پنجشنبه ۱۹/شهریور/۱۳۸۸ - ۱۰/سپتامبر/۲۰۰۹
پیشتر اندکی دربارهی زندگی سلطان ولد، پسر بزرگ مولانا جلالالدین محمد بلخی (مولوی)، نوشتم. امروز میخواهم نمونههایی از شعرهای سلطان ولد را نقل کنم.
نام کتاب: مولوی دیگر: بهاءالدین محمد بلخی، فرزند عارف مولانا جلالالدین مولوی
به کوشش: اصغر ربانی «حامد»
مقدمه: زندهیاد سعید نفیسی
انتشارات: کتابخانه سنایی
سال انتشار: ۱۳۳۸ خ / ۱۹۵۹ م
خط نقاشی روی جلد: استاد یدالله کابلی
صفحه: ۶۲۰
۱- ولدنامه
همان طور که گفتم سلطان ولد کتابی دارد به نام ولدنامه که به سبک سنایی غزنوی سروده است و ۸۰۰۰ بیت دارد. شمسالدین احمد افلاکی، شاگرد مولانا، که کتاب «مناقب العارفین» را دربارهی زندگی این خاندان نوشته است انتشار طریقهی مولویه را نتیجهی کوششهای سلطان ولد و مبلغانی میداند که او به گوشه و کنار میفرستاد. خود سلطان ولد در بخش زیر که مربوط به برآمدن خودش بر تخت ارشاد مولویه است این موضوع را چنین تایید میکند:
بر سر تخت رفت بیپایی ------------ در جهانی که نیستش جایی
گشت غواص در چنان دریا ---------- به در آورد طرفه گوهرها
خلق حیران شدند و گفتند این -------- که: زهی قطب پادشاه گزین!
گشت راه نهان از او پیدا ------------ جاهلان را همیکند دانا
مدت هفت سال گفت اسرار ----------- بر سر تربت پدر بسیار
شرق تا غرب رفت آوازه ------------ که شد آیین حق ز نو تازه
مشکلاتی که بسته بود گشاد --------- این چنین تحفه هیچ شیخ نداد
خلق را زنده کرد از نو باز ----------- در دل جمله کاشت صدق و نیاز
داد بیحد عطا مریدان را ----------- پر ز انوار کرد هر جان را
....
چون که بنشست بر مقام پدر ------ داد با هر یکی دفینهی زر
بی عدد مرد و زن مرید شدند ----- همه اندر هنر فرید شدند
خلفا ساخت بر طریق پدر --------- کرد در هر مقام یک سرور
زانکه از دور اهالی هر شهر --------- همه بودند تشنهی این نهر
مانده بودند در وطن ناکام --------- همچو مرغان بسته اندر دام
خویش و فرزند گشته مانعشان -------- این طرف آمدن نبود امکان
واجب آمد کزین طرف هر جا -------- برود یک خلیفهای از ما
تا نمانند تشنگان لقا ----------- خشک و بیآب از چنین دریا
خلفا پر شدند اندر روم --------- تا نماند کسی ز ما محروم
روم چه؟ بل همه جهان پُر شد ---------- قطرهای جمله زین عُمان دُر شد
کتاب ولدنامه را میتوانید در کتابخانهی سایت تصوّف ایران در این نشانی به دست آورید.
۲- دیوان غزلیات
اثر مهم دیگر سلطان ولد دیوان اوست که شامل غزل، قصیده، ترکیببند، مسمط چهارگانه، قطعه و رباعی است. تعداد غزلهای پارسی او ۸۲۶ غزل است. اینک چند نمونه از غزلهای او:
غزل ۱:
شاه منم، شاه منم، در دو سرا، در دو سرا -------- مُلک ببخشم به گدا دفع کنم رنج و بلا
ظلمت تن را ببرم، سر به سرش نور کنم --------- میشود از بخشش من عمر فنا عمر بقا
جهل ترا علم کنم، خشم ترا حلم کنم ----------- دُرد ترا صاف کنم، درد ترا جمله دوا
شعر چه باشد بر من، تا که بلافم زان فن -------- هست مرا فن دگر غیر فنون شعرا
شعر چو ابری است سیه، من پس آن ابر چو مه -------- ابر سیه را تو مخوان ماه منور به سما
گر پی دیدار منی، بگذر از این ابر منی ---------- تا رسدت جلوهی مه، از تن چون ابر برآ
وزن سخن سهل بُوَد، وزن خودت را بنگر ----------- تا که زری یا نقره، یا مس بیقدر و بها
گفت اناالحق یکی در دلت افتاد شکی --------- زانکه ترا فهم نشد، کان بُد گفتار خدا
وقت سماع است ولد، درگذر از جان و خرد --------- ترک کن این گفت غزل، مست شو از جام صفا
غزل ۲:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا ------- که ما را و جهان را بیاراست خدایا
