چهارشنبه ۲۶/خرداد/۱۳۸۹ - ۱۶/جون/۲۰۱۰
شبکهی بی.بی.سی پارسی این هفته در برنامهی «پرگار» به موضوع تصوف در ایران پرداخت و پرسش اصلی برنامه را چنین مطرح کرده است که:
آیا تصوف جاذبهی اندیشهی ایرانی است یا عامل درنگ و چه بسا توقف آن؟
نقل است که از بایزید بسطامی پرسیدند درویشی چیست؟ گفت «آن که کسی را در کنج خویش پای در گنجی فرو شود».
این نگاه به درون و باطن گرایی، تا چه حد با روح و روان انسان ایرانی عجین شده؟ رد پای تصوف را کجاها، در کدام زوایای فرهنگ ایرانی و در کدام ظواهر انسان ایرانی میتوان دید؟ آیا در جهان کنونی هم می توان از آمیختگی روح ایرانی با تصوف سخن گفت؟ و آیا تصوف می تواند انسان مدرن پرسشگر را دستگیر و مددکار باشد؟
به نظر من مهمترین ایراد از همین پرسش نابجا آغاز میشود. در همین نقل قول روشن میشود که مجری و نویسنده و شاید تهیهکنندهی برنامه فرق بین تصوف و درویشی و عرفان را نمیدانند. اگر دستاندرکاران این برنامه با تاریخ تصوف و عرفان و ادبیات پارسی آشنا بودند میدانستند که بین این دو مفهوم، به ویژه در گذار تاریخ، تفاوتهای فاحشی هست که به طور خلاصه به آن اشاره میکنم.
تصوف یعنی صوفیگری و خرفهپوش شدن و پوستپوشی و رسم خانقاه و چلهنشینی. صوفیان بندگان ظاهر بودند و فریب شیخهای دکاندار را میخوردند و ادعاهای کرامت میکردند و هنگامهجو بودند و لقمه به شُبهه میخوردند. سعدی در بوستان حکایت میکند که «شکم صوفیای را زبون کرد و فَرج -------- دو دینار بر هر دو آن کرد خرج». یا حافظ میگوید «صوفی شهر را نگر لقمه به شبهه میخورد ------- پاردُمش دراز باد آن حَیَوان خوش علف!». یا در غزل دیگری میگوید: «خیز تا خرقهی صوفی به خرابات بریم ---- شطح و طامات به بازار خرافات بریم». داستان خر برفت و خر برفت مثنوی هم دیگر مشهور است.
حال آن که بر پایهی تعریف و سخنان بزرگانِ درویشی و عرفان - از جمله همین بایزید بسطامی و شیخ حسن خرقانی و خواجه عبدالله انصاری و فریدالدین عطار نیشاپوری و جلالالدین بلخی (مولوی) و شمس تبریزی و ابوسعید ابوالخیر و خواجه ابوالقاسم هجویری و دیگران - درویشی و عرفان بسی بالاتر از این ظاهربینی و ظاهرگراییها است. درویشی یعنی تهی شدن از خویش و استغنای از خلق و فقیر درگاه حضرت حق بودن.
بر در خانقاه شیخ حسن خرقانی نوشته بودند «هر که در این خانه درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید که هر که در نزد خدای رحمان به جان ارزد البته که در خانقاه حسن به نان ارزد». یا وقتی به ابوسعید میگویند فلانی بر آب میرود یا فلان صوفی در هوا میپرد یا فلانی در یک ساعت از شرق عالم به غرب عالم میرود میگوید گنجشک هم در هوا میپرد و قورباغه هم بر آب میرود و شیطان هم در یک چشم به هم زدن از مشرق به مغرب میرود. مرد آن است که کار کند و با مردم بیامیزد و زن خواهد و یک دم از خدای خویش غافل نشود. صائب تبریزی هم میگوید: «حقپرستی در لباس اطلس و دیبا خوش است».
اما پرسش دیگر این برنامه که به جهان کنونی و آمیختگی روح ایرانی با تصوف میپردازد و انسان مدرن پرسشگر را در برابر تصوف (درستتر: عرفان و درویشی) میگذارد به همین دلیل بیمعنا است و باز نشانگر ناآگاهی و درک اشتباه از موضوع است. یعنی با نقلی از بایزید دربارهی درویشی آغاز میکند اما به موضوع تصوف میپردازد و این دو را یکی میداند.
حتا اگر تصوف را در معنای سدههای آغازین پس از اسلام (سدهی نخست و دوم ق./هفتم و هشتم م.) در نظر بگیریم که هنوز دکان نشده بود باید بدانیم که خود تصوف نتیجهی ذهن پرسشگری بود که به عبادت و بهشت و دوزخ راضی نمیشد و این حرفها برایش بسنده نبود و در پی چیز بزرگتری بود. یعنی خود تصوف یا درویشی و عرفان نتیجهی تلاش انسان پرسشگر است برای یافتن حقیقتی که عبادت ظاهری راضیاش نمیکرد و به دنبال چیز بزرگتری بود. گویا باور گردانندگان بر این بوده که درویشی یعنی بیخیالی و بیفکری و ولنگاری که انسان پرسشگر نباید به طرفش برود. اگر اینان اندکی از تاریخ درویشی و عرفان و تصوف آگاهی داشتند هرگز چنین پرسشی را مطرح نمیکردند.
