Monday, December 31, 2007

سوراخ دعا

دوشنبه ۱۰/دی/۱۳۸۶ - ۳۱/دسامبر/۲۰۰۷

بیشتر ما اصطلاح «سوراخ دعا را گم کرده‌ای» را شنیده‌ایم. به گمانم ریشه‌ی آن داستانی از مثنوی معنوی مولانا جلال‌الدین بلخی باشد.

این داستان در دفتر چهارم آمده است که در آن شخصی در زمان استنجا (شستن خود در دستشویی) می‌گفت: «اللهم ارحنی رائحة الجنه» یعنی خدایا بوی بهشت را به من برسان. به جای این که بگوید: «اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین» یعنی خدایا مرا از بازگشت‌کنندگان و پاکان قرار ده. دعای اول دعای استنشاق است یعنی زمانی که در آبدستان (وضو) بینی خود را می‌شویند.

شخصی به وقت استنجا می‌گفت «اللهم ارحنی رائحة الجنه» به جای آنک «اللهم اجعلنی من التوابین و اجعلنی من المتطهرین» کی ورد استنجاست و ورد استنجا را به وقت استنشاق می‌گفت. عزیزی بشنید و این را طاقت نداشت:

آن یکی در وقت استنجا بگفت -------------- که مرا با بوی جنت دار جفت
گفت شخصی خوب ورد آورده‌ای --------------- لیک سوراخ دعا گم کرده‌ای
این دعا چون ورد بینی بود، چون ------------- ورد بینی را تو آوردی به .ون؟
رایحه‌ی جنت ز بینی یافت حُر ---------------- رایحه‌ی جنت کم آید از دُبُر
از پی سوراخ بینی رست گل ---------------- بو وظیفه‌ی بینی آمد ای عُتل
بوی گل بهر مشام است ای دلیر ------------------ جای آن بو نیست این سوراخ زیر
کی از این جا بوی خُلد آید ترا ---------------- بو ز موضع جو اگر باید ترا

[دُبُر (عربی): پشت. حُر: آزاده. ]

Sunday, December 30, 2007

طفیلی و خرافه

یک‌شنبه ۹/دی/۱۳۸۶ - ۳۰/دسامبر/۲۰۰۷

طفیلی
«طفیل» (به معنای طفل کوچک) نام «طفیل پسر زلال کوفی» بود که هر گاه گروهی از مردم به مهمانی می رفتند، ناخوانده همراه آنان به مهمانی می رفت. از این رو در فرهنگ عربی طفیل به معنای ناخوانده بود.

خیام گوید:
قانع به یک استخوان چو کرکس بودن ------------- به زان که طفیل خوان ناکس بودن
با نان جویین خود حقا که به است -------------- کالوده به پالوده‌ی هر خس بودن

[یعنی اگر نان جوی خود را بخوری بهتر است تا پالوده‌ی مردم پست را بخوری و خود را آلوده کنی.]

انوری ابیوردی گوید:
جاوید از امتلا چو قناعت شود نیاز --------- گر یک رهش طفیل برد میهمان تو
یعنی اگر یک بار طفیل، نیاز را به میهمانی تو برد جاویدانه از قناعت پر می‌شود.

و یا جامی در داستان لاک پشت و مرغابی‌ها می‌گوید:
میل سفر کرد به میل بطان ------------ مرغ هوا گشت طفیل بطان

حافظ می گوید:
طفیل هستی عشق اند آدمی و پری ------------------- ارادتی بنما تا سعادتی ببری
جهان فانی و باقی، فدای شاهد و ساقی ------------ که سلطانی عالم را طفیل عشق می‌بینم

اما امروزه به شکل طفیلی درآمده است و به معنای انگل و سربار است.

خرافه
«خرافه» نیز نام شخص عربی بود که ادعا می‌کرد که جنیان و پریان او را دزدیده و به میان خود برده‌اند و او زمانی در میان آنان زندگی کرده است. اما مردم داستان‌های او را باور نمی‌کردند و از آن پس به هرچه که باورنکردنی بودند می‌گفتند "هذا حدیث خرافه": یعنی این از داستان‌های خرافه است. از آن پس، خرافه به باورهای سست و بی‌بنیان گفته می‌شود.

خرافه در فرهنگ دهخدا.

حافظ می گوید:
خیز تا خرقه ی صوفی به خرابات بریم ---------------- شطح و طامات به بازار خرافات بریم

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می --------------- طامات تا به چند؟ و خرافات تا به کی؟

Saturday, December 29, 2007

تاریخ سربه‌داران

شنبه ۸/دی/۱۳۸۶ - ۲۹/دسامبر/۲۰۰۷

کتابی خواندم به نام «نهضت سربداران خراسان» نوشته‌ی یک پژوهش‌گر روسی به نام «پتروشفسکی» که زنده‌یاد «کریم کشاورز» آن را ترجمه کرده است.

ايليا پاولويچ پتروشفسکي (I. P. Petroushevsky) خاورشناس روسی در سال 1898 م/۱۲۷۷ خ. در شهر «کی‌يف» در اوکراین چشم به جهان گشود و به سال 1977 م./۱۳۵۶ خ. رخت از جهان بربست. البته چون وی در زمان حکومت شوروی می‌زیست زیر تاثیر ایده‌های کمونیستی، تاریخ را گاهی به صورت جنگ بین طبقه‌ی زحمت‌کش و کارگر (Proletariat) و کاسب‌کار (بورژوا) و زمین‌دار (فئودال) می‌بیند.

در سال‌های آغازین دهه‌ی ۱۳۶۰ خ/۱۹۸۰ م. در تلویزیون ایران مجموعه‌ی تلویزیون (سریالی) به نام «سربداران» پخش می‌شد که جالب بود.

درباره‌ی سبب نام‌گذاری «سربه‌دار» چند روایت را آورده است. یکی آن که وقتی ایرانیان سبزوار بر مغولان شوریدند گفتند «سر به دار می‌دهیم اما تن به ذلت نمی‌دهیم.»
دیگر آن که «دار» را به معنای درخت گرفته‌اند و گفته‌اند که اینان دستار خود را بر سر درختی انداختند بدین معنا که سر مغولان را از تن برخواهند گرفت.

ابتدا «شیخ خلیفه‌ی مازندرانی» علیه مغولان موعظه می‌کرد. مغولان وی را در مسجد حلق آویز کردند اما شایع کردند که وی خودکشی کرده است. بعد شاگرد وی «شیخ حسن جوری» جای وی را گرفت و مردم را برای قیام آماده می‌کرد.

سربه‌داران از نظر داخلی به دو گروه تقسیم می‌شدند: گروه اول مردم عادی و پیشه‌وران؛ و گروه دوم اعیان و زمین‌داران. این دو دستگی در آخر یکی از دلیل‌های شکست جنبش سربه‌داران شد.

نویسنده می‌گوید اگر سربه‌داران قدرت می‌گرفتند امکان داشت که دیگر مغولان نتوانند در ایران حکومت کنند. آنان با بزرگ‌ترین امیر خراسان - معزالدین حسین کرت، حکمران هرات - جنگیدند و شکست خوردند. این رباعی را شاهد می‌آورد:

گر خسرو کرت بر دلیران نزدی ----------------- وز تیغ یلی، گردن شیران نزدی
از بیم سنان سربداران تا حشر --------------------- یک ترک دگر خیمه به ایران نزدی

سربه‌داران شهر سبزوار را پایتخت خود کردند و گویا حکومت‌شان بسیار مردمی بود و مردم هرگاه می‌خواستند می‌توانستند در کارها نظر بدهند و از زمام‌داران پرسش کنند.

«خواجه شمس‌الدین علی» (فرمان‌روا بین 748 تا 753 ق.) برجسته‌ترین زمامدار سربه‌داران بود.
میرخواند («روضة الصفا» ص 1086) می‌نویسد: در سبزوار هیچ کس را یارای آن نبود که نام بنگ و شراب بر سر زبان راند. شمس‌الدین علی فحشا را ممنوع ساخت و فرمود 500 روسپی را زنده به چاه افکنند.

این آمار شاید نشان‌گر وضعیت عمومی مردم و گرایش آنان به «لذت‌های دنیوی» نیز باشد.

«علی موید» (فرمان‌روا بین 766 تا 773 ق.) امر کرد هر بامداد و شام اسب زین کرده‌ای از دروازه‌ی شهر بیرون ببرند تا چنان چه حضرت امام عصر (عج) ظهور کند بی مرکب نماند. و به نام امام دوازدهم سکه زدند. فرمود که مقبره‌ی «شیخ خلیفه» و «شیخ حسن جوری» را در میدان سبزوار - که تا آن زمان زیارتگاه بود - خراب ساختند و مزبله‌ی [زباله‌دان] بازار کردند. (میرخواند، ص 1088)

داستان اسب یدک را در تیتراژ سریال «سربداران» می‌دیدیم. (البته امروز نیز برخی بزرگ‌راه می‌سازند تا در زمان ظهور حضرت، راه مناسب برای اسب وجود داشته باشد!)

تیمور لنگ در سال 785 ق. سبزوار را گشود و قیام‌کنندگان را زنده به گور کرد. وی دست و پای مردم را می‌بست و آنها را به ردیف در کنار یکدیگر قرار می‌داد و رویشان ملات می‌ریخت و دیوار می‌ساخت. (میرخواند)

و بدین ترتیب حکومت مردمی و ایرانی سربه‌داران در هم پیچیده شد تا دوباره فرمان به دست مغولان و تاتاران بیفتد. حکومتی که شاید می‌توانست استقلال و یک‌پارچگی ایران را برگرداند.

زنده‌یاد کریم کشاورز در چند پانویس یادآور می‌شود که نویسنده‌ی روسی در درک برخی واژه‌ها دچار اشتباه شده. مانند «کُلو» (خلاصه‌شده‌ی کلان) به معنای بزرگ. «کلو اسفندیار آهنگر» بزرگ و رییس صنف آهنگران بود. نویسنده در جایی «ابوبکر کلوی بزاز» را به صورت «ابوبکر کُلَوی» خوانده و دنبال نسب برای وی گشته است! و یا «سر فلان کس را به چهارسو آویختند» چهارسو را به چهار طرف تعبیر کرده است نه چهارراه یا تقاطع. شاید باید نتیجه گرفت که بهتر است خودمان بیشتر به تاریخ خودمان بپردازیم.

می‌توانید این کتاب را در وبگاه فرهنگ ایران به این نشانی در قالب پی.دی.اف بخوانید.

Friday, December 28, 2007

فارسی شِکر است

جمعه ۷/دی/۱۳۸۶ - ۲۸/دسامبر/۲۰۰۷

«سید محمدعلی جمال‌زاده» (۱۲۷۱-۱۳۷۶ خ./۱۸۹۲-۱۹۹۷ م.) از نویسندگان بزرگ معاصر ایران است. وی فرزند «سید جمال‌الدین واعظ اصفهانی» از آخوندهای فعال در زمان مشروطه بود (نام خانوادگی وی از همین جاست). با آن که جمال‌زاده بیشتر عمر خود را در سوئیس به سر برد اما یک لحظه نیز از فضای فرهنگی و زبانی ایران دور نبوده و بلکه بر آن بسیار تاثیر گذاشت. وی از پیشگامان داستان‌نویسی نوین در زبان پارسی است. وی خدمت‌های شایانی به زبان پارسی کرد مانند گردآوری اصطلاح‌ها و واژه‌های زبان کوچه و بازار، داستان‌نویسی و داستان‌های کوتاه.

به نظر من یکی از داستان‌های کوتاه زیبای او داستانی است به نام «فارسی شِکر است». در این داستان دو دسته از مردم به خوبی نشان داده می‌شوند: یکی طبقه‌ی آخوند و عرب‌زده که تمام کلمه‌های سخنان‌شان عربی است و گمان می‌کنند این گونه حرف زدن نشانه‌ی فضل و دانش است. و گروه دوم فرنگی‌مآب‌های غرب‌زده است که تمام حرف‌هایشان غربی (در این حالت فرانسه) است.

راوی داستان یک ایرانی است که از فرنگ برگشته و در گمرک انزلی بازداشت می‌شود. در زندان یا هولفدونی دو نفر دیگر نیز هستند که یکی آخوند است و دیگری

یک نفراز آن فرنگی‌مآب‌های کذایی ... که دیگر تا قیام قیامت در ایران نمونه و مجسمه‌ی لوسی و لغوی و بی‌سوادی خواهند ماند و یقینا صد سال دیگر هم رفتار و کردارشان تماشاخانه‌های ایران را (گوش شیطان کر) از خنده روده‌بر خواهد کرد.

در این لحظه یک فرد عادی به نام «رمضان» نیز به داخل هولفدونی پرتاب می‌شود. وی به سمت آخوند رفته و
گفت: "جناب شیخ! تو را به حضرت عباس، آخر گناه من چیست؟ آدم والله خودش را بکشد از دست ظلم مردم آسوده شود!"

اما آخوند
با قرائت و طمأنینه‌ی تمام کلمات ذیل آهسته و شمرده مسموع سمع حضار گردید: "مومن! عنان نفس عاصی قاصر را به دست قهر و غضب مده که «الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» ..."

کلاه نمدی از شنیدن این سخنان هاج و واج مانده و چون از فرمایشات جناب آقا شیخ تنها کلمه‌ی «کاظمی» دستگیرش شده بود گفت: "نه، جناب! اسم نوکرتان «کاظم» نیست «رمضان» است. مقصودم این بود که کاش اقلا می‌فهمیدیم برای چه ما را اینجا زنده به گور کرده‌اند."

این دفعه هم باز با همان متانت و قرائت تام و تمام، از آن ناحیه‌ی قدس این کلمات صادر شد: "جزاکم الله مومن! منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحو کان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی‌العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است. ....

لعل که علت توقیف، لِمصلحه یا اصلا لا عن قصد به عمل آمده و لاجل ذلک، رجای واثق هست که لو لا البداء عما قریب انتهاء پذیرد و لعل هم که احقر را کان لم یکن پنداشته و بلارعایه‌المرتبه و المقام باسوء احوال معرض تهلکه و دمار تدریجی قرار دهند و بناء علی هذا بر ماست که بای نحو کان، مع الواسطه او بلاواسطه‌الغیر، کتبا و شفاها علنا او خفاء، از مقامات عالیه استمداد نموده و بلاشک به مصداق «مَن جَد وَجَدَ» به حصول مسئول موفق و مقضی‌المرام مستخلص شده و برائت مابین الاماثل ولاقران کالشمس فی وسط النهار مبرهن و مشهود خواهد گردید..."

[پاداش تان با خدا. ذهن این دعاکننده منظور شما را فهمید. شکیبایی کلید گشایش است. امیدوارم که به زودی دلیل زندانی شدن روشن شود. و البته، هزار البته، به هر صورت که شده چه با شتاب چه آهسته، به گوش های ما خواهد رسید. اکنون در زمان انتظار بهترین گزینه و سودمندترین کارها پرداختن به یاد آفریدگار است. که در هر حال بهترین کارها است.

باشد که دلیل دستگیری برای مصلحت یا اصلا بدون هیچ منظوری بوده است و به همین خاطر امید محکم هست که اگر بشود به زودی پایان یابد. و باشد که این کمترین را نابوده پنداشته و بدون رعایت جایگاه به بدترین حال در معرض هلاک و نابودی تدریجی قرار دهند. و بر همین پایه بر ما است که به هر صورت که می شود با واسطه یا بدون واسطه ی دیگری با نوشته یا با گفته آشکار یا نهان از مقام های بالا یاری بجوییم و بدون شک به مصداق جوینده یابنده بود در به دست آوردن مقصود پیروز شده و همان طور که شایسته است رها خواهیم شد و بی گناهی ما در میان مانندگان و نزدیکان مانند خورشید در میانه ی روز آشکار خواهد بود.]

رمضان پس پسکی می‌رود تا به شخص فرنگی‌مآب می‌خورد و همان داستان تکرار می‌شود:
گفت: "آقا شما را به خدا ببخشید! ما یخه چرکین‌ها چیزی سرمان نمی‌شود، آقا شیخ هم که معلوم است جنی و غشی است و اصلا زبان ما هم سرش نمی‌شود، عرب است. شما را به خدا، آیا می‌توانید به من بفرمایید برای چه ما را توی این زندان مرگ انداخته‌اند؟"

... [فرنگی‌مآب] با لهجه‌ای نمکین گفت: "ای دوست و هموطن عزیز! چرا ما را اینجا گذاشته‌اند؟ من هم ساعت‌های طولانی هر چه کله‌ی خود را حفر می‌کنم آبسولومان چیزی نمی‌یابم، نه چیز پوزیتیف نه چیز نگاتیف. آبسولومان آیا خیلی کومیک نیست که من جوان دیپلمه از بهترین فامیل را برای یک... یک کریمینل بگیرند و با من رفتار بکنند مثل با آخرین آمده؟ ولی از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه‌جات آن است هیج تعجب‌آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار می‌کند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونال‌های قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود. برادر من در بدبختی! آیا شما این جور پیدا نمی‌کنید؟”
....
می‌گفت: "رولوسیون بدون اولوسیون یک چیزی است که خیال آن هم نمی‌تواند در کله داخل شود! ما جوان‌ها باید برای خود یک تکلیفی بکنیم در آنچه نگاه می‌کند راهنمایی به ملت. برای آنچه مرا نگاه می‌کند، در روی این سوژه یک آرتیکل درازی نوشته‌ام و با روشنی کورکننده‌ای ثابت نموده‌ام که هیچ کس جرأت نمی‌کند روی دیگران حساب کند و هر کس به اندازه‌ی... به اندازه‌ی پوسیبیلیته‌اش باید خدمت بکند وطن را، که هر کس بکند تکلیفش را! این است راه ترقی! والا دکادانس ما را تهدید می‌کند.


