Sunday, December 25, 2011

پاسخ هخامنشیان

یک‌شنبه ۴/دی/۱۳۹۰ - ۲۵/دسامبر/۲۰۱۱

همان گونه که پیشتر در معرفی کارهای خانم هلین سانسیسی-ویردنبورخ و «کارگاه تاریخ هخامنشیان» گفتم، تا پیش از دهه‌های میانی سده‌ی بیستم میلادی، تاریخ هخامنشیان بیشتر به صورت حاشیه‌ای بر تاریخ یونان باستان دیده می‌شد و پژوهش عمده‌ای روی آن انجام نمی‌گرفت.

چندی پیش به کتابی برخوردم به نام «پاسخ‌های هخامنشیان» که مشخصات آن چنین است:


نام کتاب: پاسخ‌های هخامنشیان: اندرکنش‌های سیاسی و فرهنگی با شاهنشاهی هخامنشیان و درون آن
(Persian Responses: Political and cultural interaction with(in) the Achaemenid Empire)
ویراستار: کریستوفر توپلین (Christopher Tuplin)
ناشر: دانشگاه ولز
سال: ۲۰۰۷ م. / ۱۳۸۶ خ.
صفحه: ۳۵۰

کریستوفر توپلین استاد تاریخ دانشگاه لیورپول انگلستان است.



در معرفی کتاب چنین آمده است


یک نسل پیش از این، شاهنشاهی هخامنشیان تنها موضوعی جنبی در زمینه‌های پژوهشی‌ای بود که سال‌های سال تثبیت شده بودند. برای کارشناسان تاریخ یونان، ایرانیان دشمنان ملی شکست خورده بودند و سبب‌سازی برای تغییرهایی که پس از سقوط آتن رخ داد یا قربانیان پیروزی‌های اسکندر مقدونی. برای مصرشناسان و آشورشناسان، هخامنشیان به دورانی تعلق داشتند که نسبت به دوران باشکوه «پادشاهی نو» (در مصر) و امپراتوری نوآشوری توجه کمتری به خود جلب می‌کردند.
برای بیشتر باستان‌شناسان، هخامنشیان در دنیای فرهنگ مادی نشان مشخصی از خود نداشتند.

اما اکنون اوضاع تغییر کرده است. شاهنشاهی هخامنشیان برای خود موضوع پژوهشی مجزایی شده است و جمعیتی از کارشناسان تاریخ هخامنشیان پدید آمده است که مطالعه در این زمینه را پیش برانند. اما این جامعه بیشتر با خودشان گفت‌وگو می‌کنند و هدف از کتاب حاضر آن است که به مخاطبان حرفه‌ای اما ناکارشناس در زمینه‌ی هخامنشیان شناختی از موضوع‌های گوناگونی بدهد که در فضای پژوهش‌های هخامنشیان بدانها پرداخته می‌شود.

گستردگی زیرمایه‌ی اندرکنش‌های سیاسی و فرهنگی - که بازتابی است از گونه‌گونی شاهنشاهی هخامنشیان و طبیعت خاستگاه‌ها و منبع‌های ما درباره‌ی تاریخ آن - در ۱۴ فصل این کتاب به تصویر کشیده است. از مسئله‌های مربوط به تاریخ‌نگاری یونانیان آغاز می‌شود و به دنباله‌ای آن پژوهش‌های منطقه‌ای (مصر، آناتولی، بابل، و ایران) است و سپس به زرتشت و اسکندر مقدونی می‌پردازد و در نهایت به پذیرش جایگاه پارسه در آغاز دوران نوین می‌رسد.

ویراستار این گردآیه، کریستوفر توپلین استاد تاریخ باستان در دانشگاه لیورپول است. وی نگارنده‌ی کتاب «شکست‌های امپراتوری» (Failings of Empire) و «پژوهش‌های هخامنشی» (Achaemenid Studies) است و ویراستار «پونتوس [دریای سیاه] و جهان بیرون آن» (Pontus and the Outside World) و «گزنفون و جهان او» (Xenophon and his World) است و همراه ت.ی. ریهل (T.E.Rihll) هم‌ویراستار «دانش و ریاضیات در فرهنگ یونان باستان» (Science and Mathematics in Ancient Greek Culture) است. وی هم چنین مقاله‌های پژوهشی فراوانی منتشر کرده است که عمدتا درباره‌ی گزنفون، تاریخ یونان باستان و شاهنشاهی ایران هخامنشی است.

فهرست مقاله‌های این کتاب چنین است:


Introduction
Christopher Tuplin

1. Thucydides' Portrait of Tissaphernes Re-examined
John O. Hyland

2. Xenophon's Wicked Persian, or What's Wrong with Tissaphernes? Xenophon's Views on Lying and Breaking Oaths
Gabriel Danzig

3. On Persian Tryphe in Athenaeus
Dominique Lenfant

4. Treacherous Hearts and Upright Tiaras: the Achaemenid King's Head-dress
Christopher Tuplin

5. Darius I in Egypt: Suez and Hibi
Alan B. Lloyd

6. Indigenous Aristocracies in Hellespontine Phrygia
Frédéric Maffre

7. Hellenization and Lycian Cults During the Achaemenid Period
Eric A. Raimond

8. Babylonian Workers in the Persian Heartland: Palace building at Matannan in the Reign of Cambyses
Wouter F.M. Henkelman and Kristin Kleber

9. Reading Persepolis in Greek: Gifts of the Yauna
Margaret Cool Root

10. Boxus the Persian and the Hellenization of Persis
Nicholas Sekunda

11. The Philosopher's Zarathushtra
Phiroze Vasunia

12. Alexander the Great: 'Last of the Achaemenids'?
Robin Lane Fox


13. 'Chilminar Olim Persepolis': European Reception of a Persian ruin
Lindsay Allen

14. Pottering Around Persepolis: Observations on Early European visitors to the Site
St John Simpson

هنوز همه‌ی کتاب را نخوانده‌ام اما به نظرم بیشتر نویسندگان نسبت به هخامنشیان و دستگاه اداری و سیاسی و نظامی آنان نظر مثبتی دارند به جز مقاله‌ی دوازدهم نوشته‌ی رابین لِین فاکس که در اعتراض به نظر پی‌یر بریان (Pierre Briant) استاد فرانسوی دانشسرای فرانسه (College de France) و کتاب مهم و معروف وی است به نام «از کورش تا اسکندر» که در آن اسکندر را آخرین شاه دوران هخامنشیان خوانده است که همان شیوه‌ی اداری و کشورداری هخامنشیان را ادامه داد. فاکس از اروپا-محوران مشهور و مشاور تاریخی فیلم «اسکندر» ساخته‌ی اولیور استون است و اصلا نظر خوبی نسبت به ایرانیان و تاریخ هخامنشیان ندارد.

پس از بررسی بیشتر کتاب، درباره‌ی آن بیشتر خواهم نوشت.

Friday, December 23, 2011

جغرافیای شاهنامه

آدینه ۲/دی/۱۳۹۰ - ۲۳/دسامبر/۲۰۱۱

چندی است که می‌خواهم کتابی را در زمینه‌ی جغرافیای شاهنامه معرفی کنم اما فرصت نمی‌شود. از سوی دیگر نوشتار «حمید آرش آزاد» که در آن ایرادهای جغرافیایی به شاهنامه گرفته بود و من پاسخی بدان دادم سبب شد که دوباره به سراغ آن کتاب بروم.

دکتر حسین کریمان (زاده: ۱۲۹۲ خ. / درگذشته: ۱۳۷۲ خ.) از پژوهشگران تاریخ و فرهنگ ایران بود. وی کتابی درباره‌ی تاریخچه‌ی ری نوشته است به نام «ری باستان» و نیز «تهران در گذشته و حال». اما کتابی که امروز می‌خواهم از او معرفی کنم درباره‌ی جغرافیای شاهنامه است.




نام کتاب: پژوهشی در شاهنامه
نویسنده: دکتر حسین کریمان
تاریخ انتشار: ۱۳۷۵ خ. به کوشش علی میرانصاری
ناشر: سازمان اسناد ملی ایران
صفحه: ۴۰۰

این کتاب در سال ۱۳۵۷ خ. نوشته شده بود اما به صورت دست‌نویس مانده بود و پس از درگذشت دکتر حسین کریمان، این کتاب در پاییز سال ۱۳۷۴ خ. به همراه دیگر نوشتارها و آثار وی به سازمان اسناد ملی ایران هدیه شد. و آقای علی میرانصاری کار ویرایش نهایی و انتشار آن را به عهده گرفت. میرانصاری در متن کتاب دستی نبرده است اما چند پیوست بدان افزوده است.

عنوان کامل کتاب چنین است: «پژوهشی در شاهنامه در باب ری، پهنه‌ی تهران، البرز، مازندرانِ طبرستان، مازندرانِ مغرب و مازندرانِ مشرق در شاهنامه». سخن اصلی نویسنده بر آن است که:

۱- ری باستان در جنوب «چشمه علی» در جنوب تهران بوده است و در دوران سلوکیان بر اثر زمین‌لرزه ویران می‌شود و دوباره کمی آن سوتر ساخته می‌شود. ری شاهنامه همان ری باستان دوران سلوکیان است. این بخش را «ری بَرین» یا «ری عُلیا» می‌خواندند. پس از اسلام نیز شهر ری در نزدیکی کوه «بی بی شهربانو» ساخته شده که بدان «ری زیرین» یا «ری سُفلی» می‌گفتند.

۲- کوه شمال تهران امروزی در شاهنامه به نام «کوه آمل» یا «کوه قارن» شناخته می‌شده است. کوه البرز شاهنامه به چند کوه متفاوت اشاره دارد از جمله در شمال هند، در بدخشان، در قفقاز و کوه قاف استوره‌ای.

۳- مازندران امروزی در شاهنامه با نام «بیشه‌ی تمیشه» و «بیشه‌ی ناروَن» و «طبرستان» یاد شده است. نام مازندران بر این پهنه از ایران چندین سده پس از زمان فردوسی گذاشته شده است.

۴- در شاهنامه نام مازندران بر دو ناحیه‌ی جغرافیایی دلالت دارد. یکی مازندران مشرق که در نزدیکی بلخ و بدخشان است. دیگری مازندران مغرب که بر شام و سوریه اشاره دارد.

۵- مازندرانی که وصف طبیعت دلکش آن از زبان خنیاگری برای کیکاووس سروده می‌شود همین مازندران مغرب است که جایگاه دیوان بوده است.

این هم فهرست کتاب:

مقدمه
بهره‌ی نخستین: تاریخ‌نویسی در ایران باستان تا زمان فردوسی
بهره‌ی دوم: فراموش شدن هخامنشیان و اشکانیان در تاریخ ایران باستان
بهره‌ی سوم: اشارتی به منابع شاهنامه

بخش نخستین: در تعیین محل ری و تهران در شاهنامه
بهره‌ی نخستین: محل ری عتیق در شاهنامه
بهره‌ی دوم: موارد ذکر ری در شاهنامه در دوره‌ی تاریخی

بخش دوم: شرح کاخ اردوان اشکانی در شاهنامه
بهره‌ی نخستین: وضعیت کاخ اردوان تا پایان دوران ساسانیان
بهره‌ی دوم: نصرآباد در قرون نخستین اسلامی
بهره‌ی سوم: فخرآباد در محل دز رشکان یا کوه سرسره

بخش سوم: البرز در شاهنامه
بهره‌ی نخستین: البرز در شاهنامه بر کوه‌هایی در هند، بلخ، فارس و قفقاز اطلاق یافته است
- البرز در کتب باستانی و اوستا
- البرز در هندوستان
- البرز در بلخ
- البرز در فارس
- البرز در قفقاز
- البرز و قاف
بهره‌ی دوم: نام‌های سلسله کوه دماوند و شمیران در شاهنامه
- کوه قارن
- کوه آمل
- نسبت یافتن امور خارق‌العاده به البرز

بخش چهارم: مازندران در شاهنامه
بهره‌ی نخستین: مراد از مازندران در شاهنامه مازندران فعلی در شمال تهران نیست که آنجا را «بیشه‌ی نارون» و «بیشه‌ی تمیشه» و یا «طبرستان» می‌نامیدند
- مازندران در شمال تهران
- اطلاق مازندران به طبرستان به زمان‌های بعد از فردوسی تعلق دارد
- «بیشه‌ی نارون» یا «بیشه‌ی تمیشه» (طبرستان) نشستنگاه فریدون و منوچهر بوده است

بهره‌ی دوم: در روزگار باستان و در عهد فردوسی، دو مازندران یکی در مغرب و دیگری در مشرق ایران بوده است
- مازندران مغرب
- مازندران مشرق
- وجه تسمیه‌ی مازندران

بهره‌ی سوم: توصیف دلپذیر شاهنامه از مازندران، بر مازندران مغرب انطباق دارد

بخش پنجم: مازندران مغرب
بهره‌ی نخستین: فریفته شدن کیکاووس توسط دیوی از مازندران مغرب
- دیوها چه موجوداتی بودند
بهره‌ی دوم: لشکرکشی کیکاووس به مازندران مغرب بود
- حد شرقی مازندران مغرب
- جنگ هاماوران تکرار جنگ مازندران مغرب
- پرواز کیکاووس به آسمان بر اثر فریب دیو

بخش ششم: مازندران مشرق
بهره‌ی نخستین: شواهدی که نشان می‌دهد مازندران مشرق در شمال هندوستان و مشرق افغانستان و حدود بدخشان، کشمیر و لاهور است
- داستان پادشاهی کیخسرو
- داستان بیژن و منیژه
- ذکر سگسار و مازندران
- ذکر کرگسار و مازندران
- داستان منوچهر

بهره‌ی دوم: مازندران مشرق و بازتاب آن در دیوان منوچهری و ناصر خسرو
- دیوان منوچهری
- دیوان ناصرخسرو

پیوست اول (تعلیقات)
- ابومنصور محمد بن عبدالرزاق
- ابومنصور معمری
- فراموش شدن هخامنشیان و اشکانیان در تاریخ باستانی ایران و شاهنامه
- اشاراتی به منابع شاهنامه
- البرز در شاهنامه
- پل چینوت
- بُرزکوه
- مازندران در شاهنامه
- دیو
- منابع و مآخذ تعلیقات

پیوست دوم (فهارس)
- فهرست اشخاص
- فهرست جای‌ها
- فهرست کتاب‌ها، مقالات و مجلات

این هم نقشه‌ی جغرافیایی بحث شده در این کتاب اثر دکتر حسین کریمان. نشانی این نقشه در اینترنت را یکی از دوستان برایم فرستاد که از او سپاسگزارم.


برای دیدن تصویر با واگشود (resolution) و اندازه‌ی بزرگ‌تر روی آن کلیک کنید.

Wednesday, December 21, 2011

ریشه‌شناسی یلدا

چهارشنبه ۳۰/آذر/۱۳۹۰ - ۲۱/دسامبر/۲۰۱۱

نخست فرارسیدن شب چله و شب زایش ایزدمهر را به همه شادباش می‌گویم.

همان گونه که همه می‌دانیم در باور ایرانیان باستان، این شب - که طولانی‌ترین شب سال است و در اصطلاح اخترشناسی «خوریستان زمستانی» (winter solstice) خوانده می‌شود - شب زایش ایزدمهر است و پس از این شب، دوباره روزها بلند می‌شوند تا در هموگان بهاری (vernal/spring equinox) یا اعتدال بهاری دوباره روز و شب با هم برابر شوند. من نام این جشن را در زبان پارسی کهن یا پارسی میانه (پهلوی) نمی‌دانم.

و نیز می‌دانیم که این باور از راه مهرپرستی در میان رومیان رایج شده بود و آنان مهر را «خورشید شکست‌ناپذیر» (در رومی: Solus Invictus در انگلیسی: Invincible Sun) می‌نامیدند. پس از کیش‌گردانی رومیان به دین مسیح و (به نوشته‌ی فرهنگ دهخدا، در سده‌ی چهارم میلادی)، شب زایش مهر را شب زایش عیسا خواندند حال آن که تاریخ دقیق زایش عیسا دانسته نیست و بر پایه‌ی گفته‌های انجیل، وقتی عیسا زاده شد چوپانان هنوز گله‌های خود را در دشت می‌چراندند و شاید هنوز تابستان بوده است.

مسیحیان چندین سده روز ۲۱ دسامبر را به عنوان روز زایش عیسای مسیح (Christmas) جشن می‌گرفتند تا این که پس از بازدیسی و اصلاح گاهشماری یولی (Julian) به گاهشماری گریگوری (Gregorian) در سده‌ی پانزدهم میلادی، روز زایش عیسا به ۲۵ دسامبر افتاد. البته این روز تنها در میان مسیحیان کاتولیک اروپای غربی پذیرفته شده بود وگرنه مسیحیان اَرتاکیش (orthodox) همچنان با گاهشماری یولی کار می‌کردند. امروزه در بیشتر دنیا همان ۲۵ دسامبر روز زایش مسیح دانسته می‌شود و جشن گرفته می‌شود. (البته ایرانیان ارمنی ۲۵ دسامبر را جشن نمی‌گیرند.)

در دوران پس از اسلام، ایرانیانی که مسلمان شده بودند هم چنان این شب را به عنوان شب چله جشن می‌گرفتند و نام آن را «یلدا» گذاشته بودند. باور رایج و پذیرفته آن است که این «یلدا» واژه‌ای از زبان سریانی (Syriac) است به همان معنای «میلاد» عربی و زایش پارسی و از راه ایرانیان مسیحی سریانی‌زبان به زبان پارسی نو یا دری وارد شده است اما تاریخ ورود واژه‌ی یلدا به زبان پارسی نو/دری روشن نیست. نخستین کاربرد یلدا در شعر پارسی را می‌توان در شعر عنصری، شاعر دربار محمود غزنوی و همروزگار فردوسی، دید:

چون حلقه رُبایند به نیزه، تو به نیزه --------- خال از رخ زنگی بربایی شب یلدا

ایرانیان نیز این شب را شب زایش عیسا می‌دانستند و سنایی در قصیده‌ای چنین می‌گوید:
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی‌جویی --------- که از یک چاکری عیسا چنان معروف شد یلدا

جالب آن که بر پایه‌ی این شعر، برخی به اشتباه پنداشته‌اند که یلدا نام یکی از همراهان و چاکران عیسا بوده است! حال آن که منظور سنایی تنها ارتباط یلدا با عیسا بوده است.

