آدینه ۸/مهر/۱۳۹۰ - ۳۰/سپتامبر/۲۰۱۱
پس از تلویزیون صدای امریکا و بی.بی.سی که شبانهروز در راستای طرح برنارد لوییس برای شکستن و تجزیهی ایران بر پایهی گروههای قومی برنامه پخش میکنند و «کارشناس» دعوت میکنند و میزگرد برگزار میکنند چشممان به جمال رادیو زمانهی هلندی روشن شد که نمیخواهد از این دو عقب بماند و برای همین بخشی را به «اقلیت»های ایران اختصاص داده است تا حق این «اقلیت» را از «اکثریت» (و شاید «اقلیت») «فارس» بگیرد.
گویا دشمنی یا مخالفت با حکومت ایران تبدیل شده است به دشمنی با مردم ایران، و کل موجودیت و یکپارچگی و پیوستگی کشوری به نام ایران باید قربانی شود. به نظر من فاجعه آنجا است که قبح و زشتی «تجزیهی ایران» ریخته و کسی از بیان آن شرم نمیکند و برخی از نسل جدید «اولترا روشنفکر هفت طبقه و دوسوخته» نیز با این گونه نغمههای شوم همصدا میشوند و خیال میکنند دنیای امروز دنیای بیمرز است و به قول آن ترانه «همه آزاد آزاد اند. همه خوشبخت خوشبخت اند» و تنها مردم بیچارهی ایران مشکل دارد و تنها راه حل این مشکل هم پاک کردن صورت مسئله است یعنی نابود کردن کشوری به نام ایران و تبدیل آن به مشتی کشورک دو سه میلیونی! برای این راه حل پیشنهاد هم میکنند که کردستان و بلوچستان و ... خلاصه هر کسی خواست از ایران جدا شود و «مستقل» شود.
سی سال پیش وقتی صدام حسین به ایران حمله کرد پیر و جوان و زن و مرد و نوجوان دست به تفنگ بردند و از خاک و مرز بوم نیاکان خویش دفاع کردند و «بس نونهال پاک که فرو افتاد به خاک». در دوران گذشته نیز مردم با دست خالی با تجاوز روسیه و انگلستان مبارزه کردند. نمیدانم آیا در میان مردم امروز کسی هست که به این «باورهای قدیمی و پوسیده» اعتقاد داشته باشد و از میهن خود دفاع کند یا همه به شیوهی جناب سلطان حسین صفوی تاج ایران را دو دستی به دشمنان تقدیم میکنند و ژست روشنفکری هم به خود میگیرند؟!
در حضور این همه نغمهی شوم و در پاسخ به این دشمنان یکپارچگی ایران و سمپاشی شبکههای ماهوارهای برای خراب کردن ذهن مردم، متاسفانه هیچ نهاد دلسوزی نیست که برای آگاهیرسانی و پدافند کار شایسته کند و پاسخ مناسبی بدهد.
خدا این سرزمین را از دروغ و دوستان نادان بپایاد!