[همه‌ی واژه‌ها فرانسه است.
اصلا (absolumment) / مثبت (positif) / منفی (negatif) / مسخره (comique) / خانواده (famille) / به جای یک جنایتکار (pour un criminel) / استبداد (despotisme) / خودکامه (arbitraire) / مشروطه. قانون اساسیک. دارای قانون اساسی (constitutionnel) / دادگاه (tribunal) / ستم دیدن (etre sujet d’opression) / انقلاب (revolution) / تحول (evolution) / موضوع (sujet) / مقاله (article) / توانایی، امکانات (possibilite) / انحطاط (decadance)]

وقتی رمضان می‌فهمد که راوی ایرانی است
گفت: "ای درد و بلات به جان این دیوانه‌ها بیفتد! به خدا هیچ نمانده بود زهره‌ام بترکد. دیدی چه طور این دیوانه‌ها یک کلمه حرف سرشان نمی‌شود و همه‌اش زبان جنی حرف می‌زنند؟"

گفتم: "داداش جان! اینها نه جنی‌اند نه دیوانه. بلکه ایرانی و برادر وطنی و دینی ما هستند!" رمضان از شنیدن این حرف مثل این که خیال کرده باشد من هم یک چیزیم می‌شود نگاهی به من انداخت و قاه قاه بنای خنده را گذاشته و گفت "تو را به حضرت عباس، آقا دیگر شما مرا دست نیندازید. اگر اینها ایرانی بودند چرا از این زبان‌ها حرف می‌زنند که یک کلمه‌‌اش شبیه به زبان آدم نیست؟"


متاسفانه پیش‌گویی جمال‌زاده درباره‌ی فرنگی‌مآبان درست درآمده و هنوز نیز در میان ایرانیان از این دو گروه فراوان اند که به زبان روان و عادی مردم صحبت نمی‌کنند و به خیال خود فضل‌فروشی می‌کنند.

Thursday, December 27, 2007

محمود افغان

پنج‌شنبه ۶/دی/۱۳۸۶ - ۲۷/دسامبر/۲۰۰۷

درباره‌ی پایان کار صفویان می‌خوانیم که «محمود افغان» بر «سلطان حسین صفوی» شورید و افغانان به ایران حمله کرده و اصفهان را تسخیر کردند. بعد هم «نادر شاه» افغانان را در دامغان شکست داد و ایران را نجات داد.

اما بسیاری از ما یا نمی‌دانیم یا فراموش می‌کنیم که در آن زمان کشوری به نام افغانستان وجود نداشت. یعنی ما با اصطلاح‌های امروزی تاریخ گذشته را می‌خوانیم. کشوری به نام «افغانستان» در سال‌های میانی سده‌ی نوزدهم (حدود ۱۸۴۶ م./12۲۵ خ. یعنی زمان ناصرالدین شاه قاجار) به دست استعمار بریتانیا به وجود آمد.

بریتانیایی‌ها که از بی‌کفایتی حکومت مرکزی قاجار آگاه بودند و برای هند، مهم‌ترین مستعمره‌شان، ارزش زیادی قائل می‌شدند تصمیم گرفتند برای جلوگیری از پیشرفت روسیه‌ی تزاری به سوی هندوستان یک «دولت ضربه‌گیر» (buffer state) به وجود بیاورند. در آن زمان کشوری به نام «پاکستان» نیز وجود نداشت (پاکستان در سال ۱۹۴۷ م./۱۳۲۶ خ. از هندوستان مستقل شد). از این رو اگر روس‌ها به پیشروی در ایران شرقی و آسیای میانه ادامه می‌دادند به زودی به هندوستان می‌رسیدند. بریتانیا بخش‌هایی از ایران شرقی یا خراسان را طی جنگ‌هایی که «جنگ‌های ایران و انگلستان» (Anglo-Persian Wars) خوانده می‌شود از ایران جدا و آن را تبدیل به کشوری کرد به نام «افغانستان» و در آنجا شاه دست‌نشانده‌ای به نام «شاه شجاع» را بر سر کار آورد. آنان برای جدا کردن هرات، که از زمان هخامنشیان جزوی از خاک ایران بود، حکومت مرکزی را تهدید کردند که اگر از هرات دست نکشد ناوهای جنگی‌شان را وارد خلیج پارس کرده و جنوب ایران را نیز اشغال می‌کنند. و حکومت مرکزی نیز رضایت داد. ایرانیان ساکن در منطقه‌های اشغالی بیکار ننشستند و به جنگ با بریتانیا ادامه دادند. همان طور که ایرانیان ساکن در قفقاز و اران (جمهوری آذربایجان امروزی) پس از پیمان‌های ننگین «گلستان» و «ترکمان‌چای» بیکار ننشستند و با روس‌های متجاوز جنگیدند اما نتوانستند دوباره به آغوش مام میهن برگردند.

بلخ و هرات و قندهار و غزنین همواره بخشی از ایران بوده‌اند. اصطلاح «سفر قندهار» در زبان پارسی به خاطر این است که قندهار دورترین نقطه‌ی شرقی ایران بود. بنابراین سفر بدانجا سخت و طاقت‌فرسا بود. در زمان صفویان همواره شاه‌زاده‌ای که قرار بود شاه شود (ولی‌عهد) ابتدا حاکم هرات می‌شد تا با کشورداری آشنا شود. شاه عباس زمانی والی هرات بود. فرماندار قندهار و هرات در شرق و گروزنی (در روسیه‌ی امروزی) به دست شاه ایران در اصفهان تعیین می‌شدند.

در حال تحقیق بیشتر در این باره هستم. به زودی ویرایش خواهم کرد....

Wednesday, December 26, 2007

سبک‌های ادبی و تاریخ - ۲

چهارشنبه ۵/دی/۱۳۸۶ - ۲۶/دسامبر/۲۰۰۷

سبک عراقی
با سرازیر شدن بیشتر ترکان از فرارود به درون مرزهای ایران و قدرت‌گیری «سلطان غازی یمین‌الدوله محمود غزنوی» پسر سبکتگین و «قرمطی»کُشی‌های او و نیز آمدن «خواجه حسن میمندی» (وزیر محمود) و عربی‌گرایی او، بسیاری از شاعران و دانشمندان خراسان به سمت غرب ایران گریختند. پس از محمود غزنوی نیز ترکان سلجوقی و پس از آنان مغولان این گریز به سوی غرب را تشدید کردند.

در این زمان (سده‌ی دوازدهم م/ششم خ) بخش‌هایی از غرب ایران را نیز عراق می‌گفتند اما برای تمایز با بخش میان‌رودان (بین‌النهرین)، آنجا را «عراق عرب» و اینجا را «عراق عجم» می‌نامیدند.
حافظ می‌گوید:
خرد در «زنده رود» انداز و می نوش -------------- به گلبانگ جوانان عراقی
[زنده رود همان زاینده رود است.]

در این زمان مرکز ثقل ادبی ایران به آذربایجان و عراق عجم منتقل شد. شاعران بزرگی مانند «نظامی گنجه‌ای» و «خاقانی شروانی» یا« عبدالرزاق اصفهانی» و پسرش «کمال‌الدین اسماعیل» در این دوران ظهور کردند و سبک عراقی را به وجود آوردند. به خاطر این که نفوذ زبان عربی در این قسمت ایران بیشتر بود در شعرهای این شاعران واژه‌های عربی بسیار بیشتر بود. سعدی شیرازی، مولانای بلخی و حافظ شیرازی و فخرالدین ابراهیم همدانی (عراقی) از شاعران مشهور این سبک اند.

در این دوران عارفان و صوفیان نیز برای بیان مقصود خود به سوی شعر و ادبیات آمدند و از این رو ادبیات عرفانی و صوفیانه در این دوران قوی شد. از همین راه میزان زیادی کلمه‌ها و اصطلاح‌های عربی و قرآنی و مانند آن در شعرها و نوشته‌ها وارد شد. نمونه از حافظ:
شب قدر است و طی شد نامه‌ی هجر --------- «سلام فیه حتی مطلع الفجر»

رنگارنگ‌سرایی (ملمع) که در آن بیت‌ها یا مصراع‌های پارسی و عربی با هم آمیخته بود نیز رایج شد. مثلا حافظ در غزلی می‌گوید:
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه --------------- انی رایت دهرا من هجرک القیامه
هرچند که آزمودم از وی نبود سودم --------------- من جرب المجرب حلت به الندامه


سبک اصفهانی و هندی
سبک عراقی به حیات خود ادامه داد تا این که در زمان تیموریان (سده‌ پانزدهم م/نهم خ) که بسیاری از دربارها و حکومت‌های محلی ایران به دست تیمور نابود شدند دیگر درباری نبود که شاعران برایش بسرایند. از این رو شاعری به میان مردم آمد و مردم عادی شروع کردند به شعرگویی و بیان احساسات خود به زبان شعر. با قدرت‌گیری صفویان و انتقال پایتخت به اصفهان سبک جدیدی از شعر رایج شد که بیشتر شاعران آن پیشه‌وران بودند مانند قصاب و نانوا و بقال و ... اینان غروب پس از پایان کار روزانه در قهوه‌خانه‌ها جمع می‌شدند و به شعرآزمایی می‌پرداختند. به خاطر مشغله‌های کاری شعر آنان معمولا کوتاه بود و گاه یک تک بیت. اما این تک بیت‌ها بسیار فشرده و پرمعنا بود.
مثلا صائب تبریزی می‌گوید:
دست طلب که پیش کسان می‌کنی دراز ------------ پل بسته‌ای که بگذری از آبروی خویش
یا این بیت از کلیم کاشانی که امروزه بر سردر «وادی رحمت»، گورستان شهر کاشان، نقش بسته است:
خوش هوای سالمی دارد دیار نیستی -------------- ساکنانش جمله یکتا پیرهن خوابیده‌اند

بدین ترتیب سبک اصفهانی آفریده شد.

(در همین زمان نیز نقاشی قهوه‌خانه‌ای رایج شد. یعنی هنرمندان و نگارگران نیز از دربار به میان مردم آمدند.)

با فشار تعصب حکومت صفوی بسیاری از شاعران و ادیبان و دانشوران و معماران ایران به هندوستان مهاجرت کردند. زبان پارسی زبان درباری مغولان هند (اکبرشاه، شاه جهان و ...) بود. از این رو بسیاری از هندیان برای یاقتن کار زبان پارسی می‌آموختند. (همان طور که بسیاری از ترکان برای پذیرش در دربار ترکان عثمانی پارسی می‌آموختند تا شعر پارسی بسرایند.) اما این هندیان به خاطر این که زبان مادری‌شان پارسی نبود نمی‌توانستند خوب به سبک اصفهانی شعر بسرایند. به همین دلیل بسیاری از شعرهای آنان پیچیده و دیریاب است. گویا هندی فکر کرده‌اند و پارسی سروده‌اند. (مثل حرف زدن برخی از ایرانیان در کشورهای انگلیسی زبان که پارسی فکر می‌کنند و به انگلیسی ترجمه می‌کنند!) شعر اینان سبک هندی خوانده می‌شود.

در گذشته (سده‌ی هفتم و هشتم هجری) شاعران بزرگی در هندوستان داشتیم مانند «امیرخسرو دهلوی» که به «سعدی هندوستان» مشهور است یا حسن دهلوی. مثلا امیرخسرو از خانواده‌ای ایرانی در دهلی به دنیا آمد. از این رو زبان مادریش پارسی بود. یکی از شاعران مشهور سبک هندی «بیدل دهلوی» است.

دوره‌ی بازگشت و شعر نو
به تدریج سبک اصفهانی/هندی به ابتذال گرایید و در زمان قاجار (سده‌ی هژدهم م/دوازدهم ح) شاعران خراسانی (مانند صبوری پدر محمدتقی بهار) و دیگر شاعران ایرانی تصمیم گرفتند به سبک خراسانی بازگشت کنند. از این رو سبک آنان را دوره‌ی بازگشت می‌نامند.

سپس در زمان انقلاب مشروطه، با ترجمه‌ی شعرهای اروپایی و نیز اشتیاق به آگاهی بیشتر از فرهنگ و تاریخ پیشااسلامی در آغاز پادشاهی پهلوی (سده‌ بیستم م/چهاردهم خ) شاعران با نمونه‌های شعر ساسانی و هجایی ایران باستان آشنا شدند. در این زمان «علی اسفندیاری» شاعری از تبرستان با نام شاعری «نیما یوشیج» شعر نوین پارسی را پی افکند. شاید حتا کاربرد پسوند تبری «ایج» (برابر «ایگ» یا «ایک» در پارسی میانه) برای بیان صفت نسبی شهر یوش، خود نشانی از بازگشت به فرهنگ و زبان ایران باستان باشد.

به گفته‌ی ابوریحان بیرونی، دانشمند بزرگ ایرانی سده‌ی چهارم خ/دهم م.، شعر عروضی پس از اسلام نیز از شعر آریایی/ایرانی پیش از اسلام گرفته شده است.

سبک‌های ادبی و تاریخ - ۱

چهارشنبه ۵/دی/۱۳۸۶ - ۲۶/دسامبر/۲۰۰۷

ایران همواره از دو سوی شرق و غرب خود دستخوش تاخت و تاز اقوام کوچ‌نشین بوده است. گاه این کوچ‌نشینان از اقوام دیگر ایرانی بودند. برای نمونه کوروش بزرگ در جنگ با ماساگت‌ها، از گروه‌های قوم ایرانی سکاها، در شرق ایران کشته شد. و گاهی این اقوام غیرایرانی بودند مانند عربان و ترکان و مغولان.

در زمان ساسانیان، ایران با ترکان آلتایی و فراسوی رود جیحون جنگ‌های فراوانی کرد. «پیروز» شاه ساسانی به دست ترکان کشته شد و ایران مجبور شد غرامت و باژ فراوانی به ترکان بدهد. اما در زمان «خسرو یکم انوشیروان» و «خسرو دوم پرویز» این شکست جبران شد.

با تازش‌های بیابان‌گردان، همواره دانشوران و کتابخانه و دیگر نشانه‌های تمدن ایرانی نخستین قربانیان بودند که دستخوش مرگ و نابودی و سوزاندن می‌شد. از این رو ادبیات پارسی بار انتقال تاریخ و فرهنگ و شرایط اجتماعی ما در طول زمان را به دوش می‌کشد. یعنی آثار ادبی ایران تنها کاربرد ادبی ندارند. بلکه آیینه‌ای هستند از اوضاع و شرایط تاریخی و فرهنگی و اجتماعی. البته به خاطر ادبی بودن‌شان شاید گاهی جنبه‌ی تاریخی‌شان اعتبار کافی نداشته باشد.

با فتح ایران در سده‌ی هفتم میلادی، عربان زیادی به داخل ایران سرازیر شده و در شهرهای ایران ساکن شدند. بخش غربی ایران که جلگه و فرودست بود و «اراک» خوانده می‌شد در زبان عربی به «عراق» تبدیل شد. بخشی از ماد (که «ماه» نیز گفته می‌شد) به دست بصره بود. از این رو «ماه البصره» خوانده می‌شد و بخش دیگری که زیر فرمان کوفه بود «ماه الکوفه». غرب ایران رشک عربان بود. به طوری که می‌گویند «عمرو پسر سعد ابی وقاص» به خاطر حکومت آذربایجان یا ری حاضر شد نوه‌ی پیامبر اسلام را در کربلا با قساوت بکشد.

سبک خراسانی
عده‌ی زیادی از عربان نیز در خراسان ساکن شدند اما این عده نسبت به عرب‌های ساکن در غرب ایران کمتر بودند. از این رو در خراسان زبان پارسی سره‌تر و زنده‌تر ماند. و زمانی که یعقوب پسر لیث رویگر سیستانی (در سده‌ی نهم م/دوم خ) توانست حکومت شرق ایران را مستقل کند شاعران و نویسندگان را به پارسی‌سرایی و پارسی‌نویسی انگیخت و تشویق کرد. بدین ترتیب سبک خراسانی زاده شد.

از مشخصه‌های این سبک، روان بودن و شیوایی و ساده بودن نگارش است. واژه‌های عربی در نوشته‌ها بسیار کم است. مانند سروده‌های رودکی سمرقندی، فردوسی توسی، دقیقی توسی، اسدی توسی، و ناصر خسرو بلخی و ... خراسان مرکز ثقل ادبی ایران شد. ایرانیان خراسان حتا قرآن را نیز ترجمه کردند. اینان کسانی بودند که در سرزمین‌های اسلامی برای نخستین بار قرآن را پس از ۳۰۰ سال ترجمه کردند (ترجمه‌ی انجیل از لاتین به زبان‌های اروپایی پس از ۱۵۰۰ سال انجام شد!).

ایرانیان خراسان به خاطر دوری از مرزهای غربی و کمی نفوذ عربی، واژه‌های فراوانی داشتند که دیگر در غرب ایران ناآشنا بود. مثلا در سفرنامه‌ی ناصر خسرو می‌خوانیم که شاعری در تبریز به نام «قَطران تبریزی» دیوان «مُنجیک ترمذی» (ترمذ در شمال افغانستان امروزی است) را پیش ناصر خسرو می‌آورد و واژه‌های ناشناخته را از او می‌پرسد. و یا وقتی اسدی توسی به آذربایجان می‌رود برای شاعران و ادیبان آن سرزمین فرهنگ «لغت فُرس» را می‌نگارد تا آنان شعرهای شاعران خراسان را بهتر دریابند.

شاعران این سبک بیشتر چکامه (قصیده)سرایی می‌کردند و یا مانند فردوسی و دقیقی و اسدی شاعران توسی برای حفظ فرهنگ ایران شاهنامه‌سرایی می‌کردند. چکامه‌ها گاه به ۵۰-۶۰ بیت می‌رسید و گاه تجدید مطلع می‌شد (یعنی بر همان وزن و با همان ردیف و قافیه دوباره در ادامه‌ی قصیده‌ی اول قصیده‌های دیگر می‌سرودند که آنها نیز هر یک به ۳۰-۴۰ بیت می‌رسید.) اینها شاید نشانی از فراغت شاعران داشت.

برای گسترش زبان پارسی و برومندسازی آن در زمینه‌های علمی، دانشمندان خراسانی کارهایی کردند. مانند «حسین ابن سینا» کتابی علمی به زبان پارسی نوشت به نام «دانش‌نامه‌ی علایی» و یا ابوریحان بیرونی کتابی به زبان پارسی نوشت به نام «التفهیم فی صناعة التنجیم» (درک فن ستاره‌شناسی).

Tuesday, December 25, 2007

خط پارسی

سه‌شنبه ۴/دی/۱۳۸۶ - ۲۵/دسامبر/۲۰۰۷

برخی پیشنهاد می‌کنند که برای شتاب‌دهی و آسان‌سازی یادگیری خط پارسی، بهتر است آن را با خط لاتین جایگزین کنیم. این کار بیشتر پاک کردن صورت مسئله است تا حل کردن آن.

