Wednesday, January 30, 2013

واژه‌شناسی: چوپان و فئودال

چهارشنبه ١١/بهمن/١٣٩١ - ٣٠/ژانویه/٢٠١٣

«چوپان» و «شُبان/شَبان» در پارسی میانه «شوپان» (šupān) در پارسی کهن fšu pavān و در اوستایی fšu paiti بوده است. بخش نخست یعنی «فشو» به معنای «گله و رمه» است و بخش دوم هم به معنای «نگهبان» است. البته در برخی فرهنگ‌های قدیمی «چوپان» را به «چوب» ربط داده‌اند (چوب+بان = آن که با چوب از گوسفندان نگهبانی کند) و «شبان» را به «شب» (آن که شب گله را می‌چراند) که هر دو ریشه‌شناسی عامیانه اند.

گوسپند از برای چوپان نیست --------------- بلکه چوپان برای خدمت اوست (سعدی – گلستان)
همخانواده‌های «فشو»ی اوستایی در دیگر زبان‌های هندواروپایی چنین اند: در پوروا-هندواروپایی: *peku-، در سانسکریت pasu، در لاتین pecu، در گوتیک faihu، در آلمانی Vieh، و در انگلیسی کهن feoh.

از آنجا که گله بخش مهمی از ثروت و دارایی بوده است واژه‌های یاد شده در زبان‌های اروپایی، معنای کلی پول و ثروت و ... را گرفته است. واژه‌ی «پَیسه» (paisa) - که در افغانستان به معنای کلی «پول» به کار می‌رود - از اردو آمده و از ریشه‌ی دیگری است. در هندوستان و پاکستان پَیسه یک صدم روپیه است. از واژه‌ی لاتین pecu هم در زبان انگلیسی صفت pecuniary به معنای «پولی» و pecunious (ثروتمند) ساخته شده است. واژه‌ی fee (به معنای هزینه‌ی خدمت) در زبان انگلیسی هم از همین ریشه است. البته در زبان پارسی «فی» به معنای «بهای واحد» به کار می‌رود.

در زبان لاتین feodum به معنای زمین یا هر دارایی دیگری بود که در برابر دریافت خدمت به کسی واگذار می‌شده است. به نظر برخی این واژه از fehu* فرانکی/ژرمنیک گرفته شده است که در همان خانواده‌ی بالا جای می‌گیرد و به معنای «گله» است. در سده‌ی هفدهم م. برای توصیف دورهای از تاریخ دوران میانه‌ی اروپا صفت feudal ساخته شد و آدام اسمیت (Adam Smith) انگلیسی، از بنیانگذاران دانش اقتصاد نوین، هم در کتاب معروف خود به نام «ثروت ملت‌ها» (Wealth of Nations) از عبارت feodal government استفاده کرد. در سده‌ی نوزدهم هم نام feudalism – به معنای دستگاه سیاسی/اقتصادی‌ای که پایه‌ی آن واگذاری زمین در برابر خدمت بود – ساخته شد. واژه‌ی feodum لاتین در زبان فرانسوی کهن به صورت fieu و fief درآمد که امروزه واژه‌ی fief در زبان انگلیسی به معنای زمین یا منطقه‌ی واگذار شده به کسی در برابر خدمت است.

مفهوم واگذاری زمین در برابر خدمت، در دوران اسلامی با نام «اِقطاع» (از ریشه‌ی «ق/ط/ع») به معنای «بریدن و تکه کردن و واگذار کردن» و پس از حمله‌ی مغولان با نام «تُیول» شناخته می‌شود.
غلامان به اِقطاع خود تاخته -------------- وطنگاهی از بهر خود ساخته (نظامی گنجوی)
در زبان پارسی دری برای این مفهوم واژه‌های «زمیندار» و «تیولدار» به کار می‌رفته است. امروزه گروهی feudalism را در زبان پارسی به صورت وام‌واژه پذیرفته‌اند و «فئودالیسم» را به کار می‌برند. گروهی هم از برابر طولانی «نظام ارباب رعیتی» استفاده می‌کنند. اما از آنجا که شیوه‌ی اروپایی ساختار حقوقی و ویژگی‌های خود را داشته و با شیوه‌ی رایج در ایران متفاوت بوده است شاید بتوان برای گونه‌ی اروپایی در برابر feudal واژه‌ی «فشومند» و در برابر feudalism «فشومندی» را پیشنهاد کرد.

Monday, January 28, 2013

واژه‌شناسی: کاغذ تورنسل

دوشنبه ٩/بهمن/١٣٩١ - ٢٨/ژانویه/٢٠١٣

در آزمایش‌های شیمی، برای تعیین جوهر یا قلیا (در انگلیسی acid و base، با تلفظ فرانسوی «اسید» و «باز» به ترتیب به معنای «ترش» و «پایه») بودن، کاغذی رنگی به کار می‌رود که «کاغذ تورنِسُل» گفته می‌شود. واژه‌ی فرانسوی «تورنِسُل» (tournesol) به معنای «آفتابگردان» است (از دو بخش: tourn به معنای گشتن و sol به معنای خورشید؛ در ایتالیایی: girasole جیراسُله).

من نمی‌دانم چرا کسانی که نخستین بار این وام‌واژه را وارد زبان پارسی کردند و به دانش‌آموزان تحمیل کردند با خود نیندیشیدند که مگر «کاغذ آفتابگردان» چه مشکلی دارد که باید «تورنِسُل» را وارد زبان‌مان کنیم؟ جالب آن که در زبان عربی به این کاغذ «ورقه عبّاد الشمس» می‌گویند!

البته امروزه این طرز فکر همچنان جاری است که «این واژه نام خاص است یا معنای خاص دارد یا مفهومی است که در فارسی قابل بیان نیست و ...». حتا شاید بتوان گفت چه نیازی بود که همان «جوهر» و «قلیا» را با «اسید» و «باز» جایگزین کنند؟ از همین جا، «اسیدیته» و دیگر ترکیب‌های فرانسوی هم وارد زبان ما شده است.

برای آگاهی بیشتر باید گفت که در انگلیسی نام این کاغذ را litmus paper می‌گویند و litmus نام ماده‌ی رنگی به کار رفته در این کاغذها است و نژیده (عصاره)ی lichen یا گل‌سنگ است.

Saturday, January 26, 2013

انقلاب تصورناپذیر در ایران

شنبه ٧/بهمن/١٣٩١ - ٢۶/ژانویه/٢٠١٣

این روزها به سالگرد انقلاب ایران در سال ١٣۵٧ خ. / ١٩٧٩ م. نزدیک می شویم. از این رو به معرفی کتابی در همین باره می پردازم که در حال خواندن آن هستم.


نام کتاب: انقلاب تصورناپذیر در ایران (The Unthinkable Revolution in Iran)
نویسنده: چارلز کورزمن (Charles Kurzman)
ناشر: انتشارات دانشگاه هاروارد (Harvard University Press)
سال: سپتامبر ٢٠٠۵ م. / شهریور ١٣٨۴ خ.
صفحه: ٣٠۴

نویسنده‌ی این کتاب چارلز کورزمن در بخش قلم‌انداز می‌گوید که در زمان تسخیر سفارت امریکا در ایران من جوانی دبیرستانی بودم و هیچ شناختی از ایران نداشتم. در آن زمان برای اعتراض به کار ایرانیان تظاهرات کردیم. اما بعدها وارد دانشگاه شدم و جامعه‌شناسی خواندم. وی هم اینک استاد جامعه‌شناسی در دانشگاه کارولینای شمالی است و زمینه‌ی تخصصی‌اش هم غرب آسیا (یا به اصطلاح «خاورمیانه») است.

فهرست گنجانده‌های این کتاب چنین است:

١) پیشگفتار
٢) پیدایش اعتراض: توضیح‌های سیاسی – سال ١٩٧٧ م. (سال ١٣۵۶ خ.)
٣) بسیچ شبکه‌ی مسجدها – توضیح‌های سازمانی – آغاز سال ١٩٧٨ م. (پایان سال ١٣۵۶ خ)
۴) گرایش‌های شیعی – توضیح‌های فرهنگی - میانه‌ی سال ١٩٧٨ م. (آغاز سال ١٣۵٧ خ.)
۵) اعتصاب همگانی – توضیح‌های اقتصادی – پاییز ١٩٧٨ م. (پاییز ١٣۵٧ خ.)
۶) شکست زور - توضیح‌های نظامی – زمستان ١٩٧٨ و ١٩٧٩ م. (زمستان ١٣۵٧ خ.)
٧) جنبشی پایدار – ضدتوضیح – زمستان ١٩٧٨ و ١٩٧٩ م. (زمستان ١٣۵٧ خ.)
٨) نتیجه‌گیری
کتاب با این نکته آغاز می‌شود که انقلاب ایران از هر لحاظ پدیده‌ی ناهنجار بوده است. زیرا در شرایط و در جامعه‌ای رخ داد که هیچ کس انتظارش را نداشت. از نظر اجتماعی-علمی هم این انقلاب اصلا نمی‌بایستی رخ می‌داد. همزمان با افزایش اعتراض‌ها بسیاری از خود ایرانیان هم هیچ نمی‌دانستند که چه خواهد شد. بر طبق آمار تنها ١٠ درصد مردم ایران در انقلاب سال ١٣۵٧ خ. شرکت داشتند حال آن که در انقلاب فرانسه تنها ٢ درصد جمعیت و در فروپاشی شوروی تنها ١ درصد جمعیت این کشورها شرکت داشتند. پس از انقلاب هم هر کسی به دنبال این پرسش بود که چرا این انقلاب رخ داد و چرا به این نتیجه رسید. از این رو هر کسی از دیدگاه خود و زاویه‌ی نگاهش توضیحی ارائه کرد. این کتاب در واقع این توضیح‌ها را در گروه‌هایی دسته‌بندی کرده و هر یک را جداگانه بررسیده است.

در پیشگفتار چکیده و فشرده‌ای از رویدادهای پایان سال ١٣۵۶ و آغاز سال ١٣۵٧ خ. داده شده است و از جمله در آن گفته شده که نخستین بار ویلیام سولیوان، سفیر امریکا در تهران، در گزارش خود به کاخ سفید در تاریخ ٩ نوامبر ١٩٧٨ م. از عبارت «اندیشیدن به تصورناپذیر» (thinking the unthinkable) استفاده کرد. زیرا در آن زمان هیچ کس گمان نمی‌کرد که حکومت پهلوی با آن پشتوانه‌ی اقتصادی حاصل از فروش میلیادرها دلار نفت و با داشتن قوی‌ترین ارتش منطقه و پشتیبانی قدرت‌های جهانی برافتد. حتا نزدیک بود جیمی کارتر، رییس جمهور امریکا، سولیوان را اخراج کند. اما وزیر امور خارجه‌ی امریکا بر نگهداشتن او اصرار کرد.

