جمعه ٩/آذر/١٣٨۶ - ٣٠/نوامبر/٢٠٠٧
پس از ناپدید شدن «شمسالدین ملکداد پسر محمد» معروف به «شمس تبریزی»، «مولانا جلالالدین محمد بلخی» شخصی به نام «صلاحالدین یعقوب زرکوب» را به دوستی برگزید که همان طور که از نامش پیداست زرکوب یا زرگر بود. مولانا علاقهی خاصی به صلاحالدین داشت و خاطر او را بسیار مراعات میکرد. مثلا چون صلاحالدین عامی بود سرفه را میگفت سلفه یا قفل را میگفت قلف. مولانا نیز در غزلی چنین میگوید:
مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی ------------- خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی ------------ بیرنج چه میسلفی؟ آواز چه لرزانی؟
به نوشتهی «شمسالدین محمد افلاکی» از شاگردان مولانا در کتاب «مناقب العارفین» - که دربارهی مولانا و خاندان او است - روزی مولانا با مریدان از بازار زرگران میگذشت. گذارش به دکان صلاحالدین زرکوب افتاد که مانند دیگر چکشکاران پتک را با آهنگ مینواخت. مولانا چون آهنگ چکش او را بشنید، به وجد آمد. یاران را بفرمود که در گذرگاه عام دستها را به هم دادند و دایرهای ساختند و مولانا در آن میان (به صورتی که هنوز در میان درویشان مولویه هم معمول است) به رقص سماع و چرخ زدن در آمد. صلاحالدین آن حالت را محافظت کرد و از اتلاف زر نیندیشید و مدام چکش زد. سپس به سبب سالخوردگی کار را به شاگردان واگذاشت و خود بیرون آمد و به شاگردان اشاره کرد که بیوقفه بر زر بکوبند و لحظهای دست از زدن برندارند، و مولانا از نیمروز تا غروب سماع کرد و غزلی زیر را سرود:
پدید آمد یکی گنجی در آن دکان زرکوبی --------- زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!
زهی بازار زرکوبان! زهی اسرار یعقوبان! --------- که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند میدرد ------------ کز این آتش زبون آید صبوریهای ایوبی
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده --------- جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی
مولانا غزلهای فراوانی دربارهی صلاح الدین یعقوب در دیوان شمس سروده است. پس از درگذشت صلاحالدین، مولانا بسیار غمگین شد. این یکی از غزلهای معروف او در سوگ صلاح الدین است:
پوشیده چون جان میروی اندر میان جان من ------------- سرو خرامان منی، ای رونق بستان من!
چون میروی بی من مرو! ای جان جان بی تن مرو --------- و ز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم ------------ چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم ------------ ای دیدن تو دین من، و ای روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا، بیخواب و خور کردی مرا --------- در پیش یعقوب اندر آ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم ---------- ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامهدر از دست تو، وی چشم نرگس مست تو -------- ای شاخهها آبست تو، وی باغ بیپایان من
یک لحظه داغم میکشی، یک دم به باغم میکشی ---------- پیش چراغم میکشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جانها، وی کان پیش از کانها ------------ ای آن بیش از آنها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست ---------- اندیشهام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من ---------- بر بوی شاهنشاه من هر لحظهای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا ---------- بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاحالدین من، رهدان من رهبین من --------- ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
پس از مرگ صلاحالدین، مولانا «حسامالدین چلبی» را به همدمی برگزید. حسامالدین چلبی دختر خود را به زنی به سلطان ولد، پسر بزرگ مولانا، داد و پیوندها محکمتر شد. حسامالدین همان کسی است که مولانا به درخواست وی کتاب پربار «مثنوی معنوی» را سرود (که گاه «مثنوی مولوی» نیز گفته میشود).
ای ضیاءالحق حسامالدین تویی ---------- که گذشت از مه به نورت مثنوی
ای ضیاءالحق حسامالدین بیا ---------- که نروید بی تو از شوره گیا
ای ضیاءالحق حسامالدین بگیر ---------- یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر
در واقع نحوهی سرودن مثنوی این طور بود که مولانا شروع به رقص و سماع میکرد و چون به جذبه میرسید شروع به سرودن میکرد. آنگاه حسام الدین و دیگر شاگردان مولانا شروع به نوشتن میکردند. در شروع دفتر دوم مثنوی میخوانیم:
مدتی این مثنوی تاخیر شد --------- مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو --------- خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان ------- باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود --------- بیبهارش غنچهها ناکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت --------- چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود --------- باز گشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود --------- سال اندر ششصد و شصت و دو بود
و یا در آغاز دفتر پنجم مثنوی میخوانیم:
شه حسامالدین که نور انجم است --------- طالب آغاز سِفر پنجم است
در دیوان شمس نیز غزلهای فراوانی به نام حسامالدین چلبی سروده شده است از جمله غزل معروف «مستان سلامت میکنند»:
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند--------- مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا -------- وی شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو ---- وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت میکنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو --- وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت میکنند
ای شه حسامالدین ما ای فخر جمله اولیا ---- ای از تو جانها آشنا مستان سلامت میکنند
دربارهی مولانا بسیار باید نوشت........
0 نظر:
Post a Comment