تغییر خط همان کاری است که آتاترک در ترکیه انجام داد و امروزه یک گسست فرهنگی بزرگ به وجود آمده و مردم امروز ترکیه دیگر نمی‌توانند نوشته‌ها و متن‌های پیش از ۱۹۲۳ را بخوانند و باید تمام آثار گذشته را با خط جدید برایشان بازنویسی کنند. یکی تعریف می‌کرد که وقتی به ترکیه رفته بود شعرهای پارسی در کاخ‌های عثمانیان را به جهانگردان نشان می‌دهند و می‌گویند اینها به زبان ترکی قدیمی است! گناهی ندارند زیرا آتاترک می‌خواست ارتباط ترکیه را با گذشته‌ی اسلامی‌اش قطع کند و آنان را به دنیای پیشرفته‌ی غرب نزدیک‌تر کند. و حکومتی دنیاگرا (سکولار) بسازد. از این رو خط لاتین را برگزید.

با تغییر خط، ارتباط ما با هزار سال نظم و نثر پارسی از میان می‌رود. یعنی بریدن ریشه‌ی فرهنگی خودمان. از آن گذشته، بر پایه‌ی آمار گویا زبان پارسی جزو پنج زبانی است که بیشترین وبلاگ را در اینترنت دارد. بنابراین تغییر خط پارسی اصلا شدنی و عاقلانه نیست. می‌گویند وقتی آتاترک به رضا خان پیشنهاد کرد که او هم خط ایران را لاتین کند رضا شاه در پاسخ گفت: «جواب حافظ و فردوسی را چه بدهم؟» به راستی در صورت تغییر خط تکلیف ما با آثار غنی و بزرگ فرهنگ‌مان چه می‌شود؟

یکی از فن‌های شعر جناس خط است. مثلا این بیت:
در این درگه که گه گه کَه کُه و کُه کَه شود ناگه
به امروزت مشو غره که از فردا نه‌ای آگه
به کدام خط دیگر می‌توانی زیبایی و شیوایی این شعر را نشان داد؟

می‌گویند «خط باید روشن باشد تا انتقال معنا راحت‌تر باشد. خط برای بازی نیست.» اما ادبیات و شعر و خط نیز بخش مهمی از فرهنگ و زبان است. اگر خط پارسی را تغییر دهیم تکلیف هنر خطاطی و خط نقاشی چه می‌شود؟

من وقتی به موزه‌های معروف می‌روم و می‌توانم به راحتی کتاب‌های قدیمی مانند «پنج گنج» نظامی یا شاهنامه‌ی فردوسی و دیگر کتاب‌های پارسی بازمانده از سدها سال پیش را بخوانم احساس شوق و پیوستگی با تمدن هزار ساله را دارم.

می‌گویند «خط پارسی سخت است و باید آن را عوض کرد تا میزان باسوادی بالا برود» از اینان باید پرسید خط پارسی سخت‌تر است یا چینی و ژاپنی و کره‌ای؟ آنها هم چنان خط خود را حفظ کرده‌اند و در حال پیشرفت نیز هستند. به طوری که ژاپن جزو کشورهای پیشرفته‌ی دنیا نیز هست و میزان باسوادی در آنجا ۹۹٪ است. همچنین است در کره‌ی جنوبی. از سوی دیگر در هندوستان با این که خط و زبان آموزش انگلیسی است تنها ۶۱٪ جمعیت باسواد اند! بنابراین میزان باسوادی ربطی به خط ندارد.

یا می‌گویند «کودکانی که در خارج از ایران به دنیا می‌آیند و علاقه دارند خط پارسی را بیاموزند برایشان راحت‌تر است که با خط لاتین شبیه باشد». این نیز بهانه و بی‌پایه است. مگر میلیون‌ها کودک در سراسر ایران و افغانستان همین خط را نمی‌آموزند؟ و در هزار و چند سد سال گذشته چنین نکرده‌اند؟ قصد اهانت ندارم اما مثلی هست که می‌گوید «برای یک نفر بی‌نماز مسجد را نمی‌بندند». مگر خط انگلیسی یا فرانسوی آسان است؟ هزاران استثنا و قاعده برای خواندن و نوشتن دارند. چه طور یادگیری این زبان‌ها آسان است؟

تاجیکستان نمونه‌ای از تغییر خط پارسی است. امروزه بسیاری از ادیبان و دانشوران این کشور، مانند «محمد جان شکوری بخارایی»، معتقد است که باید به خط نیاکان‌مان برگردیم. زیرا ارتباط‌مان با آثار ادبی و فرهنگی گذشته و نیز آثار امروز ایران و افغانستان به خاطر نوشتن زبان پارسی به خط سیریلیک (شبیه خط روسی) گسسته شده است.

ما یک بار با تغییر خط از پهلوی به عربی در زمان گسترش اسلام ارتباط نوشتاری‌مان را با گذشته‌ی پیشااسلامی خود قطع کرده‌ایم. هرچند فراورده‌های نوشتاری آن گذشته به هیچ وجه برابر آثار هزار و چند سد سال پس از آن نبوده و شاید میزان تمام آثار نوشتاری هزار سال گذشته نیز برابر آثار نوشتاری ۱۰۰ سال اخیر نباشد.

اما می‌توان در خط پارسی ساده‌سازی‌هایی کرد. همان طور که نیاکان هوشمند ما وقتی خط عربی را برگزیدند برای صداهایی که در زبان خودشان بود اما در زبان عربی نبود کاربرد سه نقطه را ابتکار کردند. بدین ترتیب برای صدای «ژ» سه نقطه روی حرف «ر»، برای صدای «چ» سه نقطه زیر حرف «ح»، و برای صدای «پ» سه نقطه زیر حرف «ب» گذاشتند. برای حرف «گ» نیز در آغاز سه نقطه روی «ک» گذاشتند که بعدها با یک سرکش اضافه جایگزین شد. اما این شکل حرف «گ» هنوز در دیگر خط‌هایی که از پارسی گرفته شده‌اند (مانند خط اویغور و خزر و خط اصلی مالزی) دیده می‌شود و در یونیکد نیز وجود دارد. (ڭ)

برای نمونه چند ساده‌سازی که به نظر من می‌رسد:

۱) در زبان عربی گاهی صدای «آ» در میانه‌ی واژه نوشته نمی‌شود مانند اسمعیل و اسحق. حتا در قرآن‌های چاپ تازه انسان را نیز به صورت «انسن» می‌نویسند. اما در زبان پارسی ما همه‌ی اینها را به صورت کامل می‌نویسیم یعنی اسماعیل و اسحاق و انسان. (یا زکوه و مشکوه را به صورت زکات و مشکات می‌نویسیم.) بنابراین بهتر است بنویسیم الاهی نه الهی یا الاهیات نه الهیات.

۲) همان طور که واژه‌های عربی «تمنی» و «تماشی»، صغری و کبری را امروزه به صورت تمنا، تماشا، صغرا، کبرا می‌نویسیم بهتر است موسی، عیسی، مصطفی، مرتضی، مجتبی را نیز به شکل موسا، عیسا، مصطفا، مرتضا، مجتبا بنویسیم. یعنی تا جای ممکن الف کوتاه (مقصوره) را از پارسی حذف کنیم.

۳) واژه‌هایی را که عربی نیستند با حروف عربی ننویسیم. مثلا باطری، امپراطور، بلیط همه لاتین هستند. بنابراین آنها را باید باتری، امپراتور و بلیت نوشت. تهمورث را طهمورث یا تهماسب را طهماسب ننویسیم.

۴) واژه‌هایی مانند صد (۱۰۰) و شصت (۶۰) پارسی هستند باید آنها را سد و شست نوشت. همان طور که دیگر قفس را به شکل قفص نمی‌نویسیم.

۵) در پارسی صدای ‌ذ و ث داریم مانند موبذ، گذشت و کاغذ یا گاثا و پارث و میثرا. گویا یکی از نخستین شعرهای ثبت شده‌ی پارسی پس از اسلام این بیت است:
آهوی کوهی در دشت چگونه رَوَذا؟ -------- او ندارد یار بی‌یار چگونه بُوَذا؟
بنابراین به گمانم کسانی که می‌گویند تهمورث را باید تهمورس بنویسیم درست نیست. البته طهمورث نادرست است.

۶) یکی از مشکل‌های خط پارسی (و نیز عربی) ننوشتن صداهای کوتاه است یعنی زیر و زبر و پیش
( ـ ِ ـ َ ـ ُ ). باید در جاهایی که امکان اشتباه وجود دارد صداهای کوتاه را نیز نوشت. مثلا شُکر و شِکر.

۷) وقتی موصوف یا مضاف الیه به ـه ناخوانده (ناملفوظ) پایان یابد بهتر است کسره‌ی صفت یا اضافه را همان طور که می‌خوانیم بنویسیم. یعنی به شکل «ی». مانند کسره‌ی اضافه! تیله‌ی قشنگ. اما فرمانده جنگ.

پیشنهادهای بیشتر را وقتی به نظرم برسد خواهم نوشت.

Monday, December 24, 2007

اوقاف

دو‌شنبه ۳/دی/۱۳۸۶ - ۲۴/دسامبر/۲۰۰۷

طبق نوشته‏ى استاد «ريچارد نلسون فرای»، ايران‏شناس بزرگ معاصر، در واقع وقف از رسم‏هاى ايرانيان بود براى آتشكده‏ها و مدرسه‏ها و دیگر کارهای همه‌بهر (عام‌المنفعه). مسلمانان پس از فتح ايران، اين رسم را (مانند بسيار رسم‏هاى ديگر ايرانی) آموختند و بدين ترتيب وقف جزيی از فرهنگ اسلامى شد.
(نگاه كنيد به كتاب «دوران طلایی ايران» Golden Age of Persia, Richard N. Frye, 1973)
وگرنه در قرآن نشانی از رسم «وقف» نیست. از صدقه و زکات فراوان یاد شده اما کاربردهای فعل «وقف» در قران به معنای ایستادن و توقف کردن و مانند آن است نه به معنایی که ما از وقف می‌شناسیم.

کاربردهای وقف عبارت بودند از ساخت و نگه‏دارى يك پرستشگاه (آتشکده و در زمان پس از اسلام، مسجد و بعدها تکیه و حسینیه و ...)، مدرسه، گرمابه، نوانخانه، فواره‏هاى آب‏خورى و مانند آن. وقف عملی بود مردمی و خودجوش و مستقل از حکومت. مثلا گروهی از مردم هزینه‌های تحصیل دیگران را به صورت مال وقف پرداخت می‌کردند. یا مدرسه‌ای می‌ساختند و آن را وقف می‌کردند.

مال وقف اساسا از کنترل دولت و حکومت بیرون بود و آنچه وقف می‌شد همیشگی بود. انوری ابیوری می‌گوید:
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار ----------- ز آن كه در اوقاف، احكام مؤبد می‌رود

احکام مُؤبَد: حکم ابدی. همیشگی

ناصر خسرو بلخی:
به سخاوت سمری از بس كه وقف رباط --------- به فسوسی بدهی غله‌ی گرمابه و تيم
تیم: بازار. تیمچه: تیم کوچک.

يجوز و لايجوز ستش همه فقه از جهان ليكن ----------- سر استر ز مال وقف گشته‌ستش چو جوزایی
یجوز و لایجوز = مجاز است و مجاز نیست. دستورهای فقهی

سعدی شیرازی:
حديث وقف به جايی رسيد در شيراز ----------- که نيست جز سلسل البول را در او ادرار
فقيه گرسنه تحصيل چون تواند كرد ----------- مگر به روز گدايی كند، به شب تكرار

مستمری (یا به اصطلاح امروزی «بورس») را که در مدرسه‌ها به طلبه‌ها می‌دادند «ادرار» می‌خواندند به معنای چیزی که به صورت دوری و تکراری پرداخت می‌شود. سعدی در بوستان می‌گوید:
مرا در نظامیه ادرار بود ---------- شب و روز تلقین و تکرار بود
در دو بیت بالا سعدی می‌گوید وضع وقف خراب شده و ادرار دیگر فقط پیشاب است و طلبه‌ها باید روز گدایی کنند و شب درس بخوانند.

اما به تدریج، حاکمان و فقیهان دولتی اوقاف را زیر کنترل خود آوردند و آن را ابزاری کردند برای مهار دیگران. شاید اوج این گونه استفاده از وقف در زمان حکومت «امیر مبارزالدین محمد آل مظفر» حاکم شیراز است که پیشتر «محتسب» بود (چیزی شبیه مسئول «ستاد امر به معروف و نهی از منکر» امروزی). او با کشتن «ابواسحاق آل اینجو»، حاکم هنردوست و هنرپرور شیراز که مورد علاقه‌ی حافظ نیز بود، قدرت را به دست گرفت. حافظ همه جا امیر مبارزالدین را «محتسب» می‌خواند:
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد ------------- قصه‌ی ماست که بر هر سر بازار بماند
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز ------------- مست است و در حق او کس این گمان ندارد
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار -------------- بخور باده‌ات و سنگ به جام اندازد
اگر چه باده فرح‌بخش و باد گل‌بیز است ------- به بانگ چنگ مخور می که محتسب تیز است

و پس از مرگ امیر مبارزالدین با شادی می‌سراید:
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم ------------- از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است ----------- جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند ----------------- و از می جهان پر است و بت میگسار هم

این گونه کاربرد وقف است که حافظ با زیرکی به آن طعنه می‌زند:
فقيه مدرسه دی مست بود و فتوا داد ---------- كه می حرام ولی به ز مال اوقاف است

بيا كه خرقه‌ی من گر چه رهن ميكده‌هاست ---------- ز مال وقف نبينی به نام من درمی

پسوند «چی»

دو‌شنبه ۳/دی/۱۳۸۶ - ۲۴/دسامبر/۲۰۰۷

در زبان پارسی رسم شده است از پسوند ترکی «چی» به معنای «سازنده» یا کسی که با چیزی کار کند در همه‏ی موارد استفاده شود در حالی که در زبان پارسی پسوند «-گر» یا «-کار» برای همین منظور وجود دارد.

مثلا در ترکی می‏گویند «دمیرچی» به معنای آهنگر. (نام اصلی چنگیز خان مغول نیز تموچین بوده که شکل قدیمی‏تر و مغولی همین کلمه است یعنی آهنگر. چنگیز به ترکی مغولی یعنی دادگر!)

در زمان صفویان که زمان رواج ترکی در دربار ایران بوده این پسوند در واژه‏ی فراوانی از جمله «توپ‏چی» به معنای توپ‏زن یا مسئول توپ جنگی به کار رفته است.

امروزه این پسوند ترکی با واژه‏ی لاتین «پست» ترکیب شده و به جای «نامه‏رسان» می‏گویند «پست‌چی». در زبان گفتگو برای شغل‏های دیگر نیز به کار می‏رود. مانند
آگاهی‏چی! کارمند اداره‏ی آگاهی (پیشنهاد: آگاهی‌کار)
شهربانی‏چی! کارمند شهربانی (که امروزه به نیروی انتظامی تغییر نام یافته)
سانسورچی! (پیشنهاد: سانسورکار)
شیپورچی (پیشنهاد: شیپورزن)
نظافت‌چی (پیشنهاد: نظافت‌کار)
بی‌سیم‌چی: (پیشنهاد: بی‌سیم‌زن/بی‌سیم‌کار)

گاه برای شهروندان یک شهر نیز به کار می‏رود مانند انزلی‏چی! (پیشنهاد: انزلی‌زی. مانند مروزی و رازی=ری زی یا ساکن ری).

به عنوان نکته‌ی کناری:
«انزلی‌چی» را گفتم، یاد دو شهر دیگر افتادم. گرچه نام ساکنان این دو شهر به پسوند ترکی «چی» ربطی ندارند.

ساکنان شهرهای ساوه و میانه را نیز به سبک عربی «ساوجی» (مانند سلمان ساوجی شاعر مشهور سده‌ی هشتم و هم‌عصر حافظ) و «میانجی=میانه‌جی» می‌گویند که شاید بهتر باشد آنها را نیز مانند مروزی، ساوه‌زی و میانه‌زی بگوییم.

Saturday, December 22, 2007

شب چله و مهر

شنبه ۱/دی/۱۳۸۶ - ۲۲/دسامبر/۲۰۰۷

ایرانیان پیش از اسلام چهار جشن سالانه‌ی بزرگ داشتند:
۱) هموگان (اعتدال) بهاری (spring equinox): در آغاز فروردین که جشن نوروز است
۲) جشن تیرگان در آغاز تابستان برابر طولانی‌ترین روز سال
۳) جشن مهرگان در آغاز پاییز که موسم برداشت خرمن بود
۴) جشن دیگان در آغاز زمستان برابر طولانی‌ترین شب سال (winter solstice)

یکی از خدایان بزرگ آریایی «میترا» (Mithra) نام داشت. میترا خدای پیمان‌ها و عشق بود و نماد آن خورشید بود. نام میترا به تدریج به صورت «مهر» درآمد. از این رو در زبان پارسی هنوز مهر به معنای خورشید و نیز محبت و عشق است.
فردوسی توسی گوید:
خداوند کیوان و گردان سپهر --------- فروزنده‌ی ماه و ناهید و مهر

«فرانک» بُدش نام و فرخنده بود ---------- به مهر «فریدون» دل آگنده بود

پس از پیدایش زرتشت و در پی اصلاحات دینی وی که «اهورا مزدا» را خدای یگانه ساخت، مهر از مرتبه‌ی خدایی فروکاسته شد اما همچنان نگهبان پیمان‌ها و عشق بود. یکی از کتاب‌های اوستا «مهر یَشت» یا ستایش مهر نام دارد.

از آنجا که شب اول دی ماه (برابر ۲۱ دسامبر در تقویم ترسایی) طولانی‌ترین شب سال است و از آن روز به بعد روزها طولانی می‌شوند ایرانیان معتقد بودند که این شب شب زایش مهر است. زایش در زبان سریانی «یلدا» گفته می‌شود که با «میلاد» در زبان عربی هم‌ریشه است. «دی» نیز به معنای خدا است و با دیو هم‌ریشه است. در واقع دیو در زبان‌های هندوایرانی به معنای خدا بود. در زبان‌های هندی و در مذهب هندو «دیو» یا «دیوا» به معنای خدای خوب است و «اسورا» به معنای خدای بد. اما در زمان زرتشت، ایرانیان خدای خوب را «اسورا» یا «اهورا» خواندند و خدای بد را «دیو». در شاهنامه نیز وقتی صحبت از جنگ با دیوان می‌شود در واقع جنگ با پیروان خدایان دیگر منظور است. دیو با «تئو» (thoe) در لاتین و «زئوس» (Zeus) در یونانی نیز هم‌معناست. هم چنین در فرانسه Dieu (خدا) و در زبان انگلیسی diva (به معنای الاهه) و divine (الاهی، آسمانی) از همین ریشه‌اند. در اسپانیایی نیز Adios به معنای «در پناه خدا» است.

در زمان اشکانیان دوباره «کیش مهر» یا مهرپرستی در ایران رایج شد به طوری که نام چند تن از شاهان اشکانی «مهرداد» بود.

در پرستش‌گاه‌های مهر در پیشاپیش معبد نمادی از مهر قرار داشت از این رو به آن «مهرابه» به معنای جایگاه مهر می‌گفتند (مانند گرمابه=جای گرم، سردابه یا سرداب=جای سرد و گورابه=سنگ گور). این نام در معماری مسجدهای مسلمانان به صورت «محراب» درآمد و برای آن تفسیری ساختند به معنای «جایگاه حرب یا جنگ با شیطان».

رومیان به خاطر تماس‌هایشان با ایرانیان (به ویژه از راه جنگ‌هایشان در زمان اشکانیان و پیش از تولد عیسای مسیح)، با مهرپرستی آشنا شدند و بدان گرویدند. آنان نیز مهر را «خورشید شکست‌ناپذیر» (Solus Invictus = Invincible Sun) می‌خواندند و شب میلادش را در ۲۱ دسامبر جشن می‌گرفتند. مهرپرستی تا انگلستان نیز پیش رفت به طوری که در سال ۱۹۵۴ م./۱۳۳۳ خ. باقی‌مانده‌ی یکی از میتراکده‌ها در لندن یافت شد که آن را با نام «معبد میتراس» می‌شناسند. (ن.ک. ویکی‌پیدیا)

پس از آن که کنستانتین، امپراتور روم، در سال ۳۱۳ م. به مسیحیت گروید به خاطر آن که خودش و بسیاری از سربازانش مهرپرست بودند بسیاری از رسوم بغانی (pagan) را برجا نگه داشت از جمله جشن زایش مهر را که در ۲۱ دسامبر بود به شب تولد عیسای مسیح تغییر کاربرد دادند! زیرا پیش از آن تاریخ دقیق تولد عیسای مسیح دانسته نبود.

۲۱ دسامبر به عنوان شب «تولد مسیح» یا به لاتین کریسمس (Christmas) جشن گرفته می‌شد تا این که در حدود ۱۵۸۲ م./۹۶۱ خ. (در دوران صفویان) وقتی به دستور «پاپ گریگوری سیزدهم» تقویم مسیحی اصلاح شد و از آن پس تاریخ ۲۱ دسامبر به ۲۵ دسامبر منتقل شد. از آن زمان به بعد دیگر جشن زایش مسیح یا کریسمس در ۲۵ دسامبر برگزار می‌شود.

سنایی غزنوی، شاعر ایرانی سده‌ی ششم خ./دوازدهم م. در قصیده‌ای به ارتباط شب یلدا با عیسا چنین اشاره می‌کند:

به صاحب دولتی پيوند اگر نامی همی‌جويی -------- که از یک چاکری عیسا چنین معروف شد یلدا

معبد مهر رو به شرق و جایگاه برآمدن خورشید ساخته می‌شد و در آن به طوری قرار داشت که همواره نور خورشید در معبد باشد. این رسم نیز در معماری کلیساهای مسیحی رعایت شد. معبد مهر را در لاتین «میتراییوم» (Mithraeum) می‌خوانند که به معنای میتراکده است. در جلوی میتراکده نمادی از «گاوکشی» (tauroctony) میترا بود که بعدها با عیسای بر چلیپا جایگزین شد.



از جمله رسم‌های ایرانیان برای شب زایش مهر، خوردن هندوانه و شب زنده‌داری بود. هندوانه به خاطر داشتن تخمه‌های فراوانی نمادی بود از فرزندان زیاد و ادامه‌ی نسل. همچنین رسم آرایش درختی همیشه سبز مانند سرو که نشان پایداری در برابر سرما و زمستان و سختی بود. این رسم نیز در اروپا برگزار می‌شد. اما پس از قدرت گرفتن کلیسا، این رسم به عنوان رسمی بغانی و یادگاری از زمان بت‌پرستی اروپاییان ممنوع شد. اما گویا در سده‌ی شانزدهم م. با پایان نوزایش (رنسانس) و گرایش به دوران پیشامسیحی، درخت کریسمس هم به میدان بازگشت و از آن روز دیگر همچنان باقی مانده است.

برخی معتقدند که حافظ نیز زمانی به دین‌های پیشااسلامی گرایش پیدا کرد و در غزل‌هایش اشاره‌های فراوانی به ایران پیش از اسلام می‌بینیم. از جمله این غزل را اشاره‌ای به مهرپرستی می‌دانند:
ياد باد آن كه نهانت نظری با ما بود ---------- رقم مهر تو بر چهره‌ی ما پيدا بود
ياد باد آن كه چو چشمت به عتابم می‌كشت --------- معجز عيسويت در لب شكرخا بود
ياد باد آن كه صبوحی زده در مجلس انس ----------- جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن كه رخت شمع طرب می‌افروخت ------------ وين دل سوخته پروانه‌ی ناپروا بود
ياد باد آن كه نگارم چو كمر بربستی ------------ در ركابش مه نو پيك جهان پيما بود
ياد باد آن كه خرابات نشين بودم و مست ---------- آنچه در مسجدم امروز كم است آن جا بود

نوشته‌ای از دکتر رضا مرادی غیاث آبادی.
برنامه‌ای از خانم نوشین ماهرخی با شرکت دکتر جلیل دوست‌خواه، دکتر جلال خالقی مطلق، دکتر پرویز رجبی، و دکتر رضا مرادی غیاث آبادی (صوتی. ام.پی.۳)

Friday, December 21, 2007

شب چله

جمعه ۳۰/آذر/۱۳۸۶ - ۲۱/دسامبر/۲۰۰۷

فرارسیدن شب زایش مهر تابان بر عاشقان روشنی خجسته باد!

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد --------------- گر برگ عیش می‌طلبی ترک خواب کن!
روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند --------------------- زنهار! کاسه‌ی سر ما پر شراب کن!
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب -------------------- ما ز جام باده‌ی گلگون خراب کن!




درباره‌ی شب یلدا و مهر و ارتباط آن با کریسمس به زودی خواهم نوشت.

Thursday, December 20, 2007

مغول

پنج‌شنبه ۲۹/آذر/۱۳۸۶ - ۲۰/دسامبر/۲۰۰۷

شروع آشنایی ایرانیان با مغولان به زمان تموچین (هم‌معنا با دمیرچی در ترکی امروزی: آهنگر) برمی‌گردد. این رییس مغولان به «چنگیز» (دادگر!) مشهور بود. برای ایرانیان، مغولان وحشیان و بیابان‌گردانی بودند که «آمدند و کشتند و ویران کردند» و غارت کردند. مردمان و ماکیان (مرغان خانگی) را از دم تیغ گذراندند. سوارانی گردگرفته و بدشکل و زمخت و خشن و بی‌رحم که بویی از شهرنشینی و مردمی نبرده بودند. از این رو همواره واژه‌ی «مغول» برای ایرانیان معنا و مفهومی تیره و تاریک و وحشت‌آور داشته و هنوز نیز چنین است.

اما چینیان و هندیان تجربه‌ی متفاوتی داشتند. آنان زمانی با مغولان روبرو شدند که اندکی رام‌تر و آرام‌تر شده بودند. «قوبیلای خان»، نوه‌ی تموچین، شهر «خانبالیق» (بیجینگ یا پکن امروزی) در چین را به پایتختی برگزید و کاخ افسانه‌ای «زانادو» (Xanadu) را ساخت و تجارت با اروپاییان را گسترش داد.

سلسله‌ی فرمانروایان مغول در هند نیز با شکوه فراوانی حکومت کردند و شاهانی مانند «اکبرشاه» و «بابر» و «جهان‌شاه» (سازنده‌ی «تاج محل») را دیدند. که همگی مردانی بافرهنگ و باشعور و سازنده بودند. از این رو در میان هندیان «مغول» یادآور شکوه و عظمت شد.

زمانی که بریتانیا در سده‌ی نوزدهم م./سیزدهم خ. هندوستان را تصرف کرد و آنجا را مستعمره‌ی خود ساخت از هندیان واژه‌ی «مغول» را به معنای ثروتمند و باشکوه و بانفوذ آموختند. (گرچه «مارکو پولو» از مسافرت به شرق و دربار قوبیلای خان کتاب نوشت اما در آن زمان او را دروغگویی خواندند که این حرف‌ها را از خودش درآورده است.) امروزه این واژه هنوز در زبان انگلیسی به همین معنای بانفوذ و ثروتمند به کار می‌رود. البته به شکل موگل (mogul) درآمده و کاربرد گسترده‌تری یافته است. مثلا به روپرت مورداخ یا مورداک (Rupert Murdoch) می‌گویند media mogul (مغول رسانه‌ها) زیرا رسانه‌های فراوانی را دارا بوده و از آنها برای کاربردهای خاصی استفاده می‌کند مانند شبکه‌ی خبری سی.ان.ان یا شبکه‌ی تلویزیونی تی.ان.تی و دیگران.

از سوی دیگر در زبان انگلیسی به مردم مغول می‌گویند منگول (Mongol) و مغولستان را می‌گویند منگولیا (Mongolia). اما این واژه‌ها به خاطر بیماری «سندروم داون» (Down Syndrome) در ایران امروزی به معنای «عقب مانده‌ی ذهنی» است!

Wednesday, December 19, 2007

مسلمان

چهارشنبه ۲۸/آذر/۱۳۸۶ - ۱۹/دسامبر/۲۰۰۷

پیروان دین اسلام در زبان عربی «مُسلِم» (جمع آن: مسلمون یا مسلمین) خوانده می‌شوند. این واژه در زبان پارسی به صورت «مسلمان» درآمد و وقتی ترکان به دست ایرانیان مسلمان شدند همین واژه را آموختند.

اروپاییان نیز در ارتباط خود با مسلمانان، به ویژه در زمان جنگ‌های صلیبی که با ترکان سلجوقی و صلاح‌الدین ایوبی جنگیدند، همین واژه را آموختند. گرچه پیشتر در زمان هارون الرشید ارتباط‌هایی با شارلمانی برقرار شد اما در بیشتر نوشته‌های قرون وسطای و حتا تا پایان سده‌ی نوزدهم میلادی در بیشتر زبان‌های اروپایی مانند انگلیسی (Mussulman) و فرانسه (musulman) و ایتالیایی (musulmano) پیروان اسلام «مسلمان» خوانده و نوشته می‌شدند که همه از تلفظ ترکی آن (Müsülman) گرفته شده‌اند. مثلا در کتاب «کمدی الاهی» دانته یا سفرنامه‌ی مارکو پولو و دیگر نوشته‌های اروپایی.

بعدها نیز که اروپاییان با ترکان عثمانی جنگیدند همین واژه‌ی ایرانی «مسلمان» را به کار می‌بردند. (در زمان عثمانیان زبان ارتباطی ترکان و اروپاییان ایتالیایی بود.)

اما پس از پایان جنگ جهانی و ارتباط بیشتر انگلیسی زبانان با عربان، شکل عربی این واژه یعنی مسلم (Muslim) در زبان انگلیسی رایج شد. اما در زبان فرانسه و ایتالیایی هنوز همان مسلمان (musulman) به کار می‌رود.

جالب آن که در زبان انگلیسی به تقلید از اصطلاح «مسیحی» (Christian) که صفت نسبی «مسیح» است به مسلمانان «محمدی» (Mohammadan) نیز می‌گفتند که این اصطلاح امروز دیگر از رواج افتاده است. همچنین گاهی اسلام را «دین محمدی» (Mohammadanism) می‌گویند. همان طور که به پیروان دین «مزدیسنی» نیز «زرتشتی» (Zoroastrian) می‌گویند. از نظر دینی باید گفت اصطلاح محمدی و زرتشتی چندان درست نیست زیرا برخلاف دین مسیحیت اروپایی، اساس این دو دین بر شخصیت پیامبر آنها نیست.
البته ما هم در زبان پارسی از همین دو اصطلاح (محمدی و زرتشتی) استفاده می‌کنیم. معادل درست برای زرتشتی آن طور که خودشان می‌گفتند و می‌گویند «به‌دین» است.

Monday, December 17, 2007

محمود و ایاز

دوشنبه ۲۶/آذر/۱۳۸۶ - ۱۷/دسامبر/۲۰۰۷

با ورود ترکان و پس از آن مغولان به ایران، پسربازی یا غلام‌بازی و غلام‌بارگی و شاهدبازی در میان ایرانیان رایج شد. در «یادداشت‌هایی از گلستان سعدی» (بخش ۲ و بخش ۳) به چند مورد اشاره کردم. در این باره بیشتر خواهم نوشت.

اما مشهورترین این گونه رابطه‌ها بین «سلطان محمود غزنوی» و یکی از سپاهیان ترک وی به نام «ایاز» است. ایاز به خاطر عشق محمود به وی، به مراتب بالای لشکری راه یافت و به گمانم حاکم منطقه‌ای نیز شد.

این رابطه‌ی کاملا جسمی و جنسی و زمینی به ادبیات راه یافت و به تدریج تبدیل به رابطه‌ای عرفانی و تمثیلی شد. برای نمونه:

سنایی غزنوی:
كاندرين راه جمله را شرط است ---------- عشق «محمود» و خدمت «اياز»

مولانای بلخی:
عاقبت محمود باشد داد تو ---------- ای تو «محمود» و همه جانها «اياز»

سعدی شیرازی:
وه كه از او جور و تنديم چه خوش آيد -------------- چون حركات «اياز» بر دل «محمود»
دست مجنون و دامن ليلی ----------- روی «محمود» و خاك پای «اياز»

حافظ شیرازی:
غرض كرشمه‌ی حسن است ور نه حاجت نيست --------- جمال دولت «محمود» را به زلف «اياز»
بار دل مجنون و خم طره‌ی ليلی ------------- رخساره‌ی «محمود» و كف پای «اياز» است

سلطان محمود خود را «غازی» می‌خواند زیرا معتقد بود که مانند پیامبر اسلام برای گسترش اسلام با کافران (مثلا هندیان) غزا (جنگ) می‌کند و در نامه‌هایش به خلیفه‌ی عباسی در بغداد خود را سرباز و غلام خلیفه می‌خواند. و به خاطر همین جان‌بازی‌هایش لقب «یمین‌الدوله» (دست راست دولت عباسی) را یافت. از یک سو ادعای تقوا و دین‌داری می‌کرد و آزاداندیشان را به جرم «قرمطی بودن» به دار می‌کشید (نگاه کنید به نوشته‌ی پیشین). از یک سو در دربار خود میگساری می‌کرد و با ایاز عشق می‌باخت و با عشق او کشتی می‌گرفت تا از شارع شرع عدول نکند.

این هم داستانی از کتاب «چهار مقاله» نوشته‌ی «نظامی عروضی»:

سلطان یمین الدوله، مردی دیندار و متقی بود و با عشق ایاز، بسیار کشتی گرفتی تا از شارع شرع و منهاج حریت قدمی عدول نکرد. شبی در مجلس عشرت – بعد از آن که شراب در او اثر کرده بود و عشق در او عمل نمود به زلف ایاز نگریست. عنبری دید بر روی ماه غلتان، سنبلی دید بر چهره آفتاب پیچان. حلقه حلقه چون زره، بند بند چون زنجیر، در هر حلقه‌ای هزار دل. در هر بندی هزار جان. ترسید که سپاه صبر او با لشکر زلفین ایاز برنیاید. کارد برکشید و به دست ایاز داد که بگیر و زلفین خویش را ببر. ایاز خدمت کرد و کارد از دست او بستد و گفت: «از کجا ببرم؟» گفت: «از نیمه» ایاز زلف دو تا کرد و تقدیر [=اندازه] بگرفت و فرمان به جای آورد و هر دو زلف خویش را پیش محمود نهاد.

گویند آن فرمانبرداری، عشق را سبب دیگر شد. محمود زر و جواهر خواست و افزون از رسم معهود و عادت، ایاز را بخشش کرد و از غایت مستی در خواب رفت و چون نسیم سحرگاهی بر او وزید، بر تخت پادشاهی از خواب درآمد. آنچه کرده بود یادش آمد. ایاز را بخواند و آن زلفین بریده را دید. سپاه پشیمانی بر دل او تاخت برآورد و خمار عربده بر دماغ او مستولی گشت. می‌خفت و می‌خاست و از مقربان و مرتبان کس را زهره آن نبود که پرسیدی که سبب چیست؟

تا آخر کار «حاجب علی قریب» – که حاجب بزرگ او بود- روی به «عنصری» کرد و گفت: «پیش سلطان در شو و خویشتن بدو نمای و طریق کن که سلطان خوش طبع گردد.» عنصری فرمان حاجب بزرگ را به جای آورد و در پیش سلطان شد و خدمت کرد.

سلطان یمین الدوله سر برآورده و گفت: «ای عنصری، این ساعت از تو می‌اندیشم. می‌بینی که چه افتاده است ما را؟ در این معنی چیزی بگوی که لایق حال باشد.» عنصری خدمت کرد و بر بدیهه گفت:
کی عیب سـر زلـف بت از کاسـتن است؟ ------------- چه جای به غم نشستن و خاستن است؟
جای طرب و نشاط و می خواستن است ---------------- که آراستن سرو ز پیراستن است

سلطان یمین الدوله محمود را با این دوبیتی غایت خوش افتاد. بفرمود تا جواهر بیاورند و سه بار دهن او پر جواهر کرد و مطربان پیش خواست و آن روز تا به شب بدین دوبیتی شراب خوردند و آن داهیه بدین دوبیتی از پیش برخاست و عظیم خوش طبع گشت.


[
آراستن: زیبا کردن با افزودن چیزی.
پیراستن: زیبا کردن با کاستن چیزی.
ویراستن: زیبا کردن با جایگزین کردن چیزی.
]

Friday, December 07, 2007

طاهره قُرت العين

جمعه ۱۶/آذر/۱۳۸۶ - ۷/دسامبر/۲۰۰۷

«زرين تاج» مشهور به «طاهره قُرةالعين» (١١٩٣ تا ١٢٣١ خ./١٨١٤ تا ١٨٥٢ م) دختر «ملا محمد صالح قزوينی» فقيه برجسته‏ى شيعه بود. وی به همسرى پسر عموى خود «ملا محمد» فرزند «ملا محمد تقى برغانی» درآمد. بعدها به كربلا رفت و تحصيلات دينی خود را تكميل كرد و پس از درگذشت «ملا كاظم رشتی»، مجلس درس ايجاد كرد و براى طلاب از پس پرده درس مى‏داد. پس از ديدن آثار «سيد محمد على باب» به وى ايمان آورد و تبليغ بابيت را كرد. حاكم كربلا وى را مجبور به ترك شهر می‌كند. وى به سمت تهران حركت می‌كند تا «محمد شاه قاجار» را به دين جديد دعوت كند. بعدها در زمان ناصرالدین شاه دستگير و شكنجه و سپس در سن ۳۸ سالگی اعدام شد. (فرهنگ دهخدا)

از جمله جرم‏هاى طاهره، علاوه بر تبلیغ بابیت، اين بود كه بدون روبنده سخنرانی و موعظه می‌كرد و چندهمسرى را نكوهيده بود.

قُرّة العین در لغت به معنای «خنکی یا آرامش چشم» و همان «نور چشمی» در زبان پارسی است. شاید برای یک‌دستی در نگارش پارسی بهتر باشد آن را به صورت قرت العین بنویسیم.
نظامی گنجوی در اندرز به پسرش می‌گوید:
ای چارده ساله قره ‌العین -------------- بالغ نظر علوم کونین
آن روز که هفت ساله بودی -------------- چون گل به چمن حواله بودی
و اکنون که به چارده رسیدی ------------ چون سرو بر اوج سرکشیدی
غافل منشین نه وقت بازی است ------------- وقت هنر است و سرفرازی است

غزل مشهور زیر از طاهره است:

گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره، رو به رو --------- شرح دهم غم تو را، نکته به نکته، مو به مو
از پی دیدن رخت همچو صبا فتاده‌ام --------- خانه به خانه، در به در، کوچه به کوچه، کو به کو
دور دهان تنگ تو، عارض عنبرین خطت ------- غنچه به غنچه، گل به گل، لاله به لاله، نو به نو
می رود از فراق تو خون دل از دو دیده ام ---- دجله به دجله، یم به یم، چشمه به چشمه، جو به جو
مهر تو را دل حزین بافته بر قماش جان ------- رشته به رشته، نخ به نخ، تار به تار، پو به پو
در دل خویش طاهره، گشت و نجست جز تو را ------ صفحه به صفحه، لا به لا، پرده به پرده، تو به تو

پی نوشت:
دو مقاله درباره‌ی طاهره یافتم با این نشانی:
طاهره قره العین در ویکی‌پدیای پارسی

عشق به هر لحظه ندا مي‌كند

Wednesday, December 05, 2007

ملت

چهار‌شنبه ١۴/آذر/١٣٨۶ - ۵/دسامبر/٢٠٠٧

ملت (در عربی و قرآن: ملة) در اصطلاح اسلامى به معنای آیین يا مذهب است. مانند «ملة ابراهيم» که ٣ مورد در قران به کار رفته.

وَمَن يَرْغَبُ عَن مِّلَّةِ إِبْرَاهِيمَ إِلاَّ مَن سَفِهَ نَفْسَه
جز افراد سفیه و نادان‏، چه کسى از آیین ابراهیم روى‏گردان خواهد شد؟!

مِّلَّةَ أَبِيكُمْ إِبْرَاهِيمَ
از آیین پدرتان ابراهيم پیروى كنید.

ملت در پارسى به معنای پیروان مذهب بوده است. مثلا سعدى در غزلی مى‏گويد:

جوری که تو مى‏کنی در اسلام --------------- در ملت کافرى ندیدم

و یا

سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد --------- مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد

که در آن نظربازی و نظربازان را ملت می‌خواند.

نام سعدی همه جا رفت به شاهدبازی ------- و این نه عیب است که در ملت ما تحسینی است

يا مولانای بلخی می‌گويد:

ملت عشق از همه دین‌ها جداست ----------- عاشقان را ملت و مذهب خداست

عطار نیشابوری آن را به جای دين به كار می‌برد:

در ملت مسیح روا نیست عاشقی ---------- او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود؟

يا اوحدی مراغه‌ای آن را برابر فرقه يا مذهب می‌گيرد:

دور باشی ز مکرهای خفی ----------- راه یابی به ملت حنفی

هم چنین حافظ در غزل مشهور خود می‌گويد:

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه ----------- چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند

که اشاره‌ای است به حديثی از پيامبر اسلام: «سَتَفرّقَ اُمتی علی ثلاثه و سبعین فرقة. الناجی منها واحد». یعنی امت من به هفتادوسه فرقه متفرق می‌شوند كه در آن میان تنها یکی رستگار است.

هم چنین در زبان پارسی، هندوستان را به کنايه کشور هفتادودو ملت می‌خوانيم زيرا دين‌ها و کیش‌های فراوانی در آن حضور دارند.

در سخنرانی‌ها و اصطلاح‌های آخوندی نیز «ملت اسلام» به معنای پیروان دين اسلام يا کل مسلمانان است. مثلا «ملت اسلام! هشيار باشيد.»

اما در دوران نوين (مدرن) و سده‏هاى اخیر زیر تاثیر ایده‏هاى انقلاب فرانسه، در زبان پارسى ملت به عنوان ترجمه‏ى اصطلاح اروپایی nation به کار گرفته شده كه در اصل اروپایی به معناى ساکنان هر سرزمين داراى نژاد (و زبان و مذهب) مشترک. اين کلمه‏ى انگليسی/فرانسوى از ريشه‏ى لاتین nasci (تلفظ ایتالیایی: ناشی) به معنای «زاده شده» مى‏آيد.

چند واژه‌ی ديگر هم‌ريشه با آن:
۱) Renaissance (تركيب شده از Re و naissance) به معنای «نوزايش».
۲) nascent به معنای نوپيدا، نوظهور، يا در حال تولد. چيزی که تازه در حال شکل‌گیری يا پديد آمدن باشد. مثلا nascent imperialism جهانگشایی/جهان‌ستانی (امپریالیسم) نوپیدا
۳) prenatal اصطلاح پزشکی «پیش زایمان».
۴) native که آن را در پارسی بومی می‌گوییم به معنای کسی که در یک بوم (سرزمین) زاده باشد.
۵) روز کریسمس در ایتالیایی Natale (ناتاله) گفته می‌شود که به معنای «زادروز [عیسا]» است (نوئل Noël در فرانسه به همین معنا است. نام ناتالی نیز).

Tuesday, December 04, 2007

جدايي كليسا و حكومت

سه‌شنبه ١٣/آذر/١٣٨۶ - ۴/دسامبر/٢٠٠٧

گاهی برخی از مسیحیان می‌گویند که عیسای مسیح به جدایی کلیسا از حکومت معتقد بود اما بعدها کلیسا قدرت را به دست گرفت و شد آنچه در تاریخ می‌خوانیم. اینان برای اثبات این ادعا این جمله را از انجیل نقل می‌کنند که عیسا گفت: آنچه را از آن قیصر است به قیصر واگذار و آنچه را متعلق به خداست به خدا.

براى اطلاع بیشتر خوانندگان، بخشى از انجیل متا (Matthew) که دربرگیرنده‏ى این جمله است در اینجا نقل مى‏شود:

پس فریسیان رفته شورا نمودند که چه طور او [عیسا] را در گفتگو گرفتار سازند. و شاگردان خود را با هیرودیان نزد وى فرستاده گفتند استادا! مى‏دانیم که صادق هستى و طریق خدا را به راستى تعلیم مى‏نمایى و از کسى باک ندارى زیرا که به ظاهر خلق نمى‏نگری. پس به ما بگو راى تو چیست آیا جزیه [=مالیات] دادن به قیصر رواست یا نه؟ عیسا شرارت ایشان را درک کرده گفت اى ریاکاران چرا مرا تجربه [=امتحان] مى‏کنید؟ سکه‏ى جزیه را به من بنمایید. ایشان دینارى نزد وى آوردند. [عیسا] بدیشان گفت این صورت و رقم [=نوشته] از آن کیست؟ بدو گفتند از آن قیصر. بدیشان گفت مال قیصر را به قیصر ادا کنید و مال خدا را به خدا. چون ایشان شنیدند متعجب شدند و او را واگذارده برفتند. (باب ٢٢ آیه‏هاى ١٥ تا ٢٣)

برگرفته از ترجمه‏ى پارسى عهد جدید. انتشارات بین‏المللى گیدیونز (Gideons).

فریسیان (Pharisee) فرقه‏اى از یهودیان و مخالف عیسا بودند. هیرود یا هرود (Herod) حاکم یهودیه و دست‏نشانده‏ى رومیان بود.

همان طور که از بافت متن برمی‌آید اینجا بیشتر بحث بر سر مسایل مالیاتی است نه کل حکومت. وگرنه طبق تاریخ، به چلیپا (=صلیب) کشیدن، مجازات رومیان بود برای شورش‌های سیاسی و اجتماعی همان طور که برای بردگانی شورشی به رهبری اسپارتاکوس چنین کردند. در تمام نقاشی‌های قرون وسطای اروپایی از داستان به چلیپا کشیدن مسیح نیز عبارت INRI بر بالای چلیپا دیده می‌شود که در لاتین به معنای: «عیسای اهل ناصره شاه یهودان» است.
(IESVS NAZARENVS REX IVDÆORVM)

برای نمونه این اثر از رافائل در نگارخانه‌ی ملی لندن:



در انجیل متا باب ٢٧ بند ٢٩ در شرح به چلیپا کشیدن مسیح نیز چنین آمده است:
[سربازان رومی] آنگاه تاجی از خارهای بلند درست کردند و بر سرش [=عیسا] گذاشتند. یک چوب به نشان سلطنت به دست راست او دادند و پیش او تعظیم کردند. و با ریشخند می‌گفتند: درود بر پادشاه یهود!


عیسای مسیح نیز پیوسته مژده می‌داد که «ملکوت خدا می‌آید». ملکوت به معنای پادشاهی است و در ترجمه‌های انگلیسی انجیل از kingdom استفاده می‌شود.

Monday, December 03, 2007

مهستی گنجوی

دو‌شنبه ١۲/آذر/١٣٨۶ - ۳/دسامبر/٢٠٠٧

«مهستی گنجوی» یکی از بانوشاعران ایرانی در سده‏ی پنجم ه.ق./یازدهم م. است. وی در شهر گنجه به دنیا آمد و چندی در خراسان به سر برد و پس از مدتی دوباره به گنجه برگشته و زن احمد پسر خطیب گنجه شد.

گویا نام اصلی وی منیژه بود و تخلص وی مِهسَتی (Mehsati) به معنای «بزرگ بانو» یا مَهسَتی به معنای «ماه بانو» خوانده می‌شود. این نام امروزه به صورت (Mahasti) گفته می‌شود. سنایی غزنوی در حکایتی در کتاب حدیقه الحقیقه می‌گوید:
داشت زالی به روستای تکاو ------- مَهسَتی نام دختری و سه گاو

متاسفانه به خاطر آزاداندیشی و بی‌پروایی وی در بیان احساسات زنانه‌اش و نیز رسوا کردن فسادها و زشت‌کاری‌های جامعه آگاهی چندانی از زندگی وی نداریم. حتا سال دقیق زادن و مردن وی نیز دانسته نیست. دیوان شعرهایش نیز چندان رایج نیست و چاپ نمی‌شود. وی شاعر زنی است که هزار سال پیش، شعرهای زنانه می‌سروده و از عشق خود به مردان می‌گفته است. بیشتر شعرهای وی در قالب رباعی است.

تا سنبل تو غالیه‌سایی نکند ------------ باد سحری نافه‌گشایی نکند
گر زاهد صدساله ببیند دستت ------------ در گردن من که پارسایی نکند

”در گردن من“ دارای ایهام است. یعنی اگر زاهد ببیند که دستت را در گردن من انداخته‌ای دیگر پارسایی نمی‌کند. یا اگر زاهد دست زیبایت را ببیند به گردن من که دیگر پارسایی نمی‌کند.

شب‌ها که به ناز با تو خفتم همه رفت ------------ دُرها که به نوک مژه سفتم همه رفت
آرام دل و مونس جانم بودی ---------------- رفتی و هر آنچه با تو گفتم همه رفت

موذن پسری تازه‌تر از لاله‌ی مرو ------------ رنگ رخش آب برده از خون تذرو
آوازه‌ی قامت خوشش چون برخاست ------------ در حال به باغ در نماز آمد سرو

صحاف پسر که شهره‌ی آفاق است --------- چون ابروی خویشتن به عالم طاق است
با سوزن مژگان بکند شیرازه ----------- هر سینه که از غم دلش اوراق است

آن کودک نعل‌بند داس اندر دست ------------- چون نعل بر اسب بست از پای نشست
ز این نادره‌تر که دید در عالم پست ------------- بدری به سـُم اسب هلالی بربست؟

نانوا (خباز)
سهمی که مرا دلبر خباز دهد ----------- نه از سر کینه، از سر ناز دهد
در چنگ غمش بمانده‌ام همچو خمیر ---------- ترسم که به دست آتشم باز دهد

قصاب، چنان که عادت اوست، مرا --------- بفکند و بکشت، کاین چنین خواست مرا
پس لابه‌کنان نهاد سر بر پایم ----------- دم می‌دهدم تا بکند پوست مرا

نمونه‌ای از طنز وی
برای قاضی:
قاضی چو زنش حامله شد زار گریست ------- گفتا ز سر کینه که: این واقعه چیست؟
من پیرم و ..ر من نمی‌خیزد هیچ ----------- این قحبه نه مریم است، این بچه ز کیست؟

آن دلبر ِ قصّاب دکان می‌آراست ---------- استاده بُدند مردمان از چپ و راست
دستی به کپل برزد و خوش خوش می‌گفت ------- احسنت! زهی دنبه‌ی فربه که مراست

قصاب یکی دنبه برآورد ز پوست --------- در دست گرفت و گفت: وه وه چه نکوست!
با خود گفتم که غایت حرصش بین --------- با این همه دنبه، دنبه می‌دارد دوست!

الان دیوان مهستی در دسترسم نیست. بعدها نمونه‌های بیشتری خواهم آورد.

Saturday, December 01, 2007

شهرستان‌های ایران‌شهر

شنبه ١٠/آذر/١٣٨۶ - ١/دسامبر/٢٠٠٧

کتاب «شهرستان‌های ایران‌شهر» («شهرهای ایران‌زمین») کتابی است که در زمان ساسانیان نگاشته شده است. بر اساس اشاره‌هایی که در متن آن آمده، اصل آن پیش از زمان خسرو یکم انوشیروان بوده است اما بعدها بر آن افزوده شده است.

در زبان پارسی میانه یا پهلوی ساسانی و حتا پس از اسلام نیز در زبان پارسی نو، شهر از شهرستان بزرگتر بوده است. شهر برابر استان امروزی بوده و مرکز آن شهرستان یا شارستان گفته می‌شده است. مثلا در فصل حسنک وزیر در تاریخ بیهقی داریم که «حسنک را آوردند تا فرود شارستان» یعنی حسنک را برای دار زدن تا پایین یا مرکز شهر آوردند. (برابر همان downtown در زبان انگلیسی)

آنچه در زیر می‌آید گزیده‌ای است از چند بند آن. چیزی که برای من جالب بود نزدیکی زیاد زبان امروزی ما و زبان پارسی میانه است.

نکته‌ی دیگر آن که ضمیر مفعولی پس از فاعل می‌آمده است. مثلا اوش آتخش ورزاوند وهرام آنجا نشاست. یعنی او آتش ورجاوند [مقدس] بهرام را در آنجا نشاند.

حرف ربط در پارسی میانه اود (ud) بوده است که شبیه und در آلمانی و and در انگلیسی است. این حرف امروزه به صورت اُ (o) درآمده است اما به صورت «و» نوشته می‌شود. در گذشته این تلفظ رعایت می‌شده است. مثلا در تمامی شعرهای پارسی این هست:
برید و درید و شکست و ببست ---------- یلان را سر و سینه و پا و دست
در زبان گفتار نیز این حرف ربط هنوز اُ گفته می‌شود مثلا شهین و مهین. اما متاسفانه در زبان نوشتار و رسمی به گمان عامیانه بود اُ، آن را به صورت و (va) می‌خوانند که اشتباه است. زیرا و (va) حرف ربط عربی است نه پارسی.

بلخ در زمان هخامنشیان بختریا (Baxtria) خوانده می‌شد. در زمان ساسانیان به صورت بخل (Baxl) درآمد که ر به ل تبدیل شده بود. بخل نیز به بلخ تبدیل شد. مانند پرثوه Parthava که همان پارت است. پرثوه به صورت پلهو Palhav و بعد پهلو Pahlav درآمد که صفت نسبی آن پهلوی است. زبان پارسی میانه که زبان اشکانیان و ساسانیان است پهلوی گفته می‌شود. در اصطلاح ادبی دوبیتی‌های غرب ایران - مثلا دوبیتی‌های باباطاهر - فهلویات (سروده‌های پهلوی) خوانده می‌شود.
تبدیل ث به ه در تغییر میثرا به مهر نیز دیده می‌شود.

نکته‌ی دیگر روش بیان رابطه است. سیاوخش کاووسان. یعنی سیاوش پسر کاووس. یا اردشیر بابکان یعنی اردشیر پسر بابک. این روش نیز پس از اسلام برقرار ماند اما ”ان“ پایانی حذف شد. مانند گیو گودرز یا رستم دستان. یعنی گیو پسر گودرز یا رستم پسر دستان (دستان لقب زال بود). یا یعقوب لیث صفار یعنی یعقوب پسر لیث رویگر. یا حسین منصور حلاج یعنی حسین پسر منصور پنبه‌زن.

دیگر آن که حرف اضافه‌ی ”به“ به شکل ”پد“ بوده و جداگانه نوشته می‏شود. این حرف نیز با حرف اضافه‌ی ”بـ“ در عربی اشتباه شده و گاهی به کلمه‌ی بعدی می‌جسبد. در حالی که وقتی در زبان پارسی ”بـ“ بر سر واژه‌ای درآید آن را صفت می‌کند. مثلا ”به نام“ در ”به نام خدا“ یعنی با نام خدا شروع می‌کنم. اما ”بنام“ یعنی نامدار مثل شاعر بنام.

نکته‌ی دیگر کاربرد فعل ساده یا بسیط است که در زمان پیش از اسلام بسیار رایج بوده است. مانند فرجامانیدن که امروزه ما می‌گوییم به فرجام رسانیدن که طولانی‌تر است. تاجیکان هنوز از این الگو استفاده می‌کنند. مثلا می‌گویند می‌فخرم اما ما می‌گوییم افتخار می‌کنم.

متن کامل کتاب «شهرستان‌های ایران‌شهر» را «دکتر تورج دریایی» به صورت پهلوی (بازنویسی با حروف لاتین) و ترجمه‌ی انگلیسی در پایگاه شخصی خودش گذاشته است.


پد نام دادار به ابزونیگ
[به نام آفریننده‌ی نیکی افزاینده]

شهرستان‌های ایران‌شهر

پد نام اود نیرو اود اهلای ی دادار اوهرمزد اود جد نیک.
[به نام و نیروی اهورامزدای دادار و ؟؟؟]

۱) شهرستان‌ها اندر زمیگ ایران‌شهر کرده استید جُد جُد روز. که او کدام سرخُدای کرد به گوکان ابر این ایادگار نبشت استید.
[در زمین ایران‌شهر شهرستان‌هایی ساخته شده است در روزگاران جداجدا. این که کدام پادشاه ساخته است در این یادداشت نوشته شده است.]

۲) به کوست خوراسان، «سمرکند» شهرستان کاووس کوادان بن فرآگند. سیاوخش کاووسان بفرزامانید.
[در سمت شرق، شهرستان سمرقند را کاووس پسر کواد=قباد بن افکند. سیاوش پسر کاووس بفرجامانید. یا به فرجام رساند.]

۳) کی-هسرو سیاوخشان آنجا زاد. اوش ورزاوند آتخش وهرام آنجا نشاست.
[کی-خسرو پسر سیاوش در آنجا زاده شد. او آتش ورجاوند بهرام را در آنجا نشاند=برپاکرد]

۴) پس زردخشت دین آورد. به فرمان ویشتاسپ شاه هزار و دویست فرگرد به دین دبیره بر تختگی‌های زرین کند و نبشت و در گنز آن آتخش نهاد.
[پس زردشت دین آورد. به فرمان ویشتاسپ شاه هزار و دویست فصل به خط دینی بر تخته‌های زرین کند و نوشت و در گنج آن آتشکده نهاد]

۵) و پس «گُجَستگ سکندر» سوخت و اندر آب دریا افگند.
[و پس اسکندر ملعون آنها را سوخت و در آب دریا افکند]

۶) «سُگد هفت آشیان» اوش هفت آشیان اندر بود. زیرا که او هفت خدایان اندر بود. یک آن جم. و یک آن اژی دهاگ. و یک آن فریدون. و یک آن منوچهر. و یک آن کاووس. و یک آن کی-هسرو. و یک آن لهراسپ. و یک آن ویشتاسپ شاه.
[سُغد هفت آشیان دارای هفت آشیان یا کاخ بود. زیرا در آن هفت پادشاه بودند. یکی جمشید. یکی ضحاک. یکی فریدون. یکی منوچهر. یکی کاووس. یکی کی-خسرو. یکی لهراسپ و یکی گشتاسپ.]

۷) پس «گجستگ فراسیاک تور» هر یک نشیمن دیوان و اوزدیست-زار و بشن پدیش کرد.
[پس افراسیاب ملعون تورانی آن را جایگاه دیوان و بتخانه و کرد]

۸) اندر «بخل بامیگ» شهرستان «نوازگ»٬ اسپندیاد ویشتاسپان پور کرد.
[در بلخ روشن شهرستان نوازگ را اسفندیار پسر ویشتاسپ ساخت.]

۹) اوش «ورزاوند آتخش وهرام» آنجا نشاست. اوش نیزگ خویش آنجا بزد و اوش «یببو خاگان» و «سینج بیگ خاگان» و «چول خاگان» و «وزرگ خاگان» و «گوهرام» و «توزاب» و «ارجاسپ خیونان‌شاه» پیگام فرستید که او نیزگ من بنگرد هر کی به وزشن نیزگ نگرد چه اندر به ایران‌شهر دارد.
[او آتش ورجاوند بهرام را در آنجا نشاند. او نیزه‌ی خود را در آنجا زد و به یبیو خاقان و سینج بیگ خاقان و چول خاقان و بزرگ خاقان و گوهرام و توزاب و ارجاسپ شاه خیونیان پیغام فرستاد که نیزه‌ی مرا بنگرید. هر که وزش نیزه را بنگرد به خاک ایران‌شهر درآمده است.]

۱۰) شهرستان «خوارزم» نرسه‌ی جهودگان کرد.
[شهرستان خوارزم را نرسه پسر زن یهودی ساخت]

۱۱) شهرستان «مرو-رود» وهرام یزدگردان کرد.
[شهرستان مرورود را بهرام پسر یزدگرد ساخت]

۱۲) شهرستان «مرو» و شهرستان «هری» گجستگ سکندر رومیان کرد.
[شهرستان مرو و شهرستان هرات را اسکندر ملعون رومی ساخت]

۱۳) شهرستان «پوشنگ» شاپوهر اردخشیران کرد. اوش در پوشنگ پهل وزرگ کرد.
[شهرستان پوشنگ را شاپور پسر اردشیر ساخت. او در پوشنگ پل بزرگی ساخت]

۱۴) شهرستان «توس»٬ توس نوذران کرد. و نه سد سال اسپهبد بود. پس از توس اسپهبدی به زریر و از زریر به بستور و از بستور به کرزم آمد.
[شهرستان توس را توس پسر نوذر ساخت. نه سد سال اسپهبد بود. پس از توس اسپهبدی به زریر و از زریر به بستور و از بستور به کرزم رسید]

۱۵) شهرستان «نیوشاپور» شاپوهر اردخشیران کرد. در آن گاه کی اش «پهلیزگ تور» زد. در همان جای شهرستان فرمود کردن.
[شهرستان نیشاپور را شاپور پسر اردشیر ساخت. در آنجا پهلیزگ تور را زخمی کرد. فرمود در همانجا شهری ساختند.]

۱۶) شهرستان «کاین» کی لهراسپ ویشتاسپان پی کرد.
[شهر قاین را کی لهراسپ پسر ویشتاسپ بنا کرد]

۱۷) اندر گرگان شهرستان «دهستان» خوانند نرسه‌ی اشکانان کرد.
[در گرگان شهری را که دهستان می‌خوانند نرسه‌ی اشکانی ساخت]

Friday, November 30, 2007

مولانای بلخی و صلاح الدین زرکوب

جمعه ٩/آذر/١٣٨۶ - ٣٠/نوامبر/٢٠٠٧

پس از ناپدید شدن «شمس‌الدین ملک‌داد پسر محمد» معروف به «شمس تبریزی»، «مولانا جلال‌الدین محمد بلخی» شخصی به نام «صلاح‌الدین یعقوب زرکوب» را به دوستی برگزید که همان طور که از نامش پیداست زرکوب یا زرگر بود. مولانا علاقه‌ی خاصی به صلاح‌الدین داشت و خاطر او را بسیار مراعات می‌کرد. مثلا چون صلاح‌الدین عامی بود سرفه را می‌گفت سلفه یا قفل را می‌گفت قلف. مولانا نیز در غزلی چنین می‌گوید:

مانده شدم از گفتن تا تو بر ما مانی ------------- خویش من و پیوندی نی همره و مهمانی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی ------------ بی‌رنج چه می‌سلفی؟ آواز چه لرزانی؟

به نوشته‌ی «شمس‌الدین محمد افلاکی» از شاگردان مولانا در کتاب «مناقب العارفین» - که درباره‌ی مولانا و خاندان او است - روزی مولانا با مریدان از بازار زرگران می‌گذشت. گذارش به دکان صلاح‌الدین زرکوب افتاد که مانند دیگر چکش‌کاران پتک را با آهنگ می‌نواخت. مولانا چون آهنگ چکش او را بشنید، به وجد آمد. یاران را بفرمود که در گذرگاه عام دست‌ها را به هم دادند و دایره‌ای ساختند و مولانا در آن میان (به صورتی که هنوز در میان درویشان مولویه هم معمول است) به رقص سماع و چرخ زدن در آمد. صلاح‌الدین آن حالت را محافظت کرد و از اتلاف زر نیندیشید و مدام چکش زد. سپس به سبب سالخوردگی کار را به شاگردان واگذاشت و خود بیرون آمد و به شاگردان اشاره کرد که بی‌وقفه بر زر بکوبند و لحظه‌ای دست از زدن برندارند، و مولانا از نیمروز تا غروب سماع کرد و غزلی زیر را سرود:

پدید آمد یکی گنجی در آن دکان زرکوبی --------- زهی صورت! زهی معنی! زهی خوبی! زهی خوبی!
زهی بازار زرکوبان! زهی اسرار یعقوبان! --------- که جان یوسف از عشقش برآرد شور یعقوبی
ز عشق او دو صد لیلی چو مجنون بند می‌درد ------------ کز این آتش زبون آید صبوری‌های ایوبی
شده زرکوب و حق مانده تنش چون زرورق مانده --------- جواهر بر طبق مانده چو زرکوبی کروبی

مولانا غزل‌های فراوانی درباره‌ی صلاح الدین یعقوب در دیوان شمس سروده است. پس از درگذشت صلاح‌الدین، مولانا بسیار غمگین شد. این یکی از غزل‌های معروف او در سوگ صلاح الدین است:
پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من ------------- سرو خرامان منی، ای رونق بستان من!
چون می‌روی بی من مرو! ای جان جان بی تن مرو --------- و ز چشم من بیرون مشو ای مشعل تابان من
هفت آسمان را بردرم، وز هفت دریا بگذرم ------------ چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم، شد کفر و ایمان چاکرم ------------ ای دیدن تو دین من، و ای روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا، بی‌خواب و خور کردی مرا --------- در پیش یعقوب اندر آ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم، وز خویشتن پنهان شدم ---------- ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه‌در از دست تو، وی چشم نرگس مست تو -------- ای شاخه‌ها آبست تو، وی باغ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می‌کشی، یک دم به باغم می‌کشی ---------- پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌ها، وی کان پیش از کان‌ها ------------ ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست، گر تن بریزد باک نیست ---------- اندیشه‌ام افلاک نیست، ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من، باشد فغان و آه من ---------- بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا ---------- بی تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من
ای شه صلاح‌الدین من، ره‌دان من ره‌بین من --------- ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

پس از مرگ صلاح‌الدین، مولانا «حسام‌الدین چلبی» را به همدمی برگزید. حسام‌الدین چلبی دختر خود را به زنی به سلطان ولد، پسر بزرگ مولانا، داد و پیوندها محکم‌تر شد. حسام‌الدین همان کسی است که مولانا به درخواست وی کتاب پربار «مثنوی معنوی» را سرود (که گاه «مثنوی مولوی» نیز گفته می‌شود).

ای ضیاءالحق حسام‌الدین تویی ---------- که گذشت از مه به نورت مثنوی
ای ضیاءالحق حسام‌الدین بیا ---------- که نروید بی تو از شوره گیا
ای ضیاءالحق حسام‌الدین بگیر ---------- یک دو کاغذ برفزا در وصف پیر

در واقع نحوه‌ی سرودن مثنوی این طور بود که مولانا شروع به رقص و سماع می‌کرد و چون به جذبه می‌رسید شروع به سرودن می‌کرد. آنگاه حسام الدین و دیگر شاگردان مولانا شروع به نوشتن می‌کردند. در شروع دفتر دوم مثنوی می‌خوانیم:

مدتی این مثنوی تاخیر شد --------- مهلتی بایست تا خون شیر شد
تا نزاید بخت تو فرزند نو --------- خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان ------- باز گردانید ز اوج آسمان
چون به معراج حقایق رفته بود --------- بی‌بهارش غنچه‌ها ناکفته بود
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت --------- چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
مثنوی که صیقل ارواح بود --------- باز گشتش روز استفتاح بود
مطلع تاریخ این سودا و سود --------- سال اندر ششصد و شصت و دو بود

و یا در آغاز دفتر پنجم مثنوی می‌خوانیم:
شه حسام‌الدین که نور انجم است --------- طالب آغاز سِفر پنجم است

در دیوان شمس نیز غزل‌های فراوانی به نام حسام‌الدین چلبی سروده شده است از جمله غزل معروف «مستان سلامت می‌کنند»:

رندان سلامت می‌کنند جان را غلامت می‌کنند--------- مستی ز جامت می‌کنند مستان سلامت می‌کنند
ای ابر خوش باران بیا وی مستی یاران بیا -------- وی شاه طراران بیا مستان سلامت می‌کنند
آن میر مه رو را بگو وان چشم جادو را بگو ---- وان شاه خوش خو را بگو مستان سلامت می‌کنند
آن میر غوغا را بگو وان شور و سودا را بگو --- وان سرو خضرا را بگو مستان سلامت می‌کنند
ای شه حسام‌الدین ما ای فخر جمله اولیا ---- ای از تو جان‌ها آشنا مستان سلامت می‌کنند

درباره‌ی مولانا بسیار باید نوشت........

Wednesday, November 28, 2007

معجزه‌های تازه

چهارشنبه ٧/آذر/١٣٨۶ - ٢٨/نوامبر/٢٠٠٧

خب بالاخره بعد از ٨٠٠ سال از تولد «جلال‌الدین محمد بلخی» معلوم شد که وی شاعری ترک بوده است که با تخفیف در افغانستان زاده شده است. و این یکی از معجزات حضرت مولانا است که ٨٠٠ سال پیش در کشورهایی به دنیا آمده و زندگی کرده که ٧٠٠ بعد از مرگش به وجود آمده‌اند. اما باید به یاد داشت که مولانا، که نام درستش مِولانا (Mevlana) است، از ترکان خراسان بوده است. اما چون در آن زمان بازار کار در افغانستان چندان پررونق و جالب نبوده و مولانا بعد از ١٨ سالگی (که گویا دیپلمش را گرفته و برای فرار از خدمت مقدس سربازی) همراه خانواده‌اش به ترکیه کوچ می‌کند. زیرا از همان موقع صحبت بر این بود که قرار است ترکیه با التماس فراوان به عضویت اتحادیه‌ی اروپا پذیرفته شود و وضعیت اقتصادی‌شان خیلی بهتر از اینها بشود. در سر راه به دیدار شاعر ترک دیگری به نام عطار نیشابوری نیز می‌رود و او راهنمایی‌هایی به مولانا و پدرش می‌کند.

یکی دیگر از معجزات مولانا آن است که با این ترک خراسان بود و زبان مادریش هم ترکی بود و در تمام عمرش هم در ترکیه زندگی کرد اما در حال گذر از ایران چنان به زبان پارسی مسلط شد که تا آخر عمر تمامی شعرها و نوشته‌هایش به زبان پارسی بود. حال یا این توطئه‌ی ”فارس“ها است که او را شستشوی مغزی دادند یا اصلا به قول یک نفر دیگر این شعرها به زبان ترکی خراسانی است. اما یک نفر دیگر می‌گفت در ترکیه‌ی آن زمان سلجوقیان ترک حکومت می‌کردند و زبان دربار پارسی بوده است. از این رو مولانا شعرهایش را برای مردم عادی و مریدان ترک خود به زبان درباری می‌سرود.

یکی دیگر از نشانه‌های این توطئه و شستشوی مغزی این است که مولانا در شعرهای خود چندان از ترک‌ها تعریف نکرده است. گویا از خودبیگانه شده یا خودفروخته بوده است.

دفتر دوم مثنوی: قصد کردن غزان بکشتن یک مردی تا آن دگر بترسد
آن غُزان ترک خون‌ریز آمدند ------- بهر یغما بر دهی ناگه زدند
دو کس از اعیان آن ده یافتند -------- در هلاک آن یکی بشتافتند

دفتر چهارم مثنوی: رد کردن معشوقه عذر عاشق را و تلبیس او را در روی او مالیدن
آن ابوجهل از پیمبر معجزی ------------ خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غُزی

غُز کوتاه شده‌ی اوغوز (Oghuz یا Oğuz) است که نام گروه بزرگی از ترکان فرارود بوده است. اوغوز به صورت اوز درآمده و همان است که در اوزبک (Uzbek یا O‘zbek به معنای اوز بزرگ) دیده می‌شود.

دیوان شمس
در این بیت که اصلا ترک بودن خود را انکار می‌کند:
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم --- دانم من این قدر که به ترکی است آب ”سو“

آب حیات تو گر از این بنده تیره شد --- ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو

شیخ هندو به خانقاه آمد --------- نی تو ترکی؟ درافکن از بامش


البته این نظر نسبت به ترکان در دیگر شاعران ترک یعنی نظامی گنجوی و خاقانی شروانی نیز نمونه دارد:

نظامی گنجوی در مقدمه‌ی «لیلی و مجنون»:

در زیور پارسی و تازی -------- این تازه عروس را طرازی
دانی که من آن سخن شناسم ------- کابیات نو از کهن شناسم
ترکی صفت وفای ما نیست --------- ترکانه سخن سزای ما نیست
آن کز نسب بلند زاید -------- او را سخن بلند باید

خاقانی شروانی: در مرثیه‌ی امام محمد یحیی و خفه شدن او به دست غزان
های خاقانی تو را جای شِکرریز است و شُکر --------- گر دهانت را به آب زهرناک آکنده‌اند
محیی‌الدین کو دهان دین به دُر آکنده بود ---------- کافران غز دهانش را به خاک آکنده‌اند


بعد از این که پس از ٨٠٠ سال تکلیف مولانای بلخی روشن شد، حالا تکلیف «ابونصر محمد فارابی» هم بعد از ١١٠٠ سال روشن شد. این جناب فیلسوفی که تا حالا خودش و همه گمان می‌کردند ایرانی بوده بدون این که خودش و دوستان نزدیک و شاگردانش بدانند ترک قزاقی بوده است که در سال ٢۵٧ ق/٢۵٠ خ. در فاراب خراسان به دنیا آمد و در سوریه زندگی می‌کرده است. گویا فارابی هم در معجزه دست داشته است. به همین خاطر دولت قزاقستان و سوریه برای او آرامگاه مشترکی می‌خواهند بسازند.
خدا را شکر که این بزرگان بعد از سده‌های بسیار از بلاتکلیفی و بحران هویت رها شدند و سروسامان گرفتند.

