شنبه ۱۱/اردیبهشت/۱۳۸۹ - ۱/می/۲۰۱۰
با پوزش به خاطر دیرکرد در روزآمدسازی و انتشار پاسخی کاملتر دربارهی ویژهنامهی اشپیگل. امیدوارم که بتوانم اندکی به شبههها و ناراستیهای این «ویژهنامه» - بر پایهی آنچه در سایت رادیو آلمان (دویچه وله) منتشر شده - پاسخ بدهم.
از همان آغاز گزارش رادیو آلمان شروع میکنم:
تلاش برای فهم ایران و ایرانیان از دوران تاریخنویسان یونان باستان آغاز شده و تا امروز ادامه دارد. ویژهنامهی مجلهی آلمانی اشپیگل را میتوان به عنوان نمونهای از این تلاشها تلقی کرد. باستانشناسان و ایرانشناسان آلمانی از دیرباز نقش مهمی در شناخت و معرفی فرهنگ و تاریخ ایران داشتهاند. ارنست هرتسفلد نخستین آلمانیای بود که اواسط دههی دوم قرن بیستم کاوشهای باستانشناسی در تخت جمشید را آغاز کرد و با ترجمهی کتیبهی داریوش و یافتن هزاران لوح گلی پرتوی تازه بر گذشتهی ایران باستان افکند.
به نظر من ویژهنامهی اشپیگل هیچ تلاشی برای فهم ایران و ایرانیان نکرده است. بلکه تلاشی است برای انتشار مطلبهای دروغ و بیپایه و نظر کسانی که اعتبار چندانی در زمینهی ایرانشناسی ندارند. رادیو آلمان با مایه گذاشتن از خاورشناسان آلمانی گذشته مانند هرتسفلد - که به ایران و فرهنگ آن علاقه داشتند و مایههای علمی این کار را نیز داشتند - کوشیده است کار اشپیگل را نیز در راستای کار آنان قلمداد کند. این علاقه و احترام به ایران باستان چنان در میان آلمانیهای گذشته شدید بود که شاید برای نخستین بار یک کشور اروپایی خود را نه به یونان و روم بلکه به ایران باستان مرتبط ساخت و خود را «آریایی» خواند (که شکل دیگری از واژهی «ایرانی» است) و برای خود هویت ساخت. البته سوءاستفاده آنان و به ویژه نازیها از این نام برای توجیه «نژاد برتر» باعث گمراهی و برداشتهای اشتباه از آریایی شد.
تلاش در این-همانی ایران باستان و ایران امروزنخستین مقالهی این ویژهنامه «عظمت و توهم» نام دارد که نوشتهی دیتر بدنارتس (Dieter Bednarz) است. هدف اصلی این مقاله ایجاد این توهم و گسترش این دروغ است که فرمانروایان ایران باستان مانند حاکمان ایران امروزی هستند و جمهوری اسلامی و دولت هخامنشیان و به عبارتی تمام تاریخ ایران همین است و «محور شرارت» سابقهی باستانی دارد.
نویسنده به توصیف دیدار از تخت جمشید میپردازد که به گفتهی او همهی ایرانیان از اسلامگرایان تا سلطنتطلبان به آن افتخار میکنند. او از محمود احمدینژاد نقل میکند که ماه مارس سال ۲۰۰۷ سران قدرتهای بزرگ جهان را به بازدید از تخت جمشید دعوت کرد تا آنگونه که او میگوید «قدرت و تواناییهای مردم ما را به چشم ببینند.»
نویسنده مدعی است جای پای هویتی را که ایرانیان با تکیه بر گذشتهی پرافتخار، برای خود تصور میکنند و به آن میبالند، میتوان حتا در باور به تشیع و رفتار حاکمان جمهوری اسلامی نیز دنبال کرد. دیتر بدنارتس مینویسد، تخت جمشید نمادی از ابرقدرتی باستانی است که در حافظهی جمعی ایرانیان حک شده و بر رفتار حاکمان آن تا به امروز تاثیر گذاشته. به اعتقاد او غروری که این گذشتهی دور در ذهنیت ایرانیان به وجود آورده مرزهای قدرت، واقعیت و توهم را درهم ریخته است.
