Monday, December 28, 2015

دکتر محمد صنعتی و سخنانش درباره‌ی دروغ در تاریخ ایران

دوشنبه ٧/دی/١٣٩۴ - ٢٨/دسامبر/٢٠١۵

امروز متنی از دکتر محمد صنعتی به دستم رسید که واقعا جای شگفتی داشت این گونه نگاه کژومژ به ادبیات و هنر و تاریخ کشور.

دکتر محمد صنعتی، به نوشته‌ی صفحه‌ی شخصی‌اش در دانشگاه تهران، زاده‌ی سال ١٣٢۴ خ./١٩۴۵ م. در اصفهان است و در سال ١٣۶٢ خ./١٩٨۴ م. از انگلستان مدرک روانپزشکی گرفته است.



در زیر بخش‌هایی از این متن پر غلط را می‌آورم:

اندر باب دروغ

روزگاری ایرانیان سه شعار «گفتار نیک»، «پندار نیک» و «کردار نیک» را طرح کردند. شاید در نگاه اول این‌گونه به نظر رسد که این سه شعار برآمده از ذات ایرانیان آن روزگار بوده است، اما به گمانم می‌توان از زاویه‌ی دیگری هم به ماجرا نگاه کرد‌. اصلا می‌توان پرسید: اگر ایرانیان چنین خصایل نیکی داشتند، پس چه نیازی بود که آن را در قالب شعار درآورند؟ نه، ماجرا این نیست. نیاکان ما آرزوی گفتار، پندار و کردار نیکی را داشتند که شاید در آن زمان کیمیا بود.

واقعیت این است که زبان فارسی مملو‌ از تعارف و مبالغه و گزافه‌گویی است که صورت آبرومند دروغ هستند. وقتی دیوان شعرای ایرانی را می‌خوانید به وفور با این واژه‌ها مواجه می‌شوید، گو این که همه در تلاش‌اند به نحوی از واقعیات حذر کنند یا حداقل، واقعیت را پشت واژه‌ها پنهان کنند که این هم شکل دیگر دروغ‌گویی است.

یکی از نمونه‌های فوق‌العاده در متون فارسی، مقدمه‌ای است که «عزیز نسفی» بر «کشف الحقایق» نوشته است. عنوان کتاب به مخاطب چنین القا می‌کند که قرار است از حقایقی یا رازهایی پرده برداشته شود، اما چه انتظار عبثی. نویسنده در همان مقدمه به جد می‌نویسد: «... سعدالدین حموی حکایت می‌کرد ... می‌گفت که معانی‌یی که من در چهارصد پاره کتاب جمع کردم، عزیز آن جمله را در ده رساله جمع کرده و هر چند که من در اخفا و‌ پوشیدن سعی کرده‌ام، او در اظهار کوشیده. اندیشه می‌کنم که مبادا از این رهگذر ناجنسی آزاری به او برساند.» پس عزیز به این نتیجه می‌رسد که «... آنچه اختیار این درویش است در این کتاب ذکر نکردم تا نظر نامحرمان بر آن بیفتد ..
به این سبب که از عوام به ایشان ملامت و زحمت بسیار رسد. پس تدبیر ایشان آن است که زبان نگه دارند و یا به دیوانگی خود را مشهور گردانند.» بنابراین در کتاب خود هیچ حقیقتی از افکار و اعتقادات خویش ننوشته است. آن‌قدر می‌ترسد و آن‌قدر احساس خطر می‌کند که نمی‌تواند هیچ حقیقتی را بیان کند و بنابراین فقط نقل قول می‌کند.

یا نمونه‌ی دیگر حاشیه «بوعلی سینا» بر کتاب «معراج‌نامه»ای است که آن را برای دوستی محرم نوشته تا به دست نامحرم نیفتد. چرا که «بوعلی» می‌ترسید بخشی از تفسیر وی بهانه‌ای برای بهانه‌جویان و هیاهوطلبان فراهم کند.

به‌راستی که رمز و راز زبان و هنر فارسی شگفت‌آور است و این پرسش را به وجود می‌آورد که‌ چرا ما در زبان و هنرهای‌مان این چنین از واقعیت می‌گریزیم و پناه می‌بریم به تخیل و عناصر غیرواقعی و یا غیرزمینی. به عبارتی، هر آنچه زمینی و‌ ملموس است، در نظرمان بی‌ارزش جلوه می‌کند و آنچه غیرطبیعی است، ارزشمند تلقی می‌شود.

مثال دیگر آن ‌هم هنر مینیاتور است که هیچ پای‌بندی به واقعیت ندارد، آدم‌ها بزرگتر از درخت و درخت، بزرگتر از کوه تصویر می‌شود. چه دروغ زیبایی. مثل همان تعارف‌های ما می‌ماند که رفته‌رفته جنبه‌ی زیباشناختی پیدا کرده است و‌ همچون جواهر از کلام ایرانیان بیرون می‌ریزد.

این مسائل را می‌توان از زوایای مختلف و در چارچوب نظریه‌های مختلف تحلیل کرد، اما شخصا علاقه دارم که رابطه‌ای میان استبداد و پرده‌پوشی، و استبداد و‌ دروغ برقرار کنم؛ آن‌چنان که «ژاک رانسیه» فیلسوف فرانسوی می‌گوید: «میان دموکراسی و عریانی و شفافیت رابطه‌ی مستقیمی وجود دارد. سخن پوشیده، مبهم و پر رمز و راز بیش از هر چیز دیگر نشانه‌ی حضور استبداد و غیاب آزادی است.»

آنچه در ایران «همواره» وجود داشته، «ممنوعیت تفکر» بوده است و اگر در فرهنگ‌های دیگر ابتدا از هر چیز به تابوهای عمل جنسی و‌ ... اهمیت می‌دادند، در ایران تفکر و اندیشه تابوی اصلی بوده است. پس چه توقعی است اگر در این شرایط دروغ و ‌دروغ‌گویی رواج پیدا نکند؟ آدم‌ها سخن راست نمی‌گویند چرا که می‌ترسند؛ ترس از مجازات، ترس از دست دادن منافع و یا ناموس. همه‌ی این‌ها در پدید آمدن خصلت دروغ‌گویی موثر بوده‌اند.

دوست داشتم این متن را به مقاله‌ای که پیش از این نوشته‌ام، ارجاع دهم، اما از آنجا که ممکن است به آن مقاله دسترسی نداشته باشید، خلاصه‌اش را باز‌می‌نویسم. مقاله «ریشه‌های خودکامگی در ایران» نام دارد. «ارسطو» بر این باور بود که «خودکامگی» مخصوص ایرانیان بوده است و سایر ملل از ما تقلید کرده‌اند. البته که استبداد همه‌جا و از جمله در یونان و رم هم بوده است، اما فرق است میان خودکامگی و استبداد. دو نوع شیوه‌ی حکومت‌داری متفاوت است.

تنها یک «حاکم خودکامه» می‌تواند همه‌ی تصمیم‌ها را به صورت فردی اتخاذ کند، نه یک فرمانروای مستبد که طبق قانون و آن هم در زمان جنگ و در جبهه می‌توانست چنین کند، ولی متاسفانه حاکمان ما «همه وقت» و در «همه جا» خودکامه بوده‌اند. پس شگفت‌آور نیست که اگر دروغ در فرهنگ این مردم ریشه می‌دواند.
نخست آن که «پندار نیک» غلط است و درست آن «اندیشه‌ی نیک» است. بله، به هر چیزی می‌توان از زاویه‌های گوناگون نگاه کرد اما هر زوایه‌ای لزوما زاویه‌ی درستی نیست. بی نگاه به همه‌ی آموزه‌ها و باورهای دینی مردم ایران باستان نمی‌توان یک خط آن را بیرون کشید و از «زاویه‌ی دیگری» بدان نگاه کرد. آقای دکتر صنعتی در زمینه‌ی تاریخ ایران باستان و نیز دین‌های ایران باستان چه آموزشی دیده است؟ چه گونه به عنوان فرد دانشگاه رفته، به خود اجازه می‌دهد تنها با داشتن مدرک در روان‌پزشکی درباره‌ی تاریخ و دین و ادبیات ایران این گونه بی‌پروا اظهار نظر کند؟

ایرادی که به متن‌های عرفانی و ادبی گرفته است نیز بی‌پایه و در عین حال شگفت‌انگیز است و نشان از میزان آگاهی ایشان از ادبیات ایران و جهان دارد. آیا ایراد ایشان به «تخیل» در ادبیات است؟ آیا ادبیات بی تخیل معنایی دارد؟؟ آیا وی همه‌ی کسانی را که عمری صرف ادبیات و زبان پارسی کرده‌اند و در آن پژوهش‌های کرده‌اند، از ایرانی و انیرانی، انسان‌های ناآگاهی می‌داند که عمری را صرف دروغ‌ها و دروغگویی‌های ایرانیان کرده‌اند؟؟ وی که این همه به فیلسوفان و نویسندگان غربی استناد می‌کند، آیا نظر غربیان درباره‌ی ادبیات پارسی را هم خوانده است؟ چرا غربیانی مانند رینولد نیکلسون، آن-ماری شیمل، و صدها مانند آنان عمر خود را صرف پژوهش و ویرایش و تشریح و گردآوری آثار ادبیات «دروغگو»ی پارسی کنند؟ این گونه نگاه به ادبیات عرفانی و رازورانه بسیار ناشیانه است و نشان از ناآگاهی از ماهیت این گونه نوشتارها است. در همه‌ی مذهب‌ها و فرقه‌های این چنینی در همه‌ی جهان همین رازداری وجود دارد و ویژه‌ی زبان و ادبیات پارسی نیست. این گونه نوشتارها را در زبان انگلیسی esoteric یا «مستورانه» یا «پَرخیده» می‌گویند که ویژه‌ی دایره‌ی بسته‌ای از کسانی است که زبان آن گروه را می‌دانند.

شگفت‌انگیزتر اظهارنظر وی درباره‌ی هنر مینیاتور است که می‌گوید چون آدم از درخت بزرگتر است پس این نشانه‌ی دروغگویی ایرانیان است. آیا وقتی پابلو پیکاسو یا سالوادور دالی در نقاشی‌هایشان ابعاد و نگاه‌های رایج و نسبت‌های طبیعی را کنار می‌گذارند یا در سبک‌های دیگر نقاشی اروپایی رنگ‌های خورشید و گل‌ها و آسمان دیگرگونه کشیده می‌شوند آقای دکتر صنعتی آن را هم نشانه‌ی دروغگویی اروپاییان می‌داند یا چون اروپاییان گفته‌اند حکایت فرق می‌کند؟

به استناد کدام مطالعه و سند تاریخی به این نتیجه رسیده است که در ایران «همواره ممنوعیت تفکر» وجود داشته است؟ چه گونه دریافته است که «تفکر» و «اندیشه» تابوی اصلی در ایران بوده است؟؟؟ به نظر آقای دکتر صنعتی، کسانی مانند ابن سینا و سهروردی و هزاران دانشمند و اندیشمند و نویسنده و پژوهشگر در «همواره‌ی تاریخ ایران» شامل همین امروز خودمان چه کار بوده‌اند؟؟ اصلا به بی‌معنا بودن سخن خود توجهی نمی‌کند؟ آیا خود وی هم شامل این «همواره» می‌شود؟ البته خود وی از این قاعده مستثنا است زیرا کار وی اندیشه و تفکر نیست بلکه یاوه‌گویی است.

در پایان هم ما را به مقاله‌ی دیگری درباره‌ی خودکامگی تاریخی ایرانیان حواله می‌دهد که به استناد حضرت ارسطو ایرانیان سازندگان «خودکامگی» بوده‌اند و ملت‌های دیگر از ایرانیان تقلید کرده‌اند. حضرت ارسطو در فصل دوم کتاب «سیاست» خود فرموده است که «یونانیان شایسته‌ترین ملت دنیا اند و دیگر مردمان وحشی و بربر باید زیر فرمان یونانیان باشند».

it is proper for the Greeks to govern the barbarians, as if a barbarian and a slave were by nature one.
شایسته‌ی یونانیان است که بر بربرها فرمانروایی کنند گو این که بربرها و بردگان در طبیعت‌شان یکسان اند.
همچنین ارسطو فرموده است که برخی از مردمان برده زاده می‌شوند و مانند خر و دیگر چارپایان اند و باید از آنان بهره کشید. این سخن ارسطو نه تنها درباره‌ی غیریونانیان است بلکه حتا دیگر شهرهای یونانی‌نشین را هم شامل می‌شود. آیا هر سخنی را که ارسطو گفته است باید پذیرفت و بر سر و چشم گذاشت؟؟

جالب آن که آقای دکتر محمد صنعتی در گفت‌وگوی دیگر، بی‌توجه به تغییرهای زبانی و نیز این واقعیت که اندیشمندان می‌توانند واژه‌های روزمره را برگزیده و معناهای خاص و گاه آرمانی بدانها بدهند، به حافظ شیرازی و فرهنگ ایران ایراد می‌گیرد که «که رند یعنی آدم رذل!! چرا حافظ رند را نماد آزادگی کرده است؟ پس این نشانه‌ی افراط و تفریط ایرانیان است!» این جمله نشان می‌دهد که وی از همه‌ی مقاله‌ها و کتاب‌هایی که درباره‌ی حافظ و مفهوم «رند» نگاشته شده است یا بی‌خبر است یا نویسندگان آن مقاله را بیسواد و نادان می‌داند. حتا بی آن که معنای «عیار» و تاریخ عیاران را درست بداند و پژوهش‌های مربوط به آنان را خوانده باشد، عیار را با «طرار» اشتباه می‌گیرد و می‌گوید «عیاران» دزد و راهزن بوده‌اند!!!

این گونه نوشتارها و نگاه‌ها - که معمولا ادعای «آسیب‌شناسی» دارند - بیشتر خود نشانی از ذهن‌های «آسیب‌دیده» اند. این نوشتارها زاییده‌ی سطحی‌سازی (در انگلیسی: trivializing) یا «زابانش» دانش‌های جامعه‌شناسی و تاریخ و فرهنگ و همه‌ی زمینه‌های علمی است. اگر کسی در زمینه‌ی روان‌پزشکی هر چه به ذهنش رسید و نوشت، آیا دکتر محمد صنعتی آن را می‌پذیرد؟

بهتر است آقای دکتر صنعتی به همان رشته‌ی تخصصی خودشان بپردازد و به پیروی از فروید، به عقده‌ی اودیپ (حسرت همخوابگی پسران با مادرشان)، عقده‌ی الکترا (حسرت همخوابگی دختران با پدرشان)، و حسرت نرّه (penis envy) و دیگر مفهوم‌های والا و پیچیده و ناشی از «تابوهای جنسی» در فرهنگ‌های اروپایی مشغول باشد و به «تابوی اندیشه» در ایران کاری نداشته باشد و از پیچیدن نسخه برای تاریخ و فرهنگ ایران چشم‌پوشی کند و اجازه بدهد کسانی که شایستگی و ویژستگی در این زمینه‌ها دارند به دروغگویی ایرانیان و راستگویی ارسطو بپردازند.

در کشورهای اروپایی یا امریکای شمالی، اگر کسی این گونه همه‌ی تاریخ و فرهنگ کشورش را تحقیر کند، معمولا صفت «از خود بیزار» (self-hating) بدو داده می‌شود اما در ایران جزو «روشنفکران» دانسته می‌شود. گویا پس از دکتر محمدعلی (همایون) کاتوزیان، چشممان به دکتر محمد صنعتی روشن می‌شود که این گونه، از خود بیزارانه، «همه» تاریخ و فرهنگ ایران را لگدمال می‌کند و ناچیز می‌شمارد تا برای خود «اعتباری» بخرد. باید بدینان گفت:
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند ----------- نه هر که آینه سازد سکندری داند
نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست --------- کلاه داری و آیین سروری داند
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی ------------ وگرنه هر که تو بینی ستمگری داند
هزار نکته باریکتر ز مو این جاست ---------- نه هر که سر بتراشد قلندری داند
ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه -------------- که لطف طبع و سخن گفتن دری داند

Saturday, December 26, 2015

واژه‌شناسی: دگرباش؟

شنبه ۵/دی/١٣٩۴ - ٢۶/دسامبر/٢٠١۵

چندی است در «نوشتارگان» پارسی در ایران از اصطلاح «دگرباش» استفاده می‌شود. نمی‌دانم این واژه را چه کسی ساخته و در برابر کدام واژه‌ی انگلیسی یا فرانسه‌ای گذاشته شده است. اما به نظرم از دیدگاه واژه‌سازی غلط است. زیرا «باشیدن» در اصل به معنای «سکونت داشتن، زیستن» است. این گروه نه در جای دیگر سکونت دارند و نه زیستن آنان دیگر است. زیرا در همان شهرها و خیابان‌ها و جاهایی سکونت دارند که دیگر مردم شهر هستند و نیز مانند دیگر انسان‌ها زیست می‌کنند. تنها بخش‌هایی از شیوه‌ی زندگی آنان تفاوت دارد. وگرنه آنها هم اکسیژن مصرف می‌کنند و گاز کربنیک پس می‌دهند، کالبدشکافی (آناتومی) آنان هم مانند دیگران است، سوخت و ساز بدنشان و ... مانند دیگر انسان‌ها است.

(«نوشتارگان» برابر literature انگلیسی است که امروزه به اشتباه در همه جا «ادبیات» ترجمه می‌شود و گاه بی‌معنا می‌شود، مانند «بررسی ادبیات مهندسی برق»!!).

اگر «دگرباش» برابر gay انگلیسی باشد: به نظرم شاید بهتر باشد که همان معنای اصلی آن یعنی «بشّاش» را بگذاریم و مانند انگلیسی بدان معنای تازه‌تر «همجنس‌خواه» یا «همجنسگرا» را بدهیم.

اگر «دگرباش» برابر queer انگلیسی باشد: باز به نظرم بهتر است همان معنای اصلی آن یعنی «نامانوس» را بگذاریم و مانند انگلیسی بدان معنای تازه‌تر «همجنس‌خواه» یا «همجنسگرا» را بدهیم.

Thursday, December 10, 2015

واژه‌شناسی: کانابیس، کنف و کرباس

پنج‌شنبه ١٩/آذر/١٣٩۴ - ١٠/دسامبر/٢٠١۵

این جستار را چندی پیش در جای دیگر و برای دوست عزیزی نوشته بودم و دیدم بد نیست با دوستان و خوانندگان این وبلاگ هم در میان بگذارم.