ایدون باد
Friday, September 30, 2011
رادیو زمانه و «اقلیت»های ایران
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
11:27 PM |
پيوند دایمی
6 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تجزیهطلبان , روزانه
Wednesday, September 28, 2011
دربارهی اسکندر مقدونی
چهارشنبه ۶/مهر/۱۳۹۰ - ۲۸/سپتامبر/۲۰۱۱
میدانیم که هخامنشیان دستگاه اداری و دیوانی بسیار پیچیده و پیشرفتهای داشتهاند و همه چیز را ثبت و بایگانی میکردند. برای نمونه هرودوت در بند نخست کتاب خود (دفتر ۱ بند ۱) برای اعتباربخشی به نوشتارهایش میگوید «بر پایهی سخن ایرانیانی که بهترین آگاهی را در زمینهی تاریخ دارند...» (در انگلیسی: According to the Persians best informed in history). هم چنین کتسیاس کنیدوسی (Ktesias of Knidus یا Ctesias of Cnidus) - که ادعا کرده پزشک اردشیر هخامنشی، نوهی داریوش بزرگ، بوده است - در کتاب تاریخ و اطلاعات عمومی که دربارهی ایران نوشته و در یونانی Persika (به معنای «دربارهی ایران») خوانده میشده است میگوید که هر آنچه مینویسم بر پایهی بایگانی شاهنشاهی هخامنشی است. متاسفانه بیشتر این بایگانی یا نابود شده است و یا به دست ما نرسیده است. تنها بخش کوچکی از آن در آغاز سدهی بیستم م. در بخش گنجینه یا خزانهی دژ پارسه (تخت جمشید) یافت شد که در همان دوران به امانت به دانشگاه شیکاگو در امریکا سپرده شد تا پژوهش و خوانده شوند. و ریچارد هَلُک (Richard Hallock) در دههی ۱۳۵۰ خ./۱۹۷۰ م. بسیاری از آنها را خواند و ترجمه کرد و در کتابی منتشر کرد. دکتر عبدالمجید ارفعی نیز کتابی به نام «گلنبشتههای هخامنشی» در همین زمینه منتشر کرده است. (هم چنین ن.ک. به جستار پیشین در همین باره.)
اما برگردیم به سر موضوع این جستار، یعنی شخصی به نام اسکندر مقدونی. میدانیم که تنها منبع همروزگار یا نزدیک به روزگار اسکندر مقدونی نوشتارهای یونانیان است و پس از آن، رومیان دربارهاش نوشتهاند. من فکر نکنم از دیگر ملتها منبع نوشتاری همزمان با اسکندر دربارهاش به دست آمده باشد. برای نمونه، میگویند اسکندر حتا به جنگ هندیان هم رفته است اما نمیدانم در تاریخ همان دوران هندیان چیزی در این باره آمده است یا نه. بیشتر «اسکندرنامه»ها، به ویژه آن که به «کالیستنس دروغین» (Pseudo-Callisthenes) منسوب است، چندان پایهی تاریخی ندارد و به کالیستنس واقعی که از بستگان ارسطو بوده است ربطی ندارد.
و میدانیم که یونانیان در تاریخنگاری خیلی گزافهگویی و غلوّ و اغراق کردهاند و در بسیاری جاها که مربوط به خودشان میشده است از کاه کوه ساختهاند. نمونهاش جریان درگیری جزیی ماراتن که ده هزار یونانی با لشکر ده هزار نفری هخامنشیان روبرو شدند و از آن ده هزار نفر لشکر هخامنشیان عدهی زیادی یونانیان آسیای کهتر بودند و در زمان نبرد خیانت کردند. بعد این درگیری تبدیل شد به شکست ۴۶ ملت آسیایی از مردم شهر آتن! و امروزه هم در بوق و کرنا میشود و آغاز پیروزی تمدن بر بربریت! یا حملهی خشایارشا به یونان و افسانهی ایستادگی سی صد اسپارتی در برابر یک میلیون سپاه خشیارشا! که مسخرگی آن به ویژه در فیلم هالیوودی جدی گرفته شد.
به تازگی کتاب خواندم به نام «اسکندر مقدونی: زندگینامهی تاریخی» نوشتهی پیتر گرین، استاد بریتانیایی بازنشستهی دانشگاه تگزاس امریکا.
نام کتاب: اسکندر مقدونی زندگینامهی تاریخی (Alexander of Macedon: A Historical Biography)
نویسنده: پیتر گرین (Peter Green)
سال: ۱۹۷۲ م. / ۱۳۵۱ خ.
ناشر:
صفحه: ۴۵۰
این کتاب در سال 1972 نوشته شده و در سال 1991 بازچاپ شده است. کتاب خیلی خوبی است و نویسنده سعی کرده است بیطرفانه بنویسد و ایرادهایی هم به روایت تاریخی گرفته است و برخی جاها را گفته که این کار ناممکن است یا گزافهگویی و تبلیغات است. حتا عنوان کتاب به جای «اسکندر بزرگ» تنها «اسکندر مقدونی» است و البته برخی در صفحهی مربوط به این کتاب در آمازون به او ایراد گرفتهاند که چرا نام کتاب «اسکندر بزرگ» نیست! این هم نظر چند مخالف این کتاب:
- این کتاب خیلی خوب پژوهش شده اما نویسنده خیلی جانبدارانه نوشته و انتقادهای فروانی به اسکندر کرده است.
