پنجشنبه ۱۳/امرداد/۱۳۹۰ - ۴/آگوست/۲۰۱۱
چندی پیش یکی از خوانندگان وبلاگ دربارهی این جمله پرسیده بود که آیا در شاهنامه هست و در کجای آن است. بدو پاسخ دادم. اما به تازگی دیدم که در نوشتهی یکی از پانترکان و دشمنان فردوسی حرفهای بیپایه و نسنجیدهای دربارهی این بیت آمده است و خواستم توضیحی بیشتر بدهم.
شاید این لت (مصرع) شناختهشدهترین جملهی شاهنامهی فردوسی باشد و هر کسی آن را شنیده است. اما باید بدانیم که بر پایهی ویراست مسکو و نیز ویراست دکتر جلال خالقی مطلق، گونهی درست آن چنین است: هنر نیز ز ایرانیان است و بس.
به تازگی پانترکان و دیگرانی که هیچ شناخت درستی از شاهنامه ندارند و سر دشمنی با فردوسی و شاهنامه و زبان پارسی و ایرانیان را دارند این جمله را نشان خودپرستی و گاه «نژادپرستی» (!) ایرانیان و فردوسی و یا «فاشیست» بودن او دانستهاند.
معلوم است که وقتی فردوسی به صراحت میگوید:
هنر نزد ایرانیان است و بس....
حالا در هر برههیی که گفته باشد، قرن چهارم یا هر گاه دیگری، به نحو روشنی اندیشهیی فاشیستی را نمایندهگی کرده است. همان طور که ممکن است یک عضو شیرینعقل حزب نازی بفرماید:
هنر نزد آلمانیان است و بس....
هنر هیچ گاه نزد ملت مشخصی به کفایت «بس» نرسیده و به خصوص مردم ایران که در بسیاری از هنرها تاکنون نیز از ملتهای دیگر به شدت عقب ماندهتر بوده و هستند.
این شخص که در این بند به خیال خود فردوسی را با عضوی از حزب نازی مقایسه کرده است نشان داده است که هیچ شناختی از شاهنامه ندارد. (بگذریم از این که به اشتباه «نمایندگی» را هم «نمایندهگی» نوشته است و نمیداند که «ه» در «نماینده» همان «گ» است...). این اعتراضهای بیپایه، چند ایراد دارد:
- ایرانی «نژاد» به معنای race انگلیسی نیست که دشمنان فردوسی این جملهی شاهنامه را نشان نژادپرستی (racism) فردوسی یا ایرانیان میدانند. هم چنین این شخص با فلسفهی سیاسی «فاشیسم» هم آشنایی کافی ندارد و آن را به عنوان دشنام به کار برده است. همان طور که برخی «لیبرال» را به عنوان دشنام به کار میبرند.
- هر قومی در دنیا به داشتههای خود افتخار میکند و ایرانیان در این میانه استثنا نیستند. رجزهای موجود در شعرهای عربی (منسوب به) دوران پیش از اسلام و شعرهای دوران اسلامی نیز چنین اند. ملتهای دیگر (مثلا امریکا و ...) نیز در ادبیات و نوشتارشان خود را بهترین میدانند.
- اما مهمترین ایراد استدلال این کسان آن است که این جمله را بیرون از داستان و بافت (context) آن میخوانند و گمان میکنند که فردوسی از خودش در ستایش ایرانیان چنین سخنی گفته است. حال آن که فردوسی بیشتر شاهنامه، به جز آغاز و پند داستانها، را از روی منبعهای نوشتاری خود به شعر درآورده است. از همسنجی و برابرنهی شاهنامه با متنهای باقی مانده از زمان ساسانیان و نیز دیگر متنهای تاریخی مانند ثعالبی و ... میتوان نتیجه گرفت که شاهنامه نیز مانند این کتابها بر پایهی متنهای مشترکی است و به میزان وفاداری فردوسی به متنهای منبع پی میبریم.