به نوشته‌ی فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی (www.EtymOnline.com) واژه‌ی cannabis در انگلیسی از kannabis در یونانی (به خط یونانی: κάνναβης) گرفته شده که خود از زبان ایرانی اسکوثی/اسکیثی (Scythian) یا سکایی باختری آمده است. این واژه شکل یونانی شده‌ی واژه‌ای در این زبان است که با واژه‌ی «کَنَب / کَنَف» در پارسی نو همخانواده بوده است.

در فرهنگ دهخدا، درآیه‌های زیر دیده می‌شوند:

کنف: کَنب بَرّی یا شَهدانَج بَرّی را گویند و از الیاف آن طناب و جامه‌های ستبر و درشت کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گیاهی است از تیره‌ی پنیرکیان با رشته‌های بافتنی (برای طناب و پارچه‌های ضخیم). (از گیاه‌شناسی گل گلاب چ ٣ ص ٢٣٨)

شَهدانه: شاهدانه. شَهدانَق. شَهدانَج. کَنَب. قَنَب. گیاه لیفی معروف.

علفی که از آن گونی و کتان خشن بافند و قِسمی از آن (در فرانسوی jute) که بنگ کنف گویند شاهدانه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)

شَهدانَج، شَهدانَق و شَهدانه همه شکل‌هایی از شاهدانَگ (šāhdānag) در پارسی میانه است که در پارسی نو به صورت «شاهدانه» درآمده است.

واژه‌ی انگلیسی canvas (به معنای کرباس) هم در نهایت از همین cannabis آمده است: در لاتین cannapaceus (کنفی)، در فرانسه‌ای کهن chanavaz و در انگلیسی-فرانسه‌ای canevaz و بالاخره در انگلیسی: canvas (البته «کرباس» شکل عربی شده‌ی «کَرپاس» پارسی است و این واژه‌ی پارسی خود از kapāsa در هندی به معنای «پنبه» گرفته شده است.)

خود گیاه کنف یا شاهدانه را در انگلیسی امروزی hemp می‌گویند که در انگلیسی کهن hænep بوده و از *hanapiz در پوروا-ژرمنیک گرفته شده و خود آن هم در نهایت باز از kannabis یونانی گرفته شده است.

Monday, November 30, 2015

پان‌ترکان و کورش و توهم ملکه توموریس

دوشنبه ٩/آذر/١٣٩۴ - ٣٠/نوامبر/٢٠١۵

پیشتر و در جاهای دیگر به داستان‌های پان‌ترکان و شخصیتی تاریخی به نام «شهبانو توموریس» (Tomyris) که امروزه با تلفظ انگلیسی تومیریس خوانده می‌شود پرداخته‌ام و ایران‌دوستان دیگر نیز پرداخته‌اند. اما امروز باز به متن مشابهی از پان‌ترکان برخوردم.

در اینجا نخست متن پر غلط پان‌ترکان را می‌گذارم و از خوانندگان برای پخش کردن چنین یاوه‌ای پوزش می‌خواهم.

توهمی به نام کوروش
بنای پا ساﺭگاد مقبره کوﺭﻭش نیست.

قبر کوﺭﻭﺵ که گفته می شود دﺭ پاساﺭگاد ﺍست، افسانه ای بیش نمی تواند باشد. زیرا ﺁنچه که ﺍمرﻭﺯ به قبر کوﺭﻭﺵ مشهوﺭ ﺍست در کتاب های تاریخی حمدالله مستوفی، ابن بطوطه و دیگر سیاحان و مورخان قرﻭﻥ گذشته ﻭ دﺭ میاﻥ مردﻡ محلی به "مقبره مادر سلیمان" مشهور بوده که در دوران پهلوی اول به دلایلی آن را به نام «مقبره کورش» به مردم معرفی کردند.

پاسارگاد به چندین دلیل نمی‌تواند مقبره کوروش باشد که به سه مورد از آنها اشاره می‌شود:

١- کورش در جنگ با ماساژت ها، یعنی با ترک های ماقبل میلاد مسیحی به دست ملکه تومروس بانویی که رهبری و پادشاهی ترک ها (ماساژت ها) را به عهده داشته کشته می شود. محل کشته شدن کوروش طبق روایت هرودوت مورخ مشهور یونانی، شمال رودخانه آراکس (آراز) همان رود ارس بوده است. ولی پیرنیا مورخ ایرانی دوران پهلوی بر هرودوت ایراد گرفته و محل کشته شدن وی را به شمال رود ارس، بلکه شمال رود جیحون می داند. اما نقطه قابل تعمل (!) این است که هردودت صد سال بعد از کوروش می زیسته اما پیرنیا دو هزار و پانصد سال بعد از کوروش می زیسته. پس خیلی منطقی است که گفته هرودوت بیشتر نزدیک به واقعیت است.

با توجه به نوشته های تاریخی هرودوت و پیرنیا و تاکتیک های جنگی قرون گذشته و حتی کنونی اصولا در جنگ فرمانده کل قوا در پشت و منتها الیه لشکر و مسئول فرمان حمله و تنظیمات قوا است. وقتی در جنگی فرمانده کل قوا (کوروش) کشته می شود، یعنی شکست کامل لشکر مهاجم و نابودی کامل قوای مهاجم که نتیجه اش جز از بین رفتن روحیه مقاومت سربازانی که احتمالا از جنگ جان سالم به در برده اند و پا به فرار گذاشتند یا کسانی که کشته نشده اند نیست. دﺭ موقعیتی که کوﺭﻭﺵ کشته می شود ﻭ سرﺵ ﺍﺯ ﺗنش جدا می شود ﻭ به دست ملکه آذربایجان ﺗومرﻭﺱ می ﺍﻓتد، کدﺍﻡ سرباﺯ ﺯندﻩ ماندﻩ ﻭ ﺭﻭﺣیه باﺧته پاﺭﺱ ﻭ با کدﺍﻡ جرات می تواند جسد بدﻭﻥ سر کوﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ میاﻥ سرباﺯﺍﻥ فاتح تومروس پیدﺍ کند ﻭ کشاﻥ کشاﻥ ﺍﺯ میاﻥ ﺁنها خارج کند ﻭ تا پاساﺭگاد شیرﺍﺯ ببرد!!؟

۲- ﺍگر کوﺭﻭﺵ دﺭ شماﻝ ﺍﺭﺱ کشته شدﻩ باشد فاصله این مکان تا پاسارگاد به بیش از ١۵٠٠ کیلومتر و اگر در شمال رود جیحون کشته شده باشد به بیش از ﺍﺯ ۲۰۰۰ کیلومتر می رسد. فرض کنیم سرباز پارس با روش و ترفند خاصی که بر کسی روشن نیست جسد کوروش را از میان لشکر پیروز تورکان ماساژت بیرون آورده باشد که در آن زمان این فاصله ١۵٠٠ تا ٢٠٠٠ کیلومتر را همراه با جسد با چه وسیله و سرعتی تا پاسارگاد طی کرده که سربازان پیروز ماساژت نتوانستند وی را تعقیب کنند و سرباز پارس با خیال راحت جسد کوروش را تا پاسارگاد برده و در طول این مدت جسد هم متلاشی نشده است.

به طور متوسط هر انسان با پای پیاده و یا با اسب و الاغ در حالت نرمال در یک ساعت می تواند ۶ کیلومتر راه طی کند و اگر فرض کنیم سرباز پارس روزی ١٠ ساعت راه طی کرده باشد و اگر جنگ در شمال رود ارس اتفاق افتاده باشد حداقل مدت ٢۵ روز و اگر جنگ در شمال رود جیحون اتفاق افتاده باشد حد اقل ٣٣ روز طول می کشیده که این سرباز بدون استراحت جسد را به پاسارگاد ببرد که در این مدت جسد باید کاملا متلاشی می شده است.

٣- کوروش دین زرتشتی داشت و در آیین زرتشت، اجساد مردگان را دفن نمی کردند. (زرتشتیان تا چندی پیش مردگان خود را دفن نمی کردند. الان از روش مدرن برای توجیه مسئله استفاده می شود) و اجساد مردگان را بر بالای تپه ها می گذاشتند تا طعمه پرندگان گوشت خوار و درندگان شوند. (تپه ای در غرب شهر یزد در گذشته مختص مردگان زرتشتیها بوده است) چرا که معتقد بودند جسم مرده نجس است و با دفن شدن، خاک پاک را هم نجس می کند.

حال اگر بر فرض محال این جسد به پاسارگاد هم آورده شده باشد، جسد کوروش طبق آیین زرتشت نمی توانست دفن شود و مقبره ای هم برایش ساخته نمی شد. لذا بنای پاسارگاد به هیچوجه نمی تواند مقبره کوروش باشد و اگر مقبره ی مادر سلیمان هم نباشد مکان مقدسی برای مسلمانان محل بوده که به «مقبره مادر سلیمان» مشهور شده است.

در ضمن اگر برای کوروش مقبره ساخته اند، چرا برای داریوش نساخته اند؟

هرودوت در دفتر ١ بند ٢١۴ می‌گوید از جندین روایت درباره‌ی مرگ کورش بزرگ که من شنیده‌ایم داستان کشته شدن در جنگ با ماساگت‌ها به فرماندهی شهبانو توموریس به نظر من معتبرترین آمد. یعنی این تنها روایت ممکن برای چه گونگی مرگ کورش نیست. گزنفون در کتاب «کورش‌نامه» می‌گوید که کورش در پایتخت خود درگذشته است و سخنی از کشته شدن در نبرد ندارد.

گویا توموریس در اصل تهم-رئیشه () بوده و به نوشته‌ی فردیناند یوستی شاید این نام با نام «تهمینه» ربط داشته باشد. تومیروس نام شهبانوی قوم ایرانی و سکایی «ماساگت» (Massagetae) بوده است. خود نام «ماساگت» هم در اصل «مه سکا» یا «ماز-سکا» به معنای «سکاهای بزرگ» بوده است.

در زمان کورش یعنی ۵۶٠ سال پیش از میلاد، ماساگت‌ها هیچ ربطی به قوم آلتایی ترک نداشتند که در سده‌های چهارم یا پنج میلادی یعنی هزار سال پس از کورش در آن منطقه از قاره‌ی آسیا پیدا شدند. این که پان‌ترکان ماساگت‌های ایرانی را «تورک»های باستانی می‌دانند یکی از مسخره‌ترین و بزرگ‌ترین دروغ‌های تاریخی و مغلطه‌های آنان است. در این متن هم نخست قوم ماساژت تورک ماقبل میلاد دانسته شده‌اند و سپس تورک آذربایجان خوانده شده‌اند. حال آن که حضور ترکان (قوم خزر) در شمال رود ارس (و نه آذربایجان) به سده‌های پس از میلاد می‌رسد.

ماساگت‌ها مانند دیگر سکاها در نزدیک آمودریا می‌زیستند، خود هرودوت در دفتر ١ بند ٢٠۴ یعنی ده بند پیش از داستان کشته شدن کوروش به دست ماساگت‌ها، نوشته است که دریای کاسپین در غرب سرزمین ماساگت‌ها است. بنابراین جنگ نمی‌توانسته در شمال ارود ارس امروزی رخ داده باشد.

نویسنده‌ی این متن بیخبر و ناآگاه از بحث‌های مهم تاریخی، برای خود خیلی راحت همه چیز را حل کرده است. برای نمونه، هنوز دین واقعی کورش به درستی دانسته نیست. دین کورش زرتشتی نبوده است، بلکه گونه‌ای مزداپرستی و حتا شاید مهرپرستی بوده است. بنابراین همه‌ی داستان‌های غلط دیگر مربوط به زرتشتیان یاد شده در بالا نیز بیجا خواهند بود.

ادعای سرعت 6 کیلومتر در ساعت برای اسب هم نشان دیگری از سواد و آگاهی نویسنده است.

همچنین کورش و داریوش (و نیز دیگر شاهان ایرانی) خود مستقیم در جنگ شرکت می‌کرده‌اند. اما کسی که بی هیچ دلیلی ماساگت‌های سکایی و قوم‌هایی ایرانی را «تورکان ماقبل مسیح» می‌خواند نیازی به دانستن این گونه چیزها ندارد.

وقتی کسی این قدر خبر ندارد که داریوش در پارسه (پرسپولیس یا تخت جمشید) دفن شده است و آرامگاهش هم تا امروز برجا است، دیگر چه جایی برای ادعا درباره‌ی تاریخ گذشته می‌تواند داشته باشد؟

تنها پان‌ترکان می‌توانند از داستان زندگی و جنگ‌های کوروش در کتاب هرودوت استفاده کنند تا ثابت کنند که کوروش توهمی بیشتر نبوده است و وجود تاریخی نداشته اشت!!! پان‌ترکان که خود در دنیایی پر از توهم زندگی می‌کنند، واقعیت‌های تاریخ ایران را توهم می‌خوانند اما در عوض در تلاش نومیدانه و مذبوحانه برای هویت‌تراشی برای خودشان، به جای واقع‌بینی و مطالعه‌ی تاریخ واقعی ترکان در منبع‌های معتبر و تاریخی و مستند، در توهم خود، نبرد میان کورش پارسی و تومیروس سکایی را - که هر دو از قوم‌های ایرانی بودند - تبدیل به نبرد سرنوشت‌سازی میان «تورکان» باستان و «پارس»ها کنند و از این به اصطلاح «شکست» سرمست شوند و عنان اختیار از کف بدهند و یاوه‌سرایی کنند. حال آن که پس از مرگ کورش، شاهنشاهی هخامنشی نزدیک 250 سال دیگر ادامه یافت و با اقتدار بر بخش‌های بزرگی از دنیای متمدن و پیشرفته‌ی دوران باستان از جمله بابِل و مصر و شمال هند و .... فرمانروایی کرد. قوم ایرانی سکایی ماساگت و دیگر سکاها نیز در دوران داریوش بزرگ بخشی از شاهنشاهی هخامنشیان شدند و در ارتش‌ها و نبردهای هخامنشیان جایگاه و نقش بزرگی داشتند.

Friday, November 13, 2015

واژه‌شناسی: کاپشن و کاپوچینو و سویی شرت!؟

آدینه ٢٢/آبان/١٣٩۴ - ١٣/نوامبر/٢٠١۵

واژه‌ی «کاپشن» در پارسی (که معمولا kāpšan و گاهی هم kāpušan تلفظ می‌شود) از روسی kapyushon (به خط روسی: капюшон) آمده که خودش از capuchin (تلفظ: کاپوشَن) در فرانسه‌ای آمده و آن هم از cappuccine (کاپّوچینه) در ایتالیایی آمده است. خود cappuccine که جمع cappuccino است به معنای «کلاهدار» است و نام فرقه‌ای از راهبان کاتولیک است که در حدود سال ١۵٢٠ م. / ٩٢۶ ق. / ٨٩٩ خ. بنیانگذاری شد. نام این فرقه را در انگلیسی به صورت Capuchin می‌نویسند.


راهب کاپوچینو

همان گونه که راهبان کاپوچینو تنها موهای دور سرشان را نگه می‌داشتند، چون نوعی قهوه‌ی هم دورش قهوه‌ای رنگ بود و وسطش کف و سپید، نام آن را قهوه‌ی کاپوچینو () گذاشته‌اند.


قهوه‌ی کاپوچینو

در زبان روسی منظور از کاپوشن، بالاپوشی کلاهداری است که راهبان کاپوچینو داشتند و همان است که امروزه در انگلیسی گفتاری hoodie و در انگلیسی رسمی hooded sweater می‌گویند.


آنچه ما امروزه در پارسی کاپشن می‌نامیم در انگلیسی jacket و در فرانسه‌ای manteau می‌گویند.

البته امروزه در پارسی، واژه‌های ژاکت و مانتو معناهای دیگری گرفته‌اند. به نظر می‌رسد این روزها حتا ژاکت هم با sweatshirt جایگزین شده است البته برخی ایرانیان نمی‌دانم به چه دلیلی آن را به جای «سوئت‌شرت» «سویی شرت» می‌گویند!!!



البته، از نظر مفهومی jacket انگلیسی = manteau فرانسه‌ای = روپوش پارسی. و به نظر من این هم به خاطر همان نظر عجیب غریبی است که برخی ایرانیان همواره در توجیه وام‌گیری بی دلیل واژگان بیگانه مطرح می‌کنند، یعنی: «نه، manteau با روپوش فرق دارد!»

Sunday, November 01, 2015

پاسخ به پرسش‌هایی درباره‌ی کورش

یک‌شنبه ١٠/آبان/١٣٩۴ - ١/نوامبر/٢٠١۵

در راستای نزدیک شدن «روز جهانی کورش» (که در جستاری دیگری بدان پرداخته‌ام) برخی از دشمنان تاریخ ایران، یا کسانی که در نگاهشان میان تاریخ ایران پیش از اسلام و پس از اسلام تضاد و تناقض وجود دارد و نمی‌توانند این دو را با هم و در کنار هم بخوانند، به خیال خودشان درباره‌ی شخصیت تاریخی کورش «شبهه‌افکنی» می‌کنند.

یکی از این گونه «شبهه‌افکنی»ها را در این جستار مطرح می‌کنم و پاسخ‌هایی کوتاه بدان می‌دهم:

ﭼﻨﺪ ﺳﺆﺍﻝ ﻣﻬﻢ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﻛﻮﺭﻭﺵ

ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﯾﺎ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﺶ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻧﺪ، ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﻴﺸﻴﻢ
پاسخ: اگر قصد پرسشگر واقعا دانستن باشد، در زیر پاسخ های کوتاهی می دهم. اگر هم بیشتر قصدش انکار و تکذیب باشد، هر کسی آزاد است به هر چیز که دوست دارد باور داشته باشد و به چیزهایی که دوست ندارد باور نداشته باشد.

1- ﭼﺮﺍ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﯾﻮﻧﺎﻥ ﺗﺮﺟﻤﻪ کنند؟
پاسخ: تاریخ ایران را از یونان ترجمه نکرده اند. تاریخ ایران باستان را تا پیش از سده ی بیستم، تاریخدانان اروپایی بیشتر از روی نوشته های یونانی و لاتین می نوشتند. از سده‌ی بیستم میلادی به بعد، از منبع های مصری (هیروگلیف) و ارمنی و سُریانی هم استفاده شد. پس از کشف گِلنبشته ها و سنگ‌نبشته‌های عیلامی و اکدی در پایتخت هخامنشیان و بازخوانی آنها به دست دانشمندان امریکایی و ایرانی، امروزه آگاهی خیلی بیشتری نسبت به هخامنشیان داریم و خیلی از ادعاهای یونانیان درباره ی تاریخ ایران باطل شده است. برای آگاهی بیشتر نگاه کنید به مجموعه ی کتاب های «کارگاه تاریخ هخامنشیان» که شادروان مرتضا ثاقب فر ترجمه کرده است.

2- ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻗﺒﻞ ﺗﺮ ﭼﺮﺍ ﻣﻨﺒﻌﯽ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻧﯿﺴﺖ؟؟؟
پاسخ: در کتاب تاریخ حمزه ی اصفهانی تاریخ نگار مسلمان سده ی سوم هجری و در کتاب «آثار الباقیه» نوشته ی ابوریحان بیرونی دانشمند بزرگ ایرانی که چهارصد سال پس از اسلام و نزدیک هزار سال پیش از انقلاب و زمان پهلوی می زیسته فهرست کامل شاهان هخامنشی آمده است. از جمله کورش و داریوش و خشیارشا و اردشیر و ....

3- ﭼﺮﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﻭ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﻫﺎ ﺑﺴﺎﺯﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺪﻥ؟؟؟
پاسخ: کورش را انگلیسی ها نساختند. کورش شخصیت تاریخی واقعی بوده است که در صدها سند و اثر تاریخی از او نام برده شده و در کتاب های تاریخ از کارهایش یاد شده است. کورش را انگلیسی ها نساختند و به ما بدهند. کورش شاه ایران بوده است. در دوران معاصر مردم دوباره کورش را بازشناختند. در این راه نوشتارهای پژوهشگران اروپایی و امریکایی و ایرانی یاری دهنده بوده است.

4- ﭼﺮﺍ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺗﻘﻮﯾﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺎﺯﻣﺎﻥ ﻣﻠﻞ ﺛﺒﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺸﻨﺎﺳﻦ
پاسخ: چیزی به نام «روز جهانی کورش» وجود ندارد و در هیچ تقویمی هم ثبت نشده است. این روز تنها پیشنهاد «کمیته ی نجات پاسارگاد» است.

۵- ﺯﺭﺗﺸﺘﯿﺎﻥ ﻃﺒﻖ ﺁﺩﺍﺏ ﻭ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺸﺎﻥ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﺍﮔﺮ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺯﺭﺗﺸﺘﯽ ﺍﺳﺖ، ﻃﺒﯿﻌﺘﺎ ﺟﺴﺪﺵ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ؟
پاسخ: نخست آن که زرتشتیان مردگان خود را نمی سوزانند. بلکه رسم آن بوده است که جسد را بر بالای کوه می گذاشتند تا پرندگان گوشتش را بخورند و بعد استخوان های مرده را در جعبه ای به نام «اُستودان» (استخوان دان) می گذاشتند و دفن می کردند.

دوم آن که کورش (و دیگر شاهان هخامنشی از جمله داریوش و خشیارشا و اردشیر) زرتشتی نبودند بلکه مزداپرست بودند که لزوما با دین زرتشتی یکسان نیست.

آرامگاه کورش از همان دوران برقرار بوده است و در دوران پس از اسلام هم شناخته شده بوده و از جمله در زمان آل مظفر (زمان حافظ) بر دور آن مسجد و مسافرخانه ای بوده است.

۶- ﺍﮔﺮ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﯾﮑﺘﺎﭘﺮﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﭼﺮﺍ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺩﺭ ﻣﻨﺸﻮﺭ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺸﺮ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻣﻨﺴﻮﺏ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯿﺪﻭﻧﻦ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺎﺭﻫﺎ " ﻣﺮﺩﻭﮎ" ﺑﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺑﻞ ﺭﻭ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﺎ ﯾﺎﺭﯼ ﺍﻭ ﺑﺎﺑﻞ ﺭﺍ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩﻩ ؟
پاسخ: کسی منشور کورش را «منسوب» به کورش نمی داند. بلکه واقعا به فرمان کورش نوشته شده است. دیدگاه هخامنشیان به ویژه کورش و داریوش درباره ی دین با باورهای تعصب آمیز امروزی و حتا همان دوران باستان تفاوت داشته است و به دین مردم زیردست خود احترام می گذاشتند و حتا خدایانشان را ستایش می کردند تا در میان مردم زیر فرمان خود صلح و آرامش برقرار کنند. آنان خود را موظف به گسترش یا تحمیل دین خود و یا تغییر دین دیگران و بی احترام به باورهای دیگران نمی دانستند.

٧- ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻭ ﺍﺩﺑﯿﺎﺕ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻧﯿﺴﺖ. ﺳﻌﺪﯼ ﺣﺎﻓﻆ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﻌﺮﺍ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟ ﻣﮕﺮ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻗﺎﺑﻞ ﺳﺘﺎﯾﺶ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟!
پاسخ: سعدی و حافظ و شاعران ایران تاریخ نگار نبوده اند و قصد تاریخ نگاری نداشته اند که از همه ی شاهان تاریخ ایران نام ببرند. آیا سعدی و حافظ از همه ی شاهان ایران نام برده اند؟ آیا در دیوان سعدی و حافظ از چهارده معصوم به صراحت نام برده شده است؟ آیا می توان با این استدلال گفت خدای نکرده چهارده معصوم – که شخصیت های بزرگ و قابل ستایش و احترام برای همه ی ایرانیان بوده اند – در تاریخ وجود نداشته اند؟؟


٨- ﭼﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻧﺎﻣﯽ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ﻓﺮﺩﻭﺳﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺎﻫﺎﻥ ﻭﺣﮑﻮﻣﺘﻬﺎﯾﯽ ﻗﺒﻠﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﺎﻡ ﺑﺮﺩﻩ ﯾﻌﻨﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻪ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﭼﻪ ﮐﺴﯿﻪ؟ ﺩﺭﯾﻎ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﯿﺖ ﺷﻌﺮ!
پاسخ: فردوسی هم تاریخ نگار نبوده است. فردوسی شاهنامه اش را بر پایه ی سندهای نوشتاری (مکتوبی) که داشته است سروده است و خودش پژوهشگر تاریخی نبوده است. هر شاه و شخصیت تاریخی که در سندهایش بوده است در شاهنامه یاد شده است.

فردوسی کورش را به شکل امروزی ما نمی شناخته است. اما همان طور که در بالا گفتم ابوریحان بیرونی که دانشمند و تاریخ نگار و پژوهشگر همزمان فردوسی بوده است در کتاب «آثار الباقیه» فهرست کامل شاهان هخامنشی را همراه با سال های پادشاهی شان آورده است از جمله کورش و داریوش و خشیارشا و اردشیر و دیگران.

٩- ﺍﮔﺮ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﻭ ﺑﺰﺭﮒ ﻭ ﺑﺎﻋﻈﻤﺘﯽ ﺑﻮﺩﻩ ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺟﺪﺍﺩﺵ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺎﺷﻪ؟
پاسخ: تاریخ هخامنشیان از میانه ی دوران ساسانیان به دلیل هایی که جای بحث آنها در اینجا نیست کم کم از سندهای رسمی بیرون رفت. البته هر کسی که به پارسه (تخت جمشید، پرسپولیس) و پاسارگاد و نقش رستم و بیستون رفته باشد می بیند که همه ی سنگ نبشته های اشکانیان و ساسانیان در کنار سنگ نبشته های هخامنشیان است و آنان خودشان را میراث داران و بازماندگان هخامنشیان می دانستند.

١٠- ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺿﺎ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﺍﺳﻢ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺨﺼﻴﺖ ﻛﻮﺭﺵ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻳﺮﺍﻧﻴﺎﻥ ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭘﺴﺮﺍﻧﺸﻮﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻥ ﺑﺮﺧﻼﻑ ﺳﺎﯾﺮ ﺍﺳﺎﻣﯽ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﺎﻥ ﭘﺎﺭﺳﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻧﺘﻮﻥ ﺑﮕﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺷﺨﺼﯽ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺟﺪﺍﺩﺵ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺎﺷﻪ؟
پاسخ: هخامنشیان از پایان دوران قاجار در ایران شناخته شدند و در کتاب هایی که پیش از دوران پهلوی هم نوشته شده اند تاریخ مفصل هخامنشیان آمده است. اگر این پرسشگر خبر ندارد بهتر است سری به کتاب های تاریخی بزند.

١١- ﺁﺛﺎﺭ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼ ﺭﻭﻡ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺍﺭﻭﭘﺎ، ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺟﺰﺍﯾﺮ ﻣﺪﯾﺘﺮﺍﻧﻪ، ﺩﺭ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﻓﺮﯾﻘﺎ، ﺩﺭ ﻣﺼﺮ ﻭ ﺧﺎﻭﺭ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ ﻭ ﺛﺎﺑﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﻡ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭ ﺑﺮﺗﺮ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩ. ﺍﻣﺎ ﺁﺛﺎﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﺒﯿﺮ ﮐﻪ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻧﺶ ﻣﺪﻋﯽﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺁﺳﯿﺎ ﻭ ﺁﻓﺮﯾﻘﺎ ﺯﯾﺮ ﻓﺮﻣﺎﻧﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﺭ ﻫﯿﭻ ﺳﺮﺯﻣﯿﻨﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺟﺰ ﺗﺨﺖ ﺟﻤﺸﯿﺪ ﺍﯾﺮﺍﻧﻤﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﺧﺮﺍﺑﻪ ﺍﯼ،ﺳﺘﻮﻧﯽ،ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﮐﻨﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﻨﺎ ﻣﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩ ﮐﻮﺭﻭﺷﻪ. ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﺸﻪ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭﺍﻣﭙﺮﺍﻃﻮﺭﯼﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺗﻤﺪﻧﺶ ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺩﺭ ﻣﺴﺘﻌﻤﺮﺍﺗﺶ ﻧﺒﺎﺷﻪ؟
پاسخ: آیا این پرسشگر همه ی آثار امپراتوری روم را تک به تک در همه ی جاهای گفته شده دیده است؟ از کجا می داند که در جزیره های مدیترانه امپراتوری روم بوده است؟

هخامنشیان دست کم سی صد سال پیش از امپراتوری روم بودند و ایران در مسیر تهاجم های فراوانی بوده است که آثار امپراتوری روم از آنها در امان بوده است. ضمن آن که توجهی که اروپاییان به حفظ آثار تمدن روم نشان می دادند و می دهند در میان ایرانیان به دلیل هایی دیده نمی شود. حتا همین آثار باقیمانده را هم انکار می کنند و سعی در نابود کردن آن دارند.

از این گذشته، آثار شاهنشاهی هخامنشیان در بیشتر سرزمین های زیر فرمان آنها هست. کافی است به موزه های معتبر و بزرگ جهانی مراجعه کنید و کتاب های مربوط به تاریخ هخامنشیان را بخوانید.

اگر کسی در خانه اش در کنار سماور بنشیند و چای بنوشد معلوم است که هیچ چیز دنیا – به ویژه از دوهزار و پانصد سال پیش را – نمی تواند ببیند.

١٢- ﻧﮑﺘﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﻫﺮﭼﯽ ﺁﺛﺎﺭ ﻓﺎﺭﺳﯽ ﺍﻻﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﺟﺪﯾﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﺒﻌﺸﻮﻥ ﺗﺎﺭیخ ﻫﺮﻭﺩﻭﺕ ﻭ ﻧﻘﻞ ﮔﺰﻧﻔﻮﻥ ﻫﺴﺘﺶ ﮐﻪ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﺸﻒ ﻣﻨﺸﻮﺭ ﮐﻮﺭﻭﺵ، ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺎﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ‏(ﻉ‏) ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ، ﮐﺸﻒ ﻭ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﻫﺮﻭﺩﻭﺕ همه ﺩﺭ ﯾﮏ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺗﻮﺳﻂ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺗﺒﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ!!! ﭼﻄﻮﺭ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﺎﺩﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﯿﻤﺎﻥ ﻣﻌﺮﻭﻑ ﺑﻮﺩﻩ ﯾﻬﻮ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﺎﺷﻒ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﻣﻘﺒﺮﻩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯿﺸﻪ ؟؟ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭ ﺩﻭﺭﻩ ﭘﻬﻠﻮﯼ !!!! ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﺷﻨﺎﺳﺎﯼ ﺑﺎﻫﻮﺵ ﻗﺒﻠﺶ ﮐﺠﺎ ﺑﻮﺩﻥ؟؟؟
پاسخ: این پرسشگر باز کورش را به زمان پهلوی ربط داده است و به خاطر مخالفت با دوران پهلوی همه چیز را زیر سوال برده است. منشور کورش صد سال پیش از انقلاب (سال ١٨٧٩ میلادی) کشف شده است. یعنی دست کم پنجاه سال پیش از آغاز حکومت پهلوی.

آیا به فرض هر چیزی که همزمان با حکومت پهلوی بوده است دروغ است؟ اگر مثلا در زمان پهلوی واکسن فلج به بچه ها می زدند که فلج نشوند، دروغ بوده است؟ اگر امام زاده ای در زمان پهلوی کشف می شد باز هم دروغ بود؟ چرا مخالفت با حکومت پهلوی باید هر چیز مربوط به آن دوران را زیر سوال ببرد؟؟

اگر قرار باشد شک کنیم می توانیم به همه چیز شک کنیم!! مثلا به همین ادعای بیان شده در این پرسش. چه سندی بر این ادعا وجود دارد که این جایگاه واقعا آرمگاه «مادر حضرت سلیمان» بوده است؟ چرا شکل این آرامگاه با دیگر آرامگاه های دینی فرق دارد؟ نام مادر حضرت سلیمان چه بوده است؟ در چه سالی به دنیا آمده بود؟ در چه سالی درگذشته بود؟ در چه سالی به ایران آمده است؟ چرا به ایران آمده است؟ حضرت سلیمان خودش در چه سالی زندگی می کرده است؟ در چه سالی به ایران آمده است؟ چرا مادرش را در ایران دفن کرده است؟ خود حضرت سلیمان در کجا به خاک سپرده شده است؟ چرا در حدیث ها هیچ نشانی از آرامگاه مادر سلیمان نیست؟ چرا حدیثی یا روایتی از پیامبر و امامان معصوم درباره ی این آرامگاه نیست؟ چرا مسلمانان این آرامگاه را زیارت نمی کردند؟ چرا پیروان دیگر دینهای ابراهیمی به این آرامگاه نمی آمدند و زیارت نمی کردند؟

١٣- ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻃﺒﻖ ﺍﻟﻮﺍﺡ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯽ، ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻭ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺍﯼ ﺟﻮ ﻣﯿﺪﺍﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺁﻥ ١۵ ﮐﯿﻠﻮ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﻫﺴﺖ ﯾﻌﻨﯽ ﺭﻭﺯﯼ ﻧﯿﻢ ﮐﯿﻠﻮ . ﻟﻮﺣﻪﻫﺎﯼ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯽ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﯾﮏ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩ ﯾﮏ ﺯﻥ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻌﺎﺩﻝ ﺑﺎ ۱۰ ﮐﯿﻠﻮ ﺟﻮ ﺩﺭ ﻣﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺣﻘﻮﻕ ﺯﻧﺎﻥ ﻫﺨﺎﻣﻨﺸﯽ ﺑﺎ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﺮﺩﮔﺎﻥ ﺑﺮﺍﺑﺮﯼ ﻣﯽﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ . ﺯﻧﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺎﺳﺘﺎﻥ ﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭘﺮﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻮﺩﻩ ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭ ﺗﺤﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻭ ﻃﺮﻓﺪﺍﺭﺍﻥ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﻫﺮﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺑﻪ ﺗﻌﺪﺍﺩ ﺍﻓﺮﺍﺩﺵ ﮔﻨﺪﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩﻩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﺭﺍ ﻭ ﺳﯿﺮ ﺑﻮﺩﻥ؟؟؟؟
پاسخ: بهتر است این ادعا با سند و با میزان دقیق گفته شود. «کارگر ساده» مفهوم امروزی است. لوحه های هخامنشی مربوط به کسانی است که برای دولت کار می کردند و از دولت دستمزد می گرفته اند و این دستمزد تنها شامل جو نبوده است. برای اطلاعات و آگاهی بیشتر در این باره بهتر است به کتاب های معتبر تاریخی نگاه کنید.

١۴- ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻋﺪﺍﻟﺖ ﮔﺮﺍﻧﻪ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻭ ﺯﻧﻬﺎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺟﻤﻼﺕ ﺭﻭ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻭ ﮐﺪﻭﻡ ﻣﻨﺒﻊ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟؟ ﭼﺮﺍ ﻓﻘﻂ ﺗﺮﺟﻤﻪ ﻓﺎﺭﺳﯿﺸﻮﻥ ﺩﺳﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺮﺳﻪ ﺗﻮ ﻭﺍﺗﺴﺎﭖ؟؟؟ ﻟﻄﻒ ﮐﻨﻦ منبع ﭘﺎﺭﺳﯽ ﯾﺎ ﻋﺒﺮﯼ ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺷﻢ ﺫﮐﺮ ﮐﻨﻦ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﮐﯽ ﺑﻮﺩﻩ!
پاسخ: هر چیزی که در اینترنت می بینید و می خوانید لزوما درست نیست. شما اگر واقعا می خواهید تاریخ بخوانید بهتر است به کتاب های تاریخی معتبر و مستند مراجعه کنید نه به واتس-اپ و اینترنت.

چه ربطی به زبان عبری و یونانی دارد؟ در ضمن مگر پرسشگر سواد خوندن متن عبری و یونانی را هم دارد که سراغ متن اصلی می گردد؟ او که در نوشتن پرسش های فارسی هم جمله بندی ها و املایش درست نیست!

١۵- اصلا چرا هروقت اسمی از کوروش برده میشه پشت سرش اونو دقیقا در مقابل اسلام قرار میدن؟!!! اینهمه مطلبی که در مورد کوروش ساخته میشه؛ به نظر میرسه که در ابتدا میخواد یک شخص ایرانی رو از هویت و گذشته خودش اگاه کنه ولی در اصل یه جوری طراحی میشه که ابتدا رگ غیرت ایرانی رو به جوش بیاره و بعد بدون اینکه هیچ ربطی به اعتقاد یک مسلمون داشته باشه میاد اونا رو در مقابل هم قرار میده؛ یعنی به عبارت دیگه این مدل متون کاملا موزیانه باور خواننده رو به نحوی طراحی و برنامه ریزی میکنه که شخص خواننده ایرانی حتما باید یکی از این دو رو انتخاب کنه
١... یا مسلمون باشه و ضد هویت و فرهنگش
٢..یا اینکه اعتقادشو بزاره کنار و بچسبه به تاریخ و هویتش
پاسخ: جالب است که تمام این پرسشها هم به همین منظور طراحی و پرسیده شده اند. یعنی کورش را در مقابل اسلام قرار دهند. یعنی کسی را که هزار و سی صد سال پیش از اسلام بوده است در برابر اسلام و مخالف اسلام قرار می دهند!!! نویسنده ی این پرسشها هم به خیال خود به طرز موذیانه ای خواسته است خواننده به این باور برسد که کورش وجود نداشته است. یعنی به باورش یا باید کورش را پذیرفت یا اسلام را. به باورش کورش را «دشمنان اسلام» ساخته اند. یعنی به باور او اگر مسلمان باشید نمی توانید به کورش باور داشته باشید و اگر به کورش باور داشته باشید نمی توانید مسلمان باشید. یعنی همان حرفی که کورش پرستان می زنند. در صورتی که کورش و اسلام هیچ ربطی به هم ندارند. دو موضوع جداگانه اند.

