Friday, November 29, 2013

ریشه‌شناسی نام چهار فصل

آدینه ۸/آذرماه/۱۳۹۲ - ۲۹/نوامبر/۲۰۱۳

در این جستار به بررسی ریشه‌شناسی نام چهار فصل سال در زبان پارسی و دیگر زبان‌های هندواروپایی می‌پردازم.

۱) بهار
نخستین فصل سال بهار است که در زبان پارسی میانه (پهلوی) سه نام برای آن آمده است: wahār و afsālān و mēdyōzarm.
واژه‌ی wahār از اوستایی آمده است. در سانسکریت vasantah (نام Vasanti در فیلم هندی «شعله» به معنای «بهاری» است) و در لاتین ver و در پوروا-هندواروپایی -wers* آمده است. در انگلیسی vernal به معنای «بهاری» از همین نام لاتین آمده است. در زبان روسی بهار را весна (به خط لاتین: vesna) می‌گویند که از همین ریشه است.

در زبان انگلیسی فصل بهار را spring می‌گویند که منظور از آن «آغاز سال» است و از فعل spring به معنای جهیدن آمده است. در زبان فرانسه بدان primtempt به معنای «نخستین زمان/فصل» می‌گویند.

واژه‌ی afsālān در پارسی میانه از دو بخش ساخته شده است: پیشوند «افـ» به معنای «بالا» است که در «افسر» (آنچه بر سر نهند، تاج) و «افراشتن» (بالا بردن) دیده می‌شود؛ و «سالان» و در کل به معنای «سر سال» است. در پارسی نو/دری این واژه به صورت «آبسالان» درآمده است.

همان شیپور با صد راه نالان ------------ به سان بلبل اندر آبسالان (ویس و رامین).
اما در فرهنگ دهخدا به اشتباه آن را جمع «آبسال» نوشته و معنای «آبسال» را هم «باغ» نوشته است.

۲) تابستان
در زبان پارسی میانه (پهلوی) این فصل دو نام دارد: hāmīn و tābestān. واژه‌ی hāmīn از hāmā در اوستایی آمده است. در سانسکریت sāmā به معنای فصل و نیمه‌ی سال است. در ارمنی amarn و در زبان ولزی کهن ham با آن همریشه اند. این واژه‌ها از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی -sem* آمده‌اند. که در پوروا-ژرمنیک به صورت -sumur* شده است و واژه‌ی انگلیسی summer و واژه‌ی آلمانی Sommer به معنای تابستان از همین ریشه است.

«تابستان» هم به معنای زمان تفتن/تافتن و تابش آفتاب است. در لاتین تابستان را aestus می‌گویند به معنای «فصل داغ» یا همان تابستان. این واژه در زبان فرانسه به صورت été درآمده است. در زبان انگلیسی فعل estivate به معنای «گذراندن تابستان در جایی» از همین ریشه‌ی لاتین آمده است. در زبان روسی هم تابستان را лето (به خط لاتین: leto) می‌گویند که شاید از لاتین یا فرانسه آمده باشد.

۳) پاییز
فصل پاییز در زبان پارسی میانه (پهلوی) pādēz گفته می‌شده است. نام دیگر این فصل در زبان پارسی نو/دری «خزان» است. استفان پانوسی در مقاله‌ای به ریشه‌شناسی این دو واژه پرداخته است و پیشنهاد کرده که «پاییز» به معنای «پیش از سرما» و «خزان» در اصل «یخان» به معنای «زمان یخ زدن» است. ن.ک. ریشه شناسی خزان و پاییز

گویا نام این فصل در زبان‌های هندواروپایی هیچ گونه شباهتی به هم ندارد. زیرا در زبان انگلیسی بدان autumn می‌گویند که از autumpne در فرانسه‌ی کهن آمده که خود از autumnus لاتین گرفته شده است. گویا این واژه‌ی لاتین از زبان اتروسکن (Etruscan) باشد. در ایتالیایی autunno از همین واژه‌ی لاتین آمده است. در زبان روسی پاییز را осень (به خط لاتین: osen) می‌گویند.

۴) زمستان
برای این فصل در زبان پارسی میانه (پهلوی) دو واژه هست: zam و zamestān که به معنای گاه سرما است.

در لاتین بدان hiber می‌گویند که در زبان فرانسه به صورت hiver درآمده است. در زبان ایتالیایی بدان inverno می‌گویند. فعل hibernate به معنای «گذراندن زمستان» یا «خواب زمستانی» از همین ریشه‌ی لاتین است.

در زبان انگلیسی winter از ریشه‌ی پوروا-هندواروپایی -wed* به معنای «آب» و یا -wind* به معنای «سپید» آمده است.

در روسی زمستان را зима (به خط لاتین: zima) می‌گویند که به نام پارسی نزدیک است.

Monday, November 25, 2013

واژه‌شناسی: الماس

دوشنبه ۴/آذرماه/۱۳۹۲ - ۲۵ نوامبر ۲۰۱۳

واژه‌ی «الماس» در پارسی میانه (پهلوی) هم به صورت almās آمده است. اما در فرهنگ دهخدا آن را از عربی دانسته است. البته در ادامه از ص ۹۳ کتاب «نشوء اللغة العربیة» آورده شده که الماس اعجمی است و عربی فراموش شده‌ی آن «سامور» است. همچنین از ص ۵۶ کتاب «النقود العربیة» گفته شده که «الف و لام در اول الماس جزء کلمه است و عرب‌ها آن را زاید دانسته حذف کردند». باید پرسید با توجه به همین داده‌هایی که در ادامه آمده است چرا در آغاز تعریف، آن را عربی دانسته است؟! (امروزه در زبان عربی همان «الماس» به کار می‌رود.)

فرهنگ دهخدا همچنین آورده است که: الماس» از «ادامس» یونانی گرفته شده است. ابوریحان بیرونی در کتاب «الجماهر فی معرفة الجواهر» گوید: الماس را به هندی هیرا و به رومی «اذامس» و نیز «ادمنطون» (ادمنیطون) گویند

ترانویسی این نام‌ها به خط لاتین چنین است:
هیرا: Hīrā اذامس: adamas ادمنطون و ادمنیطون: adamantem

واژه‌ی ادمنطون که بیرونی گفته است در لاتین adamantem بوده است که خود از αδάμας یونانی (به خط لاتین adamas) گرفته شده و و همان است که بیرونی هم آورده است. در فرهنگ ریشه‌شناسی برخط انگلیسی گفته شده که adamas به معنای «شکست‌ناپذیر» است و شاید هم وام‌واژه‌ای از زبانی دیگر بوده است و در زبان یونانی بدین صورت تفسیر شده است. بنابراین ریشه‌ی اصلی این واژه دقیقا دانسته نیست.

