر (Voltaire) نویسندهی فرانسهای با الهام از این داستان، داستانی به نام «صادق» (Zadig) نوشت که از همین روش هوشمندانه و کاوش و توجه به جزییات برای حل مشکل و مسئلهها کمک گرفت. شخصیت «صادق» بعدها در اثر دیگر وُلتِر تکرار شد اما این بار اثر ولتر با واژهای فرانسهای به همان معنا نامیده شد یعنی Candide که به همان معنای «صادق» و «روراست» است. <br />
<br />
پس از ولتر، در دههی ١٨٨٠ م. / ١٢۵٨ خ. آرتور کونان-دویل (Arthur Conan-Doyle) بریتانیایی هم شخصیتی به نام «شرلوک هلمز» (Sherlock Holmes) را آفرید که از همین روش توجه به جزییات برای گشودن گره جنایتها استفاده کرد و از آن راه، ژانر داستانهای کارآگاهی در اروپا پدید آمد. <br />
<br />
(تاریخ اصلی نگارش: پنجشنبه ٨/بهمن/١٣٩۴ – ٢٨/ژانویه/٢٠١۶)<br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-22011809237408947802017-01-08T00:34:00.000-05:002017-01-08T22:25:14.467-05:00واژهشناسی: خراسان و شام و ژاپندوشنبه ٢٠/دی/١٣٩۵ - ٨/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
اهمیت خورشید در زندگی ما انکارناپذیر است. اما چندین سرزمین هستند که نامشان به برآمدن خورشید پیوند دارد و هر یکی از دید مردم ناحیهای از زمین به برآمدن خورشید بستگی دارد. در این جستار بدین سرزمینها میپردازم: <br />
<br />
<strong>خراسان</strong><br />
----------<br />
همان گونه که میدانیم واژهی «خُراسان» در اصل و در زبان پارسی میانه «خور آیان» بوده است به معنای «جایی که خورشید از آن میآید». فخرالدین اسعد گرگانی هم در کتاب «ویس و رامین» به همین معنا اشاره کرده است: <br />
<blockquote>زبان پهلوی هر که او شناسد ------------- خراسان یعنی «آنجا که او خور آسد»<br />
«خور آسد» پهلوی باشد «خور آید» ---------- خور از آنجا سوی ایران بر آید<br />
</blockquote><br />
این مفهوم را در زبان عربی «مشرق» میگویند یعنی جای شرق یا برآمدن خورشید. در زمان ساسانیان شاهنشاهی ایران شهر چهار بخش شده بود که هر بخش را کوست / kust میگفتند و یکی از این کوستها خوراسان بود. که پس از اسلام به همان نام خراسان خوانده شد و امروزه آن را «خراسان بزرگ» میگویند و شامل سرزمینهای شرق ایران از جمله استان خراسان (که در سالهای اخیر به سه استان تقسیم شد)، شمال کشور افغانستان امروزی، و بخشهایی از جمهوریهای جدید تاجیکستان و ازبکستان است. <br />
<br />
در پارسی میانه، جهت مقابل خورآسان/خُرآسان را خُوربران میگفتند یعنی جایی که خورشید را با خود میبرد. یا جایی که خورشید میرود. این مفهوم را هم در زبان عربی «مغرب» میگویند یعنی جایی که خورشید غروب میکند یا فرومینشیند. به نظر میرسد در پارسی نو و پس از اسلام واژهی «خُور بران» به «خاوران» کوتاه شده است و به معنای «شرق/مشرق» به کار رفته است! البته به نظر من «خاوران» میتواند کوتاه شدهی «خور آوران» باشد یعنی سویی که خورشید را میآورد. <br />
<br />
<strong>شام</strong> <br />
-------<br />
سرزمینی که امروزه «سوریه» خوانده میشود در واقع کوتاه شدهی «آسوریه»/Assyria در لاتین و یونانی است که همان «آشور» باستانی است. نام سوریه از زمان جنگ جهانی دوم به این سرزمین داده شد که اروپاییان سرزمینهای عثمانی را تکه پاره کردند و این بخش به کشور فرانسه رسید. نام تاریخی این سرزمین به ویژه پس از اسلام «شام» بوده است. در فرهنگ دهخدا دربارهی نام «شام» چنین آمده است: <br />
<br />
