سهشنبه ۷/آبان/۱۳۸۷ - ۲۸/اکتبر/۲۰۰۸
در هر زبانی هر واژهای برای خود تاریخ و شخصیت و کاربردی دارد. یکی از دلیلهایی که نباید در جایگزینی وامواژهها افراط و زیادهروی کرد آن است که نمیتوان هر واژهای را به جای دیگری به کار برد.
در سدههای گذشته در زبانهای مختلف، از جمله در ادبیات پارسی، گاه مفهومها با هم اشتباه میشدند یا بدون توجه به جای یکدیگر به کار میرفتند به ویژه در زمینهی دینها. برای نمونه در زبان عربی به تمام زرتشتیان میگفتند مجوس که عربیدهی مگوس یونانی یا همان مغ پارسی است. انگار به همهی مسلمانان بگویند آخوند! یا عطار نیشاپوری دین زرتشتی را با بتپرستی اشتباه میگیرد:
من آن گبرم در این هستی که بتخانه بنا کردم ---- شدم بر بام بتخانه و گبران را صدا کردم
مورد دیگر زُنّار (zonnar) است. زنار رشتهای است که مهرپرستان به کمر میبستند و بعدها مانند بسیاری دیگر از ایدههای مهرپرستی ایرانی وارد مسیحیت شد. و پس از آن وارد فرقههای فراماسون (Freemason/Masonic) شد و در انگلیسی به نام sacred Zennar خوانده میشود. در ادبیات پارسی زنار از نشانههای مسیحیان است و در عرفان معناهای گوناگونی دارد مانند رشتهی محبت، نشانهی کفر و نامسلمانی و .... اما در برخی نوشتهها و شعرها و تفسیر شعرها میبینیم زنار - که نشان مسیحیان بوده - با کُستی یا کشتی - که از پوشاکهای دینی زرتشتیان است - قاطی میشود و زرتشتیان زنار دارند! مانند این بیت خاقانی:
اربعینشان را ز خمسین نصارا دان مدد -------- طیلسانشان را ز زنار مجوسی ده نشان
در تفسیر شعر حافظ مینویسند: زنار یا کستی کمربندی است که زرتشتیان برای متمایز شدن از مسلمانان میبندند! حال آن که زرتشتیان از آغاز کستی بر میان میبستند و کستی ربطی به اسلام و زنار ندارد.
اما شاید مشهورترین و پراشتباهترین این گونه کاربردها داستانی است که سعدی در باب هشتم بوستان از سرگذشت خود تعریف میکند و معلوم نیست تا چه اندازه واقعیت دارد. شاید بیشتر داستانی تخیلی باشد که سعدی برای بیان نظرهایش ساخته است. در این داستان سعدی به معبدی در سومنات هند میرود. سومنات (Somnath) از نامهای «شیوا» (Shiva) خدای بزرگ هندوان است که سعدی به خاطر وزن شعر آن را به صورت سومَنات (Somanat) درآورده است. معبد سومنات از معبدهای بزرگ و ثروتمند شمال هند بود که در سدهی پنجم خ/دوازدهم سلطان محمود غزنوی به بهانهی ترویج اسلام، اما در اصل برای غارت سیم و زر فراوان این معبد، به هند لشکر کشید و پس از کشتار هندوان بتها را شکست و غنیمت فراوانی به چنگ آورد. البته سهم خلیفهی عباسی در بغداد را نیز برایش فرستاد. (ن. ک. به نوشتهی پیشین) این معبد بعدها بازسازی شد و سعدی به معبد تازهی سومنات میرود نه آن که محمود غزنوی ویران کرده بود.