امروزه در زبان انگلیسی بدان diamond می‌گویند که از diamant فرانسه‌ی کهن آمده که خود از diamantem لاتین گرفته شده است. در زبان روسی بدان алмаз (به خط لاتین: almaz) می‌گویند که به احتمال زیاد از زبان پارسی گرفته شده است. امروزه در زبان یونانی به الماس αδαμάντας (به خط لاتین: adamántas) و نیز διαμάντι (به خط لاتین: diamánti) گفته می‌شود.

Thursday, November 21, 2013

چند پیشنهاد برای بهبود فرهنگ دهخدا

پنج‌شنبه ۳۰/آبان/۱۳۹۲ - ۲۱/نوامبر/۲۰۱۳

بی‌گمان، فرهنگ دهخدا یکی از آثار سُترگ زبان پارسی است و شادروان علی‌اکبر دهخدا حق بزرگی بر گردن تمام پارسی‌گویان و پارسی‌نویسان دارد. اما آنچه امروزه به صورت فرهنگ دهخدا در دست ما است، مانند هر کاری که در گذشته انجام گرفته است، ایرادهایی دارد که گاهی برای کارهای پژوهشی و زبان‌شناسی مشکل می‌سازد. امروزه فرهنگ‌نویسی برای خود رشته‌ای دانشگاهی است و شیوه‌های و ابزارهای ویژه‌ی خود را دارد و حتا نرم‌افزارهای ویژه‌ای برای مدیریت فرهنگ واژگان پدید آمده است.

در این جستار به چند مورد به کوتاهی اشاره می‌کنم و امیدوارم که دست‌اندرکاران «بنیاد لغت‌نامه‌ی دهخدا» در راه بهبود این اثر سترگ انجام شود.

۱) نام کسان
به نظر من بهتر است مانند بیشتر فرهنگ‌های معتبر، مانند فرهنگ معین، به جای آن که نام کسان یا به اصطلاح «اَعلام» در سراسر فرهنگ پخش شده باشد و در میان درآیه‌های اصلی و «واژه»ها بیایند، در جلدهای جداگانه آورده شوند.

۲) نام‌های جغرافیایی
نام‌های جغرافیایی نیز بهتر است در جلدهای جداگانه و به صورت مستقل چاپ شوند. زیرا چنین اطلاعاتی بیشتر جزو فرهنگ جغرافیایی به شمار می‌روند. برای نمونه نتیجه‌ی جست‌وجوی «علی‌آباد» در سایت برخط فرهنگ دهخدا (که به بنیاد دهخدا وابسته نیست اما بر پایه‌ی فرهنگ دهخدا است)، نزدیک ۲۰۰ درآیه‌ی مستقل و نزدیک ۳۰۰ درآیه‌ی ترکیبی مانند «علی‌آباد کتول» و «علی‌آباد شور» و مانند آن برمی‌گردد.

۳) درآیه‌های ناهمگون
در فرهنگ‌نویسی واژه‌هایی که همشکل اند اما از نظر ریشه‌شناسی و کاربرد متفاوت اند درآیه‌های جداگانه برای خود دارند. اما متاسفانه در فرهنگ دهخدا، گاهی در یک درآیه چندین واژه با معنای مختلف که روشن است ارتباط معنایی با هم ندارند در کنار هم آمده‌اند. برای نمونه:

کریشک [ک َ/ک ِ ش َ]
مرد جنگی (آنندراج)(جهانگیری). مرد جنگی و جنگ کننده.
|| (اِ) جوژه‌ی مرغ (آنندراج)(ناظم الاطباء). جوجه‌ی مرغ (برهان). جوژه‌ی هر مرغ را گویند(جهانگیری).
|| به معنی مغاک و گودال هم به نظر آمده است (برهان). حفره . گو. کنده. حفیره. (یادداشت مولف). چاله.
در اینجا می‌بینیم که سه معنای کاملا مختلف یعنی مرد جنگی و جوجه‌ی مرغ و گودال در کنار هم آمده است. جالب آن که درآیه‌ی دیگری برای کریشک هست:
کریشک [کَ] (اِ)به معنی انگشت کهین است، چنان که مهذب الاسماء در ترجمه‌ی خِنصِر گفته است (آنندراج ) (از انجمن آرای ناصری).
پرسش این است که چرا این معنا درآیه‌ی جداگانه‌ای یافته است و چرا در همان درآیه‌ی پیشین نیامده است. این ناهماهنگی خود ایراد دیگری است.

۴) بازبردهای گمشده و کور
در برخی درآیه‌ها به خواننده گفته شود به واژه‌های دیگر در «همین فرهنگ» نگاه شود. اما واژه‌ی گفته شده در فرهنگ وجود ندارد! برای نمونه:
کریش [کَ] (اِ) کریچ. حفره. گودال. مغاک. چاله (یادداشت مولف). رجوع به کریسنک، کریشک و کریشنک شود.
اما واژه‌های «کریسنک» و «کریشنک» در فرهنگ نیستند و تنها «کریشک» آمده است. تازه همان گونه که در بالا دیدیم، کریشک دو درآیه دارد و چهار معنای گوناگون دارد.

۵) تصحیف‌ها
خط پارسی به خاطر برخی ویژگی‌های آن (از جمله وجود نقطه‌ها)، و نیز با توجه به این که در گذشته آثار نوشتاری با دست خط رونویسان (ناسخان و کاتبان) بوده است و هر کسی به شیوه‌ی خود می‌نوشته و دیگران در خواندن آن مشکل پیدا می‌کردند، امکان بدخوانی در آن زیاد بوده است. این بدخوانی‌ها و بدنویسی‌ها را به اصطلاح «تصحیف» و شکل‌های تصحیف شده را به عربی «مُصَحّف» می‌گویند. برای نمونه در این شعر خاقانی به این موضوع اشاره شده است:
با هر که اُنس گیری از او سوخته شوی ---------- بنگر که «اُنس» نیز به تصحیف «آتش» است (خاقانی)
یا سعدی در بوستان چنین می‌گوید:
مرا «بوسه» گفتا به تصحیف ده ---------- که درویش را «توشه» از «بوسه» بِه!
این دو مورد بازی‌های هنری و ادبی با تصحیف است. اما گاهی به خاطر تصحیف واژه‌های تازه‌ای ساخته شده که از نظر ریشه‌شناسی غلط اند. برای نمونه در شاهنامه‌ی فردوسی جمشید مردمان را به چهار گروه بخش می‌کند. در شاهنامه‌ی ویراست دکتر جلال خالقی مطلق چنین آمده است:
گروهی که «آثوربان» خوانی‌اش -------------- به رسم پرستندگان دانی‌اش
جدا کردشان از میان گروه ----------------- پرستنده را جایگه کرد کوه
بدان تا پرستش بود کارشان --------------- نوان پیش روشن جهاندارشان
صفی برکشیدند و بنشاندند --------------- همی نام «نیساریان» خواندند
کجا شیرمردان جنگاورند -------------- فروزنده‌ی لشکر و کشورند
کزیشان بود تخت شاهی به پای --------------- وزیشان بود نام مردی به جای
«بسودی» سه دیگر گُرُه را شناس -------------- کجا نیست بر کس از ایشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروند ------------- به گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن آزاده و خورده نوش --------------- از آوای پیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بدوی ---------------- بر آسوده از داور و گفت‌وگوی
چه گفت آن سخن‌گوی آزاده مرد ----------------- که آزاد را کاهلی بنده کرد
چهارم که خوانند «اهتوخشی» ------------- هم از دست‌ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود ---------------- روانشان همیشه پراندیشه بود
اما در چاپ مسکو، واژه‌ی «آثوربان» به صورت «کاتوزیان» آمده است حال آن که دکتر خالقی مطلق چنین ضبطی را در پانویس نیاورده است. به نظر می‌رسد «کاتوزیان» در واقع بدخوانی «کآثوربان = که آثوربان» است.

در فرهنگ دهخدا، بسیاری از شکل‌های تصحیف شده به عنوان درآیه‌ی اصلی آمده و به جای آن که خواننده به درآیه‌ی اصلی فرستاده شود. گاهی این بدخوانی‌ها هم باعث سرگردانی می‌شود. برای نمونه، درآیه‌ی جلال‌الدین ابوسعید خواننده را به «ابوسعید بویرانی» ارجاع می‌دهد.
جلال‌الدین [ج َ لُدْ د] (اِخ) ابوسعید. رجوع به ابوسعید بویرانی در همین لغت نامه شود.
اما ابوسعید بویرانی وجود ندارد. اگر نام «ابوسعید» را بجویید، بیش از ۳۲۵ درآیه برمی‌گردد که یکی از آنها «ابوسعید بوبرانی» (با «ب» نه «ی») چنین آمده است:
ابوسعید [اَ س َ] (اِخ) بوبرانی یا بورانی یا نوبرانی شیخ جلال الدین. از علمای هرات بود به زمان سلطان بدیع الزمان میرزا. رجوع به ص ۲۷۷، ۲۹۶ حبط ج ۲ شود.
همچنین هیچ درآیه‌ای برای «ابوسعید بورانی» و «ابوسعید نوبرانی» دیده نمی‌شود.

۶) بازبردهای ناآشنا:

گاهی بازبردها به شکل ناآشنا است. برای نمونه اگر شما در فرهنگ دهخدا به دنبال نام شیخ اشراق «سهروردی» بگردید، نخست به این درآیه می‌رسید:
سهروردی [ س ُ رَ وَ ]: (اِخ) یحیی بن حبش بن امیرک . ملقب به شهاب الدین و شیخ اشراق و شیخ مقتول و شهید، مکنی به ابوالفتوح. رجوع به ابوالفتوح در همین لغت نامه شود.
حال اگر به دنبال «ابوالفتوح» بگردید باز نزدیک ۲۰۰ نتیجه برمی‌گردد که یکی از آنها چنین است:
ابوالفتوح [اَ بُل ْ ف ُ] (اِخ) سهروردی. رجوع به ابوالفتوح شهاب الدین ... شود.
بعد باید به ترتیب الفبایی درآیه‌های «ابوالفتوح» را نگاه کنید بالاخره به این دو درآیه می‌رسید که دومین آنها شرح مفصلی از زندگی و آثار شهاب‌الدین سهروردی است.
ابوالفتوح [اَ بُل ْ ف ُ] (اِخ) یحیی بن حبش . شهاب الدین سهروردی . رجوع به ابوالفتوح شهاب ... شود.
ابوالفتوح [اَ بُل ْ ف ُ] (اِخ) یا ابوالفتح . شهاب الدین (شیخ ...) یحیی بن حبش بن امیرک السهروردی المقتول یا شهید معروف به شیخ اشراق
حال آن که بهتر بود در همان درآیه‌ی نخست سهروردی شرح حال و آثار کامل او بیاید و درآیه‌های دیگر به همان درآیه‌ی سهروردی ارجاع دهند.

۷) تکرار غلط‌های فرهنگ‌های گذشته
گاهی در درآیه‌ای معناهای غلطی که برای سرواژه در فرهنگ‌های گذشته (مانند برهان قاطع و دیگران) آمده تکرار شده و سپس افزوده شده که «و این غلط است». باید پرسید خب اگر آن معنا غلط است چه نیازی به تکرار آن در فرهنگ دهخدا بوده است؟

۸) ریشه‌شناسی‌های اشتباه
گاهی برخی ریشه‌شناسی‌های فرهنگ دهخدا اشتباه است و البته به این خاطر پیشرفت‌های زبان‌شناسی به ویژه در زمینه‌ی زبان‌های ایرانی در دهه‌های گذشته است و به این خاطر نمی‌توان سخت گرفت. برای نمونه، واژه‌ی «خاویار» را تُرکی دانسته است حال آن که این واژه به احتمال زیاد کوتاه شده‌ی «خایه‌آر» به معنای ماهی تخمگذار است.

۹) شاهد مثال‌های فراوان
آوردن گواه یا شاهد مثال برای هر واژه از شاعران و نویسندگان دروه‌های مختلف به شرطی سودمند خواهد بود که نشانگر تحول و دگرگشت کاربردهای واژه باشد. برای نمونه در درآیه‌ی «پالهنگ» هشت شاهد مثال از شاهنامه آمده است بی آن که تفاوتی در کاربرد بوده باشد. چنین کاری برای فرهنگ بسامدی شاهنامه مناسب است اما در فرهنگ عمومی نیازی بدان نیست.

۱۰) در برخی درآیه‌ها، چندین برابر عربی و جمله‌های عربی داده شده که به نظر من چندان لازم نیستند. برای نمونه
خفتن: [خ ُ ت َ] (مص) خواب کردن. خسبیدن. به خواب رفتن (ناظم الاطباء). غنویدن. خفتیدن. مقابل بیدار شدن. خوابیدن. تمام سر و گردن و تنه و پای‌ها را به درازا بر زمین گستردن. به خواب شدن. هجعت (یادداشت به خط مولف ). رقد. رقود. رقاد. تهجد (تاج المصادر بیهقی). سبت. (دهار) (تاج المصادر بیهقی)

دکتر علی‌اشرف صادقی هم در تیرماه ۱۳۸۸ در گفت‌وگویی اشاره کرده بود که کتابی درباره‌ی ایرادهای فرهنگ دهخدا نوشته است که قرار بوده به زودی چاپ شود اما با جست‌وجو در کتابخانه‌ی ملی ایران اثری از این کتاب نیست و گویا هنوز چاپ نشده است.

