Saturday, May 17, 2008

شاهرخ مسکوب و مجتبا مینوی

شنبه ۲۸/اردیبهشت/۱۳۸۷ - ۱۷/می/۲۰۰۸

شاهرخ مِسکوب جزو نخستین کسانی بود که در روزگار ما به پژوهش در شاهنامه‌ی فردوسی پرداخت و از پوست و سطح و ظاهر گذشته و به مغز و درون شاهنامه پرداخت. این کار وی در آن زمان چندان مورد لطف کسانی چون مجتبا مینوی قرار نگرفت.

دکتر محمد حیدری ملایری، دانشمند اخترفیزیکدان و اخترشناس سرشناس ایرانی در نپاهشگاه (رصدخانه‌ی) پاریس، لطف کردند و عکس پویشیده (scan شده)ی مقاله‌ی کمتر شناخته شده‌ای از شاهرخ مسکوب در نشریه‌ی «کتاب روز» شماره‌ی بهار ۱۳۵۳ خ/۱۹۷۴ م را برایم فرستادند که پس از تبدیل به متن تایپیده با همان سبک نگارش و قالب‌بندی در اینجا بازنشر می‌یابد.

شاهرخ مسکوب می‌گوید: «همه‌اش که تصحیح و تحشیه نیست. نمی‌خواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. ... [اما تحقیقاتی که] معمولا به فکر و جهان‌بینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سروکارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخهء قج و مج است. نتیجهء ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاری خلق الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همه‌اش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمی‌خورد.» این هم متن کامل این مقاله از زنده یاد شاهرخ مسکوب.


در جواب «پژوهشگر ستیهنده»


آقایان

در شمارهء پاییز سال ۱۳۵۲ «کتاب امروز» مصاحبه‌ای بود با آقای مجتبی مینوی «پژوهشگر ستیهنده». در آغاز مصاحبه از استاد خواسته‌اند که دربارهء «نسخه‌شناسی و کتابخانه، دستور زبان، خط، رسم‌الخط و تغییر خط، زبان فارسی و تحول آن، نثر امروزی فارسی و آیندهء آن ... کتابخانه‌های بزرگی که در آنها مطالعه و تحقیق کرده‌اند، دربارهء صادق هدایت و نیما و سایر حضرات و از خاطرات کودکی و دوران تحصیل و روزگار گذشته‌شان، صحبت کنند.» استاد می‌گوید: «البته صحبت دربارهء همهء این مطالب یک روز تمام وقت می‌خواهد.» مصاحبه‌کننده‌ای می‌گوید: «می‌توانیم به اصطلاح الاهم فالاهم بکنیم.» و استاد جواب می‌دهد: «بسیار خوب، الاهم فالاهم! دوران بچگی من در سامره گذشته...» غفلتاً دوران بچگی استاد در سامره از دستور زبان و خط و زبان فارسی و نثر امروز و آیندهء آن و دیگر قضایا مهمتر شد! بعد هم گرچه راجع به این سؤالها چیزی نگفتند در عوض دربارهء خرمندیل و کلاه پوست نیما و ترجمهء ذبیح‌الله منصوری و شعر نو و ... صحبت کردند. مصاحبه‌کنندگان که دستشان به دامن استاد رسیده بود چنین فرصتی را مغتنم شمردند و از همه چیز پرسیدند. استاد هم خوشبختانه کوتاه نیامدند.

باری، در این میان یکی از مصاحبه‌کنندگان نظر استاد را دربارهء کارهایی که اخیراً دربارهء شاهنامه شده و از جمله یکی دو کار شاهرخ مسکوب می‌پرسد، ایشان در ضمن جواب می‌گویند: «... ولی این را هم باید عرض کنم که شما با آقای مسکوب مصاحبه‌ای کرده‌اید. یک نفر از ایشان سؤال می‌کند که: بفرمایید که تا به حال چرا کسی به فکر شاهنامه نبوده، اما پس از اینکه شما شروع کردید و فلان کتاب را دربارهء فلان قصهء شاهنامه نوشتید تمام مردم به فکر شاهنامه افتاده‌اند و روی شاهنامه مطالعه و کار می‌کنند؟ این چه سؤالی است؟ ما هزار سال است در باب شاهنامه کار کرده‌ایم... حالا تمام مردم منتظر نشسته بودند که مسکوب بیاید و چیزی راجع به شاهنامه بنویسد و مردم دیگر هم به فکر شاهنامه و مطالعه و تحقیق در باب آن بیفتند؟ آخر چنین چیزی می‌شود؟ و عجیب است که آن مرد هم به خودش گرفته و جواب داده: «بله دیگر! ... چه می‌شود کرد؟ ...»