پایهی استدلال نویسنده بر این فرض غلط است که «اسلامگرایان» به تخت جمشید و گذشتهی پرافتخار ایرانیان افتخار میکنند. حال آن که واقعیت چیز دیگری است. کسانی که «اسلامگرا» خوانده میشوند - همان طور که از این نام پیدا است - تنها برایشان اسلام مهم است و هر چیز مربوط به پیش از اسلام برایشان یادآور و بازماندهای از دوران «کفر و جاهلیت» است و نه تنها جای افتخار ندارد، بلکه ویران کردن آن نیز ثواب اخروی دارد. نویسنده به روشنی، تمام ایرانیان را دچار توهم خوانده است و آنان را کسانی میداند که مرز بین واقعیت و توهم را درنمییابند. وی سپس برای این توهین خود استدلالی هم میآورد: احمدینژاد - کسی که داستان هالهی نور او برای همه شناخته است - به تخت جمشید افتخار میکند! اما نمیگوید در دولت همین احمدینژاد با وجود مخالفتهای فراوان، سد سیوند آبگیری شد و چه میزان از آثار باستانی مربوط به دوران پیش از اسلام نابود شده یا از کشور به صورت قاچاقی خارج شده است. همین ادعا نشان میدهد که نویسنده یا با وضع سیاسی و اجتماعی ایران آشنا نیست یا آگاهانه و با غرض مینویسد و برای توجیه نظریهی خود هر خشک و تری را به هم میبافد.
وی سپس ادعای اشتباه دیگری نیز میکند:
به زعم نویسنده، فتح ایران و به آتش کشیدن تخت جمشید به عنوان نماد قدرتی جهانی، چنان ضربهای بر ذهنیت ایرانیان وارد آورده که اثر آن تا زمان حال برجا مانده است. بر این اساس رویای شکوه دوران باستان، از زمان سقوط سلسله هخامنشیان بارها انگیزهی فرمانروایان این سرزمین بوده تا زمانی و به شکلی بار دیگر به یکی از بازیگران مهم صحنهی جهانی تبدیل شود. بیهوده نیست که محمود احمدی نژاد چند روز پیش و در زمانی که کشور در اوج نابسامانیهای اجتماعی، سیاسی و اقتصادی قرار دارد ادعا میکند «ایران قدرتمندترین کشور جهان است.»
فتح ایران هخامنشی آن طور که در رسانههای غربی امروزی تبلیغ میشود ضربهای بر ایران و ایرانیان نبود همان طور که نبرد یک روزهی ماراتن و دیگر زدوخوردهای برخی شهرهای یونان باستان با لشکرهای ده-پانزده هزار نفرهی هخامنشیان برای ایرانیان آن دوران هیچ اهمیتی نداشت. اسکندر مقدونی خود را شایستهی نشستن بر تخت کورش میدانست (ن.ک. تاریخ هخامنشیان نوشتهی جورج راولینسون) و پس از شکست داریوش سوم هخامنشی و ورود به ایران از رسمهای ایرانی پیروی کرد و لباس ایرانی پوشید و شاهدختی ایرانی به نام روخشانک یا روشنک (در یونانی: رکسانا) را به زنی گرفت. در واقع اسکندر ایرانی شد و پس از چند سالی فرمانروایی در بابل درگذشت (ن.ک. کتاب «کارزارهای اسکندر» نوشتهی آریان و کتاب اسکندر دیودوروس سیسیلی و کتاب
«روح القوانین» مونتسکیو). حتا مونتسکیو اشاره میکند که اسکندر نمیگذاشت یونانیان و مقدونیان پس از پیروزی بر ایرانیان آن را زیردست خطاب کنند بلکه میخواست آنان را همگن و برابر کند. تنها نزدیک ۸۰-۹۰ سال پس از مرگ اسکندر بود که ایرانیان دیگری از قوم پارتی - یعنی اشکانیان - توانستند سلوکیان را از ایران بیرون برانند و دوباره قدرت به دست ایرانیان افتاد و خبری از ضربهی روحی نبود. اگر ایران پس از هخامنشیان نابود شد و تنها رویای شکوه دوران باستان وجود داشت چرا بسیاری از امپراتوران و سرداران رومی مانند کراسوس و مارک آنتونی و یولیانوس مرتد و والریان و اسکندر سوروس و دیگران همواره آروزی شکست و «فتح ایران» و «اسکندر شدن» را داشتند و هرگز دیگر موفق نشدند ایران را شکست دهند و در رویای اسکندر ماندند؟
دوباره نویسندهی مقاله با استناد به ادعاهای احمدینژاد سعی در این-همانی و تحریف تاریخ و واقعیتها و نشان دادن تصویری دروغ از ایران باستان دارد.
