Friday, November 28, 2008

دژ زیویه

آدینه ۸/آذر/۱۳۸۷ - ۲۸/نوامبر/۲۰۰۸

در ۵۵ کیلومتری شهرستان سقز دهی است به نام زیویه (Ziwiyeh) و در شمال این روستا دژ یا قلعه‌ای باستانی وجود دارد به نام قلعه‌ی زیویه. این دژ از سطح زمین‌های دوروبر خود بین ۱۰ تا ۱۴۰ متر بلندا دارد. پیشینه‌ی این دژ به سده‌ی ۹ پیش از میلاد و دوران حکومت آشوریان برمی‌گردد که قوم منایی (Mannai) در این ناحیه می‌زیستند و با آشوریان درگیر شدند. پس از مناییان و در دوران مادها (سده‌ی ۷ پ.م.) قوم ایرانی سَکَه یا سکا (Saka) در این منطقه ساکن شدند و نام سقز در اصل به معنای محل سکاها است. (ن.ک. نوشته‌ی پیشین درباره‌ی سکاها).

من معنایی برای «زیویه» پیدا نکردم اما شاید مانند دیگر نام‌های ایرانی شبیه آن (سیبویه، دادویه، کاکویه، باکویه و ...) صفت نسبی باشد به معنای کسی که می‌زید و عمر طولانی دارد. جالب آن که در فرهنگ دهخدا از ۴ ده در اطراف سقز و سنندج با این نام یاد شده است. البته ۷ ده با نام «زیوه» و یک ده به نام «زیویک» نیز در بخش‌های گوناگون آذربایجان نام برده شده که شاید شکل‌های دیگری از «زیویه» باشند.

اما دژ زیویه نخستین بار در سال ۱۳۲۵ خ. / ۱۹۴۶ م. به چشم جهانیان آشنا شد و آن هم بدین خاطر بود که پس از فرو ریختن برف و باران شدید، بخش‌هایی از تپه فرو ریخت و آثار و اشیای باستانی به طور اتفاقی کشف شد.


راه پله‌ی سنگی دژ زیویه - به تازگی کشف شده (عکس از مهر)

به نوشته‌ی خبرگزاری مهر، ابتدا باستان‌شناسی امریکایی به نام رابرت رایسون در همان سال به کاوش پرداخت. [درباره‌ی این شخص هنوز آگاهی به دست نیاورده‌ام. شهربراز] اما بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۳۳ خ. / ۱۹۴۶ تا ۱۹۵۴ م. شخصی به نام «ایوب رب نوع» در این منطقه به قصد تجاری مشغول به کاوش شد و ۸۰ درصد منطقه کاویده و مقدار فراوانی از آثار باستانی ناپدید شد.

نصرالله معتمدی دو بار بین سال‌های ۱۳۵۴ و ۱۳۷۳ خ/ ۱۹۷۵ و ۱۹۹۴ م. به کاوش در این منطقه پرداخت و آثار ارزشمندی یافت شد. از سال ۱۳۷۸ خ/۱۹۹۹ م. نیز سیمین لک‌پور مشغول مطالعه و کاوش است. در این مدت خانم لک‌پور توانست راه پله‌ی سنگی و تالار ستون‌دار را نیز کشف کند (عکس بالا). این تالار دارای ۱۶ ستون در دو ردیف هر یک با ۸ ستون است. پایه‌ی ستون‌ها سنگی و خود ستون خشتی بوده است. فعالیت‌های حفاظتی در سال ۱۳۸۲ خ/۲۰۰۳ م. بازایستاد و از سال گذشته (۱۳۸۶ خ/۲۰۰۷ م) از سرگرفته شد. در سال جاری نیز بودجه‌ای برای این دژ کنار گذاشته نشده است.

متاسفانه این اثر باستانی نیز، مانند بسیاری آثار تاریخی و باستانی دیگر در ایران، دچار بی‌مهری عمومی حکومت است و به خاطر نبود نگهبانی و نگهداری و رسیدگی در حال نابودی است.

خاستگاه: خبرگزای مهر

در زیر چند نمونه از آثار بازمانده‌ی یافت شده در دژ زویویه آمده است:

 
عقاب (دال) زرین  دستبند زرین با نقش دو بچه شیر
(هر دو عکس از www.Art-Arena.com برداشته شده)

 
بشقاب دارای ۱۰ دایره و زیرمایه (موتیف)های سکایی
(عکس از www.AllPosters.com برداشته شده)
 کوزه‌ی سفالی - موزه‌ی متروپولیتن نیویورک



ظرف زرین

پی‌نوشت:
گرچه مستقیم ربطی به این موضوع ندارد، اما عکس این شانه‌ی زرین زیبا را هم یافتم که متعلق به سکاها است. این شانه در تپه‌های سوخولو (Sokholo) در نزدیکی رود دنیه‌اپر (Dnieper واژه‌ای ایرانی به معنای «رود بالایی» Dnieper = Dana Apara = Upper River) در اوکراین امروزی یافت شده است. در پارسی باستان سکاهای این منطقه را سکاهای «فرای دریا» (para-draya) می‌نامیدند یعنی آن سوی دریای سیاه. داریوش بزرگ هخامنشی با این گروه جنگید.

Friday, November 21, 2008

جورج صلیبا

آدینه ۱/آذر/۱۳۸۷ - ۲۱/نوامبر/۲۰۰۸

جورج صلیبا، یک لبنانی است که در سال ۱۹۶۳ م/۱۳۴۲ خ کارشناسی (لیسانس) و چند سال بعد کارشناسی ارشد (فوق لیسانس) خود را از دانشگاه امریکایی بیروت گرفت. وی سپس به امریکا رفت و چند سال بعد دکتری خود را در «علوم اسلامی» از دانشگاه کالیفرنیا-برکلی دریافت کرد. وی از سال ۱۹۷۹ م/۱۳۵۸ خ استاد دانشگاه کلمبیا امریکا است.


جورج صلیبا (George Saliba)

اگر به یاد داشته باشیم که دهه‌ی ۱۹۶۰ م/۱۳۴۰ خ دوران ملی‌گرایی تندرو (ناسیونالیسم افراطی) عربی است و این دوران همان زمانی است که جمال عبدالناصر، رییس جمهور مصر، - پس از شکست از اسراییل برای تغییر کانون توجه عرب‌ها - تخم لق نام جعلی «خلیج عـ. .ـی» به جای نام تاریخی «خلیج پارس» را در دهان عرب‌ها شکست. بنابراین دور نیست که چرا صلیبا - که در آن دوران دانشجو بوده است - در حال و هوای ملی‌گرایی بی‌ریشه و ساختگی و بدون توجه به واقعیت‌های تاریخی هر کسی را که به زبان عربی نوشته «دانشمند عرب» می‌خواند از جمله محمد پسر موسای خوارزمی، پایه‌گذار علم جبر را. خوارزمی هم از نظر قومی ایرانی بود و هم از نظر دینی زرتشتی بود و بعدها مسلمان شد زیرا نام کامل او مجوس را نیز در خود دارد یعنی «محمد ابن موسی الخوارزمی المجوسی». البته برخی نیز معتقدند که خوارزمی مسلمان زرتشتی‌زاده بود. می‌دانیم که تغییر نام ایرانیان به نام‌های اسلامی پس از مسلمان شدن بسیار رایج بود مانند «بزیست ِ پیروزان» (بزیست پسر پیروز) که پس از مسلمان شدن نام ایرانی خود را به عربی ترجمه کرد و شد «یحیا بن منصور». حتا در زمان خود ما خواننده‌ی مشهور انگلیسی دهه‌ی ۱۹۶۰ م/۱۳۴۰ خ یعنی کت استیونز (Cat Stevens) پس از مسلمان شدن نام «یوسف اسلام» (Yusuf Islam) را بر خود نهاد.

صلیبا به تازگی کتاب زیر را منتشر کرده است:

نام: «علوم اسلامی و ایجاد نوزایش اروپایی»
(Islamic Science and the Making of the European Renaissance)
نویسنده: جورج صلیبا (George Saliba)
سال: ۲۰۰۷ م/ ۱۳۸۶ خ
ناشر: انتشارات ام.آی.تی
صفحه: ۳۲۷

صلیبا در این کتاب همین ادعاها را تکرار کرده است و تاکیدش بر عرب بودن و مسلمان بودن همه‌ی دانشوران دوران اسلامی است. توبی هاف (Toby E. Huff)، استاد دانشگاه هاروارد، نقدی بر این کتاب در چارک‌نامه‌ی (فصل‌نامه‌ی) خاور میانه‌ (نام انگلیسی: Middle East Quarterly) منتشر شده است. البته نویسنده‌ی فرنگی بیشتر سعی دارد نظر صلیبا درباره‌ی تاثیر علوم و دانشمندان دوران اسلامی در نوزایش اروپا را به پرسش بکشد. اما در ضمن اشاره می‌کند که ایرانیان پیش از برآمدن عرب‌ها، بر علم و سیاست این بخش از جهان چیرگی داشتند.

