یکشنبه ۱۱/بهمن/۱۳۸۸ - ۳۱/ژانویه/۲۰۱۰
به نوشتهی شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی، رضا فرخ فال در سال ۱۳۲۲ خ/ ۱۹۴۳ م. در اصفهان زاده شده و در رشته تاریخ درس خوانده است. تنها مجموعه داستانهایش به نام «آه، استانبول» در سال ۱۳۶۸ خ/ ۱۹۸۹ م. منتشر شد.
رضا فرخفال
آقای فرخفال، مانند برخی دیگر از هممیهنان ما، شیفتگی فراوانی به مفهوم «نوینشدگی» (modernity) با تعبیر فرنگی و خاص خودشان دارند و به قول خودشان در گفتوگویی ازهمان جوانی به ویروس «مدرنیسم» آلوده شده است. در هر نوشتهای در وصف این نگار دلفریب نغمه سر میکنند. در اسفند ماه ۱۳۸۵ خ./ ۲۰۰۷ م. به مناسبت درگذشت استاد پرویز یاحقی، نوازندهی چیرهدست ویولن، در نوشتهای با عنوان «ویولن و مدرنیتهی ما» اندر باب ارتباط آسمان و ریسمان نوشتند:
کافی است که شکل خود این ساز را در نظر بیاوریم تا ببینیم معماری هوشمندانه و زیبای به کار رفته در ساخت آن تجلی کدام فرهنگی است. اما این ساز مثل خود مدرنیته تعلق به سرزمین خاصی نداشت.
اخراج ویلن اما در حکم اخراج یک فرهنگ به عنوان فرهنگی بیگانه و در مقابل تمسک به فرهنگی به اصطلاح خودی و اصیل بود و دست رد زدن به هر آنچه نااصل انگاشته میشد. از آن پس همه آن آزادنوازیها و "شیریننوازی"های نوازندگان هم به همراه همه آنچه به عنوان موسیقی پاپ ایرانی پدید آمده بود و موسیقیهای کافهای "کاباره"ای به عنوان موسیقی مبتذل و مطرب اعلام گردید. در مقابل، اگر برای هزارمین بار هم و بدون هیچ کم و کاست ردیف میرزا عبداله نواخته میشد، ما باید میپذیرفتیم که با یک موسیقی "اصیل" و سنتی روبرو هستیم و از آن لذت میبردیم.
جالب این که این موسیقی همچون عرصههای دیگر فرهنگی و سیاسی دست به التقاطهای مضحکی هم میزد و هنوز هم میزند: ارکستراسیون با سازهای ایرانی!!!
میتوان گفت اخراج ویلن از موسیقی ایران چیزی فراتر از فقط حذف یک ساز بود. با این اخراج موسیقی ایران آکنده از "روح" شد. از این موسیقی "تعشق" رخت بربست که لازمهاش طرب و جسمانیت است. موسیقی بی "تعشق" هم معلوم است که چیست: صداهای مشکوک است.
اگر ویولن تعلق به سرزمین خاصی ندارد پس چه طور با نگاه به شکل ساز و معماری هوشمندانهی آن میخواهیم بفهمیم تجلی کدام فرهنگ است.
آقای فرخفال از یک سو «نوینشدگی» را میستاید اما از سوی دیگر برایش نوآوری و ارکستراسیون سازهای سنتی ایرانی التقاط مضحکی است. لابد نوینشدگی باید وارداتی باشد و اگر از خاک خودمان بجوشد مباح نیست؟ روشن است که منظورشان از «صدای مشکوک» باد شکم است. پس موسیقی بی جسمانیت برابر است با باد شکم! من تخصصی در موسیقی ندارم. به گمانم ایشان هم ندارند. پس بهتر است در زمینهای که نمیدانیم سخن نگوییم تا به یاوهگویی نیفتیم.