از سوی دیگر در کتابی خواندم که در میان مسیحیان سریانی‌زبان واژه‌ی یلدا گذشته از معنای اصلی و پایه‌ی «زایش»، معنای فلسفی و دینی مهم‌تری دارد و آن «باور به زاده شدن عیسا از خداوند» است و این که «عیسا پسر خدا است». (ن.ک. به صفحه‌ی ۱۲۲ در این کتاب)

در گفت‌وگو و نامه‌نگاری با دکتر محمد حیدری ملایری، اخترشناس برجسته‌ی ایرانی، درباره‌ی ریشه‌شناسی یلدا، نظر وی آن است که شاید این ریشه‌شناسی دقیق نباشد و تنها باوری پذیرفته شده باشد که این «یلدا»ی پارسی با آن «یلدا»ی سریانی یکی باشد. شاید این یلدا به معنای شب زایش مهر واژه‌ی پارسی (به ویژه اشکانی) باشد که به خاطر شباهت با آن یلدا یکسان پنداشته شده است. همان طور که ایشان در مقاله‌ای درباره‌ی ریشه‌شناسی «عشق» نشان داده است که این مفهوم و واژه ریشه‌ی ایرانی دارد و ریشه‌شناسی پذیرفته شده - که عشق واژه‌ای عربی است که از نام گیاه عَشَقه یا لبلاب می‌آید - پایه‌ی زبانی و تاریخی ندارد.

به نظر دکتر حیدری شاید «یلدا» واژه‌ای ایرانی باشد تشکیل شده از دو بخش «یل» و «دا». نخست به بخش دوم این واژه می‌پردازیم:‌ «دا» می‌تواند کوتاه شده‌ی «داد» باشد. یکی از معناهای «داد» در پارسی دری «زمان و دوران و عمر» است. برای نمونه در فرهنگ دهخدا این شعر از قطران تبریزی آمده است:
نوروز بر تو فرخ، و فیروز بامداد ---------- از بخت داد یابی و از داد برخوری

هم چنین در زبان لری، «همدا» به معنای «همسن و همسال» به کار می‌رود. جالب آن که در لاتین (و از پی آن، در فرانسوی و انگلیسی) date به معنای تاریخ هم از ریشه‌ی دادن است. (برای آگاهی بیشتر به درآیه‌ی date در فرهنگ ریشه‌شناختی اخترشناسی و اخترفیزیک نگاه کنید که نشانی آن در نوار کناری آمده است.)

اما بخش نخست:‌ «یل» به معنای پهلوان و دلیر و جنگاور است و نمونه‌ی کاربرد آن در زبان پارسی فراوان است. این واژه در پارسی میانه هم دیده می‌شود اما پیش از آن هنوز ریشه‌اش روشن نیست. از سوی دیگر ایزد مهر خدای جنگاوران نیز بوده است.

بنابراین می‌توان پیشنهاد کرد که «یلدا» به معنای «زمان ایزد جنگاوران» یا همان شب زایش مهر باشد. البته باز تکرار می‌کنم که این تنها یک پیشنهاد و بررسی آغازین به دست دکتر حیدری ملایری (و اندکی همکاری از طرف من) است. از زبان‌شناسان و پژوهشگران نیز می‌خواهم که در این باره پژوهش کنند یا اگر پژوهشی جدی و علمی روی این واژه شده است به من خبر بدهند.

Sunday, December 18, 2011

کاش این شعر فردوسی از کتاب‌ها حذف نمی‌شد

یک‌شنبه ۲۷/آذر/۱۳۹۰ - ۱۸/دسامبر/۲۰۱۱

دو سال پیش (در سال ۱۳۸۸ خ/ ۲۰۰۹ م.) درباره‌ی قطعه شعری منسوب به فردوسی (در این خاک زرخیز ایران زمین...) پاسخی نوشتم که علاقه‌مندان می‌توانند آن را در این نشانی بخوانند.

به تازگی نیز باز مورد دیگری پیدا شده است و یکی دیگر از نامه‌ها یا ای-میل‌هایی سرگردانی که چند بار به دستم رسیده نامه‌ای است با شعری تازه منسوب به فردوسی. متن نامه چنین است:


کاش این شعر فردوسی از کتاب‌های درسی حذف نمی‌شد:

چو بخت عرب بر عجم چیره گشت ---------- همه روز ایرانیان تیره گشت
جهان را دگرگونه شد رسم و راه ---------- تو گویی نتابد دگر مهر و ماه
ز می نشئه و نغمه از چنگ رفت ----------- ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت
ادب خوار گشت و هنر شد وبال ---------- به بستند اندیشه را پر و بال
جهان پر شد از خوی اهریمنی ------------ زبان مهر ورزیده و دل دشمنی
کنون بی‌غمان را چه حاجت بمی --------- کران را چه سودی ز آوای نی
که در بزم این هرزه‌گردان خام ----------- گناه است در گردش آریم جام
به جایی که خشکیده باشد گیاه ----------- هدر دادن آب باشد گناه
چو با تخت منبر برابر شود -------- همه نام بوبکر و عمر شود
ز شیر شتر خوردن و سوسمار ------------ عرب را بجایی رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو ------------ تفو بر تو ای چرخ گردن تفو
دریغ است ایران که ویران شود --------- کنام پلنگان و شیران شود

البته این بار گویا تصویر رجروب (اسکن) شده از متن شعر چاپی هم آورده شده است اما مشخصات کتابی که این متن در آن نوشته شده دیده نمی‌شود.

من نمی‌دانم نویسنده‌ی اصلی این مطلب که بوده و این شعر در کدام کتاب درسی و در چه سال و دوره‌ای بوده است که اکنون حذف شده است. این قطعه شعر نیز مانند دیگر شعرهای منسوب به فردوسی از سر هم کردن چند بیت یا نیم‌بیت واقعی از فردوسی و افزوده‌هایی تازه ساخته شده است. این گونه برساخته‌ها معمولا در هیچ ویراست معتبری از شاهنامه دیده نمی‌شوند و کسانی که ادعا می‌کنند این گونه شعرها از فردوسی است مشخصات هیچ ویراستی از شاهنامه را نمی‌دهند، نه شاهنامه‌ی چاپی و نه شاهنامه‌ی دست‌نویس و کهن. جای این شعرها هم مشخص نیست که در کدام صفحه یا بخش از شاهنامه است. لابد به نظرشان «شاهنامه خیلی بزرگ است و بالاخره یک جایی در آن کتاب این شعر هست دیگر!» همه‌ی آنها از عبارتی کلی با این مضمون استفاده می‌کنند که «این شعر در شاهنامه‌های قدیمی بوده اما اکنون حذف شده» و معلوم نیست این شاهنامه‌ی قدیمی کی و کجا چاپ شده است یا اگر دست‌نویس بوده در چه سالی و در کجا نوشته شده و اکنون در کجا نگهداری می‌شود.

البته برای کسانی که با شاهنامه آشنا هستند و کمی به سبک و بیان فردوسی آموخته شده‌اند (عادت کرده‌اند) به آسانی متوجه می‌شوند که این شعر از فردوسی نیست. اما می‌توان از نکته‌های سبک‌شناسی و زبان‌شناسی تاریخی هم استفاده کرد و نشان داد که این سروده از فردوسی نیست. در اینجا من به چند بیت از این قطعه می‌پردازم.

ز می نشئه و نغمه از چنگ رفت ----------- ز گل عطر و معنی ز فرهنگ رفت

این بیت اصلا به سبک و بیان فردوسی نمی‌خورد به ویژه به خاطر کاربرد واژه‌ی «نشئه». این واژه در شاهنامه کاربرد ندارند. حتا در زبان پارسی در زمان فردوسی نیز کاربرد نداشته است. یعنی در شعر دیگر شاعران همزمان او به معنای مورد نظر در این بیت به کار نرفته است. واژه‌ی عربی «نشئه» در اصل به معنای «پدید آمدن» است که در باب اِفعال به صورت «انشاء» به معنای «پدید آوردن» است. صورت «نشو» با «نما» هم به معنای رشد و بالیدن به کار می‌رود. معنای «سرخوشی پدید آمده از مستی» از دوره‌های بعد در زبان پارسی دیده می‌شود. در فرهنگ دهخدا این معنای «سرخوشی» از شعر ایرج میرزا شاهد دارد. یعنی در پیش از وی شاید به صورت رسمی و ادبی ثبت نشده است. همین طور جمله‌ی «معنی ز فرهنگ رفت» به نظر من کاربردی تازه است.

بیت‌های زیر هم باز نوعی بیان «تازه» است که به سبک بیان فردوسی نمی‌خورد:

به جایی که خشکیده باشد گیاه ----------- هدر دادن آب باشد گناه

ادب خوار گشت و هنر شد وبال ---------- به بستند اندیشه را پر و بال

ضمن آن که «به بستند» غلط نگارشی دارد و باید «ببستند» باشد.

از آنجا که این شعر در «قدیم» در کتاب‌ها بوده نمی‌توان سراغ آن را در ویراست دکتر خالقی مطلق گرفت. برای همین سراغ چند بیت را در ویراست مسکو می‌گیرم:

بر پایه‌ی در ویراست مسکو «عجم» تنها در سه مورد به کار رفته است:
کجا شد فریدون و ضحاک و جم --------- مهان عرب، خسروان عجم
همش رای و هم دانش وهم نسب -------- چراغ عجم آفتاب عرب
سپه را به بستور فرخنده داد ------- عجم را چنین بود آیین و داد

پس بیت نخست نیز از شاهنامه نیست. دست کم در ویراست مسکو نیست.

بیت «ز شیر شتر خوردن و سوسمار» نیز در ویراست مسکو نیست. تنها بیتی که در آن «سوسمار» به کار رفته است در بخش پادشاهی هرمزد است و بدین شکل:
ندارم به دل بیم از تازیان ------- که ازدیدشان دیده دارد زیان
که هم مارخوارند و هم سوسمار -------- ندارند جنگی گه کارزار

اگرچه به نظر می‌رسد این قطعه مربوط به بخش حمله‌ی تازیان (عربان) و دوران پادشاهی یزدگرد ساسانی باشد اما بیت «دریغ است ایران که ویران شود / کنام پلنگان و شیران شود» در ویراست مسکو در داستان پادشاهی کیکاووس و در جنگ با هاماوران (در عربی: حمیر) آمده است. درباره‌ی بیت‌های دیگر نیز در بخش پادشاهی یزدگرد چنین آمده است:
چو با تخت منبر برابر کنند ---------- همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز ----------- نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر -------- ز اختر همه تازیان راست بهر

اما بیت‌های دیگر این قطعه در شاهنامه‌ی ویراست مسکو نیست.

پس بر پایه‌ی این جست‌وجوی کوتاه و دلیل‌های گفته شده در بالا، به نظر من این قطعه شعر از فردوسی نیست و در بهترین حالت، ترکیب چند بیت از بخش‌های مختلف شاهنامه است که بیت‌هایی با بیان و سبک امروزی هم بدان‌ها افزوده شده است.

Wednesday, December 14, 2011

نهادهای فرهنگی و اجتماعی ایران باستان

چهارشنبه ۲۳/آذر/۱۳۹۰ - ۱۴/دسامبر/۲۰۱۱

محمد عبدالقدیرویچ داندامایف (Moukhammed Abdoulkadyrovitch Dandamaev) از ایران‌شناسان و ایران‌دوستان برجسته است که در سپتامبر ۱۹۲۸ م. / شهریور ۱۳۰۷ خ. در جمهوری داغستان شوروی زاده شد. وی در سال ۱۹۵۲ م. از دانشگاه لنینگراد در رشته‌ی تاریخ فارغ التحصیل شد و هم اکنون از ویراستاران دانشنامه‌ی ایرانیکا است.


محمد داندامایف

تخصص داندامایف تاریخ ایران باستان در دوران مادها و هخامنشیان است. کتابی که در این نوشتار از وی معرفی می‌شود درباره‌ی نهادهای اجتماعی ایران در همین دوران است.



نام کتاب: نهادهای فرهنگی و اجتماعی ایران باستان (Cultural and Social Institutions of Ancient Iran)
نویسنده: محمد داندامایف
ناشر: انتشارات دانشگاه کمبریج
تاریخ انتشار: ۱۹۸۹ م. / ۱۳۶۸ خ.
صفحه: ۴۸۰

این کتاب نخست در سال ۱۹۸۰ م/ ۱۳۵۹ خ. به زبان روسی نوشته شده است و بر پایه‌ی پژوهش‌هایی است که تا سال ۱۹۷۶ م. در دسترس بوده‌اند. آقای دنا دادسن (Dana Dadson) کار ترجمه‌ی انگلیسی آن را آغاز کرده بود که در ماه ژوئن سال ۱۹۸۴ م. درگذشت. هم چنین به طور جداگانه ولادیمیر گریگورویچ لوکونین (Vladimir G. Lukonin) نیز کار ترجمه‌ی آن به انگلیسی را آغاز کرد اما وی نیز در سپتامبر ۱۹۸۴ در میان ترجمه درگذشت! بالاخره ترجمه‌ی انگلیسی این کتاب نخستین بار در سال ۱۹۸۹ م. / ۱۳۶۸ خ. منتشر شد و در سال‌های ۱۹۹۴ م./ ۱۳۷۳ خ. و ۲۰۰۴ م./ ۱۳۸۳ خ. نیز بازچاپ شده است.

فهرست گنجانده‌های کتاب چنین است:


فصل ۱: تاریخ و فرهنگ آغازین قوم‌های ایرانی غرب آسیا
الف: ورود مادها و پارس‌ها به ایران
ب: باستان‌شناسی ایران در دوران آهن
پ: جایگاه‌های باستان‌شناختی دوران آهن
- حسنلو
- سیَلک
- خوروین
- کلوراز
- قیطریه
- مارلیک
- لرستان
ت: ایران از سده‌ی نهم تا میانه‌ی سده‌ی ششم پیش از میلاد
ث: فرهنگ مادها
- باباجان تپه
- سرخ دُم
- نوش جان تپه
- گنجینه‌ی زیویه

فصل ۲: نهادهای اجتماعی و ساختار اقتصادی شاهنشاهی هخامنشیان
الف: رخدادهای عمده‌ی تاریخ سیاسی
ب: اداره‌ی کشور
پ: دستگاه حقوقی
ت: رابطه‌های کشاورزی
ث: برده‌داری و ساختار اجتماعی
ج: مالیات‌های دولتی و کار موظف
چ: دستگاه پولی
ح: گنجینه‌ها (خزانه‌های دولتی)
خ: دادوستد
د: قیمت‌ها
ذ: ارتش

فصل ۳: فرهنگ هخامنشی
الف: پاسارگاد
ب: پارسه (تخت جمشید)
پ: ساخت‌وسازهای داریوش یکم در شوش
ت: هنر هخامنشی
ث: نگارش میخی پارسی باستان
ج: از خرافه تا آغاز دانش
چ: دستگاه گاهشماری (تقویم)
ح: تماس‌های قومی و فرهنگی
خ: دین ایرانیان باستان
د: سیاست‌های دینی هخامنشیان
ذ: سیاست‌های هخامنشیان درباره‌ی پرستشگاه‌ها

نتیجه‌گیری
پیوست: خاستگاه‌های نوشتاری


بخش‌هایی از این کتاب را می‌توانید در این نشانی در «کتاب‌های گوگل» بخوانید.

Monday, December 12, 2011

در پاسخ به «گاف‌های حکیم فردوسی در شاهنامه»

دوشنبه ۲۱/آذر/۱۳۹۰ - ۱۲/دسامبر/۲۰۱۱

یکی از زیبایی‌ها و ویژگی‌های شاهنامه، شاهکار فردوسی، در این است که پس از گذشت هزار سال از سروده شدن آن هنوز هر کسی با هر سطح سوادی می‌تواند آن را بخواند و از آن لذت ببرد. یکی از دلیل‌های این پدیده، پختگی و رسایی زبان پارسی است که در هزار سال پیش به حدی از کمال ادبی رسیده بود که تغییرهای عمده‌ای در آن رخ نداده است. حال آن که برای نمونه در زبان انگلیسی خواندن متن اصلی شکسپیر که تنها چهارصد سال پیش می‌زیسته برای همگان آسان نیست و باید سواد دانشگاهی داشته باشید. سخن در این باره دراز است و کارشناسان به قدر کافی بدان پرداخته‌اند.

اگرچه شاهنامه ظاهری ساده دارد و هر کسی می‌تواند از خواندن و شنیدن داستان‌های آن لذت ببرد، اما از آنجا که اثری حماسی و استوره‌ای نیز هست و ریشه در باورهای کهن و خاستگاه‌های تاریخی باستان دارد، نقد و پژوهش آن نیاز به دانش در زمینه‌های گوناگون مانند استوره‌شناسی، زبان‌شناسی تاریخی، جغرافیای باستانی و استوره‌ای، و ده‌ها زمینه‌ی دیگر دارد.

شخصی به نام «حمید آرش آزاد» سه سال پیش یعنی در آبان ماه سال ۱۳۸۷ خ/۲۰۰۸ م. در وبلاگی به نام «نخود هر آش» چند مطلب به نام «گاف‌های حکیم فردوسی در شاهنامه» نوشته است که به تازگی در برخی سایت‌ها و به دست پان‌ترکان بازپخش می‌شود. متاسفانه آقای حمید آرش آزاد امروز درگذشته است و نمی‌توان با او درباره‌ی نوشته‌های کم‌مایه‌اش گفت‌وگو کرد. خواننده‌ای گرامی نشانی نوشته‌های او را برای من فرستاده و نظر مرا جویا شده است. در اینجا قصد ندارم به تک تک ایرادها یا به اصطلاح او «گاف»های مطرح شده بپردازم زیرا پاسخ ایرادهای بی‌پایه‌ی او از خود نوشتارش بیشتر و درازتر خواهد بود. من تنها می‌خواهم به طور کلی به چند ایراد اصلی نوشتار آقای حمید آرش آزاد بپردازم.