اما برگردیم به جملهی مورد نظر. این جمله نه از زبان فردوسی، بلکه از زبان بهرام گور، شاهنشاه ساسانی، در پاسخ به فغفور (بغپور) چین است. بخشهایی از داستان را میآورم:
گفتار اندر کشتن بهرام گور کرگ را در هندوستان
یکی کرگ بود اندر آن شهر شاه --------------------- ز بالای او بسته بر باد راه
از آن بیشه بگریختی شیر نر --------------------- همان ز آسمان کرگس تیزپر
یکایک همه هند زو پر خروش --------------------- از آواز او کر شدی تیزگوش
به بهرام گفت: «ای پسندیده مرد! --------------------- برآید به دست تو این کارکرد
به نزدیک این کرگ باید شدن --------------------- همی چرم او را به تیر آزدن
اگر زو تهی گردد این بوم و بر --------------------- به فرّ تو ای مرد پیروزگر،
یکی دست باشدت نزدیک من --------------------- چه نزدیک این نامدار انجمن
که جاوید در کشور هند و چین --------------------- کند هر کسی بر تو بر آفرین»
بدو گفت بهرام پاکیزهرای --------------------- «که با من بباید یکی رهنمای
چو بینم به نیروی یزدان تنش --------------------- ببینی به خون غرقه پیراهنش»
بدو داد شَنگُل یکی رهنمای --------------------- که او را نشیمن بدانست و جای
همی رفت با نیکدل رهنمون --------------------- بدان بیشهی کرگ ریزنده خون
همی گفت چندی ز آرام اوی --------------------- ز بالا و پهنا و اندام اوی
چو بنمود، برگشت و بهرام رفت --------------------- خرامان بدان بیشهی کرگ تفت
پس پشت او چند از ایرانیان --------------------- به پیگار آن کرگ بسته میان
چُن از دور دیدند خرطوم اوی --------------------- ز هنگش همی پست شد بوم اوی
بدو هر کسی گفت: «شاها! مکن! --------------------- ز مردی همی بگذرانی سخن
نکرده است کس جنگ با کوه سنگ --------------------- وگر چه دلیرند شاهان به چنگ
به شنگل چنین گوی کاین راه نیست --------------------- بدین جنگ دستوری شاه نیست
به فرمان کنم جنگ تا شاه من ------------------- اگر بشنود نسپرد گاه من»
چنین داد پاسخ که «یزدان پاک --------------------- مرا گر به هندوستان داد خاک
به جای دگر مرگ من چون بوَد؟ --------------------- کز انداز اندیشه بیرون بوَد»
کمان را به زه کرد مرد جوان --------------------- تو گفتی همی خوار گیرد روان
بیامد دمان تا به نزدیک کرگ --------------------- پر از خشم سر، دل نهاده به مرگ
کمان کیانی گرفته به چنگ --------------------- ز ترکش برآورده تیر خدنگ
همی تیر بارید همچون تگرگ --------------------- برین همنشان تا غمی گشت کرگ
چو دانست کاو را سرآمد زمان --------------------- برآهیخت خنجر به جای کمان
سر کرگ را پست ببرید و گفت: --------------------- «به نام خداوند بییار و جفت!
که او داد چندین مرا فرّ و زور --------------------- به فرمان او تابد از چرخ هور»
بفرمود تا گاو و گردون برند --------------------- سر کرگ از آن بیشه بیرون برند
ببردند و چون دید شنگل ز دور --------------------- به دیبا بیاراست ایوان سور
چو بر تخت بنشست پرمایه شاه --------------------- نشاندند بهرام را پیش گاه
همی کرد هر کس برو آفرین --------------------- بزرگان هند و سواران چین
برفتند هر مهتری با نثار --------------------- به بهرام گفتند کـ: «ای نامدار!
کسی را سزای تو کردار نیست --------------------- به کردار تو راه دیدار نیست
...
چو زین آگهی شد به فغفور چین --------------- که با فرّ مردی ز ایرانزمین،
به نزدیک شنگل فرستاده بود --------------- همانا کز ایران نه همزاده بود!
بدو داد شنگل یکی دخترش -------------- که بر ماه ساید همی افسرش!
یکی نامه نزدیک بهرامشاه ------------- نبشت آن جهاندار بادستگاه
به عنوان بر: از شهریار جهان --------- سرنامداران و تاج مهان
به نزد فرستادهی پارسی ------------ که آمد به قَنّوج با یار سی
....
چو نامه بیامد به بهرام گور --------- به دلش اندر افتاد از آن نامه شور
نبیسنده را خواند و پاسخ نبشت ----------- به پالیز کین بر درختی بکشت!
سرنامه گفت: آنچ گفتی رسید ------------ دو چشمت جز از کشور چین ندید!
به عنوان بر: «از پادشاه جهان» --------- نبشتی «سرافراز و تاج مهان»
جز آن بُد که گفتی سراسر سَخُن ------------ بزرگیّ نو را نخواهم کَهُن!
شهنشاه بهرام گور است و بس ------------- جز او در زمانه ندانیم کس
به مردی و دانش به فر و نژاد ------------- چن او پادشا کس ندارد به یاد
...