Monday, November 18, 2013

ریشه‌شناسی چرتکه

دوشنبه ۲۷/آبان/۱۳۹۲ - ۱۸/نوامبر/۲۰۱۳

یکی از ابزارهای قدیمی شمارش، دستگاهی است که از چارجوبی مستطیل ساخته شده و در میان آن ده ردیف سیم کشیده شده و در هر سیم مهره‌هایی هست که برای شمارش به کار می‌رود. این دستگاه در زبان پارسی «چُرتکه/چُرتگه»، در انگلیسی abacus و در زبان فرانسه abaque یا boulier گفته می‌شود.


چُتکه‌ی روسی

واژه‌ی «چُرتکه» در اصل از زبان روسی گرفته شده است. امروزه در روسی به صورت счеты (به خط لاتین: schety یا چتی) گفته می‌شود. اما گویا در زمان وام گرفتن زبان پارسی از آن، به صورت «چتکا» (به خط روسی: счётка به خط لاتین: schetka) بوده است. بنابراین شکل درست‌تر آن در پارسی «چُتکه» است. گویا «چتکا» در روسی از نام счет (به خط لاتین: schet چِت) به معنای «شماره، حساب» آمده است. بنابراین «چتکه» به معنای «شمارنده، ابزار حساب» است. زیرا عبارت счётная доска (به خط لاتین: schotnaya doska) به معنای «تخته‌ی حساب» (counting board) است. جالب آن که در فرهنگ دهخدا در درآیه‌ی «چتکه» آن را شکل عامیانه‌ی «چرتکه/چرتگه» دانسته‌اند.

واژه‌ی انگلیسی abacus هم خود از لاتین گرفته شده است. واژه‌ی لاتین هم از ἄβαξ یونانی (به خط لاتین: abax) یا ἄβακoς (به خط لاتین abakos) آمده است و به معنای تخته‌ای بوده که روی آن گرد یا لایه‌ای بوده است و برای شکل کشیدن یا حساب کردن به کار می‌رفته است. گویا واژه‌ی یونانی از زبانی سامی، شاید فنیقی گرفته شده و با «عاباق» (אבק به خط لاتین: abaq) عبری به معنای «گرد و خاک» همریشه باشد.

Thursday, November 14, 2013

پاسخی به مطلب «کلمات نشانه‌ی نوع تفکر است»

پنج‌شنبه ۲۳/آبان/۱۳۹۲ - ۱۴/نوامبر/۲۰۱۳

چندی است که برخی ایرانیان در سایت‌های گوناگون اینترنتی و یا از راه اِ-نامه (email) به «نقد» برخی رفتارها و عادت‌های رایج در میان خودمان می‌پردازند. از یک نظر، این پدیده‌ی مثبتی است و باید آن را به فال نیک گرفت که نقد راهگشای بهبود است. اما از یک نظر هم پدیده‌ی بدی است زیرا عده‌ی زیادی بی آن که سواد و دانش کافی برای این کار را داشته باشند نوشتارهایی را می‌نویسند و پخش می‌کنند که به خیال خودشان «نقد» است اما بیشتر «نسیه» است یعنی معمولاً متن‌های کم‌محتوا و پراشکال اند و پشتوانه‌ی تاریخی و زبانی و اجتماعی ندارند. بدین ترتیب، پدیده‌ی آسیب‌شناسی اجتماعی و رفتاری، موضوعی عوام‌زده و بسیار ساده‌لوحانه می‌شود و عده‌ای گمان می‌کنند که «ریشه‌ی همه‌ی مشکل‌های امروز» ما را کشف کرده‌اند. برای نمونه، عده‌ای گمان می‌کنند که مشکل امروز ما به خاطر تازش عربان مسلمان در ۱۴۰۰ سال پیش و فروپاشی ساسانیان است و چاره‌ی کار هم برگشتن به دوران ساسانی و گرفتن دین زرتشتی است! اینان رازی و خوارزمی و ابن‌سینا و ابوریحان بیرونی و هزاران دانشمند بزرگ پس از اسلام را در ایران نادیده می‌گیرند. حتا گاهی کارشناسان هم در این زمینه‌ها اشتباه می‌کنند. برای نمونه، دکتر صادق زیباکلام، استاد جامعه‌شناسی دانشگاه تهران، در کتاب «ما چه گونه ما شدیم» یکی از دلیل‌های وضع کنونی ایران و رشد استبداد را خشکی و کم‌آبی ایران دانسته است! انگار موضوع کم‌آبی ایران پدیده‌ی تازه‌ای است و همه‌ی کشورهای پرآب دنیا مشکلی ندارند! آیا در زمان ساسانیان یا زمان سامانیان و حتا صفویان کویر لوت وجود نداشته است و ایران مشکل کم‌آبی نداشته است؟

یا عده‌ای به کشف‌های زبان‌شناسیک نائل می‌شوند و مشکل‌های رفتاری ما را به گردن ادبیات و زبان پارسی می‌اندازند. در زیر نمونه‌ای از این «کشف‌های» زبان‌شناسیک را می‌آورم و چند نکته در آن را برمی‌رسم. این متن را چندین بار دوستان دیگر برایم فرستاده بودند اما جوابی ننوشته بودم. اما به تازگی دوست عزیز «رفیق فردوسی» آن را برایم فرستاد و درباره‌ی یکی از نکته‌های آن پرسید. من هم تصمیم گرفتم جوابم بدین دوست را (با گسترش و افزایش) در اینجا بگذارم. نویسنده‌ی اصلی متن را پیدا نکردم و متاسفانه کسانی که این متن‌ها را پخش می‌کنند نشانی خاستگاه را نمی‌فرستند.

نخست متن را می‌آورم:

در کارگاه آموزشی «منابع انسانی»، مدرس دوره، نکاتی در خصوص زبان فارسی و پیچیدگی‌های آن مطرح کرد که بسیار جالب بود.

به محل نشست و برخاست هواپیما در زبان انگلیسی Air Port می‌گویند. ترجمه[ی] تحت‌اللفظی‌اش می‌شود «بندر هوایی». عرب‌ها به همین مکان «مطار» می‌گویند، یعنی «محل پرواز» و افغان‌ها به آن می‌گویند: «میدان هوایی». ما هم که می‌دانید چه می‌گوییم: فرودگاه!