طنز: ابزاری برای ریشخند یا برای گریز؟
نخست آن که نویسنده برای پنهان کردن سستی استدلال‌های خویش به حربه‌ی طنز دست زده است تا از یک سو فردوسی و شاهنامه را ریشخند کند و از سوی دیگر اگر جایی مشکل داشت یا به او ایراد گرفته شد، به بهانه‌ی طنز بودن نوشته‌اش، آن مشکل را بپوشاند یا از سر خود باز کند. در زیر نمونه‌هایی را خواهم آورد. البته وی زبان و حد و مرز طنز را هم نمی‌شناسد و آنچه به نظر وی طنز است گاهی به توهین و لودگی سرمی‌زند مانند این که فردوسی را «خنگ» می‌داند یا می‌نویسد «پالان همه‌ی دختران شاهنامه کج است» و بسیار نمونه‌های زشت دیگر.

ناآگاهی یا بی‌توجهی انتقادگر به گذر زمان
دوم این که انتقادگر اصلا به مسئله‌ی گذر زمان توجه ندارد. این مشکلی است که پان‌ترکان نیز به عمد و گاه از روی بیسوادی خود بدان دچار اند. برای نمونه مرزهای سیاسی امروزی را به سده‌های گذشته نیز اعمال می‌کنند و مثلا می‌گویند نظامی گنجوی در گنجه زاده شده است و امروز گنجه در کشوری به نام «جمهوری آذربایجان» قرار دارد پس نظامی گنجوی شاعر آذربایجانی است نه ایرانی! حال آن که صد سال پیش - چه برسد به هشت صد سال پیش که نظامی زاده شده است - کشوری به نام «جمهوری آذربایجان» وجود نداشته است.

در مورد آقای حمید آرش آزاد، مشکل تنها مرزهای سیاسی نیست بلکه کلا گذر زمان برایش معنایی ندارد و به نظرش اگر کسی در هزار سال پیش «حکیم» بوده است باید دانش امروزی ما را داشته باشد و با دانشمندان امروزی برابری کند. به ویژه در زمینه‌ی دانش جغرافی یا زبان و مانند آن.

وی گاه دانش جغرافی فردوسی را با دانش‌آموزان امروزی مقایسه می‌کند. درباره‌ی جغرافی شاهنامه در پایین بیشتر خواهم نوشت اما حتا اگر موضوع جغرافی در شاهنامه را هم کنار بگذاریم، با استدلال ایشان، دانش‌آموزان دبیرستانی امروزی که حساب انتگرال را می‌آموزند از ریاضیدانان چهارصد سال پیش (یعنی پیش از نیوتن و لایبنیتز) بسیار دانشمندتر و ریاضیدان‌تر اند و اگر بگوییم مثلا پی‌یر فرمای فرانسوی ریاضیدان برجسته‌ای بوده اشتباه است چون دانش‌آموزان امروزی از او بیشتر می‌دانند. یا اگر بگوییم ارشمیدس ریاضی‌دان بزرگی بوده است اشتباه است چون برخلاف دانش‌آموزان امروزی حساب دیفرانسیل نمی‌دانسته است.

می‌دانیم این گونه مقایسه‌ها بی‌پایه و مسخره و اشتباه است. زیرا اگر قرار باشد مردمان هزار سال پیش همان دانش ریاضی و تاریخ و جغرافی و زبانی ما را داشته باشند ما در این هزار سال پیشرفتی نکرده‌ایم. «حکیم» به معنای فرزانه و داننده‌ی حکمت است نه به معنای کارشناس تاریخ و جغرافی و ریاضی و فیزیک و دیگر دانش‌ها.

مشکل جغرافی انتقادگر
درباره‌ی جغرافیای شاهنامه و ایران باستان پژوهش‌های فراوانی به ویژه به دست خاورشناسان فرنگی شده است. موضوع جغرافی در استوره‌ها و ادبیات حماسی جهان به خوبی شناخته شده است و پژوهشگران ادبی و تاریخی، زمان زیادی را صرف دریافتن جغرافی این گونه اثرهای ادبیات جهان می‌کنند. زیرا نام‌های شهرها و رودخانه‌ها و دریاها و ... تغییر می‌کنند یا جابجا می‌شوند. به ویژه وقتی مردمی مهاجرت می‌کنند نام‌های جغرافیایی زیستگاه نخست خود را به جاهای جدید می‌دهند. برای نمونه در کشور امریکا شهرهای زیادی همنام با شهرهای اروپا وجود دارد. مثلا در ایالت نیویورک شهری به نام ونیز وجود دارد یا در ایالت پنسیلوانیا شهری به نام برلین هست. حال اگر کسی در اروپا بگوید «از ونیز (در ایتالیا) به سوی شمال رفتم و به برلین (در آلمان) رسیدم»، آیا کسی که در امریکای امروزی زندگی می‌کند می‌تواند او را مسخره کند که مرد حسابی ونیز (در ایالت نیویورک) در شمال برلین (در پنسیلوانیا) قرار دارد؟ این همان اتفاقی است که برای نام‌های استوره‌ای در شاهنامه و جغرافی امروزی افتاده است از جمله نام کوه البرز که در جغرافیای استوره‌ای و زمان فریدون در شرق ایران و در شمال هندوستان بوده است اما انتقادگر ناآگاه از شاهنامه و جغرافی استوره‌ای، در ایراد به داستان فریدون چنین می‌نویسد:

«فردوسی» به اندازه‌ای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحه‌ی ۳۱ می‌نویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است! در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچه‌های چهارساله هم می‌دانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچ‌فروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا می‌کند که البرز کوه در هندوستان است؟

یا در ایراد به داستان زال باز با همین فرض جغرافیای امروزی سام را چنین مسخره می‌کند:
«سام» در «زابلستان» است. همسرش یک پسر سفیدمو برایش می‌زاید. پهلوان سام که از این بچه - «زال» - خوشش نمی‌آید، می‌خواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمی‌دارد و در نزدیکی «البرز» می‌اندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!

اصلا فرض کنیم او نخواسته به خود زحمت بدهد و کمی در این باره پژوهش و پرسش کند یا نخواسته به پژوهش‌های انجام شده درباره‌ی جغرافیای شاهنامه هم نگاه کند، و هر چه را به دهان و عقلش رسیده نوشته است. اگر اندکی به همین دو بخشی که خودش نقل و مسخره کرده است دقت می‌کرد می‌توانست حدس بزند که در این داستان، کوه البرز باید جایی در نزدیکی زابلستان و هندوستان باشد.

اما جالب این که انتقادگر مشتاق ریشخند کردن سواد جغرافیایی فردوسی، میزان دانش خود را در همین بند چنین نشان می‌دهد:
باز گلی به جمال فردوسی که ... نقشه‌ی قاره‌ی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!

حتا بچه‌های مدرسه‌ای هم می‌دانند که اقلیدس دانشمند ریاضی‌دان و هندسه‌دان بوده است و لزوما از جغرافیای قاره‌ی آسیا چیز زیادی نمی‌دانسته است. گویا به نظر آقای حمید آرش آزاد، «اقلیدوس» چون «حکیم» یونانی بوده است لابد همه چیز را بهتر از همه می‌دانسته است. (شاید هم در اینجا بطلمیوس را که در زمینه‌ی جغرافی کتاب نوشته با اقلیدس اشتباه کرده است!)

ناآگاهی زبانی انتقادگر
مشکل دیگر انتقادگر در ناآگاهی از موضوع زبان‌شناسی تاریخی ریشه دارد. در هر زبانی واژه‌ها به مرور زمان معناهای تازه می‌گیرند و معناهای کهن فراموش می‌شوند. برای درک متن‌های کهن باید دانش کافی از زبان داشت و دست کم به واژه‌نامه‌ها، به ویژه واژه‌نامه‌های تخصصی مربوط به آن متن‌ها، نگاه کرد.

نمونه‌ی این گونه ایرادهای زبانی که به بحث جغرافی هم مربوط می‌شود ناآگاهی او از معنای واژه‌ی «دریا» است. وی در بخشی چنین می‌نویسد:
حالا صفحه‌ی ۴۰۱ را می‌خوانیم. در اینجا پیران از کمک‌های نظامی «خاقان چین» تشکر می‌کند و به او می‌گوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی! ... میان توران - ترکستان‌ - و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟

وی نمی‌داند که «دریا» در زبان پارسی به رودخانه‌ی بزرگ هم گفته می‌شود و در اینجا منظور از «دریای» میان توران و چین همان رودخانه‌ای است که هنوز هم به نام «سیر دریا» خوانده می‌شود. وی که گفته دو سال در رشته‌ی ادبیات پارسی در دانشگاه درس خوانده گویا در همان دو سال هم با این معنای واژه‌ی «دریا» برخورد نکرده است یا با شنیدن نام رودهای «آمودریا» و «سیردریا» هم کنجکاو نشده است که چرا به این رودخانه «دریا» گفته می‌شود. حتا به فرهنگ دهخدا یا معین هم نگاه نکرده است. برای همین دست به ریشخند و لودگی می‌زند:
تنها توجیهی که می‌توانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی‌ لند» غزنین می‌برد و او را سوار قایق می‌کرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او می‌گفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچه‌های بدی هستند.

نمونه‌ی دیگر تغییر معنای «خاور» است. انتقادگر که از معنای اصلی این واژه در شاهنامه خبر ندارد و باز هم به فرهنگ واژگان نگاه نکرده است در قالب طنز و ریشخند چنین ایراد بیهوده‌ای گرفته است:
حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحه‌ی ۴۶ می‌فرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمی‌داند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده - که به قول خود فردوسی، بوده - آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافی‌دانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط می‌آورد که فردا دولت‌های حاکم و ملت‌ها به جان هم بیفتند!

واژه‌ی «خاور» یا «خاوران» در اصل به صورت «خوربران» بوده است یعنی جایی که خورشید را با خود می‌برد یا به اصطلاح امروزی مغرب. اصطلاح مقابل آن «خورآسان» بوده است یعنی جایی که خورشید از آنجا می‌آید یا «مشرق». اما در دوره‌های بعدی خوراسان معنای خود را از دست داد و خاوران هم به معنای مشرق شد. آنچه امروزه «باختر» گفته می‌شود در زبان پارسی میانه به صورت «اپاختر» بوده است و معنای آن «شمال» بوده است. اگر این نویسنده به فرهنگ دهخدا یا معین هم نگاه کرده بود این موضوع را می‌فهمید. اما وقتی هدف تنها ریشخند کردن و لودگی باشد نیازی به جست‌وجو و بررسی نیست.

ناآگاهی استوره‌ای انتقادگر
این انتقادگر که تنها هدفش مسخره کردن شاهنامه به هر شکل است حتا این اندازه هم نمی‌داند که در استوره‌ها و حماسه‌ها معیارهای طبیعی از حد بیرون می‌روند و به ویژه پهلوانان به دلیل پهلوانی خود بُعدهای حماسی می‌یابند. وی که باز تنها شرایط امروزی را در پیش چشم دارد در اعتراض به توصیف فردوسی از رستم، جهان پهلوان ایران، چنین می‌نویسد:
طوری که فردوسی می‌گوید، گویا هیکل رستم در لحظه‌ی به دنیا آمدن، خیلی درشت‌تر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنه‌برداری فوق سنگین) و ... بوده است. آدم واقعاً تعجب می‌کند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از ۹۰ درصدشان آدم‌هایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از ۷۵ کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکل‌داری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!

تعجب می‌کنم چرا این انتقادگر باسواد به سن و سال رستم و دیگر شاهان بخش استوره‌ای و حماسی شاهنامه ایراد نگرفته است و نگفته چرا رستم بیشتر از شصت یا هفتاد سال عمر کرده است حال آن که امروز مردم سیستان و زابل بیشتر از هفتاد هشتاد سال عمر نمی‌کنند؟ یا نپرسیده چه طور فلان شاه هزار سال پادشاهی کرد؟

نتیجه:
نه این که بگویم شاهنامه کتابی است که نباید آن را نقد کرد یا فردوسی انسان بی‌خطایی است. زیرا بالاخره فردوسی نیز مانند همه‌ی ما انسانی بوده است با همه‌ی محدودیت‌های بشری و شاید خطاهایی کرده باشد. شاهنامه نیز اثری انسانی است و مانند هر کتاب دیگری می‌تواند خطاهایی داشته باشد. اما نکته در این است که نقد و بررسی هر اثری در هر زمینه‌ای نیازمند آن است که انتقادگر دانش پایه و شناخت کافی داشته باشد و هدفش از «نقد» واقعا بررسی و آگاهی‌رسانی باشد و به اصطلاح «حرفی برای گفتن داشته باشد» نه این که تنها به لودگی و مسخرگی و ریشخند کردن هر چیزی بپردازد که در دایره‌ی تنگ دانش ابتدایی و مقدماتی خودش نمی‌گنجد و حتا برای دریافت معنای آن چیز، اندکی هم پرسش و پژوهش نکند.

حمید آرش آزاد در معرفی خود نوشته است که
در سال ۱۳۴۹ در کنکور سراسری، در رشته‌ی «زبان و ادبیات فارسی» قبول شدم و پس از سه سال تحصیل در این رشته، موفق به ترک تحصیل اجباری گشتم. در سال ۵۱ برای تحصيل در رشته‌ی «حقوق قضایی» عازم تهران شدم و دو سال بعد دست از پا درازتر به تبریز برگشتم و ... به شغل پردرآمد! معلمی پرداختم و بعدها، اين شغل را نیز با دماغی سوخته ترک گفتم...

یعنی وی تنها دو سال در رشته‌ی ادبیات فارسی درس خوانده است. کاش موفق به ترک تحصیل اجباری نمی‌شد و اندکی بیشتر درس می‌خواند یا دست کم در همان دو سال با برخی مفهوم‌های ادبیات آشنا می‌شد تا این گونه نقد و ایرادهای کم‌مایه‌ای به کتاب سترگی چون شاهنامه نگیرد. (بگذریم از این که در سال ۱۳۵۳ شغل معلمی درآمد خوبی داشت و برای آموزگاران و دبیران واقعی و دلسوز ادبیات، درآمد در اهمیت پایین‌تری از هدف و مسئولیت آموزگاری دارد! گویا اینجا هم وی موضوع گذر زمان را فراموش کرده است...)

Sunday, November 20, 2011

آیین نامه‌نگاری پهلوی

یک‌شنبه ۲۹/آبان/۱۳۹۰ - ۲۰/نوامبر/۲۰۱۱

یکی از آثار ادبی بازمانده از دوران ساسانیان نوشتاری است با نام «اَپَر آدوینگ نامگ نپیسشنیه» (Apar advenak-i namak-nipesishnih). نخست درباره‌ی معنای این نام:
- اَپَر همان اَبَر یا بَر است به معنای «درباره».
- آدوینک همان آیین است.
- نامگ همان نامه است.
- نپیسشنیه از دو بخش تشکیل شده است: نپیسشن که نام مصدر از نپیستن یا نپشتن است. و پسوند «ـیه» برای ساختن نام آهنجان یا انتراعی به کار می‌رود.

بنابراین کل نام اثر به پارسی امروزی می‌شود «اندر آیین نامه‌نگاری». استاد ملک الشعرای بهار در جلد یکم «سبک‌شناسی» (ص ۴۹) نام آن را به صورت «اَبَر ادوین نامک نپشتن» آورده است. در ویراستی که «ادوارد ویلیام وست» و «جاماسپ آسانا» در پایان سده‌ی نوزدهم میلادی (۱۸۸۵ م) منتشر کردند شماره‌ی واژه‌های این متن پهلوی ۹۹۰ است. این آیین‌نامه دارای ۴۲ بند است.

شاید معروف‌ترین خوانش و ترجمه‌ی این رساله یا آیین‌نامه، بر پایه‌ی ویراست وست و آسانا به زبان انگلیسی به دست رابرت چارلز زنر (Robert Charles Zaehner) باشد. زنر از پدر و مادری سویسی در سال ۱۹۱۴ م. در انگلستان زاده شد. وی در زمان جنگ جهانی دوم زیر نظر استاد هارولد ویلیام بیلی به آموختن زبان‌های ایرانی به ویژه پارسی کهن و میانه پرداخت. وی بین سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۷ م. / ۱۳۲۲ تا ۱۳۲۵ خ. در سفارت بریتانیا در تهران کار می‌کرد و این حضور در ایران برای درک و شناخت وی از ایران و زبان پارسی بسیار سودمند بود. در سال ۱۹۵۰ سخنران زبان پارسی در دانشگاه شد و باز در سال ۱۹۵۱ و ۱۹۵۲ م. / ۱۳۳۰ و ۱۳۳۱ خ. در سفارت بریتانیا در تهران به سر برد. کار مهم دیگر زنر پژوهش وی در زمینه‌ی زُروان‌پرستی یا زُروانگرایی (Zurvanism) است که در ۱۹۵۵ م./ ۱۳۳۴ خ. منتشر شد. زنر در سال ۱۹۷۴ م. / ۱۳۵۳ خ. به مرگی ناگهانی در شصت سالگی درگذشت. از شاگردان سرشناس زنر می‌توان از خانم «آن لمبتون» (Ann K. S. Lambton) نام برد.