دقیقا به خاطر همین تاریخ پیچیده و دراز و تلاش پیگیر انسان ایرانی برای یافتن حقیقت است که به اشکال اساسیتر این برنامه میرسیم: در برنامهی یک ساعته، نمیتوان به تاریخ طولانی و پیچیدهی تصوف و عرفان پرداخت و تازه از آن هم پاسخ این پرسشها را گرفت. بدتر آن که با کسانی که هیچ از موضوع نمیدانند و با کتابهای اصلی بحث آشنا نیستند و شخصیتهای مطرح در این زمینه را نمیشناسند و نه متنهای اصلی مانند آثار سنایی و عطار و مولوی و دیگران را خواندهاند و نه با پژوهشهای معاصران مانند دکتر زرینکوب و قاسم غنی و دیگران آشنا هستند و اساسا پرسش اشتباهی دارند و جایگاه بحث را هم نمیدانند و از عرفان انتظار معجزه دارند.
اگر از این ایرادهای اساسی بگذریم به ایرادهای فرعی دیگر میرسیم که من با نقل برخی گفتوگوهای افراد شرکتکننده در این برنامه سعی میکنم آنها را نشان بدهم:
۱-
مجری برنامه نام درست مهمان امریکایی را نمیدانست و آن را اشتباه تلفظ میکرد. یعنی نام لئونارد لوییسون (Leonard Lewisohn) را لویزن (Levizon) میگفت و آدم را یاد لویزان میانداخت. یعنی با این که در انگلستان زندگی میکند و فرض بر این است که میتواند انگلیسی بخواند و حرف بزند تلفظ درست نام مهمان را نپرسیده بود. مهمان محترم هم چیزی نگفت و به روی خود نیاورد. توضیح: به پینوشت ۲ نگاه کنید.
۲- ایراد دیگر که نشان از کمآگاهی نویسندگان برنامه داشت این بود که تصوف و درویشی را از سدهی پنجم و ششم هجری بررسی میکنند حال آن که بزرگانی چون حلاج و جنید و شبلی و حبیب عجمی و سهل تُستری و دیگر بزرگان عرفان در سدههای دوم و سوم هجری میزیستند.
داریوش آشوری و لئونارد لوییسون در برنامهی پرگار بی.بی.سی
۳- داریوش آشوری سخن بایزید بسطامی را این گونه تفسیر کرد که «این که کسی را در کنجی پای در گنجی فرو شود یعنی انزوای مطلق از زندگی اجتماعی». حال آن که اگر از زندگی همین بایزید و شیخ حسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر و شیخ نجمالدین کبری و شیخ عطار و دیگران آگاهی داشت میدید که این بزرگان در متن زندگی اجتماعی روزگار خود بود و حتا شیخ کبری در برابر مغولان جنگید و کشته شد.
آشوری در آغاز در جملههای کلیگویانه به برخی واقعیتهای تاریخ عرفان مانند گستردگی جغرافیایی و تاریخی و نفوذ آن بر فرهنگ و زبان و ادبیات و نیز گونهگونی و دگرگونیهای این فرهنگ در طول تاریخ اشاره کرد اما در ادامهی بحث روشن میشود که چندان شناختی واقعی از این پدیده ندارد و با دیدی بسیار منفی وارد میدان شده است و در زیر به چند مورد اشاره خواهم کرد.
دکتر لوییسون هم در ابتدا با نظرهای کلیگویانهی آشوری موافقت میکند و گول ظاهر را میخورد و او را میستاید اما پس از اندکی به این بیخبری آشوری پی میبرد و بدو اعتراض میکند. اینجا است که گفتهاند «تا مرد سخن نگفته باشد ----- عیب و هنرش نفهته باشد».
۴- مجری در ادامه میپرسد «آیا در دو سه سدهی اخیر این نقش تصوف حفظ شده یا نه خیر. به دوران مدرن که پا میگذاریم به انسان امروزی که نگاه می کنیم این نقش متفاوت میشود؟» آشوری هم که با شنیدن واژهی «مدرن» دل از کف میدهد میگوید «بله. از دورهی مشروطه به این طرف بود که به خاطر آشنایی با فلسفهی سیاسی غرب و «مدرنیزاسیون» نفوذ خانقاه کم شد». وی سپس روی آوردن برخی مردم به خانقاه را در روزگار ما ادامهی همان جدال به قول خودش «صوفی و آخوند» میداند و میگوید «همیشه مردم برای گریز از آخوند به طرف خانقاه میروند.»
۵- لوییسون به نقش درویشی و باطنیگری اشاره میکند و میگوید نقش بایزید این است که در گسترش رواداری نقش اساسی داشته است. تصوف نقش مهمی داشته در مقابله با ظاهربینی و ظاهرپرستی. وی به نهادهای جوانمردان و فتوتخانهها اشاره میکند که فکر نکنم مجری و دیگران چیزی از اینها بدانند.
