سهشنبه ١٢/بهمن/١٣٩۵ - ٣١/ژانویه/٢٠١٧
در سال ٣٧ پیش از میلاد، روم زیر فرمان سه نفر اداره میشد که بدان «سهفرمانروایی» (triumvirate) میگویند و این سه تن یولیوس کایزر (Julius Caesar) یا ژولیوس سزار، مارکوس آنتونیوس (Marcus Anthonius) یا مارک آنتونی، و پومپیوس (Pompeius) یا پومپیی نام داشتند. در این سال رومیان تصمیم گرفتند که مارکوس آنتونیوس را به همراه یک سپاه صدهزار نفره به جنگ رقیب اصلی و توانمندی خود یعنی شاهنشاهی ایران اشکانی فرستادند. قرار بود مارکوس آنتونیوس مستقیم به سرزمین ارمنستان بیاید و از آنجا به ایران حمله کند. اما مارکوس آنتونیوس نخست به سوریه رفت تا با کلئوپاترا، شهبانوی مصری که بدو دلباخته بود، دیداری تازه کند. مدتی را با کلئوپاترا گذراند و در بهار تصمیم گرفت که به ایران حمله کند.
وی دستگاههای دژستانی و ۴٠ هزار از سپاهیان خود را پشت سر گذاشت و خود را به شهر فرهاسپه رساندند. ایرانیان این دستگاه های دژستانی و چهل هزار سپاهی را نابود کردند. مارکوس آنتونیوس کوشید که با ساخت شیبی از جنس خاک، وارد دژ بشود. اما به دلیل دژبندی استوار این شهر نتوانست کاری از پیش ببرد. از سوی دیگر هم سواران ورزیده و پیشرفتهی اشکانیان به آنان مهلتی برای عرض اندام ندادند. از این رو رومیان گریختند. عقب نشینی آنان ٢٧ روز طول کشید و در این مدت ١٨ بار با اشکانیان درگیر شدند و در این مدت هم ٣٢ هزار رومی دیگر کشته شدند.
بیست سال پیش از آن یعنی در سال ۵٣ پ.م. هم کراسوس که فرماندار سوریه شده بود با رستهم سورن-پَهلَو ایران اسپهبد اشکانیان رو در رو شد و شکست خوارکنندهای خورد و هم خودش و هم پسرش کشته شدند. اما پس از شکست مارکوس آنتونیوس روم برای مدتی طولانی دیگر هوس گسترش در خاور زمین را از سر خود به درد کرد و مجبور شد با مشکلهای داخلی و جنگهای داخلی خود دست و پنجه نرم کند.
در شماره ١٧ سال چهارم مجله ی لایف (زندگی) یعنی شماره دوشنبه ٢۵ اپریل ١٩٣٨ برابر با ۵ اردیبهشت ١٣١٧ خ. (در زمان جنگ جهانی دوم)، گزارشی دوصفحهای (صفحههای ٢٨ و ٢٩) دربارهی فره اسپه چاپ شد. این کاوش را استاد آرتور اوپهام پوپ (Arthur Upham Pope) انجام داد و متن کامل آن را میتوانید در بخش کتابهای گوگل بخوانید:
https://books.google.ca/books?id=5koEAAAAMBAJ&pg=PA28&lpg=PA28
گفته شده که فره اسپه در آن زمان پایتخت ایران اشکانی بوده است. با توجه به مشخصات جغرافیایی فره اسپه به نظر میرسد که همانجایی است که امروزه به اشتباه «تخت سلیمان» گفته میشود.
عکس هوایی فره اسپه (پایتخت اشکانیان در سال ٣٧ پ.م.) در سال ١٩٣٨ / ١٣١٧ خ.
دیوار شهر که بر پیرامون آن کشیده شده سه چهارم مایل (۴.۵ کیلومتر) است و بلندای آن ۴۵ پا (١٣ متر) و پهنای آن ١٨ پا (۵ متر) است. دیوار از تکههای سنگ محکم ساخته شده و دورتادور آن ٣٠ بارو دارد. در میان شهر دریاچهای زیبایی است که ژرفای آب آن سنجیده نشده است.
توضیح نقطههای مشخص شده در عکس:
نقطهی A: نقطهی حملهی مارکوس آنتونیوس به دژ شهر فره اسپه
نقطهی B: کاخهایی که در دوران اسلامی در اینجا ساخته شده
نقطهی C: ویرانههای کاخی که صد سال پس از تازش مارکوس آنتونیوس ساخته شده
نقطهی D: آتشگاهی که به نوشتهی نویسندگان باستان تا آن زمان به مدت 700 سال آتش آن پیوسته روشن بوده
نقطهی E: رودخانهای که سرریز آب دریاچه را به شهر میفرستاده و باعث حاصلخیزی زمین میشده
نقطهی F: پادگان و سربازخانه و انبار (اسلحهخانه)
در این صفحه از جلد ٩ دانشنامهی بریتانیکا چاپ سال ١٨٩٣ / ١٢٧٢ خ. هم به این داستان اشاره کرده است و فره اسپه را همان تخت سلیمان گفته است.
Brittanica, 1893, volume 9, p. 598
https://books.google.ca/books?id=mLM4AQAAMAAJ&pg=PA598&lpg=PA598
(تاریخ نگارش اصلی: چهارشنبه ١٩/خرداد/١٣٩۵ - ٨/ژوئن/٢٠١۶)
Tuesday, January 31, 2017
شکست مارکوس آنتونیوس در فرهاسپه
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
10:17 AM |
پيوند دایمی
3 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی اشکانیان , تاريخ باستان
Wednesday, January 25, 2017
واژه شناسی: کلک و کلک
چهارشنبه ۶/بهمن/١٣٩۵ - ٢۵/ژانویه/٢٠١٧
همان طور که پیشتر در جستاری دربارهی برخی ایرادها یا پیشنهادهای بهبودساز دربارهی فرهنگ دهخدا اشاره کردم، در فرهنگهای نوین، واژههای مشابه را که از ریشههای متفاوت باشند در درآیههای جداگانه میآورند. اما در فرهنگ دهخدا چنین نکردهاند و شاید یک دلیل آن کمبود یا در دسترس نبودن دانش ریشهشناسی دربارهی برخی درآیهها بوده باشد.
در این جستار میکوشم به دو واژهی کِلک و کلَک و معناهای گوناگون این دو بپردازم و پژوهش و جستوجوی خود دربارهی ریشهشناسی آنها را با خوانندگان در میان بگذارم.
