Tuesday, February 24, 2009

زبان مادری در صدای امریکا

سه‌شنبه ۶/اسفند/۱۳۸۷ - ۲۴/فوریه/۲۰۰۹

شنبه‌ای که گذشت (۳/اسفند = ۲۱/فوریه) روز زبان مادری بود. خوشبختانه در ایران در سال‌های اخیر توجه و تلاش برای ثبت زبان‌ها و لهجه‌های محلی به مراتب بیشتر شده است و کتاب‌ها و مقاله‌های فراوانی منتشر شده که به گویش‌ها و زبان‌های محلی ایران می‌پردازند.

به همین مناسب تلویزیون صدای امریکا (تناقض این نام به من مربوط نیست!) در برنامه‌ی میزگرد از آقای نادر پیمایی و خانم فاخته زمانی دعوت کرده بود. کار مسخره و به نظر من بیهوده‌ای که در این برنامه انجام می‌شود این بود که در باره‌ی موضوع‌های مربوط به ایران به خیابان‌های شهر واشینگتن امریکا می‌روند و از امریکاییان نظر می‌خواهند!! بگذریم.

اما کمی درباره‌ی مهمان‌های این برنامه. آقای مهندس نادر پیمایی یکی از میلیون‌های آذربایجانی ایران‌دوست است که سالها در امریکا زندگی می‌کند. آقای پیمایی در شهر سان دیه‌گو در کالیفرنیا زندگی می‌کند و تحلیلگر مسایل ایران است. نوشته‌های فراوانی درباره‌ی تاریخ و فرهنگ ایران دارد از جمله چند نوشته را می‌توانید در این صفحه از پایگاه آذرگشنسپ بخوانید.

خانم فاخته (لونا) زمانی در ونکوور کانادا زندگی می‌کند. خانم زمانی از اندک آذربایجانی‌های پیرو اندیشه‌ی نژادپرستانه‌ی «همه‌ترک‌انگاری» (pan-Turkism) است. خانم زمانی برای پنهان کردن نیت خود و دوستان و حامیانش، از اصطلاح رایج و معصوم «فعال حقوق بشر» استفاده می‌کند تا نام دیگر فعالان واقعی را نیز خراب کند و به این کار شریف ستم کند. این عنوان برای این خانم مصداق همان جمله از امام علی است که گفت «کلمة حق یُراد بها باطل» یعنی سخن حقی که منظور باطلی از آن می‌خواهند. خانم زمانی در گفتگویی با روزنامه‌ی «ونکوور سان» گفته بود که سخن گفتن به زبان ترکی آذری در ایران جرم است!!! و بسیاری از جوانان آذربایجان جنوبی [منظورش آذربایجان واقعی در ایران است] به همین جرم در زندان هستند! وی خود را مدافع حقوق بشر آذربایجان اعلام می‌کند. در حالی که همه‌ی ایرانیان می‌دانند این حرف‌ها بی‌‌پایه است و جرم افراد مزبور تجزیه‌طلبی است نه صحبت به زبان ترکی که در همه جا می‌توان شنید. یکی دیگر از کارهای خانم زمانی آن است که تومار دادخواستی به سازمان ملل نوشته و در آن نوشته ماکو شهری است که در آذربایجان جنوبی(!) در شمال غربی «کشور موسوم به ایران» !! (در انگلیسی: so-called Iran) جای دارد. یعنی نه تنها خود را ایرانی نمی‌داند و آذربایجان ایران را جنوبی می‌خواند بلکه حتا ایران را نیز به کشور بودن قبول ندارد. جالب آن که خانم زمانی پس از این که موضوع این تومار مطرح شد تا نشان داده شود که دغدغه‌ی وی حقوق بشر نیست بلکه تجزیه‌طلبی است به سرعت آن دادخواست را از پایگاه مزبور حذف کرد! اما خوشبختانه در بایگانی اینترنت (www.archive.org) این دادخواست هنوز ثبت است و دکتر کاوه فرخ نیز نسخه‌ای از آن را در پایگاه خود گذاشته است. برای آگاهی بیشتر به این نوشته‌ی دکتر کاوه فرخ نگاه کنید «تا بدانی که به چندین هنر آراسته» است. این هم چند گوشه از هنر این خانم در صدای امریکا:

انکار تاریخ
وقتی آقای پیمایی گفت که «ایرانیان بیش از هزار سال در کنار هم زندگی کرده‌اند و زبان پارسی را به عنوان زبان مشترک و ملی برای تولید فرهنگ و ارتباط با هم به کار برده‌اند. فردوسی در گوشه‌ای از ایران به این زبان شعر می‌سرود و دیگران در جاهای دیگر ایران و همه با این زبان ارتباط برقرار می‌کردند. نظامی گنجوی و خاقانی و قطران تبریزی و دیگران همه‌ی آثار خود را به این زبان سروده‌اند». خانم زمانی بهانه گرفت که «هر وقت ما صحبت از مشکلات می‌کنیم این افراد صحبت از تاریخ گذشته و هزاران سال پیش می‌کنند. اصلا در قرن بیست و یکم چه اهمیتی دارد که ۲۷۰۰ سال پیش چه کسانی کجا زندگی کرده‌اند؟ چرا به همین ۸۰ سال گذشته نگاه نمی‌کنید؟ در ضمن من قبول ندارم که این شاعران تنها به زبان فارسی شعر سروده باشند بلکه تنها آثار فارسی‌شان تبلیغ می‌شود».

منظورش از جمله‌ی آخر هم دیوان‌های جعلی‌ای است که در الهامستان (جمهوری جعلی آذربایجان زیر فرمان الهام علی‌اف) منتشر می‌شود. خب وقتی ما تاریخ را انکار کنیم راحت می‌توانیم برخلاف تمام سندها و مدرک‌های موجود تاریخی به زبان‌های مختلف (پارسی، عربی، ارمنی و ...)، ادعا کنیم که نظامی ترک بود و ترکان از ۳۰۰۰ سال پیش در آذربایجان واقعی و نیز شمال رود ارس در گنجه و شروان و ... زندگی می‌کرده‌اند. دیگر این که همین همه‌ترک‌انگاران وقتی پای تاریخ می‌رسد ادعا می‌کنند که تمام مردم دنیا ترک اند مگر خلاف آن ثابت شود! سومریان و ایلامیان و مادها و ... در بحث‌ها معمولا گذشته‌ی تاریخی موضوع مهم است. جالب آن که در همین ۸۰ سال گذشته نیز ما در ایران مشکل زبانی مهمی نداشته‌ایم. بلکه همین ۷-۸ سال اخیر است که این گروه تجزیه‌طلب زبان ترکی آذری را بهانه کرده‌اند تا به نیت شوم خود برسند. و از حق ایرانیان آذربایجانی برای آموزش به زبان مادری سوءاستفاده می‌کنند.

تحریف سخن دیگران
سپس خانم زمانی یکی دیگر از شیوه‌های مرسوم همفکرانش را به نمایش گذاشت: یعنی دروغ آشکار و تحریف. صحبت از این بود که در اصل ۱۵ قانون اساسی نیز آموزش زبان‌های محلی در کنار زبان فارسی باید انجام شود. آقای پیمایی گفت: «قانون اساسی ایران را ولش کن. این موضوع اصلا بخشی از حقوق بشر است». بعد خانم زمانی گفت: «می‌بینید آقای پیمایی می‌گوید حقوق بشر را ولش کن!» وقتی آقای پیمایی اعتراض کرد که «چرا حرف مرا تحریف می‌کنید؟» خانم زمانی گفت «ببخشید من فارسی‌م خوب نیست! متوجه نشدم. آن قدر گفته‌اند ولش کن که من به این جمله حساس شده‌ام.»

آمارسازی
در بخش بعدی برنامه نیز شاهد شگردی دیگر همه‌ترک‌انگاران بودیم یعنی آمارسازی. خانم زمانی از آماری صحبت کرد که خانم دیگری به نام سلماس مدرس از ۲۴ مدرسه در آذربایجان تهیه کرده است. در آمار ایشان همه‌ی دانش‌آموزانی که زبان مادریشان ترکی بود در درس دیکته/املای فارسی ۷-۸ تا غلط داشتند اما بچه‌هایی که زبان مادریشان فارسی بود تنها ۲-۳ غلط! و همه‌ی اینها هم به دلیل این است که زبان آموزش فارسی است! از این نتیجه گرفتند که زبان ترکی باید در ایران رسمی شود تا این بچه‌ها موفق باشند. باید پرسید آیا تمام دانش‌آموزان چنین بوده‌اند؟ با این استدلال باید تمام کودکان انگلستان نمره‌ی املای بیست بگیرند زیرا زبان مادریشان انگلیسی است و زبان آموزش هم انگلیسی.

باز هم دروغ
خانم زمانی ادعای دروغ دیگری نیز دارد. ایشان گفتند کسانی امروزه در ایران به خاطر سخن گفتن به زبان ترکی در زندان هستند. ترک زبانان حق ندارند به زبان ترکی صحبت کنند! حق آموزش و انتشار مطلب به زبان ترکی را ندارند. و مانند آن. اما در همین آمار ساختگی خودشان این موضوع را نقض کردند. برای اثبات این که زبان ترکی باید زبان رسمی شود گفتند در این آمار وقتی درس علوم را به زبان ترکی به دانش‌آموزان یاد دادند نمره‌ی بهتری گرفتند تا وقتی که درس به زبان فارسی بود!

جالب آن که در بخش بعد خانمی از کانادا تلفن کرد و به خانم زمانی گفت «من خودم آذری هستم و در کانادا زندگی می‌کنم. شما که در کانادا هستید در اینجا چه کاری برای آذری‌ها کرده‌اید؟ شما که می‌گویید بچه‌های آذربایجان به خاطر آموزش به زبان فارسی مشکل درسی دارند پس چه طور است که بیشتر دکترها و مهندسان و ثروتمندان و سیاستمداران و افراد موفق در ایران آذری هستند؟»

اما مجری برنامه، آقای مهدی فلاحتی نیز مشکل داشت و جانبدارانه برخورد می‌کرد. وی از نام بردن زبان پارسی به عنوان زبان ملی خودداری می‌کرد و تنها آن را «زبان رسمی» می‌نامید. گویا مجری که می‌دانست خانم زمانی پاسخی برای این پرسش ندارد گفت «وقت برای پاسخ نیست! برویم سراغ سوال بعد». خانم زمانی گفت نه بگذارید من پاسخ بدهم! و مجری اصرار داشت که نه.

