Monday, April 30, 2012

کجای این ملت افتخار دارد؟

دوشنبه ۱۱/اردیبهشت/۱۳۹۱ - ۳۰/اپریل/۲۰۱۲

به تازگی یکی دیگر از نامه‌های سرگردان و بی‌نام برای بار چندم به دستم رسید که تصمیم گرفتم نوشتار کوتاهی درباره‌اش بنویسم.

به نظر می‌رسد بیشتر ایرانیان امروزه یک‌شبه آسیب‌شناس اجتماعی و تاریخ‌دان و زبان شناس و .... شده‌اند و اینترنت و رایانامه هم ابزاری برای گسترش و پخش «کشفیّات مُشعشع» آنان شده است. این متن هم یک نمونه از این گونه کشف‌ها است. نمی‌خواهم همه‌ی متن را در اینجا بیاورم اما به چند نکته اشاره می‌کنم:

- نخست می‌خواهم بگویم که تاریخ و فرهنگ ایران مانند هر کشور دیگر دارای فرازها و فرودها و ایرادها و مشکل‌هایی است و جای انتقاد دارد. به ویژه وقتی پیشینه و تاریخ ملتی طولانی و دراز شود روشن است که اشتباه‌ها و ایرادها در آن بیشتر می‌شود. برای نمونه انسان شصت ساله زمان و فرصت بیشتری برای اشتباه و تصمیم‌های اشتباه در زندگی داشته است تا کودک هفت ساله. بنابراین طبیعی است که در تاریخ ایران جاهای انتقادپذیر بیشتر از کشورهای نوپا باشد. اما نباید یکجانبه و یکسویه به تاریخ نگریست. هم باید ایرادها را دید و هم باید دستاوردهای مثبت را دید.

- وی وضع امروزی را معیاری برای همه‌ی تاریخ ایران گرفته است و هر چه دلخوری از ایران و ایرانیان امروز داشته است به پای همه‌ی تاریخ ایران نوشته است و پیوسته این جمله را تکرار کرده است که «کجای این ملت افتخار دارد؟»

- نویسنده‌ی این متن هر کسی هست دانش و مطالعه‌ی کافی در زمینه‌ی تاریخ ایران ندارد و با نگاهی عامیانه و یک‌جانبه به تاریخ نگریسته است. «ندانستن» خود را به «نبودن» تعبیر کرده است و هر چه خواسته است به ایران و ایرانیان گفته است. بی آن که از شرایط اجتماعی و فرهنگی و سیاسی دوره‌های مختلف تاریخ ایران شناخت کافی داشته باشد. برای نمونه چنین می‌نویسد:

امتی که «بابک»اش را افشین - که آن هم یک ایرانی است - تحویل خلیفه‌اش می‌دهد، امتی که «کریم خان زند»ش چند سالی بیشتر دوام نمی‌آورد ولی قاجاریه‌اش تمام‌ناشدنی است، امتی که «امیر کبیر»ش را می‌کشند و جایش یک دلقک می‌گذارند و آب از آب تکان نمی‌خورد، امتی که یك كشور خارجی «رضا شاه»اش را بر سر کار می‌‌آورد و تبعید می‌کنند و همه جشن می‌گیرند.
می‌بییند که نویسنده‌ی این متن با چه شجاعت و دلیری و دانشی در چهار جمله، تکلیف چند مسئله‌ی مهم تاریخ هزار و چند صد ساله‌ی ایران را به سرانگشت هوش می‌گشاید و «به تایید نظر حل معما می‌کند»؟! با وجود چنین دانشمندانی چه نیازی به پژوهش در تاریخ هست؟

وی برای توجیه انتقادهای خود چنین می‌نویسد:
من یک ایرانی‌ هستم. در ایران تحصیل کردم و فعلاً در آمریکا و در ایالت فلوریدا زندگی‌ می‌کنم. خیلی دلم می‌خواست چند جمله‌ای در جهت تمجید از ایران و ایرانی بنویسم ولی دروغ چرا؟ کجای این ملت افتخار دارد؟
باید پرسید اساسا شما چه نیازی در خود حس کردید که از ایران و ایرانی تمجید کنید؟ در همان ایالت فلوریدا به زندگی‌تان ادامه بدهید و به تاریخ ایران کاری نداشته باشید. به نظرم آن تحصیل در ایران و امریکا بایستی به شما می‌آموخت که اگر واقعا می‌خواهید در زمینه‌ای تمجید یا انتقادی کنید باید دانش کافی در آن باره داشته باشید و در هر زمینه‌ای به نقطه‌های مثبت و منفی توجه داشته باشید.

وی به کتاب «جامعه‌شناسی خودمانی» هم اشاره می‌کند. به نظر من کتاب یاد شده نیز همین مشکل کلی را دارد. یعنی تنها به نقطه‌های تاریک تاریخ ایران پرداخته است و بی در نظر گرفتن شرایط پیچیده‌ی سیاسی و نظامی و اجتماعی و فرهنگی دوره‌های مختلف تاریخ ایران به صادر کردن حکم‌های کلی و یکسویه پرداخته است.

این نویسندگان گویا خود را جزو ایرانیان نمی‌دانند که هر چه دلشان می‌خواهد به ایران و ایرانیان می‌گویند. من گمان نکنم در ملت دیگری چنین کسانی باشند که این قدر عقده‌ی خودکم‌بینی داشته باشند و به بهانه‌ی انتقاد، سراسر تاریخ و فرهنگ کشور خود را انکار کنند.

به نظر من بهترین راه حل چنین مشکل‌هایی، گسترش دانش و آگاهی و آموزش است. این که کسانی این گونه بی‌پروا و بی‌محابا «مست از خانه بیرون تاخته‌»اند ریشه در آموزش اشتباه و نگاه کژ به تاریخ و فرهنگ و خود مقوله‌ی انتقاد دارد.


پی‌نوشت
از سوی دیگر کسانی هستند که هر چه افتخار در تاریخ می‌بینند باید آن را به ایران و ایرانیان ربط دهند. یا برای خودشان افتخارهای توهمی می‌آفرینند و از کورش و داریوش هخامنشی «حدیث و روایت» نقل می‌کنند بی آن که نیاز به سند و مدرک و خاستگاهی برای ادعای خود داشته باشند. مثلا روزی کورش از کوچه‌ای می‌گذشت و فلان سخن را به فلان کس گفت.

شکی نیست که تاریخ و فرهنگ ایران و ایرانیان نقطه‌های درخشانی چون فردوسی و ابن‌سینا و ابوریحان بیرونی و خواجه نصیرالدین توسی و غیاث‌الدین جمشید کاشانی و هزاران دانشمند و اندیشمند بزرگ دیگر داشته است که هر یک به تنهایی برای افتخار ملتی بسنده‌اند. البته هر انسانی در کارنامه‌ی خود کارهایی با درجه‌های متفاوت دارد. شاید خواجه رشیدالدین فضل‌الله همدانی وزیر مغولان شد اما در کنارش به رشد و گسترش فرهنگ و دانش این مملکت کمک‌های فراوانی کرد و ربع رشیدی را ساخت و کتابخانه‌های بزرگی بنا کرد.

