دوشنبه ۲۱/آذر/۱۳۹۰ - ۱۲/دسامبر/۲۰۱۱
یکی از زیباییها و ویژگیهای شاهنامه، شاهکار فردوسی، در این است که پس از گذشت هزار سال از سروده شدن آن هنوز هر کسی با هر سطح سوادی میتواند آن را بخواند و از آن لذت ببرد. یکی از دلیلهای این پدیده، پختگی و رسایی زبان پارسی است که در هزار سال پیش به حدی از کمال ادبی رسیده بود که تغییرهای عمدهای در آن رخ نداده است. حال آن که برای نمونه در زبان انگلیسی خواندن متن اصلی شکسپیر که تنها چهارصد سال پیش میزیسته برای همگان آسان نیست و باید سواد دانشگاهی داشته باشید. سخن در این باره دراز است و کارشناسان به قدر کافی بدان پرداختهاند.
اگرچه شاهنامه ظاهری ساده دارد و هر کسی میتواند از خواندن و شنیدن داستانهای آن لذت ببرد، اما از آنجا که اثری حماسی و استورهای نیز هست و ریشه در باورهای کهن و خاستگاههای تاریخی باستان دارد، نقد و پژوهش آن نیاز به دانش در زمینههای گوناگون مانند استورهشناسی، زبانشناسی تاریخی، جغرافیای باستانی و استورهای، و دهها زمینهی دیگر دارد.
شخصی به نام «حمید آرش آزاد» سه سال پیش یعنی در آبان ماه سال ۱۳۸۷ خ/۲۰۰۸ م. در وبلاگی به نام «نخود هر آش» چند مطلب به نام «گافهای حکیم فردوسی در شاهنامه» نوشته است که به تازگی در برخی سایتها و به دست پانترکان بازپخش میشود. متاسفانه آقای حمید آرش آزاد امروز درگذشته است و نمیتوان با او دربارهی نوشتههای کممایهاش گفتوگو کرد. خوانندهای گرامی نشانی نوشتههای او را برای من فرستاده و نظر مرا جویا شده است. در اینجا قصد ندارم به تک تک ایرادها یا به اصطلاح او «گاف»های مطرح شده بپردازم زیرا پاسخ ایرادهای بیپایهی او از خود نوشتارش بیشتر و درازتر خواهد بود. من تنها میخواهم به طور کلی به چند ایراد اصلی نوشتار آقای حمید آرش آزاد بپردازم.
طنز: ابزاری برای ریشخند یا برای گریز؟
نخست آن که نویسنده برای پنهان کردن سستی استدلالهای خویش به حربهی طنز دست زده است تا از یک سو فردوسی و شاهنامه را ریشخند کند و از سوی دیگر اگر جایی مشکل داشت یا به او ایراد گرفته شد، به بهانهی طنز بودن نوشتهاش، آن مشکل را بپوشاند یا از سر خود باز کند. در زیر نمونههایی را خواهم آورد. البته وی زبان و حد و مرز طنز را هم نمیشناسد و آنچه به نظر وی طنز است گاهی به توهین و لودگی سرمیزند مانند این که فردوسی را «خنگ» میداند یا مینویسد «پالان همهی دختران شاهنامه کج است» و بسیار نمونههای زشت دیگر.
ناآگاهی یا بیتوجهی انتقادگر به گذر زمان
دوم این که انتقادگر اصلا به مسئلهی گذر زمان توجه ندارد. این مشکلی است که پانترکان نیز به عمد و گاه از روی بیسوادی خود بدان دچار اند. برای نمونه مرزهای سیاسی امروزی را به سدههای گذشته نیز اعمال میکنند و مثلا میگویند نظامی گنجوی در گنجه زاده شده است و امروز گنجه در کشوری به نام «جمهوری آذربایجان» قرار دارد پس نظامی گنجوی شاعر آذربایجانی است نه ایرانی! حال آن که صد سال پیش - چه برسد به هشت صد سال پیش که نظامی زاده شده است - کشوری به نام «جمهوری آذربایجان» وجود نداشته است.
در مورد آقای حمید آرش آزاد، مشکل تنها مرزهای سیاسی نیست بلکه کلا گذر زمان برایش معنایی ندارد و به نظرش اگر کسی در هزار سال پیش «حکیم» بوده است باید دانش امروزی ما را داشته باشد و با دانشمندان امروزی برابری کند. به ویژه در زمینهی دانش جغرافی یا زبان و مانند آن.