راه حل
پرسش بعدی درباره‌ی راه حل بود. آقای پیمایی گفت وقتی من مدرسه می‌رفتم ارمنیان ایران با پول خود مدرسه داشتند و بچه‌های ارمنی صبح تا عصر با ما در مدرسه فارسی می‌آموختند و بعد به مدرسه‌ی خودشان می‌رفتند و زبان ارمنی یاد می‌گرفتند. امروز هم ما ایرانیان در امریکا با پول خود مدرسه‌ی ایرانی راه انداخته‌ایم و به بچه‌هایمان فارسی درس می‌دهیم. در ایران هم می‌توانیم همین کار را بکنیم. بچه‌ها و نوه‌های من در خانه هم ترکی صحبت می‌کنند و هم به فارسی. انگلیسی هم بلدند.» بعد مجری باتعجب پرسید «یعنی بچه‌های شما در اینجا فارسی هم بلدند صحبت کنند و بخوانند و بنویسند؟!» آقای پیمایی هم گفت «بله. هم بچه‌هایم هم نوه‌هایم. بچه‌های شما چه طور؟» اما مجری پاسخی نداد.

جالب‌تر و شاید گستاخانه‌تر آن که خانم زمانی در پایان در بخش راه حل چنین پیشنهاد کرد

هم از نظر فرهنگی هم از نظر زبانی هم از نظر روانی از هر جهتی، اقتصادی، بدون رسمی شدن چند زبان - که در کشورهای دیگر اجرا شده و موفق بوده - بدون این روش به مشکلات ِ نه تنها شخصی و حقوق بشر برمی‌خوریم بلکه به مشکلات بسیار بزرگی [برمی‌خوریم] که آرامش منطقه به هم خواهد خورد! یک حالت نژادپرستانه و برتر بودن بر یک عده که بر هویت تازه پیداکرده‌شان هم خیلی مصر هستند این مملکت را به این وضع انداخته‌اند. روز به روز بدتر می‌شود و بدتر هم خواهد شد.

اشتباه نکنید منظور خانم زمانی از گروه نژادپرستی که تازه هویت پیدا کرده‌اند طرفداران و همفکران خودشان نیست - یعنی گروه تجزیه‌طلب همه‌ترک‌انگار که اتفاقا از اصطلاح گول‌زننده و به نظر من بی‌معنای «هویت‌طلب» نیز برای خود استفاده می‌کنند - بلکه منظورشان باقی ایرانیان هستند که به قول ایشان «فارس شوونیست» باشند. خانم زمانی در روز روشن در تلویزیون خط و نشان می‌کشد که اگر زبان ترکی رسمی نشود آرامش منطقه به هم خواهد خورد!

پرسش من
پس از این حرف آقای پیمایی و نیز پرسش آن خانم در کانادا به نظر من رسید راستی چرا این کسانی که ادعای «حقوق بشر مردم آذربایجان» را دارند در امریکا و کانادا و دیگر کشورهای غربی غصه‌ی آموزش زبان ترکی به فرزندان خود را ندارند؟ آیا اصلا به دولت‌های کانادا و امریکا اعتراض می‌کنند که بچه‌های ما باید به زبان ترکی درس بخوانند وگرنه تجدید و مردود می‌شوند. آیا دولت امریکا و کانادا را هم تهدید می‌کنند که اگر زبان ترکی آموزش داده نشود آرامش کشور به هم می‌ریزد؟ آیا اصلا مدرسه‌ای ساخته‌اند که در آن به زبان ترکی آموزش بدهند؟ یا این بهانه‌ها تنها برای داخل ایران است؟ ......

پیشنهاد من
واقعیت آن است که - همان طور که آن خانم از کانادا گفت - ایرانیان آذربایجانی از موفق‌ترین و تاثیرگذارترین و ثروتمندترین ایرانیان هستند و نسبت به سخنگویان دیگر زبان‌های ایران در وضع بسیار بهتری قرار دارد. برخلاف دروغ‌های تجزیه‌طلبان که سعی دارند آذربایجان را ضعیف و محروم تبلغ کنند، بسیاری از مرکزهای مهم صنعتی کشور در منطقه‌ی آذربایجان قرار دارد. آذربایجانی‌ها در بالاترین مقام‌های اجرایی کشور و هر حرفه‌ای حضور دارند.

به نظر من راه حل حفظ و گسترش زبان‌های محلی ایران اجرای اصل ۱۵ قانون اساسی است: یعنی آموزش آن زبان‌ها در کنار زبان پارسی به عنوان زبان رسمی و مشترک و ملی (و نه آن طور که تجزیه‌طلبان می‌خواهند به جای زبان پارسی). یعنی در تمام مدرسه‌های ایران به دانش‌آموزان بحث خانواده‌ی زبان‌های ایرانی و زبان‌های موجود در ایران آموخته شود تا به غنای زبانی کشور خود آشنا و آگاه باشند. باید زبان‌های ترکی آذری، کردی، لری، بلوچی، گیلکی و ... در مدرسه‌های ایران به عنوان درس‌های اختیاری ارائه شود و در هر مدرسه دست کم یکی از این زبان‌ها آموزش داده شود. دانش‌آموزان باید علاوه بر زبان ملی دست کم یک زبان محلی را نیز فراگیرند. لزومی ندارد که زبان کردی تنها در کردستان آموزش داده شود. بلکه در تهران و خراسان هم می‌توان آن را آموزش داد. همین طور دیگر زبان‌ها.

در ضمن نکته‌ی مهم دیگری نیز هست و آن محتوای آموزش به این زبان‌هاست. تجزیه‌طلبان می‌خواهند دروغ‌های ساخت باکو و استالین و تجزیه‌طلبی و جداسری را به زبان ترکی آموزش دهند. در حالی که ما می‌گوییم باید محتوای این آموزش‌ها همبستگی و اتحاد و همدلی ایرانیان و تاکید بر همزیستی مسالمت‌آمیز هزاران ساله‌ی ایرانیان از هر قوم و زبان و اتحاد طبیعی و خودخواسته‌ی آنان باشد.


پی‌نوشت
لازم به یادآوری است که همین امروز هم در ایران شبکه‌های رادیویی و تلویزیونی استانی و نیز نشریه‌هایی به زبان‌های محلی، از جمله زبان ترکی آذری، وجود دارد و پخش می‌شود و هیچ مشکلی بر سر کار آنان نیست.

البرز گرامی، که از همان دسته‌ی ایرانیان آذربایجانی موفق و ایران‌دوست است، پیغامی گذاشته و به چند نکته درباره‌ی اصل پانزدهم پرداخته که به خاطر مهم بودن آن در این قسمت اضافه می‌کنم:

اصل پانزدهم قانون اساسی، آزادی تدریس و انتشار به زبان‌های محلی را به رسمیت شناخته است:
«زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد و مکاتبات و متون رسمی و کتب درسی باید با این خط و زبان باشد ولی استفاده از زبان‌های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه‌های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است.»

اول این که «تدریس ادبیات در مدارس»، با تدریس کلیه دروس در تمامی مقاطع تحصیلی، یکی نیست. دوم، از «آزاد بودن»، تعبیر به «وظیفه دولت» بودن نمی‌شود: سازمان‌های مردم نهاد و/ یا شوراهای محلی و ... می‌توانند در صورت تمایل، با هزینه شخصی اقدام به این کار کنند. از نظر عملی هم، نه تنها سنت نوشتاری در کلیه زبانهای محلی ایران (به غیر از عربی) برای چنین کاری ضعیف است، بلکه منابع کافی هم وجود ندارد: چه منابع مالی و امکانات از قبیل معلم آشنا به تدریس زبان قومی برای دولت ایران، چه کتابها و پیشینه برای تدریس این زبانها. در ضمن، انتخاب «زبان معیار» در بین زبانهای قومی برای تدریس کردن، خود مشکلی است که به اشکالهای برگرفته به فارسی دچار خواهد شد. مثلا در زبان کردی تدریس به کدامیک از این زبانها: کرمانجی، سورانی، اورامی، گورانی، زازاکی، کرمانشاهی، کلهری و.... ؟
آیا اگر تدریس به زبان ملی (فارسی) ناقض آزادی فردی گویندگان به زبان محلی باشد، تدریس به زبان محلی معیار، ناقض آزادی زبان محلی زیرمجموعه نخواهد بود؟

پی‌نوشت ۲:
امروز پنج‌شنبه نیز دیدم که وبلاگ ارزشمند روزنامک نیز مقاله‌ای منتشر کرده نوشته‌ی تیرداد بنکدار در همین زمینه.

Monday, February 23, 2009

مقنع پیامبر نقابدار و ماه نخشب

دوشنبه ۵/اسفند/۱۳۸۷ - ۲۳/فوریه/۲۰۰۹

در زمان خلافت امویان ستم فراوانی بر بیشتر مردم زیر فرمانشان به ویژه ایرانیان می‌شد. از این رو مردم بشوریدند. سردار بزرگ ایرانی «بهزادان پسر وندادهرمز» مشهور به ابومسلم خراسانی به یاری دیگران خلافت امویان را برانداخت و سفاح از نوادگان عباس پسر عبدالمطلب را به خلافت نشاند (عباس عموی پیامبر اسلام بود) و بدین ترتیب خلافت عباسیان در نزدیک سال ۱۲۸ خ/ ۷۵۰ م. آغاز شد. اما پس از مدتی چون ابومسلم محبوبیت و قدرت فراوانی یافته بود خلیفه طرحی ریخت و ناجوانمردانه او را کشت.

یکی از سرهنگان ابومسلم خراسانی مردی ایرانی بود از شهر مرو که نام او را هاشم یا هشام یا عطاء نوشته‌اند و نام پدرش را حکم یا حکیم. در «تاریخ بخارا» آمده که پدر وی از سرهنگان امیر خراسان بود. هاشم در آغاز عمر به شغل گازُری (رختشویی) روزگار می‌گذراند. چون عباسیان پس از به قدرت رسیدن همچنان ستم بر مردم را ادامه دادند شورش‌ها نیز ادامه یافت. از جمله هاشم نیز از سرداران شورشی بود. پس از قتل ابومسلم، هاشم ادعا کرد که روح ابومسلم در تن او آمده است و او را مامور مبارزه کرده است. روح ابومسلم نیز از علی بدو رسیده و آن هم از پیامبر اسلام. برای همین می‌گویند هاشم ادعای پیامبری و سپس خدایی کرد.

هاشم بر روی خود نقابی از پرند (دیبای) سبز می‌انداخت که سر و دوشش را نیز می‌پوشاند. از این رو بدو لقب «المُقَنّع» (نقاب یا مقنعه‌زده) داده بودند. طرفدارانش می‌گفتند نقاب برای آن است که شدت درخشش پرتوی خدایی‌اش را بپوشاند. اما دشمنانش می‌گفتند که به خاطر زشتی روی و کوری یک چشم و دیگر عیب‌هایی است که بر وی می‌نهادند. روشن است که گفته‌های دشمنانش برای از بین بردن محبوبیت و وجهه‌ی وی بوده است. کار مقنع بالا گرفت و از آنجا که رنگ رسمی پوشش و سپاه عباسیان سیاه بود مقنع و پیروانش جامه‌ی سپید بر تن کردند و به سپیدجامگان معروف شدند. ابوبکر نرشخی، نویسنده‌ی «تاریخ بخارا»، نیز در چندین نوبت وی و پیروانش را «سپیدجامه» خوانده است. شهرستانی نیز گاه آنان را اسپیدجامکیه و گاه «مُبیّضه» می‏خواند. اشپولر نیز سپیدجامگان را بقایای مزدکیانی می‏داند که در بخارا بودند. به نوشته‌ی «تاریخ بخارا»، کار مقنع چنان بالا گرفت که پادشاه بخارا نیز مسلمانی از دست نهاد و دین مقنع را گرفت. خلیفه‌ی عباسی در آن زمان مهدی نام داشت (پدربزرگ هارون الرشید). چندین بار لشکر به شکستن سپیدجامگان و کشتن مقنع فرستاد اما هر بار لشکر خلیفه شکست خورد. می‌گویند مهدی از دست او به ستوه آمد و به گریه افتاد. مقنع به دژی پناه برده بود که سخت نفوذناپذیر بود. تا آن که بالاخره پس از ۴ سال (به نوشته‌ی ابوریحان بیرونی: ۱۴ سال) مقاومت در برابر خلیفه، سپاه مقنع شکست خورد. وقتی مقنع دید نزدیک است به دست دشمن بیفتد خود را در تنور افکند تا بدنش نابود شود اما سربازان خلیفه سررسیدند و سر از تن مرده‌اش جدا کرده و برای خلیفه فرستادند.