واژهی نخست: کِلک
===================
معنای نخست: نای/نی
واژهی کِلک در زبان ادبی به معنای «قلم» به کار میرود. اما در اصل به معنای نوعی نای/نی است که برای نگارش به کار میرفته است:
نویسنده از کلک چون خامه کرد ------- سوی مادر روشنک نامه کرد (فردوسی)در گذشته «کلک فرنگی» هم به کار میبردند که در فرهنگ دهخدا به نقل از فرهنگ معین آن را خودنویس گفته است اما شرح آن بیشتر به مدادهای گرافیت میماند:
مه بهمن و آسمان روز بود ---------- که کلکم بدین نامه پیروز بود (فردوسی)
نه هر کِلکی شکَر دارد، نه هر زیری زبَر دارد ------- نه هر چشمی نظر دارد، نه هر بحری گهر دارد (مولوی)
هر که او نکند فهمی، ز این کلک خیال انگیز -------- نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد (حافظ شیرازی)
- نوعی از قلم که آن را حاجت به دوات نباشد و آن چوبی میان تهی باشد و اندرون آن میلی از قسمی آهن مصنوعی یا از سرب محکم کرده می نهند که به وقت نوشتن میل مذکور به کاغذ سوده حروف مایل به سیاهی ظاهر گردد و پادشاهان و امرا اکثر بدان قلم بر عرایض مردم دستخط مینمایند. (آنندراج)کاربرد دیگر این نای/نی برای ساختن تیرهای جنگی بوده است. از این رو کلک را به تیر هم گفتهاند:
احوال دل به کلک فرنگی نوشتهایم ------------ خوش سرمه در گلوی قلم کردهایم ما (ارادت خان واضح - آنندراج)
که پیروزنام است و پیروزبخت ---------- همی بگذرد کلک او از درخت (فردوسی - از آنندراج)این نوع نای/نی را برای ساختن نیزه هم به کار میبردند:
زره بود و خفتان و ببر بیان -------- ز کلک و زپیکان نیامد زیان (فردوسی)
ز پر و ز پیکان کلک تو شیر ---------- به روز بلا گردد از جنگ سیر (فردوسی)
حلق درویش را بریده به کِلک ---------- مال و ملکش کشیده اندر سِلک (اوحدی مراغهای)این نای/نی را ریسندگان/جولاهگان هم در کار خویش به کار میبردهاند:
نه هر کو کلک بردارد دبیر است -------------- که هم کلک است دست افراز جولاه (محمد بن نصیر)
دربارهی ریشهی نهایی این واژه هنوز چیزی نیافتهام.
معنای دوم: دندان تیز یا نیش:
بردند موکلان راهش -------- از کلک سگان، به صدر شاهش (نظامی گنجهای - از فرهنگ رشیدی)
به گمانم این معنای کِلک با معناهای پیشین فرق ریشهشناسی دارد و در نهایت به -kel* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای سیخ زدن (در انگلیسی: to prick) و خار است و با holly در زبان انگلیسی همریشه است که نام درختی خاردار است و نام آن در پارسی «خاس» یا «راج» است. منطقهی هالیوود (Hollywood) در ایالت کالیفرنیا که محل فیلمسازی امریکا است به نام همین درخت نامیده شده است.
معنای سوم: صمغی بسیار تلخ است که از درخت جهودانه میگیرند.
حاسدان تو کِلک و تو رطب ای ---------- از قیاس رطب نباشد کلک (سوزنی - فرهنگ رشیدی)
واژهی دوم: کلَک
===============
این واژه در شش هفت معنا به کار میرود که از نظر ریشهشناسی در واقع به ریشههای جداگانه میرسند و ربط معنایی به هم ندارند.
معنای نخست: فریب
- کلک: به معنای فریفتن. این واژه بیشتر در زبان گفتاری به کار میرود و از آن فعل «کلک زدن» و «کلک خوردن» ساخته شده است.
این واژه در نهایت به -kel* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای «فریفتن» (در انگلیسی: to deceive و confuse) و پنهان کردن است. همریشههای آن در یونانی فعل kelein به معنای فریفتن و گول زدن است، فعل calvi در لاتین هم از همین ریشه و به همین معنا است که از آن نام calumnia را ساختهاند که در انگلیسی امروزی به صورت calumny درآمده است. در زبان پارسی واژهی «کلاه» نیز از این ریشه آمده است که در واقع سر را میپوشاند.
در زبان گفتاری ترکیبهای فراوانی با کلک ساخته شدهاند از جمله:
- دوز و کلک
- کلک بر سر کسی بستن: بلا بر سر کسی درآوردن، جنجال بر سر کسی درآوردن. سر و صدا و افتضاح راه انداختن و جنجال کردن
خنده بر برق زند گرمی خاکستر ما ------------ چه کلک بسته ای ای آتش می بر سر ما؟ (محسن تأثیر - آنندراج)
- کلک جور کردن: مقدمه چیدن
- کلک چیزی را کندن: محو کردن، نابود کردن
- کلک درآوردن: حقه زدن
- کلک کاری را کندن: کاری را به آخر رسانیدن
- کلک کسی را کندن: او را کشتن
معنای دوم: قایق
- چوب و نی و علفی بوَد که بر هم بندند و مشکی چند را پرباد کرده بر آن نصب کنند و بر آن نشسته از آبهای عمیق بگذرند (برهان). نوعی کشتی است که در رودخانههای عراق بدان سوار شوند و «طوف» نیز گویند
گر ز جمله چوب و نی که اندر جهان است --------------- دست تقدیر خدا بندد کلک
ز آب چشمم کی کند هرگز عبور ---------------- وحش و طیر و آدم و جن و ملک
ابوالعلاء گنجوی (از آنندراج)
نه در کشتی آمد نه اندر کلک ---------- ورا یار بادا نجوم فلک (حکیم زجاجی - از آنندراج)
در کردی کِلِک (تخته بندی که از تیرهای درختان یا کندههای چوب به هم پیوسته مثل قایق بر روی آب رانند). دزفولی کَلَک (به همین معنی)
به گمانم این معنای کلک به -klau* در زبان پوروا-هند-و-اروپایی میرسد به معنای «قلاب، بستن» (در انگلیسی: hook) است. برخی واژههایی که از این ریشهی پوروا-هند-و-اروپایی ساخته شدهاند چنین اند:
- در لاتین: clavis کلید، clavus = میخ. در فرانسهای: clef = کلید. claustrum = فضای بسته که در انگلیسی از آن claustrophobia = ترس از فضای بسته را ساختهاند.