- تاریخنویس یا دادستان دادگاه حقوق بشر؟
- آقای گرین احتمالا بهترین تاریخنگار در میان داستانپردازان و بهترین داستانپرداز در میان تاریخنگاران است. اما کار تاریخنگار داستانپردازی نیست. تصویری که آقای گرین از اسکندر بزرگ در پیش روی ما میگذارد بسیار تیره و تار است. نه این که نمیتوان از اسکندر انتقاد کرد بلکه نباید تاریخ را تحریف کرد. بیشتر این کتاب تهمتها و داوریهای آقای گرین نسبت به اسکندر است در دادگاهی که او خودش قاضی و دادستان است و اسکندر متهم.
- این کتاب روزنامهی زرد خیلی خوبی است!
- اسکندر دست کم شایستهی عنوان «بزرگ» است. زیرا بیش از سه هزار سال از مرگش میگذرد (!) و هنوز ما دربارهی زندگی و میراث و شخصیتاش گفتوگو میکنیم.
با این که گرین کوشیده بیطرف باشد اما هنوز برخی جاهای داستان ناسازگاری دارد. برای نمونه چند مورد را یاد میکنم:
۱- اسکندر با ۴۷ هزار پیاده و ۴۵ هزار سواره از مقدونیه به راه میافتد و مدت زمان درازی هیچ پولی برای پرداخت به سپاهیان خود نداشت و تنها انگیزهی ظاهریاش از حمله به ایران انتقام حملهی خشیارشا و اهانت به خدایان یونانیان بود. سربازان معمولا در صورت پرداخت نشدن دستمزد میگریختند. البته گرین اشاره میکند که این تنها هدف تبلیغاتی داشت و هدف اصلی به دست آوردن ثروت و زمین بود. اسکندر به هر شهری در آسیای کهتر که میرسد گاهی مردم در برابرش مقاومت میکنند زیرا مقدونیان را بیفرهنگ و خشن میدانستند و گاهی برای ندادن مالیات به هخامنشیان، به اسکندر میپیوستند. اسکندر هم در این جاها بخشی از سپاهیان خودش را به صورت پادگان (garrison) مستقر میکند. بعد این شهرها دوباره به دست هخامنشیان میافتند یا مردم شورش میکنند و افراد پادگان مقدونیان را یا میکشند یا فراری میدهند. اما تعداد سپاهیان اسکندر تغییر چندانی نمیکند و وقتی به گرانیکوس (Granicus) میرسد باز هم کلی سرباز و لشکر دارد! در متن شمار سپاهیان هر پادگان داده نشده و من هم شمارهی این پادگانها را جمع نزدهام که ببینم چند نفر باید به گرانیکوس برسند.
۲- در نبردی در نزدیکی رود هالیس (Halys - قزل ایرماق در ترکیهی امروزی)، اسکندر با سردار بزرگ ایران «اسپیثرَهداتَه»ی پارسی (Spithradates - در پارسی نو: سپهرداد) نبرد میکند و بر اثر ضربهی این سردار، اسکندر در خاک و خون میغلتد و اسبش کشته میشود و خودش هم به روی زمین میافتد. اما چند صفحه بعد، میخوانیم که اسپیترهداته کشته شده و اسکندر به قول معروف «سُر و مُر و گنده» سوار بر اسبش در پیشاپیش سپاه است و همه چیز رو به راه است و ایام به کام!