ماه نخشب

نرشخی می‌نویسد که مقنع پس از گازُری به علم آموختن مشغول شد و

«از هر جنسی علم حاصل کرد و علم نیرنجات [=نیرنگ ها] و طلسمات بیاموخت و شعبده نیک دانسته... در سنه صد و شصت و هفت از هجرت، نیرنجات بیاموخت و به غایت زیرک بود و کتاب‌های بسیار از علم پیشینیان خوانده بود و در جادوی به غایت استاد شده بود.»

در فاصله‌ی سه روزه راه از سمرقند شهری بود به نام نخشب. در ۲ فرسنگی نخشب چاهی بود که مقنع به شعبده از آن ماه بیرون می‌آورد! هشت سده پس از وی، قزوینی در «آثار البلاد» در این باره می‌نویسد: «عوام آن را سحر می‏شمردند و آن خود عمل هندسه [=مهندسی(؟)] بود که شعاع قمر منعکس می‏شد در قعر چاه بر طاسی [=تشت] کلان پر از سیماب. و به هر تقدیر امر عجیب را اختراع کرده بود». خواجه نظام‏الملک توسی نیز در سیاستنامه می‌نویسد: «مقنع مَروزی در ماوراءالنهر طلسمی بساخت و از کوهی بر مثال ماه چیزی برآورد هر روز هم بر آن وقت که ماه برآمدی...»

مقنع در زبان پارسی به شعبده مشهور شد و انوری ابیوردی نامش را در کنار سامری برده است: «در سخن خواهی مقنع باش و خواهی سامری». هم چنین ماه نخشب به فراوانی در شعر و ادبیات پارسی تکرار شده است. از جمله نظامی گنجوی در صحنه‌ی مشهور داستان خسرو و شیرین یعنی جایی که خسرو شیرین را در حال آبتنی می‌بیند، با اشاره به ترفند مقنع در استفاده از سیماب، چنین می‌نویسد:
نه ماه، آیینه‌ی سیماب داده -------------- چو ماه نخشب از سیماب زاده

نظامی بار دیگر در پایان داستان خسرو و شیرین (در انجام کار خسرو و پادشاهی شیرویه) به فن مقنع اشاره می‌کند:
اگر جای تو را بگرفت بدخواه --------------- مقنع نیز داند ساختن ماه
ولی چون چاه نخشب آب گیرد --------------- جهان از آهنی کی تاب گیرد

به نظر من در واقع مقنع به علم ریاضی و فیزیک آشنا بود. وی با ریختن سیماب (ژیوه یا جیوه) و دیگر مواد در آن چاه توانسته بود آینه‌ای کاو (=مقعر) بسازد. بر اساس فیزیک نور و آینه‌ها می‌دانیم که در آینه‌های کاو تصویر مجازی در بیرون آینه تشکیل می‌شود. برای همین وقتی ماه برمی‌آمد تصویر مجازی آن در بالای چاه پدید می‌آمد و مردم گمان می‌کردند که مقنع از چاه به شعبده ماه درمی‌آورد!

مقنع در غرب

مقنع و ماه نخشب نه تنها الهام‌بخش شاعران ایرانی بود بلکه در سده‌ی نوزدهم م / سیزدهم خ. نیز شاعری ایرلندی به نام تامس مور (Thomas Moore درگذشته ۱۸۵۲ م/۱۲۳۱ خ) در سال ۱۸۱۷ م/ ۱۱۹۶ خ کتابی نوشت به نام «لاله رخ» (Lalla Rookh) و در آن داستان مقنع را در کنار چند داستان دیگر شرقی نقل کرد. وی مقنع را «پیامبر نقابدار خراسانی» (The Veiled Prophet of Khorasan) ترجمه کرد و در واقع وی را الگویی برای مبارزه‌ی ایرلندیان در برابر نفوذ انگلیسی‌ها قرار داد. برای آگاهی بیشتر روی تصویر زیر کلیک کنید که صفحه‌ی اول این کتاب است.


متن کامل کتاب «لاله رخ» در این نشانی به شکل آراسته همراه با تصویر تامس مور و دیگر نقاشی‌های کتاب در دسترس است.

با الهام از کتاب مور گروهی نیز در امریکا هر ساله نمایشگاهی به نام «پیامبر نقابدار» برپا می‌کنند و به جشن و پایکوبی و راهپیمایی می‌پردازند. از جمله در شهر سن لوییس که می‌توانید در اینجا ببینید.

خاستگاه:
- «دو قرن سکوت» نوشته‌ی عبدالحسین زرین‌کوب
- فرهنگ دهخدا درآیه‌های مقنع و ماه نخشب
- «المقنع: نقابدار نخشب» نوشته‌ی حبیب نیکخواه بهرامی در كیهان فرهنگی دی ۱۳۸۳ خ/ ۲۰۰۴ م
- تاریخ بخارا، ابوبکر نرشخی

پی‌نوشت:

در این نشانی در پایگاه ارزشمند آذرگشنسپ هم پژوهشی است درباره‌ی مقنع و سپیدجامگان. (در قالب پی.دی.اف. اندازه: ۱۵ صفحه / ۱.۵ مگابایت)

Sunday, February 22, 2009

کتاب «راسته»


یک‌شنبه ۴/اسفند/۱۳۸۷ - ۲۲/فوریه/۲۰۰۹

متاسفانه آگاهی عمومی مردم ما درباره‌ی اوضاع دانش در زمان پیشااسلامی اندک و محدود است. بیشتر ما اوستا را تنها کتابی دینی می‌دانیم حال آن که اوستا «دانشنامه»ی ایران باستان بوده است و در آن از هر زمینه‌ای سخن رفته است: از دین و اخترشناسی و پزشکی گرفته تا آیین جنگ و حتا تعداد تیرهایی که کمانداران در تیردان خود نگه می‌دارند. همین طور است کتاب «دینکرت» یا «دینکرد» که در زمان ساسانیان نوشته شده و دانشنامه‌ای است به زبان پهلوی. به زودی مطلبی درباره‌ی آموزش در دوران پیشااسلامی خواهم نوشت.

یکی از کارهای مهم و جالبی که در زمان ساسانیان می‌شده است گفتگوی بین دانشمندان ایرانی و غیرایرانی، مانند رومی و یونانی و هندی، است در حضور پادشاه. برای نمونه مرتضا راوندی در جلد نخست «تاریخ اجتماعی ایران» در فصل مربوط به ساسانیان در ص ۷۲۵ از کنگره یا مجلس مناظره‌ی پزشکی‌ای یاد می‌کند که در زمان انوشیروان برگزار شد و در آن پزشکان به بحث و گفتگو پرداختند و حاصل کار خود را به شکل کتابی ثبت کردند. این سنت ایرانی بعدها در زمان اسلام نیز ادامه یافت و خلیفگان عباسی (مانند مامون) چنین مجلس‌هایی برپا می‌داشتند.

امروز می‌خواهم به معرفی کتابی بپردازم با همین موضوع کنگره‌ی پزشکان ایرانی پیشااسلامی. اما داستان این کتاب در زمان شاپور یکم ساسانی، دومین پادشاه ساسانی (درگذشته ۲۷۱ م) روی داده است. این کتاب «راسته» نام دارد و شرح مناظره بین موبدان موبد ایران و دو پزشک رومی است. تازه‌ترین ویراست «راسته» در سال ۱۳۸۳ خ/ ۲۰۰۴ م به ویراستاری آقایان رَهام اَشه و مسعود میرشاهی و به دست انتشارات اساطیر در تهران منتشر شده است.


نام کتاب: راسته آموزه‌ی بزشکی مغان
گزارش: رهام اشه و مسعود میرشاهی
ناشر: انتشارات اساطیر
سال: ۱۳۸۳ خ / ۲۰۰۴ م
صفحه: ۱۳۳

متن راسته ۳۶ صفحه است و پیشگفتار آن ۱۴ صفحه. باقی کتاب عبارت است از یادداشت‌های مربوط به راسته، مقاله‌ای درباره‌ی «باد ِ جانی»، مقاله‌ای درباره‌ی «فروَهر - چهر» و پیوست‌هایی از اوپانیشاد و دینکرد، از «گزیده‌های زادسپرم»، از «رساله‌ی آثار عِلوی» ابوحاتم اسفزاری و «عرض‌نامه»ی بابا افضل کاشانی.

کتاب بسیار جالبی است. در پیشگفتار می‌خوانیم که «راسته» نامه‌ای است درباره‌ی روان‌پزشکی. نویسنده‌ی راسته کم و بیش روان‌پزشکی مغان را می‌داند اما برای کم‌آگاهی‌اش از تن‌پزشکی بهانه می‌آورد که گناه است مغان به مرده یا کشته دست بزنند و کالبدشکافی کنند. حال آن که به نوشته‌ی دینکرد «بهری از بزشکی اندر پیشه‌ی آثرونی [=روحانی/مغ] است چون روان‌بزشکی؛ بهری اندر پیشه‌ی واستریوشی [=پیشه‌ور] است چون تن‌بزشکی». در اوستا نیز آمده که نسای مرگ‌ارزانان [= جسد محکومان به مرگ] برای کالبدشکافی به پزشکان داده می‌شود.

نسخه‌ی موجود این کتاب نوشته‌ی موبدان موبدی به نام «ابونصر معشر بن سروشیار آدرخراد ِ فرخزادان» و به زبان پارسی دری است. وی می‌گوید که پیشتر «ابومعشر بن جهشیار بن مهربان [=مهرآبان]» این نامه را از پهلوی به فارسی برگردانده است.