آیین نامه‌نگاری همان گونه که از نامش برمی‌آید راهنمایی است برای نامه‌نگاری در خطاب به کسان گوناگون در جایگاه‌های اجتماعی و سیاسی مختلف (مانند شاهان و فرمانروایان و پدر و برادر و فرزند) و نیز برای رخدادهای گوناگونی (چون پیروزی یا درگذشت نزدیکان یا برای درخواست کمک برای رفع مشکل و تنگدستی و مانند آن). به نوشته‌ی ویکی‌پدیای پارسی و به نقل از کتاب زنده‌یاد احمد تفضلی و استاد ژاله آموزگار، نمونه‌های الگوی این آیین‌نامه چنین اند:

- نمونه‌ی یک: با نام و لقب یا القاب مخاطب و جمله‌ای دعایی آغاز شده و غالباً با دعا به مخاطب، پایان می‌پذیرد.
- نمونه‌ی دو: با القاب ستایش‌آمیز آغاز می‌شود و به دنبال آن جمله‌ای دعایی و سپس نام مخاطب ذکر می‌شود.
- نمونه‌ی سه: تنها شامل القاب ستایش‌آمیز در آغاز و سپس نام مخاطب است.
- نمونه‌ی چهار: نخست القاب ستایش آمیز ذکر می‌شود و پس از آن نام مخاطب و سپس جمله‌ای دعایی می‌آید.
- نمونه‌ی پنج: با ستایش زرتشت آغاز می‌شود و به دنبال آن القاب ستایش‌آمیز و نام مخاطب ذکر می‌آید.
- نمونه‌ی شش: با جمله‌ای دعایی آغاز می‌شود که در آن نام و لقب مخاطب ذکر شده‌است

با سپاس از دوست گرامی «رفیق فردوسی» که خوانش و ترجمه‌ی زنر را برایم فرستاد. علاقه‌مندان و آشنایان به خط و زبان پهلوی می‌توانند برای دریافت متن پهلوی و خوانش و ترجمه‌ی زنر «آیین نامه‌نگاری» در قالب پی.دی.اف به من نامه بنویسند.

Saturday, November 19, 2011

شعر روباه و زاغ سروده‌ی چه کسی است

شنبه ۲۸/آبان/۱۳۹۰ - ۱۹/نوامبر/۲۰۱۱

چندی پیش دوستی نامه‌ای برایم فرستاد درباره‌ی شعر «روباه و زاغ» که در کتاب‌های دبستان بود. در این نامه هم طبق معمول این گونه نامه‌ها، نویسنده‌ی متن اصلی معلوم نیست و همین طور فقط از روی ذوق و شوق خوانندگان، دست به دست می‌شود بی آن که کسی درباره‌ی محتوای آن پرسشی بکند. این هم بخشی از متن آن نامه:

شعر معروف روباه و زاغ واقعاً سروده‌ی چه کسی است؟

همه شما درس «روباه و زاغ» دوران مدرسه را به یاد دارید... همان شعر معروفی که تا به امروز در ذهن اکثر ما مانده است و فکر می‌کردیم که این شعر سروده‌ی فردی به نام «حبیب یغمایی» است...



ولی این شعر در واقع در قرن هفده توسط یک شاعر فرانسوی به نام «ژان دو لا فونتن» سروده شده است...

متن اصلی شعر به زبان فرانسه و انگلیسی در اینجا آورده شده است:
La Fontaine's "Le corbeau et le renard":
A Fable of a (literally) "outfoxed" Crow!

چرا در تمام این سال‌ها هیچ کسی به ما نگفت که این شعر سروده‌ی یک فرانسوی است؟؟؟ و چرا حبیب یغمایی اعتراف نکرد که سراینده‌ی این شعر نیست بلکه فقط آن را ترجمه کرده؟؟؟

از نحوه‌ای که نام حبیب یغمایی را برده است برمی‌آید که اصلا این شخص جایگاه حبیب یغمایی در ادبیات و زبان پارسی و خدمت‌های او به زبان پارسی را نمی‌شناسد. حبیب یغمایی (۱۲۸۰ خ. تا ۱۳۶۳ خ.) شاعر و نویسنده و روزنامه‌نگار بزرگی بود که مجله‌ی ادبی یغما را پایه‌گذاری کرد که در طی سی سال یعنی از ۱۳۲۷ تا ۱۳۵۷ خورشیدی جزو بهترین و مهم‌ترین مجله‌های ادبی ایران بود و بزرگان و استادانی چون جلال همایی و پرویز ناتل خانلری و دیگران در آن مقاله می‌نوشتند.

به نظر می‌رسد نویسنده‌ی اصلی این متن مشکل بزرگی در درک دو مفهوم دارد و به خیال خودش «کشف» بزرگی کرده و «مچ» گرفته است.

۱- ژان دو لافونتن، شاعری فرانسوی بوده است که شعر فرانسوی «روباه و زاغ» را سروده است و شعرش در سال ۱۶۷۸ م. چاپ شده است. خود داستان روباه و زاغ هم در اصل داستانی عامیانه (فولکلور) بوده است. اگر این شخص «مچ‌گیر» و «کاشف» کمی فرانسوی می‌دانست می‌فهمید که خود لافونتن هم تنها این داستان را به شعر درآورده است و خودش سازنده‌ی داستان نیست (در عنوان فرانسوی کتاب نوشته شده: Mises en vers par M. de la Fontaine یعنی لافونتن تنها آن را به نظم درآورده است).



آگاهی بیشتر درباره‌ی پیشینه‌ی این داستان را می‌توانید در این صفحه از ویکی‌پدیای انگلیسی بخوانید.

۲- حبیب یغمایی نزدیک ۲۵۰ سال پس از لافونتن در سال ۱۳۰۹ خ. / ۱۹۳۰ م. این «داستان» را - که لافونتن آن را به شعر فرانسوی درآورده بوده - به زبان پارسی ترجمه کرده و ترجمه‌اش به صورت شعری پارسی است.

یعنی این شخص انتفادکننده تفاوت بین سازنده، سراینده، مترجم و شاعر را نمی‌داند. شعر «روباه و زاغ» که ما به خط و زبان پارسی در کتاب‌های مدرسه خواندیم واقعا سروده‌ی پژوهشگر و شاعر سرشناس ایرانی حبیب یغمایی بود نه یک شاعر فرانسوی به نام لافونتن. آخر مگر لافونتن پارسی می‌دانسته که این شعر پارسی را بسراید؟

به گمانم، در همان زمان حبیب یغمایی هم مردم می‌دانستند که اصل این داستان در شعرهای لافونتن آمده است شاید آن موقع مردم «باسوادتر» بودند و بیشتر مطالعه داشتند و به ویژه با ادبیات کلاسیک فرانسه بیشتر آشنا بودند، چون زبان خارجی در مدرسه‌ها فرانسه بود! حالا این شخص (که شاید از جوانان یا نوجوانانی باشد که سال‌ها پس از مرگ حبیب یغمایی زاده شده) طوری سخن گفته است که انگار کشف ادبی قرن را کرده است و از رازی سر به مُهر پرده برداشته است!

حبیب یغمایی به چه چیزی باید اعتراف کند یا می‌کرد؟ در حضور چه کسی باید اعتراف می‌کرد؟ تازه مگر این شخص انتقادکننده همه‌ی نوشته‌ها و یادداشت‌های حبیب یغمایی را خوانده است؟ اگر خوانده است آیا در آنها «اعترافی» درباره‌ی این شعر پیدا کرده است؟ آیا حبیب یغمایی گفته این داستان ساخته‌ی خودم است؟

پی‌نوشت
در همان صفحه‌ی ویکی‌پدیا عکسی از دستنویس کتاب کلیله و دمنه در کتابخانه‌ی ملی فرانسه هست که گفته شده مربوط به داستان روباه و زاغ این کتاب است. یعنی شاید حبیب یغمایی داستان را از کلیله و دمنه گرفته است. من در کلیله و دمنه ترجمه‌ی نصرالله منشی نگاهی کوتاه کردم اما این داستان را نیافتم. شاید جست‌وجوی من اشتباه بوده است. شاید هم آنچه من دارم کامل نیست.

Thursday, November 17, 2011

سره‌گویی و زبان پارسی

پنج‌شنبه ۲۶/آبان/۱۳۹۰ - ۱۷/نوامبر/۲۰۱۱

سه سال پیش درباره‌ی واژه‌نامه‌ای نوشتم به نام «پارسی بگو» که گروهی از ایرانیان دلسوز زبان پارسی در کشور بلژیک فراهم کرده‌اند و برای بسیاری از واژه‌ها و عبارت‌های ناپارسی - خواه عربی خواه اروپایی - برابرهای پارسی پیشنهاده‌اند. به تازگی در یوتوب به گروه دیگری برخوردم که هدف‌شان سَره‌گویی و سَره‌نویسی است.

برنامه‌ی معرفی سره‌گویی در تلویزیون اندیشه



اما ایرادهای من به کار این گروه:

۱) سره‌گویی طبیعی نیست
من پیشتر هم گفته‌ام که با «سَره‌گویی» و سره‌نویسی مخالف ام. هیچ زبان توانمند و مطرحی وجود ندارد که در آن واژه‌های بیگانه نباشد. واژه‌ها میان زبان‌های جابجا می‌شوند و در زبان‌های دیگر معناها و بارها و سایه‌های معنایی دیگری می‌یابند. تنها زبان‌های قوم‌های دورافتاده و بیرون از ارتباط با جهان است که دست نخورده مانده و «پاک» است. از راه دادوستد زبانی است که مردم از همدیگر می‌آموزند.

۲) سره‌گویی راه حل مشکل ما نیست
اما مانند بسیاری چیزهای دیگر، این دادوستد زبانی باید دادمندانه و منصفانه باشد. یعنی حق زبان میزبان رعایت شود. مشکل ما این نیست که واژه‌هایی از زبان‌های عربی یا انگلیسی یا فرانسه وارد زبان ما شوند. مشکل آنجا است که واژه‌های مهمان یا وام‌واژه‌ها نباید واژه‌های زبان میزبان را بیرون بیاندازند و بدتر آن که دستور زبان و صرف و نحو خود را بر زبان میزبان تحمیل کنند.

برای نمونه، مشکل ما با زبان عربی آن است که در زبان و نوشتار برخی از نویسندگان، زبان عربی تمام سازوکارهای زبانی و ساختاری خویش را بر زبان پارسی تحمیل کرده است. یعنی نه تنها برای ساختن نام کننده (اسم فاعل) و دیگر شکل‌ها و صرف‌های کنش‌ها، از دستور و صرف و نحو عربی پیروی می‌شود و همراه با «علم»، واژه‌های «تعلیم» و «تعلم» هم وارد شده و جای دانش و آموختن و آموزاندن را گرفته است بلکه نام کننده‌ی «تعلیم» هم بر پایه‌ی صرف زبان عربی «مُعلّم» شده است و جای «آموزگار» پارسی را گرفته است. این دست‌درازی‌ها به واژگان زبان پارسی هم رسیده و برای نمونه، واژه‌های پارسی را به صورت نر و ماده یا مذکر و مونث درآورده است! حال آن که در زبان پارسی جنس معنا ندارد. مثلا «دهه‌ی مبارکه»! به جای «دهه‌ی مبارک» یا «دهه‌ی فرخنده». یا ساختن صفت «ممهور» از «مُهر» به جای «مهرشده». یا «دوشیزه‌ی محترمه» به جای «دوشیزه‌ی محترم» یا «دوشیزه‌ی گرامی». مشکل دیگر، جمع بستن واژگان پارسی با پسوندهای جمع عربی است مانند نگارشات! پیشنهادات! گزارشات! فرمایشات! و یا کاربرد زشت تنوین با قیدهای پارسی مانند گاهاً، خواهشاً و ...

۳) کم‌دانشی زبانی یا کم‌توجهی سره‌گویان
رفتار بیشتر کسانی که به دنبال سره‌گویی و سره‌نویسی هستند واکنشی است و از دانش زبانی و واژگانی کافی برخوردار نیستند. نمی‌توان هر واژه‌ای را به سادگی با واژه‌ی دیگر جایگزین کرد. برای نمونه این بانو در برنامه‌ی تلویزیونی می‌گوید به جای «جامعه» از واژه‌ی «چپیره» استفاده کنیم! حال آن که واژه‌ی چپیره دست کم دو ایراد دارد: نخست آن که ریشه‌ی آن مشخص نیست که از چه زبانی آمده است. در فرهنگ‌ها به دو صورت چپیره و جبیره آمده است و روشن نیست شکل درست آن کدام است. ایراد دوم آن به معناشناسی برمی‌گردد. یعنی چپیره بر پایه‌ی کاربردش در شاهنامه‌ی فردوسی و گرشاسپنامه‌ی اسدی توسی، به معنای انبوه و توده‌ای از مردم است مانند شماری از سپاهیان که در جایی جمع شده باشند و این مفهوم با «جامعه» بسیار فرق دارد.

۴) وضعیت کنونی زبان پارسی
در نوشتارهای دیگرم گفته‌ام که در وضعیت کنونی، ما باید زبان پارسی را از تاخت و تاز زبان انگلیسی به ویژه به دست خود مردم پاس بداریم. یعنی جلوی ورود نالازم و آشفته‌ی و سیلاب‌وار واژگان انگلیسی را به زبان طبیعی بگیریم. بیرون راندن واژه‌هایی که صدها سال پیش به زبان پارسی وارد شده‌اند اولویت کمتری دارد.

همین بانو هم درباره‌ی هدفشان می‌گوید که ما با خودمان فکر کردیم که اگر فردا این نسل مهاجر و به ویژه نسل دومی‌های زاده شده یا بزرگ شده در کشورهای اروپایی و امریکای شمالی که به ایران برگردند هیچ کدام به زبان پارسی تسلط ندارند و زبان پارسی‌شان نصفه و نیمه است و نیمه‌ی دیگر زبانشان انگلیسی یا فرانسه یا ایتالیایی و ... خواهد بود. اما در عمل تغییر دادن واژه‌های قدیمی و عربی‌تبار رایج در زبان پارسی (مانند جامعه) برایشان اولویت پیدا کرده است.

بهتر است هدف خود را همان آموزش پارسی طبیعی به ایرانیان ساکن در بیرون از ایران و به ویژه نسل دومی‌ها قرار دهند نه زدودن واژه‌های رایج در پارسی رایج در ایران! برای نمونه برخی از پدرمادرهای ایرانی که در بیرون از کشور زندگی می‌کنند زمان سخن گفتن با فرزندان خود می‌گویند: جوس استرابری می‌خواهی؟! خب اگر هدف آن است که فرزند شما انگلیسی بیاموزد از او بپرسید: do you want strawberry juice? و اگر می‌خواهید با او به زبان پارسی سخن بگویید بپرسید آب توت فرنگی می‌خواهی؟ «جوس استرابری می‌خواهی» به چه زبانی است؟!

متاسفانه این شترگاوپلنگ زبانی از راه شبکه‌های بی‌دروپیکر ماهواره‌ای دارد به زبان مردم ایران هم وارد می‌شود و در منوی برخی آبمیوه‌فروشی‌ها و بستنی‌فروشی‌ها می‌بینیم که نوشته «میلک شیک» (milkshake) و «دو اسکوپ بستنی» (scoop) !!!

Wednesday, November 16, 2011

باز هم زبان پارسی

چهارشنبه ۲۵/آبان/۱۳۹۰ - ۱۶/نوامبر/۲۰۱۱

ماه گذشته مطلبی درباره‌ی زبان پارسی در تهران نوشتم و دوست گرامی مسعود لقمان آن را در پایگاه ایرانشهر بازپخش کرد. در پایگاه ایرانشهر، نظرها و پیغام‌هایی که برخی خوانندگان در پای آن مطلب گذاشتند برایم جالب و در عین حال افسوس‌آور بود.

یکی از خوانندگان چنین گفته است:

دوست عزیز، امروز را با آن موقع که [نام] «هیلمن» را به فارسی روی ماشین می‌نوشتند مقایسه نکنید. آن موقع شاید ۵% مردم ایران با حروف انگلیسی آشنا بودند. الان شاید ۶۰ تا ۷۰ درصد.

توی دنیای امروز هر کسی که به مدرسه رفته باشه حداقل به ۲ یا ۳ زبان دنیا آشنایی یا تسلط داره. اگر هم نرفته باشه که حتی فارسی را هم نمی‌تونه بخونه. بنابراین چه روی ویترین مغازه‌ها فارسی نوشته باشند چه انگلیسی، حالیش نمی‌شه.

اون مادرهایی که به قول شما برای فرستادن بچه‌هاشون به کلاس انگلیسی مثل آب جوش غل غل می‌زنند از سرعته [=سرعتِ] زندگی امروزی خبر دارند.

اگر نمی‌دونید، بدونید که تا ۲۰ یا ۳۰ ساله [=سالِ] دیگه، اگه کسی انگلیسی رو ندونه بی‌سواد محسوب می‌شه. این رَوَندیه که کشورهای پیشرفته جهان به ان پی برده‌اند و در کشور ما یه چند سالی طول می‌کشه.

اینها نه برای از بین بردن زبان و فرهنگ فارسی است، بلکه جامعه مدرن امروزی این را درخواست می‌کنه

- نخست آن که کاش منبع این آمارهای گوناگون درباره‌ی میزان آشنایی مردم ایران با خط و زبان انگلیسی در دو دوره‌ی یاد شده (یعنی ۵٪ و ۶۰ یا ۷۰٪) را هم می‌دادند.

- دومین پرسش من مربوط به ادعایی است که هر کسی به مدرسه رفته باشد دست کم به دو یا سه زبان آشنا یا مسلط است! در کدام کشور دنیا چنین است؟ آیا صرف این که ما بتوانیم الفبای انگلیسی را بشناسیم به معنای آشنایی با آن زبان است؟

- سوم این که با نظر ایشان، میزان کاربرد خط و زبان پارسی در ایران به آن بستگی دارد که چند درصد از مردم با خط و زبان انگلیسی آشنا هستند. اگر همه‌ی مردم با خط انگلیسی آشنا باشند، پس لابد باید دیگر خط و زبان پارسی را ببوسیم و کنار بگذاریم. اصطلاحی هست که می‌گوید «در خانه ماندن بی‌بی از بی‌چادری است، نه از حجب و حیا!»

- واقعا ادعای ارتباط زبان انگلیسی و سواد جای شگفتی دارد. من نمی‌دانم منبع چنین ادعایی کجا است؟ اکنون در روی کره‌ی زمین، نزدیک ۷ میلیارد انسان زندگی می‌کنند که تنها درصد کمی از آنها به زبان انگلیسی آشنا هستند. تا ۲۰ یا ۳۰ سال دیگر معلوم نیست این شماره به چند برسد. شاید ۸ یا ۹ میلیارد یا بیشتر؟ با حساب ایشان، تمام آن جمعیتی که زبان انگلیسی نمی‌دانند «بیسواد»اند؟! یعنی مردم فرانسه و آلمان و همه‌ی قاره‌ی امریکای مرکزی و جنوبی و قاره‌ی افریقا و چین و هند و ... بیسواد اند؟ چرا هنوز در کشورهای «پیشرفته»ی اروپایی این قدر «بیسواد» وجود دارد؟ یعنی صِرف دانستن زبان انگلیسی برابر با سواد داشتن است و نیازی به دانستن باقی علم‌ها و دانش‌ها نیست؟ یعنی هر کسی که زبان مادری‌اش انگلیسی است، خود به خود «باسواد» و دانشمند است حتا اگر دزد و آدمکش یا معتاد باشد، اما اگر ریاضیدان بزرگ یا شیمی‌دان بزرگی باشد و انگلیسی نداند «بی‌سواد» است؟! آیا ما به معنای سخنانی که می‌گوییم توجه داریم؟

خواننده‌ی دیگری چنین گفته است:
در جهانی که در حال تبدیل شدن به دهکده جهانی است نباید از این نالید که چرا مردم به فراگیری زبان خارجی روی آورده‌اند.