- در پارسی: کُلان، کُلون: ابزاری برای بستن درها. کلید (در پارسی میانه: kelil)، اِشکِلَک: چوب کوچکی که برای تنبیه میان انگشتان دزدان یا خلافکاران بگذارند و فشار دهند.
معنای سوم: انجمن
جالب آن که یک معنای «کلک» را در فرهنگها «گروهی از مردم» هم نوشتهاند:
انجمن و مجمع مردم را نیز گرفتهاند (برهان)
- کلک زدن: در هر انجمن در آمدن و به هر اجتماعی از مردم رفتن (ناظم الاطباء).
- کلک کردن: انجمن کردن و کنکاش نمودن (ناظم الاطباء).
این معنا را در انگلیسی conclave میگویند که در اصل لاتین به همان clavis به معنای کلید میرسد یعنی گروهی که در جای بسته باشند و در به روی آنان قفل شده باشد. نمونهی کاربرد آن هم انجمن برگزیدن پاپ جدید در میان کاتولیکان است.
معنای چهارم: نشتر
در دل خیال غمزهی تیرت چو بگذرد ----------- گویی زدند بر دل پرخون من کلک (ضیاء بخشی - از فرهنگ نظام)
به نظر میرسد این کلَک هم از همان -kel* به معنای «تیزی و خار» گرفته شده است که در بالا دیدیم.
معنای پنجم: آتشدان
این واژه به احتمالی در پارسی میانه (پهلوی) kalag به معنای «کل کوچک» بوده است و به معنای آتشدان گِلی و سفالی باشد. در گیلکی آن را «کله» میگویند و به گفتوگوهایی که در کنار این آتش میشود «کله گپ» میگویند. در بیت زیر از سنایی غزنوی، به ضرورت وزن حرف «ل» ساکن شده است.
چونان نمود کلک اثیری اثر به کوه ---------- که اجزای او گرفته همه رنگ لاله زار (سنایی غزنوی - فرهنگ رشیدی)
مثلی هم که با این واژه هست چنین است: ای فلک به همه منقل دادی به ما کلک: منقل آتشدانی است که از آهن و برنج یا دیگر فلزها ساخته باشند اما کلک آتشدان سفالین/گِلی باشد. این شکایتی است که دنیا و روزگار به دیگران شرایط خوب داده است و به ما شرایط بدتر.
به گمانم این معنای کلک به آتش و گرما ربط داشته باشد و آن هم به -kel* در پوروا-هند-و-اروپایی میرسد که به معنای گرما است مانند calor در لاتین به معنای «گرما» که در فرانسهای chaude شده است به معنای «گرم» و نیز calorie به معنای گرما است. در زبان فرانسهای chauffage = گرمایش، chauffeur = راننده (در اصل به معنای کسی که موتور را گرم میکند) هم از همین ریشه اند.
معنای ششم: شوم و نامبارک
گویا در این معنا کلِک است و شاید از ریشهی دیگری باشد.
ز این می خوری گردی ملِک، ز آن می خوری دیوی کلِک ------------ ز این می ابوبکری شوی، گردی از آن می بوالحکم (مولوی - فرهنگ رشیدی)
چون برخی جغد را شوم و بدشگون میدانستند این معنای شوم و بدشگون بودن به پرندهی جغد هم داده شده و بدین ترتیب به جای خود پرنده هم به کار رفته است.
در زیر شش ریشهی پوروا-هند-و-اروپایی را میآورم که دو سه مورد آنها را در بالا نوشتم. اما
PIE root *kel- (1) "to strike, cut" (see holt)
PIE root *kel- (2) "to cover, conceal" (see cell)
PIE root *kel- (4) "to project, be prominent" (see hill)
PIE root *kel- (5) "to prick" (see holly)
PIE root *kel- (6) "to deceive, confuse" (see calumny)
(تاریخ نگارش اصلی: آدینه ٧/اسفند/١٣٩۴ – ٢۶/فوریه/٢٠١۶)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:39 AM |
پيوند دایمی
3 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی زبان
Tuesday, January 17, 2017
واژهشناسی: ابلیس و عزازیل
سهشنبه ٢٨/دی/١٣٩۵ - ١٧/ژانویه/٢٠١٧
واژهی ابلیس در زبان پارسی گویا از زبان عربی و به ویژه از متن قران وام گرفته شده است. اما این واژه عربی نیست بلکه در اصل شکل عربی شدهی واژهای یونانی است. این مفهوم یا شخصیت دینی نامهای دیگری دارد مانند «شیطان» و «عزازیل» که در زیر به هر سه واژه میپردازم.
واژهی ابلیس در یونانی اپیبولوس (به خط یونانی: επίβουλος به خط لاتین: epiboulos) بوده است که از دو بخش ساخته شده است: epi به معنای «زیر» و boulos از فعل ballein به معنای پرتاب کردن (واژهی ballistic به معنای پرتابی هم از همین فعل است). در کل معنای این صفت «نیرنگباز و فریبنده» است.
شکل دیگر آن diabolos (در خط یونانی: διάβολος) است یعنی آن که اتهامی را به سوی کسی پرتاب میکند. زیرا در باور مومنان این موجود در گوش انسان میخواند و به خداوند افترا میزنند تا انسان را از خدا نومید کند.
در ترجمهی یونانی کتاب مقدس در برابر «شیطان» عبری واژهی diabolos را گذاشتند. این واژهی عبری به معنای «دشمن» است یعنی کسی که برای کسی نقشه بکشد و با او دشمنی کند. در عربی هم «شیطنت» به معنای دشمنی و مخالفت و نقشه کشیدن است که وارد پارسی هم شده است.
واژهی یونانی diabolos وارد لاتین شده است و به شکل diabolus نوشته شده است. از این راه در دیگر زبانهای اروپایی وارد شده است مانند:
diable در فرانسهای،
diavolo در ایتالیایی،
diablo در اسپانیایی،
devil در انگلیسی،
و Teufel در آلمانی.
هییرونیموس (Eusebius Sophronius Hieronymus) که در زبان انگلیسی با نام جروم (Jerome) شناخته میشود در ترجمهی لاتین خود از متن یونانی کتاب مقدس، همان واژهی «شیطان» عبری را به صورت Satan به کار برد و بعدها این واژه در زبانهای اروپایی رواج یافت.