هنر نیز ز ایرانیان است و بس ------------- ندارند کرگ ژیان را به کس
همه یکدلان اند و یزدانشناس ----------- به نیکی ندارند ز اختر سپاس»
کرگ: کرگدن
آزدن: آژدن. سوراخ کردن
همان گونه که میبینیم این بیت در پایان داستانی است که بهرام گور به درخواست شاه هند کرگدنی را میکشد که آرام و امنیت شهر را بر هم زده بود. سپس فغفور چین به بهرام نامه مینویسد و خود را شاه جهان میخواند و نمیداند که او خود بهرام گور است و گمان میکند که او تنها فرستادهی بهرام است. بهرام گور هم در پاسخ به او میگوید که شاه جهان بهرام است و هنر و دلاوری ایرانیان را ستایش میکنند زیرا کرگدن خشمگین را چیزی نمیدانند و با او به جنگ رفته و او را میکشند. موضوع ستایش هنر رزمی و دلاوری ایرانیان است. این جمله به سدهی چهارم ق/دهم م. نه، بلکه به سدهی پنجم م. و پانصد پیش از فردوسی متعلق است و در زمان بهرام گور ایرانیان ساسانی قدرت جهانی بودند و «هنر» هم داشتهاند. اگر بخواهیم بگوییم معنای لت عنوان این جستار این است که به جز ایرانیان کسی در جهان هنر ندارد، باید گفت بر پایهی بیت دیگر، لابد به جز بهرام گور هم کسی در جهان شاهنشاه نیست و میدانیم که جز بهرام دهها شاهنشاه دیگر داشتهایم. و این «بس» به معنای «تنها» نیست.
هم چنین باید توجه داشت که در این جمله «هنر» به معنای امروزی یعنی نقاشی و طراحی و بازیگری و ... و برابر arts در زبانهای اروپایی نیست که پانترک در اعتراض خود میگوید ایرانیان در زمینهی هنر از دیگر کشورها عقب ماندهاند. اگر او کمی با ادبیات پارسی آشنایی داشت میدانست که هنر در بیشتر ادبیات کلاسیک زبان پارسی به معنای توانایی و مهارت و دانش است. در فرهنگ دهخدا چنین آمده است:
هنر: علم و معرفت و دانش و فضل و فضیلت و کمال. کیاست. فراست. زیرکی. این کلمه در واقع به معنی آن درجه از کمال آدمی است که هشیاری و فراست و فضل و دانش را در بر دارد.
برای نمونه نظامی در اسکندرنامه میگوید:
که بود از ندیمان خسرو خرام -------------- هنرپیشهای ارشَمیدُس به نام
و میدانیم ارشمیدس یونانی هنرپیشه نبود! یا حافظ می گوید:
عشق میورزم و امید که این فن شریف ---------- چو هنرهای دگر موجب حرمان نشود
هنر مخالف «آهو» یا «عیب» است. ناصر خسرو گوید:
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنر است ------------ گرچه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند
فخرالدین اسعد گرگانی در داستان «ویس و رامین»:
هنر را بازدانستم ز آهو ------------ همیدون نغز را از زشت و نیکو
چند نمونهی دیگر از نظامی گنجوی:
زَهر تو را دوست چه خوانَد؟ شکَر ------ عیب تو را دوست چه داند؟ هنر
گردن عقل از هنر آزاد نیست --- هیچ هنر خوبتر از داد نیست
ای هنر از مردی تو شرمسار ---- از هنر بیوه زنی شرم دار
سعدی در گلستان میگوید:
تا مرد سخن نگفته باشد ------------- عیب و هنرش نهفته باشد
زبان در دهان ای خردمند چیست؟ ------------- کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی؟ ------------------ که گوهرفروش است یا پیلهور
و این همان است که در تعریف (بانوان و دختران) گفته میشود: از هر انگشتش یک هنر میبارد.
اما نویسندهی یاد شده در مقالهی خود ایراد دیگری نیز به فردوسی گرفته و نوشته است:
زمانی که فردوسی می گوید:
بسی رنج بردم در این سال سی ----------- عجم زنده کردم بدین پارسی
واقعیت این است که از نوعی نارسیسم سخن میگوید. چرا که ما در حال حاضر با دهها زبان و فرهنگ آشنا هستیم که نه شاهنامه داشتهاند و نه حضرت فردوسی به آنان افتخار داده است؛ اما با این همه زنده و پویا هستند. مضاف بر این که شاهنامه به علت فقدان صنعت چاپ در نسخههای محدود و معدودی آن هم میان اهل دربار رایج بوده و زنده ماندن زبان فارسی ربطی به فردوسی ندارد.
اینجا نیز با بیسوادی و نقد کینهورزانه روبرو ایم.
نخست آن که در ویراست مسکو و نیز در ویراست دکتر خالقی مطلق این بیت اصلی دانسته نشده است و گویا شکل دیگری از این بیت در آغاز پادشاهی گشتاسپ است:
من این نامه فرخ گرفتم به فال ----------- بسی رنج بردم به بسیار سال
یعنی وی بر پایهی بیتی که از آن فردوسی نیست به نقد (بخوانید: دشنام و توهین به) فردوسی پرداخته است.
دوم آن که «عجم» به معنای «ناعرب» و به ویژه «ایرانی» است نه به معنای «زبان پارسی». در هیچ فرهنگی، «عجم» به معنای زبان نیامده است که وی معنای این بیت را زنده کردن زبان پارسی دانسته است.
سوم آن که اگر این شخص زحمت میکشید و به همان شاهنامههایی که این بیت آمده یکی دو بیت پس و پیش این بیت را هم میخواند میفهمید که «راه به ترکستان» برده است:
بسی رنج بردم در این سال سی ------------ عجم زنده کردم بدین پارسی
چون عیسا من این مردگان را تمام --------- چنین زنده کردم سراسر به نام
یعنی منظور سرایندهی این بیتها زنده کردن «عجم» و نام و یاد شاهان ایران پیش از اسلام است که پیش از شاهنامهی فردوسی بدین شکل کامل و شعری در جایی گرد نیامده است. البته پیش از فردوسی شاعران دیگری «شاهنامه» سروده بودند اما متاسفانه آنها بر جای نیامدهاند. برجا ماندن یاد و نام شاهان در میان مردم عامی و عادی از راه همین شاهنامه و نقّالی و شاهنامهخوانی بوده است.
هم چنین نگاه کنید به
این نوشتهی آقای ابوالفضل خطیبی از دو سال پیش که به اعتراضهای مشابهی پاسخ داده و از جمله دربارهی ادعای محدود بودن شاهنامه به درباره چنین آورده است:
محمد بن الرضا بن محمد العلوی الطوسی، معروف به «دفترخان عادلی» مؤلف معجم شاهنامه (کهنترین فرهنگ شاهنامه در قرن ششم هجری قمری) دربارهی سبب تألیف کتاب مینویسد:
«چون به جانب عراق افتادم، به شهر اصفهان رسیدم، در کوچهها و مدرسهها و بازارها میگشتم تا به مدرسهء تاجالدین رسیدم. چون در رفتم، جماعتی دیدم نشسته و در کتابخانه باز نهاده و هر کسی چیزی مینوشت و چون آن جمعیت دیدم، پیش رفتم و سلام كردم و نشستم و گفتم: در این خزانه شهنامهء فردوسی هست؟ صاحب فرزانه گفت: هست. برخاست و مجلد اول از شهنامه به من داد. گفتم: چند مجلد است؟ گفت چهار جلد است ... چون آن را میخواندم و در دل تأمل میکردم، هر بیتی که در او لفظ مشکل بود، از زبان دری و پهلوی، معنی آن برخی در زیر نوشته بود. با خود گفتم که مثل این نسخه کس ندیده است و این الفاظ را جمع باید کرد که بسیار خوانندگان هستند که این شعر میخوانند و معنی این الفاظ نمیدانند... »
در قرون ششم که سلجوقیان ترک بر ایران سیطره داشتند، استنساخ و خواندن شاهنامه به هیچ روی محدود به دربارها نبوده، بلکه شاهنامهخوانی در مدارس و بین تحصیلکردگان سخت رواج داشتهاست.
گذشته از این، باقی ماندن بیش از هزار نسخهء خطی از شاهنامه که در کتابخانههای مختلف کشورهای جهان نگهداری میشود، گواه آن است که نه تنها درباریان، بلکه بسیاری از خانوادههای ایرانی که توان مالی داشتند، نسخهای از شاهنامه برای خود فراهم میکردند.
پینوشت
جالب آن که دکتر شاهین سپنتا هم در
جستار روز شانزدهم امرداد در وبلاگ خود به همین موضوع پرداخته است.
پینوشت ۲:
در آغاز به اشتباه این طور خوانده بودم که مردی از هندوستان بهرام و ایرانیان را ستوده است. اما پس از نامهی یکی از خوانندگان وبلاگ، دوباره به شاهنامه نگاه کردم و داستان را خواندم و متن بالا را ویراستم و نوشتم که در واقع این سخن از زبان خود بهرام گور به فغفور چین است بی آن که بگوید که خود او کیست.