جورج صلیبا نقش «عرب»ها (با تعریف خودش) را در تمدن دوران اسلامی بیشتر از همه - از جمله از نقش ایرانیان - می‌داند و ادعا می‌کند که چه گونه ممکن است که عرب‌ها توانسته باشند بدون پیش‌زمینه‌ی علمی، فلسفه‌ی یونانی را بفهمند و کتاب‌های یونانی را به عربی ترجمه کرده باشند؟ بدون دانستن محتوا، ترجمه و معادل‌سازی ناممکن است. اما چشم خود را به روی واقعیت‌های تاریخی می‌بندد که در زمان آغاز اسلام بیشتر مترجمان آثار علمی به عربی خودشان «غیرعرب» و نامسلمان بودند یعنی ایرانی زرتشتی یا دیگر غیرعرب‌های مسیحی و سریانی. حتا ابن خلدون نیز که خود عرب اهل تونس بوده به صراحت می‌گوید که مشعل‌داران علم در سرزمین‌های اسلامی عجمان (ایرانیان) بودند. باید پرسید آیا تبدیل «فیلوسوفیا» (philosophia به معنای «خرد دوستی») به «فلسفه» و «کاتیگوریاس» (Categorias نام کتاب ارستو به معنای گروه‌بندی یا «مقولات») به «قاطیغوریاس» و مانند این واژه‌سازی عربی است؟

صلیبا کتاب دیگری نیز دارد به نام «اخترشناسی عربی» (!!) که آن را در سال ۱۹۹۵ م/ ۱۳۷۴ خ منتشر کرده است.

این هم سخنرانی صلیبا در «مدرسه‌ی مطالعات خاوری و شمال افریقایی» یا سوآز (SOAS=School of Oriental and African Studies) در لندن که همین حرف‌ها را تکرار می‌کند. همه‌ی سخنرانی نزدیک ۱ ساعت است که به ۷ بخش ۹ دقیقه‌ای تقسیم شده است:
بخش یک
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم
بخش ششم
بخش هفتم

هم چنین نگاه کنید به نوشته‌ی پیشین به نام «عرب، مسلمان، ایرانی؟» درباره‌ی همین بحث «دانشمندان عرب».

Thursday, November 20, 2008

پاسارگاد و مرمت آن

پنج‌شنبه ۳۰/آبان/۱۳۸۷ - ۲۰/نوامبر/۲۰۰۸

به طور تصادفی به این عکس قدیمی از پاسارگاد، مزار کورش هخامنشی، برخوردم که گویا متعلق به اواخر دوران قاجار است:


پاسارگاد - پایان دوران قاجار (منبع عکس: موسسه‌ی مطالعات تاریخی ایران معاصر)

این هم عکس دیگری از پاسارگاد در زمان خودمان:


از میان گیاهان کنار مقبره


از نمایی دیگر

در خبرها خواندم که به تازگی سقف مقبره را مرمت کرده‌اند. در زمان رییس جمهوری محمد خاتمی قرار بود کار مرمت به دست کارشناس ایران‌شناس ایتالیایی انجام شود. اما در زمان محمود احمدی‌نژاد قرار شد از افراد ایرانی داخلی استفاده شود. اما به نظر برخی کارشناسان سرپرست پروژه به نام حسن راهساز دارای مهارت و تخصص لازم برای این گونه کارها نبوده و کار را به صورت تجربی آموخته است. هم چنین این کارشناسان گفته‌اند که اگر کار مرمت اصولی و حرفه‌ای انجام می‌شد ۲ سال به طول می‌انجامید اما این کار تنها ظرف ۱ ماه انجام شده است!! اما گویا مهم‌ترین ایراد آن است که به جای استفاده از سنگ مناسب و هم‌جنس بنا، سنگ سقف را به کلی برداشته‌اند و به جای آن بتون گذاشته‌اند!!! این یعنی از بین بردن اصالت بنای باستانی. معلوم هم نیست که بر سر سنگ سقف چه آمده است.

آقای طالبیان که مسئول میراث فرهنگی است همه‌ی این حرف‌ها را دروغ دانسته و گفته ما گزارش کار را به یونسکو دادیم و آنها تایید کردند. هم چنین در بارندگی اخیر در پاسارگاد سقف هیچ چکه‌ای نداشت. بنابراین کار مرمت درست انجام شده است! می‌توان به هر وسیله (مانند گذاشتن یک تکه ایرانیت یا کشیدن یک تکه پلاستیک) هم مانع باران شد اما آیا به معنای درست و حرفه‌ای بودن کار مرمت است؟



اصل خبر را می‌توانید در خبرگزاری مهر به این نشانی بخوانید: کارشناسان: سقف مقبره تخریب شده است/ میراث فرهنگی: تکذیب می‌کنیم

این هم خبر انگلیسی:
مرمت خام‌دستانه اصالت مقبره‌ی کوروش را نابود کرد (خبرگزاری مهر)
همین خبر در پایگاه «پیوند»

تا آگاهی بیشتر و نظر کارشناسان دیگر باید منتظر ماند و دید واقعا چه دسته گلی به آب داده شده است. هر قطعه سنگ از بناهای باستانی، به ویژه از پاسارگاد، در بازار سیاه عتیقه و آثار باستانی بهای بسیاری بالایی دارد و می‌تواند پول زیادی به جیب دارندگان آن بریزد.

پی‌نوشت:
همان طور که گفتم با یک خبر نباید داوری کرد و منتظر گزارش‌های فنی از سوی افراد بی‌طرف بود. امروز این نامه را دریافت کردم که بد ندیدم آن را در اینجا بگذارم.

من با «حسن راهساز» مسئول مرمت آرامگاه کوروش ملاقات داشته‌ام و با او به گفتگو نشسته‌ام. انسانی شریف و مسئول و به کار خود وارد است و سالهاست که مرمت سنگهای تخت جمشید و برنامه‌ریزی برای مرمت بناهای سنگی کشور زیر نظر ایشان انجام می‌گیرد و در تمام این سالها کسی نبود که از ایراد و مشکلی حرف بزند. اگر در محیط ادارات، نهادها و سازمانهای داخل ایران کار کرده باشید چنین نقل قولها و سخنانی برایتان ناآشنا نخواهد بود. حسادت و چشم و همچشمیها و غرض ورزی و دشمنیهای عده‌ای که دوست ندارند حسن راهساز را در چنین جایگاهی ببینند و برای کوبیدن او از هر حربه‌ای استفاده می‌برند را از نظر دور ندارید. به ویژه با توجه به اهمیت کوروش کبیر و متاسفانه مسائل سیاسی و حاشیه ها و حساسیت هایی که پیرامون این شخصیت در چند دهه اخیر به وجود آمده باعث شده این عده بهترین فرصت را برای تصفیه حسابهای شخصی به دست آورند. اگر حقیقتا در مرمت آرامگاه مشکلی وجود دارد و وضعیت وخیم است چرا این کارشناسان هشدار دهنده نام خود را فاش نمی سازند؟؟ اگر به صحت گفتار خود مطمئنند باید از سایه بیرون آمده و با نام خود و پذیرش مسئولیت گفتارهایشان اظهار نظر کنند. اینکه حسن راهساز در روشنایی ایستاده باشد و عده‌ای از تاریکی به او حمله کنند درست و جوانمردانه نیست. محتمل است قسمتهایی که گفته می شود با سنگهای جدید تعویض شده نه تعویض سنگهای قدیمی با جدید بلکه تعویض پرکردگیهای بتنی با سنگ بوده باشد. پیشنهاد می‌کنم در انتظار بمانیم تا گزارش‌های بیشتری منتشر شود.

Wednesday, November 19, 2008

Politicization of Nizami Ganjavi




Wed 19/Nov/2008 - 29/Aban/1387

The Politicization of Nizami Ganjavi


In recent years, there have been active efforts at re-defining Iranian cultural and historical icons as non-Iranian mainly to fit into the ideological parameters of recent nation-building efforts.