اما عزازیل:
این واژه در «سِفر لاویان» (دفتر چهارم تورات) در فصل شانزدهم بند هشتم به کار رفته است:
در روز کَفّاره دهی (در عبری: یوم کیپور / Yom Kipur) هارون بر دو بُز قرعه افکند: یک قرعه برای پروردگار و دیگری برای عزازیل.بز نخست را برای یَهوَه قربانی میکردند و بز دوم را هم در بیابان رها میکردند که بدی و بلا بر سر آن بیاید و در واقع دفع بلا کند. به نظر میرسد که عزازیل ایزد بیابان بوده است یا ایزدی که در بیابان میزیست. در ترجمهی لاتین کتاب مقدس این بز دوم را caper emissarius ترجمه کردند یعنی بز فرستاده شده. گویا این ترجمه بر این پایه بوده است که «عزازیل» را به معنای «بز رها شده/کناره گرفته» فهمیده بودند. (همخانواده با «عزلت» در عربی به معنای کنارهگیری). تیندِیل (Tyndale) در سدهی شانزدهم میلادی در ترجمهی انگلیسی خود از کتاب مقدس این عبارت لاتین را به scapegoat ترجمه کرد که امروزه هم در زبان انگلیسی کاربرد مجازی و کنایی یافته است به معنای کسی که بیگناه است اما برای دفع بلای دیگران قربانی میشود.
البته بعدها برای این «عزازیل» در میان بنی اسراییل داستانهایی ساخته شد که پس از اسلام هم در میان مسلمانان با نام «اسراییلیات» رواج یافته است. طبق این داستان:
خداوند سه فرشته به نامهای هاروت، ماروت، و عزازیل را به زمین فرستاد تا مانند آدمیان زندگی کنند و از محرمات بپرهیزند والا تنبیه شوند. عزازیل پس از چندی چون دانست که از عهدهی این آزمایش برآمدن مشکل است اظهار عجز نمود و معاف شد، ولی دو تن دیگر به مأموریت خود ادامه دادند و فریب زنی (زهره = ناهید) را خوردند، شراب نوشیدند و نام اعظم خداوند را بدان زن گفتند و به پادافراه این کردار در چاه بابل سرنگون آویزان شدند و تا روز رستاخیز بدین حال خواهند ماند.
بعدها این فرشتهی فروافتاده را همان شیطان دانستند. از این رو نامی شد برای ابلیس یا شیطان.
شد عزازیلی از این مستی بلیس ---------- که چرا آدم شود بر من رئیس؟ (مثنوی معنوی)
وگر دردهد یک صلای کرم ---------- عزازیل گوید نصیبی برم (بوستان سعدی)
چون عزازیل آدم خاکی بدید ---------- بعد از آن خود رادر آن پاکی بدید
گفت یا رب من ز نور مطلقم --------- اینت خاک باطل و من بر حقم (عطار نیشاپوری)
تا توانی به گِرد کِبر مگرد! ------- با عزازیل ببین که کِبر چه کرد! (سنایی غزنوی)
(نگارش اصلی: یکشنبه ٢/خرداد/١٣٩۵ - ٢٢/می/٢٠١۶)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
4:25 PM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی ریشهشناسی , زبان , فرهنگ
Tuesday, January 10, 2017
سراندیب: امیرخسرو دهلوی و ولتر و شرلوک هولمز
سهشنبه ٢١/دی/١٣٩۵ - ١٠/ژانویه/٢٠١٧
در روز ٢٨ ژانویه ١٧۵۴ هوریس والپول (Horace Walpole) نویسندهی انگلیسی (زاده: ١٧١٧ درگذشته: ١٧٩٢) در نامهای به دوستش هوریس مان (Horace Mann) بدو گفت که واژهی تازهای ساخته است به نام Serendipity به معنای «یافتن چیزها از راه پرسش یا تصادف از روی چیزهایی که به دنبال آن نبوده باشند» و گفت که این واژه را از داستان پارسی «سه شاهزادهی سراندیب» ساختهی امیرخسرو دهلوی ساخته است.
ابوریحان بیرونی در کتاب «تحقیق ماللهند» (هندشناسی) دربارهی این نام چنین نوشته است:
- «ان دیپ بلغتهم اسم الجزیرة و سنگلدیپ هو الذی نسمیه سرندیب لانه جزیرة». (ماللهند ص ١١۶): همانا دیپ به زبان آنان نام جزیره است و سنگلدیپ همان نامی است که ما سرندیب مینامیم زیرا اینجا جزیره است.
- به طرف جنوب هندوستان جزیرهای است که آن را سیلان نیز گویند و آن قریب خط استوا است و شهری در آن جزیره واقع است و آن را نیز سراندیب نامند و به هندی «سراندیپ» را «سنگلدیپ» نیز گویند. (غیاث اللغات)
- و جزیرههای بزرگ و نامدار که اندر اوست [سراندیب] و به هندی «سنگلدیب». و از وی یاقوت گوناگون خیزد و الماس (التفهیم ابوریحان ص ١۶٨).
واژهی سراندیب شکل پارسی شدهی سیمهلدیپ (Simhaladvipa) است. این نام در زبان سانسکریت به معنای «جزیرهی شیران» است و از دو بخش ساخته شده است:
- بخش نخست simha به معنای «شیر» است و شکل دیگر آن singh است که در نام مردان و پسران پیرو مذهب سیخ/سیک (Sikhism) دیده میشود. به همین دلیل ابوریحان از «سینگلدیپ» (singaladvipa) به جای «سیمهلدیپ» (simhaladvipa) نام برده است. به گمانم این واژه با shaigr در پارسی میانه (پهلوی) همریشه باشد که در پارسی نو/دری به صورت «شیر» درآمده است.
این واژهی سانسکریت در نام شهر دیگری هم به کار رفته است و آن Singapore است که در اصل سانسکریت (Simhapuram) بوده است به معنای «شهر شیران». (تلفظ درست و نیز انگلیسی آن سینگاپور است اما در زبان پارسی تلفظ فرانسهای آن یعنی «سَنگاپور» رایج است).
- بخش دوم هم دویپا (dvipa) که به معنای جزیره است. این واژه در نام شهر و جزیرهی دیگری هم دیده میشود و آن شهر «جاوه» (Java) است که در اصل (Yavadvipa) بوده است به معنای «جزیرهی جو»
البته برخی دیگر هم ریشهشناسی «سراندیب» را به سووَرنا-دویپا (Suvarnadvipa) در سانسکریت یا Seren deevu در زبان تامیل به معنای «جزیرهی زرین» میرسانند.