از این کتاب چند نسخه‌ی دستنویس وجود دارد به ترتیب زیر:
۱) نسخه‌ای در کتابخانه‌ی ملافیروز بمبی
۲) نسخه‌ای در کتابخانه‌ی مونیخ که تاریخ پایان آن چنین است: «روز دویم بهمن ماه فروردین سنه‌ی ۱۱۷۹ یزدجردی مطابق بیست و هفتم رجب سنه‌ی ۱۲۲۴ هجریه ... یوم جمعه به وقت عصر ۵»
۳) نسخه‌ای در کتابخانه‌ی «دستور یکم مهرجی رانا» (Meherjirana) در نِوساری (Nevsari) هند. تاریخ پایان آن چنین است: «به روز امرداد به ماه اسفند سنه‌ی ۱۲۴۷ یزدگردی ... این را از کتاب دستور رستم گشتاسپ اردشیر یزدی نوشتم که در سنه‌ی ۱۱۵۵ یزدجردی ملا کاوس بن مرحوم رستم شاپور بهروچی نقل کرده بود...»
۴) نسخه‌ای در موزه‌ی بریتانیا در لندن که خاورشناس معروف آلمانی ادوارد زاخائو (E. Sachau) و نیز دارمستتر از آن یاد کرده‌اند.
۵) نسخه‌ای در موسسه‌ی باندارکار (Bhandarkar) در شهر پونه/پونا در هند.

نکته‌ای که در همان آغاز مناظره مطرح می‌شود این که موبدان موبد به رومیان می‌گوید:

بهری از دفترها و کتاب‌های ما را اسکندر رومی در آن دوران که بر ایرانشهر مستولی شد از خزاین ملوک عجم در استخر فارس به دست آورد و برخواند و علمها که دانایان ما به تکلف و به ریاضت گرد کرده بودند حکیم ارسطاطالیس آن را بیاموخت و به زبان یونانی گردانید.

همین موضوع را شاعر بزرگ ایرانی، فرزانه نظامی گنجوی نیز در کتاب اسکندرنامه چنین سروده است:
خردنامه‌ها را ز لفظ دری --------- به یونان زبان کرد کسوت‌گری

سپس رومیان پرسش‌های پزشکی فراوانی از موبدان موبد می‌کنند مانند
- بوی و هوش و «آسن خرد» - که به تازی عقل غریزی خوانند - و فروهر و جان و باد و آتش چه گونه با تن ممتزج اند؟
- تخم نران و مادگان اندر تن جایگاه کجا دارد؟ چه گونه است و مانند به چیست؟ به یکدیگر چون رسند؟ امتزاج آن چه گونه است؟
- نر و ماده در شکم چه گونه افتد؟
- مرغان که از خایه بیرون آیند چرا ایشان را شیر نباید؟
- چرا دیگر جانوران چنین اند؟
- خواب که می‌بینند بوی یا هوش یا جان یا باد یا روان بیند؟ اگر نه ایشان - که روشن دیدار است - پس که بیند؟ که تن خفته است.

موبدان موبد به تمامی پرسشها پاسخ می‌گوید. رومیان به دانش او اعتراف می‌کنند و سپس ترجمه‌های یونانی را با کتاب‌های ایرانیان مقابله می‌کنند و می‌گویند: این کتابها که اسکندر نقل کرده نیکو و درست نیست. از آن ِ شما روشنتر است. سپس شاپور ساسانی دهان موبدان موبد را پُر دُر می‌کند و به او بسیار اسپ و جامه‌های نیکو و ولایت بسیار می‌دهد.

نام موبدان موبد «دادار ِ داددخت» نوشته شده که ویراستاران احتمال داده‌اند این نام بدخوانی «توسر داد آذر» از خط پهلوی باشد. توسر مغ بزرگ ایران در زمان اردشیر و شاپور یکم ساسانی بوده است. نام پزشکان رومی نیز رخینوش و بروتینوش آمده که آن دو هم بدخوانی آخیلوس و پلوتونیوس هستند. پلوتونیوس از پزشکان رومی همزمان شاپور یکم بود. در زمان تازش گوردیان سوم امپراتور روم به ایران پلوتونیوس همراه وی بود.

Saturday, February 21, 2009

بازی با آمار ایران

شنبه ۳/اسفند/۱۳۸۷ - ۲۱/فوریه/۲۰۰۹

این روزها به نظر می‌رسد همه برای خودشان آمارشناس شده‌اند و «اداره‌ی آمار» شخصی تاسیس کرده‌اند. هر کسی از هر گوشه‌ای برای خودش درباره‌ی ایران آمار می‌دهد. برخی هم که هنوز امکانات و سرمایه‌ی تاسیس اداره‌ی آمار شخصی پیدا نکرده‌اند یا به اصطلاح رایج ِ کسانی که زبان خارجی را نشانه‌ی پیشرفت می‌دانند «اسپانسور» (با همین تلفظ ایرانی!) پیدا نکرده‌اند از سازمان‌های جهانی‌ای مانند یونسکو - کارش هیچ ربطی به آمارگیری جمعیتی درون کشورها ندارد - مایه می‌گذارند و آمار نقل می‌کنند. هر چی باشد سازمان خارجی است و حرفشان درست است!

برای نمونه، تجزیه‌طلبان نژادپرست همه‌ترک‌انگار (pan-Turk) اعلام می‌کنند که بیش از ۵۰ درصد ایران ترک اند (و نه ترک زبان) و «فارس‌»ها در اقلیت به سر می‌برند. در ضمن از یونسکو (انگار اصغر آقای محله است و یک نفر است) «نقل» (بخوانید جعل) کردند که زبان فارسی لهجه‌ی سی و سوم زبان عربی (!) می‌باشد اما زبان ترکی سومین زبان باقاعده‌ی دنیا می‌باشد. حالا معنای لهجه‌ی سی و سوم چه می‌باشد و لهجه‌ها را چه طور شماره‌بندی می‌کند از سطح دانش من «فارس شوونیست» بیرون می‌باشد. البته برای کسانی که سومریان و ایلامیان و دیگران را، حتا خدا و پیغمبر را ترک می‌دانند، دیگر این جمعیت ناچیز ایران که عددی نمی‌باشد! اگر یونسکو را هم قبول ندارید پایگاه اینترنتی بسیار معتبر اتنولوگ (ethnologue) را که نمی‌توان نادیده گرفت! مهم نمی‌باشد که این موسسه کارش ترجمه‌ی کتاب مقدس مسیحیان به زبان‌های مختلف می‌باشد و تخصصی در آمارگیری ندارد و معلوم نمی‌باشد آمارش را درباره‌ی زبان‌های جهان از جمله آمار سخنگویان ایران از کجا آورده است. تازه دکتر رضا براهنی - که استاد دانشگاه خارج می‌باشد - هم از اتنولوگ آمار نقل کرده است. پس حتما اتنولوگ معتبر می‌باشد!

در این بازار دیگران نیز بیکار ننشسته‌اند. هر کس می‌خواهد از این قواره پارچه‌ی رنگارنگ برای خودش قبایی (شاید هم زیرپوش مامان‌دوزی!) یا چیزی بدوزد. تجزیه‌طلبان کُرد (مانند دکتر گلمرادی) اعلام فرمودند که دست کم ۱۶ درصد ایرانیان کُرد هستند.

یوسف عزیزی بنی‌طُرف نیز از آن طرف گفت: کی به کی اه؟ حالا که این طور است. تمام مردم استان خوزستان عرب هستند. اون که هیچ! بلکه در ایران ۸ میلیون عرب داریم. این همه لر در شهرهای مسجد سلیمان و ایذه و بهبهان و دزفول و ... در اصل عرب هستند و خودشان نمی‌دانند». حالا همه‌ی دنیا هم باورشان شده که بله خوزستان استان عرب‌نشین است. شبکه‌ی الجزیره هم - که در خُردکشور قطر قرار دارد و همه‌ی مشکل‌های دنیای عرب مانند غزه و فلسطین و ... را حل کرده - برای عرب‌های ایران دلش سوخت و گزارش داد که چرا کسی به داد عرب‌های ایران نمی‌رسد. مگر یادتان رفت که ما هشت سال سعی کردیم و کلی پول خرج کردیم و به «قهرمان ملت عرب» - یعنی صدام حسین عزیز - همه جور کمک کردیم و نیرو فرستادیم تا به زور عرب‌های ایران را آزاد کنیم اما اینها دلشان نخواست آزاد شوند و با صدام جنگیدند!

شخص دیگری به نام حسین بور هم که می‌خواهد بلوچستان را سرقباله بیندازد و برای خودش بردارد گفت حالا که این طور است بندرعباس هم شهری بلوچ‌نشین و بخشی از بلوچستان است! اصلا یک سوم ایرانیان سنی هستند! در تهران دو میلیون سنی داریم. شهر شیراز و مشهد هم هر یک ۱ میلیون سنی دارد. اما یادش رفت که شیراز کلا کمتر از ۱.۵ میلیون جمعیت دارد.

خلاصه سنگ مفت و گنجشک مفت. اگر شما هم میل دارید می‌توانید برای خودتان آمار تهیه کنید و در فضا پخش کنید. کسی هم ازتان منبع و سند و گزارش آمارگیری نمی‌خواهد. شاید توانستید کشوری بسازید و رییس جمهورش شوید. از من گفتن و از شما نشفتن!

Friday, February 20, 2009

ماتیکان گجستک ابالیش

آدینه ۲/اسفند/۱۳۸۷ - ۲۰/فوریه/۲۰۰۹

این هفته کتابی به دستم رسید به نام «ماتیکان گُجستک ابالیش» با مشخصات زیر:



نام کتاب: ماتیکان گجستک ابالیش. همراه با متن پهلوی، برگردان ِ پارسی، واژه‌نامه و آوانویسی
نبشته‌ی: آذر فرنبغ ِ فرخ زادان
برگردان: ابراهیم ِ میرزای ِ ناظر
ناشر: انتشارات هیرمند
چاپ اول: ۱۳۷۶ خ
صفحه: ۸۸
شابک (ISBN = شماره انتشار بین‌المللی کتاب): ۸-۷۱-۵۵۲۱-۹۶۴

کتاب تشکیل شده از چند بخش: سرآغاز، متن ماتیکان، واژه‌نامه و متن پازند. ماتیکان واژه‌ای است به زبان پارسی میانه (پهلوی) به معنای ماجرا یا داستان و گزارش رویداد. برای نمونه کتاب دیگری از زبان پهلوی داریم به نام «ماتیکان هزار داد ِستان» که گزارش هزار پرونده‌ی حقوقی است. گُجَستَک نیز واژه‌ای پارسی است به معنای لعنت شده یا ملعون. اما درباره‌ی نام ابالیش در سرآغاز چنین آمده است:

از دیدگاه نامهای ایرانی، ابالیش را نمی‌توان واژه‌ی پارسی پنداشت. در نگارش پهلوی این واژه به گونه‌های مختلفی خوانده می‌شود: ابالَ، ابالیا، ابالی، اباله، ابالیش، ابالیس. برخی از پژوهندگان این واژه را ابله معنی کرده‌اند. اما دکتر پرویز ناتل خانلری این نام را عبدالله خوانده. به باورداشت ِ یوستی (Justi) واژه‌ی ابالیش همان نام یونانی «اباریس» است. ولی این واژه باید از ریشه‌ی ابلیس عربی گرفته شده باشد. چون زرتشتیان آن زمان ابالیش را جزو خود نمی‌شمردند بدین روی به او عنوان «گجستک» یعنی ملعون را داده بودند که در مورد اسکندر و اهریمن به کار می‌رفته است.