One such figure to fall prey to politicization and nation building is the Iranian great and famous poet Nizami Ganjavi. This was initiated during the tenure of Soviet leader Joseph Stalin (1878-1953). This was part of the overall process of nation-building in which Soviet ethnic engineers began to lump all historical figures and references from Albania/Arran (renamed Republic of Azarbaijan in 1918) and the historical Azarbaijan in Iran as Azerbaijanis, pretending that these were never distinct provinces of Iran, and that neither had any cultural, linguistic or historical association with Iran.

Stalin specifically worked at removing pre-communist (Tsarist) archives that referred to the historical designations of the Republic of Azarbaijan. This included the Russian language 'Russian Encyclopedia' (printed in 1890, St. Petersburg & Leipzig, Imperial Germany (Matini, 1989, p.455) which clearly distinguished Albania/Arran from Azerbaijan in Iran.

Stalin deliberately and repeatedly referred to many famous Iranian literary figures (such as Nizami Ganjavi as 'great national Azarbaijani literary figures', with no mention of their association and origins in Persia. Stalin is on record for having stated with respect to Nizami Ganjavi that:

... [Nizami] must not be surrendered to Iranian literature, despite having written most of his poems in Persian. (Kolarz, 1952).



However, Nizami Ganjavi wrote all of his works in Persian and he doesn't have any non-Persian writing at all! The statement was clearly aimed at rewriting history in the name of Soviet ethnic engineering. It was meant to convey the impression that (a) Nizami Ganjavi was Turkic in origin and (b) wrote his 'other' poems in Turkish. Russian historians however have acknowledged that Nizami Ganjavi was:

one of the famous Persian poets ... wrote exclusively in Persian.... (From the Brockhaus and Efrona Encyclopedia, as cited by HOEB article of Moscow, Russia).



Historical documents were deliberately falsified by the Soviets (Tiwali, 1984) to portray Nizami as being of “Caucasian nationality” and that his original poetry was composed in Turkish and followed later by “Farsi [Persian] translation“.

Few are aware that long before Soviet Russia, Czarist Russia promoted pan-Turkism to destroy the Persian literary, cultural and historical legacy in the Caucasus. As you may know, Iran was forced to cede her possessions in the Caucasus (everything above the Araxes River just above Azarbaijan) to Russia. Hostler noted that the Russians, despite their victory in the Caucasus, were very concerned with the power, depth and hold of the Persian language and culture of Iran over Arran (present-day Republic of Azerbaijan):

This cultural link between the newly conquered country [modern-day Republic of Azerbaijan, historically known as Arran until May 1918] and its still strong Persian neighbor annoyed Russia who tried to destroy it by supporting local Turkish cultural developments” (Hostler, 1957, p.22).



Indeed, the local authorities in the khanates were either Persian-speaking or of aristocracies who spoke Persian. The Shiite clergy who held considerable influence over the local courts and schools, helped maintain the influence of Iranian culture in the Caucasus. Professor Swietochowski notes that:

The hold of Persian as the chief literary language in [the current Republic of ] Azerbaijan was broken, followed by the rejection of classical Azerbaijani, an artificial, heavily Iranized idiom that had long been in use along with Persian, though in a secondary position. This process of cultural change was initially supported by the Tsarist authorities, who were anxious to neutralize the still-widespread Azerbaijani identification with Persia.” (Swietochowski, 1995, p.29).



This policy was consistent with Czarist policies with respect to other recently conquered non-Russian nationalities of the empire (1995, p.29). However it is important to realize that de-Iranianization by Russia goes further back prior to the Soviet era. As noted previously, the greatest fraud was in re-naming the former Iranian province of Arran in the Transcaucasus as “Azerbaijan” when in fact no such appellation existed prior to 1918. The “name-change” occurred only when the pan-Turkist Musavat regime named it as much in late May of that year. Many of the members of Musavat government were former pan-Turk Ottoman officers who had supported the Musavat takeover of Baku in 1918:



Professor Nazrin Mehdiyova, herself a historian from the modern Republic of Azerbaijan has noted that:

... the myth [of a North versus South Azerbaijan] was invented under the Soviets for the purpose of breaking Azerbaijan’s historical links with Iran. To make this historical revisionism more acceptable, the Soviet authorities falsified documents and re-wrote history books. As a result, the myth became deeply ingrained in the population [modern-day Republic of Azerbaijan, historically known as Arran until May 1918] and was adopted by the PFA [Popular Front of Azerbaijan] as part of the rhetoric. (Mehdiyova, 2003, p.280).



It is a tragedy to see so many of the citizens of the Republic of Azarbaijan today who are acutely unaware of their proud Iranian legacy, these being victims of close to 2 centuries of Russian and pan-Turkist political and ideological manipulation.



Interestingly, many of the educated Arranis fully acknowledge that their region was known as Arran. They also acknowledge their strong bonds to Iran. Unfortunately however, the first president of the Republic of Azarbaijan, Abulfazl Elchibey (1938-2000), was extremely anti-Iranian and a fanatic pan-Turkist:



Elchibey
Abul-Fazl Elchibey

Showing a total lack of diplomatic protocol, Elchibey declared in a state visit to Turkey that he viewed Iran as a “doomed state“. His dislike of Iran was to continue to his final years, as indicated by his writings calling for the partition of Iran.



Elchibey’s ideology did much harm to the newly founded republic; it led to the loss of much territory to the Armenians and he certainly failed to win friends in Iran. This is indeed tragic as Elchibey was often described as a pious and humble man. The tragedy with Elchibey is that he is one of the many people of the former Soviet Union who has been manipulated by Russian (Czarist and Soviet) ethno-engineering methods, not to mention pan-Turkism.



For further reading on the subject I recommend consulting the following excellent article:

Doostzadeh, Ali. Politicization of the background of Nizami Ganjavi: Attempted de-Iranization of a historical Iranian figure by the USSR, June 2008.
URL: http://sites.google.com/site/rakhshesh/articles-related-to-iranian-history

Also Dr. Dariush Rajabian has an excellent article in three parts on de-Persianization of the Caucasus, Central Asia and Afghanistan: The Axed Persian Identity
Part I
Part II
Part III

[the complete Persian translation by Shahrbaraz of this second article is available on Azargoshnasp. ]

Nizami Ganjavi
The statue of Nizami Ganjavi in Tabriz, Iran

Further readings:

Hostler, C.W. (1957). Turkism and the Soviets. London: George Allen Unwin Ltd.

Kolarz., W. (1952). Russia and her Colonies. London: George Philip.

Matini, Jalal. (1989). Azerbaijan Koja Ast? [Where is Azarbaijan?]. Iranshenasi: A Journal of Iranian Studies, I (3), p.443-462.

Swietochowski, T. (1995). Russia and Azerbaijan: A Borderland in Transition. New York: Columbia University Press.

(taken from the website of Dr. Kaveh Farrokh with some minor modifications).

Tuesday, November 18, 2008

اخستان شاه شروانی

سه‌شنبه ۲۸/آبان/۱۳۸۷ - ۱۸/نوامبر/۲۰۰۸

شروان منطقه‌ای است در بالای رود ارس که خاقانی و چند شاعر دیگر معروف ایرانی اهل آنجا هستند. بر اساس شعرهای خاقانی تلفظ درست این شهر شَروان است. (ن.ک. نوشته‌ی پیشین) به نوشته‌ی جغرافی‌نگاران ایرانی و مسلمان این شهر را انوشیروان خسرو یکم ساسانی ساخت و از این رو نام آن شروان است. اما این بیشتر شباهت کلمه است. زیرا می‌دانیم که نام انوشیروان در اصل انوشه (انوشگ) روان (دارای روان بیمرگ یا جاوید) است. بنابراین احتمال ارتباط شروان با نام انوشیروان چندان قوی نیست.

به نوشته‌ی ابوریحان بیرونی در «آثار الباقیه» پیش از اسلام شاهان این منطقه نیز به سبک دیگر شاهان شاهنشاهی ایران ساسانی، شروانشاه گفته می‌شدند. (مانند سکانشاه و کرمانشاه و الانشاه. خسرو دوم مشهور به پرویز پیش از شاهنشاه شدن «الانشاه» بود یعنی شاه سرزمین الانیان. الان‌ها (Alan) از قوم‌های ایرانی ساکن قفقاز بودند که اوس‌های امروزی در اوسستان (Ossetia) خود را بازماندگان آنان می‌دانند. ن.ک.اوستیا و نیز سارماتیان) حاکمان این سرزمین پس از اسلام نیز هم چنان شروانشاه خوانده می‌شدند و پس از اسلام نیز نام‌های ایرانی بر خود می‌گذاشتند و مانند بسیاری از حاکمان جای جای ایران پس از اسلام، نسب خود را به ساسانیان می‌رساندند.