اما این گونه سیاه یا سپید دیدن و ارزیابی تاریخ نه علمی است نه منصفانه و نه سودمند. تاریخ جای عقده‌گشایی و تسکین خودکم‌بینی ما نیست. باید با چشم و دید باز و سنجنده به تاریخ و فرهنگ نگاه کرد.

Friday, April 27, 2012

جورج صلیبا و «اخترشناسی عربی»؟!


آدینه ۸/اردیبهشت/۱۳۹۱ - ۲۷/اپریل/۲۰۱۲

چند سال پیش درباره‌ی جورج صلیبا، نویسنده‌ی ملی‌گرای افراطی لبنانی، مطلبی نوشتم. به تازگی کتاب دیگری وی از به دستم رسید به نام «تاریخ اخترشناسی عربی»!


نام کتاب: تاریخ اخترشناسی عربی: نگره‌های سیاره‌ای در دوران زرین اسلامی
A History of Arabic Astronomy: Planetary Theories During the Golden Age of Islam
نویسنده: جورج صلیبا (George Saliba)
ناشر: انتشارات دانشگاه نیویورک
سال: ۱۹۹۵ م./۱۳۷۴ خ.
صفحه: ۳۵۱

این کتاب بازچاپ پانزده مقاله‌ی جورج صلیبا در زمینه‌ی تاریخ اخترشناسی در غرب آسیا است و تمرکز اصلی کتاب بر نگره‌های سیاره‌ای است. مجموعه‌ی مقاله‌ها به چند فصل با عنوان‌بندی‌های زیر گروه‌بندی شده‌اند

پیشگفتار
پاره‌ی یکم: پیشینه‌ی عمومی اخترشناسی «عربی» (۲ مقاله)
پاره‌ی دوم: گوالش نگره‌های سیاره‌ای (۵ مقاله)
پاره‌ی سوم: نپاهش و نپاهشگاه (رصد و رصدخانه) (۴ مقاله)
پاره‌ی چهارم: نگره و نپاهش (۱ مقاله)
پاره‌ی پنجم: اخترشناسی «عربی» و کوپرنیک (۳ مقاله)

این کتاب از نظر تاریخ علم و دانش اخترشناسی در منطقه‌ی غرب آسیا (که گاه به اشتباه «خاور میانه» خوانده می‌شود) جالب و قابل توجه است. صلیبا سرنخ‌ها و آگاهی‌های جالبی درباره‌ی وضع دانش اخترشناسی و اخترشناسان دوران اسلامی به دست می‌دهد و نشان می‌دهد که در دوران اسلامی اخترشناسان چه اندازه پویا و پرسشگر بوده‌اند و پس از ترجمه‌ی کتاب‌های بطلمیوس به عربی و آشنایی با نگره‌های او درباره‌ی سیاره‌ها و سپهر به نقد و انتقاد از ایرادهای آن پرداختند. این مجموعه‌ی نقدها با نام عمومی «شکوک» (انتقادها یا ایرادها و شک‌ها) شناخته می‌شد. نسل دوم اخترشناسان بر پایه‌ی این ایرادها و انتقادها خود دست به کار ساختن مدل‌های ریاضی تازه‌ای شدند که ایرادهای مدل بطلمیوس را نداشته باشد. مقاله‌های مختلف به گوشه‌هایی از تاریخ اخترشناسی و دستاوردهای اخترشناسان در دوران اسلامی می‌پردازد. پاره‌ی نهایی نیز به بررسی تاثیر دستاوردهای اخترشناسان مسلمان بر کارهای کوپرنیک به عنوان نمونه‌ای از اخترشناسان اروپایی دوران نوزایش (رُنسانس) می‌پردازد.

در این کتاب می‌بینیم که چه فضای پویا و جوشنده‌ی در زمینه‌ی علمی و به ویژه اخترشناسی وجود داشته است و چه اندازه دانشمندان با هم به تبادل و داد و ستد اندیشه می‌پرداختند و چه قدر کتاب و مقاله و رساله در این زمینه‌ها نوشته می‌شده و در مدرسه‌ها و مرکزهای علمی و دانشی بحث و اندیشه و انتقاد جریان داشته است و برخلاف آنچه بیشتر مردم و دانشمندان می‌پندارند پس از تازش مغولان در سده‌ی ششم ق/ دوازدهم م. دانش «تعطیل» نشد بلکه این گونه دادوستدها و گفت‌وگوها همچنان ادامه یافتند و تنها در سده‌ی شانزدهم است که افول آغاز می‌شود. معروف‌ترین نشانه‌ی این پویایی همانا نپاهشگاه یا رصدخانه‌ی مراغه است که به سرپرستی خواجه نصیرالدین توسی ساخته شد.

مهم‌ترین ایراد کتاب جورج صلیبا همانا درآمیختن عرب‌زدگی و عرب‌گرایی افراطی با تاریخ علم است و این ایراد در همان نام جعلی و غیرعلمی و بی‌پایه‌ی کتاب دیده می‌شود. نخستین بار که من نام کتاب را دیدم گمان کردم منظور اخترشناسی در میان عرب‌های حجاز بوده است. اما با نگاهی به فهرست مقاله‌ها با نام‌هایی چون ابن‌سینا، ابوعبید جوزجانی، خواجه نصیرالدین توسی، قطب‌الدین شیرازی، ابوالوفا بوزجانی، و نپاهشگاه مراغه برخوردم که هیچ یک کوچک‌ترین ارتباطی با «عرب»ها نداشته‌اند. تنها ابن شاطر دمشقی و مویدالدین عُذری در آن میان عرب بودند. جالب آن که صلیبا تنها در صفحه‌ی ۴۰ از پیشگفتار به این نام جعلی و غیرعلمی می‌پردازد و در توجیه آن می‌گوید که چون بیشتر این دانشمندان و اخترشناسان کتاب‌های خود را به زبان عربی می‌نوشتند من نام کتاب را اخترشناسی عربی گذاشته‌ام. (!!!!)