کورزمن می‌نویسد حتا به نظر مهندس مهدی بازرگان هم این انقلاب «تصورناپذیر» بود. در روز ٢٢ اکتبر ١٩٧٨ م (١ آبان ١٣۵٧) مهندس بازرگان با آیت الله خمینی در پاریس دیدار کرد. وی به آقای خمینی گفت که باید پیشنهاد شاه برای انتخابات آزاد را پذیرفت و در سیاستی گام به گام قدرت اجرایی کشور را به دست گرفت [و شاه را دوباره پادشاه مشروطه کرد]. اما وقتی آقای خمینی به وی گفت که انقلاب به زودی پیروز خواهد شد. بازرگان گفت «امریکاییان اجازه نمی‌دهند» آقای خمینی گفت «امریکا با ما مخالفت نخواهد کرد زیرا ما بر حق ایم». آقای بازرگان هم در پاسخ گفت «دنیای سیاست با حوزه‌ی علمیه‌ی نجف و قم فرق دارد که در آنجا بر حق بودن کافی است. آقای خمینی به بازرگان می‌گوید وقتی شاه رفت و من به ایران برگشتم مردم نمایندگان خود را انتخاب خواهند کرد. بازرگان می‌گوید من حیرت کردم و از این بی‌تفاوتی و بی‌توجهی به مشکل‌های آشکار سیاسی و حکومتی اندوهگین شدم.

جالب آن که وقتی بازرگان به ایران برمی‌گردد پیشنهاد حکومت برای نخست وزیری شاه را نمی‌پذیرد. (این پیشنهاد را شاپور بختیار پذیرفت). نویسنده می‌گوید اگر این پیشنهاد چند هفته زودتر، یعنی پیش از سفر بازرگان به پاریس شده بود به احتمال زیاد حتما می‌پذیرفت.

Thursday, January 24, 2013

واژه‌شناسی: شاتل و ماکو

پنج شنبه ۵/بهمن/١٣٩١ - ٢۴/ژانویه/٢٠١٣

واژه‌ی shuttle در زبان انگلیسی از دهه‌ی ١٩۶٠ م. / ١٣۴٠ خ. که سفرهای فضایی آغاز شد به فضاپیمایی گفته شده که فضانوردان یا کشتی (سفینه) های فضایی را به بیرون جو زمین می‌برد. پیش از آن، در دهه‌ی ١٩۴٠ م. / ١٣٢٠ خ. هم این واژه برای هواپیماهایی به کار می‌رفت که در مسیرهای ثابتی رفت و آمد کنند. از آغاز سده‌ی بیستم م. واژه‌ی shuttle به قطارهایی گفته می‌شد که بین دو نقطه‌ی مشخص در رفت و آمد باشد. اما معنای اصلی shuttle تکه ابزاری است که در کار بافندگی (به ویژه پارچه‌بافی و به اصطلاح قدیمی‌تر: جولاهگی) به کار می‌رود و در زبان پارسی بدان «ماکو» گفته می‌شود.


ماکو و ماسوره‌ی بافندگی

امروزه در چرخ‌های خیاطی هم از نام‌های «ماکو» و «ماسوره» استفاده می‌شود که همان کارکرد ماکوی بافندگی را دارند.


ماکو و ماسوره‌ی چرخ خیاطی

علت نامگذاری این ترابرنده‌ها (وسیله‌های نقلیه) به shuttle در زبان انگلیسی آن بود که مانند ماکو از یک سر مسیر به سر دیگر آن می‌رفتند. از نظر ریشه‌شناسی واژه‌ی shuttle در انگلیسی با واژه‌ی shoot به معنای «شلیک و پرتاب» و ریشه‌ی skut (و نیز نام گروه سکاهای باختری که در انگلیسی Scythian و در یونانی Skyth گفته می‌شوند) همریشه است.

در زبان فرانسوی هم به این ترابرنده‌ها navette گفته می‌شود که در فرانسوی هم همان معنای «ماکو» را می‌دهد (این واژه‌ی فرانسوی به معنای «ناوچه» یا «ناویزه» است زیرا شکل این ابزار بافندگی مانند ناوی کوچک است). به نظر من، ما هم در زبان پارسی می‌توانیم به جای shuttle از واژه‌ی «ماکو» استفاده کنیم. البته چون امروزه «ماکو» نام شهری در آذربایجان غربی است، می‌توان از شکل‌های دیگر «ماکو» یعنی «مَکو» یا «مَکوک» یاری گرفت.

ماکو: دست افزار جولاهگان که بدان جامه بافند (برهان قاطع). دست افزار جولاهان که ماشوره را در آن کنند و بدان جامه بافند (آنندراج). به هندی آن را نال گویند (غیاث اللغات). مَکو (ناظم الاطباء). مَکوک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):

در شتاب سیر بر چرخ قماش --------------- صورت ماکو هلال آسا خوش است (نظام قاری - دیوان البسه ص 43).
ز آغاز جبریل آهنجه کار ------------------ به فرجام ادریس ماکوزنش (اثیر اخسیکتی - از آنندراج ).
آن را که با مَکوی و کلابه بوَد شمار ----------------- بربط کجا شناسد و چنگ و چغانه را؟ (شاکر بخاری – از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به لوح پای و به پاچال و قرقره و به کره --------------------- به نایژه، به مکوک، و به تار و پود ثیاب (خاقانی شروانی)
مانند مکوک کج، اندر کف جولاهه ----------------------- صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی (مولوی - از آنندراج)
به نوشته‌ی فرهنگ دهخدا به نقل از اداره‌ی آمار، شهر ماکو در زمان شاه عباس صفوی بنا گذاشته شده است و پیش از آن قلعه‌ای بیش نبوده است و نامش هم «قابان» بوده است.

Monday, January 21, 2013

واژه‌شناسی: ساندویچ و اسنک!

دوشنبه ٢/بهمن/١٣٩١ - ٢١/ژانویه/٢٠١٣

پیش از آن که نام «ساندویچ» این قدر همه‌گیر شود بسیاری از مردم از واژه‌ی «غازی» استفاده می‌کردند و به گمانم خیلی‌ها هم هنوز این واژه را به کار می‌برند. اما مانند بسیار چیزهای دیگر، گویا پراندن واژه‌های بیگانه «کلاس» آدم را بالا می‌برد. یا همان استدلال همیشگی «نه این مفهوم خارجی است و ما برای آن هیچ واژه‌ای نداریم». گویا به تازگی به جای «ساندویچ ساز» ترکیب «باکلاس»تر «ساندویچ میکر» (sandwich maker) را می‌گویند چون این «نام خاص» است و نام دستگاه است و «ترجمه‌ناپذیر» است و ... (مانند «پیتزا میکر» به جای «پیتزاپز» یا «پیتزاساز» و «کافی میکر» به جای «قهوه ساز» و ...)

واژه‌ی «غازی» به احتمال خیلی زیاد از فعل «گزیدن» و «گاز گرفتن» و به معنای «خوراک» است. یعنی لقمه‌ای سردستی که می‌توان همین طور گاز زد و خورد و به سفره و ... نیازی نیست. در برخی فرهنگ‌های قدیمی این واژه را با «غازی» عربی از ریشه‌ی «غزا» یعنی جنگنده کنار هم گذاشته‌اند که شادروان دهخدا نیز در درآیه‌ی مربوط، به این اشتباه اشاره کرده است.

ترکیبی که با غازی داریم، «غازی اسپ» است شاید به معنای غازی‌ای که بر پشت اسب می‌خورند.

از شوق غازی اسپ، آن کس که کشته گردد -------- در دین لوت خواران، باشد شهید غازی (بسحاق اطعمه)
واژه‌ی «اشترغاز» هم داریم که بیخ درختی است به نام «انگدان» (عربی شده: انجدان) که شیره یا صمغ آن را «انگوزه» (عربی شده: انغوزه) می‌گویند. «اشترغاز» را در عربی «زنجبیل العجم» یا «زنجبیل ایرانی» می‌گویند. در فرهنگ دهخدا در درآیه‌ی «اشترغاز» نوشته که «غاز» در اینجا شکل دیگری از «غاژ» به معنای «خار» است. اما در درآیه‌ی «غازی» نوشته که «غاز» در «اشترغاز» به معنای خوراک است. پس اگر «غاز» در «اشترغاز» به معنای «خار» باشد، «اشترغاز» و «اشترخار» به یک معنا اند. اما اگر «غاز» به معنای «خوراک» باشد آن گاه دو واژه‌ی جداگانه اند. ظهیر فاریابی گوید:
ز سفلگانِ شتردل مدار مردی چشم ------------- که نیشکر بنروید ز بیخ اشترغاز
شکل‌های دیگر «اشترخار» چنین اند: «شترخار»، «خار شتر»، «خار اشتر»، اشترگیا. زنجبیل عجم، مغیلان، خار مغیلان. به خاطر بدخوانی شکل‌های دیگر آن چنین اند: اشترخوار، شترخاو، اشترغار.

درباره‌ی نام «ساندویچ» هم شاید نیازی به گفتن نباشد که این واژه نام منطقه‌ای در انگلستان بوده است که معنای اصلی آن در زبان انگلیسی کهن «ساحل شنی» (sandy shore) است. (در انگستان نام چندین منطقه‌ی دیگر هم با همین ساختار وجود دارد مانند Greenwich و Ipswich و Harwich که در زبان انگلیسی گرینیچ و ایپسیچ و هریچ تلفط می‌شوند). سپس شخصی به نام جان مونتاگو (John Montagu، درگذشته ١٧٩٢ م.) که فرمانروای آنجا می‌شود به نام «ارل ساندویچ» (Earl Sandwich) شناخته می‌شد. این شخص که علاقه‌ی فراوانی به قماربازی داشته برای این که در میان بازی مجبور نشود از پای قمار برخیزد، گوشت را در میان نان می‌پیچیده و در کنار خود می‌گذاشته است. از این رو نام این لقمه را در انگلیسی «ساندویچ» گذشتند.

به تازگی در کنار «ساندویچ» چشم‌مان به «اسنک» هم روشن شده است. این واژه در زبان انگلیسی برای خوراک سبکی به کار می‌رود که در میان روز یا غیر از غذای اصلی خورده شود. در فرهنگ آریان‌پور برای آن «خوراک سرپایی» نوشته شده است. به نظرم می‌توان در پارسی «تنقُل» یا «لبچَرا» را به این معنا به کار برد. «لب چرا» یا «لبچرا» - که شکل‌های دیگر آن «لب‌چره»، «شب‌چره» و «شب‌چرا» است - به معنای میوه‌های خشک و مانند آن است که در میان روز – یا در مورد «شب‌چره» در شب – بخورند و گرم گفت‌وگو شوند. می‌توان «لب‌چره» را به این معنای کلی گسترش داد و گفت هر غذای سبکی که به جز غذای اصلی در طول روز خورده شود.