شروانشاهی که خاقانی در زمانش بوده منوچهر پسر کیقباد نام داشت. پسر منوچهر، که میانه‌ی خوشی با خاقانی نداشت و یکی دو بار خاقانی را به زندان انداخت، «اخستان» (Akhsatan) نام داشت. شکل دیگری از نام او را، «اختسان» نوشته‌اند که باید اشتباه کاتبان باشد. خاقانی در این باره به منوچهر گله کرده و گفته است:
خَلَفت - را که چشم بد مرساد- ---------- حرمت من نکو نمی‌دارد
آب رویم ببرد بر سر زخم --------------- زخمه‌ی کین فرو نمی‌دارد
جامه‌ی جاه من درید چنانک ------------ دل امید رفو نمی‌دارد
حرمت بیست ساله خدمت من --------------- تو نگهدار کو نمی‌دارد

نظامی گنجوی نیز که دوست و همزمان خاقانی بوده کتاب «لیلی و مجنون» خود را به اخستان پسر منوچهر پیشکش کرده است.

درباره‌ی معنای نام اخستان، ولادیمیر مینورسکی (Vladimir Minorsky)، خاورشناس مشهور روسی، معتقد است که این واژه شاید از زبان اوسی (از زبان‌های ایرانی) باشد و در گرجی «آقسرتان» (Aghsartan) گفته شده است.

در فرهنگ اعلام [=نام‌های خاص] معین چنین آمده است:

اخستان (در کتیبه‌ی ترجمه مورخ ۵۸۳ ق/ ۱۱۸۷ م. آقسرتان، در گرجی آیسرتان، در اُستی axsar اخسر و axsart اخسرت = قدرت؟) ابن منوچهر ملقب به جلال‌الدین و مکنی به ابوالمظفر شروانشاه از سلسله‌ی شروانشاهان (ه.م.) سلطنت وی ظاهراً در ۵۶۰ ق. آغاز شده. نظامی لیلی و مجنون را به نام وی سروده است.

دکتر برات زنجانی درباره‌ی این نام چنین می‌نویسد:
فرهنگ معین معنی آن را «قدرت» گمان برده است. اما خود نظامی در لیلی و مجنون به گونه‌ای آن را معنی کرده است و «آب خوش و گوارا» گفته است. و «دریای خوش آب» نامیده است:

دریای خوش آب نام دارد ------------ زو آب حیات وام دارد (بیت ۴۳۲ لیلی و مجنون)

و جای دیگر او را به دریای روان و فرات ساکن تشبیه کرده است.

دریا و فرات شد ولیکن ------------ دریای روان، فرات ساکن (بیت ۴۸۸)

در برخی نسخه‌ها «خوش آب» به صورت «خوشاب» نوشته شده که شاید درست‌تر باشد. در فرهنگ دهخدا درآیه‌ی خوشاب چنین است:
خوشاب: آبی که در آن انگور و انجیر و آلوبالو و گوجه و زردآلوی پخته باشند و با کمی قند شیرین کرده بنوشند (ناظم الاطباء). کمپوت (یادداشت مولف). افشره. مربای رقیق از میوه‌های تازه چون: خوشاب گوجه || مروارید. گوهر. (ناظم الاطباء). نوعی مروارید که سفید و صافی و براق و آبدار باشد (بیرونی) || تر. تازه. سیراب. آبدار. پر از آب || روشن. صاف. و در وصف دُرّ و مروارید آید.

با توجه به دهخدا خوشاب در این بیت نظامی تنها به معنای گوهر و مروارید می‌تواند باشد. زیرا صفت آبدار و سیراب برای دریا چندان شاعرانه و بامفهوم نیست. به گمان من نظامی در اینجا منظورش از «دریای خوشاب» در درجه‌ی اول «دریای آب روان و شیرین» نبوده است. بلکه یعنی دریایی که پُر است از مرواریدهای روشن و صاف. و اشاره‌ای است به بخشندگی و سخاوت شاه. و منظورش از «نام دارد» معنای توصیفی است نه ترجمه‌ی معنای نام شاه (اخستان). مصرع دوم نیز تاکیدی است بر بخشندگی و کرامت شاه که می‌گوید حتا آب نیز زندگی و شادابی و تری و حیات خود را از شاه وام دارد.

این واژه‌ی «اخستان» خیلی به واژه‌ی ایرانی دیگری شبیه است. حدس من ، که نیاز به بررسی و پژوهش دارد، آن است که شاید «اخستان» شکل دیگری از «اخشیدان» باشد. اخشید نیز واژه‌ای ایرانی (احتمالا سغدی) است و لقب شاهان اُشروسنه یا استروشن در فرارود (ماوراءالنهر) بود. یکی از مشهورترین اخشیدها «خِیدار پسر کاووس» نام داشت که امروزه بیشتر با لقبش به نام «افشین» شناخته می‌شود. «افشین» شکل دیگری از «اخشید» است. خیدار کاووس (در نوشته‌های اسلامی به شکل «حیدر بن قابوس») همان سردار ایرانی است که به عنوان سردار خلیفه‌ی عباسی با مبارز دیگر ایرانی، یعنی بابک خرمدین، جنگید و او را شکست داد و به خلیفه‌ی عباسی سپرد. اخشید خود شکل دیگری است از «خشثره» یا «خسرو» که با خشیارشا و شهریار نیز مرتبط است. یعنی فرمانروا. این واژه در نام ماه «شهریور» (Khshathra Vairya) به معنای فرمانروایی یا شهریاری دلخواه نیز دیده می‌شود. «ان» پایانی «اخست» (=اخشید) نیز مانند روزبهان است که شکلی از روزبه است.

در زبان‌های ایرانی تبدیل «س» و «ش» به یکدیگر فراوان است مانند فریسته (فرستاده) و فریشته (فرشته). گرسنه و گشنه. وَست و وَشت (از یکان‌های نظامی اشکانیان و ساسانیان). هم چنین تبدیل «د» به «ت» نیز فراوان است. حتا در مثنوی مولوی نیز برخی «د»ها به «ت» تبدیل یافته مانند «کُنیت» به جای «کنید». «رَویت» به جای «رَوید» (بروید) که در بیشتر نسخه‌های چاپی مثنوی این شکل‌ها به کنید و روید تغییر داده شده‌اند.

Saturday, November 15, 2008

رستمانه

شنبه ۲۵/آبان/۱۳۸۷ - ۱۵/نوامبر/۲۰۰۸

در استوره‌هایی ایرانی هست و فردوسی بزرگ این داستان را در شاهنامه به نظم درآورده است که در زمان پادشاهی منوچهر (فرزند ایرج و نوه‌ی فریدون)، پهلوان زابلستان زال (یا دستان) پسر سام پسر نریمان عاشق رودابه، دختر مهراب (شاه کابل) و سیندُخت، شد و این دو با هم ازدواج کردند. وقتی زمان زایمان رودابه رسید فرزند بسیار بزرگتر از اندازه‌های هنجار بود و از این رو زایمان طبیعی سخت و شاید ناشدنی بود.

بسی برنیامد برین روزگار ------------------ که آزاده سرو اندر آمد به بار
بهار دل افروز پژمرده شد -------------------- دلش را غم و رنج بسپرده شد
شکم گشت فربه و تن شد گران ----------------- شد آن ارغوانی رخش زعفران
بدو گفت مادر که ای جان مام ------------------ چه بودت که گشتی چنین زرد فام
چنین داد پاسخ که من روز و شب ----------------- همی برگشایم به فریاد لب
همانا زمان آمدستم فراز -------------------- وزین بار بردن نیابم جواز
تو گویی به سنگستم آگنده پوست ---------------- و گر آهن است آن که نیز اندروست

زال که چاره‌ای نداشت یکی از پرهای سیمرغ را آتش زد و سیمرغ پدید آمد و راه چاره را چنین گفت:
بیاور یکی خنجر آبگون ------------------- یکی مرد بینادل پرفسون
نخستین به می ماه را مست کن ------------------ ز دل بیم و اندیشه را پست کن
بکافد تهیگاه سرو سهی -------------------- نباشد مر او را ز درد آگهی
وزو بچه‌ی شیر بیرون کشد --------------------- همه پهلوی ماه در خون کشد
وز آن پس بدوز آن کجا کرد چاک ------------- ز دل دور کن ترس و تیمار و باک
گیاهی که گویمت با شیر و مُشک --------------- بکوب و بکن هر سه در سایه خشک
بساو و برآلای بر خستگیش --------------------- ببینی همان روز پیوستگیش
....
بدان کار نظاره شد یک جهان ------------------- همه دیده پر خون و خسته روان
فرو ریخت از مژه سیندخت خون ---------------- که کودک ز پهلو کی آید برون؟
بیامد یکی موبدی چرب دست -------------------- مر آن ماه رخ را به می کرد مست
بکافید بی‌رنج پهلوی ماه --------------------- بتابید مر بچه را سر ز راه
چنان بی‌گزندش برون آورید ---------------------- که کس در جهان این شگفتی ندید

کافیدن = شکافتن
خستگی = زخم
پیوستگی = به هم آمدن زخم

این بچه را رستم (رستم پسر دستان یا رستم دستان) نامیدند که کوتاه شده‌ی رستهم (رُست + تهم) است به معنای کسی که بسیار رُسته (رشد کرده) است. نام دیگرش نیز تهمتن (تهم+تن) یعنی دارای تن کلان است.

