Thursday, November 26, 2009

ارتش گم‌شده‌ی کمبوجیه

پنج‌شنبه ۵/آذر/۱۳۸۸ - ۲۶/نوامبر/۲۰۰۹

در یکی دو هفته‌ی گذشته رسانه‌ها پر بود از خبر پیدا شدن آثاری از ارتش گم شده‌ی کمبوجیه‌ی دوم (پسر کوروش بزرگ) به دست دو برادر ایتالیایی به نام آنجلو و آلفردو کاستیلیونی (Castiglioni که به اشتباه در بیشتر رسانه‌ها پارسی زبان کاستیگلیونی نوشته شده و در شبکه‌ی انگلیسی زبان دیسکاوری نیز به همین صورت تلفظ شده است. ترکیب gl در زبان ایتالیایی «لی» خوانده می‌شود.) اصرار فراوانی هم در یادآوری دوقلو بودن این دو تن می‌شد. در فیلم‌های این خبر چندین کاسه‌ی سر و استخوان نشان داده می‌شد که بسیار تمیز و براق و مشکوک بودند که چه گونه طی ۲۵۰۰ سال هنوز دست نخورده باقی مانده‌اند.



آقای رضا مرادی غیاث‌آبادی در مقاله‌هایی در وبلاگ خود این خبر را جعلی و دروغ خواند. اما جالب بود که برخی ایرانیان به هیجان آمده و خواهان بازگرداندن بقایای «این سربازان جان باخته‌ی وطن» با احترام فراوان به میهن شده بودند! حتا سازمان میراث فرهنگی نیز - که توجهی به میراث‌های موجود در کشور ندارد - درخواست‌های مشابهی برای این میراث خارج از کشور کرد.

به نظر من، خود داستان گم شدن ارتش کمبوجیه پایه و اساسی ندارد تا چه رسد به پیدا شدن آن پس از ۲۵۰۰ سال. زیرا نخستین کسی که آن را نقل کرده هرودوت است و دلیل لشکرکشی را هم این طور گفته که کمبوجیه از وَخشور معبد آمون (Oracle of Ammon) در شهر سیوا در نزدیکی لیبی خشمگین شد و لشکری پنجاه هزار نفری از مصر به آن شهر فرستاد تا این راه دور و دراز را در بیابان‌های بی آب و علف طی کنند تا این وخشور را تنبیه کنند زیرا به کمبوجیه توهین کرده و او را آزرده است!


مسیری که گمان می‌شود لشکر گم شده‌ی کمبوجیه پیموده است.


مسیر پیشنهادی برادران «دوقلوی» کاستیلیونی

درست است که کتاب هرودوت یکی از منبع‌های ما برای تاریخ دوران هخامنشیان است اما اصولا هرودوت بیشتر به داستان‌سرایی پرداخته تا تاریخ‌نگاری به ویژه درباره‌ی برخی شاهان هخامنشی سعی داشته آنان را مردانی نامتعادل و مانند خدایان یونانی نشان دهد. به نوشته‌ی مهدی بدیع در کتاب «یونانیان و بربرها» یونانیان باور داشتند که پسر مردان بزرگ خل و دیوانه هستند و به همین خاطر است که در داستان‌های هرودوت می‌بینیم که کمبوجیه - پسر کوروش بزرگ - مانند دیوانه‌ها به گاو مقدس مصریان هجوم می‌برد و آن را می‌کشد. یا خشیارشا - پسر داریوش بزرگ - مانند دیوانه‌ها بر آب تازیانه می‌زند. در حالی که کمبوجیه مانند پدرش به دین مردمان زیردست احترام فراوانی می‌گذاشت. یا خشیارشا به پیروی از باورهای ایرانی آب و آتش را مقدس می‌دانست و هرگز بر آب تازیانه نمی‌زند. اساسا بر آب تازیانه زدن کار عاقلانه و معناداری نیست!

هرودوت همان کسی است که نوشته خشیارشا لشکری یک میلیون نفره را برای جنگ با آتن و اسپارت برد اما ۳۰۰ اسپارتی در برابر او سه روز مقاومت کردند! بنابراین باید در خواندن نوشته‌های هرودوت احتیاط فراوانی به کار برد و حرف‌هایش را بسیار سبک و سنگین کرد.

خوشبختانه رسانه‌های ایرانی در یکی دو روز گذشته به این نتیجه رسیدند که این خبر نادرست بوده. البته بعد از این که یک باستان‌شناس مصری به نام «زاهی حواس» (که نام او هم به اشتباه زاهی هواس نوشته شده) این خبر را دروغ دانست. یعنی این بار هم باید یک منبع بیگانه به ما بگوید که هر چه را شنیدید زود باور نکنید تا ما گوش کنیم.

پی‌نوشت:
پس از گفتگو و نظرهای دوستان، می‌توان گفت که: کسی شک ندارد که هرودوت، به خاطر جهتگیری سیاسی‌اش، منبع قابل اطمینانی نیست و حرف‌هایش را باید با احتیاط زیاد بررسی کرد. هم چنین زاهی حواس هم به خاطر گرایش‌های ناسیونالیسی مصری/عربی منبع معتبری نیست. بنابراین به احتمال زیاد داستان ارتش گمشده‌ی کمبوجیه دروغ است و این یافته‌ها هم به آن ارتش تعلق ندارد. اما شاید این یافته‌ها به دوران هخامنشیان تعلق داشته باشد. پس نظر من آن است که تا منتشر شدن مقاله و گزارش تخصصی درباره‌ی این کشف از اظهار نظر قطعی خودداری کنم.

Wednesday, November 25, 2009

همایون کاتوزیان و تاریخ ایران - ۲

چهارشنبه ۴/آذر/۱۳۸۸ - ۲۵/نوامبر/۲۰۰۹

دکتر محمدعلی همایون کاتوزیان (که در زبان انگلیسی به «هما کاتوزیان» مشهور است) به تازگی کتابی نوشته است درباره‌ی تاریخ ایران که قرار است نزدیک ۲۰ روز دیگر یعنی ۲۵ آذر ماه ۱۳۸۸ یا ۱۵ دسامبر ۲۰۰۹ به بازار عرضه شود. این کتاب را می‌شود هم اکنون از راه کتاب‌فروشی برخط آمازون پیش‌خرید کرد.



نام کتاب: ایرانیان: ایران باستان و دوران میانی و نوین (The Persians: Ancient, Mediaeval and Modern Iran)
نویسنده: هما کاتوزیان
سال انتشار: ۲۰۰۹
ناشر: دانشگاه ییل (Yale)
صفحه: ۴۴۸

از آنجا که کتاب هنوز در بازار نیست نمی‌توان درباره‌ی آن داوری کرد. باید منتظر ماند تا محتوای کامل آن را خواند. اما با توجه به سابقه‌ی دکتر کاتوزیان در زمینه‌ی تاریخ ایران (ن.ک. نوشته‌های پیشین من درباره‌ی گفته‌های ایشان مانند این که گفته بود پیش از اسلام ایرانیان هیچ علمی نداشتند یا ایرانیان از خود خط مستقلی نداشته‌اند) می‌توان حدس زد در آن چیست. در روزنامه‌ی گاردین چاپ بریتانیا نقدی درباره‌ی آن خواندم که یک جمله‌ی آن تاییدکننده‌ی شک من بود. نقد را می‌توانید در این نشانی بخوانید.

در این نقد گفته شده که این کتاب ۳۰۰۰ سال تاریخ ایران را دربرمی‌گیرد اما نیم بیشتر آن به ایران معاصر می‌پردازد. کاتوزیان معتقد است که آنچه رضا شاه پهلوی برای زنان ایران می‌خواست در واقع پس از انقلاب سال پنجاه و هفت خورشیدی عملی شد یعنی زنان به استقلال رسیدند و حضورشان در جامعه بسیار پررنگ شد و شمار زیادی از آنان تحصیلات عالی به دست آوردند.

اما آن یک جمله که تاییدکننده‌ی شک من بود چنین است:


For Katouzian, what unites these 3,000 years of history and makes them intelligible is arbitrary government, short-term, violent and insecure.


یعنی:
به نظر کاتوزیان، آنچه این ۳۰۰۰ سال تاریخ را به هم پیوند می‌دهد و آن را فهمیدنی می‌سازد حکومت استبدادی است که کوتاه‌مدت، خشن و ناامن (و ناپایدار) است.