درباره‌ی نام ابالیش می‌توانید به این مقاله در ایرانیکا نوشته‌ی شادروان استاد احمد تفضلی هم نگاه کنید.

بنابراین نام ساده و امروزی این کتاب «داستان ابالیش ملعون» است. این ماتیکان گزارش مناظره‌ی آذر فَرنبَغ پسر فرخ زاد، موبدان موبد و از دانشمندان زرتشتیان ایران در زمان مامون عباسی، است با مردی زندیک (زندیق، منظور مانیکی یا پیرو مانی) که ابالیش خوانده شده است. مناظره در برابر مامون و دیگران انجام شده است. ابالیش هفت پرسش درباره‌ی موضوع‌های دینی مانند خیر و شر، جسم و جان، آفرینش و مانند آن می‌کند و در تمام پرسش‌ها از موبدان موبد شکست می‌خورد و مامون و اطرافیانش خوشحال شده و موبد را می‌ستایند. تاریخ مناظره نزدیک ۲۰۲ هجری / ۸۲۸ م. دانسته شده است.

متن پهلوی ماتیکان دارای ۱۲۰۰ واژه است. در دوران نوین، نخستین بار متن پهلوی آن را آدرین لئون نیکولا بارتلمی (Barthélémy)، خاورشناس فرانسوی، در سال ۱۸۸۷ م/ ۱۲۶۶ خ منتشر کرد. این هم مشخصات این ترجمه:

Barthélémy, Adrien Léon Nicolas [1859-1949]. Gujastak Abalish: relation d'une conférence théologique présidée par le calife Mâmoun / texte pahlavi punlié pour la première fois avec traduction, commentaire et lexique par A. Barthelemy - Paris: 1887

صادق هدایت نیز به سال ۱۳۱۹ خ ماتیکان را از پهلوی به پارسی برگرداند.

آقای میرزای ناظر به سال ۱۳۲۳ در مشهد زاده شده و زیر نظر شادروان استاد دکتر مستاجر حقیقی زبان‌های باستانی پهلوی و پارسی کهن و اوستایی را آموخته است. وی هم چنین در تهران شاگرد شادوران دکتر بهرام فره‌وشی بوده و از خانم دکتر بدرالزمان قریب زبان‌های پارتی و سُغدی را آموخته است.

Saturday, February 14, 2009

کشف نسخه‌ای از شاهنامه

شنبه ۲۶/بهمن/۱۳۸۷ - ۱۴/فوریه/۲۰۰۹

دیروز رایانامه‌ای از دکتر محمود امیدسالار، شاهنامه‌پژوه ایرانی در دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در لس آنجلس، به دستم رسید که حاوی خبر مهمی در زمینه‌ی شاهنامه بود. خلاصه‌ای از نامه‌‌ی ایشان را به پارسی بازنویسی می‌کنم.

پروفسور موسوی (استاد دانشگاه تهران) که مشغول پژوهش و مطالعه در کتابخانه‌ی بیروت در لبنان است به دستنویس تازه و نفیسی از شاهنامه‌ی فردوسی دست یافته است. استادان جلال خالقی مطلق، افشار، شفیعی کدکنی، و خود دکتر امیدسالار تصویرهای دیجیتال چند صفحه از این نسخه را وارسی کرده‌اند و به اتفاق رای به این نتیجه رسیده‌اند که این کشف و یافت بسیار مهمی است. اگرچه این نسخه تصویرهای نگارگری در خود ندارد و صفحه‌ی معرفی اثر نیز افتاده است اما مشخصات و ویژگی‌های نسخه‌شناسی نشان می‌دهد که این نسخه دست کم متعلق به سده‌ی هفتم هجری/سیزده میلادی است. دکتر خالقی مطلق و دکتر موسوی دو مقاله در همین باره نوشته‌اند که قرار است به زودی در نشریه‌ی «نامه‌ی بهارستان» منتشر شود.

دکتر امیدسالار و استاد افشار تصمیم گرفته‌اند که ویراست تصویری از این کتاب را در مجموعه‌ی نسخه‌های خطی پارسی منتشر کنند. ایرانیان ایالت ایندیانای امریکا کمک‌های سخاوتمندانه‌ای در این زمینه کرده‌اند. چند سال پیش نسخه‌ی شاهنامه‌ی یافت شده در لندن نیز به همین روش منتشر شد. کسانی که مایلند برای انتشار این دست‌نویس بسیار مهم کمک مالی کنند می‌توانند به پایگاه اینترنتی «بنیاد حفظ و نگهداری نسخه‌های خطی» مراجعه کنند به نشانی زیر:

http://blog.frmpub.com/?page_id=3

ایرانیانی که در امریکا هستند می‌توانند در برابر این کمک، تخفیف و برگشت مالی نیز دریافت کنند.

با توجه به وضعیت جنگی و ناپایدار شهر بیروت و نیز اهمیت تاریخی این دست‌نویس، حفظ و نگهداری و انتشار آن بسیار حائز اهمیت است و اضطراری بودن آن بیش از اندازه مهم می‌شود.

پایان نامه.

امیدوارم به زودی شاهد انتشار این نسخه‌ی ارزشمند باشیم.

Thursday, February 12, 2009

سلاطین علوم؟

پنج‌شنبه ۲۴/بهمن/۱۳۸۷ - ۱۲/فوریه/۲۰۰۹

از هفته‌ی پیش نمایشگاهی در «مرکز علوم اونتاریو» (Ontario Science Centre) در شهر تورنتو در استان اونتاریوی کانادا برگزار شده به نام «سلطان‌های علوم: کشف دوباره‌ی هزار سال دانش» که در آن دستاوردهای علمی و فناوری دوران زرین (۷۰۰ تا ۱۷۰۰ میلادی) پیشامدرن در حوزه‌ی کشورهای مسلمان به نمایش گذاشته شده است.



این نمایشگاه از نظر آشناسازی فرنگیان و دیگران به دستاوردهای غیرفرنگیان در این دوره کار جالبی است. بازدیدکنندگان مورد نظر این نمایشگاه نیز از ۱۲ سال به بالا توصیف شده‌اند. این نمایشگاه دوره‌ای است و قرار است در دور جهان بگردد و در شهرهای مختلف به نمایش درآید.

اگرچه هدف این نمایشگاه تنها آموزشی و غیرسیاسی و غیردینی گفته شده اما از همان نام و نامگذاری شخصیت‌ها مشخص است که هدف تنها آموزشی نیست. نخست این که به نظر من نام «سلطان» رنگ و بوی عربی زیادی دارد. در پوستر بالا هم عکس شتر کافی است که همه چیز به نام عرب تعبیر شود. علت هم مشخص است. مرکز دست‌اندرکاران اصلی این نمایشگاه در شیخ‌نشین دوبی در امارات متحد عربی است! یعنی اگر زمانی دولت امارات در دوبی نمایشگاه می‌گذاشت و ابن‌سینا و دیگران را عرب معرفی می‌کرد حالا این نمایشگاه را در سراسر جهان به گردش می‌آورد!

رادیو زمانه گزارشی در این باره تهیه کرده و با خانم نیاز سلیمی، رییس کنگره‌ی مسلمانان کانادا و مشاور این نمایشگاه، گفتگویی کرده است که می‌توانید در این نشانی بخوانید یا گوش کنید.


تصویر محمد زکریای رازی در نمایشگاه سلطان‌های علوم

آنچه برای من جالب بود و جای تاسف داشت این که به نظر می‌رسد خود این بانوی ایرانی شناخت درستی از تاریخ و فرهنگ ایران ندارد. به این قسمت از گفتگو دقت کنید:

- گزارشگر: در این نمایشگاه چند تن ازدانشمندان بزرگ ایرانی مثل زکریای رازی و ابن سینا به‌ عنوان دانشمندان اسلامی معرفی شده‌اند. شما به‌ عنوان یک ایرانی که در شورای مشورتی مرکز علوم اونتاریو عضو هستید آیا متوجه این مسأله شدید یا نه و اصولاً خودتان این دانشمندان را ایرانی می‌دانید یا متعلق به فرهنگ اسلامی؟

- خانم نیاز سلیمی: در مورد ذکر نام ملیت این دانشمندان طبعاً بحث‌هایی ایجاد شد. یکی از مسایل بسیار مهم و معتبری که مطرح شد این بود که امروز خط‌ کشی‌های مرزی بسیاری از این کشورها با زمانی که خود این دانشمندان وجود داشتند و زنده بوده‌اند فرق می‌کند.

در نتیجه شما نمی‌دانید ملیت آن‌ها را در کدام دوران تاریخی مطرح کنید. این کار عملاً غیرممکن است، چون کسی که در آن دوره ایرانی بوده است امروز باید افغان معرفی شود و یا کسی که هندی بوده امروز باید پاکستانی معرفی شود و یا بر عکس.

این خطوط بارها و بارها به هم ریخته است. ولی فکر می‌کنم اولاً این دانشمندان اگر بودند و خودشان را تعریف می‌کردند، کوچک‌ترین مشکلی نداشتند از این‌که آن‌ها را به‌عنوان دانشمندان جهان اسلام بشناسند. مشکل مشخصا‍ً حساسیت ما ایرانی‌هاست. برای این‌که هیچ‌کدام از ملیت‌های دیگر که سر میز مشاوره نشسته بودند هیچ مشکلی با این قضیه نداشتند. تنها کسی که این سوال را مطرح کرد من بودم. آن هم به خاطر این‌که من حساسیت‌های جامعه‌ام را می‌دانم.

مشکل بود که این دانشمندان را با کشور خاستگاه خودشان معرفی کنیم. چون این خطوط مرزی بارها به‌هم ریخته است و ضمناً همان‌طور که در صحبتی خود شما اشاره کردید بسیاری از آثار مکتوب این بزرگان به زبان عربی تألیف شده است. در نتیجه حساسیتی که ما امروز روی این دانشمندان داریم که آیا محل تولد آن‌ها می‌بایست به عنوان ملیت آن‌ها ذکر شود یا جایی که زندگی و کار کردند یا جایی که دفن هستند؟ این مسأله‌ای است که زیاد روشن نیست.