<blockquote>- صاحب «تاج العروس» گوید: «شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند به سمت چپ رفتند و یا آن که منسوب باشد به سام بن نوح. اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است». ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آن که او آن را ساخته باشد. <br />
<br />
- و وجه دیگر ... این که به رنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق درباره ی وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند. <br />
<br />
- صاحب «مُعجَم البُلدان» نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی به معنی دست چپ باشد<br />
<br />
- صاحب «اقرب الموارد» گوید: به معنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از «شامه» به معنی «خال» باشد. <br />
</blockquote><br />
در واقع ریشهشناسی درست همین «دست چپ» است. زیرا اگر در عربستان و حجاز به سوی شرق یا خراسان (جای برآمدن خورشید) بایستیم، سرزمین سوریه در سمت چپ خواهد بود. نکتهای که این موضوع را تایید میکند سرزمین دیگری است که در سمت راست قرار خواهد گرفت و در زبان عربی «یمن» خوانده میشود و یکی از معناهای «یمن» همین دست راست است. در زبان و باور مردمان عرب، مانند برخی دیگر زبانها و مردمان، دست راست نشانهی شگون و نیکی بوده است و دست چپ نشانهی بدشگونی و زشتی بوده است. «شام» به معنای دست چپ با واژهی «شوم» به معنای بدشگون همریشه و همخانواده و هممعنا است. ریشهی همهشان «ش/ئ/م» است. یَمَن و یَمین و یُمن هم همریشه و همخانواده اند. سرزمین یَمَن را در زبان لاتین «عربستان خوشبخت» / Arabia Felix میگفتند. سرزمین شام از نظر ریشهشناسی هیچ ربطی به پسر نوح یعنی «شام» یا «سام» ندارد. <br />
<br />
در زبان لاتین نیز دست چپ نشانهی بدشگونی و زشتی بوده است. از این رو در زبان انگلیسی sinister به معنای پلید و شیطانی است که در اصل لاتین و در زبان ایتالیایی امروز به معنای «دست چپ» است. همچنین در زبان فرانسهای هم واژهی gauche به معنای دست چپ است و در زبان انگلیسی این واژه هم به معنای خبیث و بدکار است و نام gauchery به معنای بدکاری است. <br />
<br />
سرزمین شام را در زبان لاتین و فرانسهای کهن و میانه و البته انگلیسی امروزی Levant میگویند که از فعل levare در زبان لاتین آمده است به معنای «برآمدن خورشید». پس Levant به همان معنای «خورآسان» است، جایی که خورشید بر میآید. البته از دید مردمی که در کنار دریای مدیترانه باشند. <br />
<br />
<strong>ژاپن</strong><br />
-------------<br />
نام کشور ژاپن در زبان خودشان نیپون / Nippon است. این واژه خود از زبان چینی گرفته شده است و از دو بخش ساخته شده است: نیچی / nichi به معنای خورشید + هون / hon به معنای خاستگاه. پس نیپون هم به معنای خاستگاه خورشید است. یا همان «خورآسان». این بار از دیدگاه مردم چین چون سرزمین ژاپن در شرق چین قرار دارد. این که لقب کشور ژاپن را «سرزمین آفتاب تابان» میگویند در واقع اشاره به همین ریشهشناسی و معنای نام «نیپون» است. نام پیشین ژاپن در برخی از زبانها از جمله در انگلیسی و فرانسهای همین نیپون بوده است. <br />
<br />
<br />
<strong>آناتولیا</strong><br />
---------<br />
آخرین سرزمینی که با همین مفهوم برآمدن خورشید پیوند دارد سرزمین آناتولیا است. این واژه هم در زبان یونانی به معنای «جای برآمدن خورشید» است. زیرا پیشوند ana به معنای «بالا» است و tolia از فعل tellein به معنای انجام دادن است و در کل به معنای «برآمدن» است. از دید مردم یونان هم این سرزمین جای برآمدن خورشید بوده است. <br />