١۶- در هر صورت کاری به شخص کوروش نداریم
پاسخ: جالب است که هر چه دلش خواسته به کورش گفته است و تمام تاریخ را انکار و نفی کرده است. بعد در پایان گفته است به شخص کورش نداریم!!!!!!

١٧- ولی ادم باید شک کنه که این همه مطالب قشنگ قشنگ که در مورد کوروش و اونهم بیشتر توی اینترنت و برنامه های گروهی ساخته و پرداخته میشه؛ چرا تا قبل از این جایی شنیده نشده بوده؟؟؟ چرا هیچ منبع و ماخذی نداره؟؟ چرا دقیقا در اخرش در تقابل با اعتقادات مسلمونها قرار میگیره؟؟ (( ایا کاسه ای زیر نیم کاسه نیست؟)
پاسخ: گفتیم که اینترنت و برنامه های ماهواره ای و واتس-اپ و ... منبع مطالعه ی تاریخ ***نیستند***. چه تاریخ اسلام چه تاریخ ایران.

همان طور که نمی توان به هر خبر و حدیث و روایت که در اینترنت و واتس-اپ پخش می شود اعتماد کرد و یا به هر مسئله ی ریاضی یا فیزیکی و ادعاهای پزشکی و خاصیت درمانی گیاهان و میوه ها و ... که در اینترنت هست اعتماد کرد به هر چیزی که در اینترنت درباره ی کورش و هخامنشیان پخش می شود نباید اعتماد کرد.

هر چیزی برای خودش راهی دارد و جایی دارد. اگر می خواهید تاریخ بخوانید باید کتاب های تاریخی معتبر و مستند بخوانید. اگر به داستان و افسانه علاقه دارید باید کتاب های افسانه بخوانید. اگر به حدیث و قران علاقه دارید باید به خود قران و کتاب های حدیث مراجعه کنید. در «کیهان بچه ها» نباید دنبال تفسیر قران بگردید.

متاسفانه در شبکه های اجتماعی فارسی زبان متن های بی سند و مدرک و جمله های زیبا به هر کسی نسبت داده می شوند از شعرهای بی سروته به مولانا و حافظ و سعدی و سهراب سپهری و سیمین بهبهانی، یا جمله هایی به دکتر علی شریعتی و صادق هدایت و احمد شاملو و ....

اما اینها دلیل نمی شود که ما به وجود این شخصیت ها شک کنیم و بگوییم کاسه ای زیر نیم کاسه است.

در برخی نسخه های این پرسشها در پایان از والتر هینز و کتاب "داریوش و ایرانیان" یاد شده است و شاید برای برخی این اشتباه پیش بیاید که اینها پرسش های والتر هینز است.

اما چنین نیست. والتر هینز استاد ایران شناسی دانشگاه آلمان بود و کتاب "داریوش و ایرانیان" جزو کتاب های معتبر در تاریخ هخامنشیان است.

شاید منظور آن بوده که پرسش مربوط به دستمزد زنان و بردگان بر پایه ی این کتاب است.

درباره ی دستمزد زنان، همین که حقوق زنان به رسمیت شناخته می شده و دستمزد آنان پرداخت می شد، در دنیای باستان خود اقدام بزرگ و پیشرفته ای بوده است!

خداوند همه ی ما را به راه راست هدایت کند و در دنیا و آخرت در پناه خود بگیرد. و ارزش دانش را در میان ما بیشتر کند و دل ما را به مطالعه متمایل کند. آمین

Tuesday, October 27, 2015

درباره‌ی روز «جهانی» کورش

سه‌شنبه ۵/آبان/١٣٩۴ - ٢٧/اکتبر/٢٠١۵

چند سالی است که روز هفتم آبان به نام «روز جهانی کورش بزرگ» خوانده می‌شود. اگرچه من نیز کورش را به عنوان بنیانگذار شاهنشاهی هخامنشی و شخصیت مهم تاریخی کشورم دوست دارم و تاثیرگذاری‌اش را در تاریخ جهان به ویژه جهان باستان می‌دانم، اما به نظرم هیچ مدرکی نیست که ۷ آبان را به کورش ربط بدهد.

برخی به اشتباه گمان می‌کنند که هفتم آبان زادروز کورش بزرگ نیست اما چنین نیست و زادروز کورش بزرگ دانسته نیست.

روز هفتم آبان یا ۲۹ اکتبر را «کمیته‌ی نجات پاسارگاد»، که در امریکا قرار دارد، به عنوان «روز جهانی کورش» اعلام کرده است. گویا به نظر آنان روز ۷ آبان (۲۹ اکتبر) روزی است که کورش بابِل را گشود. اما تاریخ دقیق این روز دانسته نیست. گویا روز گشودن بابِل روز ۱۶ ماه تَشریتو/تیشریتوم (Tashritu/Tišritum) در تقویم بابِلی است برابر با برج ترازو یا ماه مهر در تقویم امروزی ما. برخی تاریخدانان این روز را ۱۲ اکتبر برابر ۲۰ مهر می‌دانند. برخی هم آن را ۶ اکتبر برابر ١۴ مهر می‌دانند.

در کتاب «تاریخ باستان کمبریج» روز ورود کورش بزرگ به شهر بابِل را روز ۲۹ اکتبر نوشته است (این روز، روز گشودن بابِل نیست که چندین روز پیش از ورود رسمی کورش بوده است).

The Cambridge Ancient History, Volume 10, page 121
Cambridge University Press, 1982
Editor: John Boardman, N. G. L. Hammond, D.M. Lewis, M. Ostwald

امکان دیگر آن است که این کمیته روز ۲۹ اکتبر را روز صدور منشور کورش دانسته باشد که به نظرم تاریخ نگارش یا صدور این منشور هم دانسته نیست.

به نظر من بهتر است به جای «بت تراشیدن» از کورش بزرگ و برافراشتن مجسمه‌هایش در کشورهای گوناگون بکوشیم کارهای سودمندتر و کارآمدتری انجام دهیم مانند:

- تاریخ کشورمان را بهتر و بیشتر بشناسیم و اگر در آن نکته‌های مثبتی می‌بینیم آنها را در زندگی‌مان به کار بندیم

- برای بزرگداشت کورش، به بنیادهای ایران‌شناسی در سراسر جهان کمک مالی و فکری بکنیم

- به بنیاد ایرانیکا کمک کنیم

- کتاب‌های مربوط به تاریخ ایران (چه پیش از اسلام و چه پس از اسلام) را بخریم و بخوانیم

- اگر سواد و توانایی ترجمه از زبان‌های اروپایی به زبان پارسی را داریم، کتاب‌های فراوان تاریخی و پژوهشی نوشته شده درباره‌ی تاریخ هخامنشیان را به زبان پارسی برگردانیم.

- و بسیاری کارهای دیگر

Friday, October 23, 2015

درباره ی فیلم پزشک و ابن‌سینا

آدینه ١/آبان/١٣٩۴ - ٢٣/اکتبر/٢٠١۵

به تازگی متنی به دستم رسید درباره‌ی فیلمی به نام «پزشک» بدین مضمون:

«پزشک» نام یک فیلم آلمانی است که در سال ٢٠١٣ ساخته شده است. هزار سال پیش، در سال ١٠٢١ میلادی در قرون وسطا، اروپا در جهل بیماری به سر می برد. فیلم قلب لندن را نشان می دهد که مردم با فقر و آلودگی بیماری دست و پنجه نرم می کنند و تنازع بقاء در جریان است. هیچ کس از پزشکی چیزی نمی داند. فقط سلمانی های دوره گرد، اندکی کارهای پزشکی می کنند، در حد کشیدن دندان، جا انداختن استخوان، و قطع انگشتان سیاه شده و میزان زیادی اوراد و خرافه به جای درمان به خورد مردم می دهند. سلمانی دوره گردی با گاری اش که در آن زندگی می کند به محله ای در لندن آمده است. مادری بیوه که سه فرزند کوچک دارد، دچار حصبه می شود. بچه به دنبال سلمانی «طبیب» می رود و او اصلا بر بالین مریض نمی آید می گوید این درد درمان نمی شود. مادر می میرد و کودک یتیم به همان سلمانی پناه می برد گمان می‌کند از طبابت چیزی می داند. چند سال بعد «سلمانی» دچار آب مروارید می شود و بینایی اش را از دست می دهد. جسی او را پیش یک کحال یهودی می برد. کحال او را عمل جراحی آب مروارید می کند و چشمانش شفا می یابد. جسی می پرسد چنین طبابت شگفتی را چه گونه آموختی؟ کحال می‌گوید از بزرگترین دانشمند کره زمین. جسی می گوید هر طور که هست باید به افتخار شاگردی او نایل شوم. کجاست؟ نامش چیست؟ می گوید نامش «ابن سینا» ست و تو باید به اصفهان بروی. جسی با مصايب بی شمار و خطر کردن جان خود را به اصفهان می رساند. آنجا با شهری مواجه می شود که بر خلاف لندن، عظیم و مدرن است. برج و بارو دارد و ابوعلی سینا در یک مسجد بزرگ که رواق های فراخ دارد، صبح ها درس پزشکی می دهد. عصرها فلسفه و شب ها بر بام مسجد درس اخترشناسی و هیات. جسی از این همه دانش و تمدن شگفت زده می شود.

شاید مهم ترین صحنه فیلم آنجاست که بوعلی به جسی می گوید: در باب عفونت گوش مقاله آی ارائه بده. جسی از مسؤول کتابخانه می پرسد کتابی در باب عفونت گوش وجود دارد؟ او جواب می دهد آن قفسه را ببین. وقتی جسی قفسه را باز می کند، می بیند پر از کتاب است. می گوید کدام کتاب مربوط به عفونت گوش است؟ مسئول کتابخانه می گوید: همه شان!
بیننده خود شاهد است زمانی که در قلب اروپا برای درمان بیماری ها به اوراد و جادو متوسل می شدند، کتابخانه اصفهان یک قفسه کتاب فقط مربوط به عفونت گوش بوده است. این تفاوت دانش در ایران و غرب یک هزار سال پیش از منظر یک فیلم صد در صد غربی است.....
البته این فیلم چون دقت تاریخی ندارد، در پایان ابن سینا دانش خود را به پسر انگلیسی می دهد و بعد خودکشی می کند!!!

روزنامه اطلاعات ۴ مهرماه ۱۳۹۴

هزار سال بعد تر،

اعلام شد که دو دانشگاه برتر ایران، یعنی صنعتی شریف و تهران، در رتبه ی حدود ۶٠٠ رده‌بندی دنیا جای گرفتند و جالب تر این که نظام آموزشی از کسب چنین رتبه ای ابراز شادمانی کرده است........
البته دکتر علی اکبر ولایتی درباره‌ی این فیلم چنین گفته است:
به گزارش مشرق، دکتر ولایتی به یک فیلم آلمانی که شخصیت ابوعلی سینا و تاریخ پزشکی را مورد تحریف قرار داده واکنش نشان داد و گفت: آلمان‌ها هیچ صلاحیتی در طب سنتی و اسلامی ندارند.

وی درباره‌ی تحریف‌های فیلم «پزشک» که مرگ ابن سینا را به دلیل خودکشی به تصویر کشیده است، گفت: آلمان‌ها چه شأنی دارند در حوزه‌ی طب سنتی و اسلامی که بخواهند اظهار نظر کنند و قصد داشته باشند چهره و واقعیات زندگی شیخ الرئیس را به تصویر بکشند؟

در فیلم «پزشک» ابن سینا دست به خودکشی زده و نشان داده شده است که روحانیت کتابخانه‌ی ابن سینا را آتش می‌زند و با به آتش کشیده شدن این کتابخانه، علوم پزشکی در ایران به پایان می‌رسد.
برای کسانی که به سایت یوتوب دسترس دارند، می‌توانند فیلم کامل را در نشانی زیر ببینند:

https://www.youtube.com/watch?v=oGxpF7QO-y4
فیلم کامل «پزشک»


پوستر آلمانی فیلم «پزشک»

درباره‌ی این فیلم باید بگویم که ایرادهای تاریخی فراوانی دارد از جمله:

- روشن است که اصل آمدن یک انگلیسی در زمان ابن سینا به ایران و شاگردی و دانش‌اندوزی وی در نزد ابن سینا به تمامی تخیلی است.

- داستان فیلم در سال ١٠٢١ میلادی آغاز می‌شود یعنی ۴١٢ قمری. شخصیت اصلی فیلم در آن زمان تقریبا کودکی ده ساله است و نزدیک ١۵ سال بعد به دیدار ابن سینا در اصفهان ایران می‌آید یعنی سال ۴٢٧ ق. / ١٠٣۶ م. حال آن که ابن‌سینا در رمضان ۴٢۶ یا ۴٢٧ یا ۴٢٨ ق. در همدان درگذشته است.

- شخصیت اصلی فیلم از بیابان‌هایی مانند حجاز (عربستان) می‌گذرد و ناگهان به دیوارهای شهر اصفهان می‌رسد!! حال آن که اصفهان به ویژه در زمان ابن سینا از هیچ سویی به کویر راه نداشته است.

- در سال ١٠٢١ میلادی هنوز کشوری به نام انگلستان وجود نداشته است. بلکه چند پادشاهی ساکسونی در جزیره‌ی بریتانیا وجود داشتند و بیرون از اروپا و به ویژه در ایران کسی از کشوری به نام «انگلستان» خبر نداشته است. اما در فیلم می‌بینیم که وقتی راب (با نام تغییر یافته‌ی جسی) به اصفهان می‌رسد و می‌گوید من از انگلستان آمده‌ام، همه‌ی ایرانیان انگلستان را می‌شناسند!!

- معلوم نیست این پسر انگلیسی زبان (که در آن زمان مردم انگلستان به زبان انگلیسی کهن سخن می‌گفتند) چه گونه و با چه زبانی با ابن‌سینا و دیگر ایرانیان در شهر اصفهان سخن می‌گفته است. اگرچه نشان داده می‌شود که وی آداب مردم یهودی را در راه از همسفرانش می‌آموزد اما هیچ جای فیلم درباره‌ی زبان‌آموزی وی سخنی گفته نمی‌شود یا صحنه‌ای دیده نمی‌شود.

- حاکم اصفهان، یعنی علاءالدوله‌ی دیلمی چهره‌ای مانند مغولان و چشمانی تنگ دارد حال آن که وی دیلمی بوده است و قاعدتا رخساری روشن و چشمانی درشت و باز داشته است.


علاءالدوله در فیلم

- شخصی به نام سلجوق با لشکرش در پشت دروازه‌ی اصفهان منتظر است تا حمله کند و شهر را بگیرد! حال آن که در تاریخ واقعی، سلجوق پدربزرگ طغرل بیگ بود و طغرل سلجوقی بود که با علاءالدوله‌ی دیلمی جنگید. جالب آن که سلجوق کذایی در این فیلم که از ترکان تنگ چشم آسیای مرکزی بوده است چشمانی باز و چهره‌ای مانند ایرانیان دارد!


سلجوق در فیلم

- در فیلم می‌بینیم که در زمان ابن سینا در اصفهان طاعون می‌آید و مردم فراوانی از این بیماری می‌میرند. اما فکر نکنم در زمان ابن سینا در اصفهان طاعون آمده باشد.

- در این فیلم، مردم اصفهان بیشتر سیه چرده اند و ظاهری مانند عربان دارند. از جمله کسانی که در مسجد اند با لهجه‌ی غلیظ عربی «الله اکبر» می‌گویند

- در فیلم می‌بینیم که مردم متعصب و مسجدی، مدرسه‌ای را که ابن سینا در آن آموزش می‌داده است به آتش می‌کشند و ابن سینا هم خودکشی می‌کند. که صد در صد غلط است. ابن سینا به خاطر بیماری قولنج (در انگلیسی: ) درگذشته است و هرگز کتابخانه و آموزشگاهش در اصفهان به آتش کشیده نشد.

جالب است که فیلم‌های غربی و هالیوودی وقتی درباره‌ی روم و یونان باستان باشند از ده‌ها کارشناس و تاریخدان و منبع تاریخی یاری می‌گیرند و نهایت تلاش را می‌کنند که دقت تاریخی در کوچک‌ترین چیزها مانند آرایش مو و جنس کفش و ... رعایت شود. اما وقتی به فیلم‌هایی درباره‌ی ایران و دیگر کشورها می‌رسد تحریف‌ها و نادرستی‌های تاریخی را به خیال خودشان با «پروانه‌ی هنری» توجیه می‌کنند و می‌گویند ما که نمی‌خواهیم تاریخ را بازسازی کنیم، هدف بیان چیز دیگری است!

این فیلم بر پایه‌ی کتابی به همین نام نوشته‌ی نوح گوردون (Noah Gordon)، نویسنده‌ی امریکایی (زاده: ١٩٢۶ م. / ١٣٠۵ خ.) است. خود کتاب را نخوانده‌ام که ببینم چه اندازه ایرادهای تاریخی دارد و فیلم تا چه اندازه خطاهای کتاب را تکرار کرده است.


جلد کتاب «پزشک»


نوح گوردون (Noah Gordon) نویسنده

متاسفانه سفارت‌های ایران و بخش‌های فرهنگی آنها اصلا به این گونه فعالیت‌های فرهنگی در کشورهای میزبان خود توجهی ندارند. وگرنه برای نمونه، بخش فرهنگی سفارت ایران در آلمان می‌توانست بهتر عمل کند و وقتی که از برنامه‌ی ساختن این فیلم خبردار می‌شد می‌توانست هم مشاوره‌ی تاریخی بدهد و خطاهای فاحش فیلم را برطرف کند و هم از آنان دعوت کند تا با فیلمبرداری در ایران به مطرح شدن مثبت کشور و تاریخ ایران در جهان کمک کند.