سراندیپ را در دورههای بعدی «سیلان» (Ceylon) میگفتند و امروزه به نام قدیمیتر خود «سری لانکا» (Sri Lanka) خوانده میشود.
داستان سه شاهزادهی سرندیب
--------------------
و این هم داستان سه شاهزادهی سراندیب در کتاب «هشت بهشت» سرودهی امیرخسرو دهلوی که به تقلید از «هفت پیکر» اثر نظامی گنجهای و بر همان وزن سروده شده است.
گفت وقتی به روزگار نخست ----------- بود شاهی به شهریاری چست
در سراندیب پایهی تختش -------------- قدم آدم افسر بختش
هوسی بودش از دل افروزی ------------ در چه کاری؟ دانش آموزی
داشت پیوسته چون نکورایان ------------ میل با زیرکان و دانایان
سه پسر داشت هوشمند و جوان ----------- هم توانگر به علم و هم بتوان
خواند روزی نهانی از اغیار ---------- هر یکی را جدا به پرسش کار
گفت اول به اولین فرزند ----------- که مرا شد بنفشه سرو بلند
قرعه بر تو است پادشاهی را --------- رونق ماه تا به ماهی را
آن بنا نو کنی به داد و به جود --------- که جهان خوش بود، خدا خشنود
ناتوان را به رفق پیش آیی ----------- با توانا کنی توانایی
به شبانی رمه نگه داری ------------ گوسپندان به گرگ نگذاری
پور دانا به خاک سود کلاه -------- گفت: جاوید باد دولت شاه
تا تویی، مُلک بر کسی نه سزا است -------- بی تو خود زیستن ز بهر چرا است؟
مور با آن که در سریر شود ----------- کی سلیمان تختگیر شود؟
شه در آن آزمایش کارش ------------ چون پسنیده دید گفتارش
در دلش صد هزار تحسین خواند ----------- و آشکارش به خشم بیرون راند
خواند فرزند دومین را پیش ---------- خاص کردش به آزمایش خویش
با فسونگر زبان به افسون داد --------- ماجرای گذشته بیرون داد
پسر زیرک از خردمندی ---------- کرد پرسنده را زبان بندی
گفت ما را به جان و بینایی --------- کردنی شد هر آنچه فرمایی
لیک پیشت حدیث تاج و سریر --------- عیب باشد، ز بنده عیب مگیر
دیر مان تو! که تا تویی بر جای ---------- دیگری کی نهد به مسند پای
و آن زمان که این زمانه ی گذران ----------- با تو نیز آن کند که با دگران
مهتری هست آخر از من خُرد ------------ بار سر جز به دوش نتوان بُرد
شاه زو هم گره در ابرو کرد ----------- و از حضور خودش به یک سو کرد
روی در خُرد کاردان آورد ----------- خردهای باز در میان آورد
داد پاسخ جوان کارشناس ---------- که ز طفلان نکو نیاید پاس
شاه چون دید که آن سه گوهر پاک ----------- میشناسند گوهر از خاشاک
شادمان شد ز بخت فرّخ خویش ---------- سود بر خاک بندگی رخ خویش
لیکن از پیش بینی و پی غور ----------- با جگر گوشگان شد اندر شور
داد فرمان که هر سه بدر منیر ---------- پیش گیرند ره ز پیش سریر
تا حد ملک شهریار بود --------- هر که ماند گناهکار بود
زین سخن هر سه تن ز جای شدند ----------- توشه بستند و ره گرای شدند
ره نوشتند بی شکیب و سکون -------- تا شدند از دیارشان بیرون
در رسیدند تا به اقلیمی ----------- که از آن بود ملکشان نیمی
روزی از گردش ستاره و ماه ------------- می نوشتند سوی شهری راه
تا که از پیش زنگیای چون قیر ---------- تکزنان سویشان گذشت چو تیر
گفت که ای رهروان زیباروی ----------- شتری دید کس روان زین سوی؟
زان سه برنا یکی زبان بگشاد ------------ نقش نادیده را روان بگشاد
گفت کان گمشده که رفت از دست --------- یک طرف کور هست؟ گفتا هست
دومین باز کرد لب خندان ------------ گفت او را کم است یک دندان؟
سومین هوشمند باتمییز ------------- گفت یک پای لنگ دارد نیز؟
گفت چون راست شد نشانی او ----------- بایدم ره به هم عنانی او
باز گفتند هر یکیش جواب --------- که همین راه گیر و رو به شتاب
مرد پوینده راه پیش گرفت ----------- رفت و دنبال کار خویش گرفت
آن جوانان به راه گام به گام ---------- می نمودند نرم نرم خرام
تا زمانی که گرم گشت سپهر ----------- موج آتش فشاند چشمهی مهر
زیر عالی درخت انبُه شاخ ---------- کهاش دو پرتاب بود سایه فراخ
در رسیدند رنج دیده ز راه ---------- میل کردن سوی آب و گیاه
چشمه دیدند دست و پا شستند ---------- بر گل و سبزه خوابگه جستند
چون ز یاد خوش درونه نواز ------------ نرگس مستشان شد اندر ناز
ساربان باز در رسید چو باد ------------- با زبانی چو خنجر پولاد
گفت این سوی تا به یک فرسنگ -------- پایم از تاختن نداشت درنگ
دیده گردی از آن رمیده ندید ------------ گرد چه بوَد؟ که آفریده ندید
گفت از ایشان یکی که بشنو گفت ---------- هر چه دیدیم چون توانش نهفت
هست بارش دو سوی رویاروی ------------ روغن این سوی و انگبین آن سوی
دومین کرد روی کار بر او ----------- هست گفتا زنی سوار بر او
سومین گفت زن گرانبار است ------------- و از گرانیش کار دشوار است
ساربان ز آن همه نشان درست -------- گرد شک را ز پیش خاطر شست
آگهی چون نداشت از فن شان ---------- چنگ در زد سبک به دامنشان
زان نفیر و فغان که از او برخاست ---------- گرد گشتند خلق از چپ و راست
تا نهایت بران قرار افتاد ------------ که بباید شدن چو کار افتاد
ملک عهد را خبر کردند ---------- راه انصاف را نظر کردند
ساربان ماجرای حال که بود ----------- و آن همه پاسخ و سوال که بود
گفت اول دعای دولت شاه ------- که بمان تا بود سپید و سیاه
ما سه بُرنا مسافر لیم و غریب -------- در تک و پویه زاری و خورد نصیب
میبُریدیم ره ز گرش دَهر ----------- نارسیدیم بر در این شهر
او شتر جُست و ما به لابه و لاغ ---------- تازه کردیم نقش او را داغ
شد مَلک گرم از این حکایت و گفت ---------- که آنچه پیدا است چون توانش نهفت؟
بُرده را باز ده! بهانه مکن! -------- خویشتن را به بد نشانه مکن
این سخن گفت و چون ستمکاران ----------- بندشان کرد چون گنهکاران
آن جوانان نغز بافرهنگ ------------ سوی زندان شدند با دل تنگ
شتر یاوه گشته با همه ساز ----------- بر در ساربان رسید فراز
مردی آمد که در فلان کهسار ---------- بر درختیش مانده بود مهار
من بران سو شدم به خارکشی ----------- دیدم و کردمش مهارکشی
زن که بالاش بود گفت نشان ------------ تا من آوردمش بر تو کشان
ساربان دادش آنچه واجب بود ---------- بس به سوی ملک روان شد زود
گفت باشد که من ز دولت شاه --------- یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه
شتر و هر چه بود بار بر او -------- وان عروسی که بُد سوار براو
شه نظر سوی عدل فرماید --------- بندیان را ز بند بگشاید
شه ز آزار ببگناهی چند ---------- از جگر بر کشید آهی چند
خواندشان با هزار خجلت و شرم -------- نرم دل کردشان به پرسش نرم
وانگهی دادشان ز بند خلاص --------- خلعتی داد هر یکی را خاص
پس بپرسیدشان که قصه خویش ---------- باز پاید نمودن از کم و بیش
کانچه مردم ندید پیکر او ------------ چون نشانی دهد ز جوهر او
ماجرا گر درست باشد و راست ----------- خواسته بیکران دهم بی خواست
ور کم و بیش در میان آید -------- سر شمشیر در زبان آید
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد --------- گفت بادی همیشه خرم و شاد!