<br />
در دوران پس از اسلام در زبان عربی این نام را به صورت «آناطولیا» نوشتهاند و امروزه در پارسی بیشتر با تلفظ فرانسهای آن یعنی «آناتولی» شناخته میشود. در خود زبان ترکی استانبولی و ترکی عثمانی آن را «آنادولو» / Anadulu میگویند که شکل گشته / تحریف شدهی واژهی یونانی است. <br />
<br />
(تاریخ نگارش اصلی: سهشنبه ١٣/بهمن/١٣٩۴ - ٢/فوریه/٢٠١۶) Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-24456385553267736062017-01-07T00:30:00.000-05:002017-01-08T22:31:15.192-05:00واژه شناسی: سجلشنبه ١٨/دی/١٣٩۵ - ٧/ژانویه/٢٠١٧<br />
<br />
در زبان پارسی امروزی به ویژه در میان سالمندان واژهی «سجل» به جای «شناسنامه» به کار میرود. البته در میان برخی بیسوادان آن را «سه جلد» هم میگویند که اشتباهی عوامانه است. در این جستار به ریشهشناسی این واژه میپردازم. <br />
<br />
واژهی سجل از زبان عربی وارد زبان پارسی شده است و به معنای «سنَد» و «مدرک رسمی» است. در واقع این که شناسنامه را «سجل» میگویند کوتاه شدهی «سجلّ ثبت احوال» است یعنی «سند رسمی ثبت احوال/زاد و مرگ». واژهی برابر «سند رسمی/قانونی» در پارسی «چک» بوده است. چک وارد زبانهای اروپایی شده است و معنای سند مالی را گرفته است. عدهای نمیدانند که چک واژهای است پارسی نه اروپایی و در شاهنامه هم بسیار به کار رفته است. <br />
<blockquote>سجل: [س ِ ج ِل ل / س ِ ج ِ ] (از ع ، اِ) چِک با مُهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ) :<br />
<br />
مشتری چک نویس قدر تو بس ----------- که سعادت سجل آن چک تو است (خاقانی - دیوان چ عبدالرسولی ص 526).<br />
<br />
|| حکم. فتوای قاضی <br />
<br />
چو قاضی به فکرت نویسد سجل ------------ نگردد ز دستاربندان خجل (سعدی - بوستان)<br />
<br />
|| عهد و پیمان و مانند آن<br />
<br />
چون به خون خویشتن بستم سجل ------------- هر سرشکی را گوایی یافتم (عطار نیشاپوری)<br />
</blockquote><br />
در زبان عربی از «سجل» فعل «تسجیل» را ساختهاند به معنای «ثبت کردن» که صفت مفعولی آن یعنی «مُسجّل» در زبان پارسی به معنای «قطعی» به کار میرود. در پارسی فعل «سجل کردن» به معنای امضا کردن و رسمی کردن و مانند آن به کار رفته است: <br />
<blockquote>سجل کردن: تصدیق کردن. تأیید کردن. قبول کردن. پذیرفتن امضاء: <br />
<br />
- هر چیزی که خرَد و فضلِ وی آن را سجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید (تاریخ بیهقی).<br />
<br />
وگر زبان هنر می سراید این دعوی ------------ به حکم عقل سجل میکنم که آنِ من است (خاقانی)<br />
<br />
|| فتوا دادن. حکم کردن: <br />
<br />
- آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182). <br />
<br />
- او را [یزدجرد را] بدان اصفهبد سپرد و سجلی کرد که ملک را به خویشتن پذیرفت (فارسنامهی ابن البلخی ص 112).<br />
</blockquote><br />
البته از معناهای سجل «نام دبیر/کاتب پیامبر اسلام» و نیز «مرد به زبان حبشی» را هم نوشتهاند که دلیل آن را نمیدانم. <br />
<br />