متاسفانه شما به طور شدیدی نسبت به زبان فارسی تعصب دارید که تا مقدار زیادی درست است، ولی وقتی از حد خارج می‌شود در آن صورت هیچ تفاوتی بین شما و تندروهای دینی نیست. چون شما هم مانند آن‌ها فقط و فقط خودتان را قبول دارید و سعی می‌کنید از همه افراد دنیای خارج دوری کنید.

دوست خوبم به جای این که مردم را سرزنش کنید که چرا از زبان انگلیسی استفاده می‌کنند تلاش کنید قدمی مفید برای رشد و گسترش و اعتلای زبان فارسی و معرفی آن به دنیا بردارید و از این تعصب‌های بیجا و مخرب دوری کنید.

سخن من با این شخص آن است که در این دهکده‌ی جهانی، مسئولیت ما به عنوان ایرانی چیست؟ آیا نباید از فرهنگ و زبان خود دفاع کنیم؟ آیا نباید نماینده‌ی این فرهنگ و زبان باشیم؟

من کجا گفته‌ام که از افراد دنیای خارج باید دوری کرد؟ اصلا سخن من از فراگیری زبان خارجی نیست. اتفاقا من از طرفداران سرسخت فراگیری زبان‌های بیگانه‌ام و خودم هم تلاش می‌کنم هر چه بیشتر بیاموزم. تنها سخن من آن است که هر چیزی به جای خویش. چرا ما باید روی شیر و ماست و دستمال کاغذی و فیلم‌های ایرانی که مصرف‌کننده‌ی بیش از ۹۰ درصد آنها مردم ایرانی هستند تنها با خط انگلیسی چیز بنویسیم؟! مشکل این است که اصلا خط و زبان پارسی جایش را به خط و زبان انگلیسی (آن هم خیلی وقت‌ها با غلط‌ها و اشتباه‌های فاحش و زشت) داده است. آیا این نشانه‌ی آن است که ما به دهکده‌ی جهانی وصل شده‌ایم؟ در این دهکده‌ی جهانی چرا تنها خط و زبان انگلیسی باید استفاده شود؟ در این دهکده‌ی جهانی آیا تنها معیار، دانستن زبان انگلیسی است؟ این بیشتر همگون‌سازی و امریکایی‌سازی است تا جهانی شدن.

من مردم را سرزنش کرده‌ام که هویت خود را از دست می‌دهند و در برابر فرهنگ بیگانه خودباخته می‌شوند نه این که از زبان انگلیسی استفاده می‌کنند. اصلا مشکلی که من مطرح کرده‌ام کاربرد زبان انگلیسی نیست. سخن من از خودباختگی فرهنگی است. این که فکر کنیم «وای! من عقب ماندم. پس بهتر است همه چیز را به خط و زبان انگلیسی بنویسم و بگویم تا نشان بدهم که نه خیر، خیلی هم پیشرفته ام».

کاش ایشان به این وبلاگ هم سر می‌زد و می‌دید که موضوع سخن من چیست. اتفاقا من در این وبلاگ کتاب‌های فراوانی به زبان انگلیسی و دیگر زبان‌ها معرفی کرده‌ام. بنابراین هیچ مشکلی با زبان انگلیسی و دانستن و کاربرد آن ندارم. بسیاری از جستارها و نوشتارهای من بر پایه‌ی منبع‌ها و مقاله‌ها و کتاب‌هایی است که به زبان انگلیسی (یا دیگر زبان‌های اروپایی) می‌خوانم. موضوع بر سر این است که عده‌ی بسیاری از هموطنان ما، دانستن زبان انگلیسی را با «سواد» یکی می‌دانند. ابزار انتقال دانش را با خود دانش یکی گرفته‌اند. برای همین فکر می‌کنند اگر انگلیسی بپرانند یعنی باسواد و پیشرفته اند.

این هم دو نمونه از نتیجه‌های چنین پندار باطل و خطرناک:


تابلوی خوشامدگویی با ترجمه‌ی آشفته به زبان انگلیسی

متن پارسی: ورود شما مسافران محترم را به خاک جمهوری اسلامی ایران گرامی می‌داریم.

متن انگلیسی:
Login to your honorable passengers soil Islamic Republic of Iran have celebrated.

جمله‌ی انگلیسی بسیار بی‌معنا و آشفته و یاوه است. این گونه کارها بیشتر آبروریزی است. بیگانه‌ای که به ایران بیاید و این تابلو را ببیند با خود می‌گوید عجب کشوری که در آن یک نفر هم نبوده که زبان انگلیسی را به درستی بداند. (شاید این نمونه‌ای از آشنایی و تسلط مردم به زبان انگلیسی است که در بالا گفته شده بود!) حتا اگر فرض کنیم این تابلو واقعی نبوده و با فتوشاپ درست شده باشد، باز هم نشان می‌دهد که مردم شیفتگی بی‌موردی به زبان انگلیسی دارند.

یا این یکی که قرار بوده است پیامی اخلاقی برای بیننده داشته باشد:



متن پارسی: آخرین خانه
متن انگلیسی:
The finally house


حتا وضع به جایی رسیده که استاد شجریان - که قاعدتا به خاطر انس و نزدیکی و همدمی با گنجینه‌ی غنی ادبیات پارسی بایستی بیشتر به زبان پارسی توجه داشته باشد - چندی پیش در لندن برنامه‌ای داشت که در نام آن به جای «کارگاه» از واژه‌ی انگلیسی workshop اما با خط پارسی یعنی «ورک‌شاپ» استفاده شده بود! آن هم کارگاه موسیقی سنتی ایرانی! یعنی مفهوم تازه یا موضوع بیگانه‌ای نیست که مجبور باشیم از واژه‌ی بیگانه استفاده کنیم.

Monday, November 14, 2011

بی.بی.سی پارسی: اکثر ایرانیان نژاد آریایی ندارند

دوشنبه ۲۳/آبان/۱۳۹۰ - ۱۴/نوامبر/۲۰۱۱

در این هفته بی.بی.سی پارسی خبری منتشر کرد با این عنوان که «اکثر ایرانیان نژاد آریایی ندارند».در متن گزارش چنین آمده است:

گروهی از محققین ژنتیک در دانشگاه پورتسموت [پورتسموث Portsmouth] انگلیس، به سرپرستی یک محقق ایرانی به نتایج جالبی درباره[ی] نژاد ایرانیان رسیده‌اند. این گروه معتقدند اکثر ایرانیان، بر خلاف آنچه تصور می‌شود، نژاد آریایی ندارند. بلکه به نژادی تعلق دارند که حدود ده هزار سال پیش ساکن ایران بوده‌اند. این تحقیقات که قسمتی از تحقیقات جهانی ژنتیک است به سرپرستی دکتر مازیار اشرفیان بناب سال‌ها پیش در دانشگاه کمبریج شروع شده و در دانشگاه پورتسموت به نتیجه رسیده است.

باید پرسید تعریف ژنتیک «نژاد آریایی» چیست؟ داده‌های ژنتیک ایرانیان امروزی با کدام گروه مرجع به عنوان «نژاد آریایی» مقایسه شده است؟ آیا در این بررسی، منظور از نژاد آریایی، مردمان آلمانی بوده است؟ دکتر اشرفیان می‌گوید که ایرانیان امروز با مردم آسیای میانه شباهت ژنتیک ندارند. باید یادآور شد به خاطر مهاجرت‌ها و جنگ‌ها و دگرگونی‌های قومی، امروزه ساکنان آسیای میانه و تراقفقاز دیگر با باشندگان نخستین آن در دوران باستان و زمان تاریخی آریایی‌ها یکسان نیستند و ترکیب قومی و زبانی این دو منطقه بسیار تفاوت کرده است. یعنی باشندگان این دو منطقه، امروزه بیشتر مردمان آلتایی و ترکان زردپوست اند. و البته که ایرانیان با ترکان آلتایی فرق دارند. حالا این گروه با پژوهش ژنتیک ثابت کرده است که ایرانیان امروز با مردم آسیای میانه و تراقفقاز ریشه‌ی ژنتیک مشترک ندارند.

نظریه‌ی مهاجرت آریاییان از بیرون به درون پشته‌ی ایران تنها یکی از نظریه‌های مطرح در این زمینه است. یعنی درباره‌ی خاستگاه اصلی آریاییان یا ایرانیان نظریه‌های گوناگونی مطرح است:
۱) آریاییان از آسیای میانه به پشته‌ی ایران آمدند.
۲) آریاییان از تراقفقاز و جنوب روسیه‌ی امروزی و ارمنستان به پشته‌ی ایران آمدند
۳) اساسا آریاییان از فلات ایران به بیرون مهاجرت کرده‌اند نه بر عکس!

حتا اگر این پژوهش درست باشد، می‌شود از آن نتیجه گرفت که آریاییان از بیرون به ایران نیامده‌اند. البته گفتم اشکال اصلی این است که گویا در این پژوهش، داده‌های ژنتیک ایرانیان امروز با ساکنان امروز آسیای میانه مقایسه شده‌اند نه با ساکنان آسیای میانه در سه هزار سال پیش. و روشن نیست که داده‌های ژنتیک آریاییان نخستین را از کجا آورده‌اند که ایرانیان امروز را با آنان مقایسه کرده‌اند.

باید توجه داشت که از سده‌ی ششم میلادی و به ویژه از سده‌ی نهم دهم میلادی یعنی پایان دوران ساسانیان و آغاز دوران اسلامی، قوم‌های آلتایی یعنی ترکان زردپوست (و بعدها مغولان) وارد آسیای میانه شده‌اند و با قوم‌های ایرانی آن ناحیه درآمیخته‌اند. به طوری که پیشتر هم در معرفی کتاب «فرهنگ سکایی در پادشاهی ختن» نوشته‌ی هارولد بیلی گفتم، برای نمونه مردم ختن - که از شاخه‌ی ایرانیان سکایی بودند - گرچه با مردم آلتایی درامیخته‌اند اما برپایه‌ی پژوهشی همچنان ویژگی‌های ظاهری ایرانی خود را حفظ کرده‌اند. درباره‌ی منطقه‌ی تراقفقاز هم باید به یاد داشت که از دوران مغولان، ترکان زیادی در اینجا ساکن شدند و با مردم ایرانی و دیگر قوم‌های ساکن در قفقاز با هم درآمیختند. بنابراین ساکنان امروزی این دو منطقه از نظر ژنتیک با مردم ایران فرق دارند. البته معنای این سخن آن نیست که ساکنان امروزی این دو منطقه همان آریایی‌های نخستن اند و چون مردم ایران با آنان فرق دارند پس ایرانی‌ها آریایی نیستند!

از بحث ژنتیک و زیستی که بگذریم، از جنبه‌ی زبانی باید گفت که واژه‌ی «ایرانی» شکل دیگری از «آریایی» است یعنی ایر = آریایی. ایران = آریاییان. آریایی یعنی نژاده، نجیب، بااصالت. ایرانیان خود را ایر = نژاده می‌خواندند و نام اصلی کشور ما به ویژه از زمان ساسانیان «ایران شهر» (Eran-shahr) بود به معنای کشور ایرها یا کشور آریایی‌ها. پس از اسلام این نام به صورت «ایران» کوتاه شده است. این نام در شاهنامه به خاطر وزن، به صورت «شهر ایران» یا «ایران زمین» درآمده است. بنابراین گفتن این که ایرانیان آریایی نیستند یعنی ایرانیان ایرانی نیستند! مگر آن که منظورشان از «آریایی» همان بحث آلمانی‌ها باشد.

اما در سده‌ی نوزدهم و آغاز بیستم میلادی، آلمانی‌ها بحث «نژاد پاک آریایی» را مطرح کردند حال آن که بحث آریایی هیچ ربطی به آنان نداشت و آنان ژرمن بودند. آریایی مفهومی قومی و فرهنگی و زبانی است. اما از زمان آلمانی ها شد مفهوم نژادی با تعریف امروزی و اروپایی یافت. البته از قرن بیستم و زمان جنگ جهانی عده‌ای در ایران، زیر تاثیر آلمانی‌ها و اروپاییان، خیلی به موضوع «نژاد آریایی» توجه کردند و متاسفانه اکنون هم گروه‌های خاصی به ویژه در بیرون از کشور، این بحث نژادی را علم کرده‌اند که برای منافع ملی ما بسیار خطرناک است. چون هیچ پایه‌ای ندارد و سودی هم ندارد. مهم‌ترین عامل پیوند ما ایرانیان (و حتا با کشورهای حوزه‌ی فرهنگی ایران بزرگ یعنی افغانستان و تاجیکستان و ازبکستان و کازاخستان و اران و قفقاز و ...) فرهنگ و پیشینه و زبان مشترک است. نه «نژاد» آریایی. البته بیشتر مردم ایران این حس را داشته‌اند که با ترکان و عربان فرق دارند. یعنی هویت قومی جداگانه‌ای برای خویش می‌شناختند و می‌شناسند.

اکنون پان‌ترکان از ترک زبان بودن مردم آذربایجان سواستفاده می‌کنند و می‌گویند اینان هم ترک اند و «افسانه‌ی گرگ خاکستری» (بوز قورت) را به برخی جوانان ایرانی آموزش می‌دهند. یعنی چیزی که هرگز در میان ایرانیان شناخته شده نبوده است. مردم آذربایجان ایرانی اند نه ترک و منظورم هم از ترک به معنای مردمانی آلتایی با ویژگی چشمان تنگ مانند ترکمان و ازبک و ... دیگر قوم‌های آلتایی است. مردم آذربایجان ایرانیانی هستند که به مرور و به ویژه از زمان صفویان ترک زبان شده‌اند. حتا مردم امروز ترکیه نیز حاصل درآمیزی ترکان آلتایی با مردم یونانی و ارمنی و کرد ساکن در آناتولی هستند و به همین خاطر بیشترشان ویژگی‌های ظاهری ترکان را از دست داده‌اند. حتا به فرض هم که مردم آذربایجان ایران از نظر قومی ترک باشند اما از نظر فرهنگی ایرانی اند یعنی نوروز و چهارشنبه سوری و یلدا را جشن می‌گیرند. شاهنامه‌ی فردوسی و دیوان حافظ می‌خوانند. البته از آنجا که گفتن هر یاوه‌ای از پان‌ترکان دور نیست ادعا می‌کنند که نوروز هم جشنی ترکی بوده است که ایرانیان هم آن را جشن می‌گیرند!

ایرانی مفهومی فرهنگی است و برای ایرانیان، نژاد به معنای اروپایی آن هرگز مطرح نبوده است. هنوز هم ایرانیان از هر قوم و زبان و دین با یکدیگر و در کنار هم با صلح و دوستی و آرامش زندگی می‌کنند و با هم ازدواج می‌کنند و در هم آمیخته‌اند.

بنابراین اگر بخواهیم به بی.بی.سی بدبین باشیم این خبر شاید تنها خوراکی برای تجزیه‌طلبان است. واگر هم خوش‌بین باشیم خبر دقت تاریخی و فرهنگی ندارد. یعنی به موضوع فرهنگی از جنبه‌ی ژنتیک پرداخته است. از جنبه‌ی مثبت، این خبر ثابت می‌کند که مردم ایران، به ویژه ایرانیان آذربایجان با ترکان آلتایی آسیای میانه و ترکان قفقاز هیچ گونه پیوند ژنتیک ندارند و ادعاهای پان‌ترکان بر ترک بودن مردم آذربایجان بی‌پایه است.

پی‌نوشت
هم چنین نگاه کنید به این نوشتار با نام بی.بی.سی و ایرانیان غیرآریایی

Friday, November 11, 2011

دولت باکو و دزدی نظامی گنجوی

آدینه ۲۰/آبان/۱۳۹۰ - ۱۱/نوامبر/۲۰۱۱

یکی از کارهایی که دولت تزاری روسیه و به ویژه دولت کمونیستی شوروی در انجام آن مهارت ویژه‌ای داشت بازنویسی تاریخ و تحریف واقعیت بود. یکی از مهم‌ترین پروژه‌های دوران استالین هویت‌سازی و مهندسی قومی بود. بدین ترتیب که برای هر یک از «جمهوری» نوساخته‌ی شوروی تاریخ مستقل و «ملی» ساختند و «شخصیت‌های ملی» هم تراشیدند. این پروژه‌ی تحریف تاریخ بسیار موفق بود و در شخصیت ساکنان این جمهوری‌ها به ویژه نسل‌های دوم و سوم پس از انقلاب روسیه تاثیر ژرفی گذاشت و دروغ‌های دوران استالین به عنوان حقیقت‌های مسلم تاریخی دانسته شدند. یکی از هدف‌های استالین و دیگر سران روسیه و شوروی بریدن ارتباط و پیوند تاریخی و فرهنگی سرزمین‌های قفقاز از ایران بود. یعنی سرزمین‌هایی که در سده‌ی نوزدهم و در جریان دو جنگ ایران و روسیه و عهدنامه‌های ننگین گلستان و ترکمان‌چای از خاک ایران جدا شدند. استالین در جشن سالگرد هشت صد سالگی نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایرانی و پارسی‌زبان، او را «شاعر بزرگ برادران آذربایجانی» دانست که به هیچ وجه نباید او را به ایران «تسلیم» کنند! از آن زمان دولت باکو به پیروی از فرمان رفیق استالین، تبلیغات سنگینی برای «آذربایجانی» کردن نظامی گنجوی در پیش گرفته است. پس از فروپاشی دولت شوروی در سال ۱۹۹۱ م./ ۱۳۷۰ خ. و باز شدن فضای بسته‌ی شوروی به جهان بیرون، موج و گنداب این تحریف‌ها و بازنویسی‌های تاریخی به کشورهای دیگر رسید.