انگلیسی‌زبانان به محل مداوای بیماران می‌گویند Hospital، که به معنای «مکان آسایش و راحتی» است. اعراب به آن «مستشفی» یعنی «مکان شفاگرفتن» می‌گویند، افغان‌ها به آن «شفاخانه» می‌گویند و ما چنان که می‌دانید، تا قبل از پهلوی اول، «مریض‌خانه» و بعد از آن کمی شیک‌تر: «بیمارستان».

واقعاً چرا؟ چرا ما از Airport فقط نشستن را دیده‌ایم؟ اصل قضیه که «پرواز» بوده است را چرا ندیده‌ایم؟ شما با شنیدن کلمه[ی] «بیمارستان» چه تصویری در ذهن‌تان ایجاد می‌شود؟ غیر از این که محیطی افسرده‌کننده و سرد و پر از بیمار؟ این کلمه در فارسی در واقع «بیماردان» است! محل نگهداری بیماران. بر خلاف زبان‌های دیگر که محل خوب شدن و شفا یافتن است.

چرا ما می‌گوییم «کسب و کار»؟ نمی‌گوییم «کار و کسب»؟ مگر نه این که اول باید کاری باشد تا منجر به کسب شود؟ چرا می‌گوییم «گفت و گو»؟ مگر قرار است دو طرف فقط حرف بزنند؟ شنیدنی در کار نیست؟ گفت و شنود نیست؟

واقعیت این است که نوع ساخت این کلمات، نشانگر نوعی تفکر است. تفکری که لابد از پس هزاران سال، پس از جنگ و گریزهای بسیار، پس از ستم‌کشی‌ها و ستمگری‌های فراوان و ده‌ها افت و خیز دیگر سر برآورده و این کلمات را ساخته است. (اصلاً همین «افت و خیز»، مگر نباید خیز اصالتاً اول باشد؟ چرا اول افتادن را دیده‌ایم؟)

لابد ناامیدی بر مردم دیار حاکم بوده که از شفا نومید است و Hospital برایش خانه[ی] بیماران است و بس.

لابد از بس سقوط و سرنگونی دیده، پرواز را باور ندارد و Airport را هم محل نشستن می‌داند و امیدی به پریدن ندارد.

لابد تا بوده در این دیار، کار اصل نبوده و اصلاً بزرگان کار نمی‌کرده‌اند. چنان که کار فعل خران بوده است و گفته‌ایم: خرکار! و منظورمان پرکار بوده است.

خواستم بگویم مشکلات ما تاریخی‌تر و ریشه‌دارتر از این حرف‌ها است، چنان که حتی در زبان‌مان هم خودش را نشان می‌دهد. لاجرم درمانش هم به این سادگی‌ها نخواهد بود.
در زبان‌شناسی، زمینه‌ای هست به نام «جامعه‌زبان‌شناسی» (sociolinguistics) یا زبان‌شناسی اجتماعی که به بررسی واکنش میان رفتارها و زبان می‌پردازد، اما این موضوع بحثی کارشناسی و ویژسته [=تخصصی] است. برای آن باید تاریخچه و ریشه‌ی واژه‌ها و ترکیب‌ها و ساختارهای تاریخی و اجتماعی را دانست و نمی‌توان اظهارنظرهای بی‌پایه کرد.

تنها ایراد درست این متن، همان برابر «فرودگاه» برای airport انگلیسی است. دکتر میرشمس‌الدین ادیب سلطانی سال‌ها پیش به این نکته اشاره کرده و برای آن برابر «هوابندر» را پیش نهاده است. و برای بندرهای آبی می‌توان «دریابندر» گفت. «میدان هوایی» برابر درستی نیست بلکه برابر airfield است.

اما بپردازم به برخی از «ایراد»هایی که در این متن برشمرده شده‌اند:

واژه‌ی «بیمارستان» ربطی به دوران پهلوی اول ندارد. ساختمان و مفهومی به نام «بیمارستان» از دوران ساسانیان در ایران وجود داشته است و این واژه از زبان پارسی میانه آمده است. در زمان خسرو یکم انوشه‌روان (انوشیروان) از گنجینه (خزانه)ی شاهی بودجه‌ای برای بیمارستان‌ها کنار گذاشته می‌شده است
(ن.ک. «تاریخ پزشکی در ایران» نوشته‌ی استاد احسان یارشاطر، ص ۳۴
The history of medicine in Iran, Ehsan Yar-Shater, Encyclopaedia Iranica Foundation, 2004 - 152 pages
)

پس از اسلام، هم خلیفگان مسلمان و فرمانروایان ایرانی و جزایرانی به تقلید از ساسانیان بیمارستان ساختند و در زبان عربی بدان «بیمارستان» و «مارستان» گفتند و بعدها نام‌های «دارالشفا» و «المستشفی» برای آن ساخته شد. محمد پسر زکریای رازی، دانشمند و پزشک بزرگ ایرانی، سرپرست بیمارستان ری و بیمارستان بغداد بود. هارون الرشید عباسی چندین بیمارستان در بغداد ساخت. نورالدین محمود زنگی، فرمانروای شهر دمشق، هم در سال ۵۴۹ ق. / ۱۱۵۴ م. در شهر دمشق بیمارستانی ساخت که به نام وی «البیمارستان النوری الکبیر» یا «بیمارستان بزرگ نوری» و «البیمارستان الزنجی» یا «بیمارستان زنگی» خوانده شد. این بیمارستان‌ها تنها جای درمان نبودند بلکه بیمارستان‌های آموزشی بودند و در آنجا پزشکان جوان آموزش داده می‌شدند. یکی از پزشکان سرشناسی که در بیمارستان زنگی درس خواند موفق‌الدین احمد ابن قاسم خَزرَجی معروف به «ابن اَبی اُصَیبِعه» (زایش: ۶۰۰ ق. / مرگ: ۶۶۸ ق.) است که کتاب بزرگ زندگی‌نامه‌ی پزشکان به نام «عیون الانباء فی طبقات الاطباء» به معنای «سرچشمه‌های خبر درباره‌ی پزشکان» را نوشته است. وی مدتی هم در «بیمارستان ناصری» در شهر قاهره به پزشکی پرداخته است. (ن.ک. دهخدا، درآیه‌ی «ابن ابی اصیبعه»)

شاه منصور سیفالدین قَلاوون ()، فرمانروای مصر از شاهان «مملوک»، هم به سال ۶۸۴ ق. / ۱۲۸۵ م. در مصر بیمارستانی ساخت که به نام وی «بیمارستان منصوری» خوانده می‌شد و دیگر پزشک برجسته‌ی مسلمان یعنی علاءالدین ابوالحسن علی مشهور به «ابن نفیس» (مرگ: ۶۸۷ یا ۶۹۶ ق.) هم مدتی سرپرست این بیمارستان شد. ابن نفیس شاید نخستین پزشکی باشد که به گردش خون پی برده و در کتاب خود از آن یاد کرده بود. یا ارغون کاملی در شهر حلب در شام (سوریه‌ی امروزی) بیمارستان ساخت که هنوز به نام «بیمارستان ارغون کاملی» خوانده می‌شود و تا سده ی بیستم م. استفاده می شده است.