اما این واژه در اصل از زبان لاتین آمده است. در زبان لاتین واژهی signum به معنای نشانه است و حالت کوچک شدهی آن sigillum است به معنای «نشانک» و در اصل به معنای «مُهر» بوده است که شاید منظور نقش یا نشان کوچکی از فرمانروا یا نشانهی حکومتی بوده است. و از آنجا به معنای «سند رسمی و مُهر شده» به کار رفته است و در بالا دیدیم که این هر دو معنا در زبان عربی و پارسی هم به کار رفته است. <br />
<br />
واژهی sigillum لاتین در زبان ایتالیایی suggello شده است و در زبان اسپانیایی هم sello شده است و در زبان انگلیسی امروزی هم seal شده که به معنای «مُهر» و «مُهر کردن» است. <br />
<br />
خود sigil امروزه در زبان انگلیسی در برخی رشتههای فنی به معنای «نشان» هم به کار میرود. <br />
<br />
از واژهی sign لاتین واژههای فراوانی در زبان انگلیسی داریم از جمله signal که امروزه در بحث مخابرات و مهندسی برق در زبان پارسی به همین شکل به کار میرود. اما دکتر محمد حیدری ملایری برای آن برابر پارسی «نِشال» را ساخته است. <br />
<br />
در خودروها و رانندگی واژهی signal انگلیسی را به «راهنما» ترجمه کردهاند مانند «راهنمای گردش به چپ» که از نظر معننایی دقیق و درست نیست. زیرا با زدن این چراغ داریم «نشان» میدهیم که قصد گردش به چپ داریم و کسی را راهنمایی نمیکنیم. <br />
<br />
(تاریخ اصلی: چهارشنبه ٧/بهمن/١٣٩۴ – ٢٧/ژانویه/٢٠١۶)<br />
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-34477575957746576752016-06-21T06:46:00.000-04:002017-01-01T23:43:57.049-05:00واژهشناسی: پردیس و فردوسسهشنبه ١/تیر/١٣٩۵ - ٢١/ژوئن/٢٠١۶<br />
<br />
واژهی «فردوس» در اصل عربی شدهی «پردیس» در پارسی میانه است. این واژه در اوستایی pairi-daeza بوده است به معنای «جایی که پیرامونش بسته باشد» و به شکارگاه و باغهای شاهان هخامنشی گفته میشده است. این واژه در زمان هخامنشیان وارد زبان یونانی شده و به شکل paradeisos درآمده و در زبان لاتین paradisus شده است. این واژهی لاتین در زبان فرانسهای paradis (پارادی) و در انگلیسی paradise (پارادایز) و در ایتالیایی paradizo شده است. <br />
<br />
گونهی دیگر «پردیس» در پارسی نو / دری «پالیز» است که به همان معنای باغ دیوار کشیده است: <br />
<blockquote>پراگنده شد در جهان آگهی ---------- که گم شد ز پالیز سرو سهی (فردوسی)<br />
<br />
از ایوان و میدان و کاخ بلند ---------- ز پالیز وز گلشن ارجمند (فردوسی)<br />
<br />
هله پالیز تو باقی سر خر عالم فانی --------- همه دیدار کریم است در این عشق کرامت (دیوان شمس)<br />
<br />
فرّ فردوسی است این پالیز را ----------- شعشعهی عرشی است این تبریز را (مثنوی)<br />
</blockquote><br />
پره-دیزه از دو بخش ساخته شده است: پره یعنی دور و بر، پیرامون. دئزه همان است که شکل پارسی آن «دیده» است و در «دیده بان» به معنای نگهبان دیده به کار می رود. امروزه به اشتباه «دیدبان» نوشته می شود. <br />
<br />
گونه ی دیگر «دیده» واژه ی «دز» یا «دژ» است. نام شهر «دزفول» در اصل «دیژ پوهل» یعنی پل دژ بوده است. همچنین واژه ی «دژبان» به معنای «نگهبان دژ» است. <br />
<br />
دز/دژ در نهایت به ریشه ی پورا-هند-و-اروپایی *dheigh- می رسد که به معنای «ساختن» است. واژه ی «دیس/دیسه» هم در پارسی از همین ریشه است. در زبان لاتین هم واژه ی figura در نهایت به همین ریشه می رسد. Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-15929702882519927832016-06-20T19:32:00.001-04:002017-01-01T23:38:20.581-05:00واژهشناسی: بورسدوشنبه ٣١/خرداد/١٣٩۵ - ٢٠/ژوئن/٢٠١۶<br />
<br />