۳- جنگ اسکندر با مردم شهر صور (در انگلیسی: Tyre) بر لب مدیترانه و بالاخره گشودن دژهای مشهور آن هم که چندین صفحه از کتاب را به خود اختصاص داده است بیشتر حماسی به نظر میرسد تا واقعیت تاریخی. برای نمونه اسکندر از برج دژستانی (siege machine) به بلندای ۱۵۰ پا یعنی ۴۵ متر استفاده میکند! من نمیدانم در آن زمان برجی با بلندای ۴۵ متر را چه گونه میساختند و جابجا میکردند.
به نظر من داستان اسکندر مقدونی و برانداختن هخامنشیان به این شدت و حماسهگونه نبوده است که یونانیان و پس از آنان رومیان بافتهاند و امروزه با تکرار اروپاییان شیفته، به واقعیت انکارناپذیر تبدیل شده است. میدانیم که تعداد زیادی از سرداران ایرانی در شهرهای یونانی فرمانروایی میکردند. خود مقدونیه مدتهای زیادی زیر فرمان هخامنشیان و متحد آنان بود. از جمله در همین کتاب گرین میخوانیم که چند سردار هخامنشی به مقدونیه میروند و اسکندر در نوجوانی با آنها گفتوگو میکند و دربارهی ایران پرسش میکند. و میدانیم که اوضاع سیاسی ایران در آن دوران آشفته بوده و داریوش سوم در شرایط نامناسبی به شاهنشاهی میرسد و مخالفان زیادی داشته است. شاید یکی از همین مخالفان داریوش سوم از اسکندر به عنوان نیروی کمکی برای رسیدن به هدفهای خودش استفاده کرده است همان طور که کوروش جوان (Younger Cyrus) با کمک هزار مزدور یونانی (که گزنفون هم یکی از آنان بود) به جنگ برادرش اردشیر هخامنشی آمد و البته شکست خورد. داریوش سوم را شهربان (satrap) باختریش (Baxtriš و در انگلیسی Bactria) یا بلخ امروزی به نام بسوس (Bessus) میکشد که خود را از نسل اردشیر هخامنشی و سزوارتر از داریوش سوم برای شاهنشاهی میدانسته است. البته خود بسوس بعدها کشته میشود.
حتا در همین تاریخهای موجود میخوانیم که بردار دلیر داریوش سوم به نام «اوکستاترس» (Oxathres نامی که شاید در پارسی هوخشَثره Huxšaθra به معنای «شهریار خوب» بوده است) که برای نجات داریوش سوم جانفشانی فراوانی میکند و او را از میدان جنگ سالم فراری میدهد، در پایان به اسکندر میپیوندد و جزو هنگ پارسی «خشتداران» (در یونانی: doryphóroi در انگلیسی: Spearmen) و نگهبانان شخصی اسکندر میشود!
یافتهی تاریخی مهمی که مدتها به نام «تابوت اسکندر» (در انگلیسی: Alexander Sarcophagus) خوانده میشد در زمان ما بر پایهی پژوهش دکتر نیکولاس سکوندا و دیگران به نام «تابوت عبدالونیموس» شاه صیدون شناسایی شده است و حتا گفته میشود شاید این تابوت به سفارش مازیوس (Mazius) شهربان ایرانی و سردار داریوش سوم ساخته شده باشد.
بیشتر شهرهایی که با نام «اسکندریه» ساخته میشدند سالها پس از تاریخ مرگ اسکندر بوده و هیچ ربطی به شخص اسکندر مقدونی نداشته.
پس از مرگ اسکندر مقدونی هم «امپراتوری» او که در واقع همان شاهنشاهی هخامنشی بود از هم میپاشد و سرزمینهای آن میان سردارانش بخش میشود و آسیا سهم سلوکوس میشود. اما ایرانیان پارتی (پهلوی/پهلوان) از نسا و خوارزم سربرمیدارند و پس از مدت هشتاد سال یونانیان را از ایران بیرون میکنند و دوباره شاهنشاهی ایرانیان را برپا میکنند و شکستهای سنگین به یونانیان و رومیان وارد میکنند. در واقع اسکندر تغییر چندانی در شاهنشاهی هخامنشیان پدید نیاورد و به همین دلیل است که پییر بریان ()، استاد دانشسرای فرانسه (College de France) عنوان کتاب خود را «از کوروش تا اسکندر: تاریخ شاهنشاهی هخامنشیان» (From Cyrus to Alexander: A History of the Persian Empire) گذاشته و اسکندر را نیز بخشی از هخامنشیان میداند.