از تاریخ دقیق این عمل اطلاعی نداریم زیرا رستم جزو استوره‌های ایرانی است. این عمل امروزه در دنیا به نام سزارین شناخته می‌شود. ما می‌توانیم در زبان پارسی بدان رستمانه بگوییم.

این هم تصویری از این عمل جراحی در کتاب «آثار الباقیه»ی ابوریحان بیرونی، دانشمند ایرانی همروزگار فردوسی بزرگ.



عکس از تارنمای Image of Surgery. با تشکر از ندای گرامی برای فرستادن این عکس.

پی‌نوشت:
۱- برابرهای دیگری نیز گفته شده از جمله: رستمین و رستمینه.
۲- خانم آرزو رضایی یادآور شده که این داستان زایمان از پهلوی مادر در استوره‌های هندوایرانی درباره‌ی ایندرا نیز گفته شده است.

۳- با نگاه به کتاب «الآثار الباقیه عن القرون الخالیه» (آثار برجای مانده از سده‌های گذشته) تحقیق و تعلیق آقای پرویز اذکایی (نشر میراث مکتوب، ۱۳۸۰ خ/۲۰۰۱ م تهران) اطلاع بیشتری درباره‌ی این تصویر به دست آوردم.

آقای اذکایی در مقدمه‌ی این کتاب گرانسنگ می‌نویسد که نزدیک ۳۰۰ سال پس از مرگ ابوریحان بیرونی، در سال ۷۰۷ ق/ ۶۸۶ خ/ ۱۳۰۷ م. وزیر دانش‌پرور ایران در زمان مغولان یعنی خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی از سر ارادت به ابوریحان و از آنجا که خود شاگرد مکتب تاریخنگاری ابوریحان بوده است دستور می‌دهد نسخه‌ای زیبا از کتاب آثار الباقیه برای کتابخانه‌ی «رَبع رشیدی» تبریز تهیه شود. این نسخه در تبریز یا مراغه تهیه شده و شامل ۲۵ تصویر نقاشی به سبک نگارگری (مینیاتور) دوران مغول نیز هست که این تصویر یکی از آنهاست. کاتب، و شاید نقاش، این نسخه نصیرالدین ابوالمحاسن یوسف ابن الیاس ابن احمد خویی شافعی بغدادی استادیار مدرسه‌ی مستنصریه‌ی در بغداد بوده است. تی. دبلیو. آرنولد (T. W. Arnold) این نسخه را در سال ۱۲۶۸ ق/ ۱۲۳۰ خ/ ۱۸۵۱ م. در اصفهان خریده و هم اکنون در دانشگاه ادینبرا (Edinburgh) در اسکاتلند نگهداری می‌شود.

Friday, November 14, 2008

چاو

آدینه ۲۴/آبان/۱۳۸۷ - ۱۴/نوامبر/۲۰۰۸

شاید بسیاری از ما ندانیم که پول کاغذی در گذشته‌های دور (۷۰۰ سال پیش) نیز رایج بوده است. به نوشته‌ی «تاریخ وصّاف» و «حبیب السِیَر» نقل شده در فرهنگ دهخدا، در سده‌های هفتم ق/سیزدهم م در چین و خُتا پول کاغذی رایج بود به نام «چاو»:

و در آن ملک [ختا و چین] کاغذ زياده از همه ولايات خرج می‌شود ... و دیگر آن که اکثر معاملات ایشان به «چاو» است که چون همواره چاو دست به دست می‌رود کهنه می‌گردد و آن کهنه را هر کس که به دیوان بَرَد عوض آن نو به وی دهند ... و کهن را می‌سوزند. (فلاحت‌نامهء غازانی)

واژه‌ی «چاو» چینی یا ختایی است. وقتی مغولان چین را گرفتند کوشیدند این پول کاغذی را در سراسر سرزمین‌های زیر فرمان خود رایج کنند از جمله در ایران. در شرح این پول نوشته‌اند
کاغذپاره‌ای مستطیل مربع که هر دو طرف کلمهء شهادتین [= «اشهد ان لا اله الا الله» و «اشهد ان محمد رسول الله»] و چند کلمه به خط ختا مرقوم بود و در ميان آن دايره کشيده و از نيم درم تا ده درم، بنا بر اختلاف، چاو رقم زده و گیخاتو خان در ممالک ایران روان گردانید.

خان مغولی که می‌خواست آن را در ایران رایج کند «گیخاتو خان» نام داشت. درباره‌ی گیخاتو خان نوشته‌اند که با بحران مالی و اقتصادی مواجه شد و به دستور وزیر خود «عزالدین مظفر» و به تقلید از چینیان پول کاغذی منتشر ساخت. ولی مردم که به دستگاه حکومت مغول اعتمادی نداشتند از قبول چاو خودداری کردند. مردم آذربایجان و اهل تبریز قبول نکردند و عزالدین مظفر که باعث و بانی چاو بود به قتل آمد، و رسم چاو برطرف شد. گیخاتو نیز به سال ۶۹۴ ق/ ۶۷۳ خ/ ۱۲۹۴ م. به دست بایدو، یکی از نوادگان چنگیز، کشته شد.

در این متن علت روان و رایج نشدن چاو بی‌پشتوانه بودن آن به خاطر بحران مالی خان مغول و نیز بی‌اعتمادی مردم به مغولان بیان شده است. شاید هم برای این بوده که مردم تنها زر و سیم را به عنوان پول قبول داشتند و کاغذ برایشان اعتبار نداشته و امکان تقلب در پول کاغذی بسیار بیشتر از زر و سیم بوده است. همان طور که امروزه نیز با پیشرفت فناوری هنوز تقلب در پول کاغذی فراوان است.

چاو را در زبان پارسی «شهروا» نیز گفته‌اند. طبق معنای این واژه شاید دلیل رواج نیافتن چاو آن بوده که تجارت با آن در همه جا ممکن نبوده بر خلاف زر و سیم که در همه جا پذیرفته بوده است. در توضیح شهروا آمده است:
شهروا: ظاهراً در اصل «شه [=شاه] روا» بود. زر و سیم ناسره که در مُلکی رایج و روا و در غیر آن ناروا باشد. نقیض شهرروا.

شهرروا: سیم و زر رایج و سره را گویند.

چهل پنجاه سال پس از این ماجرا در اشاره به شکست رواج چاو در ایران، ابن یمین فریومدی شاعر نامدار خراسانی، درگذشته در دهه‌ی ۷۶۰ ق/ ۷۴۰ خ. / ۱۳۶۰ م.، می‌گوید:

روان شد چو زر موکب شیخ عهد ------------- رهی، ناروان ماند مانند چاو

البته یک «چاو» هم داریم که واژه‌ای است پارسی و فعل آن چاویدن است. اسدی توسی در فرهنگ خود آن را چنین تعریف کرده است:
بانگ مرغ است. گنجشک که از اشکره بگریزد یا کسی بچه‌اش برگیرد او بانگ همی‌ از درد و از بيم کند. آن آواز را چاو خوانند و گویند همی‌چاود.

اشکره: (واژه‌ای پارسی) مرغ شکاری مانند باز و باشه و ... (شکار کوتاه شده‌ی اشکار است)

این چاو همان است که امروزه شکل کوتاه شده‌ی آن یعنی «چُو» را استفاده می‌کنیم و می‌گوییم «چو انداختن» یعنی شایعه یا سروصدا راه انداختن بی‌پایه.