دولت باکو، جسارت و گستاخی خود در زمینه‌ی «آذربایجانی» بودن نظامی گنجوی را به جایی رسانده است که وقتی در ایران، نظامی گنجوی را شاعر بزرگ ایرانی دانستند، با نادیده گرفتن مرزهای تاریخی و با انکار هویت صد و چندساله‌ی خود، مرزهای امروزی را به هشت صد سال پیش اعمال کرده و برآشوبید و به ایران اعتراض کرد. یعنی دزدان به صاحب مال اعتراض می‌کنند! حال آن که بنا به همان هشت صد تاریخی که از زمان نظامی گنجوی می‌گذرد همه‌ی صاحب نظران و کارشناسان و مردم عامی نظامی را شاعری ایرانی و پارسی زبان می‌دانند و خود نظامی نیز عشق و وابستگی خود را بارها به ایران آشکار کرده است که مشهورترین بیت وی چنین است:

همه عالم تن است و ایران دل ----------- نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد ---------------- دل ز تن بِه بوَد، یقین باشد

در سال‌های پس از فروپاشی شوروی، دولت باکو در اقدام‌های تبلیغاتی مجسمه‌ی نظامی گنجوی را در شهرها و کشورهای مختلف جهان نصب می‌کند و او را «شاعر بزرگ آذربایجانی» می‌خواند حال آن که در زمان نظامی گنجوی، کشوری به نام آذربایجان وجود نداشته است و گنجه مرکز سرزمین ارّان و بخشی از ایران بوده است. دیگر این که تمام شعرهای نظامی به زبان پارسی است و مربوط به فرهنگ ایرانی است و هیچ ربطی به زبان و فرهنگ ترکی و آلتایی ندارد. بیشتر این سیاست‌بازان و دزدان فرهنگی کشور الهامستان با نام دزدی «جمهوری آذربایجان» حتا توانایی خواندن شعرهای نظامی به زبان اصلی را ندارند.

به تازگی نیز دولت باکو تصمیم گرفته است به مناسبت بیستمین سالگرد «استقلال» خود، مجسمه‌ی نظامی گنجوی، شاعر بزرگ ایرانی، را در کشور مکزیک نصب کند و او را «شاعر ملی آذربایجان» اعلام کند. واقعا جای سازمان و دولتی دلسوز برای فرهنگ ایران خالی است که به این یاوه‌گویان و غارتگران فرهنگی پاسخی مناسب بدهد. نیاکان این ترکان شهرهای و مردمان ایران را غارت می‌کردند و خود اینان فرهنگ ایران را.

پی‌نوشت
روشن است که موضوع سخن من هرگز دشمنی با ترکان و ترکی نیست! من به ترکان و زبان ترکی و ایرانیان ترک‌زبان بسیار احترام می‌گذارم. موضوع سخن من در اینجا و همه‌ی نوشتارهای مشابه در این وبلاگ، «پان‌ترکان» و تجزیه‌طلبان و هویت‌دزدان هستند. بحث قیّم بودن گروهی از ایرانیان بر دیگران هم نیست. تنها موضوع غارت میراث فرهنگی ایران به دست دولت باکو است! اگر آنها به فرهنگ ایران احترام می‌گذاشتند و به واقعیت اقرار می‌کردند که حرفی نبود. می‌توانند بگویند نظامی شاعری ایرانی است اما میراث مشترک هر دو کشور است. ایراد در این است که آنان نظامی را شاعری «آذربایجانی» می‌دانند که ایران می‌خواهد آن را «تصاحب» کند! یعنی واقعیت را ۱۸۰ درجه وارونه کرده‌اند!

هم چنین ن.ک. به
کشمکش بر سر نظامی گنجوی و
سیاسی‌سازی نظامی گنجوی

Wednesday, November 09, 2011

ایران و قطر

چهارشنبه ۱۸/آبان/۱۳۹۰ - ۹/نوامبر/۲۰۱۱

در خبرها آمده است که گویا قرار است پروازهای داخلی ایران به خط هواپیمایی شیخ‌نشین قطر داده شود. از سوی دیگر هم شنیده‌ام این خط هوایی پروازهایی از امریکای شمالی به قطر گذاشته است و ایرانیان ساکن امریکای شمالی به این پرواز علاقه نشان داده‌اند زیرا دیگر لازم نیست با چند پرواز و ساعت‌ها انتظار از راه اروپا به ایران بیایند.

شاید از دید کاسبکارانه و به اصطلاح امروزی برخی ایرانیان «بیـــــزیــــنس» این موضوع طبیعی باشد اما برای من جای پرسش است که چه گونه برخی از همین ایرانیان، به ویژه در لوس آنجلس و امریکا شبانه‌روز به عرب‌ها دشنام می‌دهند و از «نژاد آریایی» سخن می‌گویند و گلویشان را برای «خلیج همیشه فارس» پاره می‌کنند اما وقت عمل که می‌رسد ناگهان یاد آرامش خیال و آسودگی سفر و «بیــــــزیـــــنس» می‌افتند.

همچنین باید از مسئولان پرسید چرا کار کشور ما به جایی رسیده است که حتا پروازهای داخلی را هم باید به شیخ‌نشین کم‌جمعیت و اما پررو و گستاخی چون قطر بسپاریم که طبق آمارها، سال‌های سال است که چندین برابر حق خود از حوزه‌های مشترک نفتی پارس جنوبی، نفت و گاز استخراج می‌کند و به فروش می‌رساند و حق مردم ایران را در روز روشن می‌خورد. و از سوی دیگر برای ایران شاخ و شانه می‌کشد و با صرف همین پول‌های دزدیده شده از مردم ایران، بر خلاف همه‌ی پیمان‌های جهانی و نام‌های رسمی و پذیرفته شده در سازمان ملل، نامی جعلی را برای «خلیج فارس» تبلیغ می‌کند. و باز هم پا را از این فراتر گذاشته، مالکیت ایران را بر جزیره‌های ایرانی تنب کوچک و بزرگ و ابوموسا به چالش می‌کشد و علیه ایران بیانیه صادر می‌کند.

به قول ناصر خسرو:
زی تیر نگه کرد، پر خویش برو دید ----- گفتا «ز که نالیم؟ که از ماست که بر ماست»

Tuesday, November 01, 2011

پاسخ به فیلم اسکندر

سه‌شنبه ۱۰/آبان/۱۳۹۰ - ۱/نوامبر/۲۰۱۱

در سال ۲۰۰۴ م./ ۱۳۸۳ خ. اولیور استون، کارگردان مشهور امریکایی، فیلمی از زندگی اسکندر مقدونی ساخت که در همان زمان هم نقدهای فراوانی به آن شد. مشاور تاریخی این فیلم فردی است به نام دکتر رابین لین فاکس (Robin Lane Fox) که از «اروپامحوران» (Eurocentricist) مشهور است و در کتاب خود درباره‌ی تاریخ یونان و روم باستان با لحن تند و بد و تحقیرآمیز از ایرانیان و هخامنشیان یاد کرده است. دکتر کاوه فرخ در همان زمان نقدی بر فیلم اولیور استون نوشت که می‌توانید آن را در وبگاه شخصی او بخوانید.

به تازگی هم به کتابی برخوردم که در سال ۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ. در پاسخ به مضمون و ادعاهای مطرح شده در این فیلم نگاشته شده است.


نام کتاب: پاسخ‌هایی به فیلم اسکندر ساخته‌ی اولیور استون
ویراستاران: پاول کارتلج (Paul Cartledge) و فیونا رُز گرینلند (Fiona Rose Greenland)
ناشر: دانشگاه ویسکانسین
سال: ۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ.
صفحه: ۳۷۰

این کتاب مجموعه‌ی مقاله‌هایی با مشخصات زیر:


پیشگفتار

پاره‌ی نخست: فیلم اسکندر اولیور استون
۱- اسکندر اولیور استون و تراداد [=سنت] فیلم‌های حماسی
نوشته‌ی جوآنا پاول

۲- پذیرش عمومی فیلم اسکندر
نوشته‌ی جون سولومون

پاره‌ی دوم: پیشینیان فیلم اسکندر
۳- داستان اسکندر روی صحنه: ارزیابی انتقادی «داستان ماجراجویانه» اثر رتینگن
نوشته‌ی رابین لین فاکس

۴- ظهور تاریخ: «اسکندر بزرگ» ساخته‌ی رابرت راسن
نوشته‌ی کیم شهاب‌الدین

پاره‌ی سوم: همدمان اسکندر: جنسیت و مسائل جنسی
۵- فیلم اسکندر و مسائل جنسی در یونان باستان: برخی سگالش‌های نگریک
نوشته‌ی مارلین اسکینر

۶- اولمیپاس و اولیور: رابطه‌ی جنسی، کلیشه‌سازی جنسیت، و زنان در فیلم اسکندر اولیور استون
نوشته‌ی الیزابت کارنی

۷- بخت با مردان مو بلوند است: کالین فرل در فیلم اسکندر
نوشته‌ی مونیکا سیلویرا سیرینو

۸- کیش هفایستیون
نوشته‌ی جین ریمز

پاره‌ی چهارم: رویای اسکندر: مقدونیان و بیگانگان

۹- اولیور استون، فیلم اسکندر، و اتحاد انسان‌ها
نوشته‌ی تامس هریسون

۱۰- «ای افرودیت! کمکم کن!» بازنمایش زنان شاهانه‌ی ایران در فیلم اسکندر
نوشته‌ی لوید لولین جونز

پاره‌ی پنجم: شیوه‌های نگاه به اسکندر

۱۱- نگاه به گذشته: تفسیرهای سینمایی از مغاک‌های مقدونیه
نوشته‌ی وریتی پلات

۱۲- فیلم پرفروش! پاسخ موزه‌ها به اسکندر بزرگ
نوشته‌ی جان شری

پسگفتار: اولیور استون


بخش‌های فراوانی از این کتاب را می‌توانید در این نشانی در بخش کتاب‌های گوگل بخوانید.

Saturday, October 22, 2011

تنگلوشا

شنبه ۳۰/مهر/۱۳۹۰ - ۲۲/اکتبر/۲۰۱۱

تَنگلوشا (Tangalusha) نام نویسنده‌ای یونانی بوده که در پایان سده‌ی یکم پ.د.م. (پیش از دوران مشترک) و آغاز سده‌ی یکم د.م. زندگی می‌کرده است و نام یونانی‌اش Teucros (تویکروس) بوده است. نام او را با خط لاتین به صورت‌های دیگری هم می‌نویسند: Teukros یا Teucres. و گونه‌های دیگر این نام در نوشتارهای دوران اسلامی عبارتند از: طینکروس (Tinkarus)، طینکلوس (Tinkalus)، طنقروس، تَنکَلوشا (Tankalusha) و تِنکِلوشا (Tenkelusha). در بیشتر نوشتارهای پارسی تنگلوشا نام کتاب دانسته شده است نه نام نویسنده. برای نمونه در فرهنگ برهان قاطع چنین آمده است:

تنگلوشا: کتاب و صفحه‌ی «لوشا»ی حکیم باشد، چه «تنگ» به معنی صفحه و «لوشا» نام حکیمی است رومی و بعضی گویند بابلی بوده و او صاحب علم کیمیا و سیمیا و اکسیر است و در صنایع و بدایع نقاشی و مصوِّری ثانی ِ مانی بوده است، چنان که کتاب مانی را «ارتنگ» می‌خوانند کتاب او را «تنگ» می‌گویند.

بعضی گفته‌اند تنگلوشا و ارتنگ نام دو کتاب است. و نام علم‌خانه‌ی رومیان هم هست در نقاشی و صورتگری، و با ثانی مثلثه هم آمده است.

یا در فرهنگ رشیدی چنین آمده است:
تنگلوشا: کتابی که «لوشا»ی حکیم صورت‌ها و نقش‌ها و اسلیمی خطایی‌ها و گره‌بندی‌ها و سایر صنایع و بدایع تصویر و نقاشی که خود اختراع کرده بود در آن ثبت نمود، و این کتاب در برابر «ارتنگ» مانی است و همچنان که مانی سرآمد نقاشان چین بوده، او سرآمد مصوِّران روم بوده و کارنامه‌ی نقاشان چین را «ارتنگ» و کارنامه‌ی نقاشان روم را «تنگ» نامند.

اما در فرهنگ انجمن آرا تنگلوشا نام نویسنده دانسته شده و زمانش هم به دوران ضحاک برده شده است!
بعضی آن را از اهل روم دانسته‌اند و چنان نیست، اصح آن که تنگ لوش از اهل بابل و معاصر ضحاک و بر ملت صابئین و صاحب کتاب «وجوه و حدود» بوده است.

دکتر حیدری ملایری یادآور شدند که کارلو آلفونسو نلّینو (Carlo Alfonso Nallino)، خاورشناس ایتالیایی (درگذشته به سال ۱۹۳۸ م./۱۳۱۷ خ.)، در کتاب خود با نام «تاریخ نجوم اسلامی» (۱۹۱۱ م.) در فصل ۲۶ به بررسی این نام پرداخت. (نام اصلی این کتاب «علم الفلک: تاریخه عند العرب فی القرون الوسطی» بوده که زنده‌یاد احمد آرام در سال ۱۳۳۴ خ. آن را به زبان پارسی ترجمه کرد.)

زنده‌یاد دکتر محمد معین در یادداشت‌هایش بر برهان قاطع بر پایه‌ی کتاب گاهشماری ایرانی نوشته‌ی سیدحسن تقی‌زاده درباره‌ی تنگلوشا چنین می‌نویسد:
تنگلوشای بابلی تالیف توکروس (Teucros) یونانی بوده که ظاهراً در عهد انوشیروان از یونانی به پهلوی و کمی بعد، از پهلوی به زبان آرامی ترجمه شده و این نسخه‌ی آرامی در دست مولفان اسلامی بوده است. به قول نالینو در کتاب «علم الفلک»، این کتاب که ظاهراً در قرن دوم هجری از زبان پهلوی به عربی ترجمه شده در بین منجمان اسلامی معروف بود. قسمت‌هایی از آن در طی کتاب «المدخل الکبیر لعلم النجوم» ابومعشر بلخی، که در سال ۲۷۵ ق. تالیف شده به دست ما رسیده و آن در فصل اول از مقاله‌ی ششم آن کتاب است و عین این فصل را یعنی متن عربی آن را، «بُل» [Franz Boll] در کتاب خود درج کرده و با آنچه از اصل یونانی کتاب توکروس به دست آمده تطبیق نموده است. در نتیجه معلوم شده که این تنگلوشای بابلی مسلماً همان توکروس یونانی بوده که ظاهراً در نیمه‌ی دوم قرن اول میلادی کتاب خود را به یونانی نوشته و بعدها به پهلوی ترجمه شده بوده و حتی در کتاب «بَزیدَج » (ویزیدگ [=گزیده]) پهلوی ... از آن کتاب منقولاتی بوده است.

در موقع ترجمه‌ی کتاب توکروس از پهلوی به عربی که به «کتاب الوجوه و الحدود» معروف شده، به علت اغتشاش خط - که قابل همه گونه تصحیف است - اسم مولف که به پهلوی نوشته می‌شده به تنگلوش و تنگلوشا (تینکلوش، تینکلوس، طینفروس) تبدیل شده و نسبت بابلی بدان داده شده است.

توضیحی که درباره‌ی این دگرگونی به نظر من می‌رسد با توجه به دبیره یا خط پهلوی چنین است: اگر بخواهیم شکل پهلوی این نام را با لاتین حرف‌نویسی کنیم بدین صورت نگاشته می‌شود: 'T?KLUS که نشان پرسش را به جای نویسه یا حرفی در دبیره‌ی پهلوی گذاشته‌ام که هم نشانگر «ا» است و هم نشانگر «ن». حرف L هم به جای نویسه‌ای که هم «ل» است و هم «ر». نویسه‌ی ' هم، نشانگر پایان واژه است اما گاه به «ا» هم خوانده می‌شود. بنابراین «توکروس» به صورت «تنگلوشا» درمی‌آید.

درباره‌ی نسبت «بابلی» برای میان دانشمندان اختلاف است. برخی می‌گویند تویکروس اهل بابل در میان‌رودان (بین‌النهرین) بوده است و دیگران می‌گویند این بابل نه در میان‌رودان بلکه شهری بوده است در ممفیس مصر.

نام کتاب تویکروس در یونانی چنین است: Paranatellonta tois dekanois به معنای: «برآمدن از کنار دهگان‌ها» و کتابی است در اخترگویی (در انگلیسی: astrology). موضوع کتاب تویکروس یا تنگلوشا فلک است که در آن ۳۶۰ درجه‌ی آسمان به سی و شش «وجه» (در یونانی: dekano در انگلیسی: decan گرفته شده از deka به معنای ده) بخش می‌شود به همین دلیل نام آن را «صُوَر دَرَج» (صورت‌های درجه‌های آسمان) گذاشته بودند.

به نوشته‌ی تاریخ طبری، در سال ۵۴۲ م. یعنی در زمان خسرو یکم انوشیروان کتاب تویکروس از زبان یونانی به زبان پهلوی ترجمه شد. بعدها این کتاب از زبان پهلوی به زبان عربی برگردان ش.د اخترشناس ایرانی ابومَشعر بلخی (درگذشته ۲۷۲ ق/۸۸۶ م.) در اثر خود به نام «کتاب المدخل الکبیر علی علم احکام النجوم» ابن هِبنِتا (درگذشته ۳۱۷ ق./۹۲۹ م) در اثر خود به نام «کتاب المُغنی فی احکام النجوم» از این ترجمه‌ی عربی از متن پهلوی سود برده‌اند. ابومشعر در «کتاب الموالید» خود نیز به این کتاب تنگلوشا اشاره کرده است. نلینو در مقاله‌ی دیگری به سال ۱۹۲۲ م. هم به نام «ردگیری آثار یونانی در میان عربان [=مسلمانان] از راه زبان پهلوی» (در ایتالیایی: Tracce di opere grecche giunte agli Arabi per trafila pehlevica) به همین موضوع پرداخته است.