زهی ماه زهی مهر، زهی چرخ خدایی --------- که چون روح نه پست است و به بالاست خدایا
چه بزم است چه ساقی است چه باده است که خوردیم -- چه نوش است چه نقل است چه خرماست خدایا
چه لطف است چه ذوق است چه بوی است چه روی است --- چه خَلق است چه خُلق است چه سیماست خدایا
بری رخت ز جمله به رندی و به شوخی ----------- چو مظلوم زنی دست، چه یغماست خدایا
ولد را مَثَل گوی دوانیش به چوگان ----------- بدان سو که نه دریا و نه صحراست خدایا
غزل ۳:
به حق چشم آهوان تو دوست ---------- به حق بسته ابروان تو دوست
به حق آن لبان همچو عقیق ------------ به حق شکرین دهان تو دوست
به حق جعد زلف مشکینت ------------ به حق آن بر و میان تو دوست
به حق لطف و نطق شیرینت ------------ به حق لعل درفشان تو دوست
به حق شکل و شیوههای خوشت --------- به حق ناز بیکران تو دوست
به حق آن که عاشقان به سحر ---------- در خروشند و در فغان تو دوست
به حق آن که جمله بر در تو ------------- میببوسند آستان تو دوست
به حق آن که سینه در سوز است -------- ز آتش عشق بیامان تو دوست
پیش خود راه ده مرا ز کرم ------------ که منم سخت مهربان تو دوست
از غم هجر وارهان تا دل ----------- شود از وصل شادمان تو دوست
گرسنه است این ولد به دیدارت ---------- کی شود آه میهمان تو دوست
مهربان: دوستدار
غزل ۴:
دیوانگان جوشیدهاند، از خمر حق نوشیدهاند -------- از خود برهنه گشته و خلعت از او پوشیدهاند
هریک شده موزون از او، خورده می گلگون از او ------ در بیشهی بیچون از او چون شیر نر غریدهاند
ما را تو از گولان مبین، ای دون! هم از دونان مبین --- چون آن شهان نازنین از جان و دل بگزیدهاند
چون پردهها را سوختند، ما به هم در دوختند ---- بنگر که چون از غیر خود پیوند را ببریدهاند
بنگر که چون آن عاشقان برتر ز وهم و از گمان -- بی حرف و صوت و بیزبان از حق سخن بشنیدهاند
بنگر که آن پاکان ره بیرون ز نیک و از تبه ---- بی چشم سر با نور سر روی خدا را دیدهاند
زوتر ولد آن سوی رو! اسرار جانان را شنو ---- آنجا که جانهای بقا بی خواب و خور بالیدهاند
زوتر: زودتر
(این غزل همان است که به صورت خط نقاشی طرح روی جلد است)
غزل ۵:
آب زنید راه را هین که نگار میرسد --------- مژده برید باغ را فصل بهار میرسد
مژده به عاشقان کزان نور دل و حیات جان ----- بوس و کنار بی حد و عد و کنار میرسد
از کف او خورید مُل، وز رخ او برید گل ------ گرچه پی گلش عوض زحمت خار میرسد
گرچه به قهر بارها کرد ز ما کنارها --------- یار گذشت از آن جفا گفت کنار میرسد
بود ظلام پیش از این، بی رخ آن قمرجبین --------- نک پی مهر روی او نور نثار میرسد
چون دو سه روز عمر را کردم در رهش فدا -------- در پی آن ز حق عوض اند هزار میرسد
داد ولد ز دست خود رخت و عَقار و نیک و بد --------- چونکه ز دست ساقیش جام عُقار میرسد
عَد: شماره
ظلام: تاریکی
اند: عددی نامعلوم بین ۳ تا ۹
عَقار: ملک و زمین
عُقار: باده، نبیذ، می، شراب
غزل ۶:
امروز به حمد الله عیش و طرب افزون شد --------- بر جای کباب و نان، در کف می گلگون شد
بی نار درین جوشم بی لب می حق نوشم --------- حیرانم کاین دولت ناگاه مرا چون شد
ای سرده می در ده، هشیار مهل در ده ---------- کز مسجد و زهد این دل سر برزد و بیرون شد
در مجلس جان دلبر در داد می چون زر ---------- عریان و گدازان می با اطلس و اکسون شد
زو دانه درختی شد زو محنت بختی شد ------------ زو سنگ چو گوهر شد زو قطره چو جیحون شد
زو مور سلیمان شد زو چشمه چو عمان شد --------- زو این تن خاکیام پران سوی گردون شد
هم خسرو و شیرینی هم ویسه و رامینی ------------ صد لیلی و صد مجنون در عشق تو مجنون شد
