شنبه ١٥/ارديبهشت/١٣٨٦-٥/مي/٢٠٠٧
در وبگرديهايم به اين صفحه برخوردم كه مطالب جالبي در مورد تاريخ يونان در آن آمده است. اين هم نگاهي ديگر به تاريخ يونان است.
دكتر شروين وكيلي كتابي نوشته است به نام ”تاريخ دروغين يونان“ كه قرار است به زودي نشر توس آن را چاپ و پخش كند.
اصل نوشته
پس از داريوش، خشايارشا بر تخت نشست. او بزرگترين پسر داريوش نبود، اما در ميان پسراني که از آتوسا – دختر کوروش - داشت بزرگترين محسوب ميشد. او، به عنوان شاهزادهاي که پدرش داريوش بزرگ و پدربزرگش کوروش بزرگ بوده است، از سنين جواني براي بر عهده گرفتن وظيفهي حکومت بر امپراتوري، برگزيده شد و مدتي طولاني به همراه پدرش و زير نظر وي به عنوان وليعهد بر بابل حکومت کرد. يونانيان تصويري نيمهديوانه و ضد و نقيض از او را به دست ميدهند که به طرز غريبي با تصوير ايشان از کمبوجيه شباهت دارد. با توجه به تدبيري که در داريوش ميشناسيم، باور کردنِ اين که يکي از فرزندان خود را – که اتفاقا بزرگترينشان هم نبوده - با چنين خصوصياتي به عنوان جانشين خود برگزيند و سالها با وي همکاري کند، بعيد به نظر ميرسد.
خشايارشا گذشته از اينها به خاطر فرو نشاندن شورش مصر و فتح مجدد اين کشور، و بازسازماندهي ارتش و تقسيم کردن آن به تيپهاي ده هزار نفره شهرت دارد. در دوران او مهندسي عمراني و نظامي هم شکوفا شد و فعاليتهايي که يونانيان در قالب مقدمهچيني براي حمله به يونان درک ميکردند، در واقع عملياتي عمراني براي جاده کشيدن و توسعهي کشاورزي در قلمرو غربي امپراتوري بوده است.
اگر برداشت يونانيان از کمبوجيه و خشايارشا را مقايسه کنيم، در مييابيم که بخش مهمي از تصويرشان در مورد اين دو تن از دو الگوي باور عمومي تاثير پذيرفته است: الگوي نخست، در ميان طبقات اشرافي يوناني رواج داشته و اعتقادي قطعي به انحطاط و زوال تدريجي بشريت و جهان داشته است. اين امر ظاهرا بازتابي از زوال تدريجي قدرت اشراف و قدرت گرفتن نمايندگان طبقات ديگر بوده و به خوبي توسط افلاتون در جمهور صورتبندي شده است. نتبجهي اين باور، اين تصور جزمي و قطعي بوده که فرزندان مردان بزرگ بايد بيعرضه، مجنون، يا ناشايسته باشند. کمبوجيه و خشايارشا، که فرزندان بزرگترين شخصيتهاي جهان باستان بودهاند، طبيعتا در اين چارچوب ميبايست شديدترين عوارض مربوط به "سندرم انحطاط" را از خود نشان دهند.
الگوي ديگر، به نوع کنش متقابل ايرانيان و زنانشان باز ميگردد. چنان که ميدانيم، عيلاميان مشهورترين تمدن زنسالار در جهان باستان بودند. هنوز هم برخي از کتيبههاي عيلامي که پادشاه را با زن و دخترش در بغل نشان ميدهند، بر صخرههاي جنوب ايران باقي مانده است. پارسيان، به عنوان وارثان دو سنت فرهنگي همگرا، از سويي وامدار عيلاميان بودند و از سوي ديگر ميراثدار خويشاوندان کوچگرد خود (سکاها و سارماتها) محسوب ميشدند که زنانشان آزادي عمل بسيار داشتند و حتا در جنگها هم شرکت ميکردند. از اين رو يونانيان که زنان را شهروند محسوب نميکردند و حتا ايشان را لايق عشق هم نميدانستند، تنفر ايرانيان از همجنسگرايي و سلوکشان با زنان را غيرعادي ميدانستند.