هم اکنون کتابی از دوران شاه عباس دوم صفوی در دست است به نام «کتاب دَرَج» نوشته شده به سال ۱۰۷۴ ق/۱۱۶۳ م. که گویا بر پایه‌ی دست‌نویسی پارسی از سده‌ی ششم ق./دوازدهم م. بوده است.

شادروان رکن‌الدین همایون‌فرخ در سال ۲۵۳۷ شاهنشاهی (۱۳۵۷ خ./۱۹۷۸ م.) ویراستی از آن را با نام «کتاب تنگِلوشا یا صُوَر دَرَج» چاپ کرد. به تازگی نیز آقای رضازاده ملکی در سال ۱۳۸۳ کتاب یاد شده را با این نام منتشر کرده است: کتاب تنکلوشا از مولف ناشناخته به ضمیمه‌ی «مدخل منظوم» از عبدالجبار خجندی (سروده به سال ۶۱۶ ه.ق)

کتاب اصلی تویکروس از میان رفته است و تنها گزیده‌هایی از آن در چند متن یونانی بازمانده است. ترجمه‌ی پهلوی و متن کامل عربی آن نیز به دست ما نرسیده است. تنها بخش‌هایی از متن عربی برجا مانده است و گویا کتاب‌هایی که به تنگلوشا منسوب اند هیچ یک متن اصلی نیستند.

دکتر معین می‌نویسد در کتاب ابومعشر این وجه‌ها بر پایه‌ی سه باور یعنی یونانی (بطلمیوسی) و هندی و ایرانی شرح داده شده‌اند و برای توصیف ایرانی از کتاب تنگلوشا نقل کرده و نام ایرانی آن وجه‌ها را آورده است. بنابراین شاید این کتاب ترجمه‌ی صِرف از یونانی نبوده بلکه کتاب یونانی در ترجمه به پهلوی تا حدی به قالب ایرانی ریخته و مطالب ایرانی در آن وارد شده بوده است.

در سده‌ی نوزدهم و بیستم دو تن به نام‌های فرانتس کومون (Franz-Valéry-Marie Cumont، درگذشته ۱۹۴۷ م.) بلژیکی و فرانتس بُل (Franz Johann Evangelista Boll، درگذشته ۱۹۲۴ م.) آلمانی پژوهش‌های مفصلی درباره‌ی تویکروس و آثار او کردند. در دوران معاصر هم پژوهشگری ایتالیایی به نام «آنتونیو پاناینو» (Antonio Panaino) درباره‌ی تویکروس پژوهش‌هایی کرده است.

گویا در شعرهای پارسی تنها سه مورد نام تنگلوشا به کار رفته و آن هم در شعرهای خاقانی شروانی و نظامی گنجوی است. این هم آن سه بیت:
به نام قیصران سازم تصانیف --------- بِه از ارتنگ چین و تنگلوشا (خاقانی)

قطبی از پیکر جنوب و شمال ----------- تنگلوشای صدهزار خیال (نظامی)

تنگی جمله را مجال تویی ----------- تنگلوشای این خیال تویی (نظامی)

به نظر می‌رسد بیت خاقانی سرچشمه‌ی ریشه‌شناسی عامیانه در برهان قاطع و فرهنگ رشیدی درباره‌ی تنگلوشا (تنگ + لوشا) و ارتباط آن با ارتنگ مانی شده است.


خاستگاه:
- فرهنگ دهخدا
- مقاله‌ای در کتاب «کلید در گنج حکیم» درباره‌ی تنگلوشا در شعرهای نظامی گنجوی

پی‌نوشت
بحث درباره‌ی تویکروس و تنگلوشا دامنه‌دار است و من تنها خواستم اشاره‌ای به این موضوع کرده باشم. در سال گذشته (۲۰۱۰ م. / ۱۳۸۹ خ.) بانویی ایتالیایی به نام لوچا بلیتزیا (Lucia Bellizia) مقاله‌ای در ۳۱ صفحه درباره‌ی اثر تویکروس نوشت که می‌توانید آن را در این نشانی بخوانید.
http://www.apotelesma.it/upload/The_Paranatellonta_in_ancient_Greek_astrological_literature.pdf

با سپاس از دکتر حیدری ملایری برای فرستادن این مقاله.

Wednesday, October 19, 2011

پروژه‌ی کتابخانه‌ی پرسیوس

چهارشنبه ۲۷/مهر/۱۳۹۰ - ۱۹/اکتبر/۲۰۱۱

برای کسانی که در زمینه‌ی تاریخ ایران باستان پژوهش می‌کنند نوشتارهای یونانیان و رومیان در آن دوران و دوره‌های بعدی یکی از سرچشمه‌های مهم است (هرچند مانند هر متن دیگر راست‌گویی و بی‌طرفی آنان باید همواره سنجیده شود بلکه باید بیشتر دقت کرد چون این دو گروه معمولا رابطه‌ی دوستانه‌ای با ایران نداشته‌اند).

پروژه‌ای به نام «کتابخانه‌ی رقمی پرسیوس» (Perseus Digital Library) وجود دارد که در گروه «یونان و روم باستان» یا به اصطلاح «تاریخ کلاسیک» در دانشگاه تافت (Tuft) امریکا میزبانی می‌شود. این کتابخانه در دانشگاه شیکاگو و انجمن ماکس پلانک (Max Planck Society) در برلین هم آینه‌سازی شده است. این پروژه در سال ۱۹۸۷ م./ ۱۳۶۶ خ. با هدف گردآوری و بازنمایش مواد مطالعه و پژوهش در زمینه‌ی یونان باستان آغاز شد. نام آن هم از یکی از پهلوانان استوره‌ای یونانی گرفته شده است. (جالب آن که در زمان هخامنشیان برخی از یونانیان قوم «پارس» را نیز به این پهلوان یونانی نسبت می‌دادند!) در ابتدا با توجه به تشنیک‌شناسی آن دوران، دستاوردهای نخستین این پروژه روی گرده‌ی همپک یا سی.دی. منتشر شد و از سال ۱۹۹۵ م./۱۳۷۴ خ. که پدیده‌ی وب گسترش یافت این کتابخانه هم روی وب در دسترس همگان قرار گرفت.

این کتابخانه شامل گردآیه‌های زیر است:
- آثار یونانی و رومی باستان: شامل آثار نویسندگان یونان و روم باستان و نیز منبع‌های دومین (کمکی) مانند تاریخ هرودودت، تاریخ آپیان (Appian)، کتاب‌های پلوتارخ، توکیدیدس (توسیدید)، آریان (Arrian)، آتناییوس (Athenaeus)، دیودوروس سیکولوس (سیسیلی)، و دیگران. این گردآیه تنها دربرگیرنده‌ی نوشتارهای تاریخی نیست بلکه نوشتارهای دیگری نیز می‌توان در آن یافت چون ترجمه‌ی لاتین کتاب مقدس مسیحیان و یهودیان، آثار هومر به همراه توضیح پژوهشگران معاصر، ارسطو، اریستوفانس، سنت آگوستین، مارکوس اورلیوس، سزار آگوستوس، یولیوس سزار، اقلیدس، یوریپیدس (اوریپید) و بسیاری دیگر. این کتاب‌ها هم به زبان اصلی (یونانی و لاتین) هستند و هم با ترجمه‌ی انگلیسی. و می‌توان در همه‌ی آنها جست‌وجو کرد.

- گردآیه‌ای از شیءهای هنری شامل ۱۳۰۵ سکه و ۱۹۰۹ گلدان و ۲۰۰۳ مجسمه و ...
- آثار به زبان‌های ژرمنیک شامل زبان های نورس کهن و ژرمنیک و گوتیک
- آثاری درباره‌ی تاریخ امریکا در سده‌ی نوزدهم م.
- ادبیات انگلیسی در دوران نوزایش (رُنسانس)
- شعرهای دوران نوزایش و انسان‌گرایی در ایتالیا از دوران دانته الیگییری () تا میانه‌ی سده‌ی شانزدهم م.
- بخشی هم به زبان عربی مربوط می‌شود که هم اکنون تنها قران با ترجمه‌های انگلیسی در آن هست.

نشانی این کتابخانه چنین است:

http://www.perseus.tufts.edu/hopper

Monday, October 17, 2011

فروتن و برتن

دوشنبه ۲۵/مهر/۱۳۹۰ - ۱۷/اکتبر/۲۰۱۱

امروز داشتم به ریشه‌شناسی واژه‌ی proud در زبان انگلیسی نگاه می‌کردم. داگلاس هارپر در «فرهنگ برخط ریشه‌شناسی انگلیسی» نکته‌ی جالبی نوشته است.

در بیشتر زبان‌های هندواروپایی این مفهوم ترکیبی از یک پشوند به معنای «بالا» است به همراه «دل یا تن یا اندیشه» و هم معنای مثبت دارد و هم معنای منفی. برای نمونه:
- یونانی باستان: hyperephanos به معنای «بس نمون» (over-appearing)
- گوتیک: hauhþuhts به معنای «با وجدان بلند» (high-conscience)
- انگلیسی کهن: ofermodig به معنای «بس اندیشه» (over-moody) و نیز heahheort به معنای «دل بلند» (high-heart).
در دیگر زبان‌ها نیز معنای اصلی واژه‌ی مربوط از «ورآمدن و پف کردن یا باد کردن» گرفته شده است مانند balch در زبان ولزی که شاید از ریشه‌ی «باد کردن» (swell) آمده باشد و نیز kamari در یونانی معاصر که از kamarou در یونانی باستان به معنای «تاق‌دار» (furnished with vault) گرفته شده است.

جالب آن که در زبان پارسی هم این مفهوم با واژه‌ی «برتن» (بر = بالا + تن) بیان می‌شده است و مخالف آن در زبان پهلوی «ایرتن» بوده که امروزه بیشتر به جای آن «فروتن» (فرو=پایین + تن) به کار می‌رود.

نمونه از ویس و رامین سروده‌ی فخرالدین اسعد گرگانی:
زن مسکین فروتن، مرد برتن --------- کمان سرکشی آهخته بر زن

واژه‌ی عربی تبار «مغرور» در اصل صفت مفعولی از «غرّه» و به معنای «فریفته و گول خورده» است. مغرور کسی است که فریفته‌ی خویش است. غرور نیز در اصل به معنای فریفتن یا فریب خوردن است. این هم چند کاربرد از مغرور به همین معنای فریب خورده:
مشو خاقانیا مغرور دولت ----------- که دولت سایه‌ی ناپایدار است (خاقانی شروانی)
ز مغروری کلاه از سر شود دور ------------ مبادا کس به زور خویش مغرور (نظامی گنجوی – خسرو و شیرین)
تا چه خواهی خریدن ای مغرور ----------- روز درماندگی به سیم دغل (سعدی شیرازی – گلستان)

اما بعدها گسترش معنایی یافته و جای برتن پارسی را هم گرفته است.

به گمانم در برخی گویش‌ها «سر بزرگ» هم کنایه از «نادان» است و هم به معنای «برتن و مغرور». در ادبیات پارسی «سربزرگ» به دو معنای زیر به کار رفته است:
- پرزور و بَرنده:
کآن یکی گر سگ است گرگ شود ---------- وین به قصد تو سربزرگ شود (اوحدی مراغه‌ای)
- بزرگوار
چو شدم سربزرگ درگاهش -------------- یافتم راه توشه از راهش (نظامی گنجوی – هفت پیکر)

Thursday, October 13, 2011

دکتر محسن ذاکری و خاستگاه عَیّاران

پنج‌شنبه ۲۱/مهر/۱۳۹۰ - ۱۳/اکتبر/۲۰۱۱

امروزه به خوبی دانسته است که «فرهنگ مسیحیت» روکشی است بر تمدن روم و یونان و بسیاری از جنبه‌های این دو تمدن اروپایی به مسیحیت راه یافتند و دین سامی مسیحیت را به شکل امروزی آن درآوردند. فلسفه‌ی یونانی و باورهای و آیین‌های رومی شکل مسیحی به خود گرفتند. برای نمونه بسیاری از اصطلاح‌های کلیسایی از تمدن رومی گرفته شده است و حتا عنوان pontiff که برای بابا یا پاپ به کار می‌رود از اصطلاح‌های دینی روم پیش از مسیحیت بوده است. به همین روش آنچه به نام «فرهنگ و تمدن اسلامی» شناخته می‌شود در واقع ترادیسش (transformation) و روکشی است بر تمدن و فرهنگ ایرانی پیش از اسلام و به گفته‌ی ابن خلدون و ریچارد نلسون فرای و دیگران، ایرانیان از دین عربی اسلام، فرهنگ و دینی جهانی ساختند. بسیاری از نهادها و جنبه‌های تمدن دوران اسلامی ریشه در تمدن و فرهنگ بلند و والای ایران پیش از اسلام دارد و بر پایه‌ی دستاوردهای پیشین ایرانیان بنا شده است. پیشتر از نهاد «وقف» گفتم که تغییر یافته‌ی نهاد «پد روان» (pad ruwān «برای روان») در دوران ساسانیان است. هم چنین کار سترگ و ارزشمند شادروان دکتر محمد محمدی ملایری به نام «تاریخ و فرهنگ ایران ساسانی در عصر انتقال به دوران اسلامی» در شش جلد را هم معرفی کردم که به طور گسترده و مفصل به همه‌ی این گونه ترادیسش‌ها پرداخته است.

امروز به نهاد اجتماعی دیگری از دوران ساسانیان می‌پردازم که در دوران اسلامی به زندگی خود ادامه داد و بالید و گسترش یافت. این نهاد «جوانمردی» نام دارد که در نوشتارهای عربی به صورت «فُتوّت» درآمده است و از آنجا دوباره به زبان پارسی برگشته است. جوانمردان را با نام‌های دیگری نیز می‌خواندند از جمله «عَیّاران». عَیّاران گروهی اجتماعی بودند که برای دفاع از ستمدیدگان و زیردستان و یاری درماندگان به پا می‌خاستند و جوانمردی و رازداری و دلاوری و بی‌باکی از نشانه‌های آنان بود. بد نیست در اینجا توصیف عَیّار را از فرهنگ معین و نیز چند نمونه از کاربرد عَیّار در ادبیات پارسی را هم بیاورم:

عَیّاران: یاران یا جوانمردان یا فتیان، طبقه‌ای از طبقات اجتماعی ایران را تشکیل می‌دادند، متشکل از مردم جَلد و هوشیار از طبقه‌ی عوام الناس که رسوم و آداب و تشکیلاتی خاص داشته‌اند و در هنگامه‌ها و جنگ‌ها خودنمایی می‌کرده‌اند. این گروه بیشتر دسته‌هایی تشکیل می‌داده‌اند و گاهی به یاری اُمَرا یا دسته‌های مخالف آنان برمی‌خاسته‌اند و در زُمره‌ی لشکریان ایشان می‌جنگیده‌اند. در عهد بنی‌عباس شماره‌ی عَیّاران در بغداد و سیستان و خراسان بسیار گردید. معمولاً دسته‌های عیاران پیشوایان و رییسانی داشتند که به قول مؤلف «تاریخ سیستان» آنان را «سرهنگ» می‌نامیدند. عَیّاران مردمی جنگجو و شجاع و جوانمرد و ضعیف‌نواز بودند. عَیّاران سیستان در اغلب موارد با مخالفان حکومت عباسی همدست می‌شدند و در جزو سپاهیان آنان درمی آمدند. مثلاً در قیام «حمزه‌ی خارجی»، یکی از سرهنگان عیاران به نام «ابوالعریان» با او همراه بود. دیگر «حَرب ابن عُبَیده» بود که عامل خلیفه، اَشعَث ابن محمد ابن اشعث، را شکست داد. یعقوب ابن لیث صفّار از همین گروه بود و به یاری عَیّاران سلسله‌ی صفاری را تأسیس کرد. عَیّاران جوانمردی پیشه داشتند و به صفات عالی رازنگهداری و دستگیری بیچارگان و یاری درماندگان و امانت‌داری و وفای به عهد آراسته و در چالاکی و حیله نامبردار بودند.

این هم چند نمونه شعر:
همان نیز شاهوی عیار اوی ------------- که مهتر پسر بود و سالار اوی (فردوسی توسی)
دست در هم زده چون یاران در یاران ---------- پیچ درپیچ چنان زلفک عیاران (منوچهری دامغانی)
عیار دلی دارم بر تیغ نهاده سر ----------------- کز هیچ سر تیغی عیار نیندیشد (خاقانی شروانی)
سعدی سر سودای تو دارد نه سر جان --------- هر جامه که عیار بپوشد کفن است آن (سعدی شیرازی)
زان طره‌ی پرپیچ و خم، سهل است اگر بینم ستم / از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند؟ (حافظ شیرازی)

دکتر محسن ذاکری در این باره پژوهش مفصلی کرده و نشان داده که عَیّاران ریشه در سربازان و اسواران دوران ساسانیان داشتند. عیاران موضوع پایان‌نامه‌ی دکتری وی بوده و سپس در همین باره کتابی نوشته است با مشخصات زیر


نام کتاب: سربازان ساسانی در جامعه‌ی آغازین اسلامی: خاستگاه عَیّاران و فتوت
Sasanid Soldiers In Early Muslim Society: The Origins Of 'Ayyārān And Futuwwa
نویسنده: محسن ذاکری
ناشر: اوتو هاراسوویتز (Harrassowitz) در ویسبادن آلمان
سال: ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ.
صفحه: ۳۹۱

فهرست گنجانده‌های کتاب چنین است:

فصل ۱: مقدمه

فصل ۲: جامعه‌ی ایران در دوران واپسین ساسانی
- آیا شاهنشاهی ساسانیان به صورت زمیندارانه (فئودال) بوده است؟
- زمینداران خُرد یا آزادان
- سازمان ارتش و دیوان (نظامی و اداری)
- سواره نظام و پیاده نظام
- جنگاوران نخبه: اسباران [=اسواران]
- همراهان شاه: بندگان و سرهنگان و عَیّاران
- خلاصه

فصل ۳: آزادان در جامعه‌ی نخستین اسلامی
- مقدمه
- دهگانان و فتوحات اسلامی
- اسباران در بصره و کوفه
- اسباران در سوریه (شام)
- دیوان استانی
- دهقانان و اسباران در عراق
- دهقانان و اسباران در خراسان
- فرزندان نژادگان: ابناء [الاحرار]

فصل ۴: گوالش (توسعه)های ادبی و فقهی
- آزادمردیه، شعوبیه، آزادگی و فتوت
- قَدَریه و اُسواریه

در فصل ۱ به اهمیت و جایگاه بحث جوانمردی و عَیّاری و عَیّاران پرداخته شده است. از جمله این که از سال‌های نخستین دوران اسلامی تا همین سده‌ی بیستم میلادی و ورود «نوین‌شدگی» (مدرنیته) نهاد اجتماعی «جوانمردی» با نام‌های گوناگونی چون جوانمردان، عَیّاران، فَتیان، (پس از مغولان: اَخیان، لوطیان و داش‌ها و مَشتی‌ها) در منطقه‌ی پهناوری از آسیای میانه تا مصر فعّال بوده و در زندگی مردم تاثیر بسزایی داشته است. عَیّاران هم در سیاست و برآمدن گروه‌های قدرت نقش داشتند و هم در شکل‌گیری ادبیات و داستان‌های عامیانه و فرهنگ مردم (فولکلور). مشهورترین جوانمردی که در تاریخ آغازین پس از اسلام در ایران به قدرت رسید یعقوب پسر لیث رویگر سیستانی است و مشهورترین داستان همان «سَمَک عَیّار». تا پیش از شکل‌گیری صنف‌های کاری به شکل امروزی و نوین، همه‌ی پیشه‌وران و صنعتگران در نهادهای اجتماعی‌ای گرد هم می‌آمدند که در اندیشه و فلسفه و مرام ِ سازمان عَیّاری ریشه داشت.