بسیاری از سرداران و امپراتوران رومی خودشان را «اسکندر دوم»ی میدانستند که باید بیاید و دوباره ایران اشکانی یا ساسانی را شکست دهد. اما جالب این که هیچ کدامشان موفق نشدند. یا مانند مارکوس کراسوس در جنگ با رستم سورن پهلو (سورنا) ایران-اسپهبد اشکانی در کارای (حرّان) کشته شدند یا مانند مارکوس آنتونیوس (مارک آنتونی معروف و همسر کلئوپاترا) در ماد و آذربایجان شکست خوردند و پس از تلفات سنگین گریختند. یا مانند یولیانوس مرتد (Julian the Apostate) در جنگ با شاپور دوم ساسانی کشته شدند. جنگجویان صلیبی هم شاید انگیزهی مشابهی برای «فتح شرق» داشتند. حتا ناپلئون بناپارت هم در سودای اسکندر شدن به مصر حمله کرد و میخواست «شرق» را فتح کند. اما انگلیسیها نگذاشتند. در روزگار ما هم جورج بوش با سودای جنگجویان صلیبی میخواست شرق را فتح کند و .... پیشتر دربارهی این داستان اسکندر شدن مطلبی نوشتهام. بگذریم.
نظر ایرانیان
گذشته از نوشتههای یونانیان و رومیان - که البته همیشه دشمنان ایران بودهاند - در نوشتههای خود ایرانیان در دورانهای بعدی نشانی از این داستان هست. برای نمونه در نوشتههای پهلوی و باورهای زرتشتیان که میگفتند اسکندر گجستگ اوستا را سوزانده است. در آغاز داستان «ارتا ویراز نامگ» هم به این موضوع اشاره شده است.
در شاهنامهی فردوسی اشارهای به اسکندر شده که در ویراست دکتر خالقی مطلق جزو بخشهای الحاقی دانسته شده است. پس از فردوسی نیز نظامی گنجوی دیگر شاعر بزرگ ایرانی کتابی دربارهی اسکندر سروده است که البته بر پایهی «اسکندرنامه»ی کالیستنس دروغین است که در بالا یاد شد و از اسکندر چهرهی آرمانی و گاه پیامبرانه و بر پایهی آرمانها و ویژگیهای ایرانی شاهان ساخته شده است و ربط چندان به اسکندر مقدونی تاریخی ندارد.
فکر کنم در روزگار ما نخستین بار ذبیح بهروز و مهندس احمد حامی در واقعیت تاریخی داستان اسکندر مقدونی شک کردند و آن را خیالی دانستند. سپس دکتر محمد مقدم نیز در واقعی بودن داستان اسکندر تردید کرد و آن را به پرسش کشید. به تازگی نیز خانم پوران فرخزاد کتابی نوشته است به نام «کارنامهی بدروغ». من هنوز این کتاب را نخواندهام و نمیتوانم نظری بدهم. آن طور که شنیدهام و در چند صفحه در اینترنت خواندهام گویا خانم فرخزاد میگوید دو شخصیت وجود داشته به نام اسکندر مغانی و الکساندر مقدونی که فرد نخست ایرانی و مهرپرست بوده و داستان جستوجوی آب زندگی (آب حیوان یا آب حیات) و سوزاندن اوستا به دست او بوده و در طول زمان با الکساندر مقدونی اشتباه شده است.