من که کوریش را نشان گفتم ---------- بینشم ره نمود، ز آن گفتم
همه یک سوی دیدم اندر راه ---------- خوردنش از درخت و خاره گیاه
دومین گفت کز ره فرهنگ ------------ من به یک پای از آنش گفتم لنگ
که آن چنان دیدمش به راه نشان -------- که به یک پای رفته بود کشان
برگ و شاخی که خورد کرده او ------- دیدم افتاده نمی خورد او
هر چه ناخورده می نمود در او --------- برگ یک یک درست بود در او
شاه گفتا که آن سه چیز نخست ----------- هر چه گفتید راست بود و درست
سه دگر به دانش و تمییز ------------ روشن و راست گفت باید نیز
باز یک تن زبان راز گشاد ----------- وانچه درپرده بود باز گشاد
گفت: که اول دمی که از من رفت -------- ماجرا ز انگبین و روغن رفت
و آن چنان بُد که در خس و خاشاک ---------- دیدم آلایشی چکیده به خاک
مگس افکنده بود یک سو شور ----------- سوی دیگر قطار لشکر مور
هر چه در وی دوید مور به جهد ----------- حکم کردم که روغن است نه شهد
وانچه سویش مگس نمود هجوم --------- به فراست شد انگبین معلوم
آن چنان دیدمش که گشت یقین ----------- اثر زانو شتر به زمین
گشت پیدا ز پهلوی زانو ----------- نقش نعلینهای کدبانو
گفت سوم که رای من بنهفت ------------ زان سبب حامل و گرانش گفت
کاندران جای کان جمازه نشین --------- بر جمازه سوار شد ز زمین
گفتم این حامل گرانبار است ----------- که زمین خاستنش دشوار است
شاه که از هر سه تن شنید جواب ------ بنده شد زان فراستی به صواب
هر یکی را به صد نوا و نواخت ------- ساخت برگی چنان که باید ساخت
زان نمو دارد ور بینیشان -------- کرد رغبت به همنشینیشان
منزلی دادشان درون سرای ----------- تا بود نزدشان به خلوت جای
دل چو گشتیش فارغ از همه کار ----------- تازه کردی نشاط را بازار
با حریفان تو و به تنهایی ------------- باده خوردی به مجلس آرایی
گوش کردی دم نهانی شان ------------ بهره جستی ز کاردانیشان
آنگهی گفت جمله را خندان ----------- که آفرین بر شما خردمندان
با شما دوستان باتمییز ---------- یافتم بهرهمندی از همه چیز
با شما عیش موجب هنر است -------- هر چه پیش است سود بیشتر است
لیک گردندهی جهان پیمای ----------- نتوان بند کرد در یک جای
ز این نمط خواست عذرها بسیار ------- پس به هر یک سپرد صد دینار
هر سه از بخت شادمانهی خویش ------- ره گرفتند سوی خانهی خویش
داستان فوق در سال ٧٠١ هـ.ق. / ۶٨٠ خ. / ١٣٠٢ م. به دست امیرخسرو دهلوی سرود شده است.
داستان سه شاهزادهی سراندیب در اروپا
---------------------------
این داستان در سال ١۵۵٧ م. / ٩٣۵ خ. به دست میکله ترامتزینو (Michele Tramezzino) چاپگر و ناشر معروف ایتالیایی در شهر ونیز چاپ شد:
ترامتزینو ادعا کرده است که کتابی را کسی به نام کریستوفورو آرمِنو» (Cristoforo Armeno) که زادهی تبریز بوده از پارسی به ایتالیایی ترجمه کرده است. اما هیچ نشان و ردی از کسی با نام «کریستوفورو آرمنو» در جای دیگر پیدا نشده است و برخی گمان میکنند که ترامِتزینو این شخصیت را از خودش ساخته است و ترجمه کار خودش بوده است.
این داستان سپس از زبان ایتالیایی به زبان فرانسهای ترجمه شد و از آنجا به انگلیسی ترجمه شد.
در سال ١٧۴٧ م. / ١١٢۵ خ. هم وُلتِر (Voltaire) نویسندهی فرانسهای با الهام از این داستان، داستانی به نام «صادق» (Zadig) نوشت که از همین روش هوشمندانه و کاوش و توجه به جزییات برای حل مشکل و مسئلهها کمک گرفت. شخصیت «صادق» بعدها در اثر دیگر وُلتِر تکرار شد اما این بار اثر ولتر با واژهای فرانسهای به همان معنا نامیده شد یعنی Candide که به همان معنای «صادق» و «روراست» است.