Saturday, January 19, 2013

واژه‌شناسی: جوک

شنبه ٣٠/دی/١٣٩١ - ١٩/ژانویه/٢٠١٣

واژه‌ی «جوک» یا «جُک» در پارسی از joke در زبان انگلیسی وام گرفته شده که خود از jocque در زبان فرانسوی آمده است. این واژه‌ی فرانسوی از iocus در لاتین به معنای «بازی و سرگرمی و شوخی» آمده است. واژه‌ی لاتین هم از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *yek- به معنای «سخن گفتن» است. این فعل لاتین در زبان فرانسوی ریشه‌ی فعل jouer به معنای «بازی کردن» و jouet به معنای «بازیچه و اسباب بازی» است (در ایتالیایی: giocare در اسپانیایی: jugar به معنای بازی کردن است). «ژکوند» (Joconde) که در فرانسوی نام دیگری برای تابلوی «مونا لیزا»ی لئوناردو داوینچی است (و در پارسی «لبخند ژوکوند» معروف است) از اصطلاح la gioconda در زبان ایتالیایی آمده است که به معنای «شاد و سرخوش و بانشاط» است (این صفت در انگلیسی به صورت jocund نوشته می شود.)

در زبان پارسی برای جوک واژه‌های عربی‌تبار «لطیفه» و «بذله» و در گذشته «مطایبه» به کار می‌رفته است.

- «لطیفه» در اصل به معنای هر چیز نیکو است و در زبان پارسی به سخن لطیف و پرمعنا و برابر «نکته» گفته می‌شده است و برای نمونه کتابی هست به نام «لطیفه‌های غیبی» که شرح برخی بیت‌های دشوار غزل‌های حافظ شیرازی است و وقتی سال‌های پیش من به دنبال خرید آن بودم برخی کتاب‌فروشان گمان می‌کردند که دنبال کتاب شوخی و سرگرمی ام!

لطیفه‌ای است نهانی که عشق از آن خیزد ------------- که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است (حافظ شیرازی)
- «بذله» هم در اصل به معنای «سخن ناب» است و گویا ریشه‌ی پارسی دارد. در فرهنگ دهخدا درباره‌ی عربی‌تبار بودنش چیزی نیست.
نکته‌دانی بذله‌گو چون حافظ شیرین سخن ------------- بخشش‌آموزی جهان‌افزوز چون حاجی قوام (حافظ شیرازی)
- «مطایبه» هم در باب «مفاعله» به معنای «یکدیگر را خوشحال کردن» است. در دیوان‌ها و کتاب‌های قدیمی بخشی ویژه‌ی «مطایبه» دیده می‌شود.

اما برابرهای پارسی این مفهوم عبارتند از لاغ و گواژه.

- گواژه همریشه با «واژه» و «واج» و «آواز» و «واک» به معنای «سخن گفتن» است. در اوستایی vacah- و در سانسکریت vakti و از همان ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *yek- است.
گواژه که خندانمندت کند ----------- سرانجام با دوست جنگ افگند (ابوشکور بلخی)
معنای دیگر آن «طعنه و ریشخند» است.
گواژه بسی باشدت با فسوس -------------- نه مرد درفشی و گوپال و کوس (فردوسی)

- لاغ:
دایماً دستان و لاغ افراشتی ------------ شاه را بس شاد و خندان داشتی (مثنوی مولوی)
هین چه می‌جویی تو هر سو با چراغ؟ ----------- در میان روز روشن، چیست لاغ؟ (مثنوی مولوی)
لابه کردش تُرک کز بهر خدا ------------ لاغ می گو که مرا شد مُغتذا (مثنوی مولوی)

Thursday, January 17, 2013

واژه‌شناسی: ارتباط ولیعهد و ویلا

پنج شنبه ٢٨/دی/١٣٩١ - ١٧/ژانویه/٢٠١٣

واژه‌ی «ویس» در زبان اوستایی (vis) به معنای «خانه و خاندان» بوده است و در سانسکریت به صورت vesah و در زبان پارسی کهن به صورت vitham آمده است. در زبان پارسی کهن به پسر شاه که قرار بوده جانشین او شود «ویس پوثره» (vis puthra) به معنای «پسر خاندان» می‌گفتند. این ترکیب در پارسی میانه به صورت «ویس پوهر» (vispuhr) یا «ویسپور» درآمد. اصطلاح پارسی میانه را در زبان آرامی واژه به واژه ترجمه کرده و به صورت «بَر بَیتا» (bar baita برابر عربی: ابن البیت) نوشته‌اند. در پارسی دری «ویسپور» با ترکیب عربی «ولیِ عهد» جایگزین شد که منظور کسی است که حاکم کنونی از دیگران «عهد» گرفته تا او «ولی» آنان باشد. «ولیِ عهد» هم به صورت «ولی عهد» و سپس «ولیعهد» کوتاه شده است.

فرخی سیستانی در ستایش سلطان محمود غزنوی چنین گفته است:

ای به مردی و کف راد، ولی عهد علی ----------------- وی به انصاف و دل پاک، ولی عهد عُمر
خاقانی شروانی هم چنین سروده است
نیست اندر گوهر آدم خواص مردمی ---------------- بر ولی عهدان شیطان حرف «کرّمنا» مخوان
(کرّمنا اشاره به آیه‌ی قرآن است که می‌گوید: و لقد کرّمنا علی بنی آدم ... = همانا بر فرزندان آدم بزرگواری کردیم)
در پارسی اشکانی واژه‌ی «واس پوهر» هم دیده شده است. آرتور کریستنسن در کتاب «ایران در زمان ساسانیان» (ص ١٢٠) درباره‌ی این دو واژه چنین می‌نویسد:
«واس پوهر» از ترکیبات پهلوی اشکانی است. این کلمه که ایدئوگرام آرامی آن «بر بیتا» () است تحریفی است از لفظ «ویس پوهر» به معنی «پسر خاندان». لفظ مذکور در زبان هخامنشی هم دیده می‌شود. در زبان ارمنی، هم «ویس پوهر» هست و هم «واس پوهر» و هر دو در آن، وام‌واژه اند و این در صورتی است که لفظ «سپوه» () ارمنی واقعاً «ویس پوهر» ایرانی باشد. اما «واس پوهر» در «واسپورکان» (Vaspurakan) - که نام یکی از ایالات است – هم دیده می‌شود.

درباره‌ی دو لفظ «ویسپوهر» و «واسپوهر» بحث بسیار کرده‌اند. «شدر» () ثابت می‌کند که هر دو کلمه - که پهلوی اشکانی اند - در تمام دوره‌ی اشکانی و ساسانی وجود داشته‌اند و مراد از کلمه‌ی «ویس پوهر» پسر «ویس پتی» (vis-pati) یا «ویس بذ» (vis-badh) (= رئیس طایفه) نبوده است، بلکه شاهزادگان خانواده‌ی شاهی را بدان می‌نامیدند. اما لفظ «واس پوهر» در مورد اعضای طبقه‌ی نژادگان و نجبای درجه اول به کار می‌رفت.... من گمان می‌کنم که قبل از پایان دوره‌ی ساسانیان، لفظ «ویس پوهر» فراموش شده و اصطلاح «واس پوهر» جای آن را گرفته بود.
این «ویس» را نباید با نام «ویس/ویسه» اشتباه کرد که در شاهنامه یکی از سرداران تورانی و وزیر افراسیاب است و پسرش هم به نام «پیرانِ ویسه» (یعنی «پیران پسر ویسه) خوانده شده است. جالب آن که در داستان «ویس و رامین» این نام برای شخصیت زن داستان است. گویا در قدیم این نام را «وَیس» (Vais) می‌گفته‌اند زیرا در فرهنگ دهخدا آمده که مانند بخش آخر «بلقَیس» گفته می‌شود. در بیت‌های زیر می‌توان آن را به هر دو صورت خواند اما شاید وَیس در وزن شعر بهتر بگنجد:
یا ز لیلی بشنود مجنون کلام ------------------------ یا فرستد ویس رامین را پیام (مولوی)

گر من‌ش دوست ندارم همه عالم دارند ----------------- تا چه ویس است که در هر طرفش رامین است (سعدی)
این نام امروزه در ایران بیشتر «ویس» (Vis) گفته می‌شود و در ترانویسی با حرف لاتین هم Vis نوشته می‌شود. اما در افغانستان ویس (Vais / Wais) گفته می‌شود. نام پدر محمود افغان - که در زمان سلطان حسین صفوی به ایران حمله کرد - «میرویس» بود. نام او را در انگلیسی Mirwais می‌نویسند. (شاید علت این اختلاف «یای مجهول» باشد یعنی در اصل ves بوده است و گروهی آن را به صورت Vis و گروهی هم به صورت Veis تلفظ کرده‌اند.)

واژه‌ی اوستایی «ویس» (vis) به معنای «خانه و خاندان» با oikos در یونانی به معنای «خانه و زیستگاه» همریشه است. واژه‌ی یونانی oikos در ترکیب‌های چندی در زبان انگلیسی به کار رفته است از جمله:

- در سده‌ی هفدهم (دهه‌ی ١۶۵٠ م.) نام دانشی را در انگلیسی economy گذاشتند که از دو بخش oikos + nomos ساخته شده و در اصل به معنای «اداره‌ی خانه» بود و در معنای گسترده‌تر «اداره‌ی کشور» به کار رفت. این دانش در پارسی «اقتصاد» گفته می‌شود. «اقتصاد» هم در زبان عربی و پارسی در اصل به معنای «میانه‌روی» است و «مقتصد» به معنای «صرفه‌جو» است. از سده‌ی نوزدهم، در انگلیسی economy به معنای «ارزان/ارزان‌تر» هم به کار رفته است و به ویژه در صنعت هوانوردی و هواپیمایی امروزه چپ و راست در زبان پارسی عبارت «بلیت اکونومی» را می‌شنویم که به راحتی می‌توان به جای آن گفت «بلیت بصرفه» (یا «بلیت ارزانتر» و مانند آن).

- در سده‌ی نوزدهم م. (سال ١٨٧٣ م.) هم دانش جدیدی در انگلیسی ecology نامیده شد که از دو بخش oikos + logia ساخته شده و برابر پارسی آن «بوم‌شناسی» است.

- اصطلاح ecosystem (سال ١٩٣۵ م.) که می‌توان به جای آن «بوم‌راژمان» گفت.