۶- یکی از مهمانان برنامه فکر میکند که اگر عرفان پاسخ است پس همه باید به سمت آن بروند (!) و از لوییسون میپرسد «اگر اکثریت مردم ما به صوفیگری بپیوندد و یک جمعیت کثیری ما در ایران صوفی داشته باشیم آن وقت چه اتفاقی برای ایران میافتد؟»
در اینجا داریوش آشوری میگوید «اجازه بدهید من پاسخ بدهم: تصوف اساسا یک فرهنگ elitist [=نخبهگرا] است! یعنی صوفیان خود را بندگان برگزیده و نخبهی خدا میدانند. تصوف هرگز نمیتواند کل مردم یک جامعه را دربربگیرد. یک فرهنگ بسته برای communal life یا زندگی جماعتی است. تصوف هرگز نتوانسته یک چیز عام بشود که مثلا جانشین شریعت بشود». اما در چند جملهی بعد حرف خودش را نقض میکند و میگوید
«مثلا علویان در ترکیه یا نقشبندیه در آسیای میانه باعث شده مردم در یک ساختار جماعتی عام یکی شدهاند و یک جور نظام اجتماعی را اداره کنند»! گویا آشوری عارفان را با کشیشان مسیحی و دستگاه کلیسا اشتباه گرفته است. لوییسون به حرف آشوری ایراد میگیرد و میگوید: «اولا تصوف نهاد خیلی مهمی بوده و نقش خیلی مثبتی بازی کرده است. مخصوصا در زمان سلجوقیان به همان تعداد که مسجد بود خانقاه بود. تصوف elitist بود اما به چه معنا؟ به این معنا که میخواهد همهی انسانها را به بالاترین مرحله پرورش بدهد. هر شهر مهم در ایران در زمان ابنبطوطه، در زمان سعدی و حافظ، خانقاه داشته، فتوتخانه داشته و اینها نقش نزدیک به مدرسهها داشتند. مخصوصا به همت شهابالدین عمر ابوحفص سهروردی در گسترش فتوتخانه نقش مهمی داشته است. فتوتخانهها مرکز انسانسازی اند.»
۷- مهمان دیگر برنامه این ایراد را میگیرد که «چرا خرد جمعی جامعه به این باور نرسیده که دین یک امر شخصی است؟ دریچهای که توانسته مدرنیسم را وارد ایران کند ادبیات است. چرا ادبیات ما نتوانسته خردجمعی را به سطحی برساند که بگوید من دیگر نمیخواهم جهان سومی باشم؟»
راستش من ربط این پرسش را با موضوع تصوف و عرفان نفهمیدم! دیگر این که «جهان سوم» یک اصطلاح سیاسی بود که پس از جنگ جهانی دوم برای توصیف کشورهایی به کار رفت که در بلوکبندی سیاسی دوران جنگ سرد جا نمیگرفتند یعنی نه سرمایهداری غربی بودند و نه کمونیستی. بعدها این اصطلاح جهان سومی به ویژه در میان مردم ما به معنای «عقب افتاده» تفسیر شده. البته خود غربیان نیز در این تفسیر نقش داشتند. اصطلاح جهان سوم دست کم دو سه دهه است که دیگر استفاده نمیشود. اما در میان برخی ایرانیان هنوز کاربرد دارد.
اگر این مهمان با تاریخ عرفان و آثار عرفانی آشنا بود متوجه میشد که یکی از اصلهای مهم عرفان و تمام فلسفهی عرفان و یکی از دلیلهای مخالفت متشرعان با عارفان دقیقا همین باور عارفان به شخصی بودن دین و رابطهی فردی با خداوند و سیروسلوک است.
لوییسون هم در اینجا شگفت زده میشود و میگوید: «این فرهنگ غنی شما است. فرهنگ من که امریکایی هستم [نیست]. فرهنگ غنی شما این فرهنگ شاعرانهی صوفیانه است. بزرگترین هنر یعنی هنر ملی ایران شعر است. هیچ ملتی در تمام دنیا به اندازهی ایران غنی نیست در شعرش». ۸- مهمان: «شعر باید هدفی داشته باشد. هدف این شعر چیست؟»
- لوییسون: «نه هدف شعر این است که خرد را بالا ببرد. عاطفهی آدم را تصفیه کند. اخلاق آدم را پاک کند. تمام این نقشها را بازی میکند اما کار شاعر یا کار یک عارف کار یک سیاستمدار نیست. شما نمیتوانید از پیکاسو ایراد بگیرد که چرا نتوانسته ....... تمام ملت ایران دائما از سعدی و حافظ و مولانا پند میگیرد.»
لوییسون به اشتباه دربارهی داریوش آشوری چنین قضاوت میکند: «وقتی آقای آشوری میخواهد جایی سخنرانی کند، از سعدی و از حافظ الهام میگیرد تا سر سخنرانیاش یک بیت اخلاقآمیز از یکی از این بزرگان نقل کند.