من با مسلمان خواندن بیشتر این دانشمندان مشکلی ندارم. (البته برخی از آنان یا زرتشتی بودند یا مسیحی و یا مانند محمد زکریای رازی دینی نداشتند.) اما مشکل در این است که تنها دین یا زبان نگارش را پایه‌ی هویت دانستن به خصوص در سرزمینی چون ایران اصلا درست نیست. اما چند پرسش درباره‌ی سخنان خانم نیاز سلیمی:

۱- چرا اگر کسی در گذشته ایرانی بوده باید امروز افغان معرفی شود؟ یا اگر هندی بوده باید امروز پاکستانی معرفی شود؟ این یعنی اعمال مرزهای امروزی بر گذشته. هویت پاکستانی و افغانی، بر خلاف هندی و ایرانی، هویت‌های امروزی و تازه‌ساخته (به دست استعمار بریتانیا) هستند. در حالی که ایران و هند از هزاران سال پیش وجود داشته‌اند. مشکل اینجاست که ایشان ایران را با مرزهای امروزی می‌شناسند. چرا به نوشته‌های ناصر خسرو و ابوریحان بیرونی و دیگران نگاه نمی‌کنید که خود را ایرانی دانسته‌اند؟ با این استدلال ایشان از فردا باید گفت که ساسانیان پادشاهان عراقی بودند چون پایتختشان در نزدیکی بغداد بود که امروز در عراق است. یا اشکانیان سلسله‌ای از ترکمنستان بودند چون اشک‌آباد و نسا، پایتخت‌های نخستین آنان، در ترکمنستان امروزی است. با این استدلال از فردا باید هرودوت را هم تاریخ‌نگار ترک دانست! چون زادگاه او امروز بخشی از کشور ترکیه است.

۲- می‌گوید ملیت‌های دیگری که سر میز مشاوره بودند چنین حساسیتی نداشتند. خب به قول انشاهای مدرسه‌ای «البته واضح و مبرهن است». برای این که بیشتر این «ملیت‌»ها ساخته‌ی سده‌ی بیستم میلادی هستند و پیش از این وجود خارجی نداشتند. آیا قطر و امارات و دیگران باید حساسیت داشته باشند که چرا به جای ایرانی بودن ابن‌سینا تنها به مسلمان بودن او بسنده می‌شود؟

۳- می‌گوید آیا محل تولد آنها باید معیار ملیت باشد یا محل دفن یا زبان نوشتار؟ این چه پرسش بیهوده‌ای است؟ یعنی اگر من از امروز به زبان انگلیسی چیز بنویسم ملیتم می‌شود بریتانیایی؟! اگر در افریقا زندگی کنم دیگر ایرانی نیستم؟

به قول سعدی شیرازی:
از دشمنان برند شکایت به دوستان ------------ چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟

هم چنین ن.ک به نوشته‌ی پیشین در همین وبلاگ:
- پیوستگی تاریخی ایران
- دوم: دانشوران ایرانی
- سوم: عرب، ایرانی، یا مسلمان
- نیز ایران در شعر شاعران قدیم

پی‌نوشت:

آقای سیدعباس سیدمحمدی در پیامی پرسیده که اگر - برای بحث - زمانی ایران به مدت ۲۰۰ سال بر تمام کره‌ی زمین تسلط داشت آیا تمام دانشمندان کره‌ی زمین پس از آن ایرانی بودند؟ دیگر این که در زبان انگلیسی برای کسانی چون آینشتاین می‌گویند دانشمند «آلمانی‌زاده» (German-born) شاید ما هم از این روش استفاده کنیم.

پرسش‌های جالبی هستند زیرا پایه‌ی استدلال دیگران را (و امیدوارم نه لزوما خود آقای سیدمحمدی را) نشان می‌دهد. برای همین به جای بخش پیام‌ها در اینجا به آن پاسخ می‌دهم.

پایه‌ی بحث من و کسانی که این دانشوران را ایرانی می‌دانیم هرگز گسترش جغرافیایی نیست. همچنین منظورمان مرزهای سیاسی ایران امروزی هم نیست. بلکه منظور فرهنگ و اندیشه و قوم است و این که خود آنان چه می‌گفتند. ابوریحان تمام مردم خوارزم را ایرانی می‌داند: «و اما اهل خوارزم، و ان کانوا غصناً من دوحة الفُرس» یعنی «و مردم خوارزم، آنان شاخه‌ای از درخت استوار پارسيان (ايرانيان) هستند.» چون خودش نیز اهل خوارزم بود پس آشکارا خویش را ایرانی می‌نامد. همین طور ابن سینا و دیگران. می‌دانیم که خوارزمیان از قوم‌های ایرانی بودند. (البته خوارزمشاهان در زمان مغولان ترکیبی از ایرانی و ترکان آسیای میانه بودند.)

دلیل این که آقای یونس کرامتی مجبور شده یک قسمت کتابش درباره‌ی ابوریحان را به این موضوع بدیهی بپردازد که ابوریحان بیرونی ایرانی بود نه ازبک دقیقا به خاطر استدلال احمقانه و ساده‌انگارانه‌ی ازبکان و پان‌ترکان است که مرزهای جغرافیایی امروز را ملاک می‌دانند. همین طور است استدلال کسانی که مولانا و ابن سینا و ناصر خسرو را «افغان» می‌دانند یعنی اهل کشور افغانستان!

با موضوع نسب و زاد و رود هم در غرب آشنا هستم که نوشتید برای نمونه آینشتاین را می‌گویند آلمانی‌زاده. اما این گونه نامگذاری در فرنگ به خاطر مهاجرت‌های سده‌ی بیستم است. ولی مردم خوارزم، مردم بخارا، مردم بلخ و همه و همه از قوم‌های ایرانی بودند نه این که به ایران مهاجرت کرده باشند یا این که حکومت مرکزی ایران تا آنجا گسترش سیاسی یافته باشد. یعنی آنان به زبانی از زبان‌های شاخه‌ی ایرانی (مانند پارسی یا خوارزمی و سغدی و ...) سخن می‌گفتند و بخشی از فرهنگ گسترده و غنی «ایرانی» بودند. (ضمن آن که برخی از آنان در بخشی از سرزمین «ایران‌شهر» زندگی می‌کنند.) حتا برای نمونه ما شاعری ایرانی داریم به نام «سیف فَرغانی» که اهل فَرغانه بود. امروز فرغانه بین کازاخستان و ازبکستان و تاجیکستان تقسیم شده است. دشت فرغانه هیچ گاه بخشی از حکومت‌های سیاسی درون ایران نبود. اما سیف فرغانی شاعری است ایرانی زیرا از قوم‌های ایرانی بود و به زبان پارسی سخن می‌گفت و می‌سرود و با فرهنگ ایرانی زندگی می‌کرد.

در قدیم سه اصطلاح وجود داشت: عرب، ترک، تاجیک. منظور از عرب که مشخص است. ترک هم یعنی ترکان آسیای میانه که از نژاد زرد بودند و تنگ‌چشم. تاجیک نیز یعنی همان ایرانی. پس از آن که روسیه سرزمین بدخشان و فرارود را تسخیر و ضمیمه‌ی خود کرد در دوران استالین برای «ملت‌سازی» مردم آنجا را «ملت تاجیک» نامیدند. حال آن که تاجیک یعنی ایرانی. حالا عده‌ای می‌گویند رودکی و فردوسی «تاجیک» بودند و منظورشان اهل تاجیکستان امروز است. خب معلوم است که این مغلطه است و بازی با کلمات. زیرا درست است که فردوسی و رودکی تاجیک بودند به معنای ایرانی اما اهل کشور تاجیکستان نبودند. اینها بازی‌های سیاسی است. یا داستان نظامی گنجوی و خاقانی شروانی که «جمهوری الهامستان» (کشور الهام علی‌اف با نام دزدی «جمهوری آذربایجان») در پیروی از آموزه‌های «رفیق استالین» ادعا می‌کند که چون این دو شاعر ایرانی در جایی زاده شده و زندگی کرده‌اند که امروز کشور «آذربایجان» نام دارد پس آنان شاعرانی آذربایجانی بوده‌اند! و منظورشان ترک‌زبان و اهل کشور الهامستان است. برایشان مهم نیست اگر این دو شاعر خود را ایرانی دانسته باشند و به ایرانی بودن خود افتخار کرده باشند و به ترکان به خاطر خونریزی و وحشی‌گری‌شان دشنام داده باشند.

Monday, February 09, 2009

کلات

دوشنبه ۲۱/بهمن/۱۳۸۷ - ۹/فوریه/۲۰۰۹

کلات: دژ یا دهی کوچک یا بزرگ را گویند که بر سر کوه یا پشته‌ی بلندی ساخته باشند. دیه و قریه‌ی بالای کوه. بعضی گویند دهی که در آن دکان و بازار باشد.

در شاهنامه به معنی مطلق شهر مستحکم و دژ آمده:

گذر بر کلات ایچ گونه مکن -------- گر آن ره روی خام گردد سخن

ناصر خسرو گوید:
وای بومسلم که مر سفاح را -------- او برون آورد از آن بی‌در کلات

منوچهری دامغانی گوید:
زرادخانه‌ی تو بُوَد هشتصد کلات -------------- انبارخانه‌ی تو بود هفتصد حصار

در ارمنی «کهلکه» (khalakh) است و ظاهراً شکل قدیمی آن «کلاک» (kalak) بوده و همین کلمه است که در نام‌جاهای مازندران به صورت «کلا» درآمده.

در طبری: «کَلا»، «کُلا»، «قَلا»، «کَلاته» و «کَلایه» به معنای ده و قلعه.
در مازندرانی کنونی: کَلا (در آخر نام دیه‌ها درآید. مانند حسن کلا، فیروزکلا).
در گیلکی: «کلا» و «کَلایه» (مانند کیاکلایه).
در جندقی و بیابانکی: کلات به معنی ده و کلاته به معنی مزرعه است.

در زبان پشتو به شکل کواته (kuatta) آمده و از آنجا وارد زبان اردو شده است. نام شهر کوئته (Quetta) در پاکستان - که گاه به اشتباه کویته (kuwaita)! گفته می‌شود - از همین شکل پشتو گرفته شده است.

«قلعه» عربیده‌ی آن است. شکل عربی «قلعه» در ترکی به صورت قلا یا قالا درآمده مانند آق قلا (دژ سپید).

خاستگاه: فرهنگ دهخدا

Saturday, February 07, 2009

دیلمیان

شنبه ۱۹/بهمن/۱۳۸۷ - ۷/فوریه/۲۰۰۹

(این جستار کوتاه را به دوست عزیزم نوذر تقدیم می‌کنم که از بازماندگان دلیران دیلمی است و شاد زیستن را دوست دارد.)

در زمان ساسانیان شاید مهم‌ترین بخش پیاده نظام ارتش ایران را دلاوران و دلیران و جنگاوران دیلمی تشکیل می‌دادند. منظور از دیلم ناحیه‌ی جنوب دریای کاسپین (عربیده: قزوین) یا مازندران است.

در نوشته‌های رومیان و بیزانسی‌ها (برای نمونه کتاب آگاتیاس Agathias) از جنگاوری دیلمیان یاد شده است و سلاح آنان خنجر و شمشیر و سپرهای رنگین و درخشان نام برده شده است. همچنین از سلاحی نام برده شده که به صورت نیزه‌ای با شاخ دوسر بوده و به آن «ژوبین» یا زوبین می‌گفتند. در فرهنگ دهخدا نیز چنین آمده است:

ژوبین/زوبین: حربه‌ی مردم گیلان است و آن نیزه‌ی کوچکی بود که سر آن دو شاخ باشد و در قدیم بدان جنگ می‌کرده‌اند (برهان قاطع). مخصوص اهل تبرستان خاصه دیالمه بوده (انجمن آرا) (آنندراج). نیزه‌ی کوچکی دوشاخه و بیشتر معمول مردم گیلان (ناظم الاطباء)

دکتر عبدالحسین زرین‌کوب در کتاب «دو قرن سکوت» از سرداری به نام «وهرز دیلمی» نام می‌برد که در زمان خسرو یکم انوشیروان به فرماندهی گروهی ۱۰۰۰ نفره به یمن فرستاده شد تا شورش آنجا را آرام کند. وهرز پس از رسیدن به یمن، کشتی‌ها را می‌سوزاند و همه چیز را به دریا می‌ریزد و به سربازان می‌گوید راه بازگشتی نیست. باید پیروز شویم.