البته همین جا نکتهای را یادآوری کنم. برخی از هممیهنان ما بدون داشتن آگاهی درست از تاریخ گاهی با لافهای بیپایه و ادعاهایی که نادرستی آنها با ده دقیقه اندیشیدن روشن میشود سبب میشوند کسانی مانند همین نویسنده به واقعیتهای تاریخی ما نیز برچسب توهم بزنند. دیگر آن که ایران امروزی با همین وضع نابسامان نیز به خاطر داشتن نیروی جوان و بااستعداد و ثروتهای زیرزمینی و روزمینی هنوز قدرت مهمی در منطقه است که کار را برای بیگانگان و دشمنان ایران سخت کرده است. اگر نبود چه نیازی بود که اشپیگل و دیگر رسانههای «معتبر» غربی این همه برای «فهم ایران و ایرانیان» به خود زحمت بدهند و راست و دروغ را به هم ببافند؟
رادیو آلمان و اشپیگل به قول خودشان «با نگاهی انتقادی» به تاریخ ایران به این نتیجه رسیدهاند که
این باور که نخستین منشور حقوق بشر جهان از دستاوردهای کوروش هخامنشی بوده، افسانه است.
مستبد خواندن کوروش و شک در مورد اهمیت محتوای منشور او پیشتر نیز (جولای ۲۰۰۸) موضوع مقالهی دیگری در مجله اشپیگل بود. آن مقاله در داخل و خارج از ایران با مخالفتها و اعتراضهای فراوانی روبرو شد. نویسندهی ان یادداشت، ماتیاس شولتز، معتقد است کوروش نیز چون دیگر حاکمان دوران باستان مستبدی جبار بوده و توجه او به حقوق بشر و رواداری فریب و تبلیغاتی است که جهانیان تا امروز در دام آن گرفتارند.
سال گذشته روزنامهی اشپیگل در مقالهای به قلم ماتیاس شولتز کوشیده بود با این-همانی حکومت پهلوی و شاهنشاهی هخامنشیان ادعا کند که کورش نیز مانند محمدرضا پهلوی حاکم مستبدی بود و استوانهی کورش دروغین است و کورش نیز مانند دیگر حاکمان خونریز و خونخوار و ستمگر بوده است. حکومت پهلوی توانست سازمان ملل را گول بزند و این استوانه را به عنوان نخستین منشور حقوق بشر به جهان «قالب» کند اما روزنامهنگار اشپیگل پس از ۲۵۰۰ سال موفق شد پرده از این فریب بزرگ تاریخی کورش بردارد.
ماتیاس شولتز و بدنارتس که تنها روزنامهنگار هستند و از تاریخ سررشته ندارند دست کم میتوانند اندکی با خود فکر کنند. اگر کورش چون دیگر حاکمان دوران باستان مستبدی جبار بود با توجه به گستردگی قلمرو فرمانروایی خود - که بیشتر جهان شناخته شدهی باستان را شامل میشد - چه نیازی داشت که دروغ بگوید و استوانهای دروغی بسازد و در آن به آزاد گذاشتن دینهای مردم بابل و آزادی اسیران و بندگان و بازسازی معبدها و دیوارهای شهر و ورود صلحآمیز سپاه خود به شهر بابل بپردازد؟ حال آن که میتوانست خیلی آسان مانند فرمانروایان آشور و بابل به کشتن و سوختن و ویران کردن و قتل عام و اسیر کردن مردم شهر افتخار کند و به خود ببالد؟ یا مانند «یونانیان و رومیان متمدن و شکوهمند» در مجسمهها و دیوارنگاریها تصویر به زنجیر کشیدن و گردن زدن و کشتن دشمنان خود را جاودانه نکرد؟ مگر آن که بگوییم کورش از پیش میدانسته که ۲۵۰۰ سال پس از مرگش چند روزنامهنگار آلمانی به جباری او پی میبرند و برای همین استوانهای سفارش داده تا آنها را فریب دهد.