به نظرم اعتراض دکتر علی اکبر ولایتی بیشتر به خاطر «حمله‌ی روحانیت به کتابخانه‌ی ابن سینا» است نه به خاطر ایرادهای تاریخی کتاب و فیلم. اگر مثلا در فیلم صنف پارچه‌فروشان کتابخانه‌ی ابن سینا را آتش زده بود شاید چندان اعتراضی نمی‌کرد.

این که دکتر ولایتی جمع ببندد و بگوید «آلمان‌ها صلاحیت ندارند» حرف سنگینی و نادرستی است. زیرا پژوهش‌های تاریخی ایران و ایران‌شناسی خیلی به کشور آلمان و دانشوران آلمانی مدیون است از تئودور نولدکه و یوزف مارکوارت و فردیناند یوستی در سده‌های نوزدهم و بیستم گرفته تا ایران‌شناسان همروزگار ما مانند مانفرد مایرهوفر، والتر هینتس، و هایده-ماری کُخ و دیگران.

برای نمونه، چند سال پیش هم فیلمی درباره‌ی تموچین یا همان چنگیز خان ساخته شد و ناراستی‌های تاریخی زیادی داشت اما حکومت ایران و جناب دکتر ولایتی هیچ واکنشی نشان نداد که تاریخ ایران را تحریف کرده‌اند.

آقای ولایتی و دیگر مسئولان فرهنگی ایران، درباره‌ی رخدادهای زیر یک بار هم صدای اعتراضشان بلند نشد:

- دولت باکو چندین سال است که در کشورهای دنیا مجسمه‌ی نظامی گنجه‌ای، شاعر بزرگ ایرانی، را با عنوان «شاعر بزرگ آذربایجان» نصب می‌کند.

- این دزدی نظامی گنجه‌ای از سال‌های ١٣٧٠ خ. / ١٩٩٠ م. و به ویژه پس از فروپاشی شوروی شدت بیشتری یافته است و امروزه طلبکار هم شده است که چرا ایرانیان می‌گوید نظامی شاعر ایرانی است!!!

- دولت باکو سال گذشته چوگان را به عنوان میراث فرهنگی خودش ثبت کرد

- دولت باکو خواجه نصیر الدین توسی را «تورک آذربایجانی» اعلام می‌کند.

- ترکیه چندین دهه است که مولانا را شاعر ترک معرفی می‌کند.

- اوزبکستان ابوریحان بیرونی را دانشمند اوزبک اعلام می‌کند

- قراقستان فارابی را فیلسوف قزاق معرفی می‌کند

Wednesday, October 21, 2015

واژه‌شناسی: سندل، صندل، صندلی

چهارشنبه ٢٩/مهر/١٣٩۴ – ٢١/اکتبر/٢٠١۵

در این جستار به واژه‌شناسی سندل و صندل و صندلی می‌پردازم و می‌بینیم که هر سه واژگان پارسی اند:

١) صندل:
واژه‌ی «صندل» در زبان پارسی نام نوعی چوب خوشبوی است که در اصل عربی شده‌ی «چَندَن» در پارسی است و به رنگ‌های سرخ و زرد و سپید است و خاصیت‌های دارویی و درمانی هم داشته است:

صندل آسایش روان دارد ---------- بوی صندل نشان جان دارد (نظامی گنجه‌ای).


چوب صندل سرخ

نام چندن در اصل هندی است (در خط دیوانگاری: चंदन به خط لاتین: chandana) و از این زبان به پارسی آمده است و سپس به عربی وارد شده است. از راه زبان عربی به زبان لاتین درآمده و از آنجا به زبان‌های اروپایی رسیده است و امروزه در انگلیسی هم بدان sandalwood می‌گویند.

٢) سندل:
واژه‌ی سندل در گذشته به نوعی کفش گفته می‌شود که روی آن باز بوده و بندهایی داشته که دور پا می‌پیچده و بسته می‌شده است.


سندل قدیمی

امروزه سندل به نوعی ساده‌تری از کفش‌های روباز گفته می‌شود:


سندل امروزی

شاید به نظر برسد که این واژه از زبان‌های اروپایی به زبان پارسی وارد شده است اما واقعیت آن است که جریان وارون است. یعنی این واژه پارسی بوده است و به زبان‌های اروپایی وارد شده است و در فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی هم نوشته که ریشه‌ی آن دانسته نیست و احتمالا پارسی است. در متن‌های ادبیات کلاسیک پارسی، سندل به شکل «سندلک» هم به کار رفته است. این هم چند نمونه از کاربرد آن:
گرفتم به جایی رسیدی ز مال ----------- که زرین کنی سندل و سندلک (عنصری)

گرفتم که جایی رسیدی ز مال ------------- که زرین کنی سندل و چاچله (عنصری)
(چاچَله: کفش چرمی)

ترا جوانی و جلدی گلیم و سندل بود ------- کنونت سوخت گلیم و دریده شد سندل (ناصر خسرو)

٣) صندلی
امروزه صندلی به چارپایه‌ای می‌گوییم که روی آن می‌نشینیم. شاید به نظر برخی این واژه هم عربی برسد. حتا استاد ملک‌الشعرای بهار هم باور داشته که این واژه از روس و اتریش به پارسی رسیده باشد. اما این واژه هم در اصل پارسی است و در متن‌های گذشته و در فرهنگ‌ها به شکل «سندلی» هم آمده است. به نوشته‌ی فرهنگ برهان قاطع، صندلی نام چارپایه‌ای بوده که سندل پادشاهان را بر آن می‌گذاشتند و به همین دلیل «صندلی» خوانده می‌شده است. همچنین صندلی نام تختی بوده است که پشتی داشته و بر آن می‌نشسته‌اند.
کرسی که در قدیم کفش پادشاهان بر آن می‌گذاشتند (برهان قاطع).

کرسی پشت‌دار که بر وی نشینند. زیرگاه

در آن حین از اسپ پیاده شده و بر صندلی نشسته، عراقیان را بر محاربه و دستبرد تحریص کرد. (حبیب السیر)

- معنای دیگر «صندلی» کسی بوده که صندل می‌فروخته است. و معنای کلی «کفش‌فروش» یافته است.

- معنای سوم «صندلی» نام نوعی جامه گویا به رنگ چوب صندل یا از جنس ابریشم بوده است:
جز به صندل‌خری نکوشیدی ---------- جامه جز صندلی نپوشیدی (نظامی گنجه‌ای)

Thursday, September 24, 2015

نمونه‌ای تاریخی از گرته‌برداری در واژه‌سازی

پنج‌شنبه ٢/مهر/١٣٩۴ – ٢۴/سپتامبر/٢٠١۵

پیشتر در جستاری دیگر به چند نمونه‌ی تاریخی از روش گرته‌برداری در واژه‌سازی اشاره کرده بودم. امروز به نمونه‌ی دیگری برخوردم که با خوانندگان در میان می‌گذارم.

در بحث دستور زبان، به ویژه زبان‌های هند-و-اروپایی، مفهومی هست به نام «وجه» یا «حالت» که در زبان انگلیسی آن را case می‌گویند که از cas در زبان فرانسه‌ای آمده است. خود واژه‌ی فرانسه‌ای از casus در زبان لاتین آمده که از فعل cadere به معنای «افتادن» است. پس casus به معنای «آنچه افتاده» یا «رخداد» است. جالب آن که در زبان پارسی نو هم «افتادن» به همین معنای «رخداد» به کار می‌رود. برای نمونه:

در عُنفُوان جوانی، چنان که افتد و دانی، نظر با رویی داشتم و گذر بر سر کویی (گلستان سعدی)

برو به کار خود ای واعظ! این چه فریادست؟؟ ---------- مرا فتاد دل از ره، تو را چه افتادست؟؟ (حافظ)
خود casus لاتین در واقع گرته‌برداری از πτώσης یونانی (به خط لاتین: ptosis) است که از فعل πέφτω (به خط لاتین: péfto̱) به معنای «افتادن» است.

فعل لاتین cadere از ریشه‌ی پوروا-هند-و-اروپایی -kad* به معنای «افتادن» است. دکتر محمد حیدری ملایری در فرهنگ ریشه‌شناختی اخترشناسی و اخترفیزیک بازمانده‌های این ریشه در زبان‌ها و گویش‌های ایرانی را چنین می‌نویسد:
واژه‌های case «مورد»، cascade «آبشار»، decay «پوسیدن»، occasion «موقعیت» و بسی مشتق‌های دیگر سرانجام از cadere در لاتین می‌آیند به معنای «افتادن» (اسپانیایی: caer و caida). اصطلاح لاتین از ستاک پوروا-هند-و-اروپایی -kadi* به معنای «افتادن» سرچشمه می‌گیرد. جداشده‌های پارسی باستان و اوستایی آن ناشناخته‌اند اما معادل‌های پارسی در گویش‌های امروزین وجود دارند. برای نمونه،

در گیلکی (لنگرود و تالش): katan «افتادن»، bakatam «افتادم»،
dakatan «افتادن (در چاله و مرداب)»،
vakatan «از خستگی افتادن»،
fakatan «از شهرت و اعتبار افتادن».

در لکی: katen «افتادن»، kat «افتاد»، beko «بیفت!».

در تبری: dakətə «افتاده»، dakətən «فروپاشیدن»، dakət gu «گاو گمشده».
به همین دلیل برابر پیشنهادی دکتر حیدری ملایری برای case «کاته» است.

Tuesday, September 22, 2015

واژه‌شناسی: دقیقه و ثانیه

سه‌شنبه ٣١/شهریور/١٣٩۴ – ٢٢/سپتامبر/٢٠١۵

هر ساعت را به ۶٠ دقیقه و هر دقیقه را به ۶٠ ثانیه بخش می‌کنیم. اما دقیقه در زبان عربی در اصل صفت مادینه (مونث) از «دقیق» به معنای «باریک» است و «ثانیه» هم صفت مادینه از «ثانی» به معنای «دومین» است.

در زبان‌های اروپایی از جمله انگلیسی این دو را minute و second می‌گویند. بر پایه‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی انگلیسی، نخستین کاربردهای این دواژه در زبان انگلیسی به سده‌ی چهاردهم م./هشتم هجری می‌رسد.

واژه‌ی minute از راه زبان فرانسه‌ای به minuta در لاتین به معنای «خُرد، ریز، باریک» است که کوتاه شده‌ی pars minuta prima (بخش باریک نخستین) است. در زبان انگلیسی minute به عنوان صفت (با تلفظی دیگر) همچنان معنای «باریک و دقیق» را دارد.

واژه‌ی second هم باز از راه زبان فرانسه‌ای به secunda در لاتین به معنای «دومین» می‌رسد که آن هم کوتاه شده‌ی secunda minuta (بخش باریک دومین) است.



به نوشته‌ی فرهنگ برخط ریشه‌شناسی، این دو اصطلاح را بطلمیوس ریاضی‌دان برای بخش‌های دایره به کار برده است. اما تقسیم دایره به بخش‌های شصتگانی ریشه‌ای بابِلی و میان‌رودانی (بین‌النهرینی) دارد.

حال باید دید که آیا نخست ریاضیدانان مسلمان این دو اصطلاح «دقیقه» و «ثانیه» را بر پایه‌ی متن‌های ریاضی یونانی به صورت گرته‌برداری به عربی برگردانده‌اند یا این که ریاضیدانان اروپایی در ترجمه‌ی آثار ریاضیدانان شرقی که به زبان عربی بوده است این دو اصطلاح را به صورت گرته‌برداری به لاتین برگردانده‌اند.

Saturday, September 19, 2015

پاسخی به «گفتن پدر سوخته ممنوع»

شنبه 28/شهریور/1394 - 19/سپتامبر/2015

یکی از کارهایی که به نظر می‌رسد سرگرمی تازه‌ی برخی در اینترنت و شبکه‌های اجتماعی شده باشد یاوه‌پراکنی درباره‌ی ریشه‌شناسی و تاریخچه‌ی واژه‌ها و عبارت‌ها است. یکی از متن‌هایی که تازگی به دستم رسیده است چنین است:

ریشه‌ی عبارت «پدر سوخته»

وقتی که در زمان یزدگرد عرب‌ها به ایران حمله کردند و ایران را فتح کردند، مردم ایران را - که دارای دین زرتشت بودند - آتش پرست و کافر نامیدند و آنها را مجبور کردند که به دین اسلام روی بیاورند.

در این میان، گروهی خودشان به دین اسلام گرویدند و گروهی هم از ترس مسلمان شدند، چون می‌دیدند که افرادی را که مسلمان نشوند می‌کشند.

اعراب افرادی را که مسلمان نمی‌شدند، مردها و سرپرست خانواده را در آتش می‌سوزاندند تا دیگران یاغیگری نکنند، و بر اساس دستورات شریعت اسلام زنان آنها را به کنیزی و بچه‌ها را برای نوکری و کلفتی می‌بردند چرا که آنها را غنیمت جنگی می‌دانستند.

این بچه‌ها بزرگ شدند و در خانه‌ی اعراب کار می‌کردند و خود اعراب هم بچه‌هایی هم سن آنها داشته‌اند. وقتی از صاحبخانه می‌پرسیدند که این بچه‌ی تو است (کلفت و نوکرها)، می‌گفته: «نه، این پدر سوخته است» یعنی بچه‌ی ما نیست، نوکر و کلفتی است که پدرش در جریان فتح ایران سوزانده شده است و به این نوکر و کلفت ها می‌گفته‌اند: «پدر سوخته».

منبع : لغت نامه دهخدا
این متن سراپا یاوه و بی‌پایه و دروغ است به ویژه دروغ بزرگ آن یادکردن از لغت‌نامه‌ی دهخدا به عنوان خاستگاه است. زیرا در فرهنگ دهخدا درایه‌ی «پدرسوخته» چنین است
پدرسوخته: دشنامی است. و مجازاً در تداول عامیانه به مردم خبیث و بدسرشت گویند.
این جمله‌ی کوتاه کجا و آن همه یاوه کجا؟؟

خبیث و بدسرشت و نابکار کجا و این داستان مسخره درباره‌ی ایرانی‌تبار بودن کجا؟؟ گویا نویسنده‌ی این یاوه معنای «پدرسوخته» را هم نمی‌دانسته است.

اگر کسانی را که مسلمان نمی‌شدند می‌کشتند چه گونه تا همین امروزه در ایران هم زرتشتی داریم و هم مسیحی و یهودی؟

اگرچه بر پایه‌ی سندهای تاریخی مانند تاریخ طبری و تاریخ واقدی و دینوری و دیگر کتاب‌های «فتوحات»، فاتحان مسلمان در ایران کشتار و ویرانی کردند اما معلوم نیست بازبرد (مرجع) این متن کدام کتاب است. البته با نوشتن «دهخدا» بار مسئولیت را از دوش خود برداشته است.

دشنام «پدر سوخته» از چه زمان و دوره‌ی تاریخی رایج شده است؟

به فرض هم که در زمان ورود اسلام به ایران، مردان ایرانی را به آتش می‌سوزاندند و فرزندانشان را به بردگی به خانه‌شان می‌بردند. اما چرا این عربان به بردگان ایرانی خود به زبان پارسی «پدرسوخته» می‌گفتند؟؟؟

Thursday, September 17, 2015

فلوطین (پلوتینوس) و فلسفه‌ی ایرانی

پنح‌شنبه ٢۶/شهریور/١٣٩۴ - ١٧/سپتامبر/٢٠١۵

یکی از فیلسوفان باستان فلوطین نام دارد که نام اصلی او در یونانی پلوتینوس (Plotinus) است. فلوطین از بنیانگذاران فلسفه‌ی نوافلاتونی (Neoplatonism) است که بر پیروان هر سه دین اسلام و مسیحیت و یهودیت تاثیر گذاشته است از جمله بر گروهی از عارفان ایرانی و مسلمان. در اینجا نمی‌خواهم به فلسفه‌ی او بپردازم بلکه تنها به نکته‌ی جالبی اشاره می‌کنم که در زندگی‌نامه‌ی او بدان برخوردم.

فلوطین نزدیک سال 204 م. در مصر زاده شد و در شهر اسکندریه در نزد فیلسوفی به نام «آمونیوس سکایی» (Ammonius Saccas) فلسفه آموخت. درباره‌ی استادش چیز زیادی دانسته نیست. خود فلوطین چند سال بعد به روم رفت و در آنجا به آموزش فلسفه پرداخت. فلوطین در سال 270 م. درگذشت.



یکی از شاگردان وی «پورفوریوس صوری» (Porphyry of Tyre) خوانده می‌شد (زاده: 234 م.؛ مرگ: 305 م. در شهر صور بر ساحل مدیترانه). نام اصلی پورفوریوس «مَلِک/مَلِخ» (در یونانی: Malechus) به معنای «شاه» بود و استادش در آتن او را «پورفوریوس» به معنای «ارغوانی‌پوش» خواند که با توجه به شنل ارغوانی شاهان هخامنشی در زبان یونانی همان معنای «شاه» را یافته بود. در زمان ترجمه‌ی آثار یونانی به عربی نام او را «فورفوریوس» نوشتند.

پورفوریوس بعدها آثار فلوطین را گردآوری کرد و آنها را 54 بخش کرد. هر 9 بخش را در یک جلد قرار داد و نام این مجموعه‌ی شش جلدی را «نُه‌گانه‌ها» (در یونانی: Enneads در ترجمه‌های عربی: تاسوعات) گذاشت. پورفوریوس کتابی هم دارد به نام «زندگی‌نامه‌ی فلوطین» (Vita Plotini) نوشت که به نام «اندر زندگی پلوتینوس» (در انگلیسی: On the Life of Plotinus) هم منتشر شده است.

در فصل سوم این کتاب پورفوریوس می‌نویسد:

پلوتیونس مشتاق شد که با شیوه‌های فلسفی ایرانی (Persian philosophical discipline) و آنچه در هند رواج داشت آشنا بشود.
از این رو به همراه گوردیانوس ()، امپراتور روم، در کارزار او با ایران ساسانی در زمان شاپور یکم ساسانی به سوی ایران آمد. اما گوردیانوس در جنگ با شاپور کشته شد و سپاه رومیان به هم ریخت. سپس فیلیپ عرب از سرداران گوردیانوس به امپراتوری برگزیده شد و پس از درخواست صلح و زنهار از شاپور یکم سپاهیان خود را به روم برگرداند و فلوطین هم همراه آنان به روم رفت.

در این متن، به نظر من از آنجا که فلوطین در مصر بوده است اگر به فلسفه‌ی هند علاقه‌مند شده بود راه دستیابی به مصر نیازی به گذشتن از ایران نداشت و بنابراین هدف اصلی او رسیدن به ایران و دستیابی به فلسفه‌ی ایرانی بوده است.