پس از ولتر، در دههی ١٨٨٠ م. / ١٢۵٨ خ. آرتور کونان-دویل (Arthur Conan-Doyle) بریتانیایی هم شخصیتی به نام «شرلوک هلمز» (Sherlock Holmes) را آفرید که از همین روش توجه به جزییات برای گشودن گره جنایتها استفاده کرد و از آن راه، ژانر داستانهای کارآگاهی در اروپا پدید آمد.
(تاریخ اصلی نگارش: پنجشنبه ٨/بهمن/١٣٩۴ – ٢٨/ژانویه/٢٠١۶)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:32 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاريخ معاصر , تاریخ میانی , زبان , فرهنگ
Sunday, January 08, 2017
واژهشناسی: خراسان و شام و ژاپن
دوشنبه ٢٠/دی/١٣٩۵ - ٨/ژانویه/٢٠١٧
اهمیت خورشید در زندگی ما انکارناپذیر است. اما چندین سرزمین هستند که نامشان به برآمدن خورشید پیوند دارد و هر یکی از دید مردم ناحیهای از زمین به برآمدن خورشید بستگی دارد. در این جستار بدین سرزمینها میپردازم:
خراسان
----------
همان گونه که میدانیم واژهی «خُراسان» در اصل و در زبان پارسی میانه «خور آیان» بوده است به معنای «جایی که خورشید از آن میآید». فخرالدین اسعد گرگانی هم در کتاب «ویس و رامین» به همین معنا اشاره کرده است:
زبان پهلوی هر که او شناسد ------------- خراسان یعنی «آنجا که او خور آسد»
«خور آسد» پهلوی باشد «خور آید» ---------- خور از آنجا سوی ایران بر آید
این مفهوم را در زبان عربی «مشرق» میگویند یعنی جای شرق یا برآمدن خورشید. در زمان ساسانیان شاهنشاهی ایران شهر چهار بخش شده بود که هر بخش را کوست / kust میگفتند و یکی از این کوستها خوراسان بود. که پس از اسلام به همان نام خراسان خوانده شد و امروزه آن را «خراسان بزرگ» میگویند و شامل سرزمینهای شرق ایران از جمله استان خراسان (که در سالهای اخیر به سه استان تقسیم شد)، شمال کشور افغانستان امروزی، و بخشهایی از جمهوریهای جدید تاجیکستان و ازبکستان است.
در پارسی میانه، جهت مقابل خورآسان/خُرآسان را خُوربران میگفتند یعنی جایی که خورشید را با خود میبرد. یا جایی که خورشید میرود. این مفهوم را هم در زبان عربی «مغرب» میگویند یعنی جایی که خورشید غروب میکند یا فرومینشیند. به نظر میرسد در پارسی نو و پس از اسلام واژهی «خُور بران» به «خاوران» کوتاه شده است و به معنای «شرق/مشرق» به کار رفته است! البته به نظر من «خاوران» میتواند کوتاه شدهی «خور آوران» باشد یعنی سویی که خورشید را میآورد.
شام
-------
سرزمینی که امروزه «سوریه» خوانده میشود در واقع کوتاه شدهی «آسوریه»/Assyria در لاتین و یونانی است که همان «آشور» باستانی است. نام سوریه از زمان جنگ جهانی دوم به این سرزمین داده شد که اروپاییان سرزمینهای عثمانی را تکه پاره کردند و این بخش به کشور فرانسه رسید. نام تاریخی این سرزمین به ویژه پس از اسلام «شام» بوده است. در فرهنگ دهخدا دربارهی نام «شام» چنین آمده است:
- صاحب «تاج العروس» گوید: «شهری که در جهت چپ قبله قرارگرفته باشد یا آن شهری که فرزندان کنعان چون بر سر دوراهی رسیدند به سمت چپ رفتند و یا آن که منسوب باشد به سام بن نوح. اصلاً این کلمه سام بوده است و سپس سین تبدیل به شین گشته است». ولی این قول را بسیاری از مورخان نامی نادرست دانسته اند زیرا گویند که سام هرگز پای بدانجا ننهاده و آن را ندیده است چه رسد به آن که او آن را ساخته باشد.
- و وجه دیگر ... این که به رنگ سپید و سرخ و سیاه است و پس از تحقیق درباره ی وجوه فوق وجه اول را پسندیده اند.
- صاحب «مُعجَم البُلدان» نویسد: احتمال میرود شام مشتق از الید الشؤمی به معنی دست چپ باشد
- صاحب «اقرب الموارد» گوید: به معنی آن زمین باشد که شامات است یعنی سپید و سرخ و سیاه و بنابراین مشتق از «شامه» به معنی «خال» باشد.
در واقع ریشهشناسی درست همین «دست چپ» است. زیرا اگر در عربستان و حجاز به سوی شرق یا خراسان (جای برآمدن خورشید) بایستیم، سرزمین سوریه در سمت چپ خواهد بود. نکتهای که این موضوع را تایید میکند سرزمین دیگری است که در سمت راست قرار خواهد گرفت و در زبان عربی «یمن» خوانده میشود و یکی از معناهای «یمن» همین دست راست است. در زبان و باور مردمان عرب، مانند برخی دیگر زبانها و مردمان، دست راست نشانهی شگون و نیکی بوده است و دست چپ نشانهی بدشگونی و زشتی بوده است. «شام» به معنای دست چپ با واژهی «شوم» به معنای بدشگون همریشه و همخانواده و هممعنا است. ریشهی همهشان «ش/ئ/م» است. یَمَن و یَمین و یُمن هم همریشه و همخانواده اند. سرزمین یَمَن را در زبان لاتین «عربستان خوشبخت» / Arabia Felix میگفتند. سرزمین شام از نظر ریشهشناسی هیچ ربطی به پسر نوح یعنی «شام» یا «سام» ندارد.
در زبان لاتین نیز دست چپ نشانهی بدشگونی و زشتی بوده است. از این رو در زبان انگلیسی sinister به معنای پلید و شیطانی است که در اصل لاتین و در زبان ایتالیایی امروز به معنای «دست چپ» است. همچنین در زبان فرانسهای هم واژهی gauche به معنای دست چپ است و در زبان انگلیسی این واژه هم به معنای خبیث و بدکار است و نام gauchery به معنای بدکاری است.
سرزمین شام را در زبان لاتین و فرانسهای کهن و میانه و البته انگلیسی امروزی Levant میگویند که از فعل levare در زبان لاتین آمده است به معنای «برآمدن خورشید». پس Levant به همان معنای «خورآسان» است، جایی که خورشید بر میآید. البته از دید مردمی که در کنار دریای مدیترانه باشند.