همان طور که گفتم کتاب را نخواندهام و نمیدانم سند وجود اسکندر مغانی از کجا است. اما بد نیست به نکتهای زبانی اشاره کنم که شاید مایهی ریشهشناسی عامیانه قرار گرفته باشد. نام اسکندر ماکِدونی است (Makedoni) که از نام ماکِدونیا (Makedonia) میآید. این نام یونانی است اما چون زبانهای امروزی اروپایی بر پایهی خط لاتین هستند و در لاتین صدای «ک» با حرف c نوشته میشود، این نام امروزه در انگلیسی و دیگر زبانهای اروپایی Macedonia نوشته میشود و ماسدونیا خوانده میشود. به خاطر همین کاف بوده که در عربی (و پارسی دری) این نام «مقدونی» شده است.
(بد نیست یادآور شوم آنچه امروزه به نام کشور «مقدونیه» شناخته میشود با مقدونیهی تاریخی ربطی ندارد. چیزی شبیه داستان تغییر نام ارّان به آذربایجان. مردم یونان هم از دست این نوکشور شاکی اند. اما رسانهها توانستند صدای یونانیان را خفه کنند. چندی پیش مردم کشور مقدونیه - که یونانی نیستند بلکه اسلاو هستند - مجسمهی اسکندر مقدونی را ساختند و در شهر خود نصب کردند. هرچه مردم یونان هم اعتراض کردند کسی گوش نکرد. باز مانند کار دولت باکو که مجسمهی نظامی گنجوی ایرانی را میسازد و او را شاعر آذربایجانی میخواند.)
مغانی اگر مربوط به مغ و موبد باشد باز تبدیل مغانی به مقدونی خیلی دور از ذهن است و با الگوهای تغییر صدا در گذشته نمیخواند. اگر هم مربوط به دشت مغان باشد که باید توجه داشت که این دشت در گذشته موغان یا موقان نوشته میشده است. باز هم ربط موغان به مقدونی دور از ذهن است.
در نوشتارهای پهلوی (پارسی میانه) نام اسکندر مقدونی را «الکساندر هرومیگ» نوشتهاند یعنی رومی. چون در زمان ساسانیان یونان بخشی از امپراتوری روم شرقی شده بود. حال برخی این نام را به ارومیه ربط دادهاند که این هم باز ریشهشناسی عامیانه است. نام درست این شهر «اورمیه» است که واژهای آشوری است و تشکیل شده از اور = شهر + میه = آب. بنابراین Urmia و Hromeg در خط پهلوی هیچ شباهتی با هم نداشتهاند که به هم تبدیل شوند. در ضمن باید دید که آیا این شهر در زمان ساسانیان هم اورمیه خوانده میشده یا نه.
به نظر من تاریخنگاران و پژوهشگران ایرانی باید به طور مستند و با توجه به یافتههای جدید باستانشناسی و تاریخی مربوط به هخامنشیان به ویژه دستاوردهای سی چهل سال گذشته داستان اسکندر مقدونی و حملهاش به ایران هخامنشی را بازبینی کنند و واقعیت را روشنتر کنند.
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:29 PM |
پيوند دایمی
2 نظر داده شده |
نظردهی
دستهبندی تاريخ باستان , كتاب , هخامنشیان
Thursday, September 22, 2011
خشکیدن دریاچهی اورمیه
چهارشنبه ۳۰/شهریور/۱۳۹۰ - ۲۲/سپتامبر/۲۰۱۱
مدتی است که داستان غمانگیز خشکیدن دریاچهی اورمیه (اور + میه = شهر آب) در خبرها است و گویا اقدامهایی هم برای حل این مشکل در دست است که شاید یادآور نوشداروی پس از مرگ سهراب باشد. من شایستگی و کارشناسی و آشنایی کافی با موضوع و دلیلهای آن ندارم. اما به نظر من، این داستان غمناک اشارهی ظریفی دارد به دگرگونی و کیبش (shift) در اندیشه و شیوهی زندگی نسل ما و گذشتگان ما.