پس از گشودن ایران به دست نیروهای عرب مسلمان و فروپاشی دولت مرکزی ساسانیان، نیروهای مسلمان مدت زمان درازی را صرف نفوذ و تسخیر منطقه‌ی دیلم کردند. طبری در تاریخ خویش هرگاه سخن از جنگ بین نیروهای خلیفه‌ی اموی و دیلمیان است (مانند حوادث سال ۱۴۳ هجری) می‌نویسد «و این جنگ به درازا کشید.» این موضوع دو دلیل داشت: یکی سختی جغرافیایی یعنی وجود کوه‌های سربلند و برافراشته‌ی البرز و کوهستانی بودن این منطقه. دلیل دوم مهارت جنگی و نظامی دیلمیان بود. نکته‌ی جالبی که در تاریخ طبری هست این که می‌نویسد وقتی فرمانروای طبرستان نزدیک بود به دست نیروهای خلیفه بیفتد «انگشتری را که زهر در آن بود مکید و خویشتن را کشت». همچنین می‌توان از مازیار و شروین نام برد که در برابر نیروهای خلیفه مقاومت کردند.

احمد کسروی در کتاب «شهریاران گمنام» می‌نویسد: «نیروهای اسلام که تا رودخانه‌ی لوار در فرانسه پیش رفتند نتوانستند در برابر مشتی مردم دیلمی کاری از پیش ببرند.» به خاطر همین سرسختی و مقاومت و جنگاوری دیلمیان، تاریخ‌نگاران عرب مسلمان از دیلمیان با عنوان «سنگدل و بیرحم» (قسی‌القلب) و مانند آن نام برده‌اند.

دیلمیان حتا پس از اسلام آوردن نیز جزو نخستین ایرانیانی بودند که در راه استقلال ایران و بیرون آمدن از زیر سلطه و فرمان خلیفه‌های اموی و عباسی قیام کردند. معروف‌ترین این دیلمیان حکومت زیاریان (آل زیار) بود که مرداویج و برادرش وشمگیر پسران زیار آن را بنا کردند و به مدت ۲۰۰ سال بر شمال ایران و اصفهان و ری حکومت کردند. شاید مشهورترین یادگار زیاریان گنبد کاووس باشد و نیز کتاب «اندرزنامه» که چون نویسنده‌اش کاووس (قابوس) بود به «قابوس‌نامه» نیز شناخته می‌شود. اما شاید مهم‌ترین اثر این دولت، حمایت کاووس از دانشمند بزرگ ایرانی ابوریحان بیرونی باشد که سبب شد کتاب مهم و ارزشمند «آثارالباقیه» نوشته شود.

گروه دیگر از دیلمیان پسران بویه یعنی علی و حسن و احمد بودند که حکومت «خاندان بویه» (آل بویه) را بنا کردند. این هر سه خود در لشکر وشمگیر بودند و از دست وشمگیر فرمان حکومت یافتند. آل بویه بر عراق نیز دست یافتند و خلیفه‌ی عباسی را دست نشانده‌ی خود کردند. خلیفه بدانان به ترتیب لقب‌های عمادالدوله، رکن الدوله، و مُعزّالدوله را داد. یکی از مهم‌ترین شاهان آل بویه فناخسرو (پناه خسرو) عضدالدوله است که پیشتر درباره‌اش نوشته‌ام و گفتم که خیلی مایل بود مانند ساسانیان با روم ارتباط داشته باشد و از آنان هدیه دریافت کند.

دیلمیان نیز همچون دیگر قوم‌های ایرانی در طول هزاران سال در ساختن تاریخ و فرهنگ کهنسال ایران‌زمین نقش مهمی داشته‌اند و نوشتن از تمام این کارها در اینجا مقدور و شدنی نیست و هدف من نیز این نبود. تنها به نام دانشمندی از گیلان در دوران پسااسلامی بسنده می‌کنم.

گوشیار گیلانی که نام کامل او را «کیا ابوالحسن گوشیار پسر لبان پسر باشهری جیلی (=گیلی = گیلانی)» نوشته‌اند از اخترشناسان سده‌ی چهارم هجری بود. نام او را کوشیار هم نوشته‌اند اما دکتر معین گفته که درست آن گوشیار است که از نام اوستایی «گوش» گرفته شده است. (گئوش = گاو. گوش نام روز چهاردهم ماه در تقویم زرتشتی نیز هست. به نوشته‌ی بیرونی در «گوش روز» از دی ماه جشنی بوده است موسوم به «سیرسور» که در این روز سیر و شراب می‌خوردند و برای دفع اهریمنان سبزیهای ویژه با گوشت می‌پختند. بیرونی نام آن را «جوش»، عربیده‌ی «گوش»، و در سغدی «غُش» و در خوارزمی «غوشت»آورده است). گوشیار از بزرگان اخترشناسی بود و کتاب‌های مهمی نوشته است به نام‌های زیر:
۱- زیج جامع
۲- زیج بالغ
۳- مجمل الاصول (خلاصه‌ی اصول)
۴- المدخل فی صناعة علم النجوم (درآمدی بر فن دانش اخترشناسی)
۵- معرفة الاصطرلاب و عمله (آشنایی با اصطرلاب و کارکرد آن)

سعدی نیز در بوستان خود از خرد و حکمت گوشیار گوشه‌ای نقل کرده است:
یکی در نجوم اندکی دست داشت ------------- ولی از تکبر سری مست داشت
بر گوشیار آمد از راه دور ------------- دلی پر ارادت، سری پر غرور
خردمند از او دیده بردوختی ------------- یکی حرف در وی نیاموختی
چو بی بهره عزم سفر کرد باز ------------- بدو گفت دانای گردنفراز:
«تو خود را گمان بُرده‌ای پُرخرد؟ ----------- اَنائی که پُر شد، دگر چون برد؟»

(انا: ظرف)

خاستگاه:
- «دیالمه و غزنویان»، عباس پرویز، انتشارات علمی، تهران، ۱۳۳۶ خ.
- «تاریخ طبری»، نوشته‌ی محمد بن جریر طبری، ترجمه‌ی ابوالقاسم پاینده، انتشارات اساطیر، تهران، ۱۳۶۲ خ
- «اسواران ساسانی»، نوشته‌ی کاوه فرخ، ۲۰۰۵ م.

هم چنین ن.ک. نوشته‌ی دکتر کاوه فرخ درباره‌ی دیلمیان.

Thursday, February 05, 2009

واژه‌ی «روشنفکر» و مشکل آن

پنج‌شنبه ۱۷/بهمن/۱۳۸۷ - ۵/فوریه/۲۰۰۹

ترجمه امر مهم و حساسی است به ویژه وقتی کار ترجمه با حوزه‌ی اندیشه و فرهنگ سروکار دارد. گاه برگردان اشتباه یک واژه هم می‌تواند پیامدهای فرهنگی و اجتماعی زیانباری داشته باشد.

چند ماه پیش با دوست گرامی زبان‌شناسی درباره‌ی اشتباهی صحبت می‌کردیم که در ترجمه‌ی واژه‌ی فرنگی intellectual به زبان پارسی شده است. این واژه‌ی انگلیسی در سده‌ی نوزدهم رایج شد و به کسانی گفته می‌شد که از راه اندیشه و نوشتن روزگار می‌گذراندند. به گمانم ایرانیان نخستین بار در زمان مشروطه با این واژه روبرو شدند و برای آن «منورالفکر» را برگزیدند. پس از آن و در سال‌های اول سده‌ی حاضر خورشیدی (۱۳۳۰ به بعد) «منورالفکر» به «روشنفکر» تبدیل شد. (در تاجیکستان به جای «روشن‌فکر» از اصطلاح «ضیایی» (روشن شده) استفاده می‌کنند.)

اما این واژه‌ی «منورالفکر» یا «روشنفکر» بار معنایی سنگینی دارد. یعنی دیگران «تاریک‌فکر» و تاریک‌اندیش هستند اما این شخص روشنفکر است. در حالی که به نوشته‌ی فرهنگ‌های انگلیسی و فرانسه چنین بار معنایی مثبتی در این واژه نیست. این واژه تنها به معنای کسی است که با اندیشه سروکار دارد. به نظر می‌رسد که بار معنایی «مبارزاتی» و «دشمن تحجر» از نوشته‌های کمونیست‌ها و مارکسیست‌ها در زبان پارسی بدان افزوده شده باشد.

نتیجه‌ی گفتگوی من با دوست گرامی چنین شد که از واژه‌ی پارسی و بی‌سویه‌ی «اندیشه‌گر» استفاده کنیم یعنی کسی که با اندیشه سروکار دارد. به قیاس زرگر، آهنگر، رویگر، و شیشه‌گر. تنها با این تفاوت که اسباب و ابزار کار این کس به جای زر و شیشه و آهن و روی، اندیشه است.

امروز در نامه‌ای البرز گرامی دوباره موضوع این ترجمه‌ی اشتباه را پیش کشید و وقتی من پیشنهاد کردم از «اندیشه‌گر» استفاده کنیم پرسید چرا از «متفکر» استفاده نکنیم؟ پاسخ من چنین است:

۱- در زبان پارسی تفکر و متفکر معمولا بار احساسی/معنایی منفی دارند. یعنی حالت اضطراب و دلنگرانی در آنها هست. برای مثال می‌گوییم فلان رویداد مرا به تفکر واداشت. واژه‌ی پارسی برابر آنها اندیشناکی و اندیشناک (اندیشه‌ناک) است. خود پسوند «-ناک» نشان می‌دهد که حسی منفی در آن وجود دارد مانند ترسناک، وحشتناک، غمناک و ....

در فرهنگ دهخدا برای متفکر چنین آمده است:

متفکر: اندیشنده، اندیشه کننده و فکرکننده و تامل کننده و باتدبیر و اندیشناک و در اندیشه. آن که بیندیشد. مردم موقر و باثبات و سنگین. مردم سراسیمه. حیران و آشفته. اندیشه‌ناک و آشفته و غمگین.

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش / در مذهب عشق آی و زین جمله برستی
سعدی

می‌بینیم که صفت متفکر در کنار مصلحت‌اندیش آمده و گفته شده که عاقلان متفکرند. یعنی همیشه سراسیمه و دلنگرانند.