این یک مایهی تفاخر و مایهی اعتلای فرهنگ است. اگر مردم نتوانستهاند این را به کار ببرند تقصیر این بزرگان چیست؟ سعدی میگوید:
باطل است آنچه مدعی گوید --------- خفته را خفته کی کند بیدار
مرد باید که گیرد اندر گوش ------ گرچه نوشته است پند بر دیوار»
۹- آشوری: «آقای لوییسون بحث را میبرد به طرف سخنان بزرگان. خانقاهها در دورههایی مرکز فساد بودهاند. در خود مثنوی هم هست داستان خر برفت و خر برفت. فسادهایی که در خانقاهها بوده از جمله امردبازی و شاهدبازی و همهی این قضایا. ... این حرفها مال elite ها بوده. بسیاری از صوفیه مردم عامی بودند. برخی شیخها دکاندار بودهاند. نمیشود گفت که تصوف ادبیات است و بس.»
لوییسون هم که از این بحثهای بیسروته با کسانی که هیچ شناختی از موضوع ندارند و بحث را پراکنده میکنند حوصلهاش سر رفته است با کلافگی میگوید «من چنین حرفی نزدم. شما نگاه کنید به «کشف المحجوب» هُجویری که میگوید از میان هزاران صوفی تنها یکیشان حقیقتا صوفی است.»
۱۰- آشوری: اجازه بدهید من صحبت کنم دربارهی موضوع مدرنیته. در یک دورهی طولانی تصوف یا عرفان فرهنگ elite [=نخبگان] جامعه بوده است و هر کسی در این زمینه طبعآزمایی میکرده. اما با ورود ایدههای سیاسی و اجتماعی از اروپا روشنفکران و منورالفکران دوران مشروطه عرفان را باعث فساد جامعه میدانستند. در اینجا عرفان دوباره میشود فرهنگ عوام.
۱۱- مهمان: واقعا وقتی انسانی صوفی میشود این از سرخوردگی اجتماعی است؟ وقتی کسی به کنجی مینشیند میتواند برای دنیای امروز مفید باشد؟
- لوییسون: این حرف شما مثل آن است که بپرسید نقاشی، موسیقی و شعر چه اهمیتی دارد برای فرهنگ امروز جامعه؟ این اصلا سوال نابجا است. باید بپرسید فرهنگ امروز چه رابطه و چه نسبتی و چه اهمیتی دارد برای روح انسان؟ روح انسان باید اول باشد. روح و جان بنیآدم است. باید در خدمت آن باشید. شما میخواهید نفس و روح و جان خودتان را تزکیه کنید. نفس و روح و جان جامعه را تزکیه کنید. بنابراین باید فرهنگی باشد که از نظر اخلاق درست باشد. از نظر تفکر معنوی درست باشد. از نظر تفکر هنری درست باشد. از نظر تفکر دینی هم درست باشد.
۱۲- مجری: پرسش جمع این است که کارکرد اجتماعی تصوف چیست؟
- لوییسون: کارکرد اجتماعی: خدمتی میکن برای کردگار ----- با قبول و رد خلقانت چه کار؟ من صدتا تعریف از تصوف شنیدهام اما از این بهتر نشنیدهام: [خواجه عبدالله]انصاری میگوید اگر در هوا پَری مگسی باشد، اگر بر آب رَوی خسی باشی. دلی به دست آر تا کسی باشی. هدف تصوف تزکیهی اخلاق است.
۱۳- مهمان: این تزکیهی اخلاقی تصوف چه طور در طول هزار سال نتوانسته خردجمعی را برساند به این که دین امر شخصی است!
- آشوری: اگر از دید جامعهشناسی نگاه کنیم یک فرهنگ یا culture زیروبالاهای خودش را دارد. آنچه در عمل در تصوف اتفاق میافتد فقط نقاب است.
- مهمان: یعنی این هزار سال فرهنگ نقاب است؟
- آشوری: بله. میتواند نقاب باشد! میتواند وسیلهی فریب باشد. صوفی نهاد دام و سرحقه باز کرد ----- بنیاد مکر با فلک حقهباز کرد. خواجه حافظ شیرازی به کی دارد میگوید؟ به صوفی خانقاه میگوید.
گویا داریوش آشوری نمیداند که داستان این غزل حافظ دربارهی عمادالدین فقیه کرمانی است که به گربهاش نماز خواندن آموخته بود و آن را نشانهی کرامت خود میدانست. عمادالدین کرمانی فقیه بود و حافظ از وی به نام صوفی نام برده است. همان طور که از امیر مبارزالدین به نام محتسب نام برده است حال آن که او فرمانروای فارس بود!
۱۴- مجری: «وقتی میرداماد داشت بر پایهی تصوف مکتب اصفهان را بنا میکرد در اروپا دکارت داشت پروژهای انتقادی تدوین میکرد که سنگ بنای مدرنیسم شد. آیا نگاه نوع خاص که برگرفته از نگاه سهروردی است و نگاهی انتقادی که به انسان تشخّص میدهد در جهان کنونی با هم سازگار است؟»
در این مقایسه اصلا توجه نمیشود که پیش از دکارت در جامعهی کلیسازدهی اروپا انسان هیچ ارزشی نداشت و جان و مال انسانها در قبضهی کلیسا و پاپ بود. انسان استقلال وجودی نداشت و به خاطر گناه نخستین (original sin) میبایستی تا ابد شرمنده و توبهکار میبود. حال آن که در ایران و در عرفان ایرانی هرگز چنین وضعیت و نگاهی حاکم نبود. انسان عاشق و معشوق خداوند بود. مجری روشن نمیکند که در «نگاه نوع خاص که از برگرفته از نگاه سهروردی است» آیا انسان تشخص دارد یا فقط دکارت بود که به انسان تشخص داد؟!