برگردم به داستان سعدی. سعدی میگوید به سومنات رفتم و دیدم که مردم بتی را میپرستند و بر آن بوسه میدهند و برایش هدیه میآورند. به مسئولان معبد گفتم چرا صورت بیجان را میپرستید. آنان ناراحت شدند و به من حمله کردند. بعد من به فریب گفتم پس بگویید چرا این بت را میپرستید تا من هم پرستنده میشوم. گفتند شب اینجا بمان و فردا صبح ببین. فردا صبح همزمان با برآمدن آفتاب دستان بت هم به مناجات به سوی آسمان بلند میشود. سعدی در ظاهر پشیمان میشود و پوزش میخواهد و دست بت را میبوسد. سپس مدتی آنجا میماند تا بدو اطمینان کنند. بعد یک روز که در معبد تنها میشود، میرود درها را میبندد و میگردد و میبیند که بله! شخصی در درون بت نشسته و ریسمانی به دست دارد که وقتی آن را بکشد دستان بت بلند میشود. سعدی که سر از راز بت و مسئولان بتخانه درآورده بود آن شخص را میکشد که مبادا سعدی را لو بدهد! بعد هم از راه یمن به حجاز میگریزد.
در این که سعدی استاد سخن است و سخن چون موم در دست اوست و به ویژه در زیبایی غزلهایش شکی نیست. اما در این داستان، سعدی واژهها و مفهومهای بتپرست (کافر) و برهمن (دین هندو) و مغ و موبد و گبر (دین زرتشتی) و مطران و کشیش (دین مسیحی) و پیر (عرفان اسلامی) را با هم اشتباه میکند و در هم میآمیزد و همه را یکسان و به جای هم به کار میبرد و نیز بتخانه و دیر و بقعه را. (البته شاید بتوان گفت که پیر و بقعه به معنای کلی به کار رفتهاند.) مِهین برهمن هندو میشود پیر تفسیر اوستا و زند! برهمنان معبد هندو گبران پازندخوان هستند. در درون بت هندوان، مطران (اسقف مسیحی) آذرپرست (زرتشتی) برهمن نشسته است. در نظر سعدی مغان زرتشتی بدون وضوی مسلمانی نماز میخوانند. خلاصه همه چیز درهم ریخته است.
بتی دیدم از عاج در سومنات ------------ مرصع چو در جاهلیت منات
مُغی را که با من سر و کار بود ------------ نکوگوی و همحجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای بَرهَمن --------------- عجب دارم از کار این بقعه من
...
مغان را خبر کرد و پیران دیر -------------- ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازندخوان ------------------ چو سگ در من از بهر آن استخوان
مِهین بَرهَمن را ستودم بلند ------------ که ای پیر تفسیر اُستا و زند
مرا نیز با نقش این بت خوش است ------------ که شکلی خوش و قامتی دلکش است
چه معنی است در صورت این صنم ----------------- که اول پرستندگانش منم
بَرَهمَن ز شادی برافروخت روی ------------- پسندید و گفت ای پسندیده گوی
...
شب آن جا ببودم به فرمان پیر --------------- چو بیژن به چاه بلا در اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز ---------------------- مغان گرد من بیوضو در نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب ---------------------- بغلها چو مردار در آفتاب
مغان تَبهرای ناُشسته روی ------------------- به دیر آمدند از در و دشت و کوی
کس از مرد در شهر و از زن نماند --------- در آن بتکده جای درزن نماند
....
چو بتخانه خالی شد از انجمن ------------------ برهمن نگه کرد خندان به من
....
پس پرده مَطرانی آذرپرست ------------------- مجاور، سر ریسمانی به دست
برهمن شد از روی من شرمسار ------------------ که شُنعَت بود بخیه بر روی کار
درزن: سوزن
تمام داستان را میتوانید در این نشانی بخوانید.
اما در دوران نوین (مدرن)، اهمیت خاصی به هر واژه داده میشود و هر واژه برای خود شخصیت و کاربرد شناخته شده و متفاوتی دارد. از نظر معناشناسی (semantics) حتا مترادفها هم صددرصد هممعنا نیستند. بلکه کاربرد (usage) و سایههای معنایی (nuance) متفاوتی دارند و یا حس (sense) و همبافت (context) جداگانهای را میرسانند. ما خودمان در زبان گفتار میگوییم که «بفرما و بشین و بتمرگ» یک معنا دارد اما هر یک جایی دارد ولی به نظر میرسد که در نوشتار چندان بدین موضوع اهمیت نمیدهیم.
0 نظر:
Post a Comment