جواب مرا هم در گیومه گذاشته‌اند. لابد یعنی اینکه دقیقاً نقل قول کرده‌اند.

مصاحبهء من در شمارهء پائیز ۱۳۵۱ «کتاب امروز» است و دیدنش خیلی سخت نیست. عنوان این قسمت از مصاحبه چنین است: «شاهنامه و تحقیقات اخیر». سؤال آقای پاکدامن پس از نقل آغاز کتاب «مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار» و اشاره به نوشته‌هایی به مناسبت هزارهء فردوسی این بود: «اما از موقعی که تو این (مقدمه‌ای بر رستم و اسفندیار) را نوشته‌ای، یا شاید همزمان با تو، عدهء دیگر هم برداشتهایی کرده‌اند. به نظر تو این توجه به شاهنامه را به چه ترتیبی می‌شود توجیه کرد؟...» جواب من هم این بود: «من نمی‌دانم که اگر توجهی به شاهنامه شده علت یا علتهایش چیست. راستش من در این باره فکری نکرده‌ام و جوابی نمی‌توانم بدهم، برای اینکه چنین جوابی از جانب دیگران خواهد بود. اما در مورد خودم می‌توانم جواب بدهم...»

بنابراین در اینجا اولا صحبت از تحقیقات اخیر بود، ثانیاً سؤال دربارهء برداشتهایی از شاهنامه و این توجه بود، ثالثاً جواب هم چیز دیگری بود غیر از آنچه مینوی از قول من ساخته و بعد نتیجه گرفت که: «هم آن سؤال و هم آن جواب واقعاً خجالت دارد».

حالا چرا این استاد، که خود در کمین «اغلاط فاحش» این و آن نشسته تا مچ عالم و آدم را بگیرد، از قول دو تا آدم زنده سؤال و جوابی اختراع می‌کند تا به نتیجهء دلخواهش برسد، خدا می‌داند. شاید این هم از شگردهای استادی است. اما هرچه باشد به هر حال به قول خود آن حضرت «خجالت دارد».

این را هم اضافه کنم که مینوی می‌گوید: «این همه کار روی فردوسی به نظر ایشان هیچ بوده است؟ آخر کتاب بنده، کتاب تقی‌زاده، کتاب مول، کتاب باربیه دومنار، کتاب نولدکه، همه قبل از کتاب او نوشته و چاپ شده.»

اولا کتاب باربیه دومنار دربارهء فردوسی از آن اختراعات کذایی است. او نه تنها کتابی دربارهء فردوسی ننوشت بلکه با وجود ترجمه و چاپ قسمت کوچکی از شاهنامه هیچ ارادتی به فردوسی و کتابش نداشت و این را هم به نوعی گفته است. ثانیاً هنوز هم پس از نزدیک به صد سال کتاب نولدکه (حماسهء ملی ایران) بهترین تحقیق تاریخی دربارهء فردوسی و شاهنامه است و کتاب تقی‌زاده و مینوی بازگوی همان حرفهای اوست با کم و زیادهایی، و شما در این میدان کشف تازه‌ای نکرده‌اید. اساساً تحقیق در غره و سلخ و مقابلهء نسخه بدلها و فقط به ظواهر پرداختن که در این هفتاد هشتاد سال اخیر در ایران بیش از اندازه باب شده و برای بعضیها به صورت نشانهء فضل و کمالات درآمده آخرش نبش قبر است و بس، چون معمولا به اصل مطلب کاری ندارد و با آن بیگانه است. آخر این ادبیات فارسی مفهوم و معنایی دارد. راجع به آن هم چیزی بگویید کمی برتر از حد گفتارهای فرهنگی در فلان رادیو. همه‌اش که تصحیح و تحشیه نیست. نمی‌خواهم بگویم تحقیق در ادبیات فارسی کار کوچکی است. البته مردانی چون دهخدا و بهار و بهمنیار و کسروی و معین و ... کار کمی نکرده‌اند، اما «تحقیقات ادبی-تاریخی» تقی‌زاده‌وار معمولا به فکر و جهان‌بینی، به جوهر و حقیقت ادبیات کاری ندارد، در بند قشر و ظاهر است، تمام سروکارش با اصح و اقدم نسخ، با نسخهء قج و مج است. دست پروردگان آن مرحوم هم که ماشاءالله تا آخر گرفتار «بشنو از نی چون شکایت می‌کند یا چون حکایت می‌کند» هستند. نتیجهء ارتکاب به این اعمال هم معلوم است: بیزاری خلق الله از ادبیات و پیدا شدن این تصور برای بیخبران که گویا ادبیات فارسی همه‌اش همین چیزهاست و به درد دنیا و آخرت کسی نمی‌خورد.