نیاکان سختکوش و تلاشگر ما بر این باور بودند که «نابرده رنج گنج میسر نمیشود» و میگفتند «آن که گندم میکارد راستی میافشاند» و آبادانی و شادی و زندگی را در آباد کردن و کار تولیدی میدانستند. به همین خاطر در دل کویر خشک و بیابانها آبادی پدید میآوردند، با کندن کاریز و قنات و روان کردن آب، روستا و شهر میساختند و با ساختن بادگیر در بیابان خنکنایی پدید میآوردند که جان آدمی را تازه میکند. از دل همین خاک همه گونه رستنی و میوه را برمیکشیدند و از جاهای دیگر دنیا رستنی میآوردند و در این خاک سبز میکردند. با آن که هندوستان و فرنگ و اروپا از ایران پرآبتر و سرسبزتر بودند «باغهای ایرانی» است که زبانزد شدهاند و شهرت جهانی دارند و «تاج محل» را معماران ایرانی میسازند و کاخ ورسای لویی چهاردهم به تقلید از باغهای ایرانی ساخته میشود.
اما در دوران ما، بیشتر مردم به دنبال گنج بادآورد و یک شبه راه صدساله رفتن و ثروتمند شدن ضربتی از راه مضاربه و شبکههای هرمی و چندضلعی و دزدی و وام بیبرگشت و «جوش دادن معامله» و حق دلالی هستند. کمتر کسی به فکر کار تولیدی و زحمت و رنج کشیدن برای دستیابی به آرزو است. همه چیز وارداتی شده است و حتا سیر و پیاز هم از جاهای دیگر به بازار میآید. کشاورزان بیچاره شدهاند و زمینها را رها کرده به شهرها روی آوردهاند. مردمان باغها را ویران میکنند تا در کوچهی شش متری به تقلید کورکورانه از فرنگ، آسمانخراش (آسمان و خرهایش؟) ده طبقه از فولاد و سیمان بسازند (که تازه در برابر زمینلرزه هم پایدار نیست!). آنگاه به خاطر ناآگاهی و بیگانگی با اقلیم و به خاطر نابود شدن باغها، خانهها در تابستان داغ است و در زمستان سرد! برای چاره، کولر گازی و بخاری میآورند که خود باعث مصرف انرژی بیشتر و برهم خوردن تعادل محیط زیست میشود.
بدین ترتیب سرزمینی که روزگاری مردم روشنبین و سختکوش آن از دل کویر آب بیرون میکشیدند امروز به دست نسل تنآسان و کوتهبینی افتاده که نه تنها در آن شبکههای آبیاری ساخته نمیشود بلکه رودخانههای پرآبی که هزاران سال روان بوده و جان این سرزمین تشنه و مردم آن را سیراب میکرده همچون زنده رود (به معنای رود خروشان یا زاینده رود امروزی) میمیرند و دریاچههایی چون بختگان و اورمیه از بخت بدشان در برابر چشم همگان میخشکند. «بخوشید سرچشمههای قدیم / نماند آب جز آب چشم یتیم». رودها و دریاها همان پدیدههای طبیعی هستند که به خاطر اهمیتشان در زندگی آدمی، در چشم نیاکان ما ایزدبانوی خود را داشتند و احترام به آنها بخشی از باورها و آداب زندگی ما بودند و پس از اسلام نیز با جملهی «آب مهریهی فاطمه زهرا» است کوشیدیم جنبهی مذهبی بودن و مقدس بودن آب را در نظر مردمان همچنان بالا نگه داریم.
اما امروزه بیشتر مردم «آب را گل میکنند و برایشان مهم نیست که در فرودست انگار کفتری میخورد آب، یا دست درویشی نان خشکی فرو برده در آب یا که این آب روان میرود تا فروشوید اندوه دلی». تنها میخواهند بر هر سر هر آب روانی که میبینند سدی بسازند و از آن کره بگیرند. تا یک سال را نان و کره بخورند. تا سال بعد کی زنده است و کی مرده؟ دیگی که برای من نجوشد در آن سر سگ بجوشد!
خداوند این سرزمین را از دروغ و دشمن و خشکسالی بپایاد!
ایدون باد!
ایدونتر باد!
نوشتهی
شهربراز |
ساعت:
9:31 PM |
پيوند دایمی
4 نظر داده شده |
نظردهی