پی‌نوشت:
برنارد لوییس، خاورشناس مشهور که نظر چندان خوشی نسبت به ایران ندارد و طرج تجزیه‌ی ایران را نیز ارائه کرده است، در جایی به رایج نشدن چاو در ایران اشاره می‌کند و از آن نتیجه می‌گیرد که چون چاپ اختراع «کافران» بود مسلمانان از پذیرش آن خودداری کردند! وی اصلا به مشکل‌های اقتصادی و تاریخی که مانع رواج چاو در ایران شد اشاره نمی‌کند. نیز از حرف شاردن در زمان صفویان چیزی نمی‌گوید. شاردن می‌نویسد ایرانیان صدها دفعه خواسته‌اند چاپ را وارد کنند اما وقتی پای پول می‌رسد کارها خراب می‌شود. (ن. ک. مطلب پیشیندرباره‌ی تاریخ چاپ در ایران)

پی‌نوشت ۲:
چاو در زبان کردی به معنای چشم است. و شاید اصطلاح «چشم و چار» («چشم و چال» یا «چش و چار»، «چش و چال») شکلی از همین واژه باشد.

Wednesday, November 12, 2008

آغاز صنعت چاپ در ایران

چهارشنبه ۲۲/آبان/۱۳۸۷ - ۱۲/نوامبر/۲۰۰۸

صنعت چاپ را نخستین بار چینیان در دوره‌ی سلسله‌ی تانگ (Tang) یعنی در سده‌ی هشت و نه میلادی/دو و سه خورشیدی به وجود آوردند. قدیمی‌ترین منبع پارسی در این باره کتابی است که به همت خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی (کشته شده به سال ۷۱۸ ق/ ۶۹۷ خ/ ۱۳۱۸ م.)، وزیر ایرانی غازان خان مغول، در سده‌ی هفتم خ. تهیه شده است. شیوه‌ی کار چنین بوده که روی یک قطعه چوب تمام مطالبی را که باید در دو صفحه‌ی متوالی بیاید، به علاوه‌ی ستونی برای عنوان فصل و فاصله‌ای در میان دو صفحه، وارونه می‌کندند و سپس آن را مرکب زده روی کاغذ برمی‌گرداندند و آن کاغذ را از وسط تا می‌زدند و ورق‌های تاکرده را پهلوی یکدیگر گذاشته می‌دوختند. هرگاه کسی کتابی را می‌خواست به مکان‌های مربوط می‌رفت و با پرداخت حق تالیف و هزینه‌ی چاپ یک نسخه از کتاب دریافت می‌کرد. این هم متن خواجه رشیدالدین:

ضبطی نهاده‌اند که کتابی را بر صحیفه‌های چوب می‌کَنند به خطی که در غایت خوبی باشد و تمام مقروء [=خوانا] و مصحَح [=تصحیح شده] و آن را بر کاغذ می‌زنند مانند آن که نقاشان نقش بر چوب کرده قالب می‌زنند تا همه متساوی و راست و نیکو و آسان باشد. و آنچه کاتبی به سالی نویسد به یک روز قالب برزنند و کاغذ تُنُک [=نازک] خطایی [=ختایی] که می‌سازند. غرض از تنکی آن است که قالب نیک در آن نشیند و نقش درست بیرون آید و الا کاغذ چنین تنک نساختندی و سیاهی [=مرکب] نیز چنان ساخته که لایق قالب زدن باشد و هر چند قالب بر یک روی کاغذ می‌زنند و یک روی دیگر صرفه [=هرز] می‌رود، لیکن در تنکی و آلت کاغذ و حجم کتاب دو سه چندان توفیر باشد. و نیز کاغذ از پوست درخت توت و درخت نی و میان انواع نی ... می‌کُنند تا عظیم آسان و کم بضاعت و اندک قیمت بُوَد...

هر کتاب که نزد ایشان معتبر افتاد، خطاطی خوشنویس را حاضر کرده‌اند تا هر صفحه‌ای از آن کتاب به خطی پاکیزه بر لوحی نوشته است و تمامت دانندگان آن قِسم به احتیاط تمام، مقابله و تصحیح آن کرده و خط خویش بر ظَهر [=پشت] آن لوح مثبت گردانیده [=امضای کارشناسان برای تایید]. آن گاه نَقّاران [=کنده‌کاران] ماهر استاد را فرموده تا آن را نقاری کرده‌اند و چون از تمامت کتاب بر این طریقه نُسخَت گرفته‌اند و بر هر یک عدد آن بر توالی نوشته، آن لوح‌ها را همچون سکهء دارالضرب در کیسه‌ها به مهر اُمنا و معتمدان معین سپرده‌اند و در دکان‌های مخصوص به آن مصلحت مضبوط نهاده ... به هر وقت که کسی نسخه‌ای از آن خواهد پیش آن جماعت برود و حقوق معین دیوانی و مؤنات [=هزینه] آن بدهد ایشان آن لوح‌های آن کتاب بیرون آرند و بر مثال سکهء زر بر اوراق کاغذ نهند و به وی تسلیم کنند و بدین طریقه ممکن نیست که در هیچ کتابی از کتب ایشان زیادت و نقصان تواند بود.

نوع دیگر چاپ که در دوران ما رایج است و به نام «چاپ جابجاشدنی» یا متحرک (movable type) خوانده می‌شود پس از مرگ خواجه در چین رایج شده زیرا خواجه صحبتی از این نوع چاپ نمی‌کند. در این نوع چاپ هر حرفی قالب جداگانه‌ای دارد و متن با کنار هم گذاشتن قالب حرف‌ها ساخته یا «چیده» می‌شود. (این کار را حروف‌چینی می‌گوییم که البته امروز با آمدن رایانگر حرف‌های سربی و حروف‌چینی نیز دیگر کاربرد ندارند.)

نزدیک ۱۰۰ سال پس از مرگ خواجه رشیدالدین، یوهانس گوتنبرگ آلمانی در سال ۱۴۴۸ م. / ۸۵۱ ق/ ۸۲۶ خ (گویا به تقلید از چینینان) دستگاه چاپ متحرک را در اروپا می‌سازد و با آن کتاب مقدس مسیحیان (Bible) را چاپ می‌کند. این نوع صنعتی و اروپایی چاپ نخستین بار ۱۵۰ سال پس از اختراع گوتنبرگ در سال‌های ۱۰۲۰ ق/ ۹۹۰ خ/ ۱۶۰۰ م به دست مبلغان مسیحی وارد جلفای اصفهان شد و تنها برای چاپ دعاها و کتاب‌های دینی مسیحی به زبان‌های ارمنی و پارسی و عربی به کار می‌رفت. در حالی که چاپ به خط عربی نزدیک صد سال بعد یعنی در سال ۱۱۴۰ ق وارد عثمانی شد. (البته چاپ با خط عبری در ۸۹۰ ق در عثمانی انجام شده بود.)

ژان شارَدن (Jean Chardin)، گردشگر فرانسوی که در زمان شاه عباس صفوی وارد ایران شد، در سفرنامه‌ی خود می‌نویسد:
ایرانیان صد دفعه تا حال خواسته‌اند مطبعه داشته باشند، فواید و منافع آن را می‌دانند و می‌بینند و ضرورت و سهولت آن را می‌سنجند لیکن تا حال کامیاب نشده‌اند. برادر وزیر اعظم (Grand Maitre) [=شاید منظور «مرشد کامل» باشد که لقب شاهان صفوی بود. شهربراز] که آدم خیلی عالم و مقرب شاه است در سنهء ۱۰۸۷ ق. از من خواست تا عمله‌ای از فرنگ بیاورم که این کار را به ایرانیان بیاموزد و کتب مطبوعهء عربی و فارسی را هم که من به او داده بودم به شاه نشان داده و اجازه گرفته بود. ولی وقتی که پای پول به میان آمد همه چیز به هم خورد.

این تلاش‌ها برای وارد کردن صنعت چاپ همچنان ناکام ماند تا این که بالاخره در زمان قاجار نزدیک سال ۱۲۴۰ ق./ ۱۲۰۳ خ/ ۱۸۲۴ م. عباس میرزا، نایب السطنه، میرزا محمد جعفر تبریزی را به مسکو و پترزبورگ فرستاد تا چاپخانه‌ی سنگی را به ایران بیاورند و خود نیز آن صنعت را بیاموزد. میرزا صالح شیرازی هم که سفیر ایران در لندن بود ... با یک نفر استاد فن چاپ ... قرار گذاشت که هر روز دو ساعت در کارخانه‌ی او کار کند و فن چاپ را بیاموزد... بدین ترتیب هر روزه از ساعت دو و نیم بعدازظهر تا چهار و نیم به لباس انگلیسی در کارخانه‌ی چاپ‌زنی کار می‌کرد. قبل از رفتن به کمبریج، میرزا صالح از آن استاد فن چاپ که به او این حرفه را آموخته بود خواهش کرد که مبلغ معتنابهی اجناس چاپ‌زنی و باسمه‌سازی با یک ماشین کوچک برایش بخرد... میرزا صالح که زبان فرانسه و انگلیسی و لاتینی یاد گرفته بود، مترجم و مستشار عباس میرزا شد. میرزا صالح همان کسی است که نخستین روزنامه‌ی ایران به نام «کاغذ اخبار» (ترجمه‌ی newspaper انگلیسی) را پی افکند. (سفیر هم سفیران قدیم!) عباس میرزا ۱۴ دستگاه چاپ سنگی قدیم به تبریز آورد و چاپخانه راه انداخت. کتاب اول که چاپ شد «گلستان سعدی» بود. پس از درگذشت نابهنگام عباس میرزا به سال ۱۲۴۹ ق. این چاپخانه بسته شد.