وی گاه دانش جغرافی فردوسی را با دانشآموزان امروزی مقایسه میکند. دربارهی جغرافی شاهنامه در پایین بیشتر خواهم نوشت اما حتا اگر موضوع جغرافی در شاهنامه را هم کنار بگذاریم، با استدلال ایشان، دانشآموزان دبیرستانی امروزی که حساب انتگرال را میآموزند از ریاضیدانان چهارصد سال پیش (یعنی پیش از نیوتن و لایبنیتز) بسیار دانشمندتر و ریاضیدانتر اند و اگر بگوییم مثلا پییر فرمای فرانسوی ریاضیدان برجستهای بوده اشتباه است چون دانشآموزان امروزی از او بیشتر میدانند. یا اگر بگوییم ارشمیدس ریاضیدان بزرگی بوده است اشتباه است چون برخلاف دانشآموزان امروزی حساب دیفرانسیل نمیدانسته است.
میدانیم این گونه مقایسهها بیپایه و مسخره و اشتباه است. زیرا اگر قرار باشد مردمان هزار سال پیش همان دانش ریاضی و تاریخ و جغرافی و زبانی ما را داشته باشند ما در این هزار سال پیشرفتی نکردهایم. «حکیم» به معنای فرزانه و دانندهی حکمت است نه به معنای کارشناس تاریخ و جغرافی و ریاضی و فیزیک و دیگر دانشها.
مشکل جغرافی انتقادگر
دربارهی جغرافیای شاهنامه و ایران باستان پژوهشهای فراوانی به ویژه به دست خاورشناسان فرنگی شده است. موضوع جغرافی در استورهها و ادبیات حماسی جهان به خوبی شناخته شده است و پژوهشگران ادبی و تاریخی، زمان زیادی را صرف دریافتن جغرافی این گونه اثرهای ادبیات جهان میکنند. زیرا نامهای شهرها و رودخانهها و دریاها و ... تغییر میکنند یا جابجا میشوند. به ویژه وقتی مردمی مهاجرت میکنند نامهای جغرافیایی زیستگاه نخست خود را به جاهای جدید میدهند. برای نمونه در کشور امریکا شهرهای زیادی همنام با شهرهای اروپا وجود دارد. مثلا در ایالت نیویورک شهری به نام ونیز وجود دارد یا در ایالت پنسیلوانیا شهری به نام برلین هست. حال اگر کسی در اروپا بگوید «از ونیز (در ایتالیا) به سوی شمال رفتم و به برلین (در آلمان) رسیدم»، آیا کسی که در امریکای امروزی زندگی میکند میتواند او را مسخره کند که مرد حسابی ونیز (در ایالت نیویورک) در شمال برلین (در پنسیلوانیا) قرار دارد؟ این همان اتفاقی است که برای نامهای استورهای در شاهنامه و جغرافی امروزی افتاده است از جمله نام کوه البرز که در جغرافیای استورهای و زمان فریدون در شرق ایران و در شمال هندوستان بوده است اما انتقادگر ناآگاه از شاهنامه و جغرافی استورهای، در ایراد به داستان فریدون چنین مینویسد:
«فردوسی» به اندازهای در علم «جغرافیا»، به قول معروف «از بیخ عرب» بوده که در همان شاهنامه و در صفحهی ۳۱ مینویسد که مادر «فریدون» پسرش را به کوه «البرز» در «هندوستان» برده است! در کشوری که به لطف مسؤولان همیشه در سفر، بچههای چهارساله هم میدانند که «بورکینا فاسو» در کجا واقع شده و «ونزوئلا» چند تا ساندویچفروشی دارد و چه تعداد مهدکودک در «بوسنی» هست، چه طور یک نفر «حکیم» ادعا میکند که البرز کوه در هندوستان است؟
یا در ایراد به داستان زال باز با همین فرض جغرافیای امروزی سام را چنین مسخره میکند:
«سام» در «زابلستان» است. همسرش یک پسر سفیدمو برایش میزاید. پهلوان سام که از این بچه - «زال» - خوشش نمیآید، میخواهد او را به جایی بیندازد که جانورها و لاشخورها بخورند. او بچه را برمیدارد و در نزدیکی «البرز» میاندازد. این هم از عقل و شعور پهلوان ما!
اصلا فرض کنیم او نخواسته به خود زحمت بدهد و کمی در این باره پژوهش و پرسش کند یا نخواسته به پژوهشهای انجام شده دربارهی جغرافیای شاهنامه هم نگاه کند، و هر چه را به دهان و عقلش رسیده نوشته است. اگر اندکی به همین دو بخشی که خودش نقل و مسخره کرده است دقت میکرد میتوانست حدس بزند که در این داستان، کوه البرز باید جایی در نزدیکی زابلستان و هندوستان باشد.
