Monday, December 03, 2007

مهستی گنجوی

دو‌شنبه ١۲/آذر/١٣٨۶ - ۳/دسامبر/٢٠٠٧

«مهستی گنجوی» یکی از بانوشاعران ایرانی در سده‏ی پنجم ه.ق./یازدهم م. است. وی در شهر گنجه به دنیا آمد و چندی در خراسان به سر برد و پس از مدتی دوباره به گنجه برگشته و زن احمد پسر خطیب گنجه شد.

گویا نام اصلی وی منیژه بود و تخلص وی مِهسَتی (Mehsati) به معنای «بزرگ بانو» یا مَهسَتی به معنای «ماه بانو» خوانده می‌شود. این نام امروزه به صورت (Mahasti) گفته می‌شود. سنایی غزنوی در حکایتی در کتاب حدیقه الحقیقه می‌گوید:
داشت زالی به روستای تکاو ------- مَهسَتی نام دختری و سه گاو

متاسفانه به خاطر آزاداندیشی و بی‌پروایی وی در بیان احساسات زنانه‌اش و نیز رسوا کردن فسادها و زشت‌کاری‌های جامعه آگاهی چندانی از زندگی وی نداریم. حتا سال دقیق زادن و مردن وی نیز دانسته نیست. دیوان شعرهایش نیز چندان رایج نیست و چاپ نمی‌شود. وی شاعر زنی است که هزار سال پیش، شعرهای زنانه می‌سروده و از عشق خود به مردان می‌گفته است. بیشتر شعرهای وی در قالب رباعی است.

تا سنبل تو غالیه‌سایی نکند ------------ باد سحری نافه‌گشایی نکند
گر زاهد صدساله ببیند دستت ------------ در گردن من که پارسایی نکند

”در گردن من“ دارای ایهام است. یعنی اگر زاهد ببیند که دستت را در گردن من انداخته‌ای دیگر پارسایی نمی‌کند. یا اگر زاهد دست زیبایت را ببیند به گردن من که دیگر پارسایی نمی‌کند.

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت ------------ دُرها که به نوک مژه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی ---------------- رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

موذن پسری تازه‌تر از لاله‌ی مرو ------------ رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازه‌ی قامت خوشش چون برخاست ------------ در حال به باغ در نماز آمد سرو

صحاف پسر که شهره‌ی آفاق است --------- چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه ----------- هر سینه که از غم دلش اوراق است

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست ------------- چون نعل بر اسب بست از پای نشست
ز این نادره‌تر که دید در عالم پست ------------- بدری به سـُم اسب هلالی بربست؟

نانوا (خباز)
سهمی که مرا دلبر خباز دهد ----------- نه از سر کینه، از سر ناز دهد
در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر ---------- ترسم که به دست آتشم باز دهد

قصاب، چنان که عادت اوست، مرا --------- بفکند و بکشت، کاین چنین خواست مرا
پس لابه‌کنان نهاد سر بر پایم ----------- دم می‌دهدم تا بکند پوست مرا

نمونه‌ای از طنز وی
برای قاضی:
قاضی چو زنش حامله شد زار گریست ------- گفتا ز سر کینه که: این واقعه چیست؟
من پیرم و ..ر من نمی‌خیزد هیچ ----------- این قحبه نه مریم است، این بچه ز کیست؟

آن دلبر ِ قصّاب دکان می‌آراست ---------- استاده بُدند مردمان از چپ و راست
دستی به کپل برزد و خوش خوش می‌گفت ------- احسنت! زهی دنبه‌ی فربه که مراست

قصاب یکی دنبه برآورد ز پوست --------- در دست گرفت و گفت: وه وه چه نکوست!
با خود گفتم که غایت حرصش بین --------- با این همه دنبه، دنبه می‌دارد دوست!

الان دیوان مهستی در دسترسم نیست. بعدها نمونه‌های بیشتری خواهم آورد.

0 نظر: