شنبه ۱۸/اردیبهشت/۱۳۹۰ - ۸/می/۲۰۱۱
نامهای با محتوای زیر چندین بار به دستم رسید و برایم جای افسوس شد که چرا برخی بدون سند و مدرک برای خودشان داستان میسازند و به خیال خودشان برای دیگران اندرز میسازند. دیگران هم بدون اندیشه دربارهی درستی و دروغ هر نامه، آن را برای همه میفرستند. نخست متن نامه را میآورم و بعد به چند نکته اشاره میکنم:
از بیل گیتس پرسیدند از تو ثروتمندتر هم هست؟ در جواب گفت بله فقط یک نفر. پرسیدند کی هست؟
در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای در حقیقت طراحی مایکروسافت را تو ذهنم داشتم پیریزی میکردم، در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریهها و روزنامهها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. برای همین اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پرتوجه منو دید گفت این روزنامه مال خودت. بخشیدمش به خودت. بردار برای خودت.
گفتم آخه من پول خرد ندارم.
گفت برای خودت. بخشیدمش برای خودت.
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یه مجله خورد. دست کردم تو جیبم. باز دیدم پول خورد ندارم. باز همون بچه بهام گفت: این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم یه روزنامه بهام بخشیدی. تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهاش میبخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم. از سود خودمه که میبخشم.
به قدری این جملهی پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی اینا رو میگه؟
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم و گفتم برید و ببینید در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقيق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردن اداره.
ازش پرسیدم منو میشناسی؟
گفت: بله جناب عالی آقای بیل گیتس معروف که دنیا میشناسدتون.
بهاش گفتم: سالها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار رو کردی؟
گفت: طبیعی است چون این حس و حال خودم بود.
- حالا میدونی چه کارت دارم، میخوام اون محبتی که به من کردی رو جبران کنم.
جوون پرسید: به چه صورت؟
- هر چیزی که بخوای بهت میدم
(خود بیل گیتس میگه خود این جوونه وقتی با من صحبت میکرد مرتب میخندید)
پسر سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
- هرچی که بخوای
- واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی که بخوای بهت میدم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام دادهام. به اندازهی تمام اونا به تو میبخشم.
جوون گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.
گفتم: یعنی چی؟ نمیتونم یا نمیخوام؟
گفت: تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم: واسه چی نمیتونم جبران کنم؟
جوون سیاه پوست گفت: فرق من با تو در این اه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه. اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگه همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ سالهی سیاه پوست.
البته در روایت برخی «راویان»، این جوان سیاه پوست به شرف «مسلمانی» هم نایل شده است.
بگذریم از این که ابوسعید ابوالخیر، عارف بزرگ ایرانی، میگوید:
حکایتنویس کس مباش! چنان باش که از تو حکایت کنند.
اما برای من واقعا جای افسوس و شگفتی است اگر کسی این گونه داستانهای بیپایه را باورش شده باشد و بدتر آن که برای دیگران هم بفرستد. طبق معمول هیچ یک از کسانی که این گونه متنها را تولید میکنند هیچ نیازی به نقل منبع نمیبینند و کسانی هم که چشم بسته و با هیجان فراوان این «حکایت» را در وبلاگهایشان آوردهاند هیچ سند و منبعی برای آن ننوشتهاند. کسانی هم که این نامهها را دست به دست میکنند یک لحظه با خودشان فکر نمیکنند که آیا چنین چیزی واقعیت دارد یا نه.
انشاء و شیوهی روایت و لحن این داستان آدم را یاد معرکهگیران و مجلسگردانها میاندازد. گذشته از بیسند بودن این حکایت، چند ایراد دیگر هم در آن هست:
۱- «زمانی که از اداره اخراج شده بودم»! راوی بیخبر و ناآشنا با زندگی بیل گیتس، گمان کرده که بیل گیتس هم مانند خودش یا بستگان خودش در ادارهای کارمند بوده و حقوق بگیر بوده و سپس از آنجا اخراج شده و با جیب خالی در فرودگاه پرسه میزده است و پس از چند سالی به فکر شرکت زدن افتاده است. در حالی که بیل گیتس بر پایهی زندگینامهی خودش فرزند خانوادهی ثروتمندی بود و پدر بزرگ مادریش بانکدار بود و خودش هم در هژده سالگی (سال ۱۹۷۳ م.) وارد کالج هاروارد شد و در بیست سالگی (۱۹۷۵ م.) شرکت مایکروسافت را ثبت کرد. بنابراین هیچ زمانی برای کار در اداره و پس از آن اخراج از اداره و «طراحی شرکت مایکروسافت در ذهنش» نمیماند.
۲- پول خرد برای خرید روزنامه: به گمانم در امریکا هر روزنامه ۱۰-۱۵ سنت بیشتر نباشد و پول یک لیوان قهوه هم باید یکی دو دلار باشد. بنابراین شاید بیل گیتس ۱۰-۱۵ سنت در جیب نداشته اما دست کم یکی دو دلار داشته است. تازه این داستان مربوط به ۲۰ سال پیش است که بایستی روزنامه ارزانتر بوده باشد.
۳- «نوزده سال بعد زمانی که به اوج قدرت رسیدم»: اگر زمان «به اوج قدرت رسیدن» حضرت بیل گیتس را سال ۱۹۹۳ بدانیم که شرکت مایکروسافت «ویندوز ۳» را به بازار داد و میلیونها نسخه از آن فروخته شد نوزده سال پیش از آن یعنی سال ۱۹۷۴ یعنی در نوزده سالگی بیل گیتس که آن موقع هم دانشجوی سال دوم دانشگاه بوده است و هنوز «طراحی مایکروسافت در ذهنش» نیامده بود.
۴- اما خوشمزهتر تشکیل «اکیپ جستوجو» برای یافتن این جوان سیاه پوست است که در این زمان ۳۲ ساله شده بود. آن هم برای بازپرداخت و تشکر از پول دو روزنامه که ۱۹ سال پیش به طور رایگان دریافت شده بود. یعنی در این نوزده سال بیل گیتس دیگر از آن فرودگاه رد نشده بود که پول پسر را پس بدهد؟ چه نیازی به این است که پسر روزنامهفروش حتما سیاهپوست (و در برخی «روایت»ها سیاهپوست مسلمان) باشد؟ آیا اگر پسر روزنامهفروش سفیدپوست بود یا مکزیکی بود داستان کمتر «حماسی» و «دراماتیک» و تاثیرگذار میشد؟
از این هم گذشته، بیل گیتس (و دیگر مدیران شرکت او) برای رسیدن به این ثروت و رساندن شرکت مایکروسافت به جایی که امروز هست آن قدر کارهای غیراخلاقی کردهاند و آن قدر شرکتها و آدمهای فراوان را بیکار و بیچاره کردهاند که با این پُزها و حکایتسازیها جبران نمیشود.
حتا اگر تمام این «حکایت» و «روایتهای» گوناگون آن هم درست باشد به نظر من در فرهنگ ایرانی چیزی که زیاد است اندرز و حکایت است و پیشینهی اندرزنامه در ایران دست کم به دوران ساسانیان میرسد. اگر امریکاییان به عنوان ملتی جوان نیاز به حکایتسازی و تراشیدن جوانمردی بر پایهی زندگی کسانی مانند بیل گیتس باشند (که به گمانم چنین نباشند و چنین هم نمیکنند چون به خوبی با بیل گیتس آشنایند) ایرانیان هیچ نیازی به چنین داستانها و حکایتهای جعلی و وارداتی و بیپایه ندارند. متاسفانه کار به جایی رسیده که داستانها و جوکهایمان هم دیگر ترجمهای و وارداتی شده است!
اگر نویسندگان این گونه حکایتها با فرهنگ و ادبیات خودمان آشنا بودند حکایت کوتاهتر و شیرینتری در گلستان سعدی هست که: «حاتم طایی را پرسیدند از خود بلندهمتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟» دقت کنید که موضوع همت بلند است نه مانند این حکایت که در آن انسان امروزی همه چیز را در پول و ثروت میبیند و برایش وجود یعنی موجودی حساب بانکی و بازار سهام. حتا اگر هدف این داستان بخشیدن در زمان بیپولی و جبران در زمان ثروتمندی باشد باز سعدی در بوستان (باب دوم در احسان) یک بیت دارد که به همهی این «حکایت» میارزد:
به قنطار زر بخش کردن ز گنج --------- نباشد چو قیراطی از دسترنج
قنطار: صد رطل، هفتاد یا هشتاد هزار دینار
قیراط: نیم دانگ، یک دوازدهم دینار
به نظر من این گونه «حکایتپراکنی»ها نشان از گسستگی فرهنگی و بیخبری و «بیسوادی» برخی ایرانیان امروز از تاریخ و فرهنگ ایرانی و ادبیات غنی زبان پارسی است.
1 نظر:
با درود
دریغا که
در روزگار خواری هنر و قلم جز این هم انتظاری نیست
Post a Comment