واژهی «بورس» در زبان پارسی از زبان فرانسهای وام گرفته شده است و به دو معنا به کار میرود: <br />
<br />
الف) بازار سهام<br />
<br />
اما واژهی bourse در زبان فرانسهای نو از borse در فرانسهای کهن آمده است که به کیسهی پول میگفتهاند. خود این واژه هم از bursa در لاتین میانه به معنای «کیسه» گرفته شده است. خود این واژهی لاتین از byrsa در یونانی به معنای «پوست جانورانی مانند گاو» و «چرم» آمده است. <br />
<br />
بازار سهام پاریس در سال ١٨۴۵ م. / ١٢٢۴ خ. (سه سال پیش از پادشاهی ناصرالدین شاه) بدین نام خوانده شد. علت این نامگذاری هم آن است که در شهر بروژ (Bruges) در بلژیک بر سر در ساختمانی که بازرگانان در آنجا دیدار میکردند نقش یک یا سه کیسهی پول دیده میشد. (نام این شهر با bridge در انگلیسی به معنای «پل» همخانواده است). <br />
<br />
در انگلیسی واژهی bourse به ویژه Bourse تنها به بازار سهام پاریس گفته میشود. بازار سهام در انگلیسی Stock Exchange (بازار دادوستد/تبادل سهام) گفته میشود. <br />
<br />
واژهی لاتین bursa در انگلیسی امروزی به شکل purse به همان معنای «کیف» درآمده است و از دههی ١٩۵٠ م. / ١٣٣٠ خ. به کیف زنانه گفته میشود. از bursa لاتین در انگلیسی دو فعل هم ساخته شده است: disburse در اصل به معنای «از کیسه درآوردن» اما امروزه به معنای «خرج کردن پول» است و دیگری reimburse به معنای «برگرداندن به کیسه» یا «پس دادن پول» که هر دو از راه زبان فرانسهای به انگلیسی وارد شدهاند. <br />
<br />
در زبان پارسی کیسهی پول را «همیان» و نیز «بدره» میگفتهاند. <br />
<blockquote>قیمت هَمیان و کیسه از زَر است ---------- بی زَری همیان و کیسه اَبتَر است (مثنوی مولوی)<br />
</blockquote>«بدره» از ریشهی عربی است که آن هم در اصل به معنای «پوست بزغاله» بوده است. گونههای دیگر واژهی «بدره» عبارت اند از: «بدری» و «بدله». <br />
<blockquote>بدری: بدره. آن را به هندی «بوری» گویند. (جهانگیری)<br />
جُبّهای خواهم و دَرّاعه نخواهم زر و سیم ---------- ز آن که بهتر بوَد آن هر دو ز پانصد بدری (سنایی غزنوی)<br />
</blockquote>واژهی هندی گفته شده (بوری) به خط دِوانگاری (هندی) چنین میشود बोरी که ترانویسی آن به لاتین چنین است: boree و معنای کیسه یا همیان میدهد.<br />
<br />
در شاهنامهی فردوسی واژهی دیگر برای همین مفهوم به کار رفته است که آن هم در اصل به معنای «پوست گاو، چرم خام» بوده است. این واژه در فرهنگها «پیداوَسی» ثبت شده است و معنای آن درم گفته شده اما نظر زندهیاد استاد احمد تفضلی آن بود که شکل درست آن «پَنداوَسی» بوده است و پوست گاو بوده که به عنوان کیسهی بزرگ پر از درم به کار میرفته و در شعر فردوسی نیز همین معنا دیده میشود: <br />
<blockquote>پیداوسی: [وَ / وِ] درمی که در زمان کیان رایج بوده. و هر درمی به پنج دینار خرج می شده است (برهان).<br />
<br />
هزار و صد و شصت قنطار بود ------- درم بَد که از او پنج دینار بود<br />
که بر پهلوی موبد پارسی ----------- همی نام بردش به پَیداوَسی<br />
فردوسی<br />
</blockquote><br />
ب) معنای دوم وامواژهی «بورس» در پارسی پولی است که به دانشجویان برای کمک هزینههای درسی پرداخته میشود. این واژه را در انگلیسی امروزه bursary میگویند که در واقع صفت burse است یعنی آنچه از کیسه آمده است. در دوران اسلامی به ویژه در مدرسههای نظامیه - که خواجه نظامالملک توسی بنیان گذاشته بود - به این پول «ادرار» میگفتهاند. سعدی شیرازی در بوستان چنین میگوید: <br />