اما جالب این که انتقادگر مشتاق ریشخند کردن سواد جغرافیایی فردوسی، میزان دانش خود را در همین بند چنین نشان میدهد:
باز گلی به جمال فردوسی که ... نقشهی قارهی آسیا را طوری قر و قاتی کرد که هزار تا اقلیدوس هم از آن سر درنیاورند!
حتا بچههای مدرسهای هم میدانند که اقلیدس دانشمند ریاضیدان و هندسهدان بوده است و لزوما از جغرافیای قارهی آسیا چیز زیادی نمیدانسته است. گویا به نظر آقای حمید آرش آزاد، «اقلیدوس» چون «حکیم» یونانی بوده است لابد همه چیز را بهتر از همه میدانسته است. (شاید هم در اینجا بطلمیوس را که در زمینهی جغرافی کتاب نوشته با اقلیدس اشتباه کرده است!)
ناآگاهی زبانی انتقادگر مشکل دیگر انتقادگر در ناآگاهی از موضوع زبانشناسی تاریخی ریشه دارد. در هر زبانی واژهها به مرور زمان معناهای تازه میگیرند و معناهای کهن فراموش میشوند. برای درک متنهای کهن باید دانش کافی از زبان داشت و دست کم به واژهنامهها، به ویژه واژهنامههای تخصصی مربوط به آن متنها، نگاه کرد.
نمونهی این گونه ایرادهای زبانی که به بحث جغرافی هم مربوط میشود ناآگاهی او از معنای واژهی «دریا» است. وی در بخشی چنین مینویسد:
حالا صفحهی ۴۰۱ را میخوانیم. در اینجا پیران از کمکهای نظامی «خاقان چین» تشکر میکند و به او میگوید که تو برای آمدن به ایران، در کشتی نشستی و از راه دریا آمدی! ... میان توران - ترکستان - و چین، کدام دریا واقع شده که خاقان برای گذشتن از آن سوار کشتی شده است؟
وی نمیداند که «دریا» در زبان پارسی به رودخانهی بزرگ هم گفته میشود و در اینجا منظور از «دریای» میان توران و چین همان رودخانهای است که هنوز هم به نام «سیر دریا» خوانده میشود. وی که گفته دو سال در رشتهی ادبیات پارسی در دانشگاه درس خوانده گویا در همان دو سال هم با این معنای واژهی «دریا» برخورد نکرده است یا با شنیدن نام رودهای «آمودریا» و «سیردریا» هم کنجکاو نشده است که چرا به این رودخانه «دریا» گفته میشود. حتا به فرهنگ دهخدا یا معین هم نگاه نکرده است. برای همین دست به ریشخند و لودگی میزند:
تنها توجیهی که میتوانم برای لاپوشانی این خطای جغرافیایی حکیم بیاورم این است که بگویم که لابد سلطان محمود غزنوی در دوران کودکی، فردوسی را به «لونا پارک» و یا «دیسنی لند» غزنین میبرد و او را سوار قایق میکرد و برای این که چشم بچه را بترساند، به او میگفت که این استخر یک دریای خیلی بزرگ است و آن طرف دریای بزرگ هم کشور چین است که مردمانش بچههای بدی هستند.
نمونهی دیگر تغییر معنای «خاور» است. انتقادگر که از معنای اصلی این واژه در شاهنامه خبر ندارد و باز هم به فرهنگ واژگان نگاه نکرده است در قالب طنز و ریشخند چنین ایراد بیهودهای گرفته است:
حکیم در نقل جریان تقسیم جهان توسط فریدون بین سه پسر او، در صفحهی ۴۶ میفرماید که «روم» و «خاور» به «سلم» رسید. دیدید این آدم دست چپ و راست خودش را هم بلد نیست و حتی چهار جهت اصلی را هم نمیداند؟ اگر مرکز جهان در آن روزگار ایران بوده - که به قول خود فردوسی، بوده - آن وقت باید «روم» در «غرب» و یا «باختر» بوده باشد و اصولاً «خاور» در اینجا معنی ندارد. مگر این که بخواهیم نتیجه بگیریم که فردوسی هم، مانند جغرافیدانان انگلیسی در بعد از جنگ دوم جهانی، از قصد این مرزها را غلط میآورد که فردا دولتهای حاکم و ملتها به جان هم بیفتند!