صلیبا حتا از این پیشتر رفته و در کتاب به تکرار و بسیار از «دانش عربی» یاد می‌کند. به نظر من تنها دانشی که می‌تواند «عربی» خوانده شود موضوع «صرف و نحو» و دیگر چیزهایی است که به زندگی عربی و عربان مربوط می‌شود. باید پرسید اساساً مگر علم و دانش‌هایی چون ریاضیات و مهندسی و اخترشناسی و مانند آنها برچسب زبان و دین بر خود می‌گیرند؟ آیا می‌توان این شیوه‌ی نامگذاری را درباره‌ی دانش در اروپای دوران میانه نیز به کار برد؟ آیا باید از «اخترشناسی لاتین» یا «اخترشناسی مسیحی» نام برد؟ در دوران خود ما، آیا باید دانش رایانگر را - که امروزه بیشتر متن‌های آن به زبان انگلیسی منتشر می‌شود - «رایانگری انگلیسی» خواند؟ یا چون بیشتر دانشمندان این رشته در خانواده‌های مسیحی بزرگ شده‌اند باید دانش رایانگری را «رایانگری مسیحی» خواند؟

مشکل جورج صلیبا در این است که درباره‌ی دانش در دوران اسلامی می‌نویسد اما چون خود عرب مسیحی است برای احساس تعلق به این میراث، تنها به جنبه‌ی زبانی این متن‌ها توجه کرده است. وی در عرب‌زدگی تا آنجا پیش می‌رود که جمله‌های خنده‌آوری مانند این را می‌نویسد که روشن است در آن هیچ نیازی به «چپاندن» صفت «عربی» نیست:

صفحه‌ی ۹: در این مقاله‌ها من با برخی از پرسش‌های بسیار عمومی در زمینه‌ی دوران آغازین تاریخ دانش عربی، گوالش آن، و کارکرد آن در چارچوب بزرگ‌تر جامعه‌ی اسلامی می‌پردازم.
گاهی این اصرار بی‌جای صلیبا برای به کار بردن صفت «عربی» حوصله‌ی خواننده را سرمی‌برد و مانع از ادامه‌ی خواندن متن می‌شود. برای نمونه در این بند (پاراگراف) دوازده خطی که پنج جمله دارد ترکیب «دانش عربی» ۶ بار به کار رفته است یعنی یک خط در میان!

دورویی و سردرگمی جورج صلیبا در زمینه‌ی صاحب شدن میراث دانشی غرب آسیا، در انتقاد وی از «دانشنامه‌ی ایرانیکا» دیده می‌شود. وی که در سال ۱۹۹۵ م./۱۳۷۴ خ. این کتاب را با عنوان «تاریخ اخترشناسی عربی» منتشر کرده است سه سال بعد یعنی در سال ۱۹۹۸ م. / ۱۳۷۷ خ. نقدی بر «دانشنامه‌ی ایرانیکا» نوشت و از گنجاندن نام بیشتر دانشمندان دوران اسلامی در این دانشنامه به عنوان «ایرانی» انتقاد کرد. وی می‌گوید چرا باید خوارزمی را ایرانی دانست؟ وی که تنها به خاطر نوشته شدن متن‌های اخترشناسی این دانش را «عربی» کرده است از این ناراحت است که چرا «شیخ بهایی» در ایرانیکا آمده است حال آن که اگر خوارزمی ایرانی است پس شیخ بهایی هم سوریه‌ای یا لبنانی است! وی می‌نویسد دانش کمی از دوران پیش از اسلام ایران برجا مانده است و بیشتر این دانشنامه به موضوع‌های دوران اسلامی ایران می‌پردازد. وی حتا می‌نویسد که بیشتر مقاله‌های ایرانیکا به مطلب‌ها و کسانی می‌پردازد که پیشتر در «دانشنامه‌ی اسلام» گنجانده شده‌اند و بدین ترتیب دانشنامه‌ی ایرانیکا را تلاشی بیهوده می‌داند و آن را به «ملی‌گرایی افراطی» ایرانیان ربط می‌دهد! اما به این موضوع فکر نمی‌کند که اگر بیشتر موضوع‌ها و مقاله‌هایی که در «دانشنامه‌ی اسلام» هست در «دانشنامه‌ی ایرانیکا» هم هست نشان از این دارد که چه قدر ایرانیان در شکل‌گیری و گسترش دانش و ساختار جامعه‌ی دوران اسلامی نقش داشته‌اند. و این تاییدی است بر سخن ابن‌خلدون که ایرانیان را مشعل‌دار دانش در دوران اسلامی می‌داند. البته این موضوع و پاسخ به نقد صلیبا نوشتاری جداگانه می‌طلبد.

متاسفانه میزان توجه ما ایرانیان امروزی به میراث علمی‌مان در دوران اسلامی به اندازه‌ی مناسب نیست. تنها نویسندگان کمی چون زنده‌یادان احمد بیرشک و احمد آرام و ابوالقاسم قربانی در نسل گذشته به این جنبه از تاریخ و فرهنگ ما توجه داشته‌اند و کتاب‌هایی در زمینه‌ی ریاضیدانان دوران اسلامی و بیرونی‌نامه و مانند آن را منتشر کردند. بیشتر توجه مردم و دانش آموختگان تنها به ادبیات و شعر و شاعری است آن هم تنها در زمینه‌ی چاپ و انتشار دیوان حافظ و سعدی، در هزاران طرح و شکل مختلف بی آن که حتا در همین زمینه هم از متن فراتر روند و به بررسی‌های گوناگون (زبانی، تاریخی، اجتماعی، و ...) بپردازند.

نسل امروزی چندان با زبان عربی آشنا نیست. حال آن که برای ارتباط با میراث گذشته‌مان به یادگیری این زبان نیاز داریم. گاهی حتا شاهد نفرت از زبان عربی نیز هستیم بی توجه به آن که (به دلیل‌های مختلفی که نمی‌خواهم وارد آن شوم) دانشمندان بزرگ ما چون ابن‌سینا و ابوریحان بیرونی و خواجه نصیرالدین توسی و هزاران دانشمند دیگر آثار خود را بدین زبان پدید آورده‌اند.

در زمینه‌ی جهانی نیز تلاشی برای معرفی میراث علمی خود نمی‌کنیم به خاطر این که خود نیز به درستی با آن آشنا نیستیم. پس طبیعی است که کسانی چون صلیبا پیدا شوند و با تکیه بر زبان عربی، میراث دانشی ما را به عنوان «اخترشناسی عربی» به جهان بشناسانند. آنگاه توجه ما گهگاهی به نام خلیج فارس جلب می‌شود و واکنشی لحظه‌ای بدان نشان می‌دهیم و از این عصبانی می‌شویم که «کشور» امارات خلیج فارس را به نام دیگری می‌خواند اما برای مسافرت هوایی به همان خط هوایی «امارات» می‌رویم و از «سرویس عالی» آن تعریف و تمجید می‌کنیم!

Sunday, April 22, 2012

جمع در زبان پارسی


یک‌شنبه ۳/اردیبهشت/۱۳۹۱ - ۲۲/اپریل/۲۰۱۲

در زبان پارسی میانه برای جمع بستن تنها از «ـان» استفاده می‌شده است: مرد -> مردان. کوه -> کوهان. رود -> رودان. در دوره‌ای، شاید سده‌ی پنجم میلادی به بعد، از پسوند «ایها» نیز برای جمع استفاده شده است. این هر دو نشان جمع به پارسی نو یا پارسی دری نیز به ارث می‌رسد. اندک اندک در پارسی نو قاعده‌ای پیدا شد که برای جمع بستن جانداران از «ـان» و برای جمع بستن بی‌جان از «ـها» استفاده شود که شکل ساده شده‌ی «ایها» بود. یعنی مرد -> مردان اما رود -> رودها. این قاعده و دستور برای نام‌های وام گرفته شده از زبان عربی نیز به کار می‌رفت.

