سهشنبه ٢١/دی/١٣٩۵ - ١٠/ژانویه/٢٠١٧
در روز ٢٨ ژانویه ١٧۵۴ هوریس والپول (Horace Walpole) نویسندهی انگلیسی (زاده: ١٧١٧ درگذشته: ١٧٩٢) در نامهای به دوستش هوریس مان (Horace Mann) بدو گفت که واژهی تازهای ساخته است به نام Serendipity به معنای «یافتن چیزها از راه پرسش یا تصادف از روی چیزهایی که به دنبال آن نبوده باشند» و گفت که این واژه را از داستان پارسی «سه شاهزادهی سراندیب» ساختهی امیرخسرو دهلوی ساخته است.
ابوریحان بیرونی در کتاب «تحقیق ماللهند» (هندشناسی) دربارهی این نام چنین نوشته است:
- «ان دیپ بلغتهم اسم الجزیرة و سنگلدیپ هو الذی نسمیه سرندیب لانه جزیرة». (ماللهند ص ١١۶): همانا دیپ به زبان آنان نام جزیره است و سنگلدیپ همان نامی است که ما سرندیب مینامیم زیرا اینجا جزیره است.
- به طرف جنوب هندوستان جزیرهای است که آن را سیلان نیز گویند و آن قریب خط استوا است و شهری در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندی «سراندیپ» را «سنگلدیپ» نیز گویند. (غیاث اللغات)
- و جزیرههای بزرگ و نامدار که اندر اوست [سراندیب] و به هندی «سنگلدیب». و از وی یاقوت گوناگون خیزد و الماس (التفهیم ابوریحان ص ١۶٨).
واژهی سراندیب شکل پارسی شدهی سیمهلدیپ (Simhaladvipa) است. این نام در زبان سانسکریت به معنای «جزیرهی شیران» است و از دو بخش ساخته شده است:
- بخش نخست simha به معنای «شیر» است و شکل دیگر آن singh است که در نام مردان و پسران پیرو مذهب سیخ/سیک (Sikhism) دیده میشود. به همین دلیل ابوریحان از «سینگلدیپ» (singaladvipa) به جای «سیمهلدیپ» (simhaladvipa) نام برده است. به گمانم این واژه با shaigr در پارسی میانه (پهلوی) همریشه باشد که در پارسی نو/دری به صورت «شیر» درآمده است.
این واژهی سانسکریت در نام شهر دیگری هم به کار رفته است و آن Singapore است که در اصل سانسکریت (Simhapuram) بوده است به معنای «شهر شیران». (تلفظ درست و نیز انگلیسی آن سینگاپور است اما در زبان پارسی تلفظ فرانسهای آن یعنی «سَنگاپور» رایج است).
- بخش دوم هم دویپا (dvipa) که به معنای جزیره است. این واژه در نام شهر و جزیرهی دیگری هم دیده میشود و آن شهر «جاوه» (Java) است که در اصل (Yavadvipa) بوده است به معنای «جزیرهی جو»
البته برخی دیگر هم ریشهشناسی «سراندیب» را به سووَرنا-دویپا (Suvarnadvipa) در سانسکریت یا Seren deevu در زبان تامیل به معنای «جزیرهی زرین» میرسانند.
سراندیپ را در دورههای بعدی «سیلان» (Ceylon) میگفتند و امروزه به نام قدیمیتر خود «سری لانکا» (Sri Lanka) خوانده میشود.
داستان سه شاهزادهی سرندیب
--------------------
و این هم داستان سه شاهزادهی سراندیب در کتاب «هشت بهشت» سرودهی امیرخسرو دهلوی که به تقلید از «هفت پیکر» اثر نظامی گنجهای و بر همان وزن سروده شده است.
گفت وقتی به روزگار نخست ----------- بود شاهی به شهریاری چست
در سراندیب پایهی تختش -------------- قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی ------------ در چه کاری؟ دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکورایان ------------ میل با زیرکان و دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان ----------- هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار ---------- هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند ----------- که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تو است پادشاهی را --------- رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود --------- که جهان خوش بود، خدا خشنود
ناتوان را به رفق پیش آیی ----------- با توانا کنی توانایی
به شبانی رمه نگه داری ------------ گوسپندان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه -------- گفت: جاوید باد دولت شاه
تا تویی، مُلک بر کسی نه سزا است -------- بی تو خود زیستن ز بهر چرا است؟
مور با آن که در سریر شود ----------- کی سلیمان تختگیر شود؟
شه در آن آزمایش کارش ------------ چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند ----------- و آشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش ---------- خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد --------- ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی ---------- کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینایی --------- کردنی شد هر آنچه فرمایی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر --------- عیب باشد، ز بنده عیب مگیر
دیر مان تو! که تا تویی بر جای ---------- دیگری کی نهد به مسند پای
و آن زمان که این زمانه ی گذران ----------- با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خُرد ------------ بار سر جز به دوش نتوان بُرد
شاه زو هم گره در ابرو کرد ----------- و از حضور خودش به یک سو کرد
روی در خُرد کاردان آورد ----------- خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس ---------- که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید که آن سه گوهر پاک ----------- میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرّخ خویش ---------- سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور ----------- با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر ---------- پیش گیرند ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود --------- هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند ----------- توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون -------- تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی ----------- که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه ------------- می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگیای چون قیر ---------- تکزنان سویشان گذشت چو تیر
گفت که ای رهروان زیباروی ----------- شتری دید کس روان زین سوی؟
زان سه برنا یکی زبان بگشاد ------------ نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست --------- یک طرف کور هست؟ گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان ------------ گفت او را کم است یک دندان؟
سومین هوشمند باتمییز ------------- گفت یک پای لنگ دارد نیز؟
گفت چون راست شد نشانی او ----------- بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب --------- که همین راه گیر و رو به شتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت ----------- رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان به راه گام به گام ---------- می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانی که گرم گشت سپهر ----------- موج آتش فشاند چشمهی مهر
زیر عالی درخت انبُه شاخ ---------- کهاش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنج دیده ز راه ---------- میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند ---------- بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز ------------ نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد ------------- با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا به یک فرسنگ -------- پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید ------------ گرد چه بوَد؟ که آفریده ندید