یعنی برای دکتر کاتوزیان پیوستگی تاریخی ایران نه در هنر و معماری و ادبیات و باورهای دینی (مانند تقدس نور و آب و باور به رستاخیز و ناجی و ... از دوران میترایی و زرتشتی و اسلامی) و دیگر جنبه‌های فرهنگی بلکه تنها در وجود نظام استبدادی است! البته شاید این برداشت اشتباه از نویسنده‌ی نقد باشد. شاید هم کاتوزیان همان جمله‌ی معروف «سه هزار سال تاریخ ستمشاهی» را تکرار کرده باشد. آقای کاتوزیان که خود در ادبیات دست دارد و درباره‌ی سعدی و صادق هدایت و ... کتاب نوشته و در این مقاله هم از وی به عنوان «شاعر و منتقد ادبی» نام برده شده بایستی نظری بهتر از این می‌داشت. به قول حافظ:

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این ------------- بر در میکده می‌کن گذری بهتر از این

هم چنین ن.ک. دکتر کاتوزیان و تاریخ - ۱

Saturday, November 21, 2009

رضا براهنی و آمار

شنبه ۳۰/آبان/۱۳۸۸ - ۲۱/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از پایگاه‌های اینترنتی که مدتی مرجع پان‌ترکان برای ترویج آمار دروغشان شده بود سایت اتنولوگ بود. اتنولوگ در زمینه‌ی آمار مرجع نیست بلکه خود از آمارهای دیگران استفاده می‌کند. این سایت به موسسه‌ی اس.آی.ال (SIL) وابسته است که موسسه‌ای مذهبی است. یکی از هدف‌های اصلی اتنولوگ گردآوری اطلاعات برای ترجمه‌ی کتاب مقدس (Bible) به زبان‌های زنده‌ی دنیا است.

جالب است که در سال ۲۰۰۵ م./۱۳۸۴ خ. فاخته زمانی نامه‌ی سرگشاده‌ای به سردبیر سایت اتنولوگ نوشته و رضا بَراهِنی و چند تن دیگر (از جمله علیرضا اصغرزاده و ضیاء صدرالاشرافی) آن را امضاء کرده‌اند از اتنولوگ می‌خواهد به درخواست‌های «اولتراناسیونالیستهای فارس» (؟!) وقعی ننهند و در آمار خود تغییری ندهند. آمار ترک‌زبانان ایران که در آن زمان در اتنولوگ موجود بود به دست منبع ناشناسی - احتمالا خود پان‌ترکان! - به اتنولوگ داده شده بود (به پیوند یادشده مربوط به نامه‌ی سرگشاده نگاه کنید).

از سوی دیگر رضا بَراهِنی به بی.بی.سی هم اعتراض می‌کند که چرا در نقشه‌ی زبانی خود آمار ترک‌زبانان ایران را «درست» منتشر نکرده است و بی.بی.سی را به «سایت‌های معتبری چون اتنولوگ» ارجاع می‌دهد! یعنی همانجایی که خود به آن نامه نوشته که آمارتان را آن طور نگه دارید که مطابق میل ما است.

البته اتنولوگ آمار خود برای ترک‌زبانان ایران را با آمار رسمی اداره‌ی آمار ایران منطبق کرد و بازار پان‌ترکان کساد شد. ولی اتنولوگ هنوز اشکال‌هایی دارد مانند استفاده از Farsi به جای Persian و یا تقسیم زبان پارسی به پارسی غربی و شرقی (؟) و نیز اشتباه در آمارهای دیگر.

Friday, November 20, 2009

معرفی سایت بهار

آدینه ۲۹/آبان/۱۳۸۸ - ۲۰/نوامبر/۲۰۰۹

امروز به طور تصادفی به وبگاه (سایت) رسمی زنده‌یاد استاد ملک‌الشعرا محمدتقی بهار رسیدم:

http://www.bahar.fr/index.htm

بهار یکی از بزرگترین قصیده‌سرایان زبان پارسی است. وی در جوانی وارد جنبش مشروطه و عدالت‌خواهی ایران شد و به زندان نیز افتاد. وی مضمون‌های سیاسی و اجتماعی را در قصیده‌های وارد ساخت و شاهکارهای فراوانی آفرید. بهار شاعری بود که روزنامه‌نگار، سیاستمدار، وزیر فرهنگ و استاد دانشگاه نیز شد.


بهار در جوانی و در کسوت وزارت فرهنگ

یکی از بخش‌های بسیار خواندنی این وبگاه زندگی‌نامه‌ی خودنوشت بهار است که در آن از روزگار کودکی خود و مکتب رفتن یاد کرده است. (قالب: پی.دی.اف، اندازه: ۶۵۰ کیلوبایت، ۱۲ صفحه)

شادروان مهرداد بهار درباره‌ی آغاز کار شاعری پدرش در خراسان می‌گوید:

بسیاری از استادان خراسان باور نمی‌داشتند که جوانی به سن او قادر به سرودن چنین اشعاری باشد و می‌گفتند این اشعار از آن «بهار شروانی» است که روزهای آخر حیات را در خانه‌ی پدری بهار به سر آورده بود. آزمایش‌ها شد در حضور امراء خراسان و در محافل ادبی او را بارها امتحان کردند .....

سر انجام کار به بدیهه سرائی رسید و مشکل‌ترین آزمایش‌ها - که سرودن رباعی به طریق جمع بین اضداد بود - مطرح گشت. از او خواستند با چهار واژه‌ی تسبیح، چراغ، نمک، و چنار یک رباعی بسازد. او رباعی را در زمان ساخت و فراز خواند:

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار ------------- گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک ---------------- کس میوه نچیده است از شاخ چنار

چهار واژه‌ی دیگر طرح شد: خروس، انگور، درفش، و سنگ. و او چنین ساخت:

برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست -------------- خون دل انگور فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصه‌ی مشت است و درفش -------------- چون توو دل صحبت سنگ است و سبو است
ادامه‌ی سخن را از زبان بهار بخوانیم:
در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخنگی پرداخته. با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه که گفتم باز «هل من مزید» گفته، چهار چیز دیگر از خود به کاغذ نوشت و گفت تواند بوَد که در آن لغات تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من، باید بهار این چهار را بالبداهه بسراید: آینه، اره، کفش و غوره.

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم از آن به حصول پیوست و آن این است:

چون آینه نورخیز گشتی،احسنت! ------------- چون اره به خلق تیز گشتی، احسنت!
در کفش ادیبان جهان کردی پای ---------------- غوره نشده مویز گشتی، احسنت!

بهار در کودکی شعرهایی می‌سرود که دیگران باور نمی‌کردند از خودش باشد و می‌گفتند که اینها از دیگران است. بهار رنجیده شده و در پاسخ گفت اگر مدعیان مدرک خود را نشان ندهند او چنان ایشان را هجو خواهد کرد که تا ابد به دنبال درمان باشند:
آنکه ز بی‌دانشی نظم نداند ز نثر --------- بهر چه نزدیک خلق عیب سخندان بَرَد؟
ز ابلهی گفته‌ای: شعر نگوید بهار ------------ وین سخنان را بدو فلان و بهمان برد
بِه که ز بهر سخن برنگشاید زبان ----------- گر نتواند که آن سخن به پایان برد
من ز دگر شاعران شعر گروگان برم --------- اگر ز سرگین، عبیر بوی گروگان برد
پس از «صبوری» کنون منم که از طبع من ---------- قاعده‌ی نظم و نثر روان حَسّان برد
به خردسالی مراست ترانه‌های بدیع ------------ که سالخورد اندرو دست به دندان برد
بیخردی کان سخن گفت، بباید کنون -------------- دعوی خود را به خلق حجت و برهان برد
ورنه چنانش کنم خسته‌ی پیکان هجو -------------- که تا ابد بهر خویش دارو و درمان برد

پدر بهار «ملک‌الشعرا محمد کاظم صبوری» بود که در این شعر به وی اشاره شده است. این قصیده به تقلید از شعر جمال‌الدین محمد اصفهانی خطاب به خاقانی شروانی است که در مطلب پیشین از آن یاد شد.

برخی اشعار گزیده‌ی بهار را می‌توانید در پایگاه گنجور بخوانید.