ده سال پس از مرگ عباس میرزا، در سال ۱۲۵۹ ق. / ۱۲۲۱ خ/ ۱۸۴۳ م. آقا عبدالعلی چاپ سنگی را به تهران آورد در همان سال نخستین کتابی که چاپ کرد «معجم فی آثار ملوک العجم» بود نوشته‌ی میرزا عبدالله بن فضل الله. بعد از تبریز، در تهران و شیراز و اصفهان و سپس ارومیه چاپخانه برپا شد. بعد از ارومیه نیز ظاهراً به ترتیب تاریخی در شهرهای زیر چنین شد: بوشهر، مشهد، انزلی، رشت، اردبیل، همدان، خوی، یزد، قزوین، کرمانشاه، کرمان، گروس، کاشان.

عجیب است با آن که در ایران اول چاپخانه‌ی سربی وارد شد مدت درازی فراموش شد و تنها چاپ سنگی رایج بود. تا آن که در سال ۱۲۹۰ ق. / ۱۲۵۱ خ/ ۱۸۷۳ م. در حین مسافرت ناصرالدین شاه به فرنگستان در اثنای توقف در استانبول یک دستگاه چاپخانه‌ی حروف سربی با حروف عربی و فرنگی به قیمت پانصد لیره‌ی عثمانی خریده شد و آن دستگاه را با یک نفر حروفچین روانه‌ی تهران کردند ولی در تهران اهمال شده و در بوته‌ی تعویق ماند تا آن که دو سال بعد بارون لویی دو نرمان (Louis de Norman) اجازه‌ی نشر روزنامه‌ی فرانسوی به اسم «پاتری» (وطن) را گرفت و چرخ چاپخانه را تعمیر و حروف را صاف کرده و به کار انداخت.

درباره‌ی خود واژه‌ی چاپ استاد عباس اقبال آشتیانی معتقد بود که همان «چاو» (نوعی پول کاغذی) است. استاد پورداود نیز معتقد بود چاپ از چاو گرفته شده و در زبان هندی این کلمه به شکل چهاب، چهاپه، چهاپه‌خانه، چهاپاتی و چهاپتا (چاپ کردن) است. اما مجتبا مینوی معتقد بود که احتمال کمی دارد که چاپ پارسی به چاو مربوط باشد و باید از چهاپ هندی گرفته شده باشد. در زبان هندی لفظ چهاپ به معنی مُهر است و پارچه‌هایی را که (مثل چیت و قلمکار) به وسیله‌ی مهرها یا قالب‌های چوبی نقش می‌کنند «چهاپانیا» و «چهاپاره» می‌گفته‌اند. و چون چاپ کتاب و نوشته شبیه به همین مُهر زدن و نقش کردن به وسیله‌ی قالب است همان چهاپه را در این مورد نیز به کار برده‌اند.

خاستگاه:
خلاصه‌ای از درآیه‌ی «چاپ» در فرهنگ دهخدا (بر اساس مقاله‌ای از مجتبا مینوی تهرانی و نیز مقاله‌ای در روزنامه‌ی کاوه)

پی‌نوشت:
درباره‌ی چاو نگاه کنید به نوشته‌ی تازه به همین نام.

Monday, November 10, 2008

بی‌اخلاقی برخی ایرانیان

دوشنبه ۲۰/آبان/۱۳۸۷ - ۱۰/نوامبر/۲۰۰۸

شاید شما همین این شعر را دیده‌اید که در اینترنت می‌چرخد و دست به دست می‌شود:

اسلام و ایرانیان
----------------

اين مکر و ريا گشت به گوش همه ياران
اين حيله بشد باور يک ملت نادان
ای وای از اين قوم و از اين ملت بيمار
لعنت به سر گور امام زاده مکار
ايرانی که بود تاج سر دانش دنيا
اينک قمه بر سر زدنش خنده دنيا
زنجير به سر و سينه زدن در غم تازی
از شب به سحر در غم و در گريه و زاری
شد سنت ايرانی پس از عمری شهامت
ای وای از آن قومی که شد خام ديانت
...
ايرانی بشد چاکر درگاه امامان
آن شيرزن خاک گهرپوش دلارا
شد زينب و زهرا و خديجه و سهيلا
از کوروش و از ايرج و کاوه و بابک
قربانعلی و غلامحسين آمده اينک
لعنت به من و ما که بيگانه ستائيم
پيشانی به سنگ در هر تازی بماليم
لعنت به من و ما که فرزند يلانيم
بيرونی بيگانه از اين خانه ندانيم
نفرين به چونين تيع که تيزش نتوانيم
لعنت به چونين دست که مشتش نتوانيم
اهريمن از اين خانه برون ما نتوانيم
اين ديو ستمکار از اين سفره نرانيم
لعنت به من و ما که خاموش نشستيم
که خاموش نشستيم
از سیمین بهبهانی

نميدانم اين ايرگان (ملـت) را چه شده است .......... جوانها بجای رفتن پی دانش از پی خرافات رفته اند

آن سه نقطه در میان شعر در اصل همین طور است و حذف به دست من نیست. هیچ کس هم این افتادگی را پر نکرده است.

البته بحث درباره‌ی تقابل اسلام و ایران و تاثیر این دو بر یکدیگر و نقش مهم و بزرگ ایرانیان در ترادیسی اسلام از دینی ساده به فرهنگ و تمدنی جهانی بحثی طولانی و پیچیده است و نباید از دو طرف بام افتاد و من در اینجا نمی‌خواهم در این باره چیزی بنویسم. پیشتر نوشته‌ام. اینجا می‌خواهم به موضوعی اخلاقی و فرهنگی بپردازم تا بحثی تاریخی.

متاسفانه کسانی که این شعر سست را در اینترنت می‌گردانند و دست به دست از راه رایانامه به هم می‌فرستند یک لحظه با خود فکر نمی‌کنند که منبع این نوشته چیست و کجاست. حتا کسانی آن را در وبلاگ خود گذاشته‌اند و به به و چه چه کرده‌اند و دیگران نیز برای آنها نظر داده و به به و چه چه مشابهی کرده‌اند.

این هم مانند جریان نامه‌نگار‌ی‌های عمر ابن خطاب و یزدگرد سوم است که برخی ایرانیان لس‌آنجلسی به سبک نگارشی سست خود به جای این دو نفر نامه نوشتند و حرف‌هایشان را از زبان این دو نفر نوشتند. این بار این افکار بی‌پایه و این شعر سست و بی‌مایه به بانوی شعر معاصر پارسی خانم سیمین بهبهانی نسبت داده شده است. نمی‌دانم چه کسی این را شروع کرده است اما هر که هست انسان دروغگو و بی‌اخلاق و بی‌جراتی است که به جای پخش کردن این خزعبلات به نام خودش آنها را به شاعر مشهور و بزرگی چون سیمین بهبهانی نسبت داده است. سرودن چنین شعر به اصطلاح «بند تنبانی» که نه وزن درست حسابی دارد و نه قافیه و ردیف در آن رعایت شده است از کسی چون خانم بهبهانی بسیار دور است. چه طور می‌شود شاعری چون سیمین بهبهانی شعری چنین آبکی و بند تنبانی بسراید؟ در این شعر از راستی و شهامت و نادانی صحبت شده است. اما اگر کسی که این مزخرفات را نوشته به ایران پیش از اسلام باور دارد و آن را آرمانی می‌داند باید بداند که دروغگویی یکی از زشت‌ترین کارها در میان ایرانیان بوده است. نسبت دادن این شعر به بهبهانی و پخش کردن آن نشانه‌ای از تهمت زدن و نادانی است.

از همه مسخره‌تر خط آخر است که معلوم نیست آن وسط چه کار می‌کند. و نه شعر است و نه نثر.

بد نیست آدم پیش از پخش کردن هر مطلبی که به صورت رایانامه به دستش می‌رسد کمی درباره‌ی درستی و نادرستی آن جستجویی و تلاشی کند و کمی هم فکر کند یا از دیگران نظر بخواهد.