جالب آن که کسانی وجود دانش فلسفه در ایران پیش از اسلام را انکار می‌کنند. از سوی دیگر هم اروپاییان تاثیر فلسفه‌ی شرقی بر یونانیان را انکار می‌کنند. در همین زمینه کتابی یافتم به نام «نوافلاتونی‌گرایی و فلسفه‌ی هندی» که به تاثیر فلسفه‌ی هندی بر افلاتون و فلوطین و نوافلاتونی‌گرایی پرداخته است.

Neoplatonism and Indian Philosophy
Paulos Gregorios
SUNY Press, 2002
275 pages

Tuesday, September 15, 2015

ترجمه‌ی رستم و سهراب به زبان بلغاری

سه‌شنبه ٢۴/شهریور/١٣٩۴ - ١۵/سپتامبر/٢٠١۵

چندی پیش دوست گرامی «رفیق فردوسی» (داود خزایی) خبر ترجمه‌ی داستان رستم و سهراب از شاهنامه‌ی فردوسی به زبان بلغاری را برایم فرستاد. این ترجمه در سال ٢٠١٢ م. / ١٣٩١ خ. و به دست انتشارات اماس (Emas به خط سیریلیک: Emac) منتشر شد و در نمایشگاه کتاب سوفیه (Sofia)، پایتخت بلغارستان، در دسامبر آن سال برنده‌ی جایزه‌ی بهترین کتاب شده است.


شاهنامه به زبان بلغاری (روی جلد به خط سیریلیک نوشته شده: Шах – наме = shah name)

متن خبر به زبان بلغاری در این نشانی آمده است:

http://www.abk.bg/articles/view/259


Thursday, September 10, 2015

واژه‌شناسی: برابر پارسی «دُشَک» چیست؟

پنج‌شنبه ١٩/شهریور/١٣٩۴ – ١٠/سپتامبر/٢٠١۵

امروزه در زبان پارسی برای نامیده بخشی از بستر که در زیر قرار می‌گیرد و روی آن می‌خوابیم واژه‌ی ترکی‌تبار «دُشک» یا «تُشک» را به کار می‌بریم. گونه‌های دیگر نگارش این واژه «دوشک» یا «توشک» است.

خود واژه‌ی «بستر» در اصل «وَستر» بوده که گونه‌ی دیگری از «گستر» است یعنی آنچه «گسترده» شود.

واژه‌ی پارسی برابر «دُشک» که در شاهنامه و دیگر نوشتارهای پارسی قدیمی به کار رفته است «نِهالین» است که به صورت «نِهالی» کوتاه شده است:

اگر شاه باشیم و گر زردهشت ----- نهالین ز خاک است و بالین ز خشت (فردوسی)

نهالی بیفکند و مسند نهاد ----------- ز دیدار او میزبان گشت شاد (فردوسی)

نهالی همه خاک دارند و خشت ------------ خُنُک آن که جز تخم نیکی نکشت (فردوسی)

نهالیش در زیر دیبای زرد -------------- پس پشت او مسندی لاژورد (فردوسی)
«نهالین» صفت از «نهال» است که خود از فعل «هِلیدن» به معنای «گذاشتن» است و پیشوند «نـ» به معنای «پایین و فرو» است. در کل به معنای «آنچه فرو نهاده شده» است.

واژه‌های دیگر به همین معنا را «برخوابه» و «شادگونه» نوشته‌اند. «برخوابه» که به معنای چیزی است که بر آن می‌خوابند اما در فرهنگ‌های قدیمی به اشتباه آن را «برخوانه» و «بزجوانه»!! و در نتیجه «بزغاله»!! خوانده‌اند.

همچنین «توشک» ترکی را به اشتباه «پوشک»/پُشَک (در گویش فرارود) به معنای «پیشی» یا گربه خوانده‌اند و در فرهنگ دهخدا همه‌ی این بدخوانی فهرست شده‌اند.

در زبان عربی (به احتمال بر پایه‌ی «بستر» یا «گستر» پارسی) واژه‌ی «مطرح» را به کار می‌برند که از فعل «ط/ر/ح» به معنای «گستردن و در پیش افکندن» دارد.

واژه‌ی «مطرح» عربی از راه زبان ایتالیایی در جزیره‌ی سیسیلی به صورت matracium وارد زبان لاتین شده و از آنجا در ایتالیایی به صورت materasso درآمده است. این واژه‌ی ایتالیایی در سده‌ی دوازدهم م. (ششم هجری) وارد زبان فرانسه‌ای کهن شده و materas گفته شده و از آنجا وارد انگلیسی شده و امروزه به شکل mattress نوشته می‌شود. امروزه در فرانسه‌ای آن را matelas می‌گویند.

دُشک را در ترکی استانبولی به صورت döşek می‌نویسند. واژه‌ی ترکی دیگر در همین پیوند، yatak به معنای «تخت» است که «یاتاقان» در مکانیکی از آن گرفته شده است.

Tuesday, September 08, 2015

واژه‌شناسی: قلم و مداد

سه‌شنبه ١٧/شهریور/١٣٩۴ – ٨/سپتامبر/٢٠١۵

با توجه به نزدیک شدن پاییز و فصل مدرسه، در این جستار به ریشه‌شناسی چند واژه‌ی مربوط می‌پردازم:

- قلم: این واژه شکل عربی شده‌ی واژه‌ی calamus در لاتین یا kalamos در یونانی (به خط یونانی: κάλαμος) است که خود به معنای «نای» (در انگلیسی: reed) است و در پوروا-هند-و-اروپایی *kole-mo- به معنای علف و نی است.



امروزه با اختراع قلم‌های جدید دیگر به این قلم‌های «قلم نی» می‌گویند و نام «قلم» به معنای قلم‌های امروزی است. این قلم‌های در انگلیسی «قلم‌های فواره‌ای» (fountain pen) می‌گویند.



- مداد: این واژه در عربی در اصل به معنای «مُرکب» است یعنی مایعی که بدان می‌نوشته‌اند. در حدیثی آمده که «مِداد العلما افضل من دماء الشهدا» یعنی «مرکب دانشمندان از خون شهیدان والاتر است». اما در دوران معاصر در زبان پارسی به ابزاری گفته می‌شود که از جنس چوب است و در میان آن گرافیت است.



- اتود: این واژه از زبان فرانسه‌ای etude به معنای «مطالعه» یا «طرح نخستین» است (همان study در انگلیسی). در زبان انگلیسی بدان «مداد مکانیکی» () یا «مداد تقتقی» () می‌گویند. علت آن که در پارسی بدان «اتود» می‌گوییم آن است که در طراحی و رسم فنی، به ویژه در هنرستان‌های فنی و هنری، و نیز در نقشه‌کشی، طرح نخستین یا به اصطلاح «اتود» را با این مداد می‌کشند و سپس با مُرکب آن را نهایی می‌کنند. از این رو بدان «مداد اتود» می‌گفته‌اند که به «اتود» کوتاه شده است.



- مُرکب: مایعی سیاه رنگ که برای نوشتن به کار می‌رود. در اصل به معنای «ترکیب شده» و از ریشه‌ی «ر/ک/ب» به معنای «سوار شدن» است که دیگر شکل‌های آن «ترکیب» و «رکاب» است. گاهی به مرکب، «جوهر» هم می‌گویند که خود عربی شده‌ی «گوهر» پارسی است.

- دوات: به معنای مُرکب‌دان است. نام‌های دیگر آن سیاهی‌دان، دوده‌دان، مداددان و لیقه‌دان است. واژه‌ی پارسی آن «آمه» است.

- لیقه: ماده‌ای از جنس پشم یا ابریشم که در دوات می‌گذارند که مرکب را جذب کند و از ریختن آن پیشگیری کند.

در زبان انگلیسی واژه‌های مربوط و ریشه‌شناسی آنان چنین اند:

- قلم: pen این واژه از pene در فرانسه‌ای کهن به معنای «پَر» آمده است که خود از penna در لاتین به همین معنا است. زیرا در گذشته با پَر پرندگان می‌نوشته‌اند. در زبان فرانسه‌ای معنای آن «شاه‌پَر» یا «پَر بلند پرندگان» بوده است. در زبان فرانسه‌ای به پَری که برای نوشتن به کار می‌رفته plume می‌گویند و اصطلاح «nom de plume» به معنای «نام قلمی/نام مستعار» نویسندگان از همین جا آمده است و در زبان انگلیسی هم به کار می‌رود.

- مداد: pencil این واژه در فرانسه‌ای کهن pincel بوده به معنای «قلم‌موی نقاشان» (در فرانسه‌ای امروزه pinceau) بوده است که خود از penicillus در لاتین آمده که شکل کوچک شده‌ی peniculus است که خود شکل کوچک penis به معنای «دُم» است زیرا قلم‌موی نقاشان را از موی دم جانوران از جمله شتر می‌ساخته‌اند. در گذشته برای نوشتن از قلم‌موهای کوچک برای نوشتن استفاده می‌کردند اما بعدها که در سده‌ی شانزدهم م. مدادهای چوبی/گرافیتی درست شد این نام همچنان به ابزار جدید داده شد.

- مُرکب: ink از enca در لاتین است enkauston یونانی به معنای «سوخته» است.

- دوات: inkwell که به معنای مُرکب‌دان است.

Thursday, August 20, 2015

تفسیر غلط سرگلزایی از داستان پینوکیو

پنج‌شنبه ٢٩/امرداد/١٣٩۴ - ٢٠/آگوست/٢٠١۵

در این که بیشتر داستان‌ها و افسانه‌ها، به ویژه داستان‌های قدیمی‌تر، چندلایه اند و هدف بیشتر آنها، به ویژه داستان‌های آموزشی و اخلاقی، تنها داستان‌سرایی نبوده شکی نیست. نمونه‌ی این داستان‌ها کتاب‌هایی همچون کلیله و دمنه و دیگر آثار ادبیات پارسی است. بیشتر داستان‌های مثنوی مولانای بلخی در ظاهر ساده اند اما مولانا از آنها برای آموزش نکته‌های عرفانی استفاده می‌کند. حتا به داستان‌های کودکان اشاره می‌کند:

کودکان افسانه‌ها می‌آورند ------------- درج در افسانه‌شان بَس سِرّ و پند
با پاگیری و گسترش «روان‌شناسی» برخی از روان‌شناسان به تفسیر داستان‌های قدیمی بر پایه‌ی باورها و یافته‌های روان‌شناسیک روی آوردند و کتاب «زبان از یاد رفته» (The Forgotten Language) نوشته‌ی شادروان اریش فروم (Erich Fromm)، روانکاو و روان‌شناس آلمانی-امریکایی، در این زمینه بسیار جالب و آموزنده است.

اما به تازگی یکی از دوستان متن زیر را برایم فرستاده است:
داستان پینوکیو را همه‌تان شنیده‌اید.

ژپتو (ژوپیتر) عروسکی چوبی می‌سازد شبیه عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی ولی فراموش می‌کند نخ‌های آن را نصب کند و این عروسک به نوعی صاحب «اختیار» می‌شود (پیکنو به زبان لاتین یعنی «دم بریده»).

وقتی ژپتوی پیر می‌خوابد پری مهربان به سراغ پینوکیو می‌آید و به او جان می‌دهد. (شب، تاریکی و پری مهربان ماهیت مادینه‌ی روانی یا آنیمایی دارند و معنای کلمه آنیما نیز «جان یا حیات» است).

این گونه است که وقتی ژپتوی پیر از خواب برمی‌خیزد عروسک ناتمام خود را می‌بیند که از در و دیوار بالا می‌رود و کارگاه نجاری‌اش را به هم می‌ریزد.

ژپتو پسرکی سر به راه می‌خواهد. بنابراین برای پینوکیو کیف و کتاب و کفش و کلاه مدرسه می‌خرد و او را روانه‌ی مدرسه می‌کند اما در راه مدرسه روباه مکار و گربه نره در کمین کودکانند.

(گربه نره نماد غریزه است و روباه نماد طمع می‌باشد و این دو از دیدگاه روان‌شناسی تحلیلی نماد سایه یا shadow هستند).

روباه و گربه بارها پینوکیو را فریب می‌دهند. یک بار با وسوسه‌ی سیرک، یک بار با وسوسه‌ی شهربازی، یک بار با طمع جنگلی که در آن پول‌ها را می‌کارند و درخت پول سبز می‌شود و پینوکیو در این مسیر بارها هر چه دارد می‌بازد و به صفر می‌رسد.

چه خوش آن قماربازی که بباخت هر چه بودش -------------- بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

نقطه‌ی اوج داستان هنگامی است که پینوکیو با مدد فرشته مهربان از فریب روباه و گربه رهایی می‌یابد و به خانه برمی‌گردد اما ژپتو (ژوپیتر/یهوه) را در خانه نمی‌یابد. به ناچار برای یافتن گمشده‌اش به سفری دیگر رو می‌آورد: سفری دریایی (دریا هم نماد پوزیدون است که سایه‌ی زئوس/ژوپیتر است و هم نماد ناخودآگاهی) و پینوکیو در این سفر «یونس‌وار» به شکم ماهی فرو می‌رود (ماهی نماد دیونیزوس است و در عین حال شکم ماهی نماد ظلماتی است که خضر آب حیات در آن می‌یابد و سیری انفسی پس از سیر آفاقی را نشان می‌دهد) و این بار پینوکیو با پدر به خانه برمی‌گردد و از خلقت خود فراتر می‌رود و «انسان» می‌شود!


«کارلا کلودی» نویسنده‌ی ایتالیایی در داستان پینوکیو تمام مراحل سفر قهرمانی و آرکه‌تایپ‌های یونگی را به کار می‌گیرد تا در پس داستانی به ظاهر کودکانه و جذاب، درس زندگی برونی و درونی را «سینه به سینه» انتقال دهد.


دکتر محمدرضا سرگلزایی
این متن از نظر زبان‌شناسی و ریشه‌شناسی ایرادهای فراوانی دارد. مانند:

- جپتو/ژپتو Geppetto در ایتالیایی شکل کوتاه جوزپه Giuseppe (شکل ایتالیایی «یوسف») است و ربطی به ژوپیتر Jupiter (در اصل لاتین: به معنای «پدر آسمانی») ندارد.

- نام «پینوکیو» Pinocchio به معنای ساخته شده از چوب ناروَن است (در ایتالیایی pino در انگلیسی pine) و به معنای «دُم بریده» نیست.

- ژوپیتر نام خدای رومیان است و ربطی به یَهوه‌ی عبرانی ندارد

- کارلو کولّودی (Carlo Collodi)، نویسنده‌ی پینوکیو، که به اشتباه نامش را کارلا (شکل مادینه یا مونث کارلو) نوشته در سده‌ی نوزدهم می‌زیسته و داستان پینوکیو در سال 1883 م. نوشته است. اما کارل گوستاو یونگ () سرنمونه‌ها (archetype) را در سده‌ی بیستم و در سال 1920 م. معرفی کرد. یعنی نزدیک 40 سال پس از چاپ پینوکیو.

- ربط داستان خضر و آب حیات به پینوکیو و پوسیدون یونانی هم جای پرسش دارد.

به نظر می‌رسد که نویسنده‌ی این متن خواسته چیزهایی را که در جاهای مختلف خوانده به هم ربط بدهد و با آوردن نام‌های گوناگون میزان مطالعه‌ی خود را نشان بدهد!

البته من شکی ندارم که پینوکیو داستانی آموزشی و اخلاقی برای کودکان است و نویسنده خواسته به کودکان انضباط بیاموزد و بگوید تفریح و بازی مفرط انسان را خر می‌کند، چیزی که امروز در غرب و دنیای سرگرمی پرست می‌بینیم که در جستار دیگری بدان خواهم پرداخت.

Friday, August 07, 2015

بازی گنجفه و ورق‌بازی غربی

آدینه ١۶/امرداد/١٣٩۴ - ٧/آگوست/٢٠١۵

پیشتر جستاری درباره‌ی بازی گنجفه نوشتم. گنجفه در هند و ایران بازی می‌شده است. گنجفه با ٩۶ برگ/ورق بازی می‌شده که در ٨ دسته‌ی ١٢ تایی بخش شده بودند به نام‌های:
۱- زر سرخ
۲- زر سفید
۳- برات
۴- قماش
۵- چنگ
۶- شمشیر
۷- تاج
۸- غلام

و هر یک از این دسته‌ها دارای برگه‌هایی از ١ تا ١٠ و سپس یک شاه و یک وزیر بوده‌اند.

گنجفه در دوران مملوکان (ممالیک) در مصر رواج یافت و از آنجا به جنوب اروپا و به ویژه اسپانیا راه یافت. و از آنجا به فرانسه و دیگر جاهای اروپا راه یافت و به شکل ورق‌های امروزی درآمد.

نکته‌ی جالب آن که هنوز در اسپانیا و کشورهای امریکای لاتین با ورق‌هایی بازی می‌کنند که بسیار به گنجفه شباهت دارد به ویژه که تعداد برگ‌های هر خال ١٢ تا است. در زبان اسپانیایی به ورق‌های بازی «نایبی» (Naipes) می‌گویند زیرا در ورق‌های رایج در مصر یکی از برگ‌ها «نایب» نام داشت.


برگه‌های بازی اسپانیایی

نام چهار خال یا دسته در ورق‌های اسپانیایی چنین است:
- زر سرخ (oros)
- جام (copas)
- شمشیر (espadas)
- گرز (bastos)

باور بر آن است که این چهار دسته نماینده‌ی چهار طبقه‌ی اجتماعی اروپای دوران تاریک است. یعنی
زر سرخ = بازرگانان
جام = کلیسا
شمشیر = ارتشیان
گرز = روستاییان

این چهار خال در ورق‌های فرانسه‌ای به صورت زیر درآمدند و یک شهبانو یا «بی‌بی» هم بدان افزوده شد:

- زر سرخ به الماس (در انگلیسی: diamond در پارسی: خشت)
- جام به دل (در انگلیسی: heart در پارسی: دل)
- شمشیر به سرنیزه (در انگلیسی: spade در فرانسه‌ای: pique در پارسی: پیک)
- گرز به گرز (در انگلیسی: club در پارسی: گشنیز)


Tuesday, August 04, 2015

درباره‌ی کتاب «بیشعوری»

سه‌شنبه ١٣/امرداد/١٣٩۴ - ۴/آگوست/٢٠١۵

بازار کتاب‌های «خودیاری» (self-help) در دهه ی ۱۹۹۰ م. / ١٣٧٠ خ. در امریکا خیلی گرم شد. در همان زمان روان‌شناسان و جامعه‌شناسان زیادی به این گونه کتاب‌ها اعتراض کردند و نظرشان این بود که چنین کتاب‌هایی معمولاً برای فروش بیشتر و بازارگرمی نوشته می‌شوند و سعی در ساده‌سازی مسئله‌های گاه پیچیده‌ی روانی و اجتماعی می‌کنند.