Thursday, November 19, 2009

جمال الدین محمد اصفهانی

پنج‌شنبه ۲۸/آبان/۱۳۸۸ - ۱۹/نوامبر/۲۰۰۹

جمال‌الدین محمد پسر عبدالرزاق اصفهانی از انگشت‌شمار شاعران نقاش ایرانی است. سال دقیق تولد او دانسته نیست اما سال مرگش را ۵۸۸ ق/ ۵۷۰ خ./ ۱۱۹۱ م. نوشته‌اند. از آنجا که در شعرهایش به پنجاه و پنج سالگی‌اش اشاره کرده است، سال زادنش باید دست کم پیش از ۵۳۳ ق./ ۵۱۷ خ./ ۱۱۳۸ م. بوده باشد.
چه ماند عمر چو پنجاه و پنج سال گذشت؟ ------------ که گشت سرو تو چون خیزران بنفشه سمن

در پایان این مطلب، باز معیار دیگری برای یافتن زادسال او خواهم داد. پسر بزرگ وی کمال‌الدین اسماعیل مشهور به خلاق المعانی نیز از بزرگترین شاعران ایران در سده‌ی ششم است و آخرین قصیده‌سرای بزرگ زبان پارسی پیش از تازش مغولان است. پس از کمال‌الدین اسماعیل بزرگترین قصیده‌سرای زبان پارسی شاعر هم‌روزگار ما شادروان استاد محمدتقی بهار (ملک‌الشعرا) است.

گفتنی است که برخی به اشتباه جمال‌الدین محمد را به نام پدرش جمال‌الدین عبدالرزاق اصفهانی خوانده‌اند که اشتباه است (مانند اشتباهی که در خواندن حسین پسر منصور حلاج می‌شود و او را منصور حلاج می‌گویند). جمال‌الدین در ابتدا به نگارگری و زرگری می‌پرداخت و سپس به مدرسه و شعر و شاعری روی آورد. وی از زرگری و نگارگری دست نکشید و همواره به این کار می‌پرداخت و از همین راه زندگی خود را می‌گذرد. خود در قصیده‌ای به این دو فن و هنر خود چنین اشاره می‌کند:

تا چو من باشند ابر و باد دایم در دو فصل ------- در ربیع این نقشبندی، در خزان آن زرگری

در شعر دیگری به پیشه‌ور بودن و تامین زندگی خویش از راه کار چنین اشاره می‌کند:
بعد از ایزد که واجب الرزق است ------------- این سرانگشت می‌دهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت --------------- زان که من جیره‌خوار ایشانم

هم چنین در شعری دیگری خود را «شاعر زرگر» خوانده است که بعد به آن می‌پردازم. پسرش کمال‌الدین اسماعیل در قصیده‌ای درباره‌ی بازاری بودن پدر خود چنین می‌گوید:
نیست پوشیده که در عهد صدور ماضی ---------- رخت زی مدرسه آورد ز دکان پدرم

یکی دیگر از ویژگی‌های شخصی جمال‌الدین محمد لکنت زبان او بوده که گویا سبب طعن بدخواهان بوده است:
کناره گیرم زین رهزنان معنی دزد --------- که تعبیه‌ای است مرا عقده در زبان سخن
یا
گویند کج زبانم، کج باش گو زبان! ---------------- چون هست در معانی و در لفظ استوار

شعرهای جمال‌الدین محمد بسیار شیوا و روان است و غزل‌های او بیشتر سهل ممتنع هستند. به نظر می‌رسد که سبک او بر سخن‌سرایی سعدی تاثیر داشته است. برای نمونه این غزل مشهور از جمال‌الدین را می‌آورم:
یا ز چشمت جفا بیاموزم ----------------- یا لبت را وفا بیاموزم
پرده بردار تا خلایق را ----------------- معنا «والضحی» بیاموزم
تو ز من شرم و من ز تو شوخی ------------ يا بیاموز يا بیاموزم
بارها چرخ گفت: «می‏خواهم -------------- كه ز طبعش جفا بیاموزم»
پرده‌ی عالمی دریده شود --------------- گر از او یک نوا بیاموزم
نشوی هیچ‏گونه دست‏آموز -------------- چه کنم تا ترا بیاموزم
به كدامین دعات خواهم یافت؟ ----------- تا روم آن دعا بیاموزم
از خیالت وفا طلب کردم -------------- گفت: «کو؟ از کجا بیاموزم؟»

جمال‌الدین اصفهانی همچنین ترکیب‌بند معروفی سروده است در مدح پیامبر اسلام که آغاز آن چنین است:
ای از بر سدره شاهراهت ------------- و ای قبه‌ی عرش تکیه‌گاهت
خورده است خدا ز روی تعظیم ---------- سوگند به روی همچو ماهت....

که سعدی در سرودن ترجیع‌بند خود بدان نظر داشته است.
ای سرو بلند قامت دوست ----------- وه وه که شمایلت چه نیکوست!
در پای لطافت تو میراد! --------- هر سرو سهی که بر لب جوست
بند این ترجیع‌بند سعدی، یعنی بیت «بنشینم و صبر پیش گیرم/دنباله‌ی کار خویش گیرم» از داستان لیلی و مجنون نظامی گنجوی است.

حافظ شیرازی نیز به شعرهای جمال‌الدین نظر داشته است. از جمله این که جمال‌الدین می‌گوید:

گویند صبر کن که شود خون به صبر مشک ------- آری شود ولیک به عمر دگر شود

حافظ سروده است:

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ------------ آری شود ولیک به خون جگر شود

جمال‌الدین محمد اصفهانی در روزگار ناخوش و ناملایمی زندگی می‌کرد و این نیز در یکی از قصیده‌های زیبای او چنین بازتاب یافته است:
الحذار! ای غافلان! زین وحشت‌آباد الحذار! ---------- الفرار! ای عاقلان! زین دیومردم الفرار
ای عجب، دلتان بنگرفت و نشد جانتان ملول ---------- زین هواهای عَفَن، زین آب‌های ناگوار
عرصه‌ای نادلگشا و بقعه‌ای نادلپسند ----------- قرصه‌ای ناسودمند و شربتی ناسازگار
مرگ در وی حاکم و آفات در وی پادشاه ------------- ظلم در وی قهرمان و فتنه در وی پیشکار
امن در وی مستحیل و عدل در وی ناامید ------------ کام در وی ناروا، راحت در او ناپایدار
ماه را ننگ محاق و مِهر را نقص کسوف ------------ خاک را عیب زلازل، چرخ را رنج دوار
مهر را خفاش دشمن، شمع را پروانه خصم ------------ جهل را بر دست تیغ و عقل را بر پای خار
شیر را از مور صد زخم، اینت انصاف ای‌جهان! ---------- پیل را از پشه صد رنج، اینت عدل ای روزگار!
نرگسش بیمار بینی، لاله‌اش دل‌سوخته -------------- غنچه‌اش دلتنگ یابی و بنفشه سوگوار
تو چنین بی‌برگ در غربت به خواری تن‌زده -------------- وز برای مقدمت روحانیان در انتظار
بوده‌ای یک قطره آب و پس شوی یک‌مشت خاک ----------- در میانه چیست این آشوب و چندین کارزار
از تو می‌گویند هر روزی: دریغا ظلم دی! ----------- وز تو می‌گویند هر سالی: عفاالله ظلم پار
دین چو رای تو ضعیف و ظلم چون دستت قوی -------- امن چون نانت عزیز و عدل چون عرض تو خوار
جهد آن کن تا در این ده روزه عمر از بهر نام -------- صدهزاران لعنت از تو بازماند یادگار
گه ز مال طفل می‌زن لوت‌های معتبر ------------------ گه ز سیم بیوه می‌خر جامه‌های نامدار
تو همی‌سوزی ضعیفان را که هین جامه بکن ---------- تو همی‌زن این یتیمان را که هان آقچه بیار!
آخر اندر عهد ِ تو این قاعدت شد مستمر --------- در مدارس زخم چوب و در معابر گیرودار
وجه مخموری تو بر بوریای مسجد است ----------------- وز مسلمانی خویش آنگه نگردی شرمسار؟
اطلس مُعلَم خری از ریسمان بیوه زن ----------------- وانگهی ناید ترا از خواجگی خویش عار؟
تا کی این راه مزور، راه باید رفت راه -------- تا کی این کار مزخرف، کار باید کرد کار

جمال‌الدین بیشتر عمر خود را در اصفهان گذراند و شهر خود را بسیار دوست می‌داشت. اما زمانی از دست مردم این شهر به تنگ آمد و شعرهای زیر را سرود:
نفاق و بخل در شهر سپاهان ---------- چنان چون تشنگی در ریگ دیدم
بزرگ و خردشان دیدم وز ایشان --------- وفا در سگ، کرم در دیگ دیدم

بس دریغ آیدم چنین شهری -------------- به گروهی همه چو دردی خُم
مردمی اندر آن مجوی از آنک -------------- همه چیزی در اوست جز مَردم

در سال ۱۳۲۰ خ./۱۹۴۱ م. شادروان وحید دستگردی ده هزار بیت از سروده‌های جمال‌الدین محمد اصفهانی را پس از مقابله با ده نسخه‌ی خطی معتبر به صورت دیوانی منتشر کرد.