۲- اگر بگوییم که معنای رایج فعلی در زبان پارسی برای «متفکر» این حس را ندارد، باز هم به نظر من متفکر/اندیشمند می‌تواند برابر واژه‌ی thinker انگلیسی باشد و اندیشه‌گر برای intellectual در انگلیسی.

۳- گرچه زیاد به بحث ما مربوط نمی‌شود و اهمیت هم ندارد اما به گمانم واژه‌ی متفکر از ساخته‌های ایرانیان باشند و در زبان عربی به کار نرود. در عربی از «مُفکّـِر» (فکرکننده/اندیشه‌کننده) استفاده می‌شود. در این بیت ناصر خسرو قبادیانی به این واژه برمی‌خوریم به علاوه‌ی تفکر و مُفکّـَر (به معنای فکرشده، اندیشیده، آنچه بدان فکر شود)

ز اندیشه غمی گشت مرا جان به تفکر / پرسنده شد این نفس مفکـِر ز مفکـَر

Tuesday, February 03, 2009

فردوسی و زبان پهلوی

سه‌شنبه ۱۵/بهمن/۱۳۸۷ - ۳/فوریه/۲۰۰۹

فردوسی در بخش «بنیاد نهادن کتاب» شاهنامه پس از سرگذشت دقیقی چنین می‌گوید:


برفت او و این نامه ناگفته ماند --------- چنان بخت بیدار او خفته ماند
دل روشن من چو برگشت از اوی --------------- سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم ------------- ز دفتر به گفتار خویش آورم
بپرسیدم از هر کسی بیشمار ------------ بترسیدم از گردش روزگار ...
به شهرم یکی مهربان دوست بود ----------- تو گفتی که با من به یک پوست بود
مرا گفت خوب آمد این رای تو ----------- به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامه‌ی پهلوی -------------- به پیش تو آرم مگر نغنوی
گشاده زبان و جوانی‌ت هست ------------- سخن گفتن پهلوانی‌ت هست

به نظر من این چند بیت به همراه دیگر بخش‌های شاهنامه می‌تواند دلیلی باشد بر آشنایی فردوسی به زبان پارسی میانه یا پهلوی و یا آنچه خود گاهی آن را پهلوانی گفته است.

در این صفحه مقاله‌ی مفصل و جالب و آگاهی‌بخشی است نوشته‌ی آقای دکتر محمود امیدسالار، شاهنامه‌پژوه، به نام «در معنای دفتر/ نامه پهلوی در شاهنامه» که در نشریه‌ی بنیاد مطالعات ایران، سال هفدهم شماره ۲ بهار ۱۳۷۸ (یادنامه‌ی دکتر احمد تفضلی) منتشر شده است. نظر دکتر امیدسالار بر آن است که چنین برداشتی از این بیت‌های شاهنامه درست نیست و منظور از «پهلوی» در اینجا و در شاهنامه و به طور کلی در دوران پس از اسلام، نه زبان پارسی میانه بلکه گاهی منظور زبان پارسی فصیح و گاه لهجه‌های غرب ایران - مانند فهلویات باباطاهر و دیگران - و حتا گاه زبان پیچیده است.

سخنان دکتر امیدسالار در بسیاری از موارد کاربرد واژه‌ی «پهلوی» در ادب پارسی پسااسلامی درست است. اما به نظر من، دست کم با توجه به دیگر کاربردهای این واژه در شاهنامه‌ی فردوسی، می‌توان درنگی کرد و گفت که در اینجا منظور فردوسی واقعا زبان پارسی پیش از اسلام است یعنی پارسی میانه و یا گاه زبان‌های ایرانی باستانی. یعنی دوست مهربانش بدو می‌گوید تو که سخنوری و جوانی داری و به زبان پهلوی نیز آشنا هستی خوب است بدین کار نیک بگرایی و نامه‌ی خسروان را به چکامه و شعر درآوری.

دکتر پرویز ناتل خانلری در مقاله‌ی «زبان سه هزار ساله» در مجله‌ی سخن می‌نویسد که زبان پارسی پیش از اسلام در جنوب و جنوب غربی پارسیک و در شرق پهلوانیک گفته می‌شد. و این پهلوانیک همان است که فردوسی در اینجا و دیگر جاهای شاهنامه به شکل کوتاه شده‌ی پهلوانی به کار برده است. هم چنین با توجه به این که فردوسی از طبقه‌ی دهگانان (دهقانان) توس - یعنی نژادگان و طبقه‌ی میانه - بوده است احتمال دارد که به خاطر پیشینه‌اش به زبان پیش از اسلام آگاهی داشته است.

برای نمونه فردوسی در جاهای فراوانی از شاهنامه وقتی نامی باستانی را می‌آورد به زبان فارسی دری ترجمه می‌کند. در داستان ضحاک آنجا که می‌خواهد «بیور» را معنا کند چنین می‌گوید:
کجا «بیور اسپ»ش همی‌خواندند ---------------- چنین نام بر پهلوی راندند
کجا بیور از پهلوانی شمار ----------------- بود بر زبان دری ده‌هزار

گاه از برابر تازی (عربی) واژه‌ها استفاده می‌کند.
اگر پهلوانی ندانی زبان ---------- به تازی تو «اروند» را «دجله» خوان
یا
به خشکی رسیدند سر کینه‌جوی --------------- به بیت‌المقدس نهادند روی
که بر پهلوانی زبان راندند -------------- همی «کنگ دژهوخت»ش خواندند

بیوراسپ و اروند و کنگ دژ هوخت نیز به زبان پارسی فصیح نیست بلکه به زبان پارسی پیش از اسلام است.

یا در داستان سیاوش می‌گوید:
سیاووش غمی گشت ز ایرانیان ------------- سخن گفت بر پهلوانیزبان

روشن است که سیاوش به زبان پارسی فصیح و ادبی پس از اسلام و یا زبان منطقه‌ی غرب (جبال) ایران سخن نمی‌گفت.

جای دیگری که فردوسی به زبان منبع داستان‌هایش اشاره می‌کند در گشایش داستان بیژن و منیژه است که از زیباترین بخش‌های عاشقانه‌ی شاهنامه است. این بخش هم چنین به عنوان یکی از بهترین نمونه‌های صنعت ادبی «براعت استهلال» (یا به گفته‌ی دکتر میرجلال‌الدین کزازی «شگرف‌آغازی») در شعر پارسی است. به همین خاطر بیت‌های بیشتری از آن می‌آورم:

شبی چون شبه، روی شسته به قیر ------------- نه بهرام پیدا، نه کیوان، نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه ------------- بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ ------------ میان کرده باریک و دل کرده تنگ
بدان تنگی اندر بجستم ز جای --------------- یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ --------------- برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت: «شمعت چه باید همی؟ ---------------- شب تیره خوابت بباید همی»
بدو گفتم: «ای بت! نی‌ام مرد خواب ------------- یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن! -------------- بچنگ آر چنگ و می آغاز کن!»
بیاورد شمع و بیامد به باغ --------------- برافروخت رخشنده شمع و چراغ
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت ------------ تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد ------------- که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سروبُن گفتم: «ای ماهروی! --------------- یکی داستان امشبم بازگوی
که دل گیرد از مهر او فَر و مهر ------------ بدو اندرون خیره ماند سپهر»
مرا مهربان یار بشنو چه گفت ---------------- از آن پس که با کام گشتیم جفت:
«بپیمای می تا یکی داستان --------------- بگویمت از گفته‌ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ --------------- همان از در مرد فرهنگ و سنگ»
بگفتم: «بیار ای بت خوب چهر --------------- بخوان داستان و بیفزای مهر»
پس آنگه بگفت: «ار ز من بشنوی ---------- به شعر آری از دفتر پهلوی»
هم‌ات گویم و هم پذیرم سپاس ---------------- کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس

در بخش «پادشاهی خسرو انوشیروان» و داستان کلیله و دمنه و نیز بخش پادشاهی خسرو پرویز چنین بیت‌هایی هست:
نبشت او بران نامه‌ی خسروی ----------- نبود آن زمان خط به جز پهلوی
چنین تا به تازی سخن راندند ------------ ورا پهلوانیهمی‌خواندند

یکی پیر بُد پهلوانی سخن ------------- به گفتار و کردار گشته کهن

زننده بران سرو برداشت رود ------------- همان ساخته پهلوانی سرود

از آن مرز داناسری را بجُست ------------- که آن پهلوانی بخواند درست

آقای امیدسالار هم چنین از فخرالدین اسعد گرگانی نام برده که داستان ویس و رامین را به شعر دری سرود. آنجا نیز فخرالدین گرگانی (به قول عطار نیشابوری: فخر گرگانی) می‌گوید:
ولیکن پهلویباشد زبانش ------------- نداند هر که برخواند بیانش

و گفته‌اند منظور این است که داستان به لهجه‌ی غرب ایران بوده و به خط پارسی/عربی نوشته شده بود مانند دوبیتی‌های باباطاهر اما خواندنش برای دیگران آسان نبوده است. اما در همین ویس و رامین می‌بینیم که فخر گرگانی در توضیح معنای خراسان چنین می‌گوید:
زبان پهلوی هر کو شناسد --------- خراسان یعنی آنجا کو «خور آسد»
«خور آسد» پهلوی باشد «خور آید» --------- خور از آنجا سوی ایران برآید

به گمان من این نمونه‌ی ریشه‌شناسی می‌تواند نشان دهد که فخر گرگانی واقعا به پهلوی آشنا بوده است. ضمن آن که فخر گرگانی واژه‌های فراوانی به زبان پهلوی در این داستان آورده است مانند داشَن (به احتمال اسم مصدر فعل «دادن» در زبان پهلوی) به معنای پاداش و ثواب:
بدین رنج و بدین کردار نیکو -------- ترا داشن دهاد ایزد به مینو


هم چنین در این صفحه از وبلاگ «جاودانان» سروده‌های فردوسی در شاهنامه با متن پهلوی داستان اردشیر پاپکان مقایسه شده است و می‌توان دید که فردوسی بسیاری از واژه‌های متن اصلی را به کار برده است. برای نمونه:
ترجمه‌ی متن پهلوی: آن شب بابک چنین به (خواب) دید که ساسان بر پیل سفیدی نشسته بود و هرکه اندر پیرامون کشور بود، به او نماز می‌برد و ستایش و آفرین همی‌کند.

شاهنامه
شبی خفته بُد بابک زودیاب ---------- چنان دید روشن روانش به خواب
که ساسان به پیل ژیان برنشست ----------- یکی تیغ هندی گرفته به دست
هر آن کس که آمد بر او فراز ----------- برو آفرین کرد و بُردش نماز


بنابراین به نظر من گفته‌ی فردوسی «سخن گفتن پهلوانی‌ت هست» به احتمال بسیار زیاد می‌تواند بدین معنا باشد که فردوسی زبان پهلوی یا پارسی میانه را می‌دانسته است. دست کم رد کردن آن با این تفسیر که پس از اسلام منظور از زبان پهلوی زبان پارسی فصیح و ادبی است در مورد فردوسی چندان کاربرد محکمی ندارد و باید روی آن بیشتر کار شود.