در زبان عربی برای جمع بستن جنس نر یا مذکر از «ـون»/«ـین» و برای جمع بستن جنس ماده یا مونث از «ـات» استفاده می‌شود. برای نمونه آموزگار در زبان عربی می‌شود معلّم و جمع آن چنین است: معلّم -> معلّمین/معلّمون. معلّمه -> معلّمات. در ضمن در زبان عربی بسیاری از نام‌ها دارای جمع شکسته (یا مُکسّر) هستند و این جمع شکسته قاعده‌ی خاصی ندارد و بیشتر شنیداری (سماعی) است. برای نمونه جمع «یَوم» به معنای «روز» می‌شود «اَیّام». اما جمع «صف» می‌شود «صُفوف».

اما با گسترش نفوذ و چیرگی عربی‌نویسان در دربارهای ایران و فضل‌فروشی‌های بی‌پایه و بی‌مایه، گذشته از ورود بی‌اندازه‌ی واژه‌های عربی به زبان پارسی، دستور زبان عربی نیز بر پارسی تحمیل شد. از جمله در زمینه‌ی جمع بستن. در این دوران نه تنها وام‌واژه‌های عربی دستور زبان و صرف و نحو خودشان را به همراه آوردند و از دستور زبان پارسی سرپیچی کردند. برای نمونه نه تنها دیگر «فکر» جای «اندیشه» را گرفته و صفت فاعل آن یعنی «فکور» جای «اندیشمند» را گرفت بلکه جمع آن هم طبق دستور زبان عربی می‌شود «افکار». (تازه ایرانیان «متفکّر» را هم ساخته‌اند که در زبان عربی کاربرد ندارد!)

بدین ترتیب، ما در زبان پارسی باید به خاطر بسپاریم که برای نمونه جمع «مطلب» عربی می‌شود «مطالب»، جمع «فکر» می‌شود «افکار»، جمع «ملاحظه» می‌شود «ملاحظات» و هزاران جمع دیگری که از نظر پارسی‌زبانان هیچ قاعده‌ای ندارد. این نابسامانی در آموزش و یادگیری زبان پارسی هم دردسرساز است. گذشته از آن، بی‌قاعدگی جمع‌های عربی گاهی در زبان پارسی باعث اشتباه هم می‌شود. برای نمونه چون برخی از مردم نمی‌دانند «مدارک» در زبان عربی خود جمع «مدرک» است در زبان پارسی آن را دوباره جمع می‌بندند و می‌گویند «مدارک‌ها». این جمع پارسی برای واژه‌های جمع عربی از دوران بسیار قدیم یعنی سده‌های نخستین پس از اسلام هم رایج بوده است.

برخی از نویسندگان عرب‌زده بی‌توجه به همه چیز، حتا واژه‌های پارسی را نیز با قاعده‌های زبان عربی جمع می‌بستند. برای نمونه:

کُرد -> اکراد!
لَش -> لُشوش!

امروزه دیگر واژه‌های پارسی نیز دچار این بی‌توجهی شده‌اند:
گزارش -> گزارشات!
آزمایش -> آزمایشات!
نگارش -> نگارشات!
استاد -> اساتید!
فرمان -> فرامین!
میدان -> میادین!
دستور -> دستورات، و ....

به همین دلیل، پیشنهاد من آن است که به همان قاعده‌ی ساده و پارسی برای جمع بستن در زبان خودمان برگردیم و تا جای ممکن از کاربرد جمع‌های عربی خودداری کنیم و واژه‌های عربی‌تبار را هم تنها با همین قاعده‌ی زبان پارسی جمع ببندیم. مثلا: روحانی -> روحانیان و نه روحانیون. کتاب -> کتاب‌ها و نه کُتُب. رساله -> رساله‌ها نه رسالات یا رسائل.

Thursday, April 19, 2012

فرهنگ پارسی نویسان هندوستان

پنج‌شنبه ۳۱/فروردین/۱۳۹۱ - ۱۹/اپریل/۲۰۱۲

برخلاف ادعای برخی بدخواهان و دشمنان زبان پارسی، این زبان هیچ گاه به کسی تحمیل نشده است. بلکه در میان گروه‌هایی که به دست ایرانیان مسلمان شدند (به ویژه ترکان و هندیان)، به عنوان زبان دوم برگزیده شده و بسیاری از نوشتارهای اینان به زبان پارسی بوده است. در دربار عثمانیان تا چند سده زبان پارسی زبان دربار و زبان شاعری بود و سلطان‌های عثمانی مانند سلطان سلیم خود به زبان پارسی شعر می‌سرودند. البته پان‌ترکان از این واقعیت سواستفاده می‌کنند تا مولانای ایرانی و پارسی‌زبان را هم ترک جا بزنند و به خیال خود او را از فرهنگ ایرانی جدا کنند.

زبان پارسی هم چنین چندین سده زبان رسمی دربارهای منطقه‌ی شمال هندوستان بود تا این که با ورود بریتانیا زبان انگلیسی جایگزین پارسی شد. شاید بیشتر ما بدانیم که خاندان سلطنتی گورکانی (در انگلیسی Mughal Emperor) مانند اکبرشاه و جهانگیر و دیگران به پارسی شعر می‌سرودند اما از گستردگی حضور و کاربرد زبان پارسی در هندوستان شناخت کافی نداریم. امروز کتابی را معرفی می‌کنم که می‌تواند در این باره بسیار سودمند باشد.




نام کتاب: فرهنگ پارسی‌نویسان هند (Dictionary Of Indo-Persian Literature)
نویسنده: نبی هادی (Nabi Hadi)
ناشر: آبهیناو (Abhinav Publications)
سال: ۱۹۹۵
صفحه: ۷۵۷

این کتاب به اصطلاح قدیم «تذکره»ای است که در آن نام شاعران و نویسندگان و دانشمندانی که در سرزمین پهناور هندوستان اثری به زبان پارسی پدید آورده‌اند در آن یاد شده است و برای هر پدیدآورنده زندگی‌نامه‌ی کوتاه و فهرست آثار وی آورده شده است.

بسیاری از این پدیدآورندگان ایرانیان و پارسی‌زبانانی بودند که به خاطر صلح و آرامشی و آسایشی که در هندوستان بوده است به آن سرزمین خرم کوچیده‌اند و بسیاری دیگر هم هندیانی بوده‌اند که زبان پارسی را آموخته بودند و آثار خود را بدین زبان پدید آوردند. از دسته‌ی نخست شاید نخستین کس شیخ علی ابن عثمان هُجویری باشد که کتاب «کشف المحجوب» وی از نخستین و مهم‌ترین آثار ادبیات صوفیانه‌ی پارسی است. وی در شهر لاهور در هندوستان درگذشت. (باید توجه داشت که کشور امروزی پاکستان تنها از سال ۱۹۴۸ م./۱۳۲۷ خ. و پس از شکستن هندوستان به عنوان کشوری مستقل شناخته می‌شود و پیش از آن تاریخ تمام آن سرزمین هندوستان به شمار می‌رفت).