جمال‌الدین اصفهانی و خاقانی شروانی

در سال ۵۵۱ مجیرالدین بیلقانی - که در شاعری شاگرد خاقانی شروانی بود - در هجو مردم سپاهان (اصفهان) رباعی زیر را سرود:
گفتم به صفاهان مدد جان خیزد ------------ لعلی است مروت که از آن کان خیزد
کی دانستم که اهل صفاهان کورند ----------- با این همه سرمه که از صفاهان خیزد

مردم اصفهان این اهانت را از خاقانی دانستند و شاعران این شهر شروع به هجو خاقانی کردند. خاقانی در این زمان در سفر در شهر موصل بود و خبر را شنید. برای عذرخواهی قصیده‌ای در مدح اصفهان سرود و مجیر بیلقانی را دیو رجیم نامید و گله کرد که چرا سخندانان اصفهان، استاد (خاقانی) را به جرم شاگرد (مجیر) نکوهیده‌اند. چند بیت این قصیده‌ی خاقانی را اینجا می‌آورم:
نکهت حورا است یا صفای صفاهان ------------ جبهت جوزا است یا لقای صفاهان
دیده‌ی خورشید چشم درد همی‌داشت ----------- از حسد خاک سرمه‌زای صفاهان
لاجرم اینک برای دیده‌ی خورشید ------------ دست مسیح است سرمه‌سای صفاهان
چرخ نبینی که هست هاون سرمه ------------- رنگ گرفته ز سرمه‌های صفاهان
مدت سی سال هست کز سر اخلاص --------------- زنده چنین داشتم وفای صفاهان
در سنه‌ی «ثا نون الف» به حضرت موصل --------- راندم «ثا نون الف» سزای صفاهان
دیو رجیم آنکه بوَد دزد بیانم ------------- گر دم طغیان زد از هجای صفاهان
او به قیامت سپیدروی نخیزد -------------- ز آنکه سیه بست بر قفای صفاهان
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند ---------- من چه بدی کرده‌ام به جای صفاهان
جرم ز شاگرد پس عتاب بر استاد ------------- اینت بد استاد از اصدقای صفاهان
گرچه صفاهان جزای من به بدی کرد ----------- هم به نکویی کنم جزای صفاهان
خطه‌ی شروان که نامدار به من شد ------------- گر به خرابی رسد، بقای صفاهان!
نسبت خاقان به من کند چو گه فخر -------------- در نگرد دانش آزمای صفاهان

ثا نون الف = ثنا و نیز به حساب ابجد یعنی سال ۵۵۱ ق.

جمال‌الدین محمد اصفهانی در پاسخ به خاقانی شعر زیر را سرود:
کیست که پیغام من به شهر شروان بَرَد؟ -------------- یک سخن از من بدان مرد سخندان برد
گوید: خاقانیا این همه ناموس چیست؟ --------------- نه هر که دو بیت گفت لقب ز خاقان برد
تحفه فرستی ز شعر سوى عراق؟ اینت جهل! ----------- هیچ کس از زیرکى زیره به کرمان برد؟!
هنوز گویندگان هستند اندر عراق ---------------- که قوت ناطقه مدد از ایشان برد
یکى از ایشان منم که چون کنم راى نظم ------------- سجده برِ طبعِ من روان حَسّان برد
وه که چه خنده زنند بر من و تو کودکان -------------- اگر کسى شعر ما سوى خراسان برد
این همه خود طیبت است والله گر مثل تو --------------- چرخ به سیصد قران گشت ز دوران برد
شاعر زرگر منم، ساحر درگر تویی -------------- کیست که باد و برودت ز ما دو کشخوان برد؟

عراق: منظور غرب ایران به ویژه اصفهان و همدان و لرستان و ... است که بدان عراق عجم نیز می‌گفتند. سبک عراقی در شعر نیز به شعر همین منطقه گفته می‌شود. حافظ نیز در غزلی می‌گوید: خرد در زنده‌رود انداز و می نوش / به گلبانگ جوانان عراقی (زنده‌رود همان زاینده رود است)

دَرگر: دروگر، درودگر، نجار

در اینجا جمال‌الدین به زرگر بودن خود اشاره می‌کند و به خاقانی می‌گوید که تو شاعری درودگر هستی. زیرا می‌دانیم که پدر خاقانی درودگر بوده است و خاقانی خود در شعرهایش به این موضوع اشاره کرده است:
از سوی پدر دروگرم دان ---------- استاد سخن تراش دوران

جالب است که به سرعت ارتباطات و مبادله‌های فرهنگی آن زمان توجه کنیم! که شعرهای خاقانی شروانی در اصفهان به خوبی شناخته شده بودند و شعرها با این سرعت پخش می‌شده است.

خاقانی در این زمان شاعر برجسته و شناخته‌شده‌ای بوده و بر اساس سروده‌هایش زادسالش نزدیک ۵۲۰ ق. بوده است. این داستان در سال ۵۵۱ ق. رخ داده یعنی در این سال خاقانی دست کم ۳۱ سال داشته است. از آنجا که جمال‌الدین محمد اصفهانی نیز بایستی شاعری شناخته باشد که با خاقانی مجادله و مشاعره کرده است و نیز با توجه به این که جمال‌الدین در آغاز کار در بازار مشغول بوده و بعدها به شعر و شاعری روی آورده به نظر من در این سال جمال‌الدین بایستی دست کم همسال خاقانی بلکه اندکی بزرگتر بوده باشد. یعنی زادسال جمال‌الدین دست کم ۵۲۰ ق. است.

نکته‌ی دیگر این که در این دوران نفوذ فلسفه‌ی یونانی در حال زیاد شدن بود و برخی شاعران در شعرهای خود از این مسئله ابراز ناخشنودی کرده‌اند. از جمله جمال‌الدین اصفهانی در جایی می‌گوید:
ره به قرآن است، کم خوان قصه‌ی یونانیان --------- اصل اخبار است، مشنو قصه‌ی اسفندیار

خاقانی نیز در قصیده‌ای چنین می‌گوید:
خرد سخته را هوا مکنید ------------ رطب پخته را دقل منهید
علم تعطیل مشنوید از غیر ---------- سرّ توحید را خلل منهید
فلسفه در سخن میامیزید ----------- وآنگهی نام آن جدل منهید
نقد هر فلسفی کم از فلسی است -------- فلس در کیسه‌ی عمل منهید
مشتی اطفال نوتعلم را -------------- لوح ادبار در بغل منهید
مرکب دین که زاده‌ی عرب است --------- داغ یونانش بر کفل منهید
قفل اسطوره‌ی ارسطو را ---------------- بر در احسن الملل منهید
نقش فرسوده‌ی فلاطون را -------------- بر طراز بهین حلل منهید
فلسفی مرد دین مپندارید --------------- حیز را جفت سام یل منهید
«افضل» ار زین فضول‌ها راند ------------ نام «افضل» به جز اضل منهید

(نام خاقانی افضل بوده است.)

خاستگاه:
برای نوشتن بخش‌های آغازین این مطلب از مقاله‌ای به نام «جمال نقاش اصفهانی» نوشته‌ی محمدحسن سمسار استفاده شده است.

Saturday, November 14, 2009

مسمط شیخ بهایی

شنبه ۲۳/آبان/۱۳۸۸ - ۱۴/نوامبر/۲۰۰۹

شیخ بهایی مُسَمّط مخمس (پنجگانه‌ی) معروفی دارد که در آن غزلی از «خیالی بخارایی» (شاعر سده‌ی نهم ق./پانزدهم م.) را تضمین کرده است. یعنی در هر بند، لت (مصراع) چهارم و پنجم از خیالی است و سه لت نخست از شیخ بهایی.

تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آمد شب هجران تو یا نه؟
               ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
               جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعه‌ی عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رُخَت راکع و ساجد
در بتکده رهبانم و در صومعه عابد
               گه معتکف دَیرم و گه ساکن مسجد
               یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه

روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خَمّار
من یار طلب کردم و او جلوه‌گه یار
               حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
               او خانه همی‌جوید و من صاحب خانه

هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو
هر جا که رَوَم پرتو کاشانه تویی تو
در میکده و دیر که جانانه تویی تو
               مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
               مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه

بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
               یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
               دیوانه منم من که روم خانه به خانه

عاقل به قوانین خرد راه تو پوید
دیوانه برون از همه آیین تو جوید
تا غنچه‌ی بشکفته‌ی این باغ که بوید؟
               هر کس به زبانی صفت حمد تو گوید
               بلبل به غزلخوانی و قُمری به ترانه

بیچاره «بهایی» که دلش زار غم توست
هر چند که عاصی است، ز خیل خَدَم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
               تقصیر «خیالی» به امید کرَم توست
               یعنی که گنه را به از این نیست بهانه

عبدالحسین مختاباد بندهایی از این شعر را در قالب ترانه‌ی بسیار زیبا و دلنشینی خوانده اما در نسخه‌ای که آقای مختاباد استفاده کرده است دو اشکال وجود دارد:

- خیالی می‌گوید: «دیوانه من ام من که روم خانه به خانه» یعنی همه جا می‌توان نقش رخ یار را دید. اما من دیوانه‌ام که در جستجوی او به هر خانه‌ای سر می‌کشم. در حالی که مختاباد می‌خواند: «دیوانه نی ام من که روم خانه به خانه» که نقض غرض است!

- اشتباه دیگر این که شیخ بهایی می‌گوید: «خواهد به سر آمد غم هجران تو یا نه؟» اما مختاباد خوانده است: خواهد به سر آید. با کمی توجه به قاعده‌ی دستوری صرف فعل آینده می‌شد این اشکال را برطرف کرد. یعنی در زبان پارسی صرف آینده چنین است: صرف مضارع «خواستن» + بُن گذشته. مانند خواهم رفت یا خواهد آمد. نه خواهد آید!

اجرای دلنشین مختاباد را می‌توانید در این نشانی در یوتیوب گوش کنید.

پی‌نوشت:
صرف فعل آینده در اصل به این شکل است: صرف مضارع «خواستن» + مصدر. نمونه از حافظ:

خواهم شدن به بُستان چون غنچه با دلِ تنگ -------- وآنجا به نیکنامی پیراهنی دریدن

که در لت دوم «خواهم» به قرینه‌ی لفظی حذف شده است یعنی خواهم دریدن. اما امروزه، به ویژه در زبان رسمی ایران، به جای مصدر کامل از مصدر مُرَخّم (دم بریده) استفاده می‌شود که شبیه بن گذشته است، یعنی خواهم شد یا خواهم درید و مانند آن. در تاجیکستان و افغانستان هنوز شکل مصدر کامل استفاده می‌شود.

Wednesday, November 11, 2009

مناظره‌های اسدی توسی

چهارشنبه ۲۰/آبان/۱۳۸۸ - ۱۱/نوامبر/۲۰۰۹

علی پسر احمد اسدی توسی از شاعران بزرگ خراسان در سده‌ی پنجم ق/یازدهم م. است که چند سالی پس از مرگ فردوسی، اثر حماسی بزرگ دیگری آفرید به نام «گرشاسپ‌نامه» (پایان یافته در سال ۴۵۸ ق./ ۴۴۴ خ. / ۱۰۶۵ م.). گرشاسپ نیز از پهلوانان اسطوره‌ای ایران و از نیاکان رستم است: رستم پسر زال پسر سام پسر نریمان پسر گرشاسپ.

اسدی توسی در آغاز جوانی به آذربایجان مهاجرت کرد و تا پایان عمر در همانجا زندگی کرد و در سال ۴۶۵ ق/ ۱۰۷۲ م. در شهر تبریز درگذشت. مزار وی در «مقبرة الشعرا»ی تبریز است. از آنجا که مردم آذربایجان در آن دوران به زبان پهلوی سخن می‌گفتند و برخی از واژه‌های زبان دری خراسان را نمی‌فهمیدند اسدی توسی فرهنگی نوشت به نام «لغت فُرس» و در آن واژه‌های خاص خراسان را به همراه مثال از شاعران خراسانی توضیح داد و بدین ترتیب نخستین فرهنگ زبان پارسی که به دست ما رسیده از اسدی توسی است.

برای آگاهی بیشتر درباره‌ی اسدی توسی می‌توانید به این درآیه‌ی فرهنگ دهخدا نگاه کنید.

اما یکی از آثار مشهور اسدی توسی مناظره‌های اوست که امروز تنها پنج مناظره از وی بر جا مانده است. گفته می‌شود که این مناظره‌ها نخستین نمونه‌ی صنعت مناظره در زبان پارسی دری هستند. این صنعت ادبی در زبان پارسی میانه و به ویژه در شعر پهلوی اشکانی «درخت آسوریک» دیده می‌شود. پنج مناظره‌ی اسدی توسی عبارتند از:

۱- مناظره‌ی عرب و عجم
۲- مناظره‌ی مغ و مسلمان
۳- مناظره‌ی شب و روز
۴- مناظره‌ی نیزه و کمان
۵- مناظره‌ی آسمان و زمین

استاد جلال خالقی مطلق در سال ۱۳۵۷ خ/۱۹۷۸ م. این پنج مناظره را در مجله‌ی دانشکده‌ی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد (سال ۱۴ شماره‌ی ۴) منتشر کرد. آقای ابوالفضل خطیبی لطف کردند و تصویر رجروب (اسکن) شده‌ی نخستین مناظره از این مجموعه را برای من فرستادند. من بیت‌هایی از این مناظره را در اینجا می‌آورم.

روزی من و جوقی عربِ جَلدِ سخندان ------------- بودیم به بزم مِهی از می خوش وشادان
ما دست طرب برده به هر دوستی و لهو ------------ خنیاگر ما دست نوا برده و دستان
بس فضلِ عجم و آنِ عرب رفت به مستی ------------ من میلِ عجم کرد و میل عرب ایشان
آشفت یکی زآن همه و گفت: «عجم چیست؟ ------------ فخر، اهل عرب را رسد، ای ابله نادان!
در اصل، مُشرف چو قریش اهل عرب راست --------- در بذل و تفاخر، چو بنی‌هاشم و غطفان
چون شیبه عمران به فصاحت ز عرب بود --------- چون زید و لقیط و هنری عذره و سحبان
شاعر چو ابی‌الشخص و جریر و مُتنَبی ------------ چون بحتری و دعبل و چون اخطل و حَسّان
مکار چو بن معدی و داهی چو بن العاص ------------ صفدر چو علی و اسد و مره و مروان
عالِم چو صحابان و گزینانِ پیمبر ------------- مه چون خلفا، فخر زمین و افسر ازمان
چو ما ز همه خلق به اصل و نسَبت کیست؟ ----------- یا چون سپهِ ما به گه کوشش و جولان؟
...
گور نبیان است زیارتگه ما را ---------------- آتشکده‌ی گبر شما را و سُتودان
دفن نبی الخیر به فرخ زَمی ماست --------------- وآنِ همه یاران که بُدند افسر ادیان
هم مکه که وادی حج است و چَه زمزم ------------- هم کعبه که قبله‌ی همه دین‌وَرز مسلمان
چیزی است که نامش بَرِتان نیست یکی بیش ---------- وآن را برِ ما نام بود سیصد از الوان
بُرهان من افعال عرب چند نمودم -------------- بنمای تو برهانی از افعال عجم، هان!»
گفتمش: «چو دیوانه بسی گفتی و اکنون ---------- پاسخ شنو ای بوده چو دیوان به بیابان!
عیب از چه کنی اهل گران‌مایه عجم را --------------- چُبوید شما خود؟ گله غرّ شتربان
شه ز اهل عجم بُد چو کیومرث و چو هوشنگ -------- چون جم که دد و دیو و پری بُدش بفرمان
چون شاه فریدون و چو کیخسرو و کاووس ----------- چون نرسی و بهرام و چو پرویز و چو ساسان
چون کسری کآورد بر او فخر محمد -------------- چون هرمز والا که سِتُد باژ ز خاقان
گُردان چو نریمان و چو سام یل و گرشاسب --------- چون بیژن و گیو و هنری رستم دستان
در دانش طب خبره چو ابن زکریا ----------------- در حکم فلک جلد چو جاماسب سخندان
شاعر چو گزین رودکی آن کش بُوَد ابیات --------- بیش از صد و هشتاد هزار از درِ دیوان
چون عنصری و عسجدی و شُهره کسایی ------------- و آنان که ز بلخ و حد طوس و ری و گرگان
...
بر پارسیان و سخنانشان همی از جهل ------------- عیب آری و زین دو است خود آرایش ایران
هم ز ابن امامه خبر آمد که فرشته است ------------- در سایگه عرش به تسبیح دعاخوان
گفتار همه پارسی پاک و لطیف است ----------------- بر چهر و ثنای ملکِ واحدِ مَنّان
...
در قرآن هم پارسی است اینک تو در لفظ ----------- «سجیل» همی‌خوانی‌ش و «سنگ و گل» است آن
ما «شِکر» گوییم و شما «سِکر» گویید --------- ما «مشک»، شما «مسک» ختن، هست فراوان
...
وز لفظ شما بیش چه باشد؟ که زیادت ------------- نه صنع ز الفاظ به هر کشور و بلدان؟
...
ور فخر به کعبه همی‌آرید هم او نیز -------------- از جور شما گشت دو رَه کَنده و ویران
...
حاجی ز ره دور چو در بادیه آید --------------- گیرید و کنیدش تهی از جامه و از نان
ایمن نبود گر کند از پای برون کفش --------------- زیرا که بدزدید اگر دست دهدتان
...
ور کبر همی از زَمی خویشتن آرید ------------------- قدر زَمی از کشت ثمر باشد و از کان

این قصیده طولانی و نزدیک ۱۲۰ بیت است. اگر کسی علاقه داشت تمام متن تایپ شده‌ی آن را می‌تواند در قالب پی.دی.اف از راه رایانامه (ای-میل) از من دریافت کند.