- اصطلاح ecosphere (سال ١٩۵٣ م.) که برابر «بوم سپهر» برای آن ساخته شده است.

- به تازگی (سال ١٩٨٩ م.) نیز اصطلاح ecotourism ساخته شده که به جای آن می‌توان «بوم-گردشگری» گفت یعنی «گردشگری با احترام به بوم یا محیط زیست».

واژه‌ی همخانواده با ویس اوستایی در زبان لاتین vicus است به معنای «روستا، گروهی خانه» از واژه‌ی لاتین vicus هم ترکیب‌های دیگری ساخته شده است از جمله:

- villa به معنای «خانه‌ی ییلاقی. کشتزار، خانه‌ی در کشتزار».

- از این واژه‌ی لاتین در زبان فرانسوی ville به معنای شهر و village به معنای روستا ساخته شده است.

- در سده‌ی چهاردهم م. اصطلاح villain به معنای «روستایی» بود و کنایه از «ناپرورده و خشن» بود. این اصطلاح در سده‌ی نوزدهم در داستان‌نویسی نوین برای توصیف شخصیت‌های منفی به کار رفت.

Wednesday, January 16, 2013

واژه‌شناسی: خربزه و هندوانه

چهارشنبه ۲۷/دی/۱۳۹۱ - ۱۶/ژانویه/۲۰۱۳

خربزه در پارسی میانه خَربوجَک (xarbucak) بوده است و در پارسی دری به صورت «خربُزه» کوتاه شده است. در زبان‌ها و گویش‌های مختلف هم شبیه «خربزه» گفته می‌شود. در سمنانی «خَربَزه» و در دزفولی «خَربِزَه» و در زبان ارمنی xarbzak گفته می‌شود. این واژه با karpos در یونانی به معنای کلی «میوه و بار» همریشه است. واژه‌ی «قارپوز» (به معنای هندوانه) در زبان ترکی از زبان پارسی وام گرفته شده است.

وز همه عیش و خوشی‌ها و مزه ---------------------- او نبیند غیر قشر خربزه (مولوی)

نیکوتر از این میوه همه عمر که خورده است؟ ------------- شیرین‌تر از این خربزه هرگز که بریده است؟ (سعدی)

چه بگویم صفت خربزه‌ی خوارزمی ------------------- که نظیرش نبود در همه چین و بلغار (بسحاق اطعمه)
در ریشه‌شناسی عامیانه «خربزه» را «خر پوزه = مانند پوزه‌ی خر» گفته‌اند که البته بی‌پایه است. شاید بخش نخست آن با «خرمن» یکی باشد و هر دو از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *kerp- به معنای «درودن و کندن و بریدن» باشند. از همین ریشه در سانسکریت krpana- به معنای «شمشیر» (در هندی: kirpan خنجر کوچک سیک‌ها) و در لاتین carpere به معنای «بریدن و بخش کردن» و در یونانی karpos را داریم که گفتم به معنای میوه است.

در فرهنگ دهخدا ریشه‌شناسی هندوانه را «هندوان + ـه» دانسته است به معنای «میوه‌ای که از هند می‌آید» و نام‌های دیگر آن را «بِطّیخ هندی» و «دابوغه» و «خربزه‌ی شامی» آورده است. بطیخ واژه‌ای عربی و درآیه‌ی آن چنین است:

بطیخ: صاحب قاموس گوید هرچه روی زمین پهن شود (آنندراج). هرچیز شبیه به خربزه. کدو. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نوعی از کدو (یقطین). خیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || خربزه و مانند آن. لغت رومی است، به فارسی خربزه نامند و به یونانی قابش.

درآیه‌ی «دابوغه» نه مثالی دارد و نه شرحی. تنها در برابر آن «خربزه» نوشته شده است.

نام «هندوانه» در کتاب «فارسنامه» اثر ابن بلخی به صورت «هندویانه» نوشته شده است.

همان طور که می‌بینیم هندوانه بر پایه‌ی خربزه تعریف شده است. یعنی هندوانه را نوعی خربزه می‌دانستند. جالب آن که هندوانه را در انگلیسی watermelon (در فرانسوی هم melon d’ea) می‌گویند یعنی «خربزه‌ی آبدار». اما واژه‌ی melon از ریشه‌ی یونانی به معنای «سیب» (در معنای کلی: میوه) است. نام کامل خربزه در لاتین melopeponem و در یونانی melopepon بوده است به معنای «میوه‌ی کدو مانند» (gourd-apple) یا «کدوی شیرین». در زبان یونانی melon به هر میوه‌ی بیگانه گفته می‌شد. نام هندوانه از سال ۱۶۱۰ م. به بعد در زبان انگلیسی به کار رفته است. بنابراین شاید پیش از آن در انگلستان (و اروپا) وجود نداشته است. حتا با توجه به این که در یونانی برای خربزه هم از melon استفاده شده بنابراین خربزه هم در اروپا نبوده است.

گویا هندوانه میوه‌ای است که اصل آن از افریقا آمده است. در گور توتنخ عامون () تخم هندوانه یافت شده است. خربزه هم از افریقا به غرب آسیا آمده است.

در انگلیسی امریکایی به خربزه casaba هم می‌گویند و علت این نامگذاری آن است که از راه منطقه‌ای به نام «قصبه» (به معنای شهر) در آناتولی (ترکیه‌ی امروزی) به امریکا برده شده است.

Tuesday, January 15, 2013

واژه‌شناسی: برنج

سه‌شنبه ۲۶/دی/۱۳۹۱ - ۱۵/ژانویه/۲۰۱۳

نام دانه‌ی «برنج» از ریشه‌ی سانسکریت «وریهی-ز» (vrihi-s) است که در پارسی کهن به صورت «بریزی» (brizi) و در پارسی میانه به صورت «برینج» (brinj) و در پارسی دری/نو به صورت «برنج» و در پشتو به صورت وریزه (vrize) درآمده است. در پارسی دری به شکل «کُرَنج» و «گُرَنج» هم آمده است.

بیاراستندش دبیر و وزیر -------------------------- کرنجش بُدی خوردن و شهد و شیر (فردوسی)
چو بشنید بر پای جست اردشیر ------------------------- که با من فراوان کرنج است و شیر (فردوسی)

از زبانی ایرانی (به احتمال زیاد پارسی کهن) به یونانی رفته و «اُروزا» خط یونانی: όρυζα خط لاتین oryza) شده است. از یونانی به لاتین رفته و oriza شده و در ایتالیایی riso و در فرانسوی کهن ris شده است. از فرانسوی به انگلیسی رفته و rice شده و در فرانسوی امروزی riz (ری) گفته می‌شود. از یونانی به دیگر زبان‌های اروپایی هم رفته است (آلمانی: reis و لهستانی ryż و روسی: рис = ris). هم چنین از یونانی به عربی رفته است و در این زبان «اَرُز» (اَرُزّ و رُزّ) شده است. در زبان اردو هم به آن اَرُز می‌گویند.

در فرهنگ دهخدا از «منتهی الارب» آمده که «برنج» عربی شده‌ی «برنگ» است اما با توجه به ریشه‌ی پارسی کهن و میانه که در آن حرف «ز» هست (نه حرف «گ») شاید این توضیح نادرست باشد (هم چنین ن.ک. پایین).

برنج: تخمی است مسهل بلغم. مُعرّب «برنگ» که بیشتر از کابل آرند (منتهی الارب).
در کتاب‌های پزشکی سنتی درباره‌ی خاصیت‌های غذایی و درمانی برنج سخن گفته شده است. آنچه در زیر می‌آید بازنویسی از «تحفه‌ی حکیم مومن» است (نگاشته‌ی محمد مومن حسینی دیلمی تنکابنی فرزند محمدزمان دیلمی تنکابنی پزشک شاه سلیمان صفوی در سال ۱۰۸۰ هـ.ق. برابر ۱۶۷۰ م.)، بر پایه‌ی پزشکی سنتی ایران و بر گرفته از سرچشمه‌های ایرانی، یونانی و هندی) که در درآیه‌ی «برنج» در فرهنگ دهخدا آمده است:
- برای گرم-مزاجان گرمی و برای سرد-مزاجان سردی می‌آورد.
- پزشکان هندی می‌گویند که عمر را افزایش می‌دهد و برای تندرستی خوب است. در حدیث هم چنین آمده است.
- برنج هندی لیزی کمتری دارد و بدان چنپا می‌گویند. برنج سرخ پارسی سبب بستن شکم (قبض) می‌شود و برنج سپید قوت بیشتری دارد.
- با دوغ تازه و سماق، آرام‌بخش گرمی و تشنگی و تهوع است.
- با شیر بز برای درمان زَحیر [= پیچاک روده‌ی بزرگ] خوب است.
- با پیه گُرده‌ی بز و روغن برای درمان مَغَص [=پیچاک روده‌ی کوچک] خوب است.
- زیاد خوردن او برای باز شدن رنگ رخسار خوب است.
- باعث دیدن خواب‌های خوب می‌شود.
- آشامیدن آب برنج پخته مانند ماءالشعیر آرامبخش معده و روده است.
- آب برنج در جلا دادن جواهر بی‌مانند است
- ضُماد برنج با پیه برای سر گشودن دُمل و ذَرور [=خشک شده و ساییده] آن برای زخم‌های تازه خوب است.
- آشامیدن آرد برنج که بسیار پخته باشند با پیه گُرده‌ی بز برای آرام کردن (افراط اسهال مرضی و اسهال دوائی)
- با شیر و شکر افزاینده‌ی باه و فربه‌کننده و منی‌ساز است.
- آب شلتوک برنج سبب افکندن نازاده [=سقط جنین] می‌شود.
- پوست شلتوک - که بسیار نرم نکرده باشند - از جمله‌ی سَم‌ها است و گویند یک مثقال آن کُشنده است
در کتاب «اختیارات بدیعی» (نوشته‌ی حاجی زین الدین عطار علی پسر جمال الدین انصاری اصفهانی شیرازی، به سال ۷۷۰ ق. و پزشک شاه شجاع، شاه شیراز در زمان حافظ) هم چنین آمده است:
- بهترین وی کرمانی بوَد، بعد از آن خوارزمی، بعد از آن گیلانی
- برنج سرخ شکم را محکم ببندد اما برنج کوپالی چون بشویند و با روغن بادام و یا دنبه یا روغن کنجد می‌ریزند سودمند بود جهت گزیدگی معده.
- اگر به آب خشک دانه بپزند سُده تولید نکند و طبیعت را نرم دارد
- اگر آبی که برنج سرخ در وی جوشانیده باشند با بعضی ادویه ی قابض حقنه کنند، جهت سحج روده نافع بود
- برنج سفید، رنگ روی را صفا می دهد و بدن را فربه کند اما برای بیماران قولنجی زیان دارد.
- مصلح آن شیر تازه است یا روغن. صاحب تقویم گوید مصلح آن عسل و شکر سرخ است
- جالینوس (در انگلیسی: Galens) گوید شکم را ببندد و اگر با شیر بپزند منی بیفزاید
- دیسقوریدوس (در انگلیسی: Pedanius Dioscorides) گوید برنج پارسی نافع بود جهت شکم و خون رفتن و بیماری گرده [=کلیه] و مثانه.