به نوشته‌ی دکتر نبی هادی، نویسنده‌ی کتاب،

ابن بطوطه (جهانگرد مسلمان اهل مغرب در شمال افریقا و درگذشته به سال ۷۷۹ ق./۱۳۶۹ م.) وقتی به شانگهای می‌رسد از دو چیز شگفت زده می‌شود: یکی این که به خاطر قدرت سلطنت دهلی راه‌های آبی تا شانگهای از آزار و زحمت دزدان دریایی در امان بوده است. و دوم این که زبان پارسی تا دربار چین در همه جا فهمیده می‌شده است. (صفحه‌ی یازده پیشگفتار)

بخش‌هایی از این کتاب را می‌توانید در «کتاب‌های گوگل» بخوانید.

Sunday, April 15, 2012

آرتور کریستنسن و گویش‌های ایرانی

یک‌شنبه ۲۷/فروردین/۱۳۹۱ - ۱۵/اپریل/۲۰۱۲

ماه فروردین سالمرگ آرتور امانوئل کریستنسن (Arthur Emanuel Christensen) ایران‌شناس بزرگ دانمارکی (زاده ۱۸۷۵ م./ ۱۲۵۴ خ.؛ مرگ: ۳۱ مارچ ۱۹۴۵ م./ ۱۱ فروردین ۱۳۲۴ خ) است. وی در سال ۱۹۰۰ م./ ۱۲۷۹ خ. از دانشگاه کپنهاگ در زمینه‌ی زبان لاتین و فرانسوی و تاریخ مدرک کارشناسی ارشد گرفت و در همین دوران زبان‌های پارسی و سنسکریت و اوستایی و عربی و ترکی را نیز آموخت. در سال ۱۹۰۳ م. مدرک دکتری خود را دریافت کرد که پایان‌نامه‌اش درباره‌ی رباعی‌های عمر خیام بود. در این کار، وی با بررسی دقیق نسخه‌شناسی و تاریخی نشان داد که از ۸۰۰ رباعی بسته شده (منسوب) به خیام تنها ۱۲۱ رباعی با درجه‌هایی از یقین از آنِ خیام است.

وی از سال ۱۹۱۹ م./ ۱۲۹۸ خ. تا زمان مرگش در هفتاد سالگی، استاد زبان‌شناسی تاریخی زبان‌های ایرانی (Iranian Philology) در دانشگاه کپنهاگ بود. شهرت کریستنسن بیشتر در زمینه‌ی تاریخ ایران و به ویژه کتاب «ایران در زمان ساسانیان» و کتاب «کیانیان» است. اما امروز می‌خواهم به معرفی کتابی از وی در زمینه‌ی گویش‌های ایرانی بپردازم. جزییات بیشتر درباره‌ی کریستنسن را می‌توانید در این صفحه از دانشنامه‌ی ایرانیکا بخوانید.

وی در سال‌های ۱۹۱۴ م. / ۱۲۹۳ خ. و ۱۹۲۹ م. / ۱۳۰۸ خ. و ۱۹۳۴ م. / ۱۳۱۳ خ. به ایران سفر کرد و به شهرهای مختلف سر زد. رهاورد این سفر وی به صورت کتابی دو جلد در سال‌های ۱۹۳۰ م./ ۱۳۰۹ خ. و ۱۹۳۵ م./ ۱۳۱۴ خ. منتشر شده است. مشخصات این کتاب‌ها چنین است:



نام کتاب: پیشکشی در زمینه‌ی گویش‌شناسی ایرانی (Contribution a la Dialectologies Iranienne)
جلد ۱: گویش گیلکی رشت، گویش‌های فَریزند، یَرَن و نطنز به همراه ضمیمه‌ای در گویش عامیانه‌ی تهران
سال انتشار: ۱۹۳۰ م. / ۱۳۰۹ خ.
صفحه: ۳۰۰

جلد ۲: گویش‌های منطقه‌ی سمنان: سُرخه‌ای، لاسگردی، سنگسری و شهمیرزادی
سال انتشار: ۱۹۳۵ م./ ۱۳۱۴ خ.
صفحه: ۱۹۸


هر دو کتاب به زبان فرانسوی نوشته شده‌اند. هر جلد شامل پیشگفتاری در شرح موقعیت جغرافیایی و مردم‌شناسی است. سپس برای هر گویش، نخست واکه‌ها و همخوان‌ها معرفی شده و شباهت‌ها و ارتباط واکه‌ها و همخوان‌های آن با پارسی رسمی توضیح داده شده است. بخش بعدی دستور زبان هر گویش مانند زمان‌ها، شیوه‌ی صرف فعل، ضمیرها، صفت، و مانند آن آمده است. هم چنین جدول‌های همسنجش (مقایسه‌ی) برخی گروه واژه‌ها در گویش‌های مختلف در پایان هر جلد آمده است. در پایان هر گویش هم، چند متن نمونه آمده که با حرف‌های لاتین ترانویسی (transcribed) شده‌اند. پس از هر متن، واژه‌های آن همراه با برابر پارسی و فرانسوی آنها آورده شده‌اند.

می‌دانیم که نام رسمی ایران در همان سال ۱۹۳۵ م. / ۱۳۱۴ خ. در زبان‌های اروپایی از Persia به Iran برگردانده شد. نکته‌ی جالب آن که چون این کتاب پیش از این تاریخ نگاشته شده است کریستنسن می‌نویسد که خود ایرانیان (les persans) به کشورشان Iran می‌گویند در حالی که ما در زبان فرانسوی به آن Perse می‌گوییم.

Wednesday, April 11, 2012

افسانه‌های ایران زمین: خراسان

چهارشنبه ۲۳/فروردین/۱۳۹۱ - ۱۱/اپریل۲۰۱۲

افسانه‌های هر ملتی بخش مهم و جدانشدنی از فرهنگ آنان است. با گذشت زمان بخشی‌هایی از این افسانه‌ها به دست شاعران و نویسندگان به صورت شعر و ترانه و داستان ثبت می‌شوند و حالت رسمی می‌یابند اما این بخش ثبت شده به اصطلاح انگلیسی «تُک یخ‌کوه» است و بخش بسیار بزرگ‌تری در زیر سطح آب قرار دارد. این بخش زیرین همان افسانه‌های مردمی است که معمولا به صورت سینه به سینه و زبانی یا شفاهی نسل اندر نسل از پدر و مادر به فرزندان سپرده می‌شود. این افسانه‌ها تجلی‌گاه کهن‌الگوهایی هستند که در ناخودآگاه جمعی مردمانی که زیستگاه و بستر فرهنگی و تاریخی مشترکی دارند در قالب داستانی چهره می‌نمایند. شخصیت‌های این افسانه‌ها پوشش‌های محسوسی اند که بر تن آن کهن‌الگوهای نامحسوس کشیده می‌شوند تا بتوان آنها را به قالب روایت درآورد و بازگویشان کرد. در همه‌ی این افسانه‌ها ارزش‌ها و پادارزش‌های آن ملت از زشتی، پاکی، عشق، زیبایی، پلیدی، پهلوانی، ... در قالب شخصیت‌ها به صحنه می‌آیند و بر بسترهای فرهنگی معینی به نقش‌آفرینی‌های گوناگون می‌پردازند. این کهن‌الگوها، با توان‌های گوناگون، همچنان در درون فرهنگ‌ها و برآمدهای آن در ادبیات و هنر بازآفرینی می‌شوند. همان گونه که گویش‌های محلی بخش‌های مهمی از تاریخچه‌ی مشترک زبانی ما را در خود دارند، افسانه‌های محلی نیز بخش‌های مهمی از تاریخچه‌ی فرهنگی ما را در خود پاس داشته‌اند.