جالب است که آن دوران هم عرب‌ها به زبان‌شان و به فراوان بودن تعداد لفظ برای یک مفهوم در آن افتخار می‌کردند. اسدی در پاسخ می‌گوید:
- نخست این که در حدیثی از ابن امامه گفته شده که فرشتگان در بارگاه خداوند به زبان پارسی پاک و لطیف ستایش می‌کنند!
- دیگر این که در قرآن نیز واژه‌های پارسی هست مانند سجیل که عربیده‌ی «سنگ و گل» است.
- سوم آن که شما بسیاری وام‌واژه‌ی پارسی دارید مانند شکر و مشک و ...
- گذشته از همه‌ی اینها، شما به جز زبان، چه صنعت و فن سودمندی دارید؟

و این که به کعبه و زمین مکه می‌نازید نخست این که خودتان کعبه را دوبار ویران کردید و دیگر این که قدر زمین از کشت و کار و کان [=معدن] است.

اما چند نکته درباره‌ی این قصیده به نظرم رسید که نمی‌دانم اشتباه چاپی است یا تصحیح استاد خالقی مطلق این گونه بوده است:

۱- در بیت ۸۶ چنین آمده:
آنجا که گفت ایزد: «کفراً و نفاقاً» ------------- گفتست بَتَر خلق شمایید به کُفران

به نظر من باید لنگه‌ی اول چنین باشد: «آنجا که بگفت ایزد: کفراً و نفاقاً» تا وزن شعر درست شود. یعنی به جای «گفت» باید «بگفت» باشد.

این بیت اشاره است به آیه‌ی ۹۷ سوره‌ی توبه: «الاعرابُ اشَدُّ کُفراً و نفاقاً» یعنی تازیان در کفر و دورویی بدترین مردمان اند. یا کفر و دورویی‌شان شدیدترین است.


۲- در بیت ۱۰۷ چنین آمده:
تا تیر سعادت همه زو جوید برجیس --------- تدبیر سیاست همه زو گیرد کیوان

به نظر من لنگه‌ی اول باید چنین باشد: «تاثیر سعادت همه زو جوید برجیس». «تاثیر سعادت» اصطلاح شناخته‌شده‌ای است و نیاز به توضیحی ندارد. اما «تا تیر سعادت» معنایی ندارد یا دست کم من ندیده‌ام.

۳- در بیت ۱۰۸ چنین آمده:
اجناس ِ نبت سبز و رُخَش چشمه‌ی مهر است --------- زَوّار جهان خضر و کفَش چشمه‌ی حیوان

لنگه‌ی دوم مشخص است که می‌گوید: کف او [=ممدوح اسدی توسی یعنی خواجه عمید ابوجعفر محمد] مانند چشمه‌ی آب زندگانی است و خضر به دنبال آن در دور جهان می‌گردد (زوار جهان است). اما
لنگه‌ی اول برای من مفهوم نداشت: معنای «رخش چشمه‌ی مهر است» روشن است. اما این که «اجناس نبت سبز است» یعنی چه؟ در پانویس گفته شده که اصل چنین بوده: «اجناس نبت و رخش مه چشمه مهر است» که این هم نامفهوم است و هم وزن ندارد.

پی‌نوشت
استاد ابوالفضل خطیبی در پیامی یادآور شدند که سال‌ها پیش در دایرةالمعارف بزرگ اسلامی (دبا) درباره‌ی اسدی توسی مقاله‌ای از ایشان منتشر شده است. برای آگاهی بیشتر درباره‌ی زندگی اسدی می‌توانید به این مقاله‌ی پژوهشی در این نشانی نگاه کنید.

Sunday, November 08, 2009

سخنی حکیمانه از خواجه نصیرالدین

یک‌شنبه ۱۷/آبان/۱۳۸۸ - ۸/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از ابتکارهای «اخلاقی» برخی از ایرانیان امروزی عبارت است از جعل و سخن گفتن از زبان بزرگان یا شخصیت‌های تاریخی، مانند نامه‌نگاری عمر و یزدگرد با انشای ایرانیان لوس آنجلس، سرودن بیت‌های بی سر و ته و بستن آن به سیمین بهبهانی، سرودن بیت‌های بهتر و بستن آن به فردوسی و ... جالب اینجاست که در همه‌ی این جعل‌ها نیز از اخلاق امروز ایرانیان (و به ویژه «مسلمانان») شکایت می‌شود یعنی کس یا کسانی که ادعای اخلاق می‌کنند خود از آن تهی اند و شجاعت ندارند که اعتراض خود را با زبان خودشان بگویند!

چند وقتی است که نامه‌ای با محتوای زیر از برخی از دوستان به دستم می‌رسد:

خواجه نصیرالدین، دانشمند یگانه‌ی روزگار، در بغداد مرا درسی آموخت که همه‌ی درس بزرگان در همه‌ی زندگانیم برابر آن حقیر می‌نماید و آن این است:

در بغداد هر روز بسیار خبرها می‌رسید از دزدی، قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود. روزی خواجه نصیرالدین مرا گفت می‌دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می‌کنند با آنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می‌دانند؟

من بدو گفتم: بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته‌ای را بدانم.

خواجه نصیر الدین فرمود: ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده‌ای و اصول اخلاق محمد - که سلام خدا بر او باد - را می‌دانی. و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته‌اند و از بامداد که مومن از خواب برمی‌خیزد تا شبانگاه راه بر او شناسانده شده است.

اما چه سّری است که هیچ کدام از ایشان ذره‌ای بر اخلاق نیستند و بی‌اخلاق‌ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی‌اش که از وجدان بیدار او است.

من بسیار سفرها کرده‌ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده‌ام. از «غوتمه (بودا)» در خاور زمین تا «مانی ایرانی» در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می‌زیند و هرگز بر دشمنی و عداوت نیستند.

آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می‌دانند و معتقدند آنکه خود را بشناسد وجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد.

اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ؟ در اخلاق مسلمانی هر گاه به تو فرمانی می‌دهند آن فرمان «اما» و «اگر» دارد. در اسلام تو را می‌گویند:

دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست.
غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست.
قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست.
تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست.

و این «اماها» مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمان به گمان خود دیگری را نابکار و نامسلمان می‌شمرد.

در این که ما ایرانیان امروز (مانند همه‌ی ملت‌های دیگر!) مشکل اخلاقی داریم حرفی نیست. نمونه‌اش همین گونه جعل‌ها! و مشکل‌های دیگری چون کم‌کاری، کوته‌بینی، نداشتن مطالعه، به کار نبردن خرد و اندیشه، پذیرفتن هر حرف بدون استدلال، و ...

اما برگردیم به این متن و چند نکته که به نظر من رسید با دوستان در میان بگذارم:

- معلوم نیست راوی یا گوینده‌ای که با خواجه نصیرالدین توسی صحبت کرده کیست و این متن از کجا و کدام کتاب نقل شده است.

- کم مانده در آن از حمله‌های انتحاری/استشهادی در بغداد و تکریت و ... و نفوذ القاعده و گران شدن قیمت گاز و بنزین و ... هم گله شود!

- نویسنده سعی کرده با تقلید ناشیانه از سبک نگارش قدیم، متن خود را اصیل جا بزند. اما نمی‌داند که در انشای قدیم کسی دین خود را بزرگمنش نمی‌دانسته! دین را بسیار اخلاقی نمی‌خوانده.