- آشوری: «از تذکرة الاولیا عطار بگیرید تا مناقب العارفین و این حرفها. اینها حرفهای عجیب و غریب میزدند و روزگاری مردم این حرفها را باور میکردند. امروز کسی این حرفها را باور نمیکند. برای همین خود به خود فرهنگ تصوف میرود روی وجه اخلاقی قضیه. این به نظر من تاثیر مدرنیته است. با آمدن مدرنیته جنبههای esoteric و بیسیمیستیک (؟) و جادویی قضیه میرود و نقش اخلاق باقی میماند. اما اخلاق یک مشت حرف و شعار نیست. یا یک مشت نصیحت و اندرز نیست. با آکسیون [=کنش] اجتماعی ارتباط دارد.»
یعنی وی مناقب العارفین را که شرح زندگی مولانای بلخی است چیزی مانند تذکره الاولیا میداند. در آخر نیز به همان حرفی میرسد که لوییسون از آغاز برنامه تکرار میکرد یعنی عرفان بحثی است اخلاقی!!
-
لوییسون: میخواستم برگردم به حرف شما دربارهی مکتب اصفهان که آقای آشوری اصلا به این توجه نکرد. مکتب اصفهان و میرداماد و نقش تصوف در آن بحث خیلی مهمی است. بحث امروز ما مربوط به تصوف است. راجع به modernity که نیست! در مکتب اصفهان پنج نفر مهم اند: شیخ عاملی، میرداماد، ملاصدرا، ملا محسن فیض کاشانی و عبدالرزاق لاهیجی. در همان قرن هفده میلادی در همین کمبریج در همین کشور کسانی بودند مانند تامس مور و دیگران که همین حرفهای تسامحآمیز که شیخ بهایی زده در مخمس معروف اش همین نوع حرفها را اینها میزدند. یعنی سعی میکردند اختلافات بین ظاهر و باطن و اختلافات مذهبی را از بین ببرند. ...
مکتب اصفهان بسیار غنی بوده. من امریکایی هستم. باز تکرار میکنم. من ایرانی نیستم. ولی باید قدرشان را بدانید. ۱۵- مجری: آربری میگوید اگر عرفان نبود روح ایرانی نمیتوانست موج ویرانگر مغولان را از سر بگذراند. چه چیز تصوف است که این نقش را داشته؟
- لوییسون: این برمیگردد به حرف اول برنامه: گنجی یافتن در کنجی.
- مهمان: یعنی تصوف باعث شد انسانها به درون خودشان پناه ببرند؟
- لوییسون: نه. ببینید. در دورهی سنایی و عطار که دوران ضعف سیاسی ایران است مثنویهای زیبای حدیقهی سنایی و منطق الطیر و مصیبتنامه و اسرارنامه عطار به وجود آمد. روح دروننگر ایرانی اسلامی این را به وجود آورد. مثنوی معنوی مولوی هم در بدترین دوره یعنی حملهی مغول به وجود آمد.
- آشوری: البته در قونیه!
- لوییسون: بله در قونیه بود و در جای امن بود. ولی موضوع این است که خلاقیت را از بین نبرده. علی احمد رجایی در فرهنگ اشعار حافظ میفرماید روح ایرانی میتوانسته پناه ببرد به خانقاه و در سماعهای صوفیان آرامشی به دست آورد تا این موج ویرانگر ظاهر را از سر بگذراند.
-
آشوری: من در مورد این آرامش خاطر یک نکتهای را بگویم. این خیلی مهم است. من کسانی را سراغ دارم که دچار بیماریهای عصبی خیلی شدید بودند. دچار استرس و ناراحتیهای روانی بودند و رفته بودند پیش شیخی در خانقاهی و درمان شدند. .. از این بابت بد نیست. جای قرصهای آرامبخش را میگیرد.مهمان دیگر که فرق بین داستانهای کرامتهای صوفیه را با داستانهای مثنوی نمیداند میپرسد «شما گفتید مردم دیگر این قصهها را بارو نمیکنند. اما چرا این ترجمهی بدی که از مثنوی شده این قدر در امریکا پرطرفدار است و جزو کتابهای پرفروش است؟ اگر حقیقتی در یک متن نباشد چه طور میتواند این طور شود؟»
- آشوری: گرایش به سنتهای باطنی در دنیای غربی الان خیلی رواج دارد مانند بوداییسم و تائویسم. این ناشی از بحران درونی تمدنی است که خیلی نگاه مکانیکی به طبیعت دارد. و به هر حال دستاوردهای انقلاب صنعتی که زندگی بشر را با استرس و اضطراب توام کرده احتیاج به یک زندگی جمعی یا communal life دارد.
داریوش آشوری این حرفها را با لبخند و تمسخر و ابراز رضایت میگوید و گویا متوجه توهینآمیز بودن سخن خود نیست.
در اینجا لوییسون دیگر برآشفته میشود و میگوید:
من خیلی تعجب میکنم از این لحن مسخرهآمیز آقای آشوری و بقیهی مهمانان. من خیلی تعجب میکنم. شما میراث غنیتان را، [شما] دارای غنیترین میراث فرهنگ شاعرانهی دنیا هستید. [دارای] غنیترین فرهنگ عرفانی دنیا هستید. قرص والیوم بخورید یا این که دیوان شمس و مثنوی بخوانید؟! چی بهتر است؟! البته دیوان شمس و مثنوی بهتر است!
مولانا بیست و پنج سال است پرفروشترین شاعر امریکا است به خاطر این که مولانا مولانا است. حکمتی دارد که شاعران دیگر ندارند. حکمتی دارد که دانته ندارد، که شکسپیر ندارد، که میلتون هم ندارد. اگر آنها این حکمت را داشتند مردم به این کتابها روی میآوردند.
- آشوری (با نخوت): من مسخره نکردم. چرا فکر نمیکنید اینها fad و mode است؟
- لوییسون: حرف شما درست است. قسمتی مد است. اما باید گفت لااقل ۵۰ درصد مد نیست. ترجمهی کولمن بارکس ۷۰ درصد درست است. مردم دارند دست کم ۳۵ درصد حقایق برمیدارند. غذای معنوی دارند میخورند.
- مهمان: آیا امروز تصوف فقط باید تصفیهی روحی بدهد. آیا هیچ کارکرد اجتماعی ندارد؟
- لوییسون: عرض شود شما نمیتوانید آنچه را لایزال است بسنجید با آنچه در زمان است. شما نمیتوانید بپرسید امروز مایکل آنجلو (میکل آنژ) به درد ما چه میخورد؟ شکسپیر به درد ما چه میخورد؟ عرض شود میلتون به درد ما چه میخورد؟ بوتیچلی به درد ما چه میخورد؟ شاعرانی مثل سعدی و حافظ من گمان میکنم در ایران پرفروشتر اند از نیما. من گمان میکنم حافظ و سعدی را ایرانیان بیشتر در تاقچههاشان دارند تا امیری فیروزکوهی یا شهریار.
- آشوری: شریعت یک کارکرد اجتماعی داشته. قانون جزا و معاملات داشته. اما تصوف چنین پروژهای نداشته است.
- لوییسون: آقای آشوری در اول برنامه گفتند که خانقاه کارکرد اجتماعی داشته اما الان برعکساش را میگوید. خانقاه در دوران صفوی رایج تر بودند از مسجد.
- آشوری: حرف من عکس آن حرف نیست.
جالب است که در این برنامهی چهل و پنج دقیقهای، داریوش آشوری ایرانی و کسی که دربارهی زبان پارسی کتاب مینویسد بیشتر از لئونارد لوییسون امریکایی واژههای انگلیسی غیرضروری میپراند. شاید برای این که بگوید همان طور که تو پارسی بلدی من هم انگلیسی میدانم! دیگر این که پاسخهای آشوری اصلا ربطی به پرسشها نداشت! همین که نام نوینشدگی (modernity) میآمد دامن از کف میداد و کف بر لب میآورد.
در این برنامه آقای داریوش آشوری نشان داد که اصلا آگاهی واقعی از نقش و تاریخ عرفان ندارد و با ذهنی مخالف و با تصمیمی از پیش گرفته شده به برنامه آمده بود که عرفان را بکوبد و از نوینشدگی دفاع کند.
گاهی آدمی آرزو میکند که کاش کسانی که زمانی آنان را دوست داشته در همان قالب و فضای دوست داشتنی گذشته میماندند و برای خود سن بازنشستگی تعیین میکردند و در هر زمینهای سخن نمیراندند. سال گذشته داریوش آشوری در کتاب «زبان ِ باز» نوشت که زبان پارسی یک زبان «جهان سومی» است. معنای این اصطلاح برای من روشن نیست ولی شاید منظورشان زبان عقب مانده باشد. خب اگر پارسی زبانی جهان سومی است چه نیازی دارد که وقت خود را برای آن تلف کنید؟ به زبانهای جهان اولی مانند انگلیسی و فرانسوی بپردازید. در این برنامه هم به ما آموخت که اگر کسی در زمینهی آگاهی کافی ندارد لزومی ندارد در برنامهای شرکت کند.