(تصویر سنگ بیمارستان ارغون کاملی در حلب)

منظور آن که در زبان عربی و در سرزمین‌های عرب‌زبان هم تا سده‌ی هفتم هجری (و پس از آن) بدین ساختمان‌ها همچنان نام پارسی «بیمارستان» داده می‌شد. در زبان عربی نام‌های «دارالشفا» و «مستشفی» بعدها ساخته شده و به کار رفت. در کُردی بدان «ناخوشخانه» (Nexweşxane)، در ترکی قفقازی بدان «خسته‌خانه» (Xəstəxana معنای اصلی «خسته» در پارسی یعنی زخمی و مجروح)، و در اردو «شفاخانه» می‌گویند.

در اینجا نمی‌خواهم به تاریخ پزشکی و تاریخ بیمارستان بپردازم. تنها منظورم این بود که نمی‌توان به سادگی، به قول این نویسنده، «بیمارستان» را واژه‌ی «شیکی» دانست که از زمان پهلوی اول آمده و واژه‌ی هولناک و چندش‌آوری است. جالب آن که این نویسنده، گویا «بیمارستان» را هم سخت دانسته و آن را «بیماردان» ترجمه کرده است!

اما کمی هم درباره‌ی واژه‌ی «زیبا» و «معقول» انگلیسی hospital بنویسم که به نظر این نویسنده خیلی مناسب است: این واژه‌ی انگلیسی از راه زبان فرانسوی به واژه‌ی hospitalis لاتین برمی‌گردد که صفت hospes به معنای «میزبان» است (همان که در انگلیسی امروز host شده است و در اینترنت هم به کار می‌رود و اتفاقاً برخی ایرانیان به جای «هوست» - هموزن most - آن را «هاست» - هموزن must - می‌خواندند) و به معنای «مهمانخانه» بوده است. واژه‌ی hospital در زبان انگلیسی در سده‌ی سیزدهم م. به معنای «سرپناه نیازمندان» و «بنیادی برای نگهداری نیازمندان» بوده است و از سده‌ی شانزدهم م. (شاید پس از آشنایی اروپاییان با مفهوم بیمارستان در شام در دوران جنگ‌های صلیبی و ترجمه‌ی کتاب‌های پزشکی شرقی) به معنای «جایی برای درمان بیماران» شده است. (بحث سلحشوران معبد یا Knights Templar که در زبان فرانسوی بدانان hospitalières گفته می‌شود خود بحث درازدامنی است که بدان نمی‌پردازم).

واژه‌ی hospitalis در زبان فرانسوی به شکل hostel هم کوتاه شده و سپس طبق قاعده‌ی آوایی زبان فرانسوی s میان o و t حذف شده و به صورت hôtel درآمده است. (در زبان فرانسوی hôtel به ساختمان‌های دولتی هم گفته می‌شود از جمله hôtel de ville به معنای «ساختمان شهرداری» است و در کتاب داستانی، مترجمی که این واژه را نمی‌شناخته آن را «هتل شهر» ترجمه کرده است!) امروزه در زبان انگلیسی hostel ساختمانی است که از نظر کیفیت و امکانات از hotel پایین‌تر است. (مانند «مهمان پذیر» و «مهمان سرا»).

در بیشتر زبان‌های خانواده‌ی لاتین همین واژه‌ی hospital به کار می‌رود (فرانسوی: hôpital، ایتالیایی: ospedale، اسپانیایی: hospital، پرتغالی: hospital، رومانیایی: spital).

واژه‌ی دیگری که در زبان انگلیسی برای بیمارستان به کار می‌رود infirmary است که به معنای «جای ضعیفان و بیماران» است. امروزه این واژه بیشتر برای درمانگاه در پایگاه‌های نظامی و مانند آن به کار می‌رود و از hospital کوچک‌تر و پایین‌تر است. واژه‌ی قدیمی دیگر که در زبان انگلیسی – در سده‌ی هفدهم م. – برای بیمارستان به کار می‌رفته nosocome بوده که بخش نخست آن واژه‌ی یونانی nosos به معنای «بیماری» است. در زبان یونانی هم امروزه به بیمارستان Νοσοκομείο (به خط لاتین: nosokomeio) می‌گویند که بخش نخست آن همان «بیماری» است. بد نیست اشاره کنم که در زبان‌های ژرمنیک (به جز انگلیسی) به بیمارستان «بیمارخانه» می‌گویند (دانمارکی: Sygehus، هلندی: Ziekenhuis، سوئدی: Sjukhus، ایسلندی: Sjúkrahús، آلمانی: Krankenhaus). آیا با استدلال این نویسنده، بر سخنگویان زبان‌های ژرمنیک (و زبان انگلیسی تا پیش از سده‌ی نوزدهم م) هم ناامیدی حاکم شده و از شفا نومید شده‌اند که این نام‌ها را به کار می‌برند؟ آیا آنها هم مشکل تفکر دارند؟

می‌بینیم که تاریخچه‌ی این واژه‌ی انگلیسی هیچ ربطی به آسایش و بهبود و این فلسفه‌بافی‌های عامیانه ندارد. این ادعا بیشتر به خاطر دانش ناکافی از زبان انگلیسی (و دیگر زبان‌های اروپایی) است.

مورد «کسب و کار» تنها به خاطر خوش‌آوایی است و ربطی به پس و پیش بودن کار و درآمد ندارد. جالب آن که نویسنده در این مورد به پسینی و پیشینی (تقدم و تاخر) توجه کرده است. اما در «افت و خیز» ایراد می‌گیرد که چرا «اول افتادن را دیدیم»؟ انگار آدم اول می‌خیزد و بعد می‌افتد! «افت و خیز» یعنی نخست افتاده ای و پس برمی‌خیزی. با همین فلسفه، این ترکیب خیلی معنادار است (!)

ایراد بعدی نویسنده‌ی متن بالا به «گفت‌وگو» است. انگار نویسنده‌ی این متن، ترکیب‌های «گفت‌وشنود» و «گفت‌وشنفت» و «گفت‌وشنید» را نمی‌شناخته است و تنها «گفت‌وگو» را دیده است. باز هم بد نیست اشاره کنم که واژه‌ی انگلیسی dialog که خیلی از ایرانیان بدان علاقه دارند و چپ و راست آن را به کار می‌برند به معنای «دوگویی» است و با این استدلال در آن هم نشانی از «شنیدن» نیست.