- برای من قابل تصور نیست که خواجه نصیر مسلمانان را «بی‌اخلاق‌ترین» مردمان خوانده باشد.

- جای تعریف خواجه نصیرالدین از فروشگاه زنجیره‌ای وال-مارت (Wal-Mart) و حراج‌های هفتگی و «وَکیشن» غربیان در جزیره‌های کاراییب خالی است!

- از شوخی گذشته، مطمئن نیستم که خواجه نصیر از زندگی مردم در باختر زمین خبر داشته. ضمن آن که در آن دوران از نظر مسلمانان، مردم باختر زمین گمراهان و کافرانی بیش نبودند. در واقعیت نیز وضع زندگی اقتصادی و علمی و فرهنگی اروپاییان در زمان خواجه نصیرالدین توسی (سده‌ی هفتم ق/سیزدهم م) به مراتب از کشورهای اسلامی و مشرق بدتر و عقب‌تر بود. آرزوی اروپاییان تجارت با مشرق زمین و دست یافتن به ثروت‌های افسانه‌ای آن بود. در زمانی که همین خواجه نصیرالدین توسی رصدخانه‌ی مراغه را می‌ساخت و دانشمندان جهان - از هند و چین گرفته تا مصر و شمال افریقا - را به همکاری دعوت می‌کرد، اروپاییان غرق در خرافات و اوهام بودند و «مرتدان» را بر سر چوبه می‌سوزاندند. برخی از این مرتدان هم کسانی بودند که متوجه عقب ماندگی اروپا شده بودند و به کلیسای کاتولیک اعتراض می‌کردند. داستان «دادگاه‌های تفتیش عقیده» یا انکیزیسیون (Inquisition) در غرب - که برای همه شناخته است - تقریبا همزمان با دوران خواجه نصیر بوده است.

- معلوم نیست غوتمه (؟ گئوماتا) و مانی در این میان چه نقشی داشته اند. در دوران خواجه نصیرالدین اثری رسمی از پیروان مانی در جهان نبوده است. این که خواجه چه گونه از نیکو زیستن پیروان مانی خبر داشته خود نوعی معجزه است. روزگاری در اروپا به ویژه در بالکان (بلغارستان و کرواسی امروزی) گروهی مسیحی نام بوگومیل‌ها (Bogomil) زندگی می‌کردند که گویا زیر تاثیر آموزه‌های مانی هم بودند. اما آنان هم در دوران جنگ‌های صلیبی به فتوای پاپ اعظم و به دست کاتولیک‌های اروپای غربی به جرم «زندقه» قتل عام و سوزانده شدند!

ای کاش نویسنده/نویسندگان این متن نگاهی هم به تاریخ اروپا در دوران خواجه نصیر می‌انداخت. مشکل‌های امروز را به گردن گذشتگان نمی‌انداخت و از زبان شخصیت بزرگی چون خواجه نصیر جعل نمی‌کرد.

Thursday, November 05, 2009

مولانا و پان‌ترکان

پنج‌شنبه ۱۴/آبان/۱۳۸۸ - ۵/نوامبر/۲۰۰۹

یکی دیگر از شخصیت‌های مهم فرهنگ ایرانی که همه‌ترک‌انگاران (پان‌ترکان) سعی در دزدیدن و مصادره‌ی او دارند مولانا جلال‌الدین محمد بلخی رومی است.

این کوته‌اندیشان و بی‌سوادان و بی‌فرهنگان چون خود هیچ ندارند می‌کوشند با غارت فرهنگ ایرانی برای خود در سطح جهان آبرویی بخرند. اینان هیچ درکی از معنای تاریخ ندارند.

می‌گویند چون مولانا در قونیه زندگی می‌کرده و قونیه امروز در کشور ترکیه است پس مولانا هم ترک بوده است! انگار در تمام طول تاریخ بشر، قونیه شهری ترک‌زبان بوده و هر کسی هم که در طول تاریخ در آن شهر زندگی کرده مانند مردم امروز آن ترک‌زبان بوده است.

می‌گویند چون زبان پارسی زبان ادبی آن دوران بوده مولانا هم شعرهایش را به زبان پارسی سروده وگرنه در زندگی روزمره و در خانه به زبان ترکی صحبت می‌کرده است. چون برای این گفته هیچ مدرکی ندارند دست به جعل می‌زنند. از شمس‌الدین احمد افلاکی، نویسنده‌ی کتاب «مناقب العارفین» که شاگرد و هم عصر مولانا بوده، نقل می‌کنند که وی دیوانی ترکی داشته است! یا حتا بدتر می‌گویند شعرهای مولانا به ترکی بوده و بعدها به پارسی ترجمه شده است!

اما نمی‌گویند که در همین کتاب مناقب العارفین آمده که مولانا فرمود: خداوند برای آباد کردن رومیان را آفرید و برای ویران کردن ترکان را! هرگاه خواستید جایی را خراب کنید کارگر ترک بخواهید و اگر خواستید آباد کنید کارگر رومی (ساکنان اصلی آناتولی یا آسیای کهتر).

نمی‌گویند که تمام کتاب «اسرار جلالیه» یا همان «فیه ما فیه» به زبان پارسی است و این کتاب سخنرانی‌ها و وعظ‌های مولانا در بالای منبر برای مردم شهر قونیه بوده و در این کتاب یک جمله‌ی ترکی دیده نمی‌شود. یعنی هم مولانا در زندگی روزمره به زبان مادری خود یعنی زبان پارسی سخن می‌گفته و هم مردم شهر قونیه به زبان پارسی سخن می‌گفتند و این زبان را درک می‌کردند.

هر چند اگر کسی با شخصیت بلند مولانا آشنا باشد و تاریخ و ادبیات بداند بر این گفته‌های کوته‌اندیشان خواهد خندید و آنها را به پشیزی نخواهد گرفت اما گویا داستان ملا نصرالدین است که گفت سر کوچه آش نذری می‌دهند. وقتی دید همه رفتند با خودش گفت نکند واقعا آش نذری می‌دهند. حالا این عده هم آن قدر این حرف‌های یاوه را تکرار کرده‌اند که خودشان هم باورشان شده است. هم چنین بیگانگانی که با تاریخ و ادبیات ایران آشنا نیستند و به ویژه گردشگرانی که به قونیه می‌روند به خاطر ناآگاهی‌شان این حرف‌های ترکان را باور خواهند کرد.

من یکی دو سال پیش پاسخ کوتاهی به برخی از این گونه تحریف‌ها نوشتم که در پایگاه اینترنتی سالگرد مولانا منتشر شد و شاید به زودی آن را در همین وبلاگ منتشر کنم. اما خوشبختانه دوست گرامی دکتر علی دوست‌زاده در پاسخ به این ادعاهای پوچ و رد آنها با ارائه‌ی سند و مدرک علمی و تاریخی، مقاله‌ی بلندبالا و مفصلی نوشته است که همه‌ی دوستان را به خواندن و پخش و گسترش این مقاله دعوت می‌کنم.

عنوان مقاله: پژوهشی درباره‌ی میراث و پیشینه‌ی ایرانی شمس تبریزی و مولانا جلال‌الدین بلخی (رومی).
نشانی این مقاله چنین است:

- نسخه ی پی.دی.اف:
در آذرگشنسپ
در گوگل
در بایگانی اینترنت

- نسخه ی اچ.تی.ام.ال:
در آذرگشنسپ

Tuesday, November 03, 2009

زبانیت؟

سه‌شنبه ۱۲/آبان/۱۳۸۸ - ۳/نوامبر/۲۰۰۹

آقای رضا بَراهِنی نظریه‌ای دارند که نام آن را «زبانیت» گذاشته است. من با خود این نظریه و نقد آن کاری ندارم چون نقد ادبی نمی‌دانم. اما واقعا باید پرسید این چه شاعر و نویسنده‌ای است که این قدر با زبان بیگانه است که حتا متوجه غلط بودن ساختار این واژه نمی‌شود؟ آخر چه طور می‌شود پسوند عربی/عثمانی «-یت» را به واژه‌ی پارسی «زبان» چسباند؟ آیا هیج می‌فهمد حس زیباشناسی زبانی یعنی چه؟ اگر پاسخ آری است، چه گونه متوجه چندش‌آور بودن این اصطلاح نمی‌شود؟ البته شاید به این خاطر باشد که ایشان دکتری زبان انگلیسی را از ترکیه گرفته است. (طبق قانون ایران، مدرک دکتری زبان و ادبیات تنها در صورتی معتبر است که زبان مزبور زبان رسمی کشور صادرکننده‌ی مدرک باشد و چون زبان انگلیسی زبان رسمی کشور ترکیه نیست دکتری زبان و ادبیات انگلیسی از ترکیه در ایران اعتباری ندارد.)