ژاپن
-------------
نام کشور ژاپن در زبان خودشان نیپون / Nippon است. این واژه خود از زبان چینی گرفته شده است و از دو بخش ساخته شده است: نیچی / nichi به معنای خورشید + هون / hon به معنای خاستگاه. پس نیپون هم به معنای خاستگاه خورشید است. یا همان «خورآسان». این بار از دیدگاه مردم چین چون سرزمین ژاپن در شرق چین قرار دارد. این که لقب کشور ژاپن را «سرزمین آفتاب تابان» میگویند در واقع اشاره به همین ریشهشناسی و معنای نام «نیپون» است. نام پیشین ژاپن در برخی از زبانها از جمله در انگلیسی و فرانسهای همین نیپون بوده است.
آناتولیا
---------
آخرین سرزمینی که با همین مفهوم برآمدن خورشید پیوند دارد سرزمین آناتولیا است. این واژه هم در زبان یونانی به معنای «جای برآمدن خورشید» است. زیرا پیشوند ana به معنای «بالا» است و tolia از فعل tellein به معنای انجام دادن است و در کل به معنای «برآمدن» است. از دید مردم یونان هم این سرزمین جای برآمدن خورشید بوده است.
در دوران پس از اسلام در زبان عربی این نام را به صورت «آناطولیا» نوشتهاند و امروزه در پارسی بیشتر با تلفظ فرانسهای آن یعنی «آناتولی» شناخته میشود. در خود زبان ترکی استانبولی و ترکی عثمانی آن را «آنادولو» / Anadulu میگویند که شکل گشته / تحریف شدهی واژهی یونانی است.
(تاریخ نگارش اصلی: سهشنبه ١٣/بهمن/١٣٩۴ - ٢/فوریه/٢٠١۶)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:34 AM |
پيوند دایمی
0 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی زبان
Saturday, January 07, 2017
واژه شناسی: سجل
شنبه ١٨/دی/١٣٩۵ - ٧/ژانویه/٢٠١٧
در زبان پارسی امروزی به ویژه در میان سالمندان واژهی «سجل» به جای «شناسنامه» به کار میرود. البته در میان برخی بیسوادان آن را «سه جلد» هم میگویند که اشتباهی عوامانه است. در این جستار به ریشهشناسی این واژه میپردازم.
واژهی سجل از زبان عربی وارد زبان پارسی شده است و به معنای «سنَد» و «مدرک رسمی» است. در واقع این که شناسنامه را «سجل» میگویند کوتاه شدهی «سجلّ ثبت احوال» است یعنی «سند رسمی ثبت احوال/زاد و مرگ». واژهی برابر «سند رسمی/قانونی» در پارسی «چک» بوده است. چک وارد زبانهای اروپایی شده است و معنای سند مالی را گرفته است. عدهای نمیدانند که چک واژهای است پارسی نه اروپایی و در شاهنامه هم بسیار به کار رفته است.
سجل: [س ِ ج ِل ل / س ِ ج ِ ] (از ع ، اِ) چِک با مُهر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث ) :
مشتری چک نویس قدر تو بس ----------- که سعادت سجل آن چک تو است (خاقانی - دیوان چ عبدالرسولی ص 526).
|| حکم. فتوای قاضی
چو قاضی به فکرت نویسد سجل ------------ نگردد ز دستاربندان خجل (سعدی - بوستان)
|| عهد و پیمان و مانند آن
چون به خون خویشتن بستم سجل ------------- هر سرشکی را گوایی یافتم (عطار نیشاپوری)
در زبان عربی از «سجل» فعل «تسجیل» را ساختهاند به معنای «ثبت کردن» که صفت مفعولی آن یعنی «مُسجّل» در زبان پارسی به معنای «قطعی» به کار میرود. در پارسی فعل «سجل کردن» به معنای امضا کردن و رسمی کردن و مانند آن به کار رفته است:
سجل کردن: تصدیق کردن. تأیید کردن. قبول کردن. پذیرفتن امضاء:
- هر چیزی که خرَد و فضلِ وی آن را سجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید (تاریخ بیهقی).
وگر زبان هنر می سراید این دعوی ------------ به حکم عقل سجل میکنم که آنِ من است (خاقانی)
|| فتوا دادن. حکم کردن:
- آن کسان گواهی نبشتند و حاکم سجل کرد (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 182).
- او را [یزدجرد را] بدان اصفهبد سپرد و سجلی کرد که ملک را به خویشتن پذیرفت (فارسنامهی ابن البلخی ص 112).
البته از معناهای سجل «نام دبیر/کاتب پیامبر اسلام» و نیز «مرد به زبان حبشی» را هم نوشتهاند که دلیل آن را نمیدانم.
اما این واژه در اصل از زبان لاتین آمده است. در زبان لاتین واژهی signum به معنای نشانه است و حالت کوچک شدهی آن sigillum است به معنای «نشانک» و در اصل به معنای «مُهر» بوده است که شاید منظور نقش یا نشان کوچکی از فرمانروا یا نشانهی حکومتی بوده است. و از آنجا به معنای «سند رسمی و مُهر شده» به کار رفته است و در بالا دیدیم که این هر دو معنا در زبان عربی و پارسی هم به کار رفته است.
واژهی sigillum لاتین در زبان ایتالیایی suggello شده است و در زبان اسپانیایی هم sello شده است و در زبان انگلیسی امروزی هم seal شده که به معنای «مُهر» و «مُهر کردن» است.
خود sigil امروزه در زبان انگلیسی در برخی رشتههای فنی به معنای «نشان» هم به کار میرود.
از واژهی sign لاتین واژههای فراوانی در زبان انگلیسی داریم از جمله signal که امروزه در بحث مخابرات و مهندسی برق در زبان پارسی به همین شکل به کار میرود. اما دکتر محمد حیدری ملایری برای آن برابر پارسی «نِشال» را ساخته است.
در خودروها و رانندگی واژهی signal انگلیسی را به «راهنما» ترجمه کردهاند مانند «راهنمای گردش به چپ» که از نظر معننایی دقیق و درست نیست. زیرا با زدن این چراغ داریم «نشان» میدهیم که قصد گردش به چپ داریم و کسی را راهنمایی نمیکنیم.
(تاریخ اصلی: چهارشنبه ٧/بهمن/١٣٩۴ – ٢٧/ژانویه/٢٠١۶)
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
12:30 AM |
پيوند دایمی
1 نظر داده شده |
نظردهی