در همان زمان ترجمه‌ی این کتاب‌ها به زبان پارسی هم آغاز شد. به نظر من با توجه به شرایط اجتماعی و فرهنگی هر جامعه، مشکل‌ها و راه‌حل‌های هر شهر و کشوری با هم فرق دارد و آنچه در امریکا پذیرفتنی است یا محدودیت است لزوما در کانادا یا مکزیک پذیرفتنی یا محدودیت نیست. حتا جامعه‌ی کشورهای اروپای غربی هم با امریکا تفاوت دارند چه برسد به جامعه‌ی ایران که از نظرهای فراوانی با جامعه‌ی امریکا تفاوت دارد.

از این رو در ترجمه‌ی این گونه کتاب‌ها باید نخست ارزیابی کرد و دید که آن کتاب تا چه اندازه سودمند است و با شرایط اجتماعی کشور مقصد (خواه ایران، خواه ایتالیا) هماهنگ است یا نه. شکی نیست که برخی رفتارهای انسان‌ها در همه جا یکسان است اما لزوما راه حل‌های ارائه شده در این گونه کتاب‌ها در همه جا کاربردی نیستند.

یکی از این گونه کتاب‌ها که به تازگی در ایران خیلی طرفدار پیدا کرده است کتابی است که آقای محمود فرجامی آن را با نام «بیشعوری» ترجمه کرده است. در اینجا به چند نکته درباره‌ی این کتاب اشاره می‌کنم:



نام کتاب: بیشعوری (Assholism)
نام نویسنده: خاویر کرمنت
نام مترجم: محمود فرجامی
سال ترجمه: ١٣٨٩ خ.
سال نشر: ١٣٩٠ خ. اینترنتی

- به نظر من، «بیشعوری» ترجمه‌ی دقیقی نیست. و شاید بتوان گفت غلط است. معنای asshole در انگلیسی گفتاری یعنی «آدم عوضی» و «اُزگل» نه «بی‌شعور». برای همین مجبور به توضیح می‌شوند که بگویند که منظور از بی‌شعور چیست!! البته در خود کتاب نوشته شده که نام کتاب انگلیسی Asshole No More است.



- نام اصلی: دیگر عوضی نباش! راهنمای خودیاری اصلی برای درمان عوضی‌ها و قربانیان آنان
(Asshole No More; The Original Self-Help Guide for Recovering Assholes and Their Victims Paperback)
- نویسنده: خاویر کرمنت (Xavier Crement)
- سال نشر: سپتامبر ١٩٩٠ / ١٣۶٩

- همان گونه که در آغاز گفتم، به نظر من این گونه کتاب‌ها بیشتر مناسب حال و هوای جامعه‌ی امریکا اند. (البته شاید برخی بگویند با «جهانی‌شدگی» که در واقع «امریکایی‌سازی» جهان است مشکل‌ها و رفتارهای امریکایی هم در جهان گسترش یافته است!)

مترجم در یادداشتی درباره‌ی کتاب چنین نوشته است:

حتی در سطح جامعه هم با وجود ده‌ها میلیون‌ها دیپلمه و لیسانسه و دارندگان مدارک بالاتر به نظر نمی‌رسد مشکل بی‌سوادی و نادانی علت اصلی وضع ما باشد.
مشکل بیشعوری است. خرمرد رندی و زرنگی بیش از حد. تجاوز آگاهانه به حقوق دیگران. به کار گرفتن دانش و هوش برای شکستن قواعد انسانی به نفع خود. شهوت قدرت. بازیچه کردن علم و هنر و فرهنگ و دین و سیاست به نفع منافع حقیر شخصی.

کتاب بیشعوری در این‌باره است. کتابی طنزآمیز از نویسنده‌ای خارجی که به گمانم برای خواننده‌ی فارسی‌زبانی که در آغاز دهه‌ی ۹۰[١٣]ایستاده، بیشتر تکان‌دهنده است تا خنده‌دار. مصداقی از جُک معروف «برای شما جُکه برای ما خاطره‌اس.» ردیف کردن نمونه‌های فاجعه‌بار بیشعوری برای کسی که حتی اخبار آنجا را دنبال کرده باشد در حکم زیره به کرمان بردن است. چه رسد به تجربه ی زندگی.

خاویر کرمنت (که علی‌الظاهر واقعا هم پزشک است) در این کتاب طنزآمیز مدعی می‌شود که بیشعوری (Assholism) یک بیماری و اعتیاد است و نه نوعی بداخلاقی یا سوءرفتار. بعد در قالب یک پزشک که شناخت و درمان بیشعورها را کار خود قرار داده با نظیره‌نویسی کتاب‌های عامه‌پسند روان‌شناسی به معرفی بیشعوری از زوایای مختلف می‌پردازد.

- کتاب انگلیسی در اصل طنز است و کتاب‌های «خودیاری» در بازار امریکا را مسخره کرده است. اما مترجم آن را مناسب شرایط جامعه‌ی امروز ایران دانسته است.

- حتا نام نویسنده هم جعلی و طنزآمیز است. اگر «خاویر کرمنت» را کوتاه بنویسند می‌شود X. Crement که در واقع منظور excrement است به معنای «مدفوع». خودش را هم معقدشناس (proctologist) معرفی کرده است. که باز هم اشاره به معنای اصلی a**hole است. اما مترجم محترم متوجه این نکته ها نشده است و باورش شده که نویسنده پزشک است!! البته نوشته «به نظر می رسد که نویسنده پزشک باشد»

- برخی در ایران ادعا می‌کنند که این کتاب بسیار پرفروش است و در امریکا غوغا کرده است و .... حال آن که اگر به سایت آمازون استناد کنیم، اصل انگلیسی آن، کتاب معروفی نیست و تنها یازده نفر درباره‌اش نظر داده‌اند.

- برخی پانوشت‌های مترجم اشاره به وضع ایران دارند و گاه چیزهای غیرواقعی درباره‌ی امریکا و کانادا نوشته است. مثلا مترجم نوشته در امریکا و کانادا در شرکت‌ها هر کس موظف است یک یا دو روز در ماه سر صبح بیاید و برای دیگران قهوه آماده کند. در بیشتر شرکت‌های خصوصی ماشین قهوه‌ساز هست و هر کسی بخواهد برای خودش قهوه درست می‌کند و هیچ کس مسئول قهوه درست کردن برای دیگران نیست. یا این که مردم معمولا از بیرون برای خودشان قهوه می‌خرند و سر کار می‌آورند. یک علت هم آن است که قهوه‌های ماشینی کیفیت خوبی ندارند. شاید کسانی که مترجم با آنها گفت‌وگو کرده است در چنین جاهایی کار کرده باشند اما تا آنجا که من می‌دانم چنین نیست.

- مترجم درباره‌ی هیات مدیریت مدرسه‌ها (در انگلیسی: school board که وی به خط پارسی اسکول برد نوشته) می‌گوید که نیمی از مالیات خانه‌ها به این هیات‌ها داده می‌شود. که این هم نادرست است. مالیات مدرسه درصد کمتری است و در امریکا و کانادا در هر شهر یا استان یا منطقه‌ای درصد مالیات مدرسه فرق دارد.

Friday, July 24, 2015

درباره‌ی گاهشماری طبری/گیلکی/مازندرانی

آدینه ٢/امرداد/١٣٩۴ - ٢۴/جولای/٢٠١۵

چند روزی از دوستانی نامه‌ها و پیغام‌هایی درباره‌ی گاهشماری یا سالشماری طبری/گیلکی/مازندرانی به دستم می‌رسد. در بزرگداشت رسم‌ها و زبان‌ها و گویش‌های محلی و استانی شکی نیست و من خود به این گونه‌گونی بسیار علاقه‌مند ام و می‌کوشم از همه‌ی دوستان و آشنایان درباره‌ی زبان یا گویش محلی‌شان بپرسم و بیاموزم و دوستانم را به ثبت و بزرگداشت و افتخار به این میراث‌ها تشویق می‌کنم. اما باید توجه داشت که همه‌ی اینها را در قالب «ایرانی بودن» خویش بزرگ داریم و نکوشیم خدای نکرده این گونه‌گونگی را مایه‌ی جداسری و بیگانه‌پنداری و یا برترپنداری بسازیم.

دوستی متن زیر را برایم فرستاد:

ماه‌ها و روزهای سالشماری گیلکی

سال گیلکی، دوازده ماه ۳۰ روزه دارد به علاوه ۵ روز اضافه به نام پنجیک (panjik) که به پایان ماه هشتم اضافه می‌گردند که روی هم رفته سیصد و شصت و پنج روز است. و هر چهار سال یک‌بار، یک روز به عنوان کبیسه به نام ویشَک بر پنج روز پنجیک اضافه می‌گردد.

(در مقایسه روزهای هجری شمسی با گیلکی، فرض بر سال‌های ۳۶۵ روزه است. در سال‌های با یک روز کبیسه، از آن‌جایی که یک روز به اسفند ماه هجری شمسی اضافه می‌شود و یک روز به پنج‌روز پنجیک در پایان ماه هشتم گیلکی، مقایسه اندکی تفاوت خواهد کرد)

اول: نوروز ما noruz mä
از ۱۷ مرداد شمسی هجری آغاز می‌شود و تا ۱۵ شهریور ادامه دارد. این ماه و روز اول آن، آغاز سال گیلکی است و در بزرگ‌داشت آن شعله نوروزی (نوروزِ بل noruzə bal) می‌افروختند و جشن آغاز سال می‌گرفتند.

دوم: کورچ ما kurc mä
از ۱۶ شهریور تا ۱۴ مهر ماه هجری شمسی می‌باشد. در این ماه، کوه‌نشینان کم‌کم از کوه‌ساران سربلند به سوی جلگه‌ها سرازیر می‌شوند.

سوم: اریه ما arye mä
از ۱۵ مهرماه تا ۱۴ آبان هجری شمسی.

چهارم: تیر ما tir mä
از ۱۵ آبان تا ۱۴ آذر طول می‌کشد.
صاحب فرهنگ اسدی، یکی از معانی تیر را فصل خزان نوشته است.
شاید استعمال «تیر» و «تیرماه» در معنی فصل خزان، یادگار باقی‌مانده نوعی از گاه‌شماری قدیمی‌تر (پیش از مبداء سال‌های باستانی ایرانی) باشد که تحویل سال را از اول تابستان می‌گرفتند.
در روز سیزدهم از ماه تیر ِ ما، جشن تیرما سینزه (سیزدهم تیرماه) برگزار می‌شود.
در این جشن، اعضای خانواده نیت می‌کنند و گوشوار، انگشتر، دکمه یا هرچیزی که می‌شناسند را در ظرف آبی که از پیش آماده شده می‌اندازند و دختر نابالغی در کوزه دست می‌کند و اشیاء را به طور تصادفی، یکی‌یکی بیرون آورده و به بقیه نشان می‌دهد و رباعی‌خوان، یک دوبیتی گیلکی (گِلِکی) می‌خواند و بقیه گوش می‌دهند و صاحب آن چیز از محتوای دوبیتی درمی‌یابد که نیتش برآورده می‌شود یا نه.

پنجم: موردال ما murdäl mä
۱۵ آذر تا ۱۴ دی ماه هجری شمسی. کوه‌نشینان، لاشه گوسفند و گاو را مردال گویند. در موردال‌ما، اواخر پاییز به سبب بارنده‌گی، نوعی گیاه به نام tijə در کوهستان‌ها می‌روید که گوسفند با خوردن آن دچار مرگ و میر می‌شوند.

ششم: شریر ما šarir mä
۱۵ دی تا ۱۴ بهمن هجری شمسی.

هفتم: امیر ما amir mä
۱۵ بهمن تا ۱۴ اسفند. به معنی نمیرماه، یا جاودان یا مهرماه گیلکی است. شانزدهم این ماه، امیر ِ مای هشت و هشت، یعنی ۱۶ مهرماه است که همان مهرگان معروف می‌باشد.

هشتم: آوَل ما äval mä
از ۱۵ اسفند تا ۱۵ فروردین هجری شمسی (چون اسفندماه در سال‌شماری هجری شمسی ۲۹ روزه است) طول می‌کشد. این ماه مقارن با اسفند و فروردین هجری شمسی است و در آن آیین کول‌کول چارشمبه (چهارشنبه‌سوری) اجرا می‌شود.
در پایان همین ماه، ۵ روز اضافه بر ۳۶۰ روز با نام پنجیک (panjik) جا می‌گیرد. هر چهار سال، یک روز به نام ویشَک نیز به این پنج روز اضافه می‌گردد. اگر سال ۳۶۵ روزه باشد، روزهای پنجیک به ترتیب: شانزدهم، هفدهم، هجدهم، نوزدهم و بیستم فروردین هجری شمسی خواهد بود و اگر سال ۳۶۶ روزه باشد، پانزدهم فروردین ویشک نام می‌گیرد و روزهای شانزدهم تا بیستم، باز هم پنجیک خواهند بود. در قدیم، در روزهای پنجیک، جشن می‌گرفتند و شخم زدن زمین و خیس نمودن شلتوک و بذر افشاندن را درست نمی‌پنداشتند.

نهم: سیا ما seyä mä
از ۲۱ فروردین تا ۱۹ اردیبهشت هجری شمسی.

دهم: دیا ما deyä mä
از ۲۰ اردیبهشت تا ۱۸ خرداد ماه هجری شمسی.

یازدهم: ورفًنه ما varfəna mä
از ۱۹ خرداد تا ۱۷ تیر ماه هجری شمسی. ماهی که برف نمی‌آید، اوج گرما.

دوازدهم: اسفندار ما esfandär mä
۱۸ تیر تا ۱۶ مرداد ماه هجری شمسی.
این هم چند توضیح من درباره‌ی این متن:

- این سالشماری همان سالشماری یزدگردی است که در دوران پیش از اسلام به خاطر نگرفتن کبیسه‌ها، آغاز سال نو به تابستان افتاد. کاری که عمر خیام و دیگر اخترشناسان ایرانی در زمان جلال‌الدین ملکشاه سلجوقی کرد در واقع بازدیسی (اصلاح) سالشماری یزدگردی بود تا نوروز به آغاز فروردین و بهار بیفتد. این گاهشمار را به یاد جلال‌الدین ملکشاه، تقویم جلالی می‌گویند.

می‌توانید به نوشتارهای سیدحسن تقی‌زاده یا آقای رضا عبداللهی نگاه کنید:

- تقی‌زاده، سیدحسن، ۱۹۳۸ میلادی، گاهشمارهای کهن ایرانی
مقاله‌ی شادروان تقی‌زاده به زبان انگلیسی در این نشانی در دسترس است:

http://www.avesta.org/taqizad.htm

- عبد‌اللهی، رضا، ۱۳۷۵، تاریخ تاریخ در ایران، تهران، امیر کبیر

هم چنین می‌توانید به این مقاله از دکتر محمد حیدری ملایری نگاه کنید

http://aramis.obspm.fr/~heydari/divers/ir-cal-per.html

در دوران ساسانی مانند دوران هخامنشیان، سالشمار ایرانی دارای 12 ماه 30 روزه بود و در پایان سال پنج روز می‌ماند که به نام وَهیزَک یا بَهیزَک یا پنجه (همان پنجیک گیلکی) جشن گرفته می‌شد و در سال‌های کبیسه، این وهیزک شش روز بود.

بهتر است به جای «در مقایسه‌ی روزهای هجری شمسی با گیلکی» گفت «در مقایسه‌ی سالشمار رسمی خورشیدی ایران با سالشمار گیلکی»

- با توجه به جابجایی سر سال (از آغاز بهار به میانه‌ی تابستان)، در سالشمار یزدگردی، تیرماه هم به مهرماه افتاد

- نام ماه‌های سالشمار گیلکی/طبری به نام ماه‌های سالشمار رسمی کنونی نزدیک اند و در بیشتر موردها گویش محلی این نام‌ها اند. مانند
آوال = آبان.
موردال = اَمرداد.
شریر = شهریور
امیر = مهر
اسفندار = اسفند
دیا = دی

نام این ماه‌ها در زبان اوستایی و پهلوی در مقاله‌ی دکتر حیدری ملایری آمده است.

Tuesday, May 26, 2015

درباره‌ی قلیان و نام‌های آن

سه‌شنبه ۵/خرداد/١٣٩۴ – ٢۶/می/٢٠١۵

آنچه امروزه به صورت «قلیان» با قاف نوشته می‌شود در اصل «غَلَیان» است که به معنای «جوشیدن و غلغل کردن» است و به خاطر صدای آن چنین نامیده شده است.



غلیان بخش‌های مختلفی دارد که عبارت اند از:

- سر غلیان یا حقه: بخش بالایی آن که آتش و ذغال و تنباکو بر روی آن گذاشته می‌شود. سر غلیان را مانند سر چپق از گل مخصوص در کوره‌پزی‌های قم آماده می‌کردند. بهترین تنباکوی ایران را از کشتزارهای نزدیک شیراز می‌آوردند

- میانه: قسمتی از قلیان که میان مخزن آب و جایگاه تنباکو و آتش قرار دارد و آن چوبی است میان تهی که بر آن برای تزیین به عمل خراطی برجستگی‌ها و فرورفتگی‌های مدور باشد. بهترین میانه‌های غلیان در نطنز از چوب گلابی و گردو ساخته می‌شد.

- میلاب: در بن میانه نایی است به نام میلاب (میل آب) که درون آن آب جای گیرد و آن ظرف از سفال یا از بلور و یا شیشه و یا چینی است.

- شیشه یا کوزه: ظرفی پرآب که میانه‌ی قلیان را بر آن استوار کنند

- نی/نای غلیان: بهترین نی پیچ که گاه طول آن تا چهار متر می‌رسید از دست کار استادان اصفهانی بود. بیشتر کسان باسلیقه یک سر نی پیچ فلزی همراه داشتند و به نی غلیان یا نی پیچ می‌زدند تا دهانشان به نی غلیان دیگران آلوده نشود. بادگیر آن از مس و نقره و حلبی و گاهی از طلای جواهرنشان تهیه می‌شد.