داریوش آشوری از یک سو شیفتهوار از «مدرنیته» (یا به قول خودش: مدرنیّت!) دفاع میکند اما از سوی دیگر میگوید دنیای غربی امروز به خاطر استرس و اضطراب به سوی مولوی و بوداییسم آمده است. باید پرسید اگر این «مدرنیته» و «مدرنیزاسیون» و «نگاه مکانیکی به طبیعت» که آقای آشوری این همه از آن در کتاب «زبان باز» تعریف و تمجید کرده بود و میخواست در زبان جهان سومی پارسی شاهراه درست کند این همه استرس و اضطراب و سرخوردگی و افسردگی با خودش دارد و باعث میشود غربیانِ پیشرفته و جهان اولی به سنتهای کشورهای جهان سومی مانند بوداییسم و مولوی روی بیاورند پس این هم شیفتگی شما به آنها برای چیست؟
متاسفانه در تمام طول برنامه میبینیم که نسل امروزی ما چه اندازه با فرهنگ خویش بیگانه است و در عوض چون گرسنگان چشمش به دنبال «مدرنیته» و «مدرنیسم» غربی است و «آنچه را خود دارد ز بیگانه تمنا میکند». این برنامه پس از اندک زمانی به نمایشی خندستانی-سوگنامهای (comedy-tragic) تبدیل میشود و لوییسون در همهی برنامه نشان میدهد که گرچه امریکایی است اما چه قدر با این فرهنگ غنی ایرانی آشنا است و شعرهای فراوانی نقل میکند و از کتابهای مختلف پارسی نام میبرد اما دیگران با آن که ایرانی هستند چه قدر با این میراث بیگانه اند و هیچ پاسخی برای پرسشهای او ندارند و گویا هرگز نام آن کتابها را نشنیدهاند.
وقتی برخی ایرانیان - به ویژه کسانی که ادعای کارشناسی و استادی و چه و چه دارند - این گونه با میراث خود بیگانهاند و حتا با آن دشمن اند چه گونه میتوان انتظار داشت که بیگانگان به آن حمله نکنند یا آن را غارت نکنند؟ مانند بازیکن فوتبالی که همهی تیم رقیب را دریبل میکند و پشت سر میگذارد تا به تیم خودش گل بزند و انتظار تشویق هم دارد! البته من با نقد و سنجش خوب و بد مخالف نیستم و عرفان و تصوف نیازمند به نقد است. اما آنچه در سخنان آشوری بود نقد نبود، انتقاد و تمسخر و سرکوب بود.
دانشگاه اگزتر (Exeter) انگلستان از مرکزهایی است که اصالت را به «فرهنگ عربی» میدهد و حتا لئونارد لوییسون استاد بخش «مطالعات عربی و اسلامی» است. اما بخت با ما یار بود که او استاد زبان پارسی و ایراندوست است و به خوبی با ادبیات پارسی و تاثیر بزرگان ایرانیانی مانند عمر سهروردی و سنایی و عطار و مولوی در فرهنگ غرب آسیا آشنا است. اگر کس دیگری در این برنامه مهمان بود راحت میتوانست نقش تاریخی و فرهنگی ایرانیان را انکار کند و بگوید بله همان طور که خودتان میگویید ایرانیان و عرفان هیچ نقشی نداشتهاند و حاصل کار آنان یک مشت خرافات و شعر است و تازه (به قول آشوری) مولانا هم در قونیهی ترکیه بوده است و ربطی به ایران امروزی ندارد.
هم چنین نگاه کنید:
-
نقدی بر کتاب «زبان باز» اثر داریوش آشوری
-
زبان دیوزدگی: نقد دکتر محسن حافظیان بر کتاب زبان باز
- پاسخ دکتر محمد حیدری ملایری به داریوش آشوری دربارهی واژهسازی علمی با عنوان
«با خشت و کاهگل نمیتوان آسمانخراش ساخت.
پینوشتاگر خوانندگان دقت کرده باشند من در همان آغاز این نوشتار اشاره کردهام که بحث در این باره در یک برنامهی یک ساعته نمیگنجد و تاریخ دور و دراز تصوف و عرفان و درویشی را نمیتوان به سادگی و با خطکشی کوتاه اندازهگیری کرد. تصوف و عرفان مانند هر پدیدهی تاریخی و فرهنگی با چنین درازنا و گستردگی نیازمند بررسی دقیق و موشکافانه و مستند است و البته که هم نقطههای روشن و مثبت دارد و هم نقطههای تاریک و سیاه و منفی. تصوف و عرفان هم دوران شکوفایی و درخشانی و والایی و سازندگی داشته و هم دوران افول و انحطاط و سراشیب و پستی. این که بگوییم پدیدهای چنین پیچیده به تمامی مثبت بوده به همان اندازه اشتباه است که بگوییم به تمام منفی بوده است. دکتر زرینکوب دو کتاب مهم در زمینهی همین ارزیابی دارد به نام «در جستوجوی تصوف» و «دنبالهی در جستوجوی تصوف» که علاقهمندان را به خواندن آن دعوت میکنم. در این کتاب به سیر دگرگونگی و دگرگشت اندیشهها و مفهومها و واژههایی مانند صوفی و درویش و تصوف و ... از سدههای آغازین دوران اسلامی تا دوران قاجار (فرقهی صفیعلیشاهی) و هم چنین تاثیر اجتماعی و سیاسی برخی صوفیان و عارفان در گسترهی ایران فرهنگی از آسیای میانه تا آسیای کهتر (آناتولی) پرداخته است.