جالب آن که برخی افراد (مانند کسی به نام رضا فرخ فال) در این واژه «بلاغت پنهانی» نیز یافته‌اند!!! بهرام بیضایی نیز در مراسم بزرگداشت براهنی در تورنتوی کانادا گفت: من در این قطعات به معنای زبان کاری ندارم. بلکه به زبانیت زبان کار دارم. این زبانیت زبان همان چیزی است که او [=براهنی] آن را lanuageality (؟) می‌نامد. زبانیت کشف زبان بودن زبان و اصل قرار دادن آن است. به گفته‌ی دیگری: این نظریه به قولی چكیده‌ی یك عمر فعالیت ادبی و پی‌جویی مستمر براهنی در عرصه‌ی نقد ادبی است.

خوش به حال فردوسی که نیست تا ببیند «شاعران» زبان پارسی چه بلایی بر سر این زبان می‌آورند.

پی‌نوشت:

دوست گرامی ح. جوشن‌لو پرسیده این قاعده که «پسوند عربی را نمی‌توان به واژه‌ی فارسی اضافه کرد و برعکس» از کدام کتاب دستور معتبر یا کتاب مقدس آمده و گفته چرا این واکنش را به واژه‌هایی چون «فهمیدن» و «رقصیدن» نشان نمی‌دهم؟ آیا علت آن است که آنها را روشنفکران نساخته‌اند؟ و در کنار این خراب کردن چه پیشنهادی برای آباد کردن دارم.

چون فکر کردم شاید این پرسش برای دیگران نیز پیش بیاید در این پی‌نوشت به آن می‌پردازم.

نخست این که این قاعده تنها درباره‌ی افزودن پسوندهای عربی به واژه‌های پارسی است و نه برعکس. دقیقا نکته در همین جا است. اگر ما پسوندها و پیشوندهای زبان پارسی را به واژه‌های عربی (و انگلیسی و فرانسوی) بیفزاییم و آنها را با دستور زبان پارسی صرف کنیم هیچ مشکلی نیست (البته شرط زیباشناسی و ساختارشناسی زبان را نیز باید رعایت کرد). زیرا در واقع آن واژه‌ی بیگانه را در دستگاه گوارش زبان پارسی وارد می‌کنیم. اما اگر پسوند و پیشوندهای زبان بیگانه را بر سر واژه‌های پارسی بگذاریم داریم از واژه‌ی پارسی هویت‌زدایی می‌کنیم. مانند ساختن واژه‌های غلطی چون «مُکلا» از «کلاه» به جای کلاهدار یا ساختن «ممهور» از «مُهر» به جای مهرشده و یا «کفاش» از کفش به جای کفشگر و «حسب الفرمایش» و صدها نمونه‌ی دیگر که در دوران صفویان به خاطر بی‌سوادی و بی‌توجهی به ساختار و دستور زبان پارسی ساخته شدند. امروزه نیز می‌بینیم که کسانی که با زبان پارسی آشنایی کامل ندارند ترکیب‌هایی چون «ممنوع‌الکار»! و «ممنوع البازی» و یا خواهشاً و گاهاً و .... را می‌سازند.

این که من با «فهمیدن» و «رقصیدن» هیچ مشکلی ندارم از همین رو است زیرا در اینجا زبان پارسی واژه‌ی عربی را در خود جذب کرده و در ساختار درونی زبان مشکلی پیش نیامده است. اینها را کسانی ساختند که با زبان خود آشنا بودند و درک زبانی درستی داشتند. نیازی نیست که حتما در کتاب مقدسی این گفته شود. این ماهیت و طبیعت هر زبانی است. آیا دیده‌اید در زبان انگلیسی قید را با افزودن پسوندی از زبان فرانسه بسازند؟! یا در زبان آلمانی واژه‌ها را به روش زبان روسی جمع ببندند؟ بحث وام‌واژه‌ها جدای از ساختار واژه‌سازی و دستور زبان است. این که امروز در زبان پارسی از ابزارهای جمع عربی (مانند -ین و -ون و -ات: روحانیون، معلمین، گزارشات! یا جمع‌های شکسته/مکسر) استفاده می‌شود در واقع نشانی از تجاوز و دست‌درازی زبان عربی و عربی‌دانان پارسی‌ندان به ساختارهای دستوری زبان پارسی است که با آن مقابله نشده و برای برخی از مردم عادی شده است. و همین دست‌درازی‌های زبان عربی و عربی‌دانان باعث برخی پیچیدگی‌های نالازم در آموزش زبان پارسی شده است.

گاهی فکر می‌کنم مشکل ما از دست همین کسانی است که آنها را به اشتباه «روشنفکران» می‌خوانند، کسانی که دانش کافی ندارند اما ادعای فراوان دارند. روشنفکر کسی است که نخست فکر کند و اندیشه داشته باشد و اندیشه‌اش روشن و راهنما و راهگشا باشد.

اما درباره‌ی آباد کردن و پیشنهاد کردن در برابر خراب کردن و انتقاد کردن: سال‌ها پیش زنده‌یاد مهرداد بهار و نیز دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی پیشنهادهایی برای چنین مواردی کرده‌اند. هم چنین دکتر حیدری ملایری در واژه‌نامه‌ی اخترشناسی خود در این باره بحث کرده و من نیز پیشتر یکی دو بار درباره‌ی این پسوند «-یت» نوشته‌ام از جمله مطلبی در این نشانی.

Monday, November 02, 2009

نحوی و کشتیبان

دوشنبه ۱۱/آبان/۱۳۸۸ - ۲/نوامبر/۲۰۰۹

یکی از داستان‌های زیبای مثنوی مولوی داستان کوتاه اما پرمغز نحوی و کشتیبان است:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست ------------ رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست
گفت: «هیچ از نحو خواندی؟» گفت: «لا!» ----------- گفت: «نیم عمر تو شد در فنا»
دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب ------------ لیک آن دم کرد خامش از جواب
باد کشتی را به گردابی فکند ------------ گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:
«هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو!» ------------- گفت: «نی! ای خوش‌جواب خوب‌رو»
گفت: «کل عمرت ای نحوی فناست --------------- زانک کشتی غرق این گردابهاست»

می‌بینیم که نحوی به خاطر دانستن نحو خود را برتر از کشتیبان می‌داند و به او می‌گوید چون تو نحو نمی‌دانی نیم عمرت برفنا است. اما وقتی کشتی در گرداب می‌افتد کشتیبان به او می‌گوید تو که شنا کردن نمی‌دانی تمام عمرت بر فنا است!
در زمینه‌ی دانش آموختن و فروتنی و مغرور نشدن به دانسته‌ها سنایی غزنوی نیز بیت زیبایی دارد که در آن می‌گوید:
چون علم آموختی از حرص آنگه ترس، کاندر شب ---------- چو دزدی با چراغ آید گزیده‌تر برد کالا

حکایت دیگری در همین زمینه هست که می گویند روزی مردی به مدرسه رفت. روز اول به او چهارده صیغه‌ی گذشته‌ی فعل «ضَرَب» را آموختند. پس از درس وضو گرفت و نماز خواند و دعا کرد که: خدایا! دریا دریا به من علم دادی! چه گونه بار سنگین این همه علم را تحمل کنم؟ تحملی هم عطا فرما!

این هم داستان دیگری درباره‌ی کسانی که علمی آموخته‌اند اما علمشان سودی ندارد:
روزی مردی داخل چاهی افتاد.
روحانی‌ای او را دید و گفت: حتما گناهی کرده‌ای.
دانشمندی عمق چاه و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت.
روزنامه‌نگاری درباره‌ی دردهایش با او مصاحبه کرد.
یوگاکاری به او گفت :این چاله و درد تو فقط در ذهن تو هستند. در واقعيت وجود ندارند.
پزشکی برای او دو قرص انداخت.
پرستاری کنار چاه ایستاد و با او گریه کرد.
روان‌شناسی او را تحریک کرد تا دلایلی را بیاید که پدر و مادرش او را آماده‌ی افتادن در چاه کرده بودند.
مشاور فکری او را نصيحت کرد که: خواستن توانستن است.
فردی خوشبین به او گفت: ممکن بود یکی از پاهایت بشکند.

بالاخره بی‌سوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاه بیرون آورد!