متن زیر نوشته‌ی شادروان احمد کسروی در «تاریخچه‌ی چپق و غلیان» است که آن را از فرهنگ دهخدا در درآیه‌ی «غلیان» می‌آورم:

احتمال قوی می‌رود که غلیان را ایرانیان پدید آورده باشند و نخست غلیان در ایران ساخته شده باشد، زیرا بی گفت‌وگو است که اروپاییان آن را نمی‌داشته‌اند و نمی‌شناخته‌اند و از این رو است که تاورنیه و دیگران ناچار بوده‌اند برای شناسانیدن، در سفرنامه‌های خود یکایک تکه‌های آن را با چگونگی پر کردن و کشیدن آن بستایند.

شصت و هفتاد سال پس از آن زمان، در پادشاهی شاه سلطان حسین، محمدرضا بیگ نامی به فرستادگی از سوی آن پادشاه به دربار لویی چهاردهم پادشاه فرانسه رفته، و هنوز تا آن هنگام اروپاییان غلیان را نشناخته بوده‌اند و از غلیان‌کشی محمدرضا بیگ در شگفت می‌شده‌اند و به تماشا می‌ایستاده‌اند.

همچنین بی گفت‌وگو است که عثمانیان آن را نساخته‌اند، زیرا تاورنیه (1605 - 1689 م.) در سفرهای خود از خاک عثمانی گذشته و به ایران آمده، غلیان را در گفت‌وگو از ایران و ایرانیان یاد می‌کند و هیچگاه نمی‌گوید آن را در عثمانی نیز دیده بوده است.

از اینها پیدا است که این افزار شگفت دودکشی میوه‌ی هوش و اندیشه‌ی ایرانیان بوده است که باید گفت هنری نشان داده‌اند و همچون عثمانیان و انگلیسیان در تاریخچه‌ی دودکشی جایی برای خود بازکرده‌اند و آنچه این را استوارتر می‌کند این است که نام‌های تکه‌های آن از سر غلیان و میانه و میلاب و نی و شیشه از زبان فارسی گرفته شده است ولی جای گفت‌وگو است که خود غلیان چه واژه‌ای است و از چه زبانی گرفته شده؟ آیا از «غلی » عربی به معنی جوشیدن است؟ اگر چنین است باز جای بحث است که چرا از خود فارسی نامی برای آن برگزیده نشده است ؟ (امروز غالباً با قاف می‌نویسند).

باری غلیان از آغازهای دودکشی در ایران شناخته می‌بوده و به کار می‌رفته است زیرا تاورنیه که در زمان‌های شاه صفی و پسرش شاه عباس دوم و نواده‌اش شاه سلیمان به ایران سفرها کرده، بارها از این افزار دودکشی یاد کرده است و از سخنان او چنین برمی‌آید که غلیان در میانه‌ی زمان شاه صفی و پسرش شاه عباس ساخته شده، و از این رو به گفته‌ی او شاه صفی چپق، ولی شاه عباس غلیان می‌کشیده است.

به هر حال از پیدایش غلیان نتیجه‌ای هم پیدا شده است و آن این که برای غلیان گونه‌ی دیگری از توتون برگزیده‌اند و آن را از روی همان نام اروپایی گیاه تنباکو نامیده‌اند.

با پیدایش غلیان دودکشان در ایران به دو دسته گردیده‌اند: غلیان‌کشان و چپق‌کشان. درباریان بیشتر غلیان را پذیرفته‌اند و ملایان بیشترشان چپق را برگزیده‌اند.

اعیانها در خانه‌ی خود آبدارخانه داشتند تا هرگاه غلیان خواستند داده شود. در میهمانی‌ها نیز بایستی نوکر غلیان به دست گیرد و همراه آقا برود. برای سفر نیز اندیشه به کار برده، قبل و منقل پدید آوردند که در میان راه پیاپی به روی اسب نیز غلیان کشند و نی‌های دراز مارپیچی برای همین بوده است.
گویا نام پارسی غلیان در اصل «نارگیلی» بوده است زیرا در آغاز کوزه‌ی آن را از نارگیل می‌ساخته‌اند. از همین رو در زبان عربی بدان «نارجیله» و در زبان فرانسه‌ای به آن نارگیله می‌گویند.

در زبان انگلیسی، امروزه چند نام برای غلیان به کار می‌رود:

- hooka که همان حقه است و از راه زبان اردو/هندی به زبان انگلیسی وارد شده است.این واژه بیشتر در انگلستان و بریتانیا به کار می‌رود.

- shisha که همان شیشه است و از راه زبان ترکی وارد زبان انگلیسی شده است. در کشورهای عربی مانند مصر به غلیان شیشه می‌گویند. این واژه بیشتر در امریکای شمالی به کار می‌رود.

بر پایه‌ی درآیه‌ی مربوط به غلیان در ویکی‌پدیا این ابزار در کشورهای دیگر چنین خوانده می‌شود:

- در کشورهای فلسطین، لبنان، سوریه، اردن: نارجیله
- در ترکیه و جمهوری آذربایجان و ازبکستان: آرگیله یا آرگیلی
- در آلبانیا (آلبانی): لوله یا لولاوا (lula یا lulava)
- در کرواسی، صربستان، بوسنی و هرزگوین، مقدونیه و بلغارستان: ناگیلی (na[r]gile (на[р]гиле)
- در اسپانیا: نارگیله Narguile
- در کشورهای شمال افریقا از جمله مصر و سودان و مغرب (مراکش) و الجزایر و تونس: شیشه
- در کشورهای عربی جنوب خلیج فارس یعنی کویت، بحرین، قطر، عمان، امارات عربی، یمن و عربستان سعودی: شیشه

البته گفته می‌شود که پزشکی هندی به نام «عرفان شیخ» در دربار اکبرشاه گورگانی () غلیان را اختراع کرده است ولی اهلی شیرازی (درگذشته 1535 م.) در شعرهای خود به غلیان اشاره کرده است. اما گویا در واقع، پزشکی ایرانی به نام حکیم ابوالفتح گیلانی به هندوستان مهاجرت کرد و پس از آن که مصرف تنباکو در هندوستان باعث پدید آمدن مشکل‌های تنفسی و تندرستی شد، وی برای کاستن از زیان‌های دود تنباکو این دستگاه را برای پالایش و تصفیه‌ی دود تنباکو اختراع کرده است.

Wednesday, April 29, 2015

واژه‌شناسی: برابر پارسی «عطسه» چیست؟

چهارشنبه ٩/اردیبهشت/١٣٩۴ - ٢٩/اپریل/٢٠١۵

امروزه در زبان پارسی به هوایی که از راه بینی با شدت و بی‌اختیار بیرون می‌آید «عطسه» می‌گوییم که واژه‌ای عربی‌تبار است. در زبان عربی بدان «عطاس» می‌گویند.

اما نام پارسی آن چیست؟ در فرهنگ دهخدا چنین است:

عطسه [ ع َ س َ / س ِ ] (اِ) عطسة. از ع، معروف است که به هندی چهینک نامند. (منتهی الارب).
شنواسه و با لفظ دادن و زدن و پیچیدن و ریختن مستعمل است (آنندراج).
اشنوسه. سنوسه. شنوشه.

عطاس [ ع ُ ] (ع اِ) عطسه (منتهی الارب) (دهار) (از غیاث اللغات ). صبر. اشنوشه. شنوشه. خفه.
با یاری از ترجمه‌ی گوگل، واژه‌ی هندی یاد شده छींक / Chīṅka است.

به گمان من، «عطسه» در پارسی همان «شنوشه» یا «اشنوشه» است که «سنوسه» و «اشنوسه» شکل‌های بدخوانده یا شاید محلی آن باشند.

در درآیه‌ی «شنوشه» نیز چنین می‌خوانیم:
شنوشه [ش َ / ش ِ نو ش َ / ش ِ ] (اِ) شنوسه. سنوسه. اشنوسه. (حاشیه‌ی برهان چ معین).

هوایی باشد که از راه دماغ به جلدی و تندی تمام بی‌اختیار برآید و آن را به عربی عطسه گویند (برهان). عطسه. (فرهنگ جهانگیری) (صحاح الفرس) (انجمن آرا).

در یکی از قُرای کرمان شنوسه به معنی عطسه به کار رود. (یادداشت مؤلف)
اما مولف در توضیحی، به این نتیجه رسیده است که معنای اصلی شنوشه «صبر» بوده است که طبق باور خرافی درباره‌ی این که عطسه نشانه‌ای است که باید در کارها صبر کرد و دست نگه داشت، جای «عطسه» را گرفته است:
مؤلف در یادداشت دیگر برای کلمه، معنی «تحمل و بردباری و شکیب و صبر و مهلت و انتظار» قایل شده و نوشته‌اند:

یکی از معانی صبر در تداول عوام، عطسه است، چنان که گویی «صبر آمد» یعنی «عطسه کردند» و صبر را وقتی به جای عطسه استعمال کنند که مرادشان تأثیر خرافی عطسه باشد، یعنی اخبار غیبی به منع کاری که اقدام آن در نظر است.

با تمهید این مقدمه به نظر می‌آید که در قدیم‌ترین زمانی، مؤلف لغتی معنی کلمه‌ی «شنوشه» را «صبر» نوشته بوده است و مؤلف دومی «صبر» را به معنی «عطسه» گمان برده و برای آن که طرزی نو آورده باشد کلمه‌ی «صبر» را به «عطسه» بدل کرده یا کاتبی چنان که رسم است در کتابی این تغییر را روا داشته و از زمان قدیم‌ترین نسخه‌ی فرهنگ اسدی که اینک در دست من است این معنی دست به دست تا صاحب برهان قاطع رسیده است.

برای شنوشه در کتب و فرهنگها دو مثال بیشتر من نیافته‌ام و هر دو مثال حاکی است که شنوشه به معنی شکیبایی است نه به معنی عطسه:

رفیقا چند گویی کو نشاطت / بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد / چنان چون دردمندان را شنوشه (رودکی)

چنان که می‌دانیم اگر در بعض انواع صرع، عطسه علامت افاقه‌ی موقت باشد، در امراض دیگر فایده‌ای بر عطسه نیست، بلکه بیشتر نشانه‌ی زکام است که آن را «أم الامراض» خوانند.

شاهد دیگر شعر منوچهری است:

چون بنشیند ز می معنبر جوشه / گوید کاکنون نماند جای شنوشه
درفکند سرخ مل به رطل دوگوشه / روشن گردد جهان ز گوشه به گوشه
گوید کاین می مرا نگردد نوشه / تا نخورم یاد شهریار عدومال

در اینجا دیگر صریح است که شنوشه به معنی صبر و شکیبایی است نه عطسه.
اما گویا در این درآیه فراموش شده که در درآیه‌ی «اشنوسه» این شاهد مثال از ابوسعید ابوالخیر آمده است:
دماغ خشک او اشنوسه‌ی تر / چو آرد گوش گردون را کند کر.

ابوالخیر (از رشیدی و فرهنگ نظام ، و ابوالخطیر از سروری و شعوری ).

به نظر من، باور به یکی بودن «صبر» و «عطسه» یا «شکیبایی» و «شنوشه» از پیش هم در پارسی بوده است و به همین خاطر در شعر رودکی و منوچهری «شنوشه» (عطسه) برای «شکیبایی» («صبر») هم به کار رفته است. وگرنه اگر در زبان پارسی، این دو به هم پیوند نداشتند، آنچه در متن بالا «طرزی نو» خوانده شده، پیش نمی‌آمد.

همان گونه که در بالا دیدیم در برخی روستاهای کرمان «شنوشه» را به معنای «عطسه»ی عربی به کار می‌برند. همچنین در برخی زبان‌ها و گویش‌های ایرانی واژه‌هایی مانند «اشنوشه» به کار می‌رود. برای نمونه در سنگسری، «اشنیش» به همین معنا به کار می‌رود. همچنین این واژه به واژه‌های مربوط در زبان‌های اروپایی نزدیک است. برای نمونه

- در انگلیسی: sneeze، در انگلیسی کهن fneosan

در دیگر زبان‌های خانواده‌ی زبان‌های ژرمنیک چنین است:
- در هلندی: fniezen
- در سوئدی: nysa
- در آلمانی: niesen
- در پوروا-ژرمنیک (Proto-Germanic) به شکل پایه‌ای *fneu-s- بوده که با *pneu- در پوروا-هند-و-اروپایی به معنای «دم» یا «نفس» همخانواده است.

- در لاتین هم sternuere بوده است که در زبان‌های فرزند آن چنین شده است:
- در ایتالیایی: starnutare
- در اسپانیایی: estornudar
- در فرانسه‌ای: éternuer

بر پایه‌ی مترجم گوگل، در زبان ترکی استانبولی آن را «هاپشیرماک» (hapşırmak) می‌گویند که تقلید صدای عطسه است و گاهی در زبان گفتاری پارسی به صورت «هاپیشته» هم می‌گویند!

Saturday, April 18, 2015

کتاب‌شناسی: نامنامه‌ی جغرافیای اساطیری، حماسی و تاریخی ایران بر مبنای شاهنامه‌ی فردوسی

شنبه 29/فروردین/1394 - 18/اپریل/2015

در زمان خواندن شاهنامه، مانند هر متن تاریخی دیگر، به نام شهرها و رودها و جاهایی برمی‌خوریم که گاهی برایمان آشنا نیستند. در چنین زمان‌هایی داشتن کتاب یا دستنامه‌ای که درباره‌ی این نام‌ها به ما آگاهی بیشتری بدهند بسیار سودمند و لازم اند. در این جستار به یکی از این پژوهش‌ها می‌پردازم.





نامنامه‌ی جغرافیای اساطیری، حماسی و تاریخی ایران بر مبنای شاهنامه‌ی فردوسی
ویژه‌نامه‌ی بهارستان ایران
پژوهشِ سعید عریان
تهران- زمستان ١٣٩٣
شمار صفحه: ١٨۵

این دستنامه حاصل پژوهش چندین ساله‌ی نگارنده‌ی آن آقای سعید عریان است که بر پایه‌ی پیشگفتار آن در سال ١٣۶٣ آغاز به کار کرده و در شاهنامه‌ی ویراست مسکو پژوهیده است. سپس در سال ١٣٨١ در پی طرح پژوهشی کار را بازبینی کرده و در سال ١٣٩٣ آن را چاپ کرده است. از صفحه‌ی ١٠ تا ٨۴ نامنامه است و از صفحه‌ی ٨۵ تا ١٣٠ نمایه است.

در پیشگفتار چنین می‌خوانیم:

این پژوهش که حدوداً بیش از ١۶٠٠ مدخل اصلی و فرعی را در بر می‌گیرد، مقدمه‌ای است که جهت تدوین دایرةالمعارف جغرافیای اسطوره‌ای، حماسی و تاریخی ایران تدارک دیده شده و قطعا انجام کارهای مربوط به این دایر ةالمعارف زمانی آغاز خواهد شد که در این نامنامه به قطعیتی نسبی رسیده باشیم. از این روی، در این فرهنگ، محور اصلی تکیه بر منابع اسطوره‌ای، حماسی و تاریخی است و کمتر به توضیح پرداخته شده است. در واقع این کار در حد کمال باید در دایرةالمعارف مذکور تحقق پذیرد.
در نیاز و بایستگی چنین نام‌نامه‌ای شکی نیست و از پژوهشگر گرامی سپاسگزار ام. اما به نظرم چند نکته می‌رسد که برای یادآوری و بهترسازی آن در آینده، می‌نویسم:

- شاید بهتر می‌بود اگر نام‌ها را به دو دسته‌ی استوره‌ای و تاریخی تقسیم می‌کردند یا دست کم با نشانه‌ای در نامنامه آنها را جدا می‌کردند. برای نمونه «تیسفون» با «گنگ دژ» در دو دسته‌ی جداگانه قرار می‌گیرند.

- گرچه در عنوان کتاب «بر مبنای شاهنامه» آمده است، اما وجود درآیه‌هایی مانند «باب الابواب»، «پرسپولیس»، «تاشکند»، «تیگریس» و «رود ولگا» با «شاهنامه» همخوانی ندارد. بهتر بود این گونه نام‌ها در گروه دیگری قرار می‌گرفتند.

- گاهی تناسب نام‌ها رعایت نشده است. برای نمونه درباره‌ی شهر تیسفون، پایتخت مهم ساسانیان، تنها دو خط نوشته شده است که آن هم دقت تاریخی ندارد:
تیسفون: پايتخت زمستانی پادشاهان ساسانی كه در كنار رود دجله قرار داشته و مهم‌ترين شهر عراق به شمار می‌رفت. اعراب پس از فتح عراق، تيسفون را مداين ناميدند. مداين با بابل نيز يكی دانسته شده است منبع: ابن حوقل (ص ٢٩)
حال آن که اگر بخواهیم دقت تاریخی داشته باشیم، تیسفون «دل ایران‌شهر» بود نه «مهم‌ترین شهر عراق». زیرا در زمان ساسانیان نام «عراق» کاربرد نداشت. همچنین به نوشته‌ی ایرانیکا، در همان زمان ساسانیان هم عرب‌زبانان و سریانی‌زبانان ایرانی به تیسفون «مداین» (شهرها) می‌گفتند زیرا از به هم پیوستن چند شهر پدید آمده بود و به اصطلاح امروز «کلان‌شهر» یا «مادرشهر» () شده بود. در فرهنگ دهخدا نیز چنین آمده است
تیسفون به معنی خاص نام شهری عمده از مجموعه‌ی شهرهایی بود که آنها را به زبان سریانی ماحوزه و ملقب به ملکا (یعنی شهرهای پادشاه) و گاهی مذیناتا یا مذینه (شهرها) می‌خواندند. عرب این لفظ را به المدائن تعبیر کرده است. چنین حدس زده می‌شود که مجموع این شهرها را به زبان پهلوی شهرستان می‌خوانده‌اند و ظاهراً کلمات سامی مذکور ترجمه‌ی آن است. در قرن آخر دولت ساسانیان، مداین شامل هفت شهر بود: شهر تیسفون، شهر رومگان، شهر وه اردشیر (سلوکیه)، درزنیدان، ولاش‌اباذ، محله‌ی اسپانیر، محله‌ی ماحوزا (حاشیه‌ی برهان چ معین).
از سوی دیگر برای نام‌هایی مانند «اصفهان» و «کرمان» بیش از دو ستون نوشته شده است.

- شکنان و شگنان را دو جای جداگانه دانسته است در حالی که این دو نام در اصل یکی اند.

- نام مازندران در شاهنامه از نام‌جاهایی است که نیاز به شناخت بهتری دارد به گونه‌ای که شادروان حسن کریمان کتابی در همین زمینه نگاشت و من پیشتر در جستاری در همین وبلاگ آن را معرفی کردم. اما درآیه‌ی مازندران در این کتاب به پژوهش زنده‌یاد حسن کریمان اشاره نکرده است.