گفت از ایشان یکی که بشنو گفت ---------- هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی ------------ روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او ----------- هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است ------------- و از گرانیش کار دشوار است
ساربان ز آن همه نشان درست -------- گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان ---------- چنگ در زد سبک به دامنشان
زان نفیر و فغان که از او برخاست ---------- گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد ------------ که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردند ---------- راه انصاف را نظر کردند
ساربان ماجرای حال که بود ----------- و آن همه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه ------- که بمان تا بود سپید و سیاه
ما سه بُرنا مسافر لیم و غریب -------- در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبُریدیم ره ز گرش دَهر ----------- نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جُست و ما به لابه و لاغ ---------- تازه کردیم نقش او را داغ
شد مَلک گرم از این حکایت و گفت ---------- که آنچه پیدا است چون توانش نهفت؟
بُرده را باز ده! بهانه مکن! -------- خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران ----------- بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز بافرهنگ ------------ سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز ----------- بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار ---------- بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم به خارکشی ----------- دیدم و کردمش مهارکشی
زن که بالاش بود گفت نشان ------------ تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود ---------- بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه --------- یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او -------- وان عروسی که بُد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید --------- بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار ببگناهی چند ---------- از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم -------- نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص --------- خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش ---------- باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او ------------ چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گر درست باشد و راست ----------- خواسته بیکران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید -------- سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد --------- گفت بادی همیشه خرم و شاد!
من که کوریش را نشان گفتم ---------- بینشم ره نمود، ز آن گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه ---------- خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ ------------ من به یک پای از آنش گفتم لنگ
که آن چنان دیدمش به راه نشان -------- که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او ------- دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او --------- برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست ----------- هر چه گفتید راست بود و درست
سه دگر به دانش و تمییز ------------ روشن و راست گفت باید نیز
باز یک تن زبان راز گشاد ----------- وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت: که اول دمی که از من رفت -------- ماجرا ز انگبین و روغن رفت
و آن چنان بُد که در خس و خاشاک ---------- دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور ----------- سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد ----------- حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم --------- به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین ----------- اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو ----------- نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت ------------ زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین --------- بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است ----------- که زمین خاستنش دشوار است
شاه که از هر سه تن شنید جواب ------ بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت ------- ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان -------- کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای ----------- تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار ----------- تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهایی ------------- باده خوردی به مجلس آرایی
گوش کردی دم نهانی شان ------------ بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان ----------- که آفرین بر شما خردمندان
با شما دوستان باتمییز ---------- یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است -------- هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهی جهان پیمای ----------- نتوان بند کرد در یک جای
ز این نمط خواست عذرها بسیار ------- پس به هر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهی خویش ------- ره گرفتند سوی خانهی خویش
داستان فوق در سال ٧٠١ هـ.ق. / ۶٨٠ خ. / ١٣٠٢ م. به دست امیرخسرو دهلوی سرود شده است.
داستان سه شاهزادهی سراندیب در اروپا
---------------------------
این داستان در سال ١۵۵٧ م. / ٩٣۵ خ. به دست میکله ترامتزینو (Michele Tramezzino) چاپگر و ناشر معروف ایتالیایی در شهر ونیز چاپ شد:
ترامتزینو ادعا کرده است که کتابی را کسی به نام کریستوفورو آرمِنو» (Cristoforo Armeno) که زادهی تبریز بوده از پارسی به ایتالیایی ترجمه کرده است. اما هیچ نشان و ردی از کسی با نام «کریستوفورو آرمنو» در جای دیگر پیدا نشده است و برخی گمان میکنند که ترامِتزینو این شخصیت را از خودش ساخته است و ترجمه کار خودش بوده است.
این داستان سپس از زبان ایتالیایی به زبان فرانسهای ترجمه شد و از آنجا به انگلیسی ترجمه شد.
در سال ١٧۴٧ م. / ١١٢۵ خ. هم وُلتِر (Voltaire) نویسندهی فرانسهای با الهام از این داستان، داستانی به نام «صادق» (Zadig) نوشت که از همین روش هوشمندانه و کاوش و توجه به جزییات برای حل مشکل و مسئلهها کمک گرفت. شخصیت «صادق» بعدها در اثر دیگر وُلتِر تکرار شد اما این بار اثر ولتر با واژهای فرانسهای به همان معنا نامیده شد یعنی Candide که به همان معنای «صادق» و «روراست» است.
پس از ولتر، در دههی ١٨٨٠ م. / ١٢۵٨ خ. آرتور کونان-دویل (Arthur Conan-Doyle) بریتانیایی هم شخصیتی به نام «شرلوک هلمز» (Sherlock Holmes) را آفرید که از همین روش توجه به جزییات برای گشودن گره جنایتها استفاده کرد و از آن راه، ژانر داستانهای کارآگاهی در اروپا پدید آمد.
(تاریخ اصلی نگارش: پنجشنبه ٨/بهمن/١٣٩۴ – ٢٨/ژانویه/٢٠١۶)
0 نظر:
Post a Comment