به اين ترتيب، در نگاه يونانيان دو عنصرِ بيگانه و دو "ديگري" مهم به هم گره خوردند: زنان و پارسيان. به همين دليل هم در تمام متون يوناني پيشداوريها و کژفهميهاي فراواني ميبينيم که بر مبناي آن اشارههايي به زنصفتي ايرانيان، راحتطلب بودنشان و علاقهي زنانهشان به تجمل و نقش برجستهي زنانشان در امور سياسي ديده ميشود. اين تصور، همان است که تا روزگار ما باقي مانده و افسانههاي بيمحتوا و تخيلآميزي از حرمسراهاي مخوف و مرموز و شهوتزدهي شرقي را پديد آورده و تکثير کرده است.
و در مورد نبرد ترموپيلي نيز مطالب جالبي نوشته است. مانند اين:
هرودوت درست پيش از نقل شمار سپاهيان ايران، به ذکر اين واقعهي مهم در تاريخ زيستشناسي ميپردازد که مادياني در اردوي خشايارشا خرگوش به دنيا آورد، و قاطري ماده کرهاي زاييد که هم آلت تناسلي نر را داشت و هم ماده را! اگر بخواهيم رفتار خشايارشا هنگام ورود به يونان را نوعي عمليات جنگي تلقي کنيم، همه چيز بسيار نامفهوم جلوه خواهد کرد. هرودوت روايت ميکند که شاه اين فعاليتها را در يونان انجام داد: انبارهايي براي انباشتن غله درست کرد و سيلوهايي در چند نقطهي ايونيه ساخت، کوه آتوس را شکافت و به کمک مردم محلي راهي در دل آن درست کرد، بر تنگهي هلسپونت پل زد، در برخي از نقاط شمال يونان جاده کشيد، در معبدها قرباني کرد و از مراکز ديني بازديد کرد، در شهر سارد درخت چناري بسيار کهنسال را تقديس کرد و تاجي زرين بر آن آويخت، مسابقهي اسبدواني برگزار کرد، جادهاي ارابهرو در سالاميس کشيد و ... هرودوت تمام اين عمليات را بخشهايي از لشکرکشي به يونان ميداند و همه را در قالب نوعي برنامهي نظامي تفسير ميکند.
در ضمن به نظر ميرسد يونانيان هم حضور ايرانيان را امري تهاجمي و غيرعادي تلقي نميکردهاند، چون وقتي چند سرباز مزدور آرکاديايي به اردوي ايران ميروند و خواستار استخدام در ارتش ايران ميشوند، سرداري پارسي از آنها در مورد اين که مردمشان در آن هنگام به چه کاري مشغولند، پرس و جو ميکند، و آنها پاسخ ميدهند که مشغول تدارک مقدمات مسابقات المپيک هستند. جالب آن است که آرکاديا در قلب سرزمين يونان قرار دارد و اين مکالمه هم يک روز قبل از نبرد ترموپولاي انجام شده است. به اين ترتيب به نظر ميرسد مقاومت يکپارچه و استقلالطلبانهي يونانيان در برابر ايرانياني که توسط شاهنشاهشان رهبري ميشدهاند، چيزي جز افسانهاي ساختگي نباشد.
تصوير شاهي نشسته بر کوه، بيشتر به الگوي همري نظارت خدايان المپ بر نبرد ميان پهلوانان شباهت دارد نه رسم پارسيان که حضور شاه در صف مقدم نبرد را ضروري ميساخت و کناره گزيدن وي از جنگ را به عنوان نشانهي ترسو بودنش، و در نتيجه تهديدي جدي براي مشروعيتش جلوه ميداد. نويسندگان يوناني، به روشني تصريح کردهاند که خشايارشا در ميدانهاي نبرد مهمي مانند سالاميس حضور نداشته و همه او را در جايي دور دست، مثلا تکيهزده بر تختي زرين در محلي بسيار بلند يا نشسته بر کوه اگالئوس تصور کردهاند. اگر چنين بوده باشد، مورخان يوناني نميتوانستهاند او را ببينند و رفتارهايش را با اين دقت ثبت کنند. بعيد مينمايد که ارتباطي چنان گرم بين ايشان و درباريان هخامنشي وجود داشته باشد که به شکلي بتوانند عناصر اين داستانها را از اطرافيان شاه در آن روز شنيده باشند. بنابراين تصويري که يونانيان از شاه در روزهاي نبرد ايرانيان و پارسيان در ذهن داشتهاند، تخيلاتي بوده که بيش از هرچيز از اساطير همري و شيوهي حضور و مداخلهي خدايانشان در ميدان نبرد سرچشمه ميگرفته است.
0 نظر:
Post a Comment