در این مقاله نیز دوباره با کنار هم گذاشتن اسلامگرایان و اصولگرایان و سلطنتطلبان و باقی مردم ایران کوشیده است پیام بیپایهی خود را تکرار کند: فرمانروایان ایران باستان نیز مانند فرمانروایان ایران امروز بودهاند و همه توهم داشته و مستبد بودهاند.
زمانی که نوشتهی یاد شده منتشر شد ایرانیان سلطنت طلب و مخالفان ضدسلطنت جمهوری اسلامی با همان تندی به آن پرداختند که راستترین گروههای اصولگرایان در داخل کشور. خبرگزاری فارس که از رسانههای افراطی حامی احمدینژاد و وابسته به سپاه پاسداران محسوب میشود اشپیگل را متهم میکند که «با دیدی مغرضانه و با پیش كشیدن پیشینه خاندان منحوس پهلوی و برگزاری جشنهای پر خرج ۲۵۰۰ ساله» کوروش را پادشاهی مستند معرفی میکند. خبرگزاری فارس هفتم مرداد ۸۷ مینویسد، برخلاف «اظهارات غرض ورزانه نشریه اشپیگل ... سازمان ملل نیز اعلام كرد كه کوروش كبیر «خواستار صلح» بود.
در اینجا اشپیگل از پاسخهای مستند ایرانیان و غیرایرانیان تاریخشناس به آن مقالهی بیپایه و سراپا دروغ (مانند
پاسخ دکتر کاوه فرخ) یادی نمیکند و تنها به پاسخ خبرگزاری فارس اشاره میکند و با اشاره به ارتباط آن با سپاه پاسداران و احمدینژاد میخواهد حقانیت و درست بودن ادعای خود را نشان دهد.
ایران در دوران مغول ایران شد؟!؟!مقالهی بعدی این ویژهنامهی اشپیگل هویت ایرانی را نشانه رفته است و دیرینگی پیشینهی آن را دروغ میشمارد. این مقاله گفتوگویی است با برت فراگنر که در
مطلب پیشین دربارهی این ویژهنامه به اعتبار و سابقهی کار او در زمینهی ایرانشناسی اشاره کردم. فراگنر معتقد است که مفهوم «ایران» نه در دوران هخامنشیان بلکه در زمان حکومت ایلخانیان مغول پدید آمده است!!! این ادعا آن قدر مسخره و بیپایه و هجو است که آدم نمیداند چه پاسخی بدهد. ادعایی که به قول معروف مرغ پخته را هم به خنده میاندازد.
گویا این «ایرانشناس» هرگز با تاریخ ایران و یا حتا نوشتههای زبان پارسی پس از اسلام آشنایی نداشته وگرنه میدانست که در اوستا از «ایران ویچ» - به معنای سرزمین ایرانیان - نام برده شده است و داریوش بزرگ خود را آریایی خوانده است و ساسانیان کشور خود را «ایرانشهر» خواندند و پس از اسلام نیز در تمام نوشتههای ایرانیان از «ایران» نام برده شده است مانند شاهنامهی فردوسی و دیگر شاعران سبک خراسانی که سدهها پیش از آمدن مغولان ویرانگر و وحشی آثار خود را پدید آوردهاند. اگر ایران در زمان مغولان ایران شد چرا نظامی گنجوی نزدیک ۲۰۰ سال پیش از تاخت و تاز مغولان سرود:
همه عالم تن است و ایران دل ----------- نیست گوینده زین قیاس خجل
چون که ایران دل زمین باشد ----------- دل ز تن به بوَد یقین باشد
یا قصیدهی معروف انوری ابیوردی را که ۲۰۰ سال پیش از زمان مغولان و در زمان حملهی ترکان غُز به ایران سروده است:
خبرت هست که از هرچه در او چیزی بود ----------- در همه ایران امروز نماندست اثر
آخر ایران که ازو بودی فردوس به رشک ----------- وقف خواهد شد تا حشر برین شوم حشر
بهرهای باید از عدل تو نیز ایران را ----------- گرچه ویران شد بیرون ز جهانش مشمر
هم چنین ن.ک. نوشتار پیشین به نام
ایران در شعر شاعران قدیم. این ادعای بیپایه در مقالهی دیگری در این «ویژهنامه» تکرار شد و این بار بانویی به نام «سیمونه کایزر» سخن برت فراگنر را تکرار میکند:
حمله مغول - که به تعبیر یکی از نویسندگان اشپیگل - تاثیری عمیق بر تاریخ ایران داشته موضوع یکی دیگر از نوشتههای این ویژهنامه است. نویسنده همچون پروفسور فراگنر ایلخانیان را حاکمانی میداند که از زمان فرمانروایی، این بخش از امپراطوری جهانی خود را ایران خواندند. نویسنده معتقد است علت استفاده از این نام برای بسیاری از تاریخنویسان همچنان معمایی حل ناشده است.