خوانندهای در پای نوشتهشان این پیغام را گذاشته است:
لحن نوشتهشان به گونهی صحبت کردن کسی است که در اوج عصبانیت میخواهد آرام و منطقی بنماید. ولی بعد از ادای هر چند جمله، مهار از کف داده و فریاد میزند. بگویید لُب کلامتان این است: این موسیقیای که "اصیل" یا "سنتی" مینامندش را بریزید دور، همان طور که آقایان آشوری، آرامش دوستدار و محمدرضا نیکفر (رجوع کنید به صفحات نیلگون و اندیشهی زمانه) میگویند کل ادبیات فارسی را بریزید دور، چون که عرفانزده است و فاصلهساز است برای ما با مدرنیته (ی غربی که دوستش داریم)، آنگاه با هیچ و از صفر بسازید فرهنگی و زبانی که شاید مثل فرهنگ فرانسوی یا آلمانی مدرن باشد. فرخفال میگوید بریزید دور همه آن موسیقی بیمایه را چرا که "قاجاری" است و دور از "مدرنیته" و در درباری سنتی به وجود آمده و پرورده شده است.
مشكل موسیقی ما نه ردیف میرزاعبدالله است، نه ورود و خروج این ساز و آن ساز و نه "همنوایی" و "خودنوایی" .... مشكل هنگامی حل میشود كه من و شما عقدههای روانیمان رفع شود.... همین
آقای فرخ فال در مطلب دیگری به نام «گوگوش به عنوان متن» دوباره به بحث نوینشدگی پرداخته است.
ما نمیدانیم و هیچ سندی در دست نیست که بدانیم، برای مثال، شوری که رودکی در آن بوی جوی مولیان را نواخت و خواند چگونه شوری بودهاست. آیا همان شوری بوده است که امروز میخوانند و مینوازند؟
مقاله شفیعیکدکنی "شعر جدولی، آسیب شناسی نسل خردگریز" ( بخارا، مرداد و شهریور ۱۳۷۷). در این مقاله از میان نام "قلههای" شعر معاصر فارسی (نیما، فروغ، اخوان) علنا نام شاملو از قلم افتاده است. هیچ دلیلی برای این از قلم افتادگی نیست مگر زنده بودن شاملو در زمان نوشتهشدن آن مقاله!..
عنوان مقاله چه ربطی به این دارد که ما بدانیم این دستگاه شور امروزی چه قدر به شوری نزدیک است که رودکی در آن بوی جوی مولیان را نواخته است؟
من نمیدانم چرا استاد دکتر شفیعی کدکنی در مقالهاش از احمد شاملو به نام قلههای شعر معاصر نام نبرده است و برایم هم مهم نیست. اما اگر نبودن نام احمد شاملو در آن مقاله برای آقای فرخفال این قدر مهم بوده خیلی راحت میتوانست از آقای شفیعی بپرسد و یک طرفه قضاوت نکند که چون احمد شاملو در زمان نگارش آن مقاله زنده نبوده و دیگران مرده بودند نامش نیامده است. و بعد استدلال کند پس ما مردم مردهپرستی هستیم. دلیلهای بهتری برای مردهپرست بودن مردم ما هست!
به نظر من اخوان به مراتب از شاملو والاتر و نجیبتر و استوارتر و میهندوستتر و ادب آموختهتر بود. اگر اخوان قله است شاملو تپهای بیش نیست. شاملویی که به فردوسی حمله میکند! فردوسی کسی است که اگر نبود، معلوم نبود شاملو به چه زبانی شعر میسرود. شاملویی که حافظ را نمیشناسد و مبنای کارش برای تصحیح دیوان حافظ، نسخههای چاپی کتابفروشیهای شاهآباد تهران بود! شاملویی که هیچ آشنایی با ادب پارسی و ادبیات پارسی نداشت.
آقای فرخفال در نوشتهی تازهای با عنوان نگاه خیرهی ندا باز به همان سبک خودشان سخنانی گفته است که برخی اشتباه و برخی بیربط به موضوع است.
بنا به یک تعریف، سینما هنر نگاه است؛ هنر «دیدبارگی» (voyeurism) است.
در این عرصه است که بیش از هر کجای دیگر نگاه خیره تکتیرانداز خود را لو میدهد آن هم نه فقط به صورت ساختاری از یک دیگریت (غیریت) نرینه-محور (نوعی سانسور ایدئولوژیک)، بلکه به صورت خود یک نرینگیِ دایم در حال نعوظ ...