ایراد بعدی این نویسنده به موضوع کار کردن و بزرگان است و بی هیچ دانشی به این نتیجه رسیده که چون می‌گوییم «کسب و کار» پس در تاریخ و فرهنگ ما «تا بوده، در این دیار کار اصل نبوده است». بر پایه‌ی کدام پژوهش تاریخی به این نتیجه یا گمان رسیده است که در دیار ما کار اصل نبوده است؟ موضوع «کار ثابت و روزانه» برای همگان، مفهومی است که از سده‌های هژدهم و نوزدهم میلادی و به ویژه پس از انقلاب صنعتی پدید آمده است و پیش از آن، در بیشتر کشورهای دنیا (به ویژه در کشور انگلستان که گویا زبان‌شان برای این نویسنده مرجع الهام و طرز فکر سالم است)، تنها طبقه‌ی پایین جامعه کارگر بوده است و «بزرگان» را با «کار» به معنای امروزی چندان آشنایی نبوده است.

این نویسنده حتا واژه‌ی گفتاری «خرکار» را هم نفهمیده و گمان کرده یعنی «کار برای خران است». واقعاً جای شگفتی و افسوس دارد.

پرسشی که برای من پیش آمد این بود که هدف از آوردن برابرهای عربی و نیز گویش افغانی پارسی چیست؟ آیا باید از استدلال این نویسنده به این نتیجه رسید که این دو گروه از ما پیشرفته‌تر اند و مشکل تفکر ندارند؟ چون در زبان‌شان این «اشکال»ها نیست؟

در پایان بد نیست یادآوری کنم که در زبان انگلیسی هم از این گونه «ایراد»های زبانی فراوان است. برای نمونه:

وقتی بسته‌ای را با کشتی (ship) بفرستند بدان cargo می‌گویند اما وقتی با خودرو (car) بفرستند بدان shipment می‌گویند.

خیابان یا بزرگراهی که در آن با سرعت رانندگی (drive) می‌کنند parkway گفته می‌شود اما به مسیر کوتاهی که در جلوی خانه است و خودرو را در آن پارک می‌کنند driveway می‌گویند!

و صدها نمونه‌ی مانند این. آیا با استدلال این نویسنده، مردم انگلیسی زبان هم «مشکلات» تاریخی دارند؟!

به راستی، مشکل ما به همین سادگی حل نمی‌شود.
سخن عشق نه آن است که آید به زبان ----------- ساقیا مَی ده و کوتاه کن این گفت و شنفت (حافظ)

Tuesday, November 12, 2013

گمانی درباره‌ی «آن تلخ وش» در غزل حافظ

سه‌شنبه ۲۱/آبان/۱۳۹۲ - ۱۲/نوامبر/۲۰۱۳

حافظ شیرازی در غزل معروف خود با مطلع:

دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را -------------- دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
در بیت هشتم می‌گوید:
آن تلخ وش که صوفی اُمّ الخبائثش خواند --------- اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلة العُذارا
که معنای آن را چنین نوشته‌اند: آن شراب تلخ گونه که صوفیان آن را مادر پلیدی‌ها می‌دانند برای ما از بوسه‌ی دوشیزگان گواراتر و شیرین‌تر است.

در برخی از دستنویس‌ها این بیت چنین آمده است:
بِنتُ العنب که صوفی اُم الخبائثش خواند ------- اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلة العُذارا
در این خوانش، «بنت العنب» ترجمه‌ی عربی همان «دُختر رَز» پارسی به معنای مَِی یا شراب است که با «اُم الخبائث» یا «مادر پلیدی‌ها» مراعات نظیر دارد.

می‌دانیم که پسوند «وَش» برای بیان همانندی و شباهت به کار می‌رود و پس از نام می‌آید مانند ماهوش/مهوش، شاهوش، خورشیدوش، و مانند آن. شکل قدیمی آن هم «فَش» است که در شاهنامه بیشتر به کار رفته است مانند: شیرفَش، اژدهافَش و مانند آن. نکته‌ی دیگر این که چون این پسوند برای بیان شباهت است نام مورد نظر باید دیدنی باشد. اما در اینجا حافظ آن را پس از صفت آورده است که گویا سابقه ندارد. همچنین «تلخ» دیدنی نیست. شادروان علامه دهخدا هم در درآیه‌ی «وَش» درباره‌ی این بیت چنین نوشته است:
وش: گون. گونه. گمان می‌کنم استعمال آن در مُبَصَرات [=دیدنی‌ها] است نه در مُذَوّقات [=چشیدنی‌ها]، چنان که در بیت حافظ:
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند ------------------- اَشهی لَنا و اَحلی مِن قُبلة العذارا
یا اشتباه است و اصل آن «آن تلخ و خوش ...» بوده است. (یادداشت مرحوم دهخدا).
در فرهنگ پهلوی مک کنزی، درآیه‌ی wiš (وِش) به معنای «زهر» آمده است. این واژه‌ی «وِش» در پارسی دری/نو نیامده است، دست کم در فرهنگ دهخدا و فرهنگ‌های یاد شده در آن نیامده است. به گمان من شاید این واژه در گویش پارسی شیرازی بازمانده بوده است و حافظ آن را به کار برده است و منظورش از «آن تلخ وش» یعنی «آن زهر تلخ». اگر این گمان درست باشد، معنای بیت چنین خواهد بود:

آن زهر تلخ که صوفیان آن را مادر پلیدی‌ها می‌دانند، برای ما از بوسه‌ی دوشیزگان گواراتر و شیرین‌تر است.

که به نظر من، در این صورت، زهر و تلخی با شیرینی و گوارایی تضاد دارد.

پی‌نوشت
با سپاس از دوست گرامی، امیر قربانزاده، در فرهنگ دهخدا درآیه‌های «بش» و «بیش» به معنای «زهر» آمده است.