دربارهی تاثیر عمیق حملهی مغولان و کشتار و ویرانگری آنان در ایران نیازی به تعبیر نویسندگان اشپیگل نیست. هر کسی که اندکی با تاریخ ایران آشنایی داشته باشد حتا گفتوگوهای روزمرهی ایرانیان امروز را شنیده باشد حتماً به عبارت «مغولوار» یا «مثل مغولها رفتار میکنند» برخورده است.
اما دربارهی بخش دوم این بند باید بگویم که در قدیم شعری بود که میگفت: از کرامات شیخ ما این است / شیره را خورد و گفت شیرین است. اینان خود ادعای مسخرهای میکنند که نخستین بار ایلخانان مغول این سرزمین را ایران خواندند. بعد خودشان تعجب میکنند و برایشان معمای حل نشدهای پدید میآید که چرا مغولان این سرزمین را ایران خواندند!!!!
شگردی که نویسندگان اشپیگل (برت فراگنر، کریس برنر و سیمونه کایزر) به کار بردهاند آن است که نخست با آوردن بخشهایی واقعی از تاریخ، از ایران و ادبیات پارسی تعریف کنند و بعد دروغ و حملهی خود را مطرح کنند. یعنی ما بیطرفیم. برای نمونه فراگنر در ابتدا این واقعیت را مطرح میکند که بسیاری از پدیدهها و اندیشهها در ایران باستان و زمان هخامنشیان ریشه داشته است. سپس میگوید اما ایران از زمان ایلخانان ایران شد! یا مقالهی بعد
به نقش زبان فارسی و ایرانیان در تدوین دستور زبان عربی و متون مذهبی مسلمانان پرداخته شده. برنر مینویسد هر شش گردآورنده معتبر احادیث، ایرانیالاصل بوده است.
خب اگر ایران در زمان ایلخانان ایران شد و این نامگذاری معمای حل ناشده است چه طور «ایرانیان» در تاریخ اسلام نقش داشتهاند؟!
تصویری که در غرب از ایران وجود دارد تا امروز ریشه در کلیشهها و نظرگاههای کهن دارد؛ سرزمینی که مردمانش از سویی با آفرینش بازی شطرنج، هنر فرشبافی، تقویم خورشیدی و نقاشیهای مسحورکننده نقش فرانسویان هنرشناس و هنرمند آسیا را دارند، از سوی دیگر بیش از دو هزار سال با کابوس و رویای ابرقدرتی از میان رفته هویت خود را شکل میدهند و بر زخم شکستها مرهم میگذارند.
جالب است که غربیان ایرانیان را «فرانسویان آسیا» میدانند. یعنی ما به خودی خود شناخته نمیشویم بلکه «فرانسویان آسیا» هستیم. شنیدهام که زبان پارسی را هم «ایتالیایی آسیا» میخوانند.
بار دیگر نویسنده تاریخ را تحریف میکند و مینویسد ایرانیان بیش از دو هزار سال است که با کابوس ابرقدرتی از میان رفته بر زخمهای خود مرهم میگذارند. حال آن که ایران پس از هخامنشیان نیز ابرقدرت ماند و تا امروز نیز موقعیت برتر و تاثیرگذار خود را حفظ کرده است. شکستهایی که اشکانیان و ساسانیان به سلوکیان و رومیان وارد کردند هیچ گاه به چشم غربیان امروز نمیآید زیرا «رویای ابرقدرت نظامی بودن» روم و غرب شکسته میشود. دوران تاریک و فلاکتبار اروپاییان در سدههای میانی و آرزوی تجارت اروپاییان با ایران صفوی و درخواست اجازهی آنان برای ورود به بازارهای شرق نادیده گرفته میشود زیرا «رویای ابرقدرت اقتصادی بودن» غرب شکسته میشود. نقش ایرانیان در شکلگیری مسیحیت و یا تاثیر دین ایرانی زرتشتی و مهرپرستی (Mithraism) بر آن نادیده گرفته میشود زیرا «رویای ابرقدرت دینی بودن» روم شکسته میشود.