در مصاحبه مطالبی هم در باب چگونگی ترجمه، شعر نو، روش تصحیح نسخه‌های خطی و غیره پرسیده شده که گاه استاد با «پدرسوخته» و «... می‌خورد» و غیره جوابهای خود را مؤکد کرده است تا دیگر جایی برای تردید و گفتگو نماند. هر چند که مانده است و پاسخگویی به آنها حوصلهء زیاد و وقت بیمصرف می‌خواهد. از مطالعهء این مصاحبه بعضی سؤالهای اخلاقی هم پیش می‌آید، از جمله اینکه نیما یوشیج در سالهای پیش فلان کتاب را از من گرفت و دیگر پس نداد و یا اینکه «من گمان کرده بودم که شاید یاسمی ... کاری کرده بود که کتاب بنده توقیف شود اما یقین نداشتم. من رشید یاسمی را وقتی سکته کرده بود و بیمار بود در نیس ملاقات کردم و او با تذلل و تضرع می‌گفت که در این کار دست نداشته، و از من می‌خواست که اگر هم کار را از او می‌دانم، او را ببخشم. بنده هم گذشت کرده، فراموش کرده و گله و کدورتی بین ما باقی نماند.»

واقعاً که عجب گذشتی! بعد از آن همه «گمان» و «شاید»، نسبت «تضرع و تذلل» به کسی دادن که دیگر نمی‌تواند از خود دفاع کند و بعد ادعای «گذشت» کردن! آخر، آقا، شما سالهای سال با نیما یوشیج و رشید یاسمی همزمان و دوست یا آشنا بودید؛ اگر ادعایی داشتید بهتر نبود همان وقتها می‌گفتید تا اگر آنها هم جوابی داشتند بگویند، نه حالا که دستشان از دنیا کوتاه است؟ واقعاً غم‌انگیز است که یکی عمری با ادبیات فارسی سروکار داشته باشد و آخرش از آن همه، این مایه جوانمردی و بزرگواری و گذشت را آموخته باشد.

اما در این مصاحبه جالبتر ایرج افشار است که می‌گوید: «استاد نمی‌دانم دیده‌اید یا نه. یکی دو سال پیش یکی ایتالیایی، که اسمش الان درست به خاطرم نیست، مقالهء مفصلی نوشته دربارهء بوف کور که علی‌الظاهر معتبرترین و مؤثرترین اثر صادق هدایت است. او عقیده دارد که صادق هدایت در این اثر از ژرار دو نروال استفاده کرده.»

اولا آن ایتالیایی ایرانی است و اسمش خسرو مهندسی است. ثانیاً مقاله‌اش دربارهء هدایت و نروال نبود و دربارهء هدیات و ریلکه بود. ثالثاً مجله ایتالیایی بود نه نویسنده (رجوع شود به مقالهء «Hedayat and Rilke» در مجلهء Comparative Literature، شمارهء ۳، جلد ۲۳، ۱۹۷۱). رابعاً روژه لسکو در مقاله‌ای راجع به هدایت اشاره کرد که شباهتهایی میان «بوف کور» و «اصفهان نصف جهان» هدایت با دو اثر نروال وجود دارد. اما این را هم نوشت که: «البته گفتگوی تقلید در میان نیست زیرا هدایت پیش از آنکه نگارنده او را به مطالعهء آثار نروال وادارد این نویسنده را فقط به نام می‌شناخت.» (مجلهء سخن، شمارهء ۲، سال سوم، اردیبهشت ۱۳۲۵). واقعاً که خسن و خسین هر سه دختران مغاویه بودند.

باری پس از آن حرفهای مینوی و ایراد او به سؤال آقای پاکدامن و جواب من، این آقا می‌گوید: «تقصیر دریابندری اینهاست که این را چاپ کرده‌اند.» چاپ کردن آن گفتگوی ما تقصیر است و آقا هم قاضی که تقصیر و مقصر را تشخیص بدهند! آقاجان، این حرفها در شأن مأمور سانسور است، آنهم در جایی که سانسوری باشد. در شأن شما نیست، دیگر مگویید.

بیستم بهمن ۱۳۵۲

شاهرخ مسکوب


اصل مقاله را می‌توانید در اینجا ببینید (قالب: پی.دی.اف اندازه: نزدیک ۲ مگابایت).

0 نظر: