شنبه ۲۰/شهریور/۱۳۸۹ - ۱۱/سپتامبر/۲۰۱۰
یکی از راههای آشناسازی مردم با تاریخ داستانهای تاریخی است که متاسفانه داستاننویسان ایرانی، به ویژه امروزه، توجه چندانی بدان نمیکنند. شاید به خاطر آن که حوصلهی پژوهش تاریخی را ندارند و شاید دلمشغولیهای دیگری دارند و شاید برخیشان هم اصلا دل خوشی از تاریخ ندارند و بر اثر آموزههای «ستمشاهی» دیدن و «دروغ دانستن» تمام تاریخ ایران به طرف آن نمیروند. این گونه میشود که برای نمونه، زندگی عمر خیام، اخترشناس و ریاضیدان و شاعر بزرگ ایرانی، را باید دیگران بنویسند.
در دههی ۱۹۴۰ میلادی/۱۳۲۰ خ. نویسندهای امریکایی به نام هارولد لَم (Harold Lamb زاده: ۱۸۹۲ م./۱۲۷۱ خ. درگذشته: ۱۹۶۲ م./ ۱۳۴۱ خ.) کتابی نوشت به نام «زندگینامهی عمر خیام» که در دهههای بعدی چندین بار دیگر بازچاپ شد و گویا آخرین بار آن در سال ۱۹۷۸ م./ ۱۳۵۷ خ. بود. این کتاب در همان دههی ۱۳۳۰ به زبان پارسی برگردانده شد اما متاسفانه نام مترجم را به یاد ندارم.
جلد کتاب عمر خیام نوشتهی هارولد لَم
در دههی ۱۹۹۰ م./ ۱۳۷۰ خ. نیز نویسندهی سرشناس لبنانی، امین معلوف (Amin Maalouf، زادهی ۱۹۴۹ م./ ۱۳۲۸ خ.) که از سال ۱۹۷۶ م./۱۳۵۵ خ. در فرانسه زندگی میکند کتابی نوشت به نام «سمرقند» که در آن به زندگی عمر خیام پرداخت. امین معلوف در سال ۱۹۹۳ م./ ۱۳۷۲ خ. جایزهی ادبی مهم فرانسه به نام گنکور (Goncourt) را برنده شد.
نام کتاب: سمرقند (Samarkand)
نویسنده: امین معلوف (Amin Maalouf)
برگردان از فرانسه به انگلیسی: راسل هریس (Russell Harris)
سال انتشار: ۱۹۸۸ (فرانسه)، ۱۹۹۸ (انگلیسی)
ناشر: اینترلینک
صفحه: ۳۱۲
داستان در سه دفتر است. دفتر نخست: شاعر و عاشق؛ دفتر دوم: بهشت حشاشین؛ دفتر سوم: پایان هزاره؛ دفتر چهارم: شاعری در دریا. داستان از آنجا آغاز میشود که راوی میگوید من در کشتی تایتانیک بودم و تنها نسخهی خطی رباعیات خیام به دستخط خود خیام را همراه داشتم اما اکنون آن کتاب در دل اقیانوس گم شده است. سپس راوی ما را به زمانی میبرد که خیام جوان از شهر نیشاپور به سمرقند وارد میشود. در آنجا ناخواسته با عدهای اوباش درگیر میشود. یکی از آنان از خیام میپرسد تو کیستی؟ میگویم من عمَرم از نیشاپور. میگوید تو همانی که رباعی «ابریق می مرا شکستی ربی...» را سرودهای؟ تو کافری. او را میزنند و به محضر قاضی شهر میبرند. قاضی که خیام و جایگاه بلند او را میشناسد از او پشتیبانی میکند و در خانهی خود بدو جایی میدهد. قاضی هم چنین یک دفتر خالی را به او میدهد که خیام هر از گاهی یکی از رباعیهای خود را در آن مینوشته است و آن دفتر همانی است که اینک در دل اقیانوس گم شده است. سپس خیام با خواجه نظامالملک روبرو میشود و خواجه بدو قول میدهد که یک سال بعد در اصفهان به دیدار من بیا. خیام سال بعد به اصفهان میرود و در راه در نزدیکی کاشان - که شهری شیعهنشین بوده - با حسن صباح روبرو میشود. حسن از او میپرسد نامت چیست؟ او میگوید عمَر. حسن میگوید میدانی که شیعیان از نام تو خوششان نمیآید! سپس خیام و حسن صباح به اصفهان میروند. خیام به دیدار خواجه نظامالملک میرود و خواجه بدو میگوید هرچه بخواهی به تو خواهم داد. خیام نیز درخواست ساخت رصدخانهای بزرگ در شهر اصفهان را میکند و در همین جا است که خیام گاهشماری ایرانی را زنده میکند و امروزه به نام تقویم جلالی شناخته میشود.
معلوف در اینجا اشاره میکند که همدرس بودن این سه شخصیت بزرگ و مهم در نیشاپور افسانهای بیش نیست زیرا خواجه سی سال از خیام بزرگتر بوده است و حسن صباح نیز در قم زاده شد و در ری آموزش دید و هرگز در نیشاپور درس نخواند.
دفتر دوم به جنبش اسماعیلیان و حسن صباح میپردازد و دفتر سوم و چهارم به زمان ما و افتادن کتاب رباعیهای خیام به دست اروپاییان و بالاخره غرق شدن آن در جریان تایتانیک میپردازد.
خوشبختانه در این کتاب امین معلوف بر ایرانی بودن خیام و دیگر شخصیتها و زبان پارسی تاکید کرده است. اما همیشه نمیتوان خوشبین بود و نباید منتظر نشست تا دیگران با نوشتن کتابهای داستان تاریخی، تاریخ و فرهنگمان را به نام خویش مصادره و غارت کنند. به امید روزی که داستاننویسان ایرانی بیشتر به تاریخ و فرهنگ خودشان اهمیت بدهند و مردم را از راه داستانهای شیرین و کِشنده و دقیق تاریخی بیشتر با سرگذشت بزرگان فرهنگ و تاریخ آشنا سازند.
Saturday, September 11, 2010
کتاب سمرقند
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
6:46 PM |
پيوند دایمی
7 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاریخ میانی , كتاب
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
7 نظر:
دو مطلب اخيرت جالب و مفيد بودند..
فقط بگم..
"سالها دل طلب جام جم از ما ميكرد..وانچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد"
--
شهربراز عزيز فقط يه نقدي داشتم به نوشته هات كه اگه ميشه موارد بد ايراني كه منجر به انحطاطشون شد رو در مقاله هات ذكر كني...
با تشكر
يا حق
ارخا
a.r- kh-a به
من شما را نمی دانم اما ما ایرانیهای اصیل هیچگاه دچار انحطاط نشده ایم و به هویت خود افتخار میکنیم اکنون اگر شما فکر میکنید که انحطاطی بوده است این به خودتان مربوط است نه به فرهنگ ایران
از شهر براز گرامی سپاسگزارم
به ارخا و ادبدوست
درود.
باید پذیرفت که هر ملتی کارها و خوهای زشت و زیبا را با هم دارد. من هم جایجای در نوشتههایم میکوشم زشتیها و بیخردیهای برخی ایرانیان را نشان دهم.
منظورتان از انحطاط ایرانیان را نمیدانم که چیست. اما وضع بد کنونی ریشههای فراوانی دارد که آسیبشناسی آن زمان و کار کارشناسی زیادی میطلبد. اما نه به شیوهی برنامههای ایرانستیزی چون «نقد باورها» در رادیو فرانسه که دربارهی یکی دو برنامهی آن مطلب نوشتهام.
پیروز باشید
شهربراز
شهربراز عزيز منظورم از انحطاط ايرانيان؛ مواردي است كه باعث به كژراه رفتن و در نهايت شكستهايشان ميشده..
بيت معروفي از فردوسي بزرگ هست كه ميگه:
"به يزدان كه گر ما خرد داشتيم..كجا اين سرانجام بد داشتيم.."
شايد پرداختن به مواردي كه منجر به سرانجام بد چه در گذشته ايرانيان يا حال و آينده خالي از لطف نباشد..
بازهم با تشكر..
يا حق
به ارخا
آن بیت از فردوسی نیست. پیشتر دربارهاش نوشتهام:
http://shahrbaraz.blogspot.com/2009/07/blog-post_13.html
تلاش میکنم بیشتر به مشکلهای گذشته بپردازم.
پیروز باشید
شهربراز
با تشكر از شهربراز عزيز..
نقدت رو خواندم؛ نقد جالب و به جايي بود..
ولي موقع خوندن اين شعر در اون زمان احتمال دست بردن تو شعر رو احساس ميكردم به جز بيتهايي كه مثل فردوسي گفته شده:
مثلا:
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
و..
اين بيتها رو معمولا هر كي بخونه زود منتسب ميكنه به فردوسي، ..
البته اگر به قول اون دوستي كه شعر رو كامل آورد همونطور كه اشاره داشتيد بايد از كسي ديگه باشه و خودش هم اشاره داشته و نميشه او را متهم كنيم چون به سبك فردوسي گفته كار اشتباهي كرده يا..
ز فردوسی ام آمد این گفته یاد
که داد سخن را چو او کس نداد
به هر حال نقدت مثل هميشه خوب بود..
با تشكر..
يا حق
ارخا
ببخشيد شهر براز عزيز كه مزاحم ميشوم..
در مورد "ز شبر شتر خوردن و سوسمار و..." كه منسوب به فردوسي هست ميخواستم ببينم نظرت چيست؟ چون اين بيت ظاهرش به كلام فردوسي نميخورد..
باز هم تشكر..
يا حق
ارخا
Post a Comment