<br />
<blockquote>مرا در نظامیه ادرار بود ----------- شب و روز تلقین و تکرار بود (سعدی شیرازی، بوستان)<br />
<br />
ادرار: وظیفه و مقرری. مستمری. راتبه. انعام:<br />
<br />
ز پیش آن که ز ادرار تو بگشتم حال ----- نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال (مسعود سعد سلمان)<br />
<br />
نان حلال کسب کنیم از طریق علم ----------- ادرار چون خوریم چو جُهّال صوفیان؟؟ (انوری ابیوردی)<br />
<br />
شاه خلعت داد و ادرارش فزود --------- پس زبان در مدح عقل او گشود (مولانای بلخی، مثنوی) <br />
</blockquote><br />
به نظر من اگر در زمان وامگیری واژهی «بورس» فرانسهای کمی دقت کرده بودند و به مفهومهای مشابه در زبان پارسی توجه میکردند، نیازی به وامگیری نمیبود. <br />
Unknownnoreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-69345610181311756172016-06-16T10:13:00.000-04:002017-01-01T23:34:17.499-05:00دربارهی امینه پاکروانپنجشنبه ٢٧/خرداد/١٣٩۵ - ١۶/ژوئن/٢٠١۶<br />
<br />
امینه در سهشنبه ١٨ نوامبر ١٨٩٠ م / ٢٧ آبان ١٢۶٩ خ. در قسطنطنیه (کنستانتینوپول/کنستانتینآباد، استانبول امروزی) در دولت عثمانی زاده شد. <br />
<br />
پدرش حسن خان، برادرزادهی مشیرالمُلک معینالدوله بود، که به مدت بیست سال سفیر ایران در عثمانی در زمان سلطان عبدالحمید بود. پدر حسن خان ایرانی بود و مادرش فرانسهای. <br />
<br />
مادر امینه آلیس فون هرتسفلد (Alice von Herzfeld) نام داشت که از پدری اتریشی و مادری فرانسهای زاده شده بود. <br />
<br />
سالهای نخستین زندگی امینه در شهر تریست (Triste) در خانهی پدری مادرش آلیس گذشت. وی با خواهرش فاطمه که دو سال از امینه بزرگتر بود و مادرش زندگی میکرد در حالی که پدرش حسن خان در تهران منتظر مقام دیگری بود. اما این مقام بدو داده نشد و حسن خان در سال ١٨٩٣ م. / ١٢٧٢ خ. به نزد خانوادهاش در اروپا برگشت و همگی به پاریس رفتند. اما شش ماه پس از ورود به پاریس، حسن خان به خاطر بیماری کبد درگذشت. <br />
<br />
آلیس به همراه دو دخترش دوباره به خانهی پدری در شهر تریست بازگشت و پس از آن در صومعهای در شهر اشتاین (Stein) ساکن شد که امروزه بخشی از اسلوونی (Slovenia) است و کامنیک (Kamnik) نام دارد. این سه نزدیک ده دوازده سال را در این صومعه گذراندند. آلیس آموزش دو دختر خود را به عهده گرفت و امینه در این مدت زبانهای انگلیسی و آلمانی و فرانسهای را در کنار زبان فارسی به تمامی آموخت. خواندن زبان ایتالیایی هم در این زمان آموخت. <br />
<br />
یکی از خواهرزادگان آلیس آن قدر وصف استانبول را گفت که آلیس راضی شد برای تامین آیندهی دخترانش، آنها را به آن شهر بفرستد. <br />
<br />
امینه و فاطمه در این شهر با دو سیاستکار (دیپلمات) ایرانی آشنا شدند و با آنها ازدواج کردند. فاطمه به همسری اسماعیل فرززانه درآمد و امینه هم با فتح الله پاکروان ازدواج کرد و از آن پس به نام «امینه پاکروان» شناخته شد. ازدواج امینه در سال ١٩١٠ م. / ١٢٩٠ خ. بود. <br />
<br />
امینه و همسرش به تهران آمدند و در روز آدینه ۴ آگوست ١٩١١ م. / ١٢ امرداد ١٢٩٠ خ. فرزند نخست آنان زاده شد که به یاد پدر امینه (حسن خان) نام او را حسن گذاشتند. فتح الله پاکروان سفیر ایران در قاهره شد و خانوادهاش را هم با خود به مصر برد. اما به امینه اجازه نمیداد که در زندگی اجتماعی قاهره شرکت کند. هرچند امینه با نام مستعار «ایراندخت» در نشریههای مصر مقاله مینوشت. <br />