آقای آشوری میتوانست به این نکتهی مهم و این پیچیدگی و سرراست نبودن داستان اشاره کند. اما آشوری ادبیات عرفانی را در یک کلام با قرص آرامبخش مقایسه میکند. آیا این درست است؟ آیا این در خور کسی است که میخواهد پدیدهای را نقد کند؟ همان طور که نوشتم خودم از دوستداران او بودم به خاطر کارهایی که پیشتر کرده بود اما به تازگی میبینم که دیگر آن چنان نیست.
برخی از ما ایرانیان به خاطر وضعیت سیاسی و اقتصادی کنونی ایران و عقب افتادن از برخی کشورهای جهان در برخی زمینهها، با ارزیابی شتابزده به دنبال آن هستیم که هرچه را که داریم رها کنیم و هرچه دیگران دارند بگیریم. یعنی فکر میکنیم هر چه ما داریم بد است و زشت اما هر چه دیگران دارند نیکو و زیبا. زبانمان و خودمان جهان سومی میشویم و فرهنگ و تاریخمان به تمامی فاسد و عقب افتاده. معیارمان هم تنها وضعیت سیاسی و اقتصادی کنونی چند کشور اروپایی و امریکایی است.
این رفتار از تولید کالاهای مصرفی داخلی و صنعتهای ملی شروع میشود. مثلا هیچ کس حاضر نیست برای حمایت از تولیدکنندهی داخلی جنس ایرانی بخرد. بلکه همه ترجیح میدهند کالاهای خارجی بخرند. چه گونه میتوان انتظار داشت تولیدکنندهی داخلی بهبود پیدا کند اگر از او حمایت نشود؟ بعد میگوییم آن وقتی که ما چنان بودیم فلان کشور (مثلا کُرهی جنوبی) بدبخت بود اما الان این قدر پیشرفته شده است. خب چه گونه پیشرفته شده است؟ با مصرف کالاهای خارجی و دلالی؟
این خودکمبینی به زمینههای فرهنگی هم رسیده است. به همین خاطر است که امروزه برخی ایرانیان فکر میکنند کاربرد واژههای انگلیسی حتا برای رایجترین مفهومهایی که هزار سال در زبان خودمان وجود داشته نشانهی پیشرفت و روزآمد بودن و سواد است.
آیا خودشناسی به همین سادگی و راحتی است؟ ما نیازمند نقد هستیم، نقدی بیرحمانه اما سازنده و مستند و بیغرض! هم از خودمان و هم از دیگران. راحتطلبی را کنار بگذاریم. دنبال پاسخهای سرراست و ساده برای پرسشهای پیچیده و مهم نباشیم. ناهمواری و سختی راه را بپذیریم. نگوییم «هلو بیا برو تو گلو». رنج بالا رفتن از درخت را بر خود هموار کنیم. گر بگویم شرح این بیحد شود.....
پینوشت ۲نام خانوادگی مهمان امریکایی در زبان انگلیسی لوییزُن (Looizon) تلفظ میشود. اما اصل این نام آلمانی است و بر پایهی پیام برخی از دوستان، در زبان آلمانی باید آن را لویزُن (Levizon) خواند یعنی همان گونه که مجری بی.بی.سی میگفت. بنابراین ایراد شماره ۱ درست نیست. البته باید دید که خود این شخص نام خانوادگیاش را چه گونه میگوید.
بد نیست یادآور شوم که ریشهی نام لوییس (Lewis) در زبان انگلیسی از لویی (Louis) در زبان فرانسه میآید که لویی هم خود از کلُویس (Clovis) در زبان آلمانی گرفته شده است. شکل رایج آلمانی کلویس همان نام لودیگ (Ludwig تلفظ آلمانی: لودویخ یا لوتویک) است. کلویس خود کوتاه شدهی Chlodovech است که معنای آن در زبان ژرمن «جنگاور نامآور» است.
از سوی دیگر در میان یهودیان گروهی نسب خود را به لاوی یا لوی (Levi) پسر سوم یعقوب، پیامبر بزرگ بنیاسراییل، میرسانند. «سِفر لاویان» (Book of Leviticus) در تورات نیز به این نام برمیگردد. خاندان لاویان (در انگلیسی: Levites) در دین یهود سرپرست کنیسهها و کاهن بودند. البته کاهن نیز خود واژهی عبری است به معنای پریستار و خدمتکار پرستشگاه. گونههای دیگر این واژه در زبان انگلیسی کوهن و کوئن است. خوانندهی معروف کانادایی لئونارد کوهن (Leonard Cohen) و کارگردانان امریکایی برادران کوئن (Joel & Ethan Coen) مشهورترین دارندگان این نام اند.
لاویان در کشورهای آلمان و انگلستان نام خانوادگی خود را به لوییس تغییر دادهاند که نمونهی معروف آن «برنارد لوییس» یهودی سرشناس انگلیسی و طراح نقشهی از هم دریدن ایران و تجزیهی آن بر پایهی ایجاد اختلاف بین قومهای ایرانی است.
بنابراین اگر نام این استاد امریکایی ادبیات پارسی را لِویزُن بخوانیم میشود «لاوی زاده» و اگر لوییزُن بخوانیم میشود «لوییس زاده»!