دکتر ذاکری سپس به پیشینه‌ی پژوهش در زمینه‌ی خاستگاه این نهاد اشاره می‌کند و می‌نویسد که نخستین بار «یوزف فُن هامر-پورگشتال» (Joseph von Hammer-Purgstall) آلمانی بود که در آغاز سده‌ی نوزدهم میلادی (درگذشته ۱۸۵۶ م.) به بحث فتوت پرداخت و از آن با نام «سلحشوری یا شوالیه‌گری اسلامی» نام برد که پیش از شوالیه‌های اروپایی وجود داشته است. پس از وی هرمان ثورنینگ (Hermann Thorning) در سال ۱۹۱۳ م. کار مهمی در زمینه‌ی فتوت منتشر کرد. در ایران معاصر نیز نخستین بار استاد ملک الشعرای بهار به ریشه‌شناسی عَیّار پرداخت و ریشه‌ی عربی آن را به پرسش کشید و گفت که «عَیّار» عربی شده‌ی «ای یار!» پارسی است و ربطی به «عَیَر» عربی (بسیار آمد و شد کردن) ندارد. پس از وی نیز استاد پرویز ناتل خانلری نمونه‌هایی از متن‌های پهلوی به دست داد که در آن «عَیّار» به کار رفته بود.

همان طور که دکتر معین گفته و در فصل ۱ کتاب دکتر ذاکری هم آمده است در زمان خلیفه‌ی عباسی «الناصر لدین الله» (۵۷۵ تا ۶۲۲ ق/ ۱۱۸۰ تا ۱۲۲۵ م.) بحث فُتوّت و عَیّاران بسیار سازماندهی شد و کتاب‌های فراوانی درباره‌ی شیوه‌های عَیّاری و اصول و مرام عَیّاران و سازمان آنها فراهم شد که امروزه جزو مهم‌ترین آثار در این زمینه است. هم چنین در کتاب «قابوس‌نامه» نوشته‌ی عنصرالمعالی کیکاووس زیاری فرمانروای گرگان و طبرستان که برای اندرز به پسرش گیلانشاه نوشته است بخش مهم و بزرگی به آیین جوانمردی پرداخته است.

فصل دوم به پرسش مهم دیگری می پردازد که در پاسخ آن میان پژوهشگران و استادان تاریخ دوران ساسانیان هنوز همدلی و همرایی وجود ندارد. بسیاری چون آرتور کریستنسن و رومن گیرشمن باور داشتند که ایران ساسانی زمیندارانه یا به اصطلاح فئوالی بوده است. اما ریچارد نلسون فرای و ان لمبتون مخالف این نظر اند و زمینداری ایرانی را با فئودالیسم اروپایی بسیار متفاوت می دانند. سپس ذاکری به طبقه های مختلف اجتماعی در دوران ساسانیان می پردازد و باور رایج به چهار طبقه بودن مردم و ناممکن بودن جابجایی میان طبقه را به پرسش می کشد.

در فصل سوم نقش اسواران (یا با نگارش او: اسباران) در جامعه ی آغازین اسلامی از جمله پاسبانی و حفظ نظم شهرهایی چون کوفه و بصره و سوریه بررسیده می شود. در سده های نخستین اسلامی دو تن از فرمانروایان ایران در منطقه ی قفقاز لقب «اسوار» داشتند یعنی «ابوالاسوار شاوور [=شاپور] پسر فضلون» (درگذشته ۴۵۹ ق.) فرمانروای گنجه و نوه اش «ابوالاسوار شاوور پسر منوچهر» (درگذشته ۵۱۸ ق.) و کیکاووس در قابوسنامه از شاوور فضلون یاد کرده است.




دکتر محسن ذاکری کارشناسی خود را در رشته‌ی ادبیات انگلیسی در سال ۱۳۵۶ خ. از دانشگاه تهران دریافت کرد و سپس به دانشگاه واشینگتن در سیاتل امریکا رفت و در رشته‌ی روان‌شناسی مدرک گرفت اما سپس تغییر مسیر داد و به سوی پژوهش‌های خاورشناسی رفت و در سال ۱۹۸۴ م. / ۱۳۶۳ خ. مدرک کارشناسی ارشد خود را در این زمینه گرفت. وی موضوع عَیّاران و جوانمردان و فتیان را به عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری خود برگزید و به دانشگاه یوتا در شهر «سالت لیک» (دریاچه‌ی نمک) رفت و در سال ۱۹۸۷ م/ ۱۳۶۷ خ. مدرک دکتری خود را گرفت. وی برای پژوهش بیشتر در این زمینه به آلمان رفت. اما در زمان بازگشت، بی آن که توضیحی داده شود، به او روادید ورود به امریکا داده نشد و تا سال ۱۹۹۳ م. / ۱۳۷۲ خ. مجبور شد در آلمان بماند. وی پایان‌نامه‌ی خود را پس از پژوهش‌های بیشتر در سال ۱۹۹۵ م./ ۱۳۷۴ خ. در آلمان به صورت کتابی منتشر کرد که در اینجا بدان پرداختیم. از سال ۱۹۹۴ م. / 1373 خ. تا سال ۲۰۰۰ م. / ۱۳۷۹ خ. در دانشگاه «هاله و یِنا» (Halle and Jena) در آلمان به آموزش زبان و ادبیات پارسی پرداخت.

کتاب دیگری که از وی در سال ۲۰۰۷ م. / ۱۳۸۶ خ. به دست انتشارات بریل هلند منتشر شده است به انتقال دانش و حکمت ایرانی پیش از اسلام به دوران اسلامی می‌پردازد. نام این کتاب دوجلدی چنین است:

«خرد ایرانی در لباس عربی: جَواهر الکِلَم و فَرائد الحِکَم نوشته‌ی علی ابن عُبَید ریحانی»
Persian Wisdom in Arabic Garb: Ali b. Ubayda al-Rayhani's Jawahir al-Kilam wa-Far'id al-Hikam

این کتاب دو سال بعد در سال 1388 خ./2009 م. در ایران جایزه‌ی کتاب سال را گرفت.

دکتر ذاکری هم اکنون مشغول نوشتن کتابی درباره‌ی زندگی و آثار «محمد ابن خلف مَرزُبان» (درگذشته ۳۰۲ ق/ ۹۲۱ م) است که از نویسندگان ایرانی پرکار بوده و با ترجمه‌ی بیش از پنجاه رساله از آثار پهلوی به زبان عربی، در انتقال دانش و خرد ایرانی به دوران اسلامی بسیار تاثیرگذار بوده است.

(زندگینامه دکتر ذاکری برگرفته از دو صفحه‌ی زیر است:

http://www.iranheritage.org/nasirkhusraw/biogs_full.htm

و صفحه‌ی شخصی وی در دانشگاه گوتینگن آلمان

http://www.uni-goettingen.de/de/208882.html

و نیز پیش‌سخن کتاب عَیّاران و فُتوّت)

Monday, October 10, 2011

طرح‌های حنا در نگارگری ایرانی

دوشنبه ۱۸/مهر/۱۳۹۰ - ۱۰/اکتبر/۲۰۱۱

تاریخ و فرهنگ ایران به خاطر دیرینگی و گستردگی دامنه‌ی آن جای فراوانی برای پژوهش دارد. اما شوربختانه بسیاری از نسل امروز به این پیشینه‌ی خود بی‌توجهی می‌کنند و حتا در سطح کلان نیز بدان توجهی نمی‌شود و این طور می‌شود که پروژه‌ی شاهنامه را باید کسی مانند دکتر چارلز ملویل، استاد انگلیسی دانشگاه آکسفورد، آغاز و راهبری کند و فرهنگ ریشه‌شناسی زبان پارسی دری را در دانشگاه ارمنستان (البته استادی ارمنی ایرانی به نام دکتر گارنیک آساطوریان) به انجام رساند و زبان پارسی در دست رسانه‌ها بازیچه شود و آسیب ببیند در همین حال رییس محترم فرهنگستان زبان پارسی مشغول ترجمه‌ی قرآن باشد! در حالی که به نظر من ترجمه‌ی آقای بهاءالدین خرمشاهی و پاینده و دیگران بسیار مناسب است و رییس فرهنگستان باید وقتش را به کارهای دیگر بپردازد. به قول سعدی شیرازی: «آدمی‌زاده نگه دار که مصحف ببرد».

از سوی دیگر، بسیاری از رسم‌ها و سنت‌های دیرپای ما به خاطر بی‌توجهی مردم و شوق «پیشرفت» و «امروزی شدن» یا «نوین شدگی» (مدرنیته) در حال فراموشی و نابودی است. به نظر من پیشرفت و نوین‌شدگی پایدار همچون گیاهی است که باید از دل هر سرزمین ریشه بزند و برروید و بشکوفد وگرنه گیاه وارداتی ِآن، گاه خرزهره‌ای بیش نیست. گاه بناهای تاریخی را می‌بینیم که به خاطر بی‌ذوقی و بی‌سلیقگی مردم با سیم‌کشی‌ها و سیمانکاری‌ها و مانند آن زشت می‌شوند و ارزش خود را از دست می‌دهند. بگذریم که آثار باستانی و تاریخی نیز به دست مسئولان نابود می‌شوند مانند بلاهایی که در اصفهان و دیگر جاها گزارش می‌شود. با سنت‌ها نیز همین گونه بدرفتاری می‌شود.

یکی از جنبه‌های مهم زندگی اجتماعی و فرهنگی هر جامعه آرایش مردمان است و این که چه گونه و از چه موادی برای زیباسازی و آرایش خود استفاده می‌کنند. حنا یکی از قدیمی‌ترین ماده‌های آرایشی است و در ادبیات پارسی بسیار بدان اشاره شده است. این واژه در اصل عربی «حِنّاء» بوده که در پارسی به صورت «حِنّا» شده است اما به ویژه در شعرهای سده‌ی هفتم به بعد تشدید آن افتاده و به صورت «حَنا» تبدیل شده است. در اینجا به چند نمونه اشاره می‌کنم:

رودکی سمرقندی
لاله میان کشت بخندد همی ز دور -------- چون پنجه‌ی عروس به حنّا شده خضیب

فرخی سیستانی
بر دست حنا بسته، نهد پای به هر گام ----- هر کس که تماشاگه او زیر چناری است

نظامی گنجوی
ز دست خاصگان پرده‌ی شاه ------- نشد رنگ عروسی تا به یک ماه
همیلا و سمن ترک و همایون ------ ز حنّا دست‌ها را کرده گلگون

خاقانی
در عروسیّ گل عجب نبوَد ------- گر به حنّا کنند دست چنار

سعدی شیرازی
سرانگشتان صاحبدل فریبش ---- نه در حنّا که در خون قتیل است

امیرخسرو دهلوی
عروسانی که حُسن شه پسندند ------- حنا بر دست خود زین گونه بندند

صائب تبریزی
به ذوق رنگ حنا کودکان نمی‌خسبند ---- چه می‌شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب!

محتشم کاشانی
تا دست را حنا بست، دل برد از این شکسته ----- دل بردنی به این رنگ کاری است دست بسته

وحشی بافقی
همچو خرّم‌دل جوانان در شب ِ نوروز و عید ----- پای‌ها اندر حنا و دست‌ها اندر نگار

امروزه در شهرهای بزرگ ایران حنا بسیار کم برای آرایش به کار می‌رود و شاید تنها به آیین «حنابندان» در برخی عروسی‌ها محدود شده باشد. حال آن که در بیرون از ایران حنابندی یکی از شیوه‌های روز و مطرح در آرایش بانوان است. به نظر من اگر فردا در یکی از شبکه‌های ماهواره‌ای (ترجیحا انگلیسی‌زبان!) برنامه‌ای درباره‌ی حنابندی نشان داده شود موج موج مردم به سوی خرید حنا و آرایش با حنا حمله می‌کنند اما اگر کسی در درون ایران به آنان پیشنهاد حنابندی کند او را عقب افتاده و قدیمی و سنتی می‌خوانند!

خود موضوع آرایش عروسان در گذشته نیز موضوع جالبی برای پژوهش تواند بود. برای نمونه چند بیت در شرح عروسان از ادبیات پارسی:

خاقانی
بختیان چون نوعروسان پای کوبان در سماع -------- اختران شب پلاس و چرخ کوهان دیده‌اند

مولانا
چه عروسی است در جان که جهان ز عکس رویش ------ چو دو دست نوعروسان تر و پرنگار بادا

همه شاخه‌هاش رقصان، همه گوشه‌هاش خندان ----- چو دو دست نوعروسان، همه دست‌شان نگاری

سیف فرغانی
تو مُنقش به سان دست عروس ------- از رخ چون نگار خویشتنی

خواجوی کرمانی
زان که از بهر قید داماد است ------- که گره می‌کنند زلف عروس

دوست گرامی «رفیق فردوسی» مهربانی کردند و کتاب بسیار جالبی برایم فرستادند به نام «طرح‌های ایرانی حنا» نوشته‌ی خانم کاترین کارترایت-جونز. این پژوهش در اصل به عنوان پایان‌نامه‌ی دکتری او در دانشگاه کنت انجام گرفته است.


نام کتاب: طرح‌های ایرانی حنا (The Patterns of Persian Henna)
نویسنده: کاترین کارترایت-جونز (Catherine Cartwright-Jones)
سال: ۲۰۱۰
صفحه: ۸۳

نتیجه و دستاورد این پژوهش آن است که نقش حنا بر دست و پای زنان در نگارگری ایرانی بازتابی از هنر حنابندی در روزگار نگارگر و نقاش بوده است که البته با توجه به محدودیت امکانات و فضای کوچک مینیاتور ایرانی تا جای ممکن بازنموده شده است. طرح‌های حنابندی زنان نیز از نقاشی‌ها و اسلیمی‌های مسجدها و مدرسه‌ها و حمام‌ها، نقش‌های ظرف‌های چینی و خانگی، طرح‌های فرش‌ها، و طلسم‌ها و گردن‌آویزها و مانند آن گرفته می‌شده است. وی هم چنین پیشنهاد می‌کند که نقش‌های حنا نشانگر طبقه و جایگاه اجتماعی و جنسیت شخص است و حنابندی زنان و مردان در نگاره‌ها متفاوت است.

این پژوهشگر - که خود به حنابندی و آرایش با حنا علاقه‌مند است و خود را هنرمند حناکار می‌داند - در میان ده‌ها نگاره یا مینیاتور ایرانی بازمانده از دوران سلجوقیان تا دوران قاجار (۱۰۰۰ تا ۱۹۰۰ میلادی) جست‌وجو و باریک‌بینی کرده است و هر جا روی دست نگارینی حنابندی بوده است آن را بررسیده است. وی در پیشگفتار می‌نویسد که وقتی در سال ۲۰۰۱ م./۱۳۸۰ خ. این پروژه را آغاز کرد مجبور بود با بسیاری از موزه‌ها و کتابخانه‌ها نامه‌نگاری کند و پس از تعیین وقت قبلی و با هزاران مراسم، بدان سازمان برود و برای مدت کوتاهی کتاب دست‌نویسی را در حضور مسئولان موزه یا کتابخانه ببیند و از روی نگارگری آن یادداشت بردارد و با زحمت عکس تهیه کند. اما خوشبختانه امروز بسیاری از این کتابخانه‌ها و موزه‌ها کتاب‌ها و مینیاتورهای خود را به صورت رقمی (digital) و رجروب (scanned) شده درآورده‌اند و پژوهشگران می‌توانند در هر لحظه که بخواهند از راه دور به این گنجینه‌ها دسترس پیدا کنند و در خانه یا دانشگاه خود به پژوهش بپردازند. این هم چند نمونه از نقاشی‌های ایرانی که از این کتاب برداشته‌ام:


زنان با دستان حنابسته در مجلس وعظ از کتاب مقامات حریری - دست‌نویس سال ۱۲۳۷ م. / ۶۳۵ ق.


بخشی از خسرو و شیرین نظامی، دست‌نویس سده‌ی پانزده م./نهم ق.


بانویی با گلدان - منسوب به میرسیدعلی، نگارگر دوران صفوی، دست‌نویس سال ۱۵۳۹ م. / ۹۴۶ ق.


بانوی نشسته با دست حنا بسته


نقش حنا بر دست دو مرد شمشیرزن از کتاب «صُوَر الافلاک» نوشته‌ی عبدالرحمان صوفی رازی، اخترشناس بزرگ ایرانی