<br />
وی با فمینیست سرشناس مصری به نام «هما شارویی» (Homa Charaoui) دوست شد و او وی را زیر پروبال خود گرفت. در این زمان داستانهای تاریخی زیادی هم نوشت که بعدها به پارسی برگردانده شدند. <br />
<br />
امینه از همسرش جدا شد و در سال ١٩٢٣ م. / ١٣٠٢ خ. با دو فرزند خود (حسن، و دختری به نام پریدخت زادهی ١٩١٣ م. / ١٢٩٢ خ. که به او شوشو / Chouchou میگفتند) به بلژیک رفت. در بلژیک به خواهرش فاطمه فرزانه پیوست که او هم از شوهرش جدا شده بود. امینه برای تامین زندگی خود در بلژیک درس میداد. <br />
<br />
حسن پاکروان دوست داشت باستانشناسی بخواند اما در نهایت به مدرسهی نطامی رفت. وی در مدرسهی نطامی پوآتیه (Poitier) و فونتن-بلو (Fountainbleu) رفت و امینه و پریدخت هم برای همراهی با او به پاریس رفتند. در سال ١٩٣٣ / ١٣١٢ خ. حسن پاکروان از راه مسکو به ایران برگشت. پدرش در مسکو سفیر ایران بود. امینه و پریدخت هم در همین زمان به ایران بازگشتند. <br />
<br />
امینه هیچگاه از نوشتن بازنایستاد. وی کتابها و مقالههای فراوانی نوشت و سخنرانیهای فراوانی کرد. پس از بازگشت به ایران در دانشگاه تهران که تازه تاسیس شده بود (١٣١٣ خ. / ١٩٣۴ م.) به عنوان استاد استخدام شد. در سال ١٩۵١ م. / ١٣٣٠ خ. کتاب وی به نام «شاهپور بی تاریخ» (Le Prince Sans Histoire) که به زبان فرانسهای نوشته شده بود برندهی جایزهی معتبر ریوارول (Rivarol) شد. گویا آن را با نام «شاهزادهی گمنام» ترجمه کردهاند.<br />
<br />
در بهار ١٩۵٨ م. / ١٣٣٧ خ. امینه پاکروان از طرف دولت ایران برای ارائهی مجموعهای از نگارگری (مینیاتورهای) ایرانی به اروپا فرستاده شد. پس از بازگشت به ایران، به دلیل سرطانی که پیشرفته شده بود وضع جسمانی او بد شد و در روز دوشنبه ٢٣ تیر ماه ١٣٣٧ برابر با ١۴ ژوییه ١٩۵٨ در تهران درگذشت. <br />
<br />
برگرفته از سایت «سعیده پاکروان» به نشانی زیر<br />
<br />
<a href="http://www.saidehpakravan.com/Files/famille-ep-bio-txt-f.pdf" target="_blank">www.saidehpakravan.com/Files/famille-ep-bio-txt-f.pdf</a><br />
<br />
پسر امینه حسن پاکروان پس از بازگشت به ایران در مدرسهی نظام درس میداد. سپس دو سال فرمانده پادگان بوشهر شد. دو سال هم به عنوان افسر رکن دو ستاد ارتش خدمت کرد. سپس با درجه سرهنگی به مدت دو سال به عنوان وابسته نظامی ایران به پاکستان رفت. حسن پاکروان بعد از بازگشت به ایران به ریاست رکن دوم ستاد ارتش منصوب شد. در ۱۷ دی ۱۳۳۰ نشان افتخار لژیون دونور از طرف سفارت فرانسه در تهران، برای تلاش وی در توسعه روابط ایران و فرانسه به پاکروان اهدا شد. <br />
<br />
سمتهای دیگر حسن پاکروان چنین بودند: <br />
- در سال ۱۳۳۵ خورشیدی پس از بنیاد نهادن سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) معاون عملیاتی این سازمان شد. <br />
- چهار سال بعد، شاه در ۲۴ اسفند ۱۳۳۹ سرتیپ حسن پاکروان را که فردی خونسرد، اهل مطالعه و مخالف تندی و شدت عمل بود به ریاست ساواک گماشت (تا ١٣۴۴ خ. / ١٩۶۵ م)<br />
- سه سال بعد وی وزیر اطلاعات شد (١٣۴۴ تا ١٣۴۵ / ١٩۶۵ تا ١٩۶۶)<br />
- سفیر ایران در پاکستان (١٣۴۵ تا ١٣۴٨ / ١٩۶۶ تا ١٩۶٩)<br />
- سفیر ایران در فرانسه (١٣۴٨ تا ١٣۵٢ / ١٩۶٩ تا ١٩٧٣)<br />
- مشاور ارشد وزیر دربار (١٣۵٣ تا ١٣۵٧ / ١٩٧۴ تا ١٩٧٩)<br />