طُرفه آن که در عصر ما که عصر ارتباطات و اطلاعات و اطلاع‌رسانی است به دلیل برتری اقتصادی و سیاسی غرب، همان گونه که زبان‌های رسمی زیر تاخت و تاز زبان‌های غربی (و زبان‌ها و گویش‌های محلی زیر تاخت و تاز زبان رسمی) قرار گرفته‌اند، افسانه‌های غربی هم در حال پر کردن گوش فرزندان سرزمین‌های دیگر اند. شاید کودکان شهرنشین امروز در ایران با سیندرلا و راپانزل و هرکول بیش از «ماه پیشونی» و «دختر چهل گز مو» و رستم آشنا باشد.

همان گونه که ثبت و ضبط و نگهداری گویش‌ها و زبان‌های محلی از بایسته‌های زبانی ما است ثبت و ضبط و نگهداری افسانه‌های محلی و مردمی هم از بایسته‌های فرهنگی ما است. خوشبختانه با وجود فشارهای اقتصادی، هستند هنوز کسانی که دل به حال فرهنگ می‌سوزانند و در پی کار خویش اند. از میان این هموطنان یکی آقای حمیدرضا خزاعی است که در دهه‌ی ۱۳۷۰ خ/ ۱۹۹۰ م. با تلاشی چشمگیر شهرها و روستاهای استان خراسان در ایران را پیمود و از زبان پیرزنان و پیرمردان هر ده و روستا و شهری افسانه‌ها را بر روی نوار ضبط کرد و آنها را در قالب پانزده جلد کتاب با همان گویش خراسانی هر شهر و روستا همراه با آوانویسی و ترجمه‌ی واژه‌های محلی به زبان پارسی رسمی از راه انتشارات «ماه جان» در مشهد چاپ و پخش کرد. البته سال‌های پیش نیز دیگر ایرانیان فرهنگ‌دوست در استان‌های دیگر چنین کارهای ارزنده‌ای کرده‌اند از جمله افسانه‌های آذربایجان، افسانه‌های طبرستان و ...

این گونه کارها بسیار ارزشمند و سودمند است. مهم‌تر آن که دکتر محسن حافظیان در نامه‌ای خبر داده است که انتشارات مولتی‌ساژ به سرپرستی وی در شهر مونترال کانادا طرح و پروژه‌ای برای معرفی افسانه‌های مردمی ایران‌زمین، این میراث گرانقدر نیاکان ما، به ایرانیان مهاجر و نسل دومی‌ها و نیز غیرایرانیان برای خویش تعریف کرده است. این گردایه به نام «افسانه‌های ایران‌زمین» قرار است ۱۲ جلد داشته باشد به شماره‌ی ماه‌های سال و نیز یکی از عددهای مقدس فرهنگ ایرانی. تلاش این طرح بر آن است که با نشر افسانه‌های گردآوری شده از منطقه‌های گوناگون ایران‌زمین پهناور، جلوه‌های گوناگون و داده‌های مشترک فرهنگی ایران‌زمین را نشان دهند. داده‌هایی که به هزار چهره درمی‌آیند و رنگ و بوی زبان و گویش و آداب این یا آن قوم ایرانی را به خود می‌گیرند. ده جلد از این گردایه، بخش‌های گوناگون مرزهای ایران سیاسی کنونی را در برمی‌گیرد و ۲ جلد دیگر هم مربوط به سرزمین‌های افغانستان و تاجیکستان و آسیای میانه اند.

نخستین جلد این گردایه که در اسفندماه ۱۳۹۰ خ/ مارچ ۲۰۱۲ چاپ و منتشر شده است بر پایه‌ی تلاش آقای حمیدرضا خزاعی است.



نام کتاب: افسانه‌های ایران‌زمین: خراسان
ویراستار: دکتر محسن حافظیان
سال انتشار: اسفند ۱۳۹۰ خ./ مارچ ۲۰۱۲
صفحه: ۳۱۰ (۱۲۳ صفحه بخش پارسی + ۱۷۸ صفحه بخش انگلیسی)


این کتاب دستاورد تلاشی گروهی است یا همان به اصطلاح «کار تیمی». کتاب دارای 12 افسانه است که به تمامی از مجموعه‌ی ۱۵ جلدی دستاورد آقای خزاعی گرفته شده‌اند. متن افسانه‌ها با پروانه‌ی آقای خزاعی به پارسی رسمی بازنویسی شده و سپس داستان‌ها به زبان انگلیسی ترجمه شده‌اند. سمت راست کتاب متن افسانه‌های با خط و زبان پارسی است و سمت چپ آن ترجمه‌ی انگلیسی داستان‌ها.

فهرست این دوازده داستان چنین است:

پریزادان درخت سیب
انارپری
نی‌قلیان و گاوِ جوان
دختر چهل‌گزمو
یک بار جستی ملخک!
حیدرمار و بی‌بی نگار
ماه پیشانی
شیر شیر است، چه نر باشد چه ماده!
شاه عباس و لخه‌دوز
شاه عباس و سه درویش
سرنوشت
داد و بیداد


آغاز انتشار این مجموعه در کشوری مانند کانادا که گونه‌گونی و شمار مردمان مهاجرش رو به فزونی دارد، کمک فراوانی به شناخت سازه‌های فرهنگی ملی ایران‌زمین خواهد کرد و پلی خواهد بود میان فرهنگ سرزمین‌های مادری و فرزندان مهاجران. روکردن به این افسانه‌ها، رو کردن به بخشی از سرچشمه‌های زاینده‌ی فرهنگ و منش مردمان ایران‌زمین است. در گذشته این افسانه‌ها را از مادربزرگهایمان می‌شنیدیم. امروزه، دستیابی فرزندان ایران‌زمین به این افسانه‌ها، با کمک خانواده‌ها، کمک بزرگی به نگاهبانی از فرهنگ ایرانی است.

برای این گروه آرزوی پیروزی روزافزون دارم و امیدوارم دیگر جلدهای این گردایه نیز به زودی به بازار و به دست دوستداران فرهنگ ایران‌زمین برسد.

Monday, April 09, 2012

نامگردانی آذربایجان

دوشنبه ۲۲/فروردین/۱۳۹۱ - ۹/اپریل/۲۰۱۲

اگرچه دوست ندارم وارد سیاست شوم و به مسئله‌های سیاسی بپردازم اما خواننده‌ای نکته‌ای را مطرح کرد و نظر مرا پرسید. از این رو کمی در این باره می‌نویسم.