بهتر است این نویسندگان اشپیگل که این قدر به واقعیت و بازشناسی مرزهای آن با توهم علاقهی شدید دارند سری هم به تاریخ یونان و روم و اروپا بزنند و فکری به حال توهم خودبزرگبینی و این باور غربیان بکنند که یونان و روم سرچشمهی فرهنگ و تمدن و پیشرفت بشر هستند. این توهم که ۳۰۰ اسپارتی توانستند در برابر ارتش یک میلیونی (!!) هخامنشیان مقاومت کنند و آنان را شکست دهند. این توهم که یونانیان در ماراتن شکست سنگینی به هخامنشیان وارد کردند و داریوش از این غصه دق کرد. توهم مدنیت و تمدن دربارهی رومی که در آن مردم شهر و امپراتور و اعیان و اشراف انسانهای دیگر را با عنوان گلادیاتور مانند جانوران وحشی به جان هم میانداختند و نام آن را «سرگرمی و ورزش» گذاشته بودند. وقتی هم که بردهای به نام اسپارتاکوس با این کار غیرانسانی مخالفت کرد یولیوس سزار و دیگر سرداران «افتخارآفرین و شکستناپذیر» روم پس از چند بار شکست خوردن از بردگان آزاده همهشان را سرکوب کردند و وحشیانه بر چلیپا (صلیب) به دار کشیدند و جنازهشان را در کنار جاده آویختند تا مایهی عبرت دیگران شوند.
در ضمن، در پایان گزارش رادیو آلمان چند جمله دیده میشود که شاید توضیح دهد چرا فرج سرکوهی در رادیو فردا از این ویژهنامه تعریف و تمجید کرده است:
تمرکز این نوشته بر روی زندگی و فعالیت «شیرین نشاط»، هنرمند و فیلمساز، و «فرج سرکوهی»، روزنامهنگار و داستاننویس، است. .... فرج سرکوهی که خیال بازگشت به وطن، آسایشاش را سلب کرده میگوید، با طولانی شدن سالهای تبعید علاقهی آدم به خیلی چیزها از دست میرود.
پینوشتبانو سودآور در نامهای یادآوری کردند که برت فرگنر ایرانشناس معتبر آلمانی نیست بلکه اتریشی است و بنیانگذار موسسهی ایرانشناسی وین و در زمینهی ایران بزرگ کارهای سترگ و ارزشمندی انجام داده است. وی مینویسد شاید منظور فرگنر آن بوده که واحدی سیاسی به نام ایران از زمان ایلخانان و پس از فروپاشی خلافت عباسیان به دست مغولان پدید آمده است. و شاید نویسندگان اشپیگل اشتباه فهمیدهاند یا اشتباه نقل کردهاند.
من آلمانی بودن فرگنر را بر پایهی نوشتهی فرج سرکوهی در رادیو فردا و نویسندهی مطلب رادیو آلمان (دویچه وله) نقل کردهام. صرف نظر از این که برت فرگنر کیست، پاسخ من به این ادعای یاوه که «ایران از زمان ایلخانان مغول ایران شد نه از زمان هخامنشیان و ساسانیان» همچنان برجا است. هم چنین اگر منظور فرگنر واحد سیاسی به نام ایران باشد باز هم پیش از مغولان هم ساسانیان کشور خود را ایران و ایرانشهر میخواندند و هم خود ایرانیان پس از اسلام همچنان کشور خود را ایران میخواندند وگرنه چه گونه به فکر مغولان رسید که اینجا را ایران بنامند؟! ضمن آن که در دوران پس از اسلام هم هر خاندان و سلسلهی حکومتی خود را فرمانروای ایران میدانست و این در قصیدههای بسیاری از شاعران پارسیگو دیده میشود.