<br />
با آن که در رخدادهای سال ١٣۴٢ خ. تیمسار پاکروان در نجات آیت الله خمینی از مرگ نقش مهمی داشت، اما پس از انقلاب، در روز ۲۲ فروردین ۱۳۵۸ و در ۶۸ سالگی به دستور حاکم شرع (صادق خلخالی) تیرباران شد.<br />
Unknownnoreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3571558.post-45309079157329426492016-05-25T11:40:00.000-04:002017-01-01T23:30:56.337-05:00بخت النصر کیست؟چهارشنبه ۵/خرداد/١٣٩۵ - ٢۵/می/٢٠١۶<br />
<br />
در سال ۶٠۴ پ.م. نَبو-پُلاسر (Nabopolassar در اصل اکدی: Nabû-apal-uṣur نَبو-اَپَل-اوصور) شاه اکدی بابِل درگذشت و پسرش به شاهی رسید. نام پسر نابو-پُلاسَر را در پارسی «بُختُ النصر» میگویند (که برخی آن را به «بَخت» پارسی! و «نَصر» عربی = پیروزی! ربط میدهند) <br />
<br />
این نام را در انگلیسی Nebuchadnezzar (نَبو-خَد-نِزَر) مینویسند اما در اصل اکدی Nabû-kudurri-uṣur بوده است «نَبو-کودوری-اوصور» به معنای «ای نَبو! پسر نُخستم را نگه دار» که در واقع دعای پدرش بوده است به نَبو، خدای بابلیان. خدای نَبو پسر مَردوک (خدای بزرگ و اصلی مردم بابِل) بود. <br />
<br />
نام نَبو-کودوری-اوصور در فصل ٢۵ بند ٩ کتاب «اِرمیا» (Jeremiah) در عهد عتیق به صورت Nebuchadrezzar آمده است «نِبو-خَد-رِزَر» یعنی «رِزَر» به جای «نِزَر» و از نظر ریشهشناسی این شکل درستتر است اما چون در کتاب «دانیال» به شکل «نَبو-خَد-نِزَر» آمده است همین شکل رایجتر شده است. <br />
<br />
نَبو-خَد-نِزَر پادشاه قدرتمند و پیروزی بود و در سال آخر پادشاهی پدرش توانسته بود «نِخو» (Necho) فرعون مصر را شکست بدهد. این فرعون کسی بود که به خاطر جاهطلبی خود و برای گسترش نفوذ و قدرت خود در غرب آسیا، از پادشاهی کوچک یهودیه (Judeah) که در بخش جنوبی سرزمین کنعان باستان شکل گرفته بود پشتیبانی میکرد. پس از شکست فرعون، دولتهای کوچک غرب آسیا بر نبو-خد-نزر شوریدند و وی برای تنبیه آنان از جمله پادشاهی کوچک یهودیه لشکرکشی کرد. پس از کشته شدن «یوشیع-یَهو» (در اصل عبری: Yoshiyahu در انگلیسی امروزی جوزیاه / Josiah میگویند) بیشتر بزرگان و فرهیحتگان و اشراف یهودیه را به حالت تبعید به سرزمین بابِل آورد و دوران تبعید یهودیان و پراکنش (Diaspora) آنان آغاز شد. <br />
<br />
از این رو، از دید مردم یهودیه، نبو-خد-نزر پادشاه شومی بوده است اما در شهر نینُوا (در اصل اکدی: Ninua در انگلیسی: Nineveh، در تلفظ فارسی امروزی: نِینَوا!! Neynava) آبادیهای فراوانی کرد و پرستشگاهها و دروازههای بزرگی ساخته است. <br />
<br />
نَبو-خد-نزر در زبان و فرهنگ ایرانی پس از اسلام، به خاطر باورهای یهودیان شخصیت منفی و بدی شده است و در زبان پارسی امروز آدمهای بداخلاق یا ترشرو را «بخت النصر» میگویند (حتا گاهی «بخت النحس» هم شنیدهام). حال آن که وی با شاهدختی مادی که نام او در نوشته های یونانی به شکل آمیتیس (Amytis) (شاید: آموده؟) ازدواج کرد و همپیمان شاه ماد بود. یعنی از دوستان و متحدان ایران باستان بوده است. به نظر برخی تاریخدانان، «باغهای معلّق بابِل» را نبو-خد-نزر برای همین شاهدخت ایرانی ساخت. <br />
<br />
بنابراین چنین به نظر میرسد که از دید ایرانیان باستان، نبو-خد-نزر نه تنها شخصیت منفی نبوده است بلکه همپیمان قدرتمند و همسایهای بوده که مادها کمی پیش از پادشاهی او، با همکاری شاهان بابِل، پادشاهی آشور را برانداخته بودند. <br />
Unknownnoreply@blogger.com1