در طی جنگ‌های ایران و روسیه در زمان قاجار (سده‌ی سیزدهم هجری/نوزدهم مسیحی)، سرزمین‌های قفقاز از دست ایران بیرون رفت و به زیر فرمان امپراتوری روسیه‌ی تزاری افتاد. این منطقه نام تاریخی خود را داشت یعنی بخشی از آن با نام «ارّان» و بخشی به نام «شَروان» شناخته می‌شد. اما پس از فروپاشی امپراتوری روسیه‌ی تزاری و برپایی کمونیسم در شوروی نام این منطقه هم استالین در راستای نقشه‌های شوم وی برای تجزیه‌ی ایران به ناگهان نام تاریخی «آذربایجان» بر همه‌ی سرزمین‌های شمال رود ارس گذاشته شد و این نظریه و افسانه‌ی بی‌پایه ساخته شد که سرزمینی به نام «آذربایجان بزرگ» وجود داشته که در طی جنگ‌های ایران و روسیه میان این دو کشور تقسیم شده است! در تمام تاریخ آن منطقه، به ویژه در میان خود روس‌ها و دیگر اروپاییان، عنوان قومی ترک‌زبانان آن منطقه «تاتار» بود. برای نمونه واسیلی بارتولد (Vasili Barthold)، ترک‌شناس بزرگ روس، در «دانشنامه‌ی اسلام» (Encyclopedia of Islam) در درآیه‌ی مربوط به شهر گنجه نوشته است که

قسمت غربی شهر مسکن تاتارها و ایرانیان است و قسمت شرقی شهر بیشتر مسکن ارمنیان و روس‌ها است و اداره‌های دولتی و دبیرستان‌ها در آنجا است. در قسمت دیگر، از زمان شاه عباس [صفوی] تاکنون خرابه‌ی باروهایی باقی است و مسجدی هست که آن را «مسجد تاتارها» می‌گویند. 
اما پس از این نامگردانی، نام این ترک‌زبانان را «آذری» گذاشتند و نام زبان ترکی آنجا را هم «ترکی آذری» گذاشتند یعنی هویتی ساختگی و زبانی ساختگی. پیش از آن زبان ترکی رایج در شمال رود ارس به نام «ترکی قفقازی» شناخته می‌شد (برای نمونه، ن.ک. مقالهی زنده یاد استاد دکتر عباس زریاب خویی). همان گونه که زبان ترکی رایج در عثمانی را «ترکی عثمانی» و پس از اصلاحات آتاتورک «ترکی استانبولی» می‌خواندند.

در زمان نامگردانی سرزمین‌های شمال رود ارس به «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» بسیاری از ایرانیان اعتراض کردند. نمی‌دانم که آیا اعتراضی رسمی‌ای از طرف دولت ایران به این موضوع شد یا نه. اما اگر هم شده باشد متاسفانه چون در آن زمان قدرت شوروی از ایران بیشتر بود و شوروی عضو مهمی از شورای امنیت و سازمان ملل بود ایرانیان نتوانستند کاری از پیش ببرند. از این رو برخی پیشنهاد دادند حال که نمی‌شود شوروی را مجبور کرد که نام این جمهوری را تغییر دهد برای جلوگیری از آشفتگی و دیگر پیامدهای زیان‌بار، نام آذربایجان راستین و تاریخی تغییر داده شود. مثلا به یاد شهیدان و جانبازانی از این خطّه که برای آزادی ایران جنگیدند و کشته شدند نام «آزادی‌ستان» بر آنجا گذاشته شود. اما این پیشنهاد هم عملی نشد. احمد کسروی تبریزی در کتاب «تاریخ هجده ساله‌ی آذربایجان» درباره‌ی نامگردانی سرزمین‌های شمال رود ارس چنین آورده است:
در همان روزهای نخست خیزش «حاجی اسماعیل آقا امیرخیزی» - که از آزادیخواهان کهن و این زمان از از نزدیکان خیابانی می‌بود - پیشنهاد کرد که آذربایجان چون در راه مشروطه کوشش‌ها کرده و آزادی را برای ایران گرفته، نامش را «آزادیستان» بگذاریم؛ در این هنگام نام آذربایجان یک دشواری پیدا کرده بود؛ زیرا پس از به هم خوردن امپراتوری روس، ترکی‌زبانان قفقاز در باکو و آن پیرامون‌ها جمهوری کوچکی پدید آورده، آن را «جمهوری آذربایجان» نامیده بودند. آن سرزمین نامش در کتاب‌ها «اران» است؛ ولی چون این نام از زبان‌ها افتاده بود و از آن سوی، بنیادگزاران آن جمهوری امید و آرزوشان چنین بود که با آذربایجان یکی گردند؛ از این رو این نام را برای سرزمین و جمهوری خود برگزیده بودند. آذربایجانیان که به چنان یگانگی خرسندی نداشته و از ایرانیگری چشم‌پوشی نمی‌خواستند، از آن نامگذاری قفقازیان سخت رنجیدند و جون آن نامگذاری شده و گذشته بود، کسانی می‌گفتند: بهتر است ما نام استان خود را دیگر گردانیم. همانا پیشنهاد «آزادیستان» از این راه بوده است.

تا زمانی که اتحاد شوروی بر سر پا بود به خاطر کنترل سفت و سخت روس‌ها و بسته بودن مرزها و کمی رفت و آمد و ارتباط جهانی با درون اتحاد شوروی، کسی چندان با نام «جمهوری سوسیالیستی آذربایجان» سروکار نداشت. اما پس از فروپاشی شوروی و جدا شدن جمهوری‌های پیشین آن، جمهوری یاد شده با نام «جمهوری آذربایجان» به عنوان کشوری مستقل و جداگانه در سازمان ملل به ثبت رسید. از این پس به ویژه در میان کشورهای غربی - که معمولا شناخت بسیار محدودی از سرزمین‌های این سوی اروپا دارند - نام سرزمین آذربایجان واقعی با «جمهوری آذربایجان» اشتباه شد.

دولت افزون‌خواه باکو نیز در راستای همان افسانه‌ی «تجزیه‌ی آذربایجان» بزرگ و با بازنویسی تاریخ، همواره از آذربایجان راستین با نام دروغین «آذربایجان جنوبی» نام می‌برد. پان‌ترکان وابسته به این دولت نیز از آذربایجان واقعی به همین نام دروغین نام می‌برند. در ماه بهمن ۱۳۹۰ خ./فوریه ۲۰۱۲ نیز مجلس این کشور پیشنهاد داد نام آنجا را به «آذربایجان شمالی» تغییر دهند تا توهّم و دروغ خود را گسترش دهند و خود را با «کُره‌ی شمالی و جنوبی» مقایسه کنند و در ذهن دیگران این اشتباه را تقویت کنند.