این هم خبر فارابی:
سوریه و قزاقستان برای فارابی آرامگاه می‌سازند

Sunday, November 25, 2007

واژه‌هایی از شاهنامه

یک‌شنبه ۴/آذر/١٣٨۶ - ۲۵/نوامبر/٢٠٠٧


اسپریس: میدان اسب تاختن و مسابقه.
ز تختی که خوانی ورا طاق‌دیس -------- که بنهاد پرویز در اسپ‌ریس
نشانی نهادند بر اسپ‌ریس ---------- سیاوش نکرد ایچ با کس مکیس

ایرمان: مهمان ناخوانده
اگر کشته آید به دست تو گرگ ---------------- تو باشی به روم ایرمانی بزرگ

خاقانی گوید:
در ایرمان سرای جهان نیست جای دل ---------- دیر از کجا و خلعت بیت الله از کجا

بادسر: متکبر
مرا پیش کاووس بردی دوان ------------- یکی بادسر نامور پهلوان

باورد: ابیورد. ساخته‏ی باورد پور گودرز. سردار کیکاووس
میان سرخس است نزدیک طوس -------------- ز باورد برخاست آوای کوس

تیزمغز: زود فهم
ور ایدون که حاکم بود تیزمغز ----------- نیاید ز گفتار او کار نغز

بدرگ: بد ذات
ز پور سیاوش برآشفت سخت ----------- بدو گفت کای بدرگ شوربخت
چنین گفت پس با زواره به راز --------- که مردی است این بدرگ دیوساز

بدساز: بدخلق
جهانجوی را نام شاهوی بود --------------- یکی مرد بدساز و بدگوی بود

باژگاه: جای گرفتن باژ. گمرک
چو آمد به نزدیکی باژگاه ------------ هم آنگه ز توران بیامد سپاه

دٌژهوخت گَنگ (dozh-hookht gang): بیت المقدس
کنون سلم را رای جنگ آمده است ---- که یارش ز دژهوخت گنگ آمده است

اسدی توسی گوید:
به دژهوخت گنگ آمد از راه شام --- که خوانیش بیت‏المقدس به نام

بیکند: پایتخت افراسیاب (پکینگ، پکن، بیجینگ؟)
سپهدار ترکان به بیکند بود -------------- بسی گرد او خویش و پیوند بود
سپه را ز بیکند بیرون کشید --------------- دمان تالب رود جیحون کشید

بُطریق: تازی شده‌ی پتریارک (patriarch). سرمطران.
جاثلیق: تازی شده‌ی کاتولیک
ز بطریق و ز جاثلیقان شهر ---------------- هر آن کس کش از مردمی بود بهر

خستو: معترف
بزرگان دانا به یک سو شدند ------------ به نادانی خویش خستو شدند

Tuesday, November 20, 2007

اسدی توسی

سه‌شنبه ٢٩/آبان/١٣٨۶ - ٢٠/نوامبر/٢٠٠٧

«ابومنصور احمد پسر علی» معروف به «اسدی توسی» از شاعران و ادیبان ایرانی سده‌ی پنجم است. وی در شهر توس زاده و بزرگ شد. در سال ۴۵۸ ق/ ۴۴۵ خ. کتاب «گرشاسپ‌نامه» را سرود که داستان گرشاسپ از پهلوانان ایران باستان است. وی سپس به سمت غرب کوچید و به آذربایگان رفت و در آنجا ماندگار شد. وی در سال ۴۶۵ ق / ۴۵۲ خ. در تبریز درگذشت و آرامگاهش در مقبره الشعرای تبریز است.

می‌دانیم که زبان پدیده‌ای پویا و وابسته به محیط است. حتا در محله‌های مختلف یک شهر نیز اصطلاح‌های متفاوتی به کار می‌رود که همه‌ی مردم آن شهر با آن آشنا نیستند. از این رو طبیعی است که در سده‌ی پنجم شاعران و سخنوران شرق و خراسان واژه‌هایی داشتند که در غرب ایران و آذربایگان شناخته نبود. نمونه‌ی این داستان را در سفرنامه‌ی «ناصر خسرو بلخی» می‌بینیم وقتی می‌گوید در تبریز شاعری به نام «قطران تبریزی» کتاب شاعران خراسان را پیش او می‌آورد و واژه‌های ناشناخته را از او می‌پرسد. برخی (به ویژه پان‌ترک‌گرایان) این موضوع ساده را به این صورت تفسیر کرده‌اند که قطران شاعری «تورک» بوده و پارسی نمی‌دانسته است. بگذریم.

به همین خاطر «اسدی توسی» در حدود ٤٥٨ ه.ق./٤٤٥ خ. فرهنگ یا واژه‌نامه‌ای نوشت به نام «لغت فُرس» تا چامه‌سرایان غرب ایران در آذربایگان و اران (جمهوری آذربایجان امروز) بتوانند معنای برخی واژه‌های پارسی دری و گویش‌های دیگر خراسان و فرارود (ماوراءالنهر) مانند سُغدی و خوارزمی را که در زبان شعر و ادب ایران به کار می‌رفت، دریابند.

اسدی در تألیف این کتاب خدمتی شایانی به زبان پارسی کرده و علاوه بر ضبط و تعریف واژه‌ها، به ذکر نام و شعرهای پیش‌گامانی مانند «ابوشکور بلخی»، «شهید بلخی» و «رودکی سمرقندی» نیز پرداخته است. واژه‌نامه‌ی اسدی به جهت دقت و صحت تفسیر، بهترین واژه‌نامه و نیز قدیمی‌ترین فرهنگ موجود در زبان پارسی است.

نیز نگاه کنید به گردشی در گرشاسپ‌نامه نوشته‌ی دکتر جلال خالقی مطلق.

Sunday, November 18, 2007

بادبادک باز

یک‌شنبه ۲٧/آبان/۱۳۸۶-۱۸/نوامبر/۲۰۰۷

خواندن کتاب «بادبادک باز» نوشته‌ی خالد حسینی٬ نویسنده‌ی افغان ساکن امریکا٬ را تمام کردم.


نام کتاب: بادبادک باز (The Kite Runner)
نویسنده: خالد حسینی
زبان: انگلیسی
سال انتشار: ۲۰۰۳ م./۱۳۸۲ خ
تعداد صفحه: ۳۹۷

بر اساس وبگاه رسمی نویسنده (www.KhaledHosseini.com)٬ خود وی افغان و زاده‌ی سال ۱۹۶۵ م/۱۳۴۴ خ. در کابل است. پدرش سفیر افغانستان در پاریس بود و بعد از کودتا و سرنگونی پادشاهی در افغانستان و تجاوز شوروی به افغانستان خانواده‌ی نیز به امریکا رفت و از سال ۱۹۸۰ م./۱۳۵۹ خ. در امریکا زندگی می‌کند. وی تحصیلات خود را در رشته‌ی پزشکی ادامه داد و از سال ۱۹۹۶ م/۱۳۷۵ خ. تا ۲۰۰۴ م./۱۳۸۳ خ. به عنوان پزشک مشغول به کار بود. در سال ۲۰۰۳ م./۱۳۸۲ خ. این کتاب را که نخستین اثرش بود به زبان انگلیسی منتشر کرد.
داستان کتاب نیز شباهت‌هایی به این زندگی دارد که شاید زندگی افراد زیادی در افغانستان باشد.

داستان جذاب و تاثیرگذاری بود. دلم نمی‌خواست آن را زمین بگذارم. آنچه برای من جالب بود شباهت زندگی ما و افغان‌هاست. کودکی من نیز با این بادباک بازی‌ها و تیله‌بازی‌ها و سایر بازی‌های این کتاب گذشت. آشنایی با شاهنامه و دیگر آثار زبان پارسی. بعد انقلاب و جنگ و طالبان و ...

یک بخش بامزه این بود: وقتی امیر (گوینده‌ی داستان) کودک بود به بابایش می‌گوید می‌شود برویم تهران. من دوست دارم «جان وین» را ببینم. بابا می‌خندد و می‌گوید که جان وین تهرانی نیست. بلکه این فیلم‌های وسترن در ایران دوبله شده‌اند و بعد برایش دوبله را توضیح می‌دهد.

سیروس علی‌نژاد از بی.بی.سی خلاصه و نقد جالبی از کتاب نوشته که پیوند آن را در زیر آورده‌ام.

این کتاب به زبان پارسی نیز برگردانده شده و در ایران منتشر شده است. کتاب در سطح جهانی با استقبال فراوانی روبرو شد و بسیار فروش داشته است.

به تازگی نیز فیلمی در هالیوود از روی آن ساخته شده که نزدیک به تمامی بازیگران آن افغان هستند. همایون ارشادی٬ بازیگر ایرانی و هنرپیشه‌ی فیلم «طعم گیلاس»٬ نیز در آن بازی کرده است.
پیوند در پایگاه اینترنتی فیلم.

ایرانی‌ها باید یاد بگیرند که پس از ۳۰ سال زندگی در امریکا و بیرون از ایران هنوز نتوانسته‌اند کاری برای مملکت‌‌شان بکنند. تا اوضاع واقعی فرهنگ و مملکت‌شان را نشان بدهند. هنوز تصور خیلی‌ها از ایران بر اساس کتاب و فیلم «بدون دخترم هرگز» است.
هنوز باید تومار امضا کنیم که فلان فیلم بد است. ما این طور نیستیم. ما خوبیم. ما نازیم....

این هم پیوندهایی که به بررسی‌ها٬ گفتگوها و خبرهای گوناگون درباره‌ی این کتاب.

نگاهی به کتاب کاغذپران باز
اسدالله شفايی
دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۲ - 13 اکتبر 2003



نگاهی به رمان بادبادک باز نوشته خالد حسينی
سيروس علی نژاد
پنج شنبه 21 ژوئيه 2005 - ۱ تیر ۱۳۸۴

گفتگو با خالد حسینی نویسنده افغان تبار
دوشنبه 18 ژوئن 2007 - 28 خرداد 1386

دردسر برای بازیگر نوجوان فیلم بادبادک باز
مريم زمانی
دوشنبه 2 مهر 1386 - 24 سپتامبر 2007

نویسنده رمان بادبادک باز به افغانستان رفت
رامین انوری
جمعه 14 سپتامبر 2007 - 23 شهریور 1386

'کاغذپران باز' در افغانستان نمایش داده نمی شود
چارلز هاویلند
چهارشنبه 19 سپتامبر 2007 - 28 شهریور 1386

هزار خورشیدرو؛ رمانی از خالد حسینی
اسدالله شفایی
جمعه 15 ژوئن 2007 - 25 خرداد 1386

Saturday, November 17, 2007

یادداشت‏هایی از گلستان سعدی - ۴

شنبه ۲۶/آبان/۱۳۸۶ - ۱۷/نوامبر/۲۰۰۷

باب دوم: در اخلاق درويشان
محتسب را درون خانه چه كار؟ (ص ٥٣)
ظاهرا قدیم امر به معروف و نهی از منکر به زندگی خصوصی مردم کار نداشته.

کاری به نام آینه‌داری
در جامع بلعبک وقتی کلمه‏ای همی گفتم به طریق وعظ. آینه داری در محله کوران. (ص ٥٩)

مجازات دزدی:
درویشی را ضرورتی پیش آمد. گلیمی از خانه‏ی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش به در کنند (ص ٦٠)

نظر برخی درباره‌ی حکومت:
پادشاهی پارسایی را دید. گفت هیچت از ما یاد آید؟ گفت بلی. وقتی که خدا را فراموش می‏کنم. (ص ٦١)

پادشاه به ارادت درویشان به بهشت اندر است. و این پارسا به تقرب پادشاهان در دوزخ (ص ٦١)


باب سوم: در فضیلت قناعت
دیانت و حکومت:
فقیه به امیر گفت: نعمت خدا بر من افزون تر است که من میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامان. (ص ٨٦)

یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد (ص ٨٦)
در زمان پیامبر این ملوک عجم چه کارها کردند!؟

در سیرت اردشیر بابکان آمده است که حکیم عرب را پرسید که روزی چه مایه طعام باید خوردن؟ گفت صد درم سنگ کفایت است. ( ص ٨٧)

روش‌های قدیمی وزارت اطلاعات:
دو تن به تهمت جاسوسی گرفتار آمدند. هر دو را در خانه‏ای کردند و در به گل گرفتند. (ص ٨٨)


به حاجتی که روی تازه روی و خندان رو (ص ٩١)

در اسکندریه خشکسالی شد. مخنثی تنگدستان را سیم و زر دادی و مسافران را سفره نهادی. سعدی در وصف مخنت گوید:
گر تتر بکشد این مخنت را ---------- تتری را دگر نباید کشت
چند باشد چو جسر بغدادش ------- آب در زیر و آدمی در پشت (ص ٩٢)

وام گرفتن شاه از مردم:
گدایی مال وافر اندوخته بود. پادشاهی گفتش ما را مهمی هست به برخی از آن دستگیری کن که چون ارتفاع رسد وفا کرده شود.
بفرمود تا مضمون خطاب از او به زجر و توبیخ مخلص کنند. (ص ٩٧)

اقلیت‌های دینی:
گر آب چاه نصرانی نه پاک است ---------- جهود مرده می‏شویی چه باک است؟

کالاها و بازارهای تجاری:
گوگرد پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد. کاسه‏ی چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولاد هندی به حلب و آبگینه‏ی حلبی به یمن و برد یمانی به پارس (ص ٩٨)

کمان کیانی:
در آن دم که دشمن پیاپی رسید -------- کمانی کیانی نشاید کشید (ص ١٠١)

مجازات دزدی:
دست دراز از پی یک حبه سیم ----------- به که ببرند به دانگی و نیم (ص ١٠٢)

باب چهارم: در فواید خاموشی
مناظره:
عالمی معتبر را مناظره افتاد با یکی از ملاحده. گفت علم من قرآن است و حدیث و گفتار مشایخ. و او بدینها معتقد نیست. (ص ١١٦)

اقلیت‌های دینی:
در خرید خانه‌ای مردد بودم. جهودی گفت من از کدخدایان این محلت ام. بخر که هیچ عیبی ندارد. گفتم به جز آن که تو همسایه‏ی منی (ص ١١٩)

Friday, November 16, 2007

استان‌های ایران

جمعه ۲۵/آبان/۱۳۸۶-۱۶/نوامبر/۲۰۰۷

من حس می‌کنم شناخت ما از استان‌های کشورمان و نیز کشورهای هم‌بسته و همزبان‌مان یعنی افغانستان و تاجیکستان کم است. این دو کشور بخشی از تاریخ و فرهنگ ایران هستند. بسیاری از بزرگان فرهنگ ما از این ناحیه‌ها بودند مانند ناصر خسرو بلخی٬ مولانا بلخی٬ سنایی غزنوی٬ رودکی پنج‌کندی٬ پورسینا یا بوعلی سینا. بسیاری از شهرهای ایرانی دیگر نیز به خاطر سیاست‌های روسیه از تاجیکان ایرانی گرفته و به ازبکان ترک داده شده است مانند سمرقند و بخارا. اما در عوض٬ برخی از ما نام تمام ایالت‌های امریکا و تیم‌های فوتبال انگلستان را مثل آب روانیم. البته این بد نیست اما باید به تاریخ و فرهنگ خودمان هم توجه داشته باشیم. شاید برای این که فرهنگ خودمان برایمان مهم نیست. نمی‌دانم ...


استان‌های ایران:
ایران پس از سازماندهی نوین کشوری در زمان رضا شاه ابتدا ۱۰ استان داشت. در زمان انقلاب سال ۱۳۵۷ خ/۱۹۷۹ م. این تعداد به ۲۴ رسیده بود. اینک این شماره به خاطر افزایش جمعیت٬ و به نظر من ضعف مدیریت٬ به عدد ۳۰ رسیده است. استانداری‌ها و مدیریت کلان کشور به جای آن که مشکل استان‌ها را حل کند آنها را تقسیم می‌کند. برای حل مشکل قزوین و زنجان هر دو را استان کردند. برای حل مشکل خراسان آن را به سه استان تقسیم کردند و ...
هر استان هزینه‌های فراوانی برای کشور دارد. زیرا به استانداری و اداره‌ها و دایره‌های مربوط نیاز دارد و ساخت و نگهداری همه‌ی این اداره‌ها و ساختمان‌ها مستلزم هزینه است.




مساحت: ۱/۶۴۸/۱۹۵ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۷۰ میلیون نفر
چگالی: ۴۲ نفر/کیلومتر مربع

نام استان‌ها:
۱) تهران ۲) قم ۳) مرکزی ۴) قزوین ۵) گیلان
۶) اردبیل ۷) زنجان ۸) آذربایجان شرقی ۹) آذربایجان غربی ۱۰) کردستان
۱۱) همدان ۱۲) کرمانشاه ۱۳) ایلام ۱۴) لرستان ۱۵) خوزستان
۱۶) چهارمحال و بختیاری ۱۷) کهکیلویه و بویر احمد ۱۸) بوشهر ۱۹) فارس ۲۰) هرمزگان
۲۱) سیستان و بلوچستان ۲۲) کرمان ۲۳) یزد ۲۴) اصفهان ۲۵) سمنان
۲۶) مازندران ۲۷) گلستان ۲۸) خراسان شمالی ۲۹) خراسان رضوی ۳۰) خراسان جنوبی

در زمان ساسانیان ایران از مرز چین تا سوریه‌ی امروزی بود. فکر کنم با مدیریت امروز می‌بایست ۲۵۶ استان می‌بود. و یا اگر مدیریت ایرانی را برای امریکا به کار ببریم به جای ۵۰ ایالت ۵۰۰ ایالت خواهیم داشت!


استان‌های افغانستان:
افغانستان دارای ۳۴ ولایت (استان) است.



مساحت: ۶۴۷/۵۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۳۱ میلیون نفر
چگالی: ۴۷ نفر/کیلومتر مربع

نام این استان‌ها یا ولایت‌ها به ترتیب الفبا عبارتند از:

۱) ولایت ارزگان ۲) ولایت بادغیس ۳) ولایت بامیان ۴) ولایت بدخشان ۵) ولایت بغلان
۶) ولایت بلخ ۷) ولایت پروان ۸) ولایت پکتیا ۹) ولایت پکتیکا ۱۰) ولایت پنج‌شیر
۱۱) ولایت تخار ۱۲) ولایت جوزجان ۱۳) ولایت خوست ۱۴) ولایت دایکندی ۱۵) ولایت زابل
۱۶) ولایت سر پل ۱۷) ولایت سمنگان ۱۸) ولایت غزنی ۱۹) ولایت غور ۲۰) ولایت فاریاب
۲۱) ولایت فراه ۲۲) ولایت قندهار ۲۳) ولایت کابل ۲۴) ولایت کاپیسا ۲۵) ولایت کندوز
۲۶) ولایت کنر ۲۷) ولایت لغمان ۲۸) ولایت لوگر ۲۹) ولایت ننگرهار ۳۰) ولایت نورستان
۳۱) ولایت نیمروز ۳۲) ولایت وردک ۳۳) ولایت هرات ۳۴) ولایت هلمند


استان‌های تاجیکستان:
تاجیکستان نیز دارای ۴ استان (ولایت) است:



مساحت: ۱۴۳/۱۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۷/۵ میلیون نفر
چگالی: ۴۵ نفر/کیلومتر مربع

نام‌ها بر اساس شماره:
۱) استان سغد: مرکز شهر خجند
۲) استان قراتگین: مرکز شهر کافرنهان یا وحدت
۳) استان ختلان: مرکز گورکان تپه
۴) استان خودمختار کوهستان بدخشان: مرکز خاروغ

شهر دوشنبه٬ پایتخت تاجیکستان٬ جز هیچ یک از استان‌ها نیست بلکه در یک منطقه به نام «منطقه‌ی مستقل جمهوری» قرار دارد.


استان‌های ازبکستان:
کشور ازبکستان دارای ۱۲ استان (ولایت)، شهر تاشکند و یک جمهوری خودمختار است.



مساحت: ۴۴۷/۴۰۰ کیلومتر مربع
جمعیت: نزدیک ۲۷ میلیون نفر
چگالی: ۵۹ نفر/کیلومتر مربع

نام استان‌ها:

1) شهر تاشکند. تاشکند در اصل «چاچ کند» بوده است یعنی شهر چاچ. مانند سمرکند یعنی شهر یا دژ سنگی. یا پنج‌کند زادگاه رودکی به معنای پنج شهر که امروزه در تاجیکستان است و پنجکنت گفته می‌شود. در شهر چاج بهترین کمان‌های ایرانی ساخته می‌شد. در شاهنامه بسیار از چاچی کمان یاد می‌شود.
۲) استان اندیجان: مرکز اندیجان. در خوزستان ایران نیز شهری به نام هندیجان داریم.
۳) استان بخارا: مرکز بخارا
۴) استان فرغانه: مرکز فرغانه
۵) استان جیزک (=دژک): مرکز جیزک
۶) استان نمنگان: مرکز نمنگان (نمک کان)
۷) استان نوایی: مرکز نوایی
۸) استان قشقه‌دریا: مرکز قرشی (همان شهر نخشب پارسی. یا عربی شده: نسف)
۹) استان سمرقند: مرکز سمرقند
۱۰) استان سیردریا: مرکز گلستان
۱۱) استان سرخان‌دریا: مرکز ترمذ
۱۲) استان تاشکند
۱۳) استان خوارزم: مرکز گرگانج. در تازش چنگیز مغول شهر گرگانج با خاک یکسان شد. انوری در قصیده‌ای می‌گوید:
آخر اي خاك خراسان داد يزدانت نجات -------- از بلاي غيرت خاك ره گرگانج و كات
۱۴) جمهوری خودمختار قره‌قالپاقستان: مرکز نوکوس

Thursday, November 15, 2007

رزم رستم و اشکبوس

پنج‌شنبه ۲۴/آبان/۱۳۸۶-۱۵/نوامبر/۲۰۰۷

یکی از صحنه‌های حماسی زیباشاهنامه‌ی فردوسی رزم رستم سیستانی و اشکبوس کشانی است. همراه اشکبوس سپاه توران به فرماندهی پیران ویسه و نیز سپاه چین به فرماندهی خاقان چین آمده بودند. فرماندهی سپاه ایران در دست طوس بود. ابتدا رُهام به جنگ اشکبوس می‌رود اما کاری از پیش نمی‌برد. اشکبوس در حال برگشت به سوی سپاه خودش بود که رستم به طوس می‌گوید رهام مرد بزم است نه مرد رزم. و خود به میدان می‌آید:

تهمتن برآشفت و با طوس گفت --------------------- که رهام را جام باده است جفت
تو قلب سپه را به آیین بدار ----------------- من اکنون پیاده کنم کارزار
کمان بزه را به بازو فگند ---------------- به بند کمر بر بزد تیر چند

خروشید که: ای مرد رزم آزمای! --------------- هم‌آوردت آمد٬ مشو باز جای
کشانی بخندید و خیره بماند ---------------- عنان را گران کرد و او را بخواند
بدو گفت خندان که: نام تو چیست؟ ------------ تن بی​سرت را که خواهد گریست؟
تهمتن چنین داد پاسخ که: نام ---------------- چه پرسی؟ کزین پس نبینی تو کام
مرا مادرم نام مرگ تو کرد ------------ زمانه مرا پتک ترگ تو کرد
کشانی بدو گفت بی​بارگی --------------- به کشتن دهی سر به یکبارگی
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی --------------- که: ای بیهده مرد پرخاشجوی
به شهر تو شیر و نهنگ و پلنگ ------------- سوار اندر آیند هر سه به جنگ؟
پیاده مرا زان فرستاد طوس -------------- که تا اسپ بستانم از اشکبوس
....
چو نازش به اسپ گرانمایه دید --------------- کمان را به زه کرد و اندر کشید
یکی تیر زد بر بر اسپ اوی ---------------- که اسپ اندر آمد ز بالا به روی
بخندید رستم به آواز گفت: -------------------- که بنشین به پیش گرانمایه جفت
سزد گر بداری سرش در کنار ------------------ زمانی برآسایی از کارزار

کمان را به زه کرد زود اشکبوس -------------- تنی لرز لرزان و رخ سندروس
به رستم بر آنگه ببارید تیر ----------------- تهمتن بدو گفت: برخیره خیر
همی رنجه داری تن خویش را ---------------- دو بازوی و جان بداندیش را

تهمتن به بند کمر برد چنگ ---------------- گزین کرد یک چوبه تیر خدنگ
یکی تیر الماس پیکان چو آب --------------- نهاده بر او چار پر عقاب
کمان را بمالید رستم به چنگ -------------- به شست اندر آورد تیر خدنگ
برو راست خم کرد و چپ کرد راست ---------- خروش از خم چرخ چاچی بخاست
چو سوفارش آمد به پهنای گوش ------------- ز شاخ گوزنان برآمد خروش
چو بوسید پیکان سرانگشت اوی ------------- گذر کرد بر مهره​ی پشت اوی
بزد بر بر و سینه​ی اشکبوس --------------- سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت: گیر! و قدر گفت: ده! --------------- فلک گفت: احسنت! و مه گفت: زه!
کشانی هم اندر زمان جان بداد ------------- چنان شد که گفتی ز مادر نزاد

نظاره بر ایشان دو رویه سپاه -------------- که دارند پیکار گُردان نگاه
نگه کرد کاموس و خاقان چین ----------------- بر آن برز و بالا و آن زور و کین
چو برگشت رستم هم اندر زمان --------------- سواری فرستاد خاقان دمان
کز آن نامور تیر بیرون کشید ---------------- همه تیر تا پر پُر از خون کشید
همه لشکر آن تیر برداشتند ---------------- سراسر همه نیزه پنداشتند

چو خاقان بدان پر و پیکان تیر --------------- نگه کرد٬ برنا دلش گشت پیر
به پیران چنین گفت که: این مرد کیست؟ ------------- ز گردان ایران ورا نام چیست؟
تو گفتی که لختی فرومایه​اند ----------------- ز گردنکشان کمترین پایه​اند
کنون نیزه با تیر ایشان یکی است -------------- دل شیر در جنگشان اندکی است

به نظر من بخش پررنگ شده بسیار دراماتیک است. به اوج و فرود صداها و قافیه‌ها دقت کنید. بیت آخر با یک صدای بلند تمام می‌شود (بداد و نزاد). و نیز به زیبایی این بیت نگاه کنید:
برو راست خم کرد و چپ کرد راست ---------- خروش از خم چرخ چاچی بخاست
تکرار صداهای خ و چ٬ غلغله و خروش را دو چندان می‌کند.

Tuesday, November 13, 2007

حكايتي از بهارستان جامي

سه‌شنبه ۲۲/آبان/١٣٨۶ - ۱۳/نوامبر/٢٠٠٧

نورالدین عبدالرحمان جامی از آخرین و بزرگ‌ترین سخنوران و شاعران و نویسندگان پارسی سده‌ی نهم/دهم هجری = پانزدهم/شانزدهم م. است. وی به تقلید از «پنج گنج» یا خمسه‌ی نظامی گنجوی٬ کتاب «هفت اورنگ» را سرود و به تقلید از «گلستان» سعدی شیرازی کتاب «بهارستان» را نوشت.

جامی فرد شوخی بود و در بهارستان مطایبه یا به اصطلاح امروزی جوک‌های زیادی نوشته است مانند این شعر:
این شنیدستی که ترکی وصف جنت چون شنید -------- گفت با واعظ که: «آنجا غارت و تاراج هست؟»
گفت: «نی!»، گفتا: «بتر باشد ز دوزخ آن بهشت -------- کاندرو کوته بود از غارت و تاراج دست»

البته در اینجا منظور از ترک، ترکان آسیای میانه است که برای ایرانیان تنها خونریزی و غارت و کشتار آوردند.

این هم یک مطایبه از کتاب بهارستان:

مطایبه
زنی از شوهر خود شکایت پیش قاضی برد كه مرا یک لحظه فارغ نمی‌گذارد، نه در خلاء و نه در ملاء، نه در وقت خمیر کردن، نه در وقت نان پختن، نه در وقتی که روزه می‌دارم، نه در وقتی که نماز می‌گزارم.

شوهرش گفت: من تو را از برای اين خواسته‌ام.

زن گفت: ایها القاضی، حسبة لله! که تعیین کن كه در شبانه‌روز چند بار با من نزدیکی کند تا من بدانم و خود را بر آن راست گیرم.

قاضی گفت: ده بار. زن گفت طاقت این ندارم. گفت نُه بار. گفت طاقت ندارم. و همچنین می‌گفت تا به پنج بار رسانید. زن گفت: طاقت اين نیز ندارم. قاضی گفت: وای بر تو! نمی‌خواهی که این مسکین را هيچ بهره باشد؟ زن گفت: راضی شدم.

مرد گفت: ای قاضی بفرمای تا کسی را کفیل خود کند.
زن گفت: اینک قاضی مسلمانان کفیل من است.
قاضی گفت: ای زانیه می‌خواهی از وی بگریزی و مرا در دست وی اندازی تا آنچه با تو می‌کند با من نيز کند؟

Sunday, November 11, 2007

سیف فرغانی

یک‌شنبه ٢٠/آبان/١٣٨۶ - ١١/نوامبر/٢٠٠٧

سیف فرغانی از شاعران بزرگ سده‌ی هفتم و هشتم قمری است. اصل وی از شهر فرغانه در فرارود (ماوراءالنهر) بود. فرغانه زمانی بخشی از تاجیکستان بود اما روس‌ها در دهه‌ی ۱۹۲۰ م./۱۳۰۰ خ. راستای سیاست‌های خود آن را مانند سمرقند و بخارا به ازبکستان دادند. دره‌ی فرغانه از دیرباز جز سرزمین ایرانیان بوده است.

سیف فرغانی در زمان هجوم و تازش مغولان زندگی می‌کرد و شاهد اوضاع نابسامان و پریشان ایرانیان بود. قصیده‌ی زیر از معروف‌ترین شعرهای او در همین زمینه است:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد ----------------------- هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب ------------------- بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان ----------------- بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام -------------- بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز ----------------- این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد ----------------- بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت ---------------- این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست ------------- گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت ----------- هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت ------------ ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن -------------- تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید ---------- نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان ------------ بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم ----------------- تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی ----------------- این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی است ایستاده درین خانه مال و جاه --------------- این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع --------------- این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست ---------------- هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف ---------------- یک روز بر زبان شما نیز بگذرد

بوم: جغد، نشان ویرانی

Saturday, November 10, 2007

ايران در شعر شاعران قديم

شنبه ١٩/آبان/۱۳۸۶ - ١٠/نوامبر/٢٠٠٧

برخلاف تصور بسیاری که مفهوم کشور و ملت را مفهومی جدید و اروپایی می‌دانند، ایرانیان حتا پس از اسلام نیز همواره در هر کجای این گستره‌ی پهناور می‌زیستند خود را ایرانی می‌دانستند و شکوه ایران را زنده می‌داشتند. نباید تصور کرد که ایران مفهومی متعلق به سده‌ی نوزدهم یا بیستم میلادی و پس از انقلاب مشروطه است. و نباید ایران را با ایران سیاسی/جغرافی امروز یکی دانست. برای نمونه، در وبلاگ یک افغان خواندم که «چرا ناصر خسرو و مولوی را ایرانی می‌دانید؟ بلخ شهری در افغانستان است!» اما افغانستان یک کشور و موجودیت سیاسی جدید است.

با یک جستجوی ساده در دیوان شاعران بزرگ پارسی‌گو، می‌بینیم که ایران همواره وجود داشته و متفکران و دانشوران فراوانی خود را ایرانی می‌دانسته‌اند. حتا شاهان و فرمانروایان کوچک محلی وقتی قدرتی به هم می‏زدند خود را «شاه ایران» یا «خسرو ایران» می‌خواندند.

گذشته از شاهنامه، شاهکار سترگ استاد سخن فردوسی توسی، که به تمامی درباره‌ی ایران و شکوه ایران از نظر رزمی و حماسی است، و نیز سه کتاب «خسرو و شیرین»، «هفت پیکر» و «اسکندرنامه»ی نظامی گنجوی که دربار‌ه‌ی جنبه‌ی بزمی و هنری ایران پیش از اسلام است، شاعران دیگری نیز از ایران به معنای کشور واقعی و نه مفهومی شعری/تمثیلی یا حماسی یاد کرده‌اند.

پیشتر قصیده‌ی شیوای انوری ابیوردی را در همین وبلاگ آورده‌ام. و نیز از نظامی گنجوی که می‌گوید:
همه عالم تن است و ایران دل -------- نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد -------- دل ز تن به بود، یقین باشد

این هم چند نمونه‌ی دیگر از شاعران سرشناس به ترتیب تاریخی از سده‌ی چهارم خ. تا سده‌ی یازدهم خ.

رودکی سمرقندی (سده‌ی ۴):
شادی بوجعفر احمد بن محمد ------------ آن مَه آزادگان و مَفخَر ایران

سنایی غزنوی (سده‌ی ۵):
تا در ایران خواجه باید، خواجه «ایران شاه» باد ----------- حکم او چون آسمان بر اهل ایران، شاه باد!
ناصح ملک شه ایران، «ایران شاه»، آن --------- کز نژاد از نجبا دهر چون او منتجبی
آن که تا چون دست موسا طبع را پر نور کرد ---------- ملک ایران را چو هنگام تجلی طور کرد

ناصر خسرو قبادیانی (سده‌ی ۵):
برون کرده است از ایران دیو، دین را --------- ز بی‌دینی چنین ویران شد ایران

فرخی سیستانی (سده‌ی ۵):
سر شهریاران ایران زمین ------------ که ایران بدو گشت تازه جوان
شاه ایران از آن کریم‌تر است ---------- که دل چو منی کند بخسان
هستند ز نیمروز تا شب ------------ در خدمت او مهتران ایران
میر آزاده سیر، یوسف بن ناصر دین --------- پشت اسلام، و هم از پشت پدر ایران شاه

منوچهری دامغانی (سده‌ی ۵):
زود شود چون بهشت، گیتی ِ ویران ------------ بگذرد این روزگار سختی از ایران

نظامی گنجوی (سده‌ی ۶):
خاصه مَلَکی چو شاه شِروان ---------- شروان چه، که شهریار ایران

خاقانی شروانی (سده‌ی ۶):
چون غلام تو است خاقانی، تو نیز ------------ جز غلام خسرو ایران مشو
من شکسته خاطر از شروانیان، وز لفظ من --------- خاک شروان مومیایی بخش ایران آمده
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم -------- بر عاد ظلم از باد غم، گرد معادا ریخته
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر ----------- زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند
شاه ایران مظفرالدین آن ---------- کز سر کسرا افسر اندازد
دل که از درگاه تو محروم شد، محروم‌وار --------- رفت و راه آستان صدر ایران برگرفت

عطار نیشابوری (سده‌ی ٧):
چو یکسان است آنجا ترک و تاجیک ----------- هم از ایران هم از توران دریغا
(تاجیک =ایرانی)

خواجوی کرمانی (سده‌ی ٨):
اگر تو داد دل مستمند من ندهی ---------- به پیش خسرو ایران برم ز دست تو داد

عبید زاکانی (سده‌ی ٨):
ز بامداد ازل تا به انقراض ازل ---------- زمام ملک به فرمان شاه ایران کرد

محتشم کاشانی (سده‌ی ١١):
که چون مرغان بی بال و پر از بار دل ویران -------- ز ایران نیستش جنبش میسر، گر برآرد پر
قصه کوته، ماه ایران، میر میران، کایزدش ---------- کرد از بس سربلندی، سرور جن و بشر
سپهر مرتبه، سلطان محمد صفوی ------------ خدایگان، ملوک ممالک ایران

فروغی بسطامی (سده‌ی ١٢):
آفتاب فلک فتح، ملک ناصر دین ---------- که به همدستی شمشیر گرفت ایران را