فلز برنج و مفرغ

البته فلزی هم به نام «برنج» داریم که عربی شده‌ی «پرنگ» پارسی است و در زبان عربی قدیم بدان «اَرزیز» می‌گویند. و در انگلیسی بدان bronze می‌گویند. در فرهنگ ریشه‌شناسی انگلیسی نوشته شده که واژه‌ی bronze به معنای «مفرغ» از bronze در فرانسوی و bronzo در ایتالیایی و bronzium در لاتین و شاید در نهایت از «برنج» پارسی (در اصل پارسی دری: پرنگ در پارسی کهن: پرنگ) گرفته شده باشد.

مفرغ آمیغی (آلیاژی) است از مس و قلع و روی ساخته شده است (به نسبت ۶۷ قسمت مس و ۲۳ قسمت روی) و گاهی هم مس و سرب است.

در گذشته بین برنج و مفرغ فرقی گذاشته نمی‌شده است (به ویژه در زبان انگلیسی). اما امروزه به آمیغ مس و قلع مفرغ می‌گویند و به آمیغ مس و روی برنج (در انگلیسی: bronze مفرغ؛ brass برنج)

واژه‌ی «چُدَن» در زبان پارسی از «چوگون» روسی (чугун = chugun) گرفته شده است. نام دیگر آن در پارسی «خشکه» است و آهن تصفیه نشده‌ای است که از کوره‌ی ذوب خارج کنند. آهنی است که سه تا پنج درصد کربن و به دو صورت سفید و خاکستری وجود دارد (در انگلیسی cast iron و در فرانسوی fonte گفته می‌شود).

Sunday, January 13, 2013

واژه‌شناسی: ناموس

یک‌شنبه ۲۴/دی/۱۳۹۱ - ۱۳/ژانویه/۲۰۱۳

واژه‌ی «ناموس» در زبان پارسی از ریشه‌ی یونانی nomos به معنای «اداره و دستور و قاعده» است. این واژه‌ی یونانی در بسیاری از واژه‌های انگلیسی دیده می‌شود مانند astronomy (اخترشناسی، معنای واژگانی: قانون ستارگان) و مانند آن. در اینجا می‌کوشم مسیری برای فرگشت معناها و کاربردهای آن پیشنهاد کنم. البته با توجه به متن‌های یاد شده، می‌بینیم که این رشته‌ی معنایی لزوماً تاریخی نیست. یعنی معناهای فهرست شده شاید همزمان به کار می‌رفته‌اند. منظور من دنباله‌ای است که معناها به واژه بسته شده‌اند.

۱) معنای نخست و اصلی «ناموس» همان «قاعده و دستور و قانون» است.

چون حسن صباح بنیادِ ناموس بر زهد و ورع و امر به معروف و نهی از منکر نهاده بود (جهانگشای جوینی). ناموس تطور در زبان (ملک الشعرا بهار، سبک شناسی)
۲) از این معنای کلی، دومین کاربرد «ناموس» به معنای «فرمان ایزدی» یا «شریعت و حکم الاهی» شده است.
مپندارید که آمدم تا ناموس و توریت باطل کنم، نه نیامدم که منسوخ کنم. (انجیل فارسی)
۳) در راستای گسترش معنای دوم، «ناموس» به معنای «وحی» و باز از آنجا به فرشته‌ی وحی هم گفته شده است. چنانکه جبرییل را «ناموس اکبر» هم گفته‌اند.

۴) معنای دیگری که به «ناموس» داده شده «شگرد» و «تدبیر» و «سیاست» است.
شاه چون این پیغام بشنید، گفت: هر سه را بگیرید و این ناموس بود (اسکندرنامه).
و از آنجا معناهای «راز و سرّ» هم گرفته است.
پرده‌ی ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد. (سعدی - گلستان)

کوس ناموس تو بر کنگره‌ی عرش زنیم ----------- علم عشق تو بر بام سماوات بریم (حافظ)
۵) معنای بعدی ناموس «حرمت و احترام و آبرو» است. شاید این معنا به خاطر شباهت آوایی آن با «نام» تصور شده است زیرا در بسیاری کاربردها با «نام» همراه است. شاید هم از معنای «سرّ» گرفته شده است.
همه کار جهان ناموس و نام است --------------- وگرنه نیم نان روزی تمام است (عطار نیشاپوری)

بکن خرقه‌ی نام و ناموس و زَرق ------------- که عاجز بود مرد با جامه غرق (سعدی)
در این معنا ترکیب‌هایی وجود دارد مانند «ناموس شکستن»، «ناموس بردن» و «ناموس برداشتن» به معنای «بی احترامی کردن و بی قدر و اعتبار کردن» است:
به اقبال شه راه بربستمش ------------- همه نام و ناموس بشکستمش (نظامی گنجوی)

خلیفه «مقتدی» بود، ده هزار دینار می داد تا ناموس نشکند، نپذیرفت و غلام را قصاص کرد (راحة الصدور راوندی).

زردشت گشتاسپ را فرمود که با او صلح نشاید کردن و ... ناموس او بشکن که او جادو است (تاریخ طبری ترجمه‌ی بلعمی).

شکر ز لعل تو در لؤلؤ خوشاب شکست --------- صبا به زلف تو ناموس مشک ناب شکست (اثیر اخسیکتی)

هرکه لعل شکّرینش دید گو نامش مبر --------- ز آن سبب کز نام او ناموس شکّر بشکند (مجیر بیلقانی)

کرشمه ای کن و بازار ساحری بشکن ------------ به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن (حافظ شیرازی)

ناموس عشق و رونق عشاق می برند ------------ عیب جوان و سرزنش پیر می کنند (حافظ شیرازی)
- رفتن ناموس: بی اعتبار و بی حرمت شدن
نخواست که ناموس آن مُلک بر دست او برود (ترجمه‌ی تاریخ یمینی).
۶) از معنای «سر» سپس «پنهان‌کاری» و «نیرنگ» و «ریا و سالوس و ...» هم بدان داده شده است.
گفت: ای شیخ! تا کی از این نفاق و ناموس (اسرار التوحید).

که می‌داند که مشتی خاک محبوس ------------- چه در سر دارد از نیرنگ و ناموس (نظامی)

چند از این ناموس و تزویر و ریا ----------- توبه کن زین هر سه و دیندار باش (عطار)

ندانی که بابای کوهی چه گفت؟ ------------ به مردی که ناموس را شب نخفت
برو جان بابا به اخلاص پیچ --------------- که نتوانی از خلق بربست هیچ

(ناموس را شب نخفت: شب از روی ریاکاری نخوابید)
از همین کاربرد «ریا»، معنای «کبر، خودپسندی، نخوت، خودستایی» هم ناشی شده است:
اگر با نام و با ناموس باشی ------------- نباشی مرد ره، سالوس باشی (ناصرخسرو)

گوید خاقانیا! این همه ناموس چیست ----------- نه هر که دو بیت گفت، لقب ز خاقان برد (جمال الدّین عبدالرّزاق اصفهانی)

ای دوای نخوت و ناموس ما ------------- ای تو افلاطون و جالینوس ما (مولوی)
۷) در هیچ یک از متن‌ها و کاربردهای قدیم واژه‌ی «ناموس»، به معنای رایج امروزی آن برنمی‌خوریم. به نظر می‌رسد معنای امروزی تنها از «فرهنگ نظام» (نگاشته: ۱۳۰۵ ق.) و فرهنگ «ناظم الاطباء» (نگاشته‌ی ناظم الاطبا نفیسی، درگذشته ۱۳۴۵ ق.، پدر سعید نفیسی) یعنی از سده‌ی چهاردهم ق. و دوران قاجار به بعد ثبت شده باشد.
- شرم و عفت و پاکدامنی و حیا
- زوجه و زن‌های متعلق به یک مرد، مثل مادر و خواهر و دختر و جز آنها (فرهنگ نظام).
البته معناهای دیگری برای واژه‌ی «ناموس» نوشته‌اند که چندان ربطی به این گروه معنایی ندارد و به نظرم از نظر ریشه‌شناسی باید چیز دیگری باشند و شاید هم اشتباه نویسندگان و فرهنگ‌نویسان بوده که این معناها را برای «ناموس» نوشته‌اند. این معناهای دیگر عبارت اند از:

- جنگ و جدال
- صاحب سرا و خانه و منزل. خداوند خانه و سرای
- خانه‌ی راهب و صومعه‌ی ترسایان
- کُنام شیر، خوابگاه شیر
- کازه/کاژه‌ی صیاد. کمینگاه صیاد. حفره‌ای که شکارگران به هنگام صید در آن کمین می‌کنند. در کرمان این کمینگاه را «کومه» گویند
- مرد دانا
- مرد سخن چین
- بسیار دروغگو

Friday, January 11, 2013

واژه‌شناسی: خودرو و گردونه

آدینه ۲۲/دی/۱۳۹۱ - ۱۱/ژانویه/۲۰۱۳

واژه‌ی «خودرو» در برابر automobile انگلیسی و فرانسوی ساخته شده است. این واژه‌ی بیگانه از دو بخش ساخته شده که بخش نخست یعنی auto یونانی به معنای «خود» است و بخش دوم mobile از فعل لاتین movare («جنبیدن») و به معنای «جنبا» است. بنابراین برابر دقیق‌تر آن باید «خودجنبا» باشد نه «خودرو» زیرا «خودرو» یعنی آنچه خودش برود در حالی که این دستگاه خودش نمی‌رود بلکه خودش خود را به جنبش می‌آورد و نیازی به نیروی کشنده‌ی اسب ندارد.

در زبان گفتاری پارسی به خودرو «ماشین» هم گفته می‌شود که گویا این کاربرد از زبان ایتالیایی باشد زیرا در این زبان هم به خودرو macchina (ماکّینا) می‌گویند. پس از ورود آن به ایران در زمان قاجار از راه کشور فرانسه، بدان «اتومبیل» گفته می‌شد که در زبان گفتاری به «اتول» هم کوتاه شد (اتول امروز بیشتر کاربرد طنز یافته است).