Sunday, November 09, 2008

قطع درختان کهنسال

یک‌شنبه ۱۹/آبان/۱۳۸۷ - ۹/نوامبر/۲۰۰۸



در گلستان سعدی حکایتی هست که مردم در دیار بکر از درختی کهن‌سال مراد می‌طلبیدند. (مردم دیار بکر ایرانی بودند و امروز این سرزمین در کشور ترکیه قرار گرفته است.)

مهمان پیری شدم در دیار بکر که مال فروان داشت و فرزندی خوب روی. شبی حکایت کرد که مرا به عمر خویش به جز این فرزند نبوده است، درختی در این وادی زیارتگاه است که مردمان به حاجت خواستن آنجا روند. شب‌های دراز در آن پای درخت بر حق بنالیده‌ام تا مرا این فرزند بخشیده است. شنیدم که پسر با رفیقان آهسته همی‌گفت چه بودی گر من آن درخت بدانستمی کجاست تا دعا کردمی پدر بمردی.

سعدی در قصیده‌ی دیگری می‌گوید:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار ---------- هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

این احترام و اعتقاد به درختان و درختکاری از زمان‌های دور بخشی از فرهنگ ایرانیان بوده است و گاه حالت پرستش درخت را نیز یافته است. اما علت اصلی این احترام، ارزش بالای درخت و پوشش گیاهی و آبادانی حاصل از حضور گیاهان در زندگی مردم بوده است.

حتا در شاهنامه داریم که زرتشت پس از بنا کردن آتشکده‌ی مهربرزین در کاشمر، درخت سروی کاشت.
نخست آذر مهربرزین نهاد --------------- به کشمر نگر تا چه آیین نهاد
یکی سرو آزاده بود از بهشت -------------- به پیش در آذر آن را بکشت
(یکی شاخ سرو آورید از بهشت ------------ به پیش در شهر کشمر بکشت)
نبشتی بر آزاد سرو سهی --------------- که پذرفت گشتاسپ دین بهی
گوا کرد مر سرو آزاد را ------------------- چنین گستراند خرد داد را
چو چندی برآمد برین سالیان ----------------- مران سرو استبر گشتش میان
چنان گشت آزاد سرو بلند --------------- که برگرد او برنگشتی کمند
چو بسیار بر گشت و بسیار شاخ --------------- بکرد از بر او یکی خوب کاخ
چهل رش به بالا و پهنا چهل ---------------- نکرد از بنه اندرو آب و گل

البته این درخت در زمان متوکل، خلیفه‌ی عباسی، بریده شد و شرح آن در کتاب‌های تاریخ و نیز در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:
متوکل عباسی در هنگام عمارت جعفریه به «سُرّ مَن رَایٰ» - که به «سامره» اشتهار دارد - حکمی نوشت به طاهر بن عبدالله ابن طاهر ذوالیمینین - که در آن وقت والی خراسان بود - که سرو کشمر را قطع نموده و بر گردونه‌ها نهد و شاخه‌های آن را در نمد گرفته بر شتران بار کرده به بغداد فرستد.

جماعت مجوسان پنجاه هزار دینار می‌دادند که آن را نبُرند. طاهر بن عبداﷲ قبول نکرد. به قول مؤلف «تاریخ جهان‌نما» از عمر آن درخت تا سال ۲۳۲ ق. یک هزار و چهارصد و پنجاه سال گذشته بود که قطع کردند. دور آن درخت بیست و هفت تازیانه بود و هر تازیانه ارشی و ربع بود.

گویند که در سایهء آن زیاده از ده هزار گاو و گوسفند و بز قرار می‌گرفت و جانوران مختلف خارج از حد شمار بر زبر آن درخت آشیانه داشتند. چون آن درخت بیفتاد، در آن حدود، زمین بلرزید و به کاریزها و بناهای بسیار خلل فاحش راه یافت و اصناف مرغان از حد و حصر بیرون به پریدن آمدند چندان که هوا پوشیده گشت و به انواع اصوات خویش نوحه و زاری می‌کردند و گوسفندان و گاوانی که در سایهء آن می‌آرمیدند همه ناله و زاری آغاز نهادند.

خرج نقل تنهء آن تا بغداد پانصد هزار درم شد و شاخه‌های آن را نیز هزار و سیصد شتر حمل نمودند. آن درخت چون به یک منزلی جعفریه رسید، متوکل را همان شب غلامان پاره پاره کردند. [مرگ متوکل به سال ۲۴۷ ق/ ۸۶۱ م بود]

به تازگی خبری خواندم که مسئولان ایران تصمیم گرفته‌اند «برای مبارزه با خرافات» درختان کهنسال را قطع کنند.

ما در کشوری زندگی می‌کنیم که باید قدر پوشش درختی خود را بیش از هر کشور و مردم دیگری بدانیم؛ واقعیتی که ریشه در فرهنگ و سنن دیرینه‌ی این آب و خاک مقدس هم دارد و حتا پدران زرتشتی ما بیشترین توصیه‌ی ممکن را برای پاسداری از درخت و مواهب طبیعی سرزمین گوشزد کرده‌اند. حتا پیامبر اسلام (ص) در کلامی ماندگار، صراحتاً فرموده‌اند که شکستن شاخه‌ی درخت، همان قدر گناه دارد که شکستن بال فرشتگان و ملائک پروردگار عالم.

پس چگونه است که این گونه جاهلانه به قتل ارزشمندترین پایه‌های دیرینه‌ی مرغوب‌ترین گونه‌های جنگلی خود در گیلان، اقدام کرده و با افتخار اعلام می‌کنیم: تاکنون «۴۰ اصله درخت قدیمی مقدس‌نما در گیلان شناسایی شده که این درختان قطع و چوب آن در امور خیریه استفاده می‌شود.» آیا به جای قطع تنه‌های این درخت‌های بی‌گناه بهتر نیست و نبود که با ریشه‌های خرافه‌پرستی و دلایل تمایل مردم به این باورهای افیونی بپردازیم؟ آیا مردمی که حاجت خود را از درخت طلب می‌کنند، با قطع فیزیکی این درخت، ممکن نیست به سوی درخت، چشمه، کوه و هر چیز زنده و غیر زنده‌ی دیگری تمایل یابند؟ آیا این رویکرد چیزی جز پاک کردن صورت مسأله است؟

این هم گزارش کامل جریان در پایگاه آگاهی‌رسانی محیط زیست ایران یا زیستا.

Tuesday, November 04, 2008

کردان در فرهنگ آکسفورد

سه‌شنبه ۱۴/آبان/۱۳۸۷ - ۴/نوامبر/۲۰۰۸

امروز علی کردان، وزیر کشور جمهوری اسلامی ایران، در مجلس استیضاح و برکنار شد. علت این استیضاح نیز داستان مدرک نامعتبر و جعلی وی بود که مدت‌ها سر همه را گرم کرده بود. ایشان اعتراف کرد که پس از ۸ سال که با این مدرک افتخاری عضو هیات علمی بوده و حقوق دریافت کرده تازه امسال پس از هیاهوی فراوان متوجه شد که مدرکش جعلی است.

به نوشته‌ی بی.بی.سی پارسی این استیضاح «دارای سه بند است که به معتبر نبودن مدرک دکترای افتخاری علی کردان از دانشگاه آکسفورد بریتانیا و مدارک تحصیلی او از دانشگاه آزاد اسلامی، دریافت حقوق و عضویت در هیات علمی دانشگاه آزاد با مدارک غیرمعتبر ارتباط دارد.»


امروز دوستی متن زیر را برایم فرستاده که شوخی‌ای است با این جریان:

هرچند دانشگاه آکسفورد انگلستان اتهام (!) دادن مدرک به علی کردان را به شدت تکذیب کرد اما پس از این جریان واژه‌ی کردان وارد فرهنگ انگلیسی آکسفورد شد.



- Kordanize /'kərdənaiz/ (v.) [past tense: Kordanized, past participle: Kordanized ]
(1) To get PhD without having a bachelor degree.
(2) To become an important person (e.g. minister) by presenting fake certificate or documents.

- Kordanization (n.)
(1) The process of receiving fake degree, especially from a prestigious university (e.g. Oxford)
(2) The relationship between happiness and telling a big lie.
(3) A method in order to gain self-confidence.

- Kordanism (n.)
(1) The philosophy and strategy of telling lie to a large group of people (e.g. a nation)
(2) A psychological method for deceiving people and laughing simultaneously.

- Kordanic (adj.)
(1) Happy
(2) self-confident
(3) Relaxed

- Kordanicly (adv.)
In a Kordanic manner