Sunday, November 10, 2013

واژه‌شناسی: نوحه

یک‌شنبه ۱۹/آبان/۱۳۹۲ - ۱۰/نوامبر/۲۰۱۳

درباره‌ی واژه‌ی «نوحه» معمولاً باور بر آن است که واژه‌ای عربی است. در فرهنگ دهخدا نیز آن را از ریشه‌ی عربی دانسته‌اند. اما به گمان من این واژه ریشه‌ی پارسی دارد و از فعل «نَویدن» (navīdan) و «نُوییدن» (nōyīdan) و «نَوِستَن» (navistan) به معنای «زاری کردن و گله کردن» آمده است. در فرهنگ دهخدا تنها فعل «نویدن» آمده است:

نَویدَن: زاری کردن. نالیدن (برهان قاطع):

کنون زود پیرایه بگشا و رَو ------------------ به پیش پدر بس به زاری بنَو (فردوسی)

ز درد دل آن شب بدانسان نَوید ----------------- که از ناله‌اش هیچ کس نغنَوید (لبیبی)

نوان از نود شد کز او برگذشت ----------------- ز درد گذشته نود می‌نود (ناصرخسرو)

چنان در هجر او شب‌ها نویده ----------------- که خلق از ناله‌ی او نغنویده (ناصر بجه)
البته مانند درآیه‌های بسیار دیگر در فرهنگ دهخدا، معنای «جنیدن» که در اصل معنای فعل «ناویدن» است و از ریشه‌ی دیگر است در ادامه‌ی این معنا آمده است که از نظر فرهنگ‌نویسی باید دو درآیه‌ی جدا باشند.

از همین خانواده و از شکل «نَوِستن» نام «نَوِسته» به معنای «گریه» و به ویژه، «صدای گریه در گلو» هست که این نام هم در فرهنگ دهخدا آمده اما فعل آن نیامده است:
نوسته: صدای گریه که در گلو پیچد (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). گریه در گلو و فریاد، و ظاهراً تصحیف نیوشه است (از رشیدی). نیوشه هم به این معنی ظاهراً مُصحّف شنوشه = سنوسه = اشنوسه است ، چنان که به اقرب احتمال در این بیت بدیع بلخی:

اشک بارید و پس نیوشه گرفت ------------------ باز بفزود گفته‌های دراز

نیوشه مصحف شنوشه است. (احوال رودکی تالیف سعید نفیسی، از حاشیه ی برهان قاطع چ معین).
همان گونه که می‌بینیم درباره‌ی شکل درست و ریشه‌ی آن در فرهنگ‌های رشیدی و دهخدا گمان‌های اشتباه زده شده است و آن را با نیوشه و شنوشه و سنوسه و اشنوسه اشتباه گرفته‌اند.

واژه‌ی دیگری که از همین ریشه‌ی «نُوییدن»/«نویدن»/«نوستن» آمده است واژه‌ی «نوفه» است که در فیزیک و الکترونیک و برق-مغناطیس برابر noise در انگلیسی گذاشته شده است.

هم چنین، از این خانواده، «زنویدن»، «زنویه»، «زنوییدن» است که اینها هم در فرهنگ دهخدا آمده‌اند.

در «فرهنگ ریشه‌شناسی فعل‌های ایرانی» نوشته‌ی جانی چونگ (Johnny Cheung)، ریشه‌ی این فعل در پوروا-ایرانی (proto-Iranian) چنین آمده است:
*nau(H) 'to cry, wail'
•KHOTANESE: ? OKh. nuva- 'to make a noise (i.e. howl ?)' SGS: 58
•SOGDIAN: ◊ Sogd. nwβ 'noise', cited in DKS: 190a, does not exist, Sims-Williams 1983: 43.
•NWIR:
NP nōyīdan 'to cry aloud, lament’, nāvīdan 'to complain, lament', navīdan 'to complain', navistan 'to groan', NP nōyah 'plaint, moan', NP navā 'sound, song; grief, pain (etc.)', nōstah, navastah 'noise in the throat by one's crying', Kurd. newnew 'mew' || (+ *uz-) NP zindan/zinav-, zundan/zunav-, zunōyīdan 'to wail' (LW)

Thursday, November 07, 2013

واژه‌شناسی: چوگان و واترپولو

پنج‌شنبه ۱۶/آبان/۱۳۹۲ - ۷/نوامبر/۲۰۱۳

به تازگی دولت باکو، ادعای خنده‌آور و بی‌پایه‌ای درباره‌ی بازی چوگان کرده و خواسته مانند دیگر میراث‌های ایرانی آن را هم بدزدد و به نام خود کند. از قدیم گفته‌اند که «تخم مرغ دزد شتردزد می‌شود». اگر از همان روزهای آغازین که این جمهوری نوخاسته ادعاهای بی‌پایه درباره‌ی تصاحب و دزدی فرهنگ و میراث ایرانی کرده بود جواب محکم و مستند و کوبنده بدان داده می‌شد و مسئولان امر درباره‌ی دزدی شاعر بزرگ ایرانی، نظامی گنجوی، خاموش نمی‌ماندند، امروز شاهد این گستاخی‌ها و ادعاهای توهم‌زده‌ی این جمهوری نمی‌شدیم. بگذریم. در اینجا به آن ادعای احمقانه کاری ندارم و تنها می‌خواهم درباره‌ی ریشه‌شناسی واژه‌ی «چوگان» چند خط بنویسم.

«چوگان» را کوتاه شده‌ی «چوبگان» و «چوپگان» دانسته‌اند. اما در پارسی میانه این واژه به صورت caw(la)gan «چَولَگان» آمده است که صفت «چولَگ» است. چولَگ به معنای خمیده است و امروزه به صورت «چوله» درآمده است و شکل دیگر آن «کوله» است که در «کج و کوله» به کار می‌رود. علت نامگذاری این بازی به خاطر چوب آن است که سر آن کج و خمیده بوده و به صورت کمچه یا قاشق بوده است که با آن گوی را در هوا می‌گرفتند. این واژه‌ی «چولگان» وارد عربی شده و به صورت «صَولَجان» درآمده و به همین شکل باز به زبان پارسی درآمده و در کنار «چوگان» به کار رفته است. چند بیت از سعدی شیرازی، این موضوع را روشن می‌کند:

پستان یار در خم گیسوی تاب‌دار / چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس (سعدی)

در حلقه‌ی صولجان زلفش / بیچاره دل اوفتاده چون گو است (سعدی)
بازی چوگان به ویژه در دوران ساسانیان بسیار رواج یافت و پس از اسلام هم در ایران رواج داشت و بازی شاهانه بود. این بازی از ایران به هندوستان راه یافت و در آنجا با نام محلی polo (در زبان بَلتی ) به معنای «گوی» شناخته می‌شد. در سده‌ی نوزدهم م. که هندوستان زیر فرمان بریتانیا بود، این بازی به انگلستان راه یافت و در سال ۱۸۷۱ م. در آنجا به همان نام polo شناخته شد. چند سال بعد (سال ۱۸۷۶ م.) در انگلستان گونه‌ی دیگری از این بازی را با قایق روی رودخانه انجام دادند و آن را «چوگان آبی» یا water polo خواندند. امروزه «چوگان آبی» را بی قایق و در استخر بازی می‌کنند و در زبان پارسی با همان نام انگلیسی «واتر پولو» شناخته می‌شود.