Monday, May 23, 2011

یکی بود یکی نبود عاشقش بودم

دوشنبه ۲/خرداد/۱۳۹۰ - ۲۳/می/۲۰۱۱

امروزه شاهد بروز پدیده‌ای اجتماعی هستیم که ناشی از آشوب و هرج و مرج فکری و فرهنگی است و هر کسی به خود اجازه می‌دهد در هر زمینه‌ای بدون داشتن مطالعه‌ی کافی و آگاهی اظهار نظر کند و تاریخ و فرهنگ و زبان و ادبیات را تفسیر کند. هر کسی بدون سند و مدرک برای خودش ریشه‌شناسی می‌کند و زبان‌شناس شده است. هر کسی بدون دانش کافی در زبان انگلیسی و پارسی برای خودش کتاب و داستان و شعر ترجمه کند. از صدقه سر اینترنت، پخش این گونه فرآورده‌ها نیز بسیار آسان شده است. از جمله‌ی این فرآورده‌ها «نقدهای اجتماعی» و تفسیرهای آنچنانی است. در نبود خرد سنجنده و کم‌حوصلگی و شتابزدگی، این گونه نوشته‌ها از راه رایانامه (ای-میل) هم بسیار سریع پخش می‌شود و هر گیرنده بدون اندکی تامل، همین که از یک جمله‌ی آن خوشش بیاید آن را برای همه‌ی دوستان و آشنایانش می‌فرستد.

پیشتر درباره‌ی چند نمونه نوشته‌ام مانند «داستان بیل گیتس و روزنامه‌فروش» یا «شعر فردوسی» یا «شعر سیمین بهبهانی» و ... این هم نمونه‌ی دیگری که تا کنون چند بار به دستم رسیده است و دیدم در چندین وبلاگ هم گذاشته شده است:


یکی بود یکی نبود.
عاشقش بودم عاشقم نبود.
وقتی عاشقم شد که دیگه دیر شده بود.
حالا می‌فهمم که چرا اول قصه‌ها میگن:
یکی بود یکی نبود.
یکی بود یکی نبود. این داستان زندگی ماست.
همیشه همین بوده: یکی بود یکی نبود.
در اذهان شرقی‌مان نمی‌گنجد با هم بودن.
با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه‌گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود:
که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه‌ی کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می‌کنیم.
از دارایی، از آبرو، از هستی.
انگار که بودنمان وابسته‌ی نبودن دیگری است.
هیچ کس نمی‌داند، جز ما. هیچ کس نمی‌فهمد جز ما.
و آن کس که نمی‌داند و نمی‌فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته‌ایم: هنر نبودن دیگری.

این نوشته شاید از سر افسردگی و افسوس و دلزدگی و سرخوردگی کسی برای مصرف شخصی خودش نوشته شده باشد. نویسنده بدون فهمیدن و پژوهش درباره‌ی «یکی بود یکی نبود» هر چه را به ذهنش رسیده سر هم کرده است. زمانی در برنامه‌ای تلویزیونی مجری برای شوخی و خوشمزگی می‌گفت: «یکی بود دوتا نبود غیر از خدا سه تا نبود.» باید از نویسنده‌ی این مطلب پرسید تفسیر «روشنفکرانه»اش درباره‌ی این جمله چیست.

نویسنده‌ی «روشنفکر» در نظر نگرفته است شاید در عبارت «یکی بود» منظور از «یکی» همان یکتا و احد و واحد یعنی خداوند مورد نظر باشد و در «یکی نبود» منظور از «یکی» همان «هیچ کس» باشد. و این چیزی است که در جمله‌ی بعدی به بیان دیگری تکرار و تاکید شده است: «زیر گنبد کبود غیر از خدا هیچ کس نبود». یعنی داستان ما از زمان‌های بی‌آغاز می‌آید که در زیر گنبد کبود آسمان هیچ کسی نبوده است. طبیعی است وقتی معنای این عبارت گشایش داستان‌ها را نفهمیم یا خوب درباره‌اش فکر نکنیم تفسیرها و تعبیرها و نتیجه‌گیری‌هایمان هم غلط می‌شود.

اما مشکل در اینجا است که در این میان زیر تاثیر از کلیشه‌های غربی، برداشت کژومژ و حال خراب خود را به «ذهن شرقی» نسبت داده است بدون این که در این جمله درنگی کرده باشد و آن را سبک و سنگین کرده باشد. یعنی به همین سادگی برای نزدیک ۳ میلیارد انسان دیگر در دنیای امروز و چند صد میلیون انسان در طول چند هزار سال تمدن در طول تاریخ بشر تعیین تکلیف کرده است. اگر خودش یا طرفی که دلش را شکسته نمی‌فهمد یا دچار خودبینی است و دیگران برایش ارزشی ندارند، این پدیده در «ذهن شرقی» ریشه دارد. این همان پدیده‌ی ویرانگر خودکم‌بینی است که در اصطلاح انگلیسی بدان self-orientalization گفته می‌شود. یعنی یک شرقی از دریچه‌ی دید خاورشناسان نژادپرست غربی به خود نگاه می‌کند و خود و تمدن و تاریخ و گذشته و حال خود و تمام مردم خاورزمین را چیز بی‌ارزش و چندش‌آوری می‌داند که هیچ سودی در آن نیست و هیچ هنری ندارد جز نابودی و ارزش با دیگری بودن را نمی‌داند. در چنین فضای زهرآگین و مسموم فکری، نتیجه آن می‌شود که تنها «ذهن غربی» است که سازنده است و همواره با هم است و برای هستی دیگران ارزش قائل است.

پی‌نوشت
دوست گرامی «رفیق فردوسی» در تاکید بر برداشت من از «یکی بود، یکی نبود» متن زیر را از کتاب تأثیرگذار «معصومیت و تجربه: درآمدی بر فلسفه‌ی ادبیات کودک» نوشته‌ی مرتضا خسرونژاد
فرستاده است. با سپاس از ایشان:
لازم به ذکر است که عبارت تکرارشونده‌ی آغاز اغلب افسانه­‌های ایرانی «یکی بود، یکی نبود» که – نه در اکثر موارد – با عبارت «غیر از خدا هیچ کس نبود» دنبال می‌شود با تعبیری عرفانی می­‌تواند اشاره بر وحدت و یگانگی آغاز هستی قصه نیز داشته باشد. اگر هر قصه را تمثیلی بدانیم از همه‌ی زندگی که در آغاز در همه‌ی وجود و بطن مبدأ هستی پنهان است و سپس به آرامی از وحدت می­‌گسلد و بعد در یک سیر پیشرونده به سوی کثرت، گسترش می‌یابد، آن گاه تمام به هست­‌آمدگان، از آدم به این سو، کسانی­ اند که در آغاز در بهشت، در وحدت، در معصومیت صِرف زاده­‌اند و سپس به دنیای کثرت فرافکنده شده‌اند. با این تمثیل، موجودات هر قصه نیز که نخست در ناخودآگاه نویسنده و یا راوی خویش مکتوم اند، در فرآیند آفرینش داستان، از آن ناخودآگاه – وحدت – می­‌گسلند و در دنیای کثرت – دنیای تضاد – جاری می‌گردند. از شادی می‌گسلند و به اندوه می‌پیوندند. از معصومیت فاصله می‌گیرند و در فضای تجربه رها می‌گردند. اینک، آنان، در همان حال که هر یک موجودی یگانه­ اند، همه با هم نیز یگانه­ اند. در موجودیت یکه و در وجود، واحدند. آن پیرزن و دخترانش و دامادهایش، آن کدو و گرگ و پلنگ و شیر، آن خانه و آن جاده اگرچه همه هستند، وجود دارند و به یک معنا یکه و منحصر به فردند، اما آنچه همه را به هم پیوند داده ذهن خالق خلاق افسانه است که در پس پرده، عروسک­‌هایش را به بازی گرفته است. پس به این معنا به جز ذهن خالق هیچ نیست و غیر از نویسنده و راوی هیچ کس وجود ندارد. اگر ذهن خالق – خلاق – یک آن از پس این کثرت کنار رود بر صفحه‌ی روزگار قصه هیچ نمی‌ماند و اگر این صفحه دوباره در مقابل ذهن خلاقی دیگر – خواننده – ورق نخورد و دوباره آن کثرت به قدرت خداوندی دیگر و به شیوه­‌ای کاملاً یکه، وحدت نیابد هیچ نشانی از آن باقی نخواهد ماند. با چنین تعبیری نیز حالت معصومیت آغازین افسانه­‌ها قابل تبیین است. (1382، رویه‌های ۱۲۵ و ۱۲۶)

خسرونژاد، مرتضا (۱۳۸۲). «معصومیت و تجربه: درآمدی بر فلسفه‌ی ادبیات کودک». تهران: نشر مرکز.

1 نظر:

adab doost said...

با درود
به شهربراز و دوستان
درجهان کنونی برای بسیاری ازهمگان مردم
غربی بودن برابر با تکنولوژی و پیشرفتهای ماشینی است در حالیکه شرقی بودن برای ایشان برابر ..خودشان است
بگونه ای میتوان گفت که این "ازخودبیزاری"(و شاید تهی بودن)نهادی ایشان است که ایشان را به نالیدن وامیدارد چون بازنمودن شرقی بودن چندان آسان نمینماید (من خودم چندان با جدا سازی
اینچنینی"شرقی-غربی" همدل نیستم)
ولی بر این باورم که "فرهنگ"در هر کجای جهان هم که باشد ستوده بزرگان است برای نمونه شما اگر دفتر سروده های "گوته" اندیشمند آلمانی را بخوانید نیمی از آن یا درستایش ادب پارسی و یا برگردان آلمانی ادب پارسی است برای نمونه: این سروده "گوته" را بررسی کنید که حافظ را میستاید
)Sie haben dich heiliger Hafis
Die mystische Zunge genant...
و همه میدانند که آلمانی ها بسیار خودپسند و بزرگمنشند(بزرگمنش در کیمیای سعادت غزالی برابر با
آمده است)arrogant ا
ولی" مرد بافرهنگ از هر ملتی که باشد ارزش فرهنگ های والا را درمیابد"
و نیز واژگونه آن هم درست است ک
ه" مرد بی فرهنگ هیچ به ارزش فرهنگهای والا دست نمی یابد"
و تنها یاوه میبافد
و همانگونه که بازنمودید "یکی بود یکی نبود " ریشه عرفانی ایرانی دارد و یگانگی هستی را میخواهد نشان دهد
من ادب بزرگان بیگانه را دوست دارم و بسیاری از ارزشهای آنها را میستایم ولی جان ایرانی ژرفایی دارد که هنوز در هیچ نژادی ندیده ام
با سپاس