Tuesday, May 12, 2009

گوشه‌ای از تاریخ قاجار - ۲

سه‌شنبه ۲۲/اردیبهشت/۱۳۸۸ – ۱۲/می/۲۰۰۹

داشتم کتاب «گیلان در جنبش مشروطیت» نوشته‌ی ابراهیم فخرایی را نگاه می‌کردم که در فصل اول در صفحه‌های ۱۲ و ۱۳ به این قطعه برخوردم که به نظرم تکان‌دهنده و نشانی از وضعیت مردم و فساد قدرت در پایین‌ترین رده‌ها است.

وصف الحال فراشی را روزنامه‌ی خیرالکلام در شماره‌ی صفر ۱۳۲۸ ه.ق. خود چنین بیان می‌کند:

گفت: پسر! می‌خواهی فراش بشوی؟

گفتم: بله قربان! زیر سایه‌ی سرکار می‌خواهم خدمت کنم و لقمه‌ی نانی هم داشته باشم.

گفت: باید اول امتحان بدهی ببینم عُرضه‌ی فراش شدن داری یا نه.

گفتم: هر امتحان که میل سرکار است بفرمایید.

قلمدان خواست و یک حکم نوشت به من داد. گفت: الساعه باید بروی پدرت را هر جا هست حاضر کنی.

من دیگر مجال ندادم کلامش را تمام کند. گفتم: «چشم!» و به راه افتادم.

یک یابو از بازار کرایه کردم و یک شلاق از همقطارم گرفتم و سوار شدم. یک بند تاختم تا به ده رسیدم. یکراست رفتم توی حیاط خودمان. دیدم پدرم سر ایوان نشسته و زنبیل می‌بافد. پیاده شده یابو را بستم به درخت. جَستم سر ایوان و دست به شلاق، تا پدر بجنبد ده دوازده شلاقی به او زدم. گفتم: «پدر سوخته! یاالله! زود باش. اول کرایه‌ی یابو را بده». مادرم سررسید. گفت: «جوانمرگ شده! چه کار به این پیرمرد داری؟» من چند تا شلاق جانانه به مادرم هم زدم. مادر شیون کرد. اهل محل جمع شدند و جریان را پرسیدند. من حکمم را نشان دادم. فهمیدند که من فراش شده‌ام. کرایه‌ی یابو را گرفتم و کتابهای پدرم را با ریسمان بسته، جلو یابو شلاق‌زنان تاختم.
مادرم از دنبال نفرین می‌کرد و می‌گفت: «الهی روز خوش نبینی! شیرم به تو حرام باشد.»
من می‌گفتم: «برو پدرسوخته‌ی پتیاره! حالا که من فراشم، پدر آدم را هم درمی‌آورم.»
پدر جلو من می‌دوید و می‌گفت: «پسر جان! من پدر تو هستم. برای تو زحمت‌ها کشیده‌ام. با نداریها و نخوردگیها ساختم. امروز فردا دارد. آدم خوب نیست به هر مرحله که رسید ملاحظه‌ی فردایش را نکند. این تسلط و ریاست برای آدم باقی نمی‌ماند.» من به لحن معمول فراشها گفتم: «باز که سگ حرف مالک صاحب مرده را می‌زند. فضولی نکن! بدو که تا زود است به شهر برسیم که من مقصر نشوم.»

پیرمرد عرق‌ریزان می‌دوید تا آن که از راه و بیراه به «درخانه» رسیدیم. بردمش در انبار. خلیلی و زنجیرش کردم. رفتم حضور خان حاکم.

- ها! پسر! چه کردی؟

- بله قربان! به اقبال بی‌زوال سرکار عالی آن پدر سوخته را کشیدم و آوردم.

- بیاور حضور.

فوری رفتم او را با کتهای بسته به حضور خان حاکم آوردم. خان حاکم گفت: «عمو پیرمرد! دیدی پسرت چقدر باکفایت است. من حالا تو را به پسرت می‌بخشم. کتهایش را باز و مرخصش کنید!» من کتهای پدر را باز کرده و به گوشه‌ای بردم و گفتم: «پدر! بی چک و اُردنگ، قُلّق مرا بده. دارم ندارم به خرجم نمی‌رود.» سرداری و اورسی‌اش را درآورده به من داد که من آنها را به هشت قران فروختم و رفتم به قهوه‌خانه. من، بعد از این امتحان کوچک، حقیقتا فراش شدم و هر ماموریتی به من می‌دادند یک پارچه آتش بودم.

خلیلی: نوعی غُل و زنجیر برای پا
اورسی: نوعی کفش پاشنه‌دار
سرداری: نوعی لباس
قُلّق: مژدگانی

خاستگاه:
«گیلان در جنبش مشروطیت»
ابراهیم فخرایی. چاپ اول ۱۳۵۲ (چاپ سوم: ۱۳۷۱)
انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی.
ص ۱۲ و ۱۳ از فصل اول: گیلان پیش از جنبش مشروطه.

4 نظر:

Anonymous said...

لطفا این دو نشانی را ببینید:
http://chubin.net/?p=728
http://chubin.net/?p=727
نظریه جدیدی در باره پایان کار ساسانیان ارائه داده است
پیشتر از آقای غیاث آبادی جویا شدم . ایشان نظریه مطرح شده در این نشانی ها را رد کردند و گفتند که جعلی است
منتظر دیدگاه شما هستم.
با تشکر

Anonymous said...

سلام علیکم
عجب فراش ها
و عجب پادشاهان
و عجب فلان السلطنه هایی
داشتیم ما در تاریخمان
!!
سیدعباس سیدمحمدی

Anonymous said...

http://chubin.net/?p=728
http://chubin.net/?p=727

لطفا نشانی های بالا را ببینید
نظریه ای جدید و متهورانه در باره پایان کار ساسانیان است
قبلا هم برایتان فرستادم اما نمی دانم که به دستتان رسیده یا نه
برای آقای غیاث آبادی نیز فرستادم
ایشان گفتند که این نظریه جعلی و نادرست است.
منتظر پاسخ شما هستم
با سپاس

Anonymous said...

لطفا منبع بدهید تا نظر استاد غیاث آبادی را بخوانیم. چون فقط نظر ایشان را دیدم که گفته بود زیرنویس عکسها نادرست هستند.