در زبان انگلیسی، در آغاز برای آن نام‌های دیگری هم پیشنهاد شده بود از جمله «گردونه‌ی بی‌اسب» (horseless carriage) زیرا «گردونه‌ای بود که اسب نداشت» و و «وسیله‌ی خود پیشرانده» (self-propelled vehicles). اما به نظر نویسندگان مجله‌ی «مهندس برق» (The Electrical Engineer) در دسامبر ۱۸۹۵ م. این نام‌ها ناجور بودند و نام «گردونه‌ی موتوری» (motor-car) مناسب‌تر بود. (در ضمن در زبان لاتین نام فاعل از فعل movare است و معنای آن «جنباننده» است.)

گردونه‌ی جنگی و ارتش
«گردونه» از فعل «گردیدن» ساخته شده، فعلی که در پارسی میانه «ورتیتَن» بوده است. گردونه‌ی جنگی را در زبان پارسی کهن (و نیز هندی) رَثَه (ratha) می‌گفتند. این واژه در شاهنامه هم در نام پهلوان تورانی یعنی «اَغریرَث» برادر نیکوکار افراسیاب دیده می‌شود («اغری» هم به معنای «سر و پیش» است و با در یونانی همریشه است). گردونه‌ها باستانی دارای دو چرخ بودند و دو اسب آنها را می‌کشید. جنگاورانی را که بر گردونه سوار می‌شدند «رَته ایشتار» یعنی «ایستاده بر گردونه» می‌خواندند. در پارسی میانه این ترکیب به صورت «ارتیشتار» درآمد و جنگاوران را «ارتیشتاران» و فرمانده آنان را «ارتیشتاران سالار» می‌گفتند. واژه‌ی «ارتیشتاران» در شاهنامه به خاطر خوانش‌های اشتباه به صورت‌های «نیساریان» و «میشاریان» درآمده است. فرهنگستان یکم هم واژه‌ی «ارتش» را از «ارتیشتار» ساخت.

واژه‌ی ride در انگلیسی هم با رَتَه همریشه است. (در پوروا-هندواروپایی: *reidh-) البته واژه‌ی «رده» با «راست و رج و رسته» همخانواده است و به این گروه ربطی ندارد.

گردونه را در زبان لاتین carrus و carrum می‌گفتند که خود از karros در زبان کِلتی (Celtic) وام گرفته شده است. این واژه در زبان فرانسوی به صورت char و نیز charriot درآمده است. در زبان انگلیسی هم car و chariot شده است. امروزه به گردونه‌های جنگی باستانی در زبان فرانسوی char و در زبان انگلیسی chariot می‌گویند.

هم چنین از واژه‌ی لاتین carrus در زبان فرانسوی کهن فعل carrier (در فرانسوی امروزی: charrier) به معنای «بردن» ساخته شده که در زبان انگلیسی به صورت carry درآمده است. در زبان لاتین هم فعل carricare به معنای «بار کردن گردونه» ساخته شده است که در زبان فرانسوی به صورت chargier درآمده است و از آن نام charge به معنای «بار و زحمت و مسئولیت» ساخته شده است. این مفهوم «بار» هنوز هم در فیزیک برق-و-مغناطیس برای «بار برقی» و «ذره‌ی باردار» (در انگلیسی: charged particle) به کار می‌رود.

از همین خانواده، در زبان هندی گردونه‌ی باری چهار چرخ را «گاری» می‌گویند که این واژه در سده‌های اخیر وارد زبان پارسی هم شده است.

همه‌ی این واژه‌ها از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *krsos و فعل *kers- به معنای «دویدن» است.

واژه‌ی char در فرانسوی و car در انگلیسی (و نیز cart که شکل دیگری از آن است) به معنای گردونه‌ای بوده است که با اسب کشیده می‌شده است. پس از اختراع راه آهن، به هر واگن در زبان انگلیسی car گفته می‌شد. پس از اختراع موتورهای کوچک‌تر، این نام به دستگاه نقلیه‌ی تازه داده شده یعنی در زبان انگلیسی هم چنان به آن «گردونه» گفته می‌شود.

در زبان فرانسوی امروزه char به تانک جنگی و car به اتوبوس‌های میان‌شهری (در انگلیسی coach) گفته می‌شود.

در زبان پارسی واژه‌ی «ارابه» (با «ر» تشدیددار یا بی تشدید) هم برای گردونه‌ی دو چرخی به کار می‌رود که جانور آن را بکشد. «ارابه» به معنای «گردونه» به اشتباه «عرابه» نوشته می‌شود و گاهی با «عراده» اشتباه گرفته می‌شود. حال آن که عراده به کلی چیز متفاوتی است. عراده سلاحی جنگی مانند منجنیق برای دژستانی بوده که بدان «حصارگشا» هم می‌گفته‌اند.

عراده: نوعی از آلات جنگ و قلعه‌گیری است و آن آلتی باشد کوچک‌تر از منجنیق که بدان سنگ بر سر خصم اندازند (غیاث). و آن را حصارگشای نیز گویند.

نترسد ز عراده و منجنیق --------------------------- نگهبان نباید ورا جاثلیق (فردوسی)

ز عراده و منجنیق و ز گرد --------------------- زمین نیلگون شد هوا لاجورد (فردوسی)
شاید علت اشتباه شدن «ارابه» به معنای گردونه با «عراده» به معنای سلاح جنگی (حصارگشای ) وجود واژه‌ی «غَرده» (شاید شکل دیگری از «گرده») در پارسی به معنای گردونه باشد:
غرده: ارابه و گردون چوبی (برهان قاطع) (آنندراج). گردون چوبی (جهانگیری).

ز خواب جستی و گفتی: «زهی مبارک رَز! ---------- که خمره خمره ازو می کشند بر غرده» (سوزنی - از جهانگیری)
بر پایه‌ی این شعر، غرده باید گردونه‌ی باری باشد.

در زبان ترکی استانبولی به خودرو «اربا» (araba) می‌گویند که تلفظ ترکی همین واژه‌ی «ارابه» است. شاید «عربه» در زبان عربی از راه «اربا»ی ترکی از پارسی گرفته شده باشد. شاید هم واژه‌ی اصلی «عربه» در زبان عربی بوده که به صورت «ارابه» و «اربه» وام گرفته شده است.

به گردونه‌ی دو چرخ در زبان انگلیسی cart و در زبان فرانسوی charrette می‌گویند.

چرخ و کالسکه و درشکه

واژه‌ی «چَرخ» در زبان پارسی میانه «چَخر» () بوده است که از اوستایی c'axra (و فعل caraiti) گرفته شده است. در سانسکریت cakram به معنای «چرخ و دایره» است. این واژه از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی *kwel- به معنای «غلتیدن و چرخیدن» است که در یونانی kyklos (کوکلوس) و در لاتین هم cyclus (کوکلوس) است. واژه‌ی لاتین به زبان‌های اروپایی راه یافته و امروزه در انگلیسی cycle (سایکل) و در فرانسوی cycle (سیکل) خوانده می‌شود. بنابراین «چرخه» برابر دقیق و ریشه‌شناسیک این دو واژه‌ی انگلیسی و فرانسوی است. به همین دلیل bicycle را «دوچرخه» و tricycle را «سه‌چرخه» می‌گوییم.

البته در ایران «سیکل» فرانسوی به مدرک یا گواهینامه‌ای گفته می‌شد که در واقع در پایان دوره (یا «سیکل») یا چرخه‌ی اول (شش سال دبستان) به دانش‌آموزان داده می‌شد. گواهینامه‌ی پایان چرخه‌ی دوم یعنی پایان شش ساله‌ی دبیرستان را «دیپلم» می‌گفتند. در نظام بعدی آموزشی، که دبستان پنج سال شد و دوره‌ی سه ساله‌ی راهنمایی افزوده شد، «سیکل» به گواهینامه‌ی پایان دوره‌ی راهنمایی گفته شد.

از خانواده‌ی یونانی kyklos، در زبان چکی «کُلِسا» (kolesa) به معنای «چرخ» است. این واژه به آلمانی درآمده و از آن «کالِش» (Kalesche) ساخته شده و این واژه از راه زبان روسی (کالیَسکا، به خط روسی: коляска به خط لاتین: kolyaska) وارد زبان پارسی شده است. کالسکه گردونه‌ای است با چهار چرخ که در پشت آن اتاقک درداری است و دو یا چهار اسب آن را می‌کشند. کالسکه را در زبان انگلیسی carriage و در زبان فرانسوی carrosse می‌گویند که هر دو با carrus همریشه اند.

درشکه هم گردون چهار چرخه‌ای است که جلو آن باز و سقف اطاق وی را می‌توان بلند کرد و برافراشت و یا تا کرد و خوابانید. این واژه از «دروژکی» در روسی (به خط روسی: дрожки به خط لاتین: Droschke) گرفته شده است. درشکه را در انگلیسی hackney-carriage و نیز phaeton (فایتون) می‌گویند که این واژه‌ی آخر نام شخصی در استوره‌های یونانی است که کوشید گردونه‌ی پدرش را – که خورشید چرخش بود – برانَد و نزدیک بود زمین را به آتش بکشد. ریشه‌ی واژه‌ی «درشکه» را پیدا نکرده‌ام.

(هر چند با این خوشه‌ی واژگانی ربط زیادی ندارد، اما باید اشاره کنم که «فرغون» یا «فرگون» از «فورگُن» fourgon در زبان فرانسوی گرفته شده است. در فرانسوی به قطار باربر fourgon ferroviaire گفته می‌شود. در انگلیسی به فرغون wheel-barrow به معنای «زَنبه‌ی چرخدار» می‌گویند. البته در اسپانیایی به فرغون carretilla می‌گویند که از همان ریشه‌ی لاتین carrus است.)

برداشت

می‌بینیم که در زبان انگیسی، رفتار طبیعی سخنگویان آن است که وقتی گونه‌ی جدیدی از پدیده‌ای را می‌بینند با همان مفهوم‌های قدیمی آن را نامگذاری می‌کنند و از گسترش یا بسط معنایی واژه استفاده می‌کنند. نمونه ی دیگر آن که وقتی نامه‌های الکترونیکی یا اینترنتی ساخته شد بدان «نامه‌ی الکترونیکی» گفتند و بعدها آن را به «ا-نامه» (email) کوتاه کردند. یا وقتی دستگاه الکترونیکی کوچکی ساخته شده که نوشته‌های تولید شده در رایانگر را چاپ می‌کند در زبان انگلیسی بدان «چاپگر» (printer) گفتند. این نشانی از پویایی و زایایی زبان است. و این پویایی و زایایی به دلیل همت و تلاش سخنگویان و نویسندگان این زبان است.

اما متاسفانه امروزه در کشور ما، عده‌ای به دلیل‌هایی، باور دارند که این نام‌های انگلیسی «ترجمه ناپذیر» اند و به جای گسترش معنایی، همان واژه را به صورت وام به پارسی تحمیل می‌کنند زیرا حوصله‌ی فکر کردن و نگاه کردن به واژه‌نامه و فرهنگ‌های انگلیسی-فارسی را ندارند. به نظرشان printer با چاپگر فرق دارد یا email با نامه فرق دارد و باید همان پرینتر و ای-میل گفت.

جالب آن که حاج سیاح شیروانی وقتی به انگلستان رفت و در سفرنامه‌اش خواست از پدیده‌ی جدیدی که دیده بود نام ببرد آن را «سخنگاه» نامید که ترجمه‌ی parliament است زیرا این واژه از ریشه‌ی فعل parler در زبان فرانسوی (به معنای «سخن گفتن») و معنای آن «سخنگاه» است. حتا در شعری از زمان قاجار - که درباره‌ی تصادف گاو با اتومبیل است - برای «اتوموبیل» از اصطلاح «گردونه» استفاده شده است:
کور گردد چشم عقل کنجکاو ------------- بشکند گردونه‌ای را شاخ گاو
امیدوارم روزی برسد که دیگر این گونه کوته‌نظری‌ها و نامهربانی و ناآگاهی‌ها و گاه ستیز با زبان پارسی در میان نباشد و سخنگویان زبان پارسی به زبان خود افتخار و از آن پاسداری کنند و در بالندگی آن بکوشند. نویسندگان و سخنگویان به زبان پارسی هم باید همت و تلاش کنند و زایایی و پویایی و سرزندگی زبان خود را افزایش دهند. وام‌واژه‌های بی‌دلیل و تحمیلی باعث سستی ساختارهای زبانی و با گذشت زمان، فراموشی ساختارهای اصلی و زایای زبان می‌شوند.


پی‌نوشت
پرسیده‌اند نام «دلیجان» در زبان پارسی از کجا آمده است؟ این واژه با این گروه واژگانی ربطی ندارد. نام «دلیجان» در اصلی از زبان فرانسوی و به صورت diligence «دیلیژانس» به معنای «شتاب» است و منظور گردونه‌ای بوده که با شتاب می‌رفته است. دلیجان خودروی بزرگ و همگانی برای مسافربری بوده که با چهار یا شش اسب کشیده می‌شده است.

دلیجان‌های اولیه معمولا با چهار یا شش اسب کشیده می‌شدند و در مسافت‌های معینی اسب‌ها را عوض می‌کردند. دلیجان‌ها بین دوازده تا هجده ساعت در روز در حرکت بودند، و روزانه تقریباً بین چهل تا شصت و پنج کیلومتر راه طی می‌کردند. دلیجان‌ها بین هشت تا چهارده مسافر با وسایل سفر آنها را حمل می‌کردند و اغلب بسته‌های پستی نیز با این دلیجان‌ها فرستاده می‌شد. در اوایل قرن نوزدهم میلادی دلیجان متداول‌ترین وسیله‌ی حمل مسافر بود. (از دائرةالمعارف فارسی - برداشته از فرهنگ دهخدا).

هم چنین:

دروژکی در روسی (به خط روسی: дрожки) شکل جمع نام کوچک‌شده (اسم مُصغّر) droga (به خط روسی: дрога) است. در زبان روسی droga به محور یا میله‌ی اصلی گاری گفته می‌شود.

Wednesday, January 09, 2013

واژه‌شناسی: فرفره

چهارشنبه ۲۰/دی/۱۳۹۱ - ۹/ژانویه/۲۰۱۳

در گذشته‌ای نه چندان دور که خبری از برق و باتری و رایانگر و بازی‌های الکترونیکی و ... نبود، بازی‌های کودکان به چیزهای طبیعی و ساده‌ی دور و برشان محدود می‌شد. یکی از این اسباب‌بازی‌ها یا بازیچه‌ها «فرفره» است. فرفره نام چند بازیچه‌ی کودکان است.

۱) یکی آن که کاغذی را به شکل چرخ درمی‌آورند و با سوزن بر سر چوبی می‌زنند و در باد می‌گیرند یا با آن می‌دوند تا چرخ بچرخد. این بازیچه را در گذشته با چرم هم می‌ساختند. جالب آن که این نوع فرفره بسیار قدیمی است و در شعرهای ناصر خسرو هم از آن یاد شده است. وی در شعری بر باد دادن و تلف کردن عمر را به فرفره‌بازی تشبیه کرده است:

با بی‌قرار دهر مجوی ای پسر قرار / عمرت مده به باد به افسون و فرفره
فرفره را «فرفر» و «فرفروک» هم نوشته‌اند.




۲) بازیچه‌ی دیگری که فرفره خوانده می‌شود تکه‌ای کاغذ یا چرم است که به شکل دایره یا چرخ درآورده و از میان آن نخ یا ریسمانی می‌گذرانند و ریسمان را تاب می‌دهند و بعد از هر دو سو می‌کشند تا چرخ بگردد و صدا دهد. در برهان قاطع علت نامگذاری این بازیچه همین صدای «فر فر» دانسته شده است.
چوبکی یا چرمی مدوّر که میان آن سوراخ کنند و ریسمانی در آن گذارند و چون بکشند به گردش درآید.

چرمی باشد مدوّر به دو سوراخ که به رشته‌ی سفته به دو دست در کشاکش آرند (غیاث).
قاآنی شاعر دوران فتح‌علی‌شاه قاجار هم این بازیچه را در شعر دستمایه‌ی اندرز کرده است:
چرخ اگر گردد به فرمانت بر آن هم دل مبند / ای برادر کار طفلان است فرفر داشتن




۳) بازیچه‌ای مخروطی یا گرد که در بالای آن دسته‌ی کوچکی می‌سازند که بتوان با دو انگشت گرفته و تاب داد. این بازیچه به خاطر گردان بودن آن «گردنا» هم گفته می‌شود. (به نوشته‌ی ذخیره‌ی خوارزمشاهی، «کُره» را در پارسی «گردنا» می‌گویند.)
گردنا: چوبی مدوّر چون گوی که یک سرش باریک باشد و اطفال ریسمان در آن پیچند و بر زمین کشند و سر باریک آن بر زمین آید و گردان شود و به عربی دُوّامَه گویند (آنندراج). در گیلکی «گردَلو» گویند.



نام دیگر آن «فرموک» است که در خراسان به دوک ریسندگی هم گفته می‌شود و به خاطر دوکی یا مخروطی بودن آن است. «فرموک» را به شکل «فرنَک» هم نوشته‌اند (که در این شکل با «فرنگ» اشتباه شده است). شاید هم «فرموک» خوانش اشتباهی از «فرفروک» باشد.
فرنَک: چوبکی است پهن و مدوّر که پایین آن را تیز سازند و بلندی آن را آن قدر کنند که به دو انگشت گرفته توان گردانید(برهان)
گاهی به جای گرداندن این فرفره با دو انگشت، نخ یا ریسمانی را به دور آن می‌پیچند و می‌کشند و آن را روی زمین می‌اندازند. در گذشته و در ادب پارسی به این بازیچه «بادپَر» یا «بادبَر» یا «بادفَر» هم می‌گفته‌اند.
بادفَر: چوبی باشد تراشیده که اطفال ریسمانی در آن می‌پیچند و از دست رها می‌کنند تا بر روی زمین گردان شود (برهان).

چیزی که از چوب تراشند و اطفال ریسمانی بر آن پیچند و از دست گذارند تا بر زمین گردان شود و گردنا نیز گویند (رشیدی).



البته گاهی «بادفر» را چنین هم تعریف کرده‌اند: «چرمی مدوّر که کودکان ریسمانی در آن کرده در کشاکش آرند تا از آن صدا برآید و به فارسی بادفَر گویند». این تعریف برای حالت 2 مناسب است زیرا با توجه به این شعر خاقانی شروانی که به نارنج و کُره‌های آسمانی (هفت طفل جان‌شکار) اشاره کرده است باید گفت که بادفَر با گوی/کره سر و کار دارد:
چرخ نارنج گون چو بازیچه / در کفِ هفت طفلِ جان-شکر است
به دو خیط ملوّن شب و روز / در کشاکش به سان بادفَر است

جان‌شکر: جان‌شکار، شکارگر جان. شکار از فعل شکریدن است و این فعل در شاهنامه فراوان به کار رفته است.
خیط = رشته (با «خیت» به معنای «کنف و بور» اشتباه نشود)
شکل‌های دیگر بادپَر عبارت اند از: بادبَرک، بادفَرک، بادبَره، بادپَره، بادفَره. بادفَره را در بسیاری از فرهنگ‌ها با «پاداَفرَه» به معنای «مجازات و تنبیه» (در پارسی میانه: pādifrāh) اشتباه گرفته‌اند و در توضیح «پادافرَه» یا «باداَفرَه» (بادَفرَه) توضیح فرفره را هم آورده‌اند!

بادفَرک را «بادفِرَنگ» هم نوشته‌اند که شاید اشتباه در خواندن بوده است.

نام‌های دیگر این بازیچه را «پهنه»، «چرخوک»، «گردا»، «شیر بانگ»، «گِلْگیس» (در گناباد)، و «پِل/پله» نوشته‌اند. اما با توجه به این که «پِل/پله» به معنای تکه چوب است باید به معنای گونه‌ی نخست فرفره باشد نه این گونه‌ی آخر.

شاید آنچه امروزه «بادبادک» گفته می‌شود در اصل «بادبَرک» بوده است. زیرا یکی از تعریف‌های بادبرک را چنین نوشته‌اند:
بادبرک/بادبر: کاغذ باد که اطفال ریسمانی بر آن بندند و بر هوا کنند (رشیدی).

خنک‌ساز (کولر) خانگی سنتی
البته یک معنای دیگر «فرفره» که ربطی به بازی ندارد «خشت باد» (خشت به معنای «لوزی») یا «بادبزن» یا «بادریَه» است که
بادزنی باشد بزرگ که از سقف خانه آویزند و در کشاکش آورند تا باد به همه جای خانه برسد (برهان).

بادبیزن بزرگ که به ریسمان بسته به سقف بیاویزند و بجنبانند (شرفنامه‌ی منیری).

بادزنی از گلیم که در سقف خانه آویزند و ریسمانی بر کمر آن بندند که چون آن را بکشند آن گلیم بر آن خانه باد زند (آنندراج) (انجمن آرا).
معنای آخر «فرفر» همان است که در زبان گفتاری هم به کار می‌رود و به معنای «تند تند» است.
فرفر: به تعجیل خواندن و به شتاب نوشتن (برهان). فرفرنوشتن: کنایه از زود نوشتن (برهان). سخنی که آن را به شتاب و تعجیل به کسی گویند.

