شنبه ۴/اسفند/۱۳۸۶ - ۲۳/فوریه/۲۰۰۸
چند لطیفه از کتاب «رسالهی دلگشا» نوشتهی عبید زاکانی شاعر و نویسندهی سدهی هشتم ق. که برخی از آنان هنوز برقرار است هم از نظر مفهومی و هم از نظر لفظی به شکل جوکهای رایج:
لولیای با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر میبری. چند با تو گویم که معلق زدن بیاموز و سگ از چنبر جهانیدن و رسنبازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مردهریگ ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل نتوانی کرد.
دهقانی در اصفهان به در خانهی خواجه «بهاءالدینِ صاحب دیوان» رفت. با خواجهی سرا گفت که با خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کاری دارد. با خواجه گفت. به احضار او اشارت کرد. چون درآمد پرسید که تو خدایی؟ گفت: آری. گفت: چگونه؟ گفت: حال آن که من پیش، «ده خدا» و «باغ خدا» و «خانه خدا» بودم، نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم بستدند، خدا ماند.
سربازی را گفتند چرا به جنگ بیرون نروی؟
گفت: به خدا سوگند كه من یک تن از دشمنان را نشناسم و ایشان نیز مرا نشناسند. پس دشمنی میان ما چون صورت بندد؟
استر طلحک بدزدیدند.
یکی میگفت: گناه تست که از پاس آن اهمال ورزیدی.
دیگری گفت: گناه مهتر است که درِ طویله باز گذاشته است.
گفت: پس در این صورت دزد را گناه نباشد؟!
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چون است که مردم در زمان خلفا دعوای خدایی و پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند؟ گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان به یاد میآید و نه از پیغامبر.
کَلی از حمام بیرون آمد. کلاهش دزدیده بودند. با حمامی ماجرا میکرد. گفت: تو اینجا آمدی کلاه نداشتی. گفت: ای مسلمانان این سر از آن سرهاست که بی کلاه به راه توان برد؟
اتابک «سلغر شاه» قَصَب [پیرهن] مصری به مجدالدین داد. چند جای «لا اله الا اللـه» بدان نقش کرده بودند. مگر نیمداشت بود. او را خوش نیامد. یکی از حاضران پرسید که چون است که «محمد رسول اللـه» ننوشتهاند. گفت: این را پیش از محمد رسول اللـه بافتهاند.
یهودیی از مسیحیی پرسید: از موسا و عیسا كدام برترند؟ گفت: عیسا مردگان را زنده میكرد و موسا مردی را بدید و او را بیافكند و آن مرد بمُرد. عیسا در گهواره سخن میگفت و موسا در چهل سالگی میگفت «خدایا گره از زبانم بگشای تا مردم سخنم را دریابند.»
شیعهای در مسجد رفت. نام صحابه دید که بر دیوار نوشته. خواست که خیو [=تف] بر نام ابوبکر و عمر اندازد، بر نام علی افتاد. سخت برنجید و گفت: تو که پهلوی اینان نشینی سزای تو این باشد!
شخصی دعوی خدایی میکرد. او را پیش خلیفه بردند. او را گفت: پارسال اینجا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را کشتند. گفت: نیک کردهاند که من او را نفرستاده بودم.
عُمران نامی را در قم میزدند. یکی گفت: چون عمَر نیست چراش میزنید؟ گفتند: عمر است و الف و نون عثمان هم دارد.
موذنی بانگ میگفت و میدوید. پرسیدند که چرا میدوی؟ گفت: میگویند که آواز تو از دور خوش است. میدوم تا آواز خود از دور بشنوم.
مجد الدين با زنش ماجرایی [=دعوا] ميكرد. زنش به غايت پیر و بدشكل بود. گفت:
خواجه! كدخدایی [=شوهری] چنین نكنند كه تو میكنی. «پیش از من و تو ليل و نهاری بوده است».
گفت: خاتون زحمت خود مده. پیش از من بوده باشد. اما پیش از تو نبوده باشد.
0 نظر:
Post a Comment