خواننده‌ی گرامی که در بالا یاد کردم از ایرانیان ارمنی است و پیشنهاد کرده است برای پیشگیری از این اشتباه و سردرگمی در سطح جهانی نام آذربایجان راستین یعنی سرزمین آذربایجان ایران نام آنجا را به نام تاریخی آن یعنی «آتورپاتکان» برگردانیم. جالب آن که در زبان ارمنی هنوز نام این خطه «آتورپاتکان» است.

به نظر من اگر قرار است نامی تغییر داده شود همانا نام سرزمین‌های شمال رود ارس است که باید به نام تاریخی خود یعنی ارّان برگردانده شود و «آذربایجان» تنها بر همین سرزمین تاریخی بماند. تغییر نام آذربایجان راستین سبب می‌شود که تمام پیشینه و تاریخ آن فراموش شود و همه‌ی میراث آن به نام دیگران ثبت شود. حق ایران و ایرانیان برای نگه داشتن نام «آذربایجان» خیلی بیشتر است تا کشوری که تنها ۱۰۰ سال از تشکیل آن و ۲۰ سال از جدا شدن و استقلال آن از اتحاد شوروی سابق می‌گذرد.

Monday, April 02, 2012

تشکر به فارسی: آیا «سپاس» واژه‌ای روسی است؟!

دوشنبه ۱۴/فروردین/۱۳۹۱ - ۲/اپریل/۲۰۱۲

چندی پیش خانم شهرنوش پارسی‌پور، نویسنده‌ی معروف ایرانی، در سایت رادیو زمانه مطلبی نوشت به نام «تشکر به فارسى و زنانگى هستی» که در آن به دو موضوع پرداخته که به نظر من هر دو جای بحث دارد اما من در اینجا تنها به بخش نخست آن می‌پردازم. وی می‌نویسد:

هنگامى که ما بچه بودیم به ما یاد داده بودند که هر کس چیزى به ما داد از او «تشکر» کنیم. ما هم این کار را مى‌کردیم. بعد یاد گرفتیم که واژه‌اى به نام «ممنون» هم وجود دارد که حس بیشترى از تشکر را به شنونده القاء مى‌کرد. این هم گذشت و پس از مدتى واژه «مرسى» جاى دو واژه پیشین را گرفت. کم‌کم سواد ما زیاد‌تر شد و دانستیم که دو واژه «تشکر» و «ممنون» عربی هستند و واژه «مرسى» فرانسه است. پس ما به عنوان انسانی که دلش مى‌خواهد پارسى گپ بزند، واژه «سپاس» را جانشین واژه‌هاى پیشین کردیم. اکنون دوستی براى من توضیح داد که این واژه نیز در اصل یک واژه روسى‌ست! حالا اى خواننده عزیز لطف فرموده و برابرنهاد پارسى این چهار واژه «متشکر» و «ممنون» و «مرسى» و «سپاس» را براى من بنویسید. به راستی زیاد فکر کردم و هیچ واژه‌اى به ذهنم نیامد. چرا ما ایرانی‌ها - که به طور قطع مردم مؤدبی هستیم - از خود واژه‌اى براى نشان دادن خوشحالی خود از گرفتن چیزى نداریم؟

درست است که «مُتشکّر» و «ممنون» از ریشه‌ی عربی اند (به ترتیب صفت فاعلی از «تشکّر» از ریشه‌ی «ش/ک/ر» در باب تفعّل و مفعول از ریشه‌ی «م/ن/ن») و «مرسی» (merci) هم از زبان فرانسوی وارد پارسی شده است اما برای من جای شگفتی داشت که خانم پارسی‌پور - که در دستگاه آموزشی امروزی درس نخوانده که بتوان تقصیر را به گردن دیگران انداخت - به خود زحمت نداده است چند دقیقه‌ای درباره‌ی این موضوع جست‌وجو و پژوهشی بکند. حتا اگر این نویسنده کمی با ادبیات پارسی آشنا می‌بود می‌دانست که واژه‌ی «سپاس» در شاهنامه‌ی فردوسی و دیوان دیگر شاعران پارسی‌گو بسیار به کار رفته است:

- سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله ... (کلیله و دمنه)
- بدو گفت رستم «ز یزدان سپاس -------- که بودم همه ساله یزدان‌شناس» (فردوسی)
- سپاس از جهاندار فریادرس --------- نگیرد به سختی جز او دست کس (فردوسی)
- هر که نداند سپاس نعمت امروز --------- حیف خورد بر نصیب رحمت فردا (سعدی)
- سگ حق‌شناس به از آدمی ناسپاس (گلستان سعدی)
- بدین سپاس که مجلس منور است به دوست ---- گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ)

حال آن که واژه‌ی روسی مورد نظر «اسپاسیبو» spasibo است. از دکتر حیدری ملایری درباره‌ی ریشه‌ی این عبارت روسی پرسیدم و فهمیدم که این دعای روسی در اصل spasi bog بوده است و به معنای «خدا شما را نجات دهاد!» (May God save you) است. پس این اصطلاح روسی هیچ ربطی به «سپاس» پارسی ندارد. واژه‌ی bog به معنای «خدا» در اینجا یا وام از بَغ ایرانی است یا واژه‌ی همریشه است.

البته پارسی‌پور می‌نویسد که «زیاد فکر کردم و هیچ واژه‌ای به ذهنم نرسید». شاید به جای این همه فکر کردن بهتر بود به فرهنگ دهخدا یا معین یا عمید زیر واژه‌ی «سپاس» نگاهی می‌انداخت تا ببیند آیا واقعاً این واژه «روسی» است. آیا باید حرف هر کسی را گوش کنیم و بی آن که کمی جست‌وجو کنیم و مطمئن شویم به تفسیرهای آنچنانی بنشینیم؟

همان طور که گفتم از بخش دوم نوشتار ایشان می‌گذرم که تفسیرهای آنچنانی از استوره‌های ایرانی است.

پی‌نوشت
این هم نظر دکتر حیدری ملایری درباره‌ی آگاهی‌های زبان‌شناسی و تاریخی واژه‌ی «سپاس»
سپاس در پارسی میانه یا پهلوی spās بوده است، در زبان ختنی هم spās به معنای «نگاه کردن و به نظر رسیدن» است. در سغدی spyš به معنای «احترام گذاشتن و فخر کردن» و در اوستایی به صورت spas- و spaš- و spôs- به معنای «خدمت کردن و به چیزی توجه کردن» است. در دیگر زبان‌های هندواروپایی همریشه‌های آن چنین اند:

سنسکریت: spas- به معنای نگریستن و پاییدن (to observe, watch, spy)
یونانی: skopein به معنای نگریستن (to look around, look at)
لاتین: specere به معنای نگاه کردن (to look at, view)
بالا ژرمنیک کهن: spehon به معنای to spy (جاسوسی کردن و پاییدن)
آلمانی: spähen به معنای to spy (جاسوسی کردن و پاییدن)
انگلیسی: spy (جاسوسی کردن و پاییدن)
پوروا-هندواورپایی: spek- به معنای نگاه کردن (to see, look around)