واژهی «خاور» یا «خاوران» در اصل به صورت «خوربران» بوده است یعنی جایی که خورشید را با خود میبرد یا به اصطلاح امروزی مغرب. اصطلاح مقابل آن «خورآسان» بوده است یعنی جایی که خورشید از آنجا میآید یا «مشرق». اما در دورههای بعدی خوراسان معنای خود را از دست داد و خاوران هم به معنای مشرق شد. آنچه امروزه «باختر» گفته میشود در زبان پارسی میانه به صورت «اپاختر» بوده است و معنای آن «شمال» بوده است. اگر این نویسنده به فرهنگ دهخدا یا معین هم نگاه کرده بود این موضوع را میفهمید. اما وقتی هدف تنها ریشخند کردن و لودگی باشد نیازی به جستوجو و بررسی نیست.
ناآگاهی استورهای انتقادگراین انتقادگر که تنها هدفش مسخره کردن شاهنامه به هر شکل است حتا این اندازه هم نمیداند که در استورهها و حماسهها معیارهای طبیعی از حد بیرون میروند و به ویژه پهلوانان به دلیل پهلوانی خود بُعدهای حماسی مییابند. وی که باز تنها شرایط امروزی را در پیش چشم دارد در اعتراض به توصیف فردوسی از رستم، جهان پهلوان ایران، چنین مینویسد:
طوری که فردوسی میگوید، گویا هیکل رستم در لحظهی به دنیا آمدن، خیلی درشتتر از هیکل هرکول، سامسون، حسین رضازاده (قهرمان وزنهبرداری فوق سنگین) و ... بوده است. آدم واقعاً تعجب میکند. مردمان سیستان و افغانستان، بیشتر از ۹۰ درصدشان آدمهایی لاغراندام و تقریباً ریزنقش هستند و کمتر امکان دارد یک نفر از اهالی این مناطق بیشتر از ۷۵ کیلو وزن داشته باشد. آن وقت پدر رستم اهل سیستان و مادرش از اهالی کابل است. چه طور امکان دارد در آن محیط، چنین کودک هیکلداری به دنیا بیاید و بعدها جهان پهلوان بشود؟ دیدید این فردوسی ماها را «ببو» گیر آورده است؟!
تعجب میکنم چرا این انتقادگر باسواد به سن و سال رستم و دیگر شاهان بخش استورهای و حماسی شاهنامه ایراد نگرفته است و نگفته چرا رستم بیشتر از شصت یا هفتاد سال عمر کرده است حال آن که امروز مردم سیستان و زابل بیشتر از هفتاد هشتاد سال عمر نمیکنند؟ یا نپرسیده چه طور فلان شاه هزار سال پادشاهی کرد؟
نتیجه:نه این که بگویم شاهنامه کتابی است که نباید آن را نقد کرد یا فردوسی انسان بیخطایی است. زیرا بالاخره فردوسی نیز مانند همهی ما انسانی بوده است با همهی محدودیتهای بشری و شاید خطاهایی کرده باشد. شاهنامه نیز اثری انسانی است و مانند هر کتاب دیگری میتواند خطاهایی داشته باشد. اما نکته در این است که نقد و بررسی هر اثری در هر زمینهای نیازمند آن است که انتقادگر دانش پایه و شناخت کافی داشته باشد و هدفش از «نقد» واقعا بررسی و آگاهیرسانی باشد و به اصطلاح «حرفی برای گفتن داشته باشد» نه این که تنها به لودگی و مسخرگی و ریشخند کردن هر چیزی بپردازد که در دایرهی تنگ دانش ابتدایی و مقدماتی خودش نمیگنجد و حتا برای دریافت معنای آن چیز، اندکی هم پرسش و پژوهش نکند.
حمید آرش آزاد در معرفی خود نوشته است که
در سال ۱۳۴۹ در کنکور سراسری، در رشتهی «زبان و ادبیات فارسی» قبول شدم و پس از سه سال تحصیل در این رشته، موفق به ترک تحصیل اجباری گشتم. در سال ۵۱ برای تحصيل در رشتهی «حقوق قضایی» عازم تهران شدم و دو سال بعد دست از پا درازتر به تبریز برگشتم و ... به شغل پردرآمد! معلمی پرداختم و بعدها، اين شغل را نیز با دماغی سوخته ترک گفتم...
یعنی وی تنها دو سال در رشتهی ادبیات فارسی درس خوانده است. کاش موفق به ترک تحصیل اجباری نمیشد و اندکی بیشتر درس میخواند یا دست کم در همان دو سال با برخی مفهومهای ادبیات آشنا میشد تا این گونه نقد و ایرادهای کممایهای به کتاب سترگی چون شاهنامه نگیرد. (بگذریم از این که در سال ۱۳۵۳ شغل معلمی درآمد خوبی داشت و برای آموزگاران و دبیران واقعی و دلسوز ادبیات، درآمد در اهمیت پایینتری از هدف و مسئولیت آموزگاری دارد! گویا اینجا هم وی موضوع گذر زمان را فراموش کرده است...)