در اینجا ایشان از خودشان اصطلاح «دیدبارگی» را ساختهاند حال آن که برای واژهی فرنگی مزبور واژهی چشمچرانی وجود دارد و معادل دقیق و شناختهشدهای است. به نظر من دیدبارگی - که گویا بر قیاس زنبارگی و غلامبارگی ساخته شده - نادرست است. زیرا به نوشتهی فرهنگ دهخدا، پسوند «باره» و «بارگی» به معنای دوست داشتن بیش از حد است. با این تفسیر دیدباره یعنی کسی که بیش از حد دیدن را دوست دارد، که معنا را نمیرساند.
اشکال دیگر این بخش واژهی مسخره و زشت «دیگریّت» است. ایشان که غیریّت را بلدند چه نیازی دارد که دیگریّت را از خودشان دربیاورند؟ پیشتر چندین بار دربارهی این پسوند و اشتباه غلط آن نوشتهام و مکرر نمیکنم. اما کل این جمله نیز برای من نامفهوم بود.
در همین نوشته، ایشان در پانویس چنین نقل کردهاند: «شحنه معزول و جنده پیر چه کند گر توبه نکند...- سعدی در گلستان». وقتی نویسندهای از جایی نقل میکند باید نخست منبع را تا جای ممکن دقیق بیان کند و حتما با دقت نقل کند. اگر یک نگاه به گلستان میانداختند، میدیدند که در صفحهی پایانی باب هشتم گلستان نوشتهی سعدی چنین است: «قحبهی پیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنهی معزول از مردمآزاری.» این کجا و نقل ایشان کجا. در نقل ایشان نه تنها امانت رعایت نشده است و لطف و زیبایی سخن سعدی از میان رفته بلکه سطح سخن را نیز زننده و پست کردهاند.
به نظر میرسد آقای فرخفال از آن دسته کسانی هستند که فکر میکنند هر چه سخنشان پیچیدهتر و گنگتر باشد نشاندهندهی آن است که سطح سوادشان بالاتر است. یکی از خوانندگان رادیو زمانه نیز به همین موضوع اشاره کرده است:
متاسفانه نویسندهی محترم این مطلب با به هم دوختن شرق و غرب و یمین و یسار و آسمان و ریسمان، مطلب بسیار ساده و البته بسیار مهمی را نتوانسته شرح بدهد و آن «مظلومیت» و «زندگی» یک دختر جوان به هنگام دیدار با «مرگ» هست. این نوشته میتوانست بسیار کوتاه و بسیار «ساده» باشد. در کنار هم قرار دادن یک سری «تئوری»ها و کلمات بدون توجه به معنای دقیق آنها و یا حتی برداشتهای نه چندان دقیق یا درست از مفاهیم و تعاریف (مثلاً این که سینما هنر «نگاه» است!! و غیره) تنها به محتوی لطمه میزند و بس. در هر صورت خسته نباشید.
آقای فرخفال در کتاب دیگری با نام «سعدی و حدیث غربت» مجموعهای از این گونه یادداشتهای «روحنواز» خود را منتشر کرده است. ایشان که به رضا بَراهِنی هم ارادت خاصی دارد در این کتاب به بحث «زبانیت» هم پرداخته و به واژههای دیگری از این دست در آن برمیخوریم. نمیدانم چرا سعدی بیچاره را قربانی کرده و نام کتاب را «بَراهِنی و حدیث غربت» نگذاشته است؟
میگویند روزی مادری به پسرش گفت: «مادر جان! تو اکنون بزرگ شدهای و باید حرفهای بزرگانه بزنی. دیگر در مهمانیها حرفهای کودکانه نزن». پسر هم که منظور مادر را به درستی متوجه نشده بود در مهمانی بعدی وقتی از او خواستند اندکی سخن بگوید چنین گفت: شتُـــــــــــــر، فیـــــــــــــل، کرگـــــــــــــــــــــــدن و مانند آن.
به نظر من آقای رضا فرخفال نیز یکی از آن دست نویسندگان است که میخواهد حرفهای بزرگ بزند اما نمیداند چه گونه.