هم ماهی و پروینی هم قبله و هم دینی ----------- در عشق چو بیچونی چونها ز تو بیچون شد
بنگر به ولد ای جان آشفته و سرگردان ---------- چون در طلب وصلت جان و جگرش خون شد
غزل ۷:
مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم --------- بخشش نو آمد و من زندهی پاینده شدم
بودم عریان و گدا بر در هر کوی و سرا --------- زو تو کنون همچون شهان بر همه بخشنده شدم
خاک بدم پاک شدم بر سر افلاک شدم --------- همچو که خورشید حمل روشن و تابنده شدم
روبه این بیشه بدم بستهی اندیشه بدم --------- وز تو چو شیران خدا بر همه غرنده شدم
بودم من مرغ گلین همچو کلوخی به زمین ---------- از نفس عیسی جان زنده و پرنده شدم
سنگ بدم سرد و مهان در پس کوهی پنهان ---------- از تف و گرمی خورَش لعل درخشنده شدم
پیروی زاغ مکن ترک چنین باغ مکن ----------- چون ز بهار رخ او گلشن زاینده شدم
زندگی از مرگ ببین محو و فنا را بگزین --------- آن دم من شاه شدم کهش ز درون بنده شدم
رَستم از این حبس جهان گشتم چون مرغ پران ------ بی قفس جسم گران فرخ و فرخنده شدم
از گنه و جرم شما گر نجسید و رسوا ----------- گازر این جوی منم چابک شوینده شدم
گرچه رسیدم به خدا لیک کنون بهر ترا ------------ تا که شوی همچو که من همره و جوینده شدم
در رخ من چی نگری؟ هر نفس از خیرهسری ------- فهم کن این کز چه میای سرخوش و گردنده شدم
من ز ازل شاه دلم جان و دل آب و گلم ------- گویم شه دان تو مرا گرچه در این ژنده شدم
هم تو بگو مطرب ما در هوس بحر صفا ---------- ماندم صد کار و کیا دفی و گوینده شدم
نای بدم دف بزن کوری هر منکر من ---------- جمعم اگرچه که به تن خوار و پراکنده شدم
مفتعلن مفتعلن خفته بدم خفته بدم --------- گشتم بیدار و کنون سوی تو آینده شدم
گفت ولد گرچه شدم از بد و از نیک تهی ------------ لیک ز درهای بقا پر و درآکنده شدم
سلطان ولد ۳۲ قصیده دارد از جمله یکی در مدح پدرش مولانا و یکی در سوگ حسامالدین چلبی.
از نکتههای جالب در این دیوان آن که وی ۱۵ غزل نیز به ترکی سروده است که امروزه دستمایهی برخی پانترکان شده برای ترک ساختن سلطان ولد. یعنی آن ۸۲۶ غزل پارسی و باقی دیوان شعر و مثنویهای پارسی را گذاشتهاند و تنها به بهانهی همین ۱۵ غزل ترکی (که در آن واژههای پارسی فراوان است) میخواهند سلطان ولد را هم ترک بدانند! در یکی از این غزلهای ترکی سلطان ولد چنین میگوید:
ترکچه اگر بیلیدم، بیر سوزی بک ایدیدم ---------- تاتچه اگر دیلرسیز گویم اسرار علا
یعنی اگر ترکی میدانستم یک سخنم را هزار میکردم. اما اگر شما تاتی [=پارسی] سخن میگفتید با شما اسرار والایی را میگفتم. در همین بیت هم نیمی از لت [مصراع] دوم پارسی است.
شمار ترانه (رباعی)های سلطان ولد در این دیوان ۴۵۴ است. اینک چند رباعی:
ای ساقی عشق خیز و پیش آر شراب ------------ وی مطرب جان ز لطف بنواز رباب
بنیاد نشاط را به می کن معمور ------------ تا گردد اساس غم از این سیل خراب
پیوسته دلم به سوی تو پران است ----------- در آتش عشقت جگرم بریان است
همواره میان زعفرانزار رُخم ------------- دولاب دو چشم سر به خون گردان است
بی وصل تو بندهی تو مهجور نماند ------------- رفتی و خیال تو از او دور نماند
زان روز که رفت از جهان مولانا ------------- افسرد جهان، دگر ورا نور نماند
با صورت آدمی کس آدم نشود -------------- با همدمی سماع همدم نشود
کودک ز یکی جرعه شود بیخود و مست ------------ بالغ ز هزار جام در هم نشود
گر گشتهای آزاد، بزن انگشتک ----------- در مجلس ما شاد بزن انگشتک
بر باد مده عمر و بخور باز از آنک -------- جز باده بود باد، بزن انگشتک
انگشتک: زدن انگشت به هم، بشکن زدن
0 نظر:
Post a Comment