(عکس‌های بادپر از این نشانی برداشته شده‌اند: http://www.cbc.ir/FairsDetail.aspx?FId=87)

Sunday, January 06, 2013

واژه‌شناسی: سوزن و درزن

یک‌شنبه ۱۷/دی/۱۳۹۱ - ۶/ژانویه/۲۰۱۳

سوزن ابزاری فلزی است برای دوختن. «سوزن» در زبان پارسی میانه (پهلوی) به صورت «سوجَن» (sucan) بوده است و در پازند «سُزَن» (sozan) و «سوزَن» (suzan) است. در اوستایی «سوکه» (suka)، در سانسکریت «سوجی» (suci)، در کردی «سوزهین» (suzhin) و «شوزهین» (shuzhin) و «بزهوزهین» (bezhuzhin) است. در زبان بلوچی  «سوجین» (sucin)، «سیجین» (sicin)، «سیشین» (sishin)، «شیشَن» (shishan)، و «شیشین» (shishin) گفته می‌شود. در زبان ایرانی آسی/اُستی (Ossetian) در قفقاز، سوزن را «سوژین» (sujin) و «سُژینه» (sojine) می‌گویند. 

در زبان‌های ایرانی پامیری یعنی در واخی (Wakhi) و سَریکُلی (Sarikuli) بدان «سیج» (sic) گفته می‌شود. 

بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم / در دامن تو ریزم یا در برت افشانم (خاقانی)
این واژه از ریشه‌ی پورا-هندواروپایی *syu- آمده است که به معنای «به هم وصل کردن و دوختن» است. در پورا-ژرمنیک *siwjanan، در نورس باستان syja، در سوئدی sy، در زبان گوتی siujan و در انگلیسی sew است.

در زبان یونانی واژه‌ی hymen به معنای «پوست نازک، پرده، پرده‌ی دوشیزگی» و نیز hymnos (در انگلیسی: hymn) به معنای «سرود دینی» از همین ریشه اند. در لاتین فعل suere از همین خانواده است. 

نام دیگر سوزن در فرهنگ معین «دوزینه» آمده است. برای آن توضیح ساختاری نیافتم زیرا نام ابزار از فعل «دوختن» باید «دوزه» باشد (بن2 یا حال + ـه: مانند «مالیدن» - «مال» - «ماله»). اگر «دوزینه» از «دوز» + «ینه» ساخته شده باشد به نظرم درست نیست زیرا پسوند «ینه» به نام افزوده می شود و صفت می سازد مانند «پشم» + «ینه» = «پشمینه» = پوشاکی از جنس پشم. یا «زرینه» یعنی ساخته شده از زر. اما «دوز» بن فعلی است و دوزینه به معنای چیزی نیست که از جنس «دوز» باشد!

نام دیگر سوزن «درزن» است. در برخی فرهنگ‌ها آن را کوتاه شده‌ی «درز زن» دانسته‌اند که یکی از «ز»ها حذف شده است. اما به نظر من واژه‌ی «درزن» به شکلی با «درز» پیوند دارد. «درز» از dereza در اوستایی و از ریشه‌ی darez به معنای «محکم کردن» است. شاید «درزن» کوتاه شده‌ی «درزنده» یعنی نام فاعل از فعل «درزیدن» به معنای «محکم کردن» باشد. شاید نام فاعل دیگر از فعل «درزیدن» واژه‌ی «درزی» باشد به معنای «دوزنده».

Friday, January 04, 2013

واژه‌شناسی: کاله‌جوش و اشکنه

آدینه ۱۵/دی/۱۳۹۱ - ۴/ژانویه/۲۰۱۳

با توجه به گرانی گوشت و مرغ و پیشنهادهایی برای مصرف غذاهای بی‌گوشت، و برای پیشبرد تندرستی همگانی (!)، چند خطی درباره‌ی دو خوراک قدیمی و مشهور می‌نویسم.

یکی از خوراک‌های ساده و سریع (و معمولا برای کم درآمدان یا به قول یکی از فرهنگ‌های قدیمی «نامُرادان») و معمولا سالم، «کاله‌جوش» است. شکل‌های دیگر این نام در فرهنگ دهخدا چنین است: کَله جوش. کَلَجوش. کالِجوش. کالیجوش. کالیوش. کالوش. کالیوس (تصحیف شده‌ی «کالیوش» و اشتباه).

«کاله‌جوش» را معمولا چنین می‌پزند: کشک و آب را جوشانده و سپس به آن روغن داغ و ادویه می‌افزایند و پس از ترید کردن تکه‌های نان در آن، می‌خورند. «گر دست دهد»، گاهی گردوی کوبیده شده یا خرد شده و نیز شنبلیلد (شنبلیله) خشک شده هم به آن افزوده می‌شود.

درباره‌ی ریشه‌شناسی نام «کاله‌جوش» چیزی پیدا نکردم. اگر فرض کنیم که شکل اصلی این نام «کاله + جوش» باشد و تغییر و حذفی در پاره‌های سازنده‌ی آن رخ نداده باشد، «کاله» چند معنا دارد:
۱) شکل دیگری از «کالا»
۲) کدوی شراب (ظرف شراب)
۳) ظرف به معنای کلی

بنابراین شاید منظور از «کاله‌جوش» یعنی «خوراکی که در آن گوشتی نیست و ظرف خالی است که در آن آب و کشک می‌جوشد». البته در فرهنگ آنندراج «کالِجوش» را «کال + جوش» خوانده و آن را به معنای «نیم پخته و ناپخته» دانسته است که به نظر من در این مورد معنایی ندارد.

در فرهنگ دهخدا یکی از شکل‌های «کاله‌جوش» را «کالوشه» نوشته است اما در درآیه‌ی «کالوشه» معنای اصلی آن را «دیگ» نوشته و نمونه‌ای هم از کاربرد آن در شاهنامه‌ی فردوسی آورده است:

بیاورد کالوشه‌ای برنهاد / وزان رنج مهمان همی‌کرد یاد
بپخت و بخوردند و مَی خواستند / یکی مجلس دیگر آراستند
به نظرم کسی برای مهمان رنج کشیده کاله‌جوش نمی‌پزد و بدتر از آن با کاله‌جوش شراب نمی‌نوشد و مجلس نمی‌آراید! البته فرهنگ دهخدا به نقل از فرهنگ برهان قاطع، معنای دیگری هم برای کالوشه آورده است:
آشی هم هست مخصوص دیلمان که از برنج و نخود و چغندر و سرکه پزند و چون پخته شود گشنیزِ تر و نعناع با هم کوفته و روغن بریان کنند بر بالای آن ریخته، بخورند.
نمی‌دانم که آیا این خوراک هنوز در میان دیلمان (گیلانیان) پخته می‌شود یا نه. و آیا هنوز نامش «کالوشه» است و کالوشه در این مورد از چه ریشه‌ای است.

به نوشته‌ی فرهنگ برهان قاطع، در خراسان کاله‌جوش را «اشکنه‌ی قروتی» (اشکنه‌ی کشکی) هم می‌گویند.

اشکنه
اِشکنه از ریشه‌ی فعل «اشکستن/شکستن» است و چند معنا دارد:

۱) چین و شکن زلف یا اندام: فتنه رُخَش نرگس بیمار هم / اشکنه‌ی زلفِ بخروار هم (امیر خسرو دهلوی - از فرهنگ نظام)

۲) نام نوایی در موسیقی: مطربان ساعت به ساعت بر بنای زیر و بم / گاه «سروستان» زنند امروز و گاهی «اشکنه» (منوچهری دامغانی)

۳) شکل تصحیف شده (و اشتباه) «اُسکُنه» که روشی در باغبانی برای قلمه زدن است.

۴) نام خورشی است پر آب که از روغن و آب و سبزی خشک و مانند آن می‌پزند. و نیز «نان خورشی که از آرد و پیاز و روغن سازند و در آن تخم مرغ شکنند».

به نوشته‌ی فرهنگ نظام، در خراسان، اشکنه انواع گوناگون دارد:

- اشکنه‌ی آب: آب و روغن و تخم مرغ و پیاز
- اشکنه‌ی شیره: آب و روغن و شیره‌ی انگور
- اشکنه‌ی قروت (کشک): که همان کاله‌جوش است

البته برخی فرهنگ‌نگاران معنای «اشکنه» را «نان شکسته شده» یا به اصطلاح «ترید» هم نوشته‌اند. زیرا فعل «اشکنه کردن» چنین تعریف شده است:
اشکنه کردن: ترید کردن. خرد کردن نانی را در طعامی آبدار و خاصه در آبگوشت. تهیه کردن اشکنه.
بنابراین نام «اشکنه» برای این غذا نوعی «اطلاق جز به کل» است.

در ادبیات قدیمی، به ویژه در شعرهای مولانا و نوشته‌های عطار نیشاپوری، از «په پیاز» یاد شده که بر پایه‌ی تعریف آن، همین اشکنه است. زیرا از پیه و پیاز و آب درست می‌شده است: «طعامی مرکب از آب و پیاز داغ و پیه یا روغن گاه با مغز گردکان».
ای دریغا گر بُدی پیه و پیاز --------------- په پیازی کردمی گر نان بُدی (مولانا - دیوان شمس)

گفت: «تو امروز چه خوردی؟» گفت «اندکی په پیاز». (عطار - تذکرة الاولیاء)

از او، پس، رابعه پرسید رازی -------------- «که چه خوردی تو؟» گفتا «په پیازی» (عطار – الاهی‌نامه)
شکل‌های دیگر «په پیاز» عبارت اند از: پیازَو = پیازاو = پیاز آب

Wednesday, January 02, 2013

نکته‌ای دستوری در زبان گفتاری

چهارشنبه ۱۳/دی/۱۳۹۱ - ۲/ژانویه/۲۰۱۳

در زبان نوشتاری پس از حرف اضافه، ضمیر جدا (منفصل) می‌آید: «از من پرسید / از تو پرسید / از او پرسید». یا «با من راه آمد / با تو راه آمد / با او راه آمد». البته فعل «پرسیدن» در شعر به این صورت هم گفته می‌شود: «مرا پرسید / تُرا پرسید / ورا [=وی را] پرسید».

اما در زبان گفتاری، دست کم در تهران، به جای ضمیر جدا، از ضمیر پیوسته (متصل) استفاده می‌شود. «از ام پرسید / از ات پرسید / از اش پرسید». در مورد حرف اضافه‌ی «با» باید به صورت «با ام / با ات / با اش» باشد اما برای سادگی تلفظ، یک «هـ» به اول ضمیر جداگانه افزوده می‌شود: «باهام راه اومد / باهات راه اومد / باهاش راه اومد».

نمی‌دانم که در دیگر